روش زندگی زیبا
1.66K subscribers
8.47K photos
773 videos
9 files
1.66K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_چهاردهم

کجا میرفتم که خودم رو خالی کنم. فریاد هام خفه ام میکردن..
دلم بام میخواست ...
ساعتم را نگاه کردم . 5:05 خوب بود وقت داشتم .پول همراهم آورده بودم ...
به نمای روبه روم نگاه کردم . به تهرانی که با همه ی آلودگی هوا خوب بود . با آژانس آمده بودم و
با آژانس
برمیگشتم ولی باید میومدم . باید داد میزدم وگرنه خفه میشدم .
بغض گلویم هر لحظه بیشتر میشد . گلوم درد میکرد از اون همه بغض... با فریاد هام بغضم رو رها
کردم :
-خدااااااااااااااا، مگه من نگفتم تمومش کنه ؟؟؟؟ چرا باورش نشد ؟ تقصیر من نیست خدا تقصیر
من نیییییست.
صورت هر سه نفر رو تصور کردم،مشت هایی که به زمین میزدم دلم رو آروم نمیکردن .خونه ی هر
سه رو بلد
بودم .
ولی خوب میدونستم تا چند وقت نیستن .نقشه هاشون رو از بر بودم .... فریادم :
خواهرمو مثل روز اول ازت میخوام. دلم که شکست فدای سرش .من گفتم بهش ،گفتم اون آشغالا
آدم نیستن .چرا
میخوای دیوونم کنی ؟؟ اول سارا بود حالا هم غزاله؟؟؟ چند نفرو باید ببینم ؟ چرا نمیبریشون، یه
تهران از دستشون
راحت شه ؟؟ چجوری ثابت کنم این حیوونا گند زدن به زندگیمون ؟؟؟
گلوی درد ناکم رو فشردم باید خفه میشدم . میشد بمیرم ؟؟ با فریاد آخر زخم شدن حنجره ام رو
فهمیدم:
-خداااااا
********************
غزاله :
-الان عاطفه میاد عزیزم کاری داشتی زنگ بزن ، اصلا میخوای نرم ؟؟؟؟
به چشمان نگران مادر نگاه میکردم . میخواستم باعاطفه حرف بزنم بعد از چهار ماه ...
تکون دادن سرم یعنی نه برو . بوسه ای که مریم روی گونه کاشت خوب بود پر از مهر ،چه کرده
بودم با دل پدر و
مادرم ؟؟؟ . خیالم راحت بود که عاطفه کلید داره . چهار ماه از اون شب ترسناک و سرد
میگذشت،نزدیک عید بود
بعد از چهار ماه حالم بهتر بود ، خوب نشده بودم و حالا حالا ها خوب نمیشدم . حداقلش این بود
که الان از 04 ساعت
میتونستم 01 تا 00 ساعت بیدار بموندم ، میتونستم راه برم و یا حتی بنشینم،دردهام کمتر شده
بودن ولی بودن .
حرف نمیزدم زبانم خشک بود ولی امروز میخواستم حرف بزنم با عاطفه ... عاطفه ای که شده بود
مادر،خواهر ،
دوست و... چهار ماه زار زدم ،درد کشیدم ،نق زدم و بهونه گرفتم و عاطفه چه صبورانه در کنارم
بود .شانه هایش
همیشه برای آرامشم آماده بود ... مادرم روعاطفه راضی کرده بود تا به شرکت بره و موهای سفید
شده ی پدر ...
دکتر رفته بودم ،یه دنیا دارو داشتم برای خوردن،روان پزشک و روان شناس که جای خود داشتن !
هنوز هم در خواب ... خواب که نه بی هوشی کابوس میدیدم،هنوز درد میکشیدم،وقتی عفونتم زیاد
میشد از زیر شکم
ورم میکرد هه دقیقا مثل زن های باردار ... به اجبار عاطفه درس میخوندم قطعا اگر میگفت بمیر
میمردم ...
شرمنده بودم و حرف نمیزدم... چهار ماه زهرمار بود ... تلخ ....
صدای باز شدن در پروندم هر بار با شنیدن این صدا رعشه ی بدنم شروع میشد و با دیدن عاطفه
تمام ...
-سلاااام وزق جون چطوری ؟ خوب مدرسه رو میپیچونیاااا .
نگاهی به مادر 01 ساله ام انداختم . میشد جواب سلامم رو ندم؟
-سلام.
عاطفه کنارم روی تخت نشست ،بوسه اش روی گونه ترس رو دور میکرد .
-چیزی خوردی ؟
همیشه با سر جواب میدادم ولی امروز ...
-آره.
تعجب رو در چشمانش دیدم .و همین طور لبخند عمیقش .
-پس پاشو درس بخونیم که امروز عقب موندیم پاشو .
امروز درس کمترین اهمیت رو داشت . بعد از چهار ماه میخواستم حرف بزنم.
-حرف بزنیم ؟
صدام گرفته بود .
-نهههه دست خانوم دکترا طلا بالاخره حرف زدی .
لحنش بامزه بود .لبخند زدن که اشکال نداشت .
-عاطفه ؟
-جونم وزغ جون ؟
یک عالمه حرف چیده بودم برای گفتن ولی مغزم قفل بود . چی میگفتم دربرابر این همه محبتش ؟
کدوم دوست برام
مادری میکرد ؟ خلاصه ی حرف هام رو به زبان آوردم ...
-ممنون.
**************
عاطفه :
ممنون ؟ هیچ وقت کاری که خلاف میلم بود رو انجام نمیدادم تشکر برای چی ؟
هر حرف این کلمه عالمی حرف داشت ومن تک تک حرف ها رو میخوندم از چشمان جنگلی که
حالا طوفانی بود
... چهارماه زندگی، در خونه ی غزاله و خودمون خلاصه شده بود ... بغضم کی سر باز کرده بود ؟
دستان غزاله که به طرفم دراز شده بود رو در دست گرفتم.برای بار هزارم در این چهارماه خواهرم
رو در آغوش
گرفتم و هق زدم ... بعد از چهارماه هق زدم برای مظلومیت خواهرم ... برای سادگی...
-غزاله جان گریه نکن دوباره حالت بد میشه ها .
همون یک کلمه برام عالمی بود نباید اجازه میدادم دوباره غزاله عصبی شه .
-اّه اّه بغل گوشه من دماغ میکشی بالا ؟ حالم به هم خورد .
صدای خنده ی غزاله بعد از چهارماه خوب بود .
-پاشو بریم درس بخونیم دیگه وزغ .
-درس نه میخوام حرف بزنم .
آرزوم شنیدن صدای خواهرم بود بعد از چهارماه .
-بگو.

