روش زندگی زیبا
1.66K subscribers
8.47K photos
773 videos
9 files
1.66K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_سیوشش

چرخیدم و دستم را روي دهانه گوشی گذاشتم.
- مامان جون میگم حالش بده. داره از درد به خودش می پیچه. من چطوري تنها ولش کنم بیام؟
- خب زنگ بزن به کس و کارش بیان دنبالش. آخه من چه می دونم اون مرد کیه که تو می خواي پاشی باهاش بري
بیمارستان؟
ملتمسانه گفتم:
- مامانی؟! الان وقت این حرفا نیست. حالش که بهتر شه با آژانس میام خونه. قول میدم زود برگردم.
کمی مکث کرد و گفت:
- کدوم بیمارستان میري؟ منم میام.
می دانستم که به هیچ شکل دیگري نمی توانم قانعش کنم.
- نمی دونم، ولی به محض این که رسیدیم زنگ می زنم بهت خبر میدم.خوبه؟
آهی کشید و گفت:
- خیلی خب. شاداب مراقب باش. فوري هم به من زنگ بزن.
دستم را روي شاسی قطع تماس گذاشتم و به محض شنیدن بوق آزاد، شماره آژانس را گرفتم و تقاضاي سرویس کردم.
کنارش رفتم و سرم را نزدیک گوشش بردم و گفتم:
- آقاي حاتمی؟ می تونین بلند شین؟ الان ماشین میاد میریم بیمارستان.
بدون این که سرش را بلند کند جواب داد:
- گفتم که بیمارستان نمی خواد دختر جان، من خوبم!
دست لرزانم را زیر بازویش گرفتم. جایی که با بلوز پوشیده شده بود و نیازي به تماس بدنی نبود، اما با این وجود تمام تنم به
رعشه افتاد. سعی کردم کمی تکانش دهم. ناله اي کرد و سرش را بالا گرفت. لب هایش باز هم خشک شده بودند و آن حلقه
هاي زشت سیاه پر رنگ تر. وحشت تمام روحم را تسخیر کرد. لرزش واضح چانه ام را حس می کردم. دوباره تکرار کردم:
- بلند شین تو رو خدا! حالتون خوب نیست.
چشمان بی فروغش را به صورتم دوخت و گفت:
- داري گریه می کنی؟
به محض شنیدن این حرف اشک هایم شدت گرفتند.
دستش را روي میز گذاشت و بلند شد و گفت:
- دختر خوب! یه معده درد ساده ست. می ترسی مردي به این گندگی به خاطر همچین دردي بمیره؟
لبم را گاز گرفتم که زار نزنم. از تصور مرگش، خودم مردم.
سریع کیف خودم و او را برداشتم و گفتم:
- به من تکیه بدین.
با آن حالش خندید و گفت:
- نمی خواد دخترجان. نه من اون قدر حالم خرابه که نتونم راه برم، نه تو اون قدر هرکولی که بتونی وزن منو تحمل کنی.
اما حالش خراب بود. تا پاي ماشین خمیده رفت. چند بار از ترس این که زمین نخورد دستش را گرفتم و هر بار با لبخند آرامش
بخشش گفت:
- نترس. من خوبم.
در ماشین را بستم و رو به راننده گفتم:
- آقا تو رو خدا سریع برین. حالش بده.
و با چشمان اشکبار به عرق هاي نشسته بر صورت بی رنگش خیره شدم. کیفم را باز کردم. دستمالی درآوردم و روي پیشانی
اش کشیدم. لبم را محکم تر گاز گرفتم. که حداقل صداي هق هقم بلند نشود، اما مگر قابل کنترل بود؟ دیاکو داشت می مرد.
مرد من داشت می مرد. اسطوره ام داشت می مرد.
ماشین که ایستاد، سریع اشک هایم را پاك کردم و کیفم را گشودم. دارایی ام سی هزار تومان بود. دعا کردم کرایه بیشتر
نشود. آرام گفتم:
- چقدر میشه آقا؟
- پونزده تومن.
نفس راحتی کشیدم. تا خواستم پول را پرداخت کنم، مچ دستم اسیر دست دیاکو شد. نگاهش کردم. از توي جیب شلوارش دو
اسکناس ده هزار تومانی در آورد و به دستم داد. گفتم:
- همرام هست.
لبخند ضعیفی زد و گفت:
- می دونم. بگیرش.
با این حال و روز هنوز هم حواسش بود. هم به من و هم به موقعیتم!
پیاده شدیم. باز هم اجازه نداد کمکش کنم، اما به محض این که روي تخت دراز کشید تقریبا از حال رفت. با بسته شدن
چشمانش روح از تنم پرواز کرد. با گریه به پرستار گفتم:
- چی شد؟ چش شده؟
جوابم را نداد. دو تا دکتر داخل آمدند و معاینه اش کردند. یکی که مسن تر بود از من پرسید:
- چه اتفاقی افتاده؟
می خواستم بر خودم مسلط باشم، اما نمی شد. دیدن آن همه سرنگ و آمپول و تجهیزات وحشتناك اجازه نمی داد. آب دهانم
را قورت دادم و گفتم:
- معده ش درد می کنه. می گفت عصبیه، ولی حالش خیلی بد بود.

🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦

چسبیده بود بهم‌،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوام‌به دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم‌...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...

https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_سیوهفت

با اشاره سر دکتر مرا از اتاق بیرون کردند. التماس کردم اجازه بدهند که بمانم، اما بی فایده بود. پشت در روي زانوهایم نشستم.
چه بلایی بر سر دیاکوي من آمده بود؟ پوست لبم را جویدم. اشک ریختم و در دل نالیدم.
- خدا جون، خدا ... نکنه بلایی سرش بیاد! نکنه اتفاقی واسش بیفته. من می میرم. به خودت قسم، می میرم! کمکش کن خدا!
من هیچی ازت نمی خوام، حتی خودش رو. فقط کمکش کن خوب شه. همین که باشه، همین که سالم باشه، همین که گاهی
ببینمش واسه من بسه. چیز بیشتري نمی خوام. خدا!
در اتاق باز شد. عین فنر از جا پریدم. دکترها بیرون آمدند. خانم دکتر مسن تر با دیدن من لبخندي زد و گفت:
- تو که وضعت وخیم تره دخترم.
جرات نداشتم توي اتاق را نگاه کنم. می ترسیدم ملحفه سفید را روي سرش کشیده باشند. بریده بریده پرسیدم:
- زنده ست؟
دکتر خندید و با مهربانی گفت:
- معلومه که زنده ست. چرا باید بمیره؟
انگار تانکري از هوا در محیط آزاد کردند، چون نفس کشیدن برایم راحت تر شد.
- پس چشه؟ چرا این جوري شده؟
دکتر دستش را روي شانه ام گذاشت و گفت:
- شما خواهرشی؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
- نه. منشیشم. تو شرکت حالش بد شده.
با دقت نگاهم کرد و گفت:
- نمی دونی سابقه خونریزي معده داشته یا نه؟
صورتم را پاك کردم و گفتم:
- نه! فقط می گفت عصبیه.
چشمانش را تنگ کرد و گفت:
- به نظر میاد خونریزي شدیدي تو دستگاه گوارشش رخ داده. ما اقدامات اولیه رو انجام دادیم، ولی باید بستري شه.
خاك بر سرم شد. بستري؟
دکتر به حال زار من لبخند زد و گفت:
- نترس دخترم. چیز مهمی نیست. احتمالا ایشون سابقه زخم معده داشتن. رعایت نکردن و این اتفاق پیش اومده. اگه شماره
اي از اقوامشون داري تماس بگیر که بیان اینجا. در غیر این صورت خودت برو پذیرش و کارا رو انجام بده.
سرم را بالا و پایین کردم. شانه ام را محکم تر فشرد و گفت:
- یه کمم مقاوم تر باش. چیزي نشده که این جوري خودت رو باختی. بهت قول میدم تا دو سه روز دیگه صحیح و سالم
تحویلش می گیري.
دوباره خلاء فضا را فرا گرفت. به سمت تلفن عمومی رفتم و شماره خانه را گرفتم.
*********
مادر چادر مشکی اش را روي سرش مرتب کرد و پاکتی زرد را از کیفش درآورد و به دستم داد.
- بیا مادر. امروز دستمزد این سه تا لباس آخري رو گرفتم. برو به عنوان پیش پرداخت بریز به حساب.
به کیف چرم دیاکو اشاره کردم و گفتم:
- یعنی تو کیفش پول نیست؟
مادر لبش را به دندان گزید و گفت:
- چه حرفایی می زنی دختر. پسر بیچاره رو تخت بیمارستان افتاده. خدا رو خوش میاد به خاطر پول کیفش رو زیر و رو کنیم؟
و بعد از پنجره اتاق نگاهش کرد و گفت:
- الهی بمیرم. مطمئنی مادر نداره؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
- فقط همون یه برادر رو داره که فکر کنم مسبب حال و روز الانش اونه، چون تا لحظه آخر با هم بودن!
مادر با افسوس گفت:
- چه جوون رشیدي هم هست. تو رو خدا ببین چه به روز اعصاب این جوونا اومده. ببین چه با روح و روانشون کردن که این
جوري جسمشون رو داغون می کنه.
چشم دوختم به صورت غرق خواب دیاکو و گفتم:
- به نظرت خوب میشه؟
دستی به بازویم کشید و گفت:
- ایشاا...! برو زودتر پول رو به حساب بریز و برگرد.
اتاقش دو تخته بود و خوشبختانه چون مریض دیگري وجود نداشت اجازه دادند ما بمانیم. رو به مادر گفتم:
- شما برو خونه. شادي تنهاست.
روي صندلی نشست و گفت:
- نه مادر جون. مگه میشه تو رو اینجا بذارم. ولی کاش یه جوري برادرش رو پیدا می کردي. مسئولیت داره واسمون.
به سرمی که قطره قطره در جانِ جانم تزریق می شد زل زدم و گفتم:
- موبایلش همراش نیست. احتمالا تو شرکت جا مونده. منم که شماره اي ازش ندارم. چطوري پیداش کنم؟
دستش را روي هم مالید و گفت:
- هم نگران شادي ام، هم دلم نمیاد این بچه رو تنها بذاریم و بریم.
اصرار کردم.
- شما برو مامانی. اینجا بیمارستانه. محیطش امنه. مشکلی پیش نمیاد به خدا.
از جا برخاست و گفت:
- نه عزیزم، نمی شه. برم یه زنگ به شادي بزنم ببینم چه می کنه.

🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦

چسبیده بود بهم‌،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوام‌به دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم‌...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...

https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_سیوهشت

کیفم را به چوب رختی آویزان کردم و روي صندلی کنار تختش نشستم. لباس آبی بیمارستان، صورتش را رنگ پریده تر نشان
می داد. به رگ متورم دستش که پذیراي سرنگ زمخت و بی رحم بود نگاه کردم. انگشتم را جلو بردم که لمسش کنم و دوباره
دستم را پس کشیدم. پهناي سینه اش، گرمی آغوشش را برایم یادآوري کرد. یادآوري که نه، چون هیچ وقت فراموشم نشده
بود. پهناي سینه اش، گرمی آغوشش را برایم مرور کرد و حرکت آرام و منظم عضلات دیافراگمش، گرماي نفسی را که فقط
یک بار چشیده بودمش!
با حسرت چشم بستم و خیالات را از ذهنم به عقب راندم و این بار به دانیار اندیشیدم. مردي پر از نقطه هاي سیاه و تاریک در
زندگی اش. پر از شایعات تلخ و وحشتناك و البته رفتاري عجیب که بر تمام آن حرف و حدیث ها مهر تایید می زد. یک لحظه
نفرت در دلم قل زد. از کسی که می توانست این قدر ناجوانمردانه از برادرش بگذرد و او را تا مرز نابودي بکشاند. از آدم بی
وجدانی که نه تنها قدردان زحمات این اسطوره ي از خود گذشتگی نبود، بلکه با تمام توانش سوهان بر روح و جسمش می
کشید. بی اختیار نفرت قل زد. نفرت از دانیار حاتمی!
دانیار:
پاهایم را روي میز دراز کردم و لم دادم و به مهتا که ایستاده با موبایلش حرف می زد نگاه کردم. پشتش به من بود. با یک
پیراهن دو بنده کوتاه که یکی از بندهایش شل بود و مرتب روي بازویش می افتاد. موهاي خوشرنگ فندقی اش را آزادانه و
بی قید روي شانه هایش ریخته بود. چشمانم را روي صندل مشکی پاشنه داري که قدش را کشیده تر نشان می داد چرخاندم.
خسته از مکالمه طولانی اش گوشی ام را برداشتم و براي بار سوم شماره دیاکو را گرفتم. نه! جواب نمی داد. براي اولین بار در
تمام طول زندگی ام دیاکو جوابم را نمی داد. فکرم درگیر شده بود. دیاکو قهر نمی کرد. تنبیه نمی کرد. تماس مرا بی جواب
نمی گذاشت، حتی اگر دعوا کرده بودیم. بار اول نبود که دعوایمان می شد. همیشه بعد از دعوا خودش زنگ می زد. خودش
آشتی می کرد، اما امروز ... امروز که آن قدر عصبانی شده بود، امروز که آن طور رنگش برگشته بود، امروز که آن طور یقه مرا
چسبید و هلم داد، امروز که بیشتر از هر وقت دیگري آتشش زده بودم، امروز تماس نگرفت. امروز تماس مرا هم جواب نداد.
سنگینی وزن مهتا مرا از فکر و خیال بیرون کشید. با جام سرخ رنگ توي دستش و آن همه زیبایی و ملاحت حواس مردانه ام
را به خروش آورد. گردن برنزه و برهنه اش را بوسیدم و بی حرف نگاهش کردم. خندید. بازویم را نوازش کرد و گفت:
- بعد از اون همه بداخلاقیات که اون جوري جلو چشم مهندس ضایعم کردي، می خواستم دیگه نیام طرفت.
دست آزادش را دور گردنم انداخت و کمی از محتویات جامش را نوشید و با سرمستی گفت:
- ولی درسته که اخلاق نداري، اما متاسفانه مهره مار داري. نمی شه ازت گذشت.
چشمانم حرکت بند لباسش را دنبال کرد. لیوان را از دستش گرفتم و بیشتر به خودم چسباندمش. بوي خوبی می داد. بویی که
می توانست هوش از سرم ببرد، اما یک فکر موذي در گوشه ذهنم از مستی و بی خبري ام جلو گیري می کرد. چشمم را بستم
و سرم را بین موهایش فرو بردم.
"دیاکو قهر نمی کرد، تنبیه نمی کرد."
حرکت بی وقفه دستانش حرارت تنم را بالا برد.
"وسط راه پیاده شد. صورتش قرمز بود."
بند لباس مهتا را گرفتم و پایین تر کشیدم.
"تلفنش را جواب نمی داد. تماس مرا. دانیار را!"
سرم را از عقب بردم و جام را به لبم نزدیک کردم.
"نکند ... نکند ... نکند!"
خم شدم و لیوان را روي میز گذاشتم. "بهتر است هوشیار باشم. شاید زنگ زد."
مهتا را در آغوش گرفتم و به اتاق خواب بردم. روي تخت انداختمش و به لبخند اغواگرانه اش خیره شدم.
"اما الان نزدیک سه ساعت است که زنگ نزده."
کلافه و عصبی سرم را بین دستانم گرفتم.
- چی شده دنی؟
زمزمه کردم:
- یه اتفاقی افتاده، مطمئنم!

🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦

چسبیده بود بهم‌،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوام‌به دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم‌...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...

https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_سیونه

از روي تخت بلند شد و گفت:
- چی میگی؟ چه اتفاقی؟ واسه کی؟
بدون این که جوابش را بدهم از خانه بیرون زدم.
دیاکو:
همزمان با تابیدن اولین اشعه هاي خورشید چشم باز کردم. فضاي اتاق نا آشنا بود. گیج و منگ سرم را چرخاندم و طعم خون
را در گلویم حس کردم. آب دهانم را قورت دادم. زن مشکی پوشی به رویم لبخند زد و آرام گفت:
- بهتري پسرم؟
چشمم به دختري که روي تخت کناري خوابش برده بود افتاد. با تشخیص چهره شاداب، همه ي اتفاقات را به یاد آوردم.
دوباره صداي زن را شنیدم.
- خوبی؟ می خواي پرستار رو صدا کنم؟
سعی کردم لبخند بزنم.
- نه خوبم. ممنون.
دوباره به شاداب نگاه کردم. پاهایش را توي شکمش جمع کرده بود.
- شما مادر شاداب هستین؟
با مهربانی گفت:
- آره پسرم. خیلی نگرانت شدیم. خدا رو شکر که بهتري.
به زحمت گفتم:
- باعث دردسر شدم. نمی دونم چه جوري تشکر کنم.
خندید:
- نزن این حرفو مادر جان! شما هم مثل پسر من.
دلم نمی خواست از شاداب غرق خواب چشم بردارم. اشک هاي دیشبش، نگرانی بی حد و اندازه اش، تلاشی که براي کمک
به من می کرد، همه و همه قلبم را لبریز از محبت به این دختر کوچک کرده بود.
- شاداب بدونه بیدار شدین خیلی خوشحال میشه.
زیرلب گفتم:
- خیلی ترسوندمش. بیشتر از خودم نگران اون بودم. همش می ترسیدم از حال برم و رو دستش بمونم.
روي صندلی نشست و گفت:
- شاداب دختره احساساتی و حساسیه. خیلی هم دل نازکه و البته ترسو. همین که دست و پاش رو گم نکرده و تونسته شما رو
تا اینجا برسونه کلی جاي تعجب داره.
و باز هم خندید. چقدر این زن آرام بود! درست مثل شاداب!
- بله. خودمم متوجه شدم. واقعا متاسفم که این جوري اذیتش کردم.
توي صورتم دقیق شد. نگاهش حرف داشت.
- شاداب وظیفه انسانیش رو انجام داده. باید این کارو می کرد. خدا رو شکر این اتفاق باعث شد که منم شما رو ببینم و خیالم
از محیط کارش راحت شه.
نگاهی به دخترش کرد و ادامه داد:
- آخه می دونین، هر دو تا دختر من ساده و چشم و گوش بستن. خیلی ساده، خیلی احساساتی، خیلی رویایی! شاید خوب نباشه
که تو این جامعه یه بچه رو این جوري صاف و معصوم بار بیاري. شاید لازم بشه یه کم گرگ بودن رو هم یادشون بدي، اما
من نتونستم. به قیمت عذاب کشیدن و استرس هاي مداوم و تموم نشدنی خودم، بچه هامو سالم بار آوردم. دور از هر زشتی و
کثیفی. شاداب من شاید نوزده سالش باشه، اما دلش مث یه بچه دو ساله کوچیکه. فکر می کنه همه مثل خودش خوبن. همه
مثل خودش پاکن، نجیبن، بی غل و غشن! همینم نگرانم می کنه. از این که به ظاهر بزرگ شده، وارد اجتماعی شده که هیچ
سنخیتی با روحیاتش نداره، از روباه و شغال هاي دور و برش می ترسم.
نگرانی اش را درك می کردم. کنایه هاي غیرمستقیمش را هم همین طور. داشتن همچین جواهري در این زمانه خراب، ترس
هم داشت. درك می کردم که حتی در این شرایط جسمانی من بخواهد کمی خیالش را راحت کند. از این که کسی چشم بد به
این دختر ندارد، کسی قصد بدي در موردش ندارد، کسی فکر بدي درباره اش نمی کند.
با نفس عمیقی که کشیدم درد در تمام اعضا و جوارحم پیچید. کمی جا به جا شدم و گفتم:
- حق با شماست. امثال شاداب تو این مملکت کم شدن و گرگ هاي زیادي در کمین همچین بره هاي معصومی هستن، اما
خیالتون راحت باشه. شاداب براي من مث خواهر کوچیکم و یا حتی دختر خودم می مونه. من واسه همه چیش احترام قائلم.
واسه پشتکاري که تو درس خوندن داشته و داره، واسه احساس مسئولیت مردانه اي که در برابر شما و خواهرش داره و واسه
نجابت و شرافتش! بهتون قول میدم که جاش پیش من امنه. منم یه خواهر داشتم که متاسفانه فوت کرده، اما از روز اول
شاداب شما رو به همون چشم دیدم.

🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦

چسبیده بود بهم‌،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوام‌به دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم‌...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...

https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_چهل

نگاهش دقیق و موشکافانه بود، اما نمی دانم در چشمم چه دید که آرامش به صورتش بازگشت. نفس راحتی کشید و گفت:
- از کرداي مملکتمون به جز این چیز دیگه اي انتظار نمی ره. خدا رو شکر که هنوز توي منطقه شما ناموس و ناموس پرستی
حرمت داره.
دردم شدت گرفته بود. به زور لبخندي زدم و گفتم:
- از برادرم خبر ندارین؟
کمی چادرش را جلو کشید و گفت:
- نه والا. هیچ شماره اي ازش نداشتیم. شادابم موبایلتون رو پیدا نکرد. می خواین الان بهش زنگ بزنین؟
هوا هنوز کامل روشن نشده بود. همین طوري هم این بچه خواب راحتی نداشت. نمی خواستم بیشتر از این بدخوابش کنم.
آهی کشیدم و گفتم:
- نه! چند ساعت دیگه تماس می گیرم.
دانیار:
ساعت هشت صبح پیدایش کردم!
رفتم خانه اش نبود. تا دو نیمه شب منتظرش ماندم شاید برگردد، اما نیامد. دیاکو حتی یک شب را هم خارج از خانه خودش
نخوابیده بود. به شرکت رفتم. گفتم شاید آنجا باشد، اما با دیدن موبایلش که روي میز جا مانده بود و از آن بدتر قرص هاي
معده اش که همه پخش و پلا بودند، فهمیدم که حدسم درست بوده. تک تک بیمارستان ها و درمانگاه هاي اطراف خانه و
شرکت را گشتم و بالاخره پیدایش کردم. وقتی پرستار عنق شیفت شماره اتاقش را گفت می خواستم دهانش را ببوسم. به
سمت اتاقش دویدم و از پشت پنجره نگاهش کردم. خواب بود. از اخم میان دو ابرویش می شد فهمید که درد دارد. به هر دو
دستش سرم زده بودند و تنها بود. تنها بود! خواستم در را باز کنم، اما نتوانستم. ساعدم را به در تکیه دادم و دهانم را روي آن
گذاشتم و همان جا پشت در به چهره اش خیره ماندم.
من چه کرده بودم؟ با تنها کسی که در این دنیا مرا بیشتر از خودش دوست داشت چه کرده بودم؟ با تنها کسی که بدون
چشمداشت، بی قید و شرط همیشه و همه جوره هوایم را داشت چه کرده بودم؟ با تنها کسی که بارها و بارها بدون لحظه اي
درنگ جانش را کف دستش گرفته و تقدیم من کرده بود، چه کرده بودم؟ من چه کرده بودم؟ با کسی که لقمه دهان خودش را
در دهان من می گذاشت. با کسی که رخت و لباس تن خودش را بر من می پوشاند، با کسی که به خاطر ادامه تحصیل من
قید درس خواندن خودش را زد. با کسی که در مقابل همه ایستاد و سپر بلاي من شد. با کسی که بیل زد و واکس زد و بار جا
به جا کرد تا من آسایش داشته باشم. با کسی که تمام جوانی و عمرش را به خاطر من فدا کرد و از همه خوشی هاي زندگی
اش بدون ثانیه اي تردید گذشت. من با این مرد، با این از هر چه مرد "مردتر" چه کرده بودم؟
مگر چه خواسته بود؟ یک غذاي دو نفره! با کسی که خالصانه دوستش داشت و همیشه نگرانش بود. یک غذاي دو نفره، با من،
با برادرش، با دانیارش! من چه کرده بودم؟ دلش را به بدترین شکل ممکن شکستم. چه گفته بود؟ دلش براي یک غذاي دو
نفره تنگ شده بود. من چه گفته بودم؟ "تو قهرمان نیستی" ولی بود. به خدا قهرمان بود. هیچ کس به اندازه او لیاقت نشان
پهلوانی را نداشت. هیچ کس به اندازه من نمی دانست که هیچ کس به اندازه او قهرمان نیست!
من می دانستم که کولیت عصبی دارد. من می دانستم از بچگی درگیر مشکل معده و روده شده است. می دانستم همان شب
هایی که از کابوس می لرزیدم و او نه برادرانه، بلکه پدرانه مرا در آغوش می گرفت و آرامم می کرد. درد داشت. خودش درد
داشت، اما خم به ابرو نمی آورد و می دانستم که این بار سوم است که معده اش خونریزي می کند و من در هیچ کدام از این
دفعات کنارش نبودم و او همیشه تنها در بیمارستان بستري می شد. پس چرا او همیشه بود؟ چطور او در تمام مشکلات من
حضور داشت و طوري حلشان می کرد که آب هم در دلم تکان نمی خورد؟ چطور او زودتر از من براي پیوند کلیه آماده شد؟
چطور همیشه با لبخندش و دست هاي قدرتمندش به من اطمینان می داد که تنها نیستم. که او هست. که هست، اما من هیچ
وقت نبودم. هیچ وقت!

🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦

چسبیده بود بهم‌،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوام‌به دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم‌...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...

https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_چهلویک

کمی دستش را تکان داد. در را باز کردم و داخل شدم. کنارش روي تخت نشستم. آرام پلک باز کرد و بلافاصله با دیدن من
لبخند زد.
"هیچ وقت قهر نمی کرد. هیچ وقت تنبیه نمی کرد."
- تو اینجا چی کار می کنی؟ کی خبرت کرد؟
حرفی براي گفتن نداشتم.
- دانیار؟! خوبی؟
باز هم او نگران من بود.
بی اختیار چشمم روي شکستگی پیشانی اش که یادگار روزهاي کارگري اش بود ثابت شد و گفتم:
- چرا بهم زنگ نزدي؟ چرا خبرم نکردي؟
خندید. بدون ذره اي اخم! بدون ذره اي کینه!
- چیز مهمی نبود. اصلا نمی خواستم بهت بگم. شاداب زنگ زد؟
شاداب؟ همان منشی سر به زیر و بچه سال؟
- نه!
- پس چطور فهمیدي؟
جوابش را ندادم. لبخندش شکل دیگري گرفت. فهمید که دنبالش گشته ام و می دانست که نگرانی ام را به زبان نمی آورم.
- الان خوبم. امروز و فردا مرخص میشم.
ضربه اي به در خورد و شاداب داخل آمد. با دیدن من چند لحظه سرجایش ایستاد و بعد زیرلب سلام کرد و بی توجه به این
که آیا جوابش را می دهم یا نه نزدیک دیاکو شد و گفت:
- ا بیدارین؟ بهتر شدین؟
دیاکو سرش را تکان داد و گفت:
- خوبم. دیشب حسابی به تو و مامانت زحمت دادم.
پس دیشب این دو نفر کنارش بودند.
- نه. این حرفا چیه! ببخشید که تنهاتون گذاشته بودیم. مامان باید می رفت خونه پیش شادي. منم رفتم داروهاتون رو گرفتم.
آخه میگن فعلا نمی تونین چیزي بخورین. واسه همین یه سرم غذایی خاص تجویز کردن که باید از بیرون تهیه می کردم.
الان میان واستون تزریق می کنن.
دیاکو با محبت نگاهش کرد و گفت:
- ممنون خانوم. ایشاا... جبران کنم. حالا دیگه برو خونه یه کم استراحت کن. دانیار هست.
مردد نگاهی به من انداخت و گفت:
- آخه تنها نمونین یه وقت.
حتی این دختر هم به برادري من شک داشت. به او نه! به خودم پوزخند زدم.
- نگران نباش. می بینی که برادرم اینجاست.
فقط دیاکو به برادري ام اعتقاد داشت.
کیف کوله اش را از روي تخت برداشت و گفت:
- باشه. من ساعت ده کلاس دارم، اما بازم میام سر می زنم.
باز بی توجه به من از دیاکو خداحافظی کرد و رفت. به محض خروج او از اتاق دیاکو دستش را روي پاي من گذاشت و گفت:
- دانیار برو پذیرش. ببین دیشب چقدر خرج کردن. بنده خداها دستشون تنگه. موندم پول بیمارستانو از کجا آوردن.
پول بیمارستانش را غریبه ها پرداخت کرده بودند. مثل یک مرد برادر مرده!
شاداب:
- اَه! شاداب! چندش! همچی ضجه موره می کنه انگار سرطان ترموستات داره. بابا یه زخم معدست دیگه. خوب میشه.
در اوج غصه خنده ام گرفت.
- پروستات! بی سواد!
با بی خیالی گفت:
- حالا هرچی. مهم همون ترموستاتشه که مث بنز کار می کنه.
آهی کشیدم و گفتم:
- چقدر تو بی ادب و منحرفی. میگم اون یارو خفاش شبه اونجا بود. نگرانشم!
جزوه را داخل کیفش انداخت و گفت:
- خب باشه. به اون که نمی تونه تجاوز کنه.
ناگهان سکوت کرد و به فکر فرو رفت و کمی بعد گفت:
- البته شایدم بتونه ها. من شنیدم که میشه.
عصبانی گفتم:
- تبسم!
چشمانش را گرد کرد و گفت:
- ها؟ چیه؟ می خواي بگی بیشتر از برادرش نگرانشی؟

🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦

چسبیده بود بهم‌،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوام‌به دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم‌...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...

https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_چهلودو

با تمام وجود خروشیدم:
- معلومه! باید می دیدیش. انگار نه انگار! تازه مطمئنم دیشبم همین عجایب این بلا رو سر دیاکو آورده، چون هنوز نیم ساعت
نشده بود که با هم بیرون رفته بودن که دیاکو با اون وضع افتضاح و داغون برگشت. اگه دوباره بحثشون بشه چی؟ دکتر می
گفت عصبانیت واسش سمه.
کوله اش را در آغوش گرفت. آستین مانتویم را چسبید و در حالی که مرا از کلاس بیرون می برد گفت:
- بشین بینیم. واسه من کاسه داغ تر از آش شده. اون دو تا برادرن خودشونم می دونن چه جوري باید با هم کنار بیان. تو چی
کاره اي این وسط؟
آستینم را از دستش نجات دادم و گفتم:
- چرا منو درك نمی کنی؟
با شنیدن صداي زنگ اس ام اس سریع گوشی اش را از جیبش بیرون آورد و با حواس پرتی گفت:
- درکت می کنم عزیزم. درکت می کنم.
آهسته گفتم:
- من طاقت ندارم اون جوري درب و داغون ببینمش.
گوشی را توي کیفش انداخت و زیرلب غر زد:
- سالی یه بار واسمون اس ام اس میاد اونم تبلیغاتیه.
داد زدم:
- دارم با تو حرف می زنم کودن.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- این چیزایی که تو میگی حرف نیست، چرت و پرته. اگه اون دیاکوئه یه سر سوزن از این احساسات تو رو می فهمید دلم
نمی سوخت.
کامل چرخید و رو در رویم ایستاد و با جدیت گفت:
- خانوم شاداب "حواست" هست که اون اصلا "حواسش" نیست؟
چرا تمام کائنات اصرار داشتند این موضوع را توي صورتم بکوبند؟
با ناراحتی گفتم:
- بله! حواسم هست، اما مگه دست خودمه؟
با افسوس سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
- واقعا متاسفم واست. تو دیگه از دست رفتی.
****

بعد از ظهر به بهانه چند امضاي فوري به بیمارستان رفتم. دانیار روي تخت کناري پاهایش را دراز کرده بود و با هم فیلم می
دیدند. با لذت به چهره جدي دیاکو نگاه کردم و داخل شدم. آهسته سلام کردم. با دیدنم لبخند زد و گفت:
- به به! دانیار ببین کی اومده.
دانیار بدون این که چشم از تلویزیون بگیرد گفت:
- چطوري خوشحال؟
با من بود؟ به من گفت خوشحال؟ مردك بی ادب! چه زود هم پسرخاله شد.
با غیظ گفتم:
- اسم من شادابه.
لبخند شیطنت باري زد و گفت:
- چه فرقی می کنه؟ همونه دیگه.
دیاکو خندید و گفت:
- سر به سرش نذار. بیا اینجا ببینم. چه خبر؟
روي صندلی نشستم و گفتم:
- بهترین؟
با دلنشین ترین لحنی که می شناختم گفت:
- مگه میشه یه پرستار مهربون و دلسوز مثل تو داشته باشم و خوب نباشم؟
همان یک ذره دلی هم که برایم مانده بود از دست رفت. آن وقت تبسم می گفت حواسش نیست. حواسش بود به خدا! بی
اختیار نگاهی به دانیار و پوزخند کش آمده اش کردم و گفتم:
- خدا رو شکر. این پرونده ها رو آوردم واسه امضا.
خودکاري از دستم گرفت و گفت:
- لازم نبود تا اینجا به خاطر اینا بیاي. فردا مرخص میشم.
بی هوا گفتم:
- نه. به خاطر خودتون اومدم.
دانیار با خنده سري تکان داد و از اتاق بیرون رفت. به چه می خندید این لعنتی نفرت انگیز؟
دیاکو هم خندید، اما این خنده کجا و آن خنده کجا؟
- ممنونم خانوم کوچولو.حالا پاشو یه چاي واسه خودم و خودت بریز که هم خستگی تو در بره هم بی حوصلگی من.
آرام گفتم:
- آخه شما که نمی تونین چیزي بخورین.

🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦

چسبیده بود بهم‌،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوام‌به دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم‌...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...

https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_چهلوسه

کاش این طور لبخند نمی زد. کاش این طور نگاهم نمی کرد. دست پاچه می شدم زیر نگاه هاي عمیق و لبخندهاي جذابش!
- مایعات مشکلی نداره. نترس!
از فلاسک روي میز چاي ریختم و به دستش دادم. براي خودم هم ریختم. قند برایش بردم. چشمکی زد و گفت:
- مطمئنی قندم جزء مایعات محسوب میشه؟
تا بناگوشم سرخ شد. ببخشید زیرلبی گفتم و قندان را کنار گذاشتم. درحالی که به دقت پرونده ها را بررسی می کرد گفت:
- تو چرا برنداشتی؟
آرام گفتم:
- منم تلخ می خورم.
و بدون این که حتی به اندازه پلک زدنی دست از تماشایش بردارم، شیرین ترین چاي عمرم را نوشیدم.
و کسی چه می داند که "با فنجانی چاي هم می توان " "مست" شد. "اگر کسی که باید باشد، باشد!"
دیاکو:
مقابل شرکت پارك کردم و موبایلم را از جیبم در آوردم و شماره دفتر را گرفتم. صداي ظریف شاداب خنده بر لبم آورد.
- شرکت نما. بفرمایید.
نگاهی به ساعت مچی ام کردم و گفتم:
- منم شاداب. دم شرکتم. بپر پایین که بد جا پارك کردم.
چند لحظه مکث کرد و بدون هیچ سوالی گفت:
- چشم.
کمتر از پنج دقیقه خودش را رساند. از صورت قرمز و نفس نفس زدنش معلوم بود که عجله زیادي به خرج داده. کنار ماشین
ایستاد، منتظر و متعجب! خم شدم. دستگیره را کشیدم و در را برایش باز کردم. با کمی تعلل سوار شد و آرام سلام کرد. جوابش
را دادم و سریع راه افتادم. همان طور سر به زیر و مظلوم پرسید:
- چیزي شده؟
صداي ضبط را اندکی بلند کردم و گفتم:
- نه. می خوام برسونمت.
لحظه اي نگاهم کرد و گفت:
- شما چرا زحمت می کشین؟ خودم می رفتم.
خندیدم و جواب ندادم. بند کوله اش را دور دستش پیچاند و با صداي ضعیف تري گفت:
- قرصاتون رو به موقع می خورین؟ حالتون بهتره؟
اي خدا! چقدر این دختر شیرین بود. حتی این سوال ساده را هم با شرم بیان می کرد.
- خوبم. بهترم میشم.
"خدا را شکر" ش را به زحمت شنیدم و لبخند زدم. نزدیک خانه گفت:
- من اینجا پیاده میشم.
ترمز کردم و به سمتش چرخیدم.
- یعنی دعوتم نمی کنی بیام داخل؟
چشمانش تا آخرین درجه گرد شد و رنگ از رویش پرید. می دانستم در موقعیت بدي قرارش داده ام. با آرامش لبخند زدم و
گفتم:
- زیاد نمی مونم.
سریع به خودش آمد و گفت:
- نه، نه! بفرمایین. خیلی هم خوشحال میشیم.
پیچیدم و درست دم در ترمز کردم. ببخشید کوتاهی گفت و زودتر از من وارد خانه شد. به حرکات شتابزده اش لبخند زدم و
جعبه ها را از ماشین پیاده کردم و داخل حیاط چیدم. شاداب و مادرش به استقبالم آمدند. سلام کردم. با مهربانی و خوشرویی
جواب داد و گفت:
- خیلی خوش اومدي پسرم. بفرمایید.
بدون این که به دور و برم نگاه کنم کفشم را کندم و داخل شدم. خانه اي کوچک و ساده و شاید تا حدي محقر، اما تمیز و
مرتب. سعی کردم چشمانم را نچرخانم که مبادا احساس شرم کنند و در اولین مکانی که تعارفم کردند نشستم و به پشتی تکیه
دادم.
- حالت چطوره پسرم؟ بهتر شدي؟
سرم را بالا گرفتم و گفتم:
- به لطف شما بهترم.
الحمدللهی گفت و به اتاقی که حدس می زدم آشپزخانه باشد رفت. صدایی از کنار گوشم سلام کرد. صدایی به ظرافت صداي
شاداب. سرم را چرخاندم و دختر چهارده پانزده ساله کوچک و ریز نقشی را دیدم که درست مثل خواهرش سر به زیر و متین
ایستاده بود. شال صورتی اش را محکم دور گردنش پیچیده بود اما باز هم دسته اي از موهاي لخت و شبرنگش صورتش را
قاب گرفته بود. دلم در هم پیچید. با محبت گفتم:
- سلام. شما باید شادي خانوم باشین نه؟
معصومانه گفت:
- منو می شناسین؟
نگاهی به شاداب کردم و گفتم:
- بله که می شناسم. شاداب خیلی ازت تعریف می کنه. خیلی هم دوستت داره.

🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦

چسبیده بود بهم‌،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوام‌به دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم‌...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...

https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_چهلوچهار

برقی در چشمان زیبایش جهید و لب هایش به خنده باز شد. شاداب هم خندید و دستش را گرفت و کنار خودش نشاند. بی
اختیار نگاهم از لباس عروس هاي کنار اتاق و چرخ خیاطی فکستنی و فرسوده به در بسته اتاقی کشیده شد و گفتم:
- کلاس چندمی شادي خانوم؟
- اول دبیرستان.
- توام مثل خواهرت درست خوبه یا نه؟
با شوق کودکانه گفت:
- آره، ولی من می خوام دندون پزشک بشم.
خندیدم.
- خیلی عالیه. پس باید از حالا واسه اون دندون عقل نهفتم نوبت بگیرم.
او هم خندید. با متانت، با آرامش! چقدر همه اعضاي این خانواده آرام بودند. علی رغم همه مشکلاتشان هرکدام به نوعی حس
آرامش را به وجود مخاطبشان القا می کردند.
مادر خانواده در حالی که چادر نماز سفیدش را به دندان گرفته بود با سینی چاي از آشپزخانه بیرون آمد. شاداب از جا پرید و
سینی را از دست مادرش قاپید. حین این که فنجان تمیز و براق را بر می داشتم گفتم:
- چی کار می کنین با زحمتاي من خانوم نیایش؟
نشست و در حالی که زانوانش را می مالید گفت:
- کدوم زحمت پسرم؟ همیشه از شاداب جویاي حالت هستم. خدا رو شکر که صحیح و سلامت می بینمت.
لحظه اي چهره درد کشیده این زن را با مادرم مقایسه کردم و تفاوت چندانی ندیدم. بی اختیار گفتم:
- ممنونم مادر جان. ایشاا... بتونم جبران کنم. الانم غرض از مزاحمت اداي قسمت کوچیکی از دینمه.
پاکتی از جیبم در آوردم و مقابلش نهادم. حاوي هزینه بیمارستان و دارو بود. بدون کم و زیاد.
- این پولی که بابت بیمارستان پرداخت کردین. ببخشید اگه دیر شد. می دونین که تازه مرخص شدم.
ابروهایش را درهم کشید و گفت:
- این چی کاریه پسرم؟ درسته دستم تنگه ولی هنوز اون قدر پاهام قوت دارن که پولی رو که در راه خدا دادم پس نگیرم.
نفس عمیقی کشیدم. از مادري با چنین عزت نفسی، باید دختري مثل شاداب متولد می شد.
- اجر کارتون محفوظه مادر جون، اما کدوم پسریه که غیرتش اجازه بده مادر و خواهراش خرج دوا و درمونش رو بدن؟
چشمان هر سه نفرشان چراغانی شد. چقدر یک حرف ساده به دلشان نشسته بود. خانم نیایش چند بار تکرار کرد:
- زنده باشی پسرم. زنده باشی.
- این پول بیمارستان بی کم و کاسته، اما واسه قدردانی هم چند تا کادوي ناقابل واستون خریدم. اجازه میدین تقدیم کنم؟
مهلت اعتراض ندادم. به حیاط رفتم و بسته ها را یکی یکی داخل آوردم. جعبه چرخ خیاطی را جلوي دست خانم نیایش
گذاشتم و گفتم:
- این براي شما و محبت مادرانه بی دریغتون.
جعبه لب تاپ را به شاداب دادم.
- اینم واسه شاداب خانوم که بهش قول داده بودم اگه فتوشاپ یاد بگیره بهش جایزه بدم.
چشمکی زدم و ادامه دادم:
- البته هنوز یاد نگرفته، اما چون تو این مدت خیلی خوب تلاش کرده و از دستش راضی بودم جایزه ش رو پیش پیش میدم.
کوله ي سورمه اي را هم که پر از انواع و اقسام لوازم نوشتاري بود به شادي دادم و گفتم:
- اینم ابزار کار خانوم دکتر آینده مون.
مادر شاداب معترضانه گفت:
- این کارا چیه پسرم؟ ما ...
دستم را بالا بردم و حرفش را قطع کردم و با جدیت گفتم:
- اگه قبول نکنین دلخور میشم. کاري که شما واسه من کردین با هیچ چی قابل اندازه گیري و قدردانی نیست. این جوري
حداقل احساس می کنم کمی از زحمتاتون رو جبران کردم.
- آخه مگه ما چی کار کردیم؟ هر کی دیگه جاي ما بود همین کارو می کرد.
نه! انگار مادر شاداب هم مثل دخترانش ساده بود و از دنیاي بیرون خبر نداشت. انگار نمی دانست دوره این حرف ها گذشته و
مردم این روزهاي مملکتم حتی اگر انسانی را در حال جان دادن ببیند از ترس عواقبش چشم می بندند و می گذرند.
آهی کشیدم و گفتم:
- شما یاد مادر و خواهرمو واسم زنده کردین. به نظر شما هر کسی می تونه این کارو بکنه؟
لبخند رضایتمندانه اي زد و گفت:
- خدا مادر و خواهرت رو رحمت کنه پسرم.
چیزي در گلویم چنگ انداخت. بغض بود شاید و یا ... عذاب وجدان!
شاداب:
- چیه شاداب؟ چرا این جوري بغ کردي؟
به شادي که با خوشحالی مشغول بازرسی کیف جدیدش بود نگاه کردم و گفتم:
- نباید قبول می کردیم.

🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦

چسبیده بود بهم‌،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوام‌به دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم‌...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...

https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_چهلوپنج

مادر با کلافگی گفت:
- از دست تو. از سر شب یه سر داري همینو تکرار می کنی.
با عصبانیت تکیه ام را از دیوار برداشتم و گفتم:
600 تومن پول بابتش داده. - - می دونی قیمت همه اینا چقدره؟ ارزون ترینش همون کیف و وسایل شادیه که کمِ کم 700
این چرخ و لپ تاپ که بماند. به نظرت واسه تشکر زیاد نیست؟
مادر عینکش را به چشم زد. لباس پسته اي رنگ را برداشت و منجوق ها و ملیله ها را از سوزن رد کرد و گفت:
- چی کار می کردم مادر جون؟ تا اینجا بلند شده اومده. با اون حالش چرخ به این سنگینی رو بغل زده و آورده. دیدي که
نخواستم قبول کنم، اما نشد. چه جوري می گفتم هرچی خریدي بردار و ببر. زشت بود. تو عمل انجام شده قرار گرفتم. وگرنه
خودت که منو بهتر می شناسی. تا حالا چند بار صدقه قبول کردم که این بار دومم باشه؟
با اخم رویم را برگرداندم. مادر کمی به سمتم خم شد و از بالاي عینکش نگاهم کرد.
- حالا هم چیزي نشده. یه جوري جبران می کنیم. می خواي واسش شال گردن ببافم؟ پیرهن مردونه هم بلدم. می خواي
واسش بدوزم؟
بلند و با حرص گفتم:
- شال گردن و پیرهن واسه جبران اینا؟
و با دست به چرخ خیاطی و لپ تاپ که کنار هم گذاشته بودم اشاره کردم.
مادر از تندي من لب برچید و سرش را به زیر انداخت و آهسته گفت:
- نه، ولی خب منم وسعم همین قدره مادر جون! تو بگو چی کار کنم؟
به دستان لرزان و سر فروافکنده اش نگاه کردم و قلبم گرفت. از خودم بدم آمد. روي زمین خزیدم و کنارش نشستم. دستم را
روي دستش گذاشتم و گفتم:
- ببخشید مامانی. غلط کردم داد زدم. یه لحظه کنترلم رو از دست دادم.
بدون این که سرش را بالا بگیرد گفت:
- من این همه جون می کنم که شما با سربلندي زندگی کنین! ولی امشب نتونستم رو حرف این پسر حرف بزنم. وقتی اون
جوري تو چشمام زل زد حس کردم واقعا پسرمه. دلم نیومد با اون مریض احوالیش دست رد به سینش بزنم. بعدشم حتما که
نباید از طریق مالی واسش جبران کنیم. هر کی به اندازه تواناییش. اصلا از این به بعد یه ذره بیشتر واست غذا می ذارم که
سهم اونم بدي. از بس از این آت و آشغالاي رستورانا رو خورده معدش به این حال و روز افتاده. یه مدت غذاي خونگی بخوره
حالشم بهتر میشه. خوبه این جوري؟
عینکش را برداشتم و نم زیر پلکش را گرفتم. توي آغوشش فرو رفتم و به خاطر دلخوشی اش گفتم:
- آره مامانی. این جوري خیلی خوبه.
دستی روي موهایم کشید و گفت:
- تازه نگاه به حال و روز الانمون نکن. تو که مدرکت رو بگیري، مهندس بشی، دست و بالمون باز میشه. اون موقع خودت
هرجوري خواستی جواب مهربونی این پسر رو بده.
سرم را توي سینه اش بالا و پایین کردم. موهایم را بوسید و گفت:
- دیگه غصه نمی خوري؟
محکم تر به تن نحیفش چسبیدم و گفتم:
- وقتی تو رو دارم غصه چیو بخورم؟
شادي هم روي زانوهایش جلو آمد و گفت:
- پس من چی؟
مادر دست چپش را دراز کرد و او را هم در آغوش گرفت و به نوبت موهایمان را بوسید. آرامش به وجودم برگشت. علی رغم
دلخوري هایم شب فوق العاده اي بود. دیاکو براي اولین بار به خانه ما آمد. با صمیمت هر چه تمام تر کنارمان نشست و بدون
هیچ تعجب و ترحمی از سادگی زندگیمان لذت برد. این را از خنده هاي بی غل و غش و سر زنده اش فهمیدم و غرق خوشی
بودم از هوش بالایش جهت ایجاد اعتماد و اطمینان در مادر حساس و نگران من. قطعا هیچ چیز به اندازه همان رابطه خواهر و
برادري که گفته بود خیال مادرم را راحت نمی کرد.
به هرحال اکثر مردها از همین جا و به همین شکل شروع می کنند دیگر!
دانیار:
بی حوصله و خسته دکمه اتصال تماس را زدم و گفتم:
- بله؟
صداي زیر و گاهی اعصاب خردکن مهتا در گوشم پیچید.
- چه عجب آقا! بالاخره این گوشیتون رو جواب دادین.
چقدر از این جمله تکراري بیزار بودم.
- مهتا من الان وقت ندارم. کارت رو بگو.
با عصبانیت گفت:
- پس تو کی واسه من وقت داري؟ شبا؟ تو رختخواب؟
پوفی کردم و گفتم:
- خیلی ناراحتی همونم بی خیال میشم.
از صداي جیغش گوشم آزرده شد. موبایل را با فاصله نگه داشتم.

🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦

چسبیده بود بهم‌،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوام‌به دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم‌...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...

https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_چهلوشش

از صداي جیغش گوشم آزرده شد. موبایل را با فاصله نگه داشتم.
- سر من منت می ذاري؟ اصلا از کی تا حالا اینقدر خونواده دوست شدي که از ور دل اون برادرت جم نمی خوري؟
خوشم نمی آمد کسی در مورد خانواده ام حرف بزند یا کلا هر چیزي که مربوط به شخص خودم می شد. به سردي جواب
دادم:
- اینش به تو مربوط نیست. یه بار گفتم فرصت داشته باشم میام. لازمه بازم تکرار کنم؟
حرصش را توي گوشی فوت کرد و گفت:
- من این حرفا حالیم نیست. یا امشب میاي یا این که همه چی تمومه.
هه! تهدید می کرد مرا.
- باشه. همه چی تمومه.
جیغ کشید.
- دانیار!
قطع کردم و نفس راحتی کشیدم. مهتا ثابت کرد که با هیچ زنی نباید بیشتر از شش ماه رابطه داشت، چون به طرز عجیبی
متوقع و طلبکار می شوند.
وارد سالن منتهی به اتاق دیاکو شدم. آخر وقت بود و شرکت خلوت. شاداب پشت میزش نشسته و سرش را توي کتاب و
دفترش فرو برده بود. از اخم هاي درهمش معلوم بود که حسابی گرفتار شده. با دست چپش پیشانی اش را می مالید و با دست
راست تند تند چیزهایی یادداشت می کرد و خط می زد. هر چند لحظه یک بار هم اصواتی مانند "نچ" و "اَه" از گلویش خارج
می شد. چند قدم جلوتر رفتم و روي دفترش سرك کشیدم. به محض دیدن صورت مساله دردش را فهمیدم. سنگینی نگاهم را
حس کرد و سرش را بالا گرفت. با دیدن من سریع از جا برخاست و گفت:
- سلام. خوش اومدین.
سرم را تکان دادم و گفتم:
- کسی پیشش نیست؟
نگاهش را از صورتم گرفت و گفت:
- نه. بفرمایید.
به سمت اتاق رفتم، اما خودم هم نفهمیدم چه شد که بدون این که برگردم یا نگاهش کنم گفتم:
- اون مساله با یه انتگرال نوع دو حل میشه.
منتظر عکس العملش نشدم و در اتاق را گشودم.
دیاکو مثل همیشه با دیدنم لبخند زد و گفت:
- داري میري؟
کمی این پا و آن پا کردم و گفتم:
- آره. این دو هفته رو کرج می مونم. حوصله رفت و آمد ندارم.
بلند شد و به طرفم آمد. دستش را روي شانه ام گذاشت و گفت:
- باشه. هرطور راحتی. فقط منو بی خبر نذار.
چشمم را باز و بسته کردم.
- هتل گرفتن واستون؟
نگاهم را دور اتاق چرخاندم و گفتم:
- آره.
شانه ام را فشار داد و گفت:
- باشه. پس برو. خدا به همرات.
می شد دست داد. می شد در آغوش گرفت. می شد روبوسی کرد، اما بی حرف عقبگرد کردم و به سمت در رفتم، اما قبل از
خروج من ضربه اي به در خورد و شاداب داخل آمد. لیوان شیري که در دست داشت به دیاکو داد و گفت:
- وقت قرصتونه. فقط با شیر نخورینش.
دیاکو تشکر کرد. به محض بسته شدن در، ابروهایم را به حالت استفهام بالا بردم. دیاکو خندید و گفت:
- نمی دونم کدوم دکتر بیکاري به این دختر گفته که شیرعسل گرم براي تسکین دستگاه گوارشم خوبه. به زور شبی یه لیوان
تو حلقم می ریزه. تایم داروهام رو از خودمم بهتر می دونه. عجیبه که تو این مدت با این حجم کار و درسش حتی یه بار هم
یادش نرفته!
پوزخند زدم و گفتم:
- لابد عاشقته.
بلندتر خندید و گفت:
- شاید!
برایم عجیب بود که دیاکو این اشتیاق واضح را در چشمان این دختر نمی دید. نگاه هاي زیرچشمی که گاهی خیره می شدند،
سرخ و سفید شدن ها و دستپاچگی اش در مقابل دیاکو، این همه توجه و نگرانی براي سلامتی اش.
شانه ام را بالا انداختم و گفتم:
- من رفتم. خداحافظ.
و از اتاق بیرون زدم. شاداب مجددا بلند شد. نیازي به خداحافظی ندیدم. فقط سر تکان دادم، اما او صدایم زد:
- آقاي حاتمی؟
ایستادم و از گوشه چشم نگاهش کردم. سرش را پایین انداخت و با آرام ترین صدایی که تا آن روز شنیده بودم گفت:
- به انتگرال جواب داد. خیلی ممنون.

🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦

چسبیده بود بهم‌،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوام‌به دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم‌...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...

https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_چهلوهفت

جوابش را ندادم، اما طوري که نبیند لبخند زدم. جنس این دختر با بقیه فرق داشت.
شاداب:
با خنده به تبسم که جزوه هایش را پاره می کرد گفتم:
- دیوونه! تو مگه نمی خواي ارشد شرکت کنی؟ لازمت میشن.
با حرص گفت:
- من به گور استاتیک و استادش خندیدم. ارشد می خوام چی کار؟ به خدا این لیسانس زپرتی رو که بگیرم عمرا دیگه برم
طرف کتاب. اول یه شوهر خوشگل و خوش تیپ و جنتلمن و پولدار و رینگ اسپرت و ترمز اي بی اس پیدا می کنم. بعدش
میرم کلاس آشپزي و گلدوزي و قالی بافی و از این چیزا. مگه مغز خر خوردم دوباره خودمو اسیر این مزخرفات کنم؟
روي نیمکت دانشگاه نشستم و با لذت نفس کشیدم. همیشه در هر مقطعی از تحصیلات عاشق این امتحان آخري تیر ماه بودم
و احساس آزادي و راحتی وصف ناپذیرش.
زل زدم به نیمکت محبوب دیاکو و گفتم:
- با این برنامه هاي پربارت آبروي هرچی مهندسه بردي.
تبسم هم نشست و گفت:
- برو بابا. مهندس مهندس! فکر کