🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_بیستویک
چاي داغ را سرکشیدم. زبانم یک سره سوخت. عصبانیتم بیشتر شد. زیر لب فحشی یه شهاب و موفقیتش در بیدار کردن حس
هاي خفته ام دادم. فنجان را توي سینی کوبیدم و گوشی تلفن را برداشتم.
- بگین خانوم صالحی بیاد به اتاق من.
تا آمدنش روي میز ضرب گرفتم و دندان روي هم ساییدم. در که زدند از جا پریدم. خانوم صالحی که زن حدودا پنجاه ساله اي
بود داخل شد.
- با من امري داشتین؟
بدون این که به نشستن دعوتش کنم، بدون مقدمه گفتم:
- می خوام به عنوان پیشکسوت این شرکت یه زحمتی بکشین.
با متانت به صورتم نگاه کرد و گفت:
- خواهش می کنم. در خدمتم.
سعی کردم اثر خشم را از صدایم پاك کنم.
- به خانوم سلطانی بگین بیشتر مراقب رفتار و لباس پوشیدنشون باشن. این طرز پوشش مناسب شرکت من نیست و اگه تکرار
بشه طور دیگه اي برخورد می کنم.
زن بیچاره رنگ به رنگ شد و گفت:
- بله. چشم. حتما! امر دیگه اي نیست؟
از این خصلتش خوشم می آمد. بدون حرف و سوال اضافه کارش را می کرد.
- نه ممنونم.
در را که بست پوف کلافه اي کردم و به کارم مشغول شدم. قطعا با این سن و سال و این همه تجربه اجازه نمی دادم حیثیت
اخلاقی و کاري ام به وسیله زنی مثل سلطانی خدشه دار شود.
شاداب:
تبسم نی ساندیس را مقابل دهانم گرفت و گفت:
- توام بین این همه پیغمبر جرجیس رو گیر آوردي؟ آخه این شرِك چی داره که تو این جوري عاشقش شدي؟
چشم غره اي رفتم و گفتم:
- چرا حرف مفت می زنی؟ من تو شرکتش کار می کنم. منشیشم. همش چشمم تو چشمشه. آخه الان با این افتضاح چطور
برم شرکت؟
نی را در دهان خودش گذاشت و گفت:
- راست میگیا. به این قسمت ماجرا فکر نکرده بودم. دیاکو رو بگو. از این به بعد همش باید استرس پر و پاچش رو داشته
باشه. نه این که می دونه تو بهش نظر داري دیگه هی باید ازت قایمش کنه.
از این همه بی خیالی تبسم گریه ام گرفته بود. با ناله گفتم:
- تبسم جون مامانت یه کم جدي باش! بگو چه خاکی تو سرم بریزم؟ من نمی تونم این کارو از دست بدم.
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- وا! چرا از دست بدي؟ این همه این پسراي ورپریده در مورد بالا و پایین و مناطق ممنوعه ما حرف می زنن و اظهار نظر می
کنن و ککشونم نمی گزه. حالا یه بارم ما در مورد ناحیه جنگ زده و خاك بر سر اونا یه چیزي گفتیم کفر که نکردیم.
دلم می خواست سر خودم و تبسم را همزمان به دیوار بکوبم. داد زدم:
- تبسم!
با خونسردي پوکه ساندیس را در دستش مچاله کرد و گفت:
- اَه! داد نزن. صدات همین جوریش عین جیرجیرك رو اعصاب آدمه. واي به حال وقتی جیغ می زنی.
نه خیر! از این دوست ما آبی گرم نمی شد. باید خودم یک فکري می کردم. کیفم را روي دوشم انداختم و بدون خداحافظی از
دانشگاه بیرون زدم. دنبالم دوید. دستم را گرفت و هن هن کنان گفت:
- کجا میري؟ چرا ناراحت میشی؟ خب اتفاقیه که افتاده. آسمون به زمین نیومده که. اصلا بهش فکر نکن! انگار نه انگار!
کاملا عادي و طبیعی رفتار کن. بعدشم من مطمئنم نفهمیده در مورد اون حرف می زنیم وگرنه اون قدر خوش اخلاق و
خندون نبود.
نوري در دلم تابید.
- راست میگی؟
نفسش را محکم به بیرون فوت کرد.
- آره بابا. یه ذره اون مخ آکبندت رو به کار بنداز. اگه خودت بشنوي یکی داره در مورد پر و پاچت حرف می زنه اون جوري
جنتلمنانه رفتار می کنی؟
کمی به فکر فرو رفتم.
- آخه پسرا که مثل ما نیستن. این چیزا واسشون مهم نیست.
قیافه متفکري به خودش گرفت و گفت:
- کی گفته؟ اتفاقاً به طور کاملا استثنایی رو این منطقه جنگیشون خیلی حساسن. جرات داري از گل نازك تر بهش بگو. ببین
چی کارت می کنن.
🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
چسبیده بود بهم،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوامبه دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_بیستویک
چاي داغ را سرکشیدم. زبانم یک سره سوخت. عصبانیتم بیشتر شد. زیر لب فحشی یه شهاب و موفقیتش در بیدار کردن حس
هاي خفته ام دادم. فنجان را توي سینی کوبیدم و گوشی تلفن را برداشتم.
- بگین خانوم صالحی بیاد به اتاق من.
تا آمدنش روي میز ضرب گرفتم و دندان روي هم ساییدم. در که زدند از جا پریدم. خانوم صالحی که زن حدودا پنجاه ساله اي
بود داخل شد.
- با من امري داشتین؟
بدون این که به نشستن دعوتش کنم، بدون مقدمه گفتم:
- می خوام به عنوان پیشکسوت این شرکت یه زحمتی بکشین.
با متانت به صورتم نگاه کرد و گفت:
- خواهش می کنم. در خدمتم.
سعی کردم اثر خشم را از صدایم پاك کنم.
- به خانوم سلطانی بگین بیشتر مراقب رفتار و لباس پوشیدنشون باشن. این طرز پوشش مناسب شرکت من نیست و اگه تکرار
بشه طور دیگه اي برخورد می کنم.
زن بیچاره رنگ به رنگ شد و گفت:
- بله. چشم. حتما! امر دیگه اي نیست؟
از این خصلتش خوشم می آمد. بدون حرف و سوال اضافه کارش را می کرد.
- نه ممنونم.
در را که بست پوف کلافه اي کردم و به کارم مشغول شدم. قطعا با این سن و سال و این همه تجربه اجازه نمی دادم حیثیت
اخلاقی و کاري ام به وسیله زنی مثل سلطانی خدشه دار شود.
شاداب:
تبسم نی ساندیس را مقابل دهانم گرفت و گفت:
- توام بین این همه پیغمبر جرجیس رو گیر آوردي؟ آخه این شرِك چی داره که تو این جوري عاشقش شدي؟
چشم غره اي رفتم و گفتم:
- چرا حرف مفت می زنی؟ من تو شرکتش کار می کنم. منشیشم. همش چشمم تو چشمشه. آخه الان با این افتضاح چطور
برم شرکت؟
نی را در دهان خودش گذاشت و گفت:
- راست میگیا. به این قسمت ماجرا فکر نکرده بودم. دیاکو رو بگو. از این به بعد همش باید استرس پر و پاچش رو داشته
باشه. نه این که می دونه تو بهش نظر داري دیگه هی باید ازت قایمش کنه.
از این همه بی خیالی تبسم گریه ام گرفته بود. با ناله گفتم:
- تبسم جون مامانت یه کم جدي باش! بگو چه خاکی تو سرم بریزم؟ من نمی تونم این کارو از دست بدم.
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- وا! چرا از دست بدي؟ این همه این پسراي ورپریده در مورد بالا و پایین و مناطق ممنوعه ما حرف می زنن و اظهار نظر می
کنن و ککشونم نمی گزه. حالا یه بارم ما در مورد ناحیه جنگ زده و خاك بر سر اونا یه چیزي گفتیم کفر که نکردیم.
دلم می خواست سر خودم و تبسم را همزمان به دیوار بکوبم. داد زدم:
- تبسم!
با خونسردي پوکه ساندیس را در دستش مچاله کرد و گفت:
- اَه! داد نزن. صدات همین جوریش عین جیرجیرك رو اعصاب آدمه. واي به حال وقتی جیغ می زنی.
نه خیر! از این دوست ما آبی گرم نمی شد. باید خودم یک فکري می کردم. کیفم را روي دوشم انداختم و بدون خداحافظی از
دانشگاه بیرون زدم. دنبالم دوید. دستم را گرفت و هن هن کنان گفت:
- کجا میري؟ چرا ناراحت میشی؟ خب اتفاقیه که افتاده. آسمون به زمین نیومده که. اصلا بهش فکر نکن! انگار نه انگار!
کاملا عادي و طبیعی رفتار کن. بعدشم من مطمئنم نفهمیده در مورد اون حرف می زنیم وگرنه اون قدر خوش اخلاق و
خندون نبود.
نوري در دلم تابید.
- راست میگی؟
نفسش را محکم به بیرون فوت کرد.
- آره بابا. یه ذره اون مخ آکبندت رو به کار بنداز. اگه خودت بشنوي یکی داره در مورد پر و پاچت حرف می زنه اون جوري
جنتلمنانه رفتار می کنی؟
کمی به فکر فرو رفتم.
- آخه پسرا که مثل ما نیستن. این چیزا واسشون مهم نیست.
قیافه متفکري به خودش گرفت و گفت:
- کی گفته؟ اتفاقاً به طور کاملا استثنایی رو این منطقه جنگیشون خیلی حساسن. جرات داري از گل نازك تر بهش بگو. ببین
چی کارت می کنن.
🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
چسبیده بود بهم،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوامبه دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#جسم_سرد
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_بیستویک
بسم الله . کد کجا بود که شرحش باشه ؟ به انگشت عاطفه که خط را نشان میداد نگاه کردم .
دمش گرم . خوب حالا
شرحش چی بود ؟ این اصلا کد چی هست ؟
-خانوم جاوید حواستون کجاست ؟
حواسمو شمال جا گذاشتم .
-ببخشید استاد تکرار نمیشه .
آره جون خودم .: خدا به دل رم کردم رحم کنه .
*****
عاطفه :
قدم دوم و من حالا 08 سالم بود ...
خوشبختانه حسین آقا شماره حسابی که رامین برای واریز پول داده بود رو داشت .
وارد ستاد شدم .پلیس فتا ...
-ببخشید من با سروان تهرانی کار داشتم .
از نگاه جدی مرد تعجب نکردم پلیس با کسی شوخی نداره...
-شما ؟
شالم رو جلوتر کشیدم .
-من شمس هستم از آشناهاشون میتونم باهاشون صحبت کنم ؟
-چند لحظه بشینید تا خبرتون کنم .
روی صندلی های خاکستری نشستم . قدم دوم رو برداشته بودم و تازه اول راه بود .
-بفرمایین جناب سروان منتظرتونن .
تقه ی به در زدم و با شنیدن بفرمایید وارد شدم .
چه لباس فرم بهش میومد .
-عاطفه تو اینجا چی کار میکنی ؟
نگاهی به ابروهای بالا رفته ی مشکی امیرعلی انداختم .
-سلام جناب سروان اجازه هست ؟
امیرعلی خنده ی آرام و مردانه ای کرد .خیلی کم قهقهه اش رو میدین .
-بگیر بشین بابا این تارفا بهت نمیاد .فقط قول بده این جا رو سرم خراب نکنی .
روی صندلی چرم کنار امیرعلی نشستم باید میگفتم .
-باید باهات حرف بزنم .
-چیزی شده ؟ چرا اینقدر جدی ؟
باید جدی رفتار میکردم.شوخی بردار نبود...داستان رو برای امیرعلی توضیح دادم قسمت غزاله رو
توضیح کلی دادم
اصلا دوست نداشتم از جزئیات خبر داشته باشه .
نگاهی به صورت قرمز و موهای همیشه پریشانش انداختم . دستانش مشت شده بود .
-خوب حالا میخوای چی کار کنی ؟
نقشه ام رو تا جایی که لازم بود توضیح دادم ولی کامل ... نه .
-یه شماره حساب دارم و شماره تلفن هاشون و آدرس خونه .ایمیلشون رو پیدا کنی کارمون راحت
میشه یه آمار کلی
میخوام . میتونی کمکم کنی ؟
امیرعلی دستی به صورتش که همیشه ته ریش داشت کشید .
-آره سعیم رو میکنم ولی عاطفه مواظب باش کله خر بازی در نیار هر جا نیاز بود خبرم میکنی باشه
؟هر جا نیاز بود
به من بگو تا به هادی خبر بدم.
-هادی کیه ؟
-یکی از بچه ها تو ناجا . تو بدون مدرک نمیتونی کاری بکنی .
-میدونم میخوام کمکم کنی تا همین مدرک رو به دست بیارم .
-اوکی باشه .ولی من تو رو بعد از 0 سال میشناسم عاطفه کلت داغ کنه هیچی حالیت نیست
مواظب باش .
میشناختم .من هم امیرعلی رو میشناختم .
-حالا غزاله خوبه ؟
خوب بود و نبود .
-آره ، راستی اون چیزی نمیدونه ها .
-حواسم هست .
-یه خواهش دیگه هم دارم .
-خوب ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-میخوام...یعنی میشه ...
نمیدونستم چطور باید بگم . خواهش بزرگی بود ... شاید به درد نقشم نمیخورد ولی خوب علاقه
داشتم به یاد گرفتنش..
-عاطی حرفتو بزن .
-تیراندازی وکار با چاقو رو بهم یاد بده .
-چی ؟؟؟ تو میخوای چاقو کشی کنی ؟
- نه نمیخوام چاقو کشی کنم ولی میدونم که اونا چاقو کشی میکنن من فقط میخوام از خودم دفاع
کنم .
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_بیستویک
بسم الله . کد کجا بود که شرحش باشه ؟ به انگشت عاطفه که خط را نشان میداد نگاه کردم .
دمش گرم . خوب حالا
شرحش چی بود ؟ این اصلا کد چی هست ؟
-خانوم جاوید حواستون کجاست ؟
حواسمو شمال جا گذاشتم .
-ببخشید استاد تکرار نمیشه .
آره جون خودم .: خدا به دل رم کردم رحم کنه .
*****
عاطفه :
قدم دوم و من حالا 08 سالم بود ...
خوشبختانه حسین آقا شماره حسابی که رامین برای واریز پول داده بود رو داشت .
وارد ستاد شدم .پلیس فتا ...
-ببخشید من با سروان تهرانی کار داشتم .
از نگاه جدی مرد تعجب نکردم پلیس با کسی شوخی نداره...
-شما ؟
شالم رو جلوتر کشیدم .
-من شمس هستم از آشناهاشون میتونم باهاشون صحبت کنم ؟
-چند لحظه بشینید تا خبرتون کنم .
روی صندلی های خاکستری نشستم . قدم دوم رو برداشته بودم و تازه اول راه بود .
-بفرمایین جناب سروان منتظرتونن .
تقه ی به در زدم و با شنیدن بفرمایید وارد شدم .
چه لباس فرم بهش میومد .
-عاطفه تو اینجا چی کار میکنی ؟
نگاهی به ابروهای بالا رفته ی مشکی امیرعلی انداختم .
-سلام جناب سروان اجازه هست ؟
امیرعلی خنده ی آرام و مردانه ای کرد .خیلی کم قهقهه اش رو میدین .
-بگیر بشین بابا این تارفا بهت نمیاد .فقط قول بده این جا رو سرم خراب نکنی .
روی صندلی چرم کنار امیرعلی نشستم باید میگفتم .
-باید باهات حرف بزنم .
-چیزی شده ؟ چرا اینقدر جدی ؟
باید جدی رفتار میکردم.شوخی بردار نبود...داستان رو برای امیرعلی توضیح دادم قسمت غزاله رو
توضیح کلی دادم
اصلا دوست نداشتم از جزئیات خبر داشته باشه .
نگاهی به صورت قرمز و موهای همیشه پریشانش انداختم . دستانش مشت شده بود .
-خوب حالا میخوای چی کار کنی ؟
نقشه ام رو تا جایی که لازم بود توضیح دادم ولی کامل ... نه .
-یه شماره حساب دارم و شماره تلفن هاشون و آدرس خونه .ایمیلشون رو پیدا کنی کارمون راحت
میشه یه آمار کلی
میخوام . میتونی کمکم کنی ؟
امیرعلی دستی به صورتش که همیشه ته ریش داشت کشید .
-آره سعیم رو میکنم ولی عاطفه مواظب باش کله خر بازی در نیار هر جا نیاز بود خبرم میکنی باشه
؟هر جا نیاز بود
به من بگو تا به هادی خبر بدم.
-هادی کیه ؟
-یکی از بچه ها تو ناجا . تو بدون مدرک نمیتونی کاری بکنی .
-میدونم میخوام کمکم کنی تا همین مدرک رو به دست بیارم .
-اوکی باشه .ولی من تو رو بعد از 0 سال میشناسم عاطفه کلت داغ کنه هیچی حالیت نیست
مواظب باش .
میشناختم .من هم امیرعلی رو میشناختم .
-حالا غزاله خوبه ؟
خوب بود و نبود .
-آره ، راستی اون چیزی نمیدونه ها .
-حواسم هست .
-یه خواهش دیگه هم دارم .
-خوب ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-میخوام...یعنی میشه ...
نمیدونستم چطور باید بگم . خواهش بزرگی بود ... شاید به درد نقشم نمیخورد ولی خوب علاقه
داشتم به یاد گرفتنش..
-عاطی حرفتو بزن .
-تیراندازی وکار با چاقو رو بهم یاد بده .
-چی ؟؟؟ تو میخوای چاقو کشی کنی ؟
- نه نمیخوام چاقو کشی کنم ولی میدونم که اونا چاقو کشی میکنن من فقط میخوام از خودم دفاع
کنم .
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_بیستویک
ناچار چند گام به سمت خونه برداشتم كه با صداي زني از
پشت سر متوقف شدم
_سلام اقا خوش اومدين چه عجب يه سري زدين..
برگشتم و به زني كه داشت حرف ميزد نگاهي انداختم دامون
جواب سلامشو دادو گف ت
_كارم شلوغه ننه مريم سعي ميكنم از اين به بعد بيشتر بيام
سپس به باغ اشاره كرد و ادمه داد
_راستي مواظب هيلا باش تو باغه ببرش يكم بازي كنه و خوب
هواست بهش باشه..
زن با مهربوني گفت
_چشم خيالتون راحت شما چيزي لازم ندارين بيام اماده كن م
_نه نيازي نيست بيايي فقط هواست به بچه باشه
و بعد از تموم شدن حرفش دست منو گرفت و به سمت خونه
كشيد سعي كردم دستمو از دستش در بيارم كه فشار دستشو
محكم تر كرد در و باز كرد و تقريبا پرتم كرد داخل
با تعجب رو بهش گفت م
_چرا اينجوري ميكني دستمو له كرد ي...
نيش خندي زد و گفت
_شانس اوردي نشكوندمش
و سمت كاناپه ي وسط سالن رفت و شروع به در اوردن
لباساش كرد خيره به حركاتش بودم كه دستش سمت
شلوارش رفت و يه ضرب درش اورد...
لخت لخت در حالي كه فقط يه شرت مايو پاش بود جلوم
ايستاد وگف ت
_خوب يالا كارتو شروع كن...
_باتعجب گفتم اينجا كه نميشه..نه روغن هست نه تخت
شونه ايي بالا انداخت و گف ت
_خوب ميريم بالا تو اتاق اونجا همه چي هست
خودش جلو تر از من راه افتاد دنبالش رفتم كه در اتاقي و باز
كرد دستشو به معني اينكه داخل بشم دراز كرد
رفتم داخل مثل اتاق ماساژ بود با تخت و وسيله هاي مورد
نياز رو بهش گفتم
_چه خوب همه وسيله هارو دارين
به سمت تخت رفت و گف ت
_اره قبلا يكي براي ماساژ ميومد خونه..
اهاني گفتم و مشغول در اوردن لباسام شدم روغنو برداشتم و
به سمتش رفتم روي كمرش ريختم شروع به كار
كردم
نيم ساعتي بود كه مشغول بودم و تو دنياي خودم سير ميكرد م
_بلد ي جا ي ديگه ا ي رو هم ماساژ بد ي؟
با شنيدن صداش با تعجب سرمو بلند كردم و نگاهش كردم
كه رو كمرش خوابيد،چشماش قرمز قرمز بود
از طرز نگاه كردنش ترس يدم
با گنگي گفت م
_چي؟!
اشاره ايي به زير شورتش كرد و گفت
_اينجارو هم بلدي ماساژ بدي؟!
با حرفي كه زد لحظه ايي خونم از جريان افتاد و بدنم يخ زد
ترسيده يك گام عقب رفتم
از جاش بلند شد و به سمتم اومد ترسيده با دو رفتم سمت
در كه در خودش خود به خود قفل شد به در بسته مشت زدم
كه هرم نفس هاشو احساس كردم.
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_بیستویک
ناچار چند گام به سمت خونه برداشتم كه با صداي زني از
پشت سر متوقف شدم
_سلام اقا خوش اومدين چه عجب يه سري زدين..
برگشتم و به زني كه داشت حرف ميزد نگاهي انداختم دامون
جواب سلامشو دادو گف ت
_كارم شلوغه ننه مريم سعي ميكنم از اين به بعد بيشتر بيام
سپس به باغ اشاره كرد و ادمه داد
_راستي مواظب هيلا باش تو باغه ببرش يكم بازي كنه و خوب
هواست بهش باشه..
زن با مهربوني گفت
_چشم خيالتون راحت شما چيزي لازم ندارين بيام اماده كن م
_نه نيازي نيست بيايي فقط هواست به بچه باشه
و بعد از تموم شدن حرفش دست منو گرفت و به سمت خونه
كشيد سعي كردم دستمو از دستش در بيارم كه فشار دستشو
محكم تر كرد در و باز كرد و تقريبا پرتم كرد داخل
با تعجب رو بهش گفت م
_چرا اينجوري ميكني دستمو له كرد ي...
نيش خندي زد و گفت
_شانس اوردي نشكوندمش
و سمت كاناپه ي وسط سالن رفت و شروع به در اوردن
لباساش كرد خيره به حركاتش بودم كه دستش سمت
شلوارش رفت و يه ضرب درش اورد...
لخت لخت در حالي كه فقط يه شرت مايو پاش بود جلوم
ايستاد وگف ت
_خوب يالا كارتو شروع كن...
_باتعجب گفتم اينجا كه نميشه..نه روغن هست نه تخت
شونه ايي بالا انداخت و گف ت
_خوب ميريم بالا تو اتاق اونجا همه چي هست
خودش جلو تر از من راه افتاد دنبالش رفتم كه در اتاقي و باز
كرد دستشو به معني اينكه داخل بشم دراز كرد
رفتم داخل مثل اتاق ماساژ بود با تخت و وسيله هاي مورد
نياز رو بهش گفتم
_چه خوب همه وسيله هارو دارين
به سمت تخت رفت و گف ت
_اره قبلا يكي براي ماساژ ميومد خونه..
اهاني گفتم و مشغول در اوردن لباسام شدم روغنو برداشتم و
به سمتش رفتم روي كمرش ريختم شروع به كار
كردم
نيم ساعتي بود كه مشغول بودم و تو دنياي خودم سير ميكرد م
_بلد ي جا ي ديگه ا ي رو هم ماساژ بد ي؟
با شنيدن صداش با تعجب سرمو بلند كردم و نگاهش كردم
كه رو كمرش خوابيد،چشماش قرمز قرمز بود
از طرز نگاه كردنش ترس يدم
با گنگي گفت م
_چي؟!
اشاره ايي به زير شورتش كرد و گفت
_اينجارو هم بلدي ماساژ بدي؟!
با حرفي كه زد لحظه ايي خونم از جريان افتاد و بدنم يخ زد
ترسيده يك گام عقب رفتم
از جاش بلند شد و به سمتم اومد ترسيده با دو رفتم سمت
در كه در خودش خود به خود قفل شد به در بسته مشت زدم
كه هرم نفس هاشو احساس كردم.
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_بیستویک
به حدی جدی و قاطع گفت، که زبانش به سوال
نچرخید.
آرام از روی تخت برخاست.
پهلویشتیر کشید و چهره اشاز درد در هم رفت اما
بی توجه به آن درد طاقت فرسا قدمی جلو رفت و با
ترسلب زد:
_ ک...کی؟
پدرش نگاه غضبناکی به سر تا پای اشانداخت و
بدون آن که پاسخ دهد، خواست از اتاق خارج شود .
حتی از هم کلام شدن با او هم بی زار شده بود...
بغضششکست و لب زد:
_ با..بابا؟
ایستاد. اما به عقب نچرخید که نگاهشکند.
شانه هایش خمیده شده بود از درد او...
جلو رفت و با گریه، دوباره صدایشزد:
_بابا قاسم؟
به سمتشچرخید.
گونه هایشخیس بودند اما نگاهشپر بود از خشم
و تنفر.
انگشت سبابه اشرا به سمتشگرفت و غرید:
_ بابای تو مرد! دختر منم مرد! جور و پلاستو جمع
کن از این خونه برو...لکه ننگی برام.
قلبش تیر کشید و چشم هایش بیشاز قبل بارید...
هنوز هم امید داشت به بخشش.
قدمی برداشت و جلوی پاهای پدرشزانو زد.
هق هق اشرا آزاد کرد و نالید:
_ بابا رو برنگردون ازم، غلط کردم بابا...گوه خوردم
بابا...بکشمنو اما قبلش ببخش بابایی.
قدمی عقب رفت و در حالی که صدایش می لرزید
قاطع تر گفت:
_ وسایلتو جمع کن .شب میان دنبالت.
گفت و به سرعت اتاق را ترک کرد.
بدون آن که نای ایستادن داشته باشد، حالت سجده
خوابید و بلند گریه کرد.
دلشاز خدا هم گرفته بود...چرا صدایشرا
نمی شنید؟
مگر نمی گفت بخوان تا اجابت کنم؟
سرشرا رو به آسمان بلند کرد و با گریه فریاد زد:
_ کو پس؟ کو اجابتت؟ تو که میدونی چی شده! تو
چرا صدامو نمی شنوی؟ کجایی پسخدا؟
در اتاق باز شد و یگانه داخل آمد.
با گریه کنارش نشست و سرشرا در آغوشگرفت.
_ چیکار میکنی با خودت آبجی؟ شدی پوست و
استخوون .کو اون یلدا که همه میگفتن تو کل
فامیل کسی به گرد پای قشنگیش نمیرسه؟
لب هایشرا با گریه گاز گرفت و با درد زار زد:
_ اون یلدا مرد...یلدا رضوان مرد...از دل باباش
رفت، مرد...مامانشنفرینشکرد، مرد...
زیر کتک های یه دونه برادرش مرد...کدوم یلدا رو
میگی تو؟ یلدایی نمونده یگانه.
او هم پا به پای اشگریه می کرد.
میان این همه تاریکی... یگانه نور بود.
اگر او را هم نداشت، زنده نمی ماند! محال بود
بتواند تا اینجا هم دوام بیاورد.
دلشگرم بود به حضور او...
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_بیستویک
به حدی جدی و قاطع گفت، که زبانش به سوال
نچرخید.
آرام از روی تخت برخاست.
پهلویشتیر کشید و چهره اشاز درد در هم رفت اما
بی توجه به آن درد طاقت فرسا قدمی جلو رفت و با
ترسلب زد:
_ ک...کی؟
پدرش نگاه غضبناکی به سر تا پای اشانداخت و
بدون آن که پاسخ دهد، خواست از اتاق خارج شود .
حتی از هم کلام شدن با او هم بی زار شده بود...
بغضششکست و لب زد:
_ با..بابا؟
ایستاد. اما به عقب نچرخید که نگاهشکند.
شانه هایش خمیده شده بود از درد او...
جلو رفت و با گریه، دوباره صدایشزد:
_بابا قاسم؟
به سمتشچرخید.
گونه هایشخیس بودند اما نگاهشپر بود از خشم
و تنفر.
انگشت سبابه اشرا به سمتشگرفت و غرید:
_ بابای تو مرد! دختر منم مرد! جور و پلاستو جمع
کن از این خونه برو...لکه ننگی برام.
قلبش تیر کشید و چشم هایش بیشاز قبل بارید...
هنوز هم امید داشت به بخشش.
قدمی برداشت و جلوی پاهای پدرشزانو زد.
هق هق اشرا آزاد کرد و نالید:
_ بابا رو برنگردون ازم، غلط کردم بابا...گوه خوردم
بابا...بکشمنو اما قبلش ببخش بابایی.
قدمی عقب رفت و در حالی که صدایش می لرزید
قاطع تر گفت:
_ وسایلتو جمع کن .شب میان دنبالت.
گفت و به سرعت اتاق را ترک کرد.
بدون آن که نای ایستادن داشته باشد، حالت سجده
خوابید و بلند گریه کرد.
دلشاز خدا هم گرفته بود...چرا صدایشرا
نمی شنید؟
مگر نمی گفت بخوان تا اجابت کنم؟
سرشرا رو به آسمان بلند کرد و با گریه فریاد زد:
_ کو پس؟ کو اجابتت؟ تو که میدونی چی شده! تو
چرا صدامو نمی شنوی؟ کجایی پسخدا؟
در اتاق باز شد و یگانه داخل آمد.
با گریه کنارش نشست و سرشرا در آغوشگرفت.
_ چیکار میکنی با خودت آبجی؟ شدی پوست و
استخوون .کو اون یلدا که همه میگفتن تو کل
فامیل کسی به گرد پای قشنگیش نمیرسه؟
لب هایشرا با گریه گاز گرفت و با درد زار زد:
_ اون یلدا مرد...یلدا رضوان مرد...از دل باباش
رفت، مرد...مامانشنفرینشکرد، مرد...
زیر کتک های یه دونه برادرش مرد...کدوم یلدا رو
میگی تو؟ یلدایی نمونده یگانه.
او هم پا به پای اشگریه می کرد.
میان این همه تاریکی... یگانه نور بود.
اگر او را هم نداشت، زنده نمی ماند! محال بود
بتواند تا اینجا هم دوام بیاورد.
دلشگرم بود به حضور او...
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
Telegram
Patooghe banovan
💢💢
جهت رزرو تبلیغات ؛
🆔
💢💢
جهت رزرو تبلیغات ؛
🆔
💢💢