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_چهاردهم

سمت صدا برگشتم و به دختر ظريف و زيباي رو به روم نگاه
كردم لبخند كم رنگي زدم و گفتم
_سلام ببخشيد وقت ملاقات داشتم با اقاي رييس
نگاه خاصي به سر تا پام كرد و گفت
_فكر نميكنم اين ساعت وقت ملاقاتي داده باشم بزارين چك
كنم
سريع گفتم
_اوه نه خانم از شما وقت نگرفتم از خودشون گرفتم و گفتن
الان بيام
با شنيدن اين حرف متعجب بهم نگاه كرد و گفت
_اقا خودشون گفتن!!!!؟
سري تكون دادم كه گف ت
_اسمتون لطف ا
_هيلدا...هيلدا پناهي هستم
پشت چمي برام نازك كرد و شماره ايي گرفت چند ثانيه ايي
حرف زد و بعد از قطع كردن با سردي گفت
_بفرماييد داخل خانم
با دست به در اتاق اشاره كرد تشكري ازش كردم كه بي جواب
موند به سمت در حركت كردم نگاه خيره ي دخترارو روي
خودم احساس ميكردم
به روي خودم نياوردم چند تقه ايي به در زدم با اذن ورودي
كه داد پا به داخل اتاقش گزاشتم ...در و پشت سرم بستم
محو اتاق رو به روم شدم يه اتاق بزرگ كه بيشتر شبيه سالن
بود يه ميز بزرگ كنفرانس يه طرفش بود تموم ديوارا سياه
بود و روي ديوارا پر بود از تابلو و پوستراي ساختموني
گوشه ي ديگه اتاق ميز بزرگي بود كه پشتش به جاي ديوار
سرتا سر شيشه بود و ويو زيبايي به شهر داشت
دامون صندلي چرخدارشو تكوني داد و به سمتم برگشت با
سردي تمام سر تا پامو از نظر گزروند پوزخندي زد ،خيره ي
چشماي ترسيدم شد و گفت:
_چرا اونجا خشكت زده!بيا بشين
خيلي اروم گفتم
_سلام خوبين
به سمت مبل جلوي ميزش رفتم و روش نشستم جواب سلامو
با سر داد و حتي به خودش زحمت نداد بلند بگه از استرس
دستامو تو هم قلاب كردم و فشار دادم تا شايد از اضطراب
درونم كاسته بشه
با صداش به خودم اومدم و بهش نگاه كردم ابروي بالا انداخت
،به صندليش تكيه داد و گفت
_خوب نيومدي اينجا بشيني و دستاتو نگاه كني!
شنيدم خواهرت بايد هر چه زودتر عكل بشه و به پول نياز
داري درسته؟!
اب دهنمو قورت دادم و با نارحتي گفت م
_بله اقا...مثل اينكه شما كفتين حاضرين اين پول و بهم قرض
بدين
سري تكان داد و از لاي پرونده ي روي ميز برگه ايي در اورد
سمتم گفت و گفت
_بيا اينم چك براي عمل خواهرت يكمم بيشتر از اونيه كه
نياز دار ي
چشمام برقي از خوشحالي زد از جام بلند شدم و با شوق گفتم
_واقعا راست ميگين اقا...اين پول و بهم قرض ميدين؟!
سري به نشانه تاييد تكان داد به سمتش رفتم و جلوي ميز
ايستادم تا چك و بگيرم كه دستشو عقب كشيد و گفت
_اره اين پول همش مال خودته ولي اينكه ميگي به صورت
قرض يكم غير قابل باوره..
چطور ميخوايي اين همه پول و بهم برگردوني!چند نفرو بايد
ماساژ بدي تا بتوني يك چهارم اين پول و جمع كني!!؟

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_چهاردهم

دست های لرزانشرا روی شانه پسرشگذاشت و
آرام گفت:
_ الان همه عصبانی ان بابا، پر از خشم و کینه ان! تنها
بری خطر داره...باهم میریم.
------------------------------------
با صدای ضربه های محکمی که به در اتاق می خورد،
لای پلک هایشرا باز کرد.
تاریکی بیشاز حد اتاق لحظه ای ترساندش.
_ باز کن این درو یلدا! چپیدی تو طویله ات خیال
کردی یادمون میره چه گوهی خوردی ؟
با بدنی که بند بند استخوان هایشدرد می کرد از
روی زمین برخاست.
یزدان همچنان فریاد می زد و او یک چیز در ذهنش
تکرار می شد.
(این کابوسواقعی بود...)
در حالی که به تاریکی اتاق عادت نداشت،
کورکورانه خودشرا به کلید لامپ رساند و
روشن اشکرد.
لحظه ای نور چشمشرا زد اما توجه ای نکرد.
_ باز کن در این طویله رو کثافت! باز کن یلدا!
اتاق دوازده متری اش جای فرار داشت؟ نه...
اصلا اگر هم داشت او آدم فرار نبود.
ترجیح می داد به دستان برادرشکشته شود تا
هرچه زود از شر این طناب داری که دور گلویش بود
خلاصبشود.
دست های لرزانشرا به کلید داخل قفل رساند و آرام
و بی شتاب بازشکرد.
هنوز از در فاصله نگرفته بود که به سرعت باز شد و
تن بی جانشرا وسط اتاق پرت کرد.
پهلو، کمر، آرنج، شانه اش...
تمام وجودشاز درد تیر کشیدند اما خم به اَبرو
نیاورد.
در مقابل دردی که قلب و روح اشداشتند، شوخی
زشتی محسوب می شدند.
بدون آن که بلند شود، نگاهشرا به چشم های
برزخی یزدان و بعد به کمربند مشکی توی دستش
دوخت.
ناخودآگاه لبخند ضعیفی روی لبش نشست .
هدیه خودش بود...دو ماه پیش .
با اولین دستمزدش برای اولین اجرای تئاتر خیابانی.
برای تولد بیست و ششسالگی اشست کیف و
کمربند خریده بود .
و خب دنیا عجب نامرد بود...
حالا همان کمربند آمده بود که به جسم و جانش
زخم بزند.

💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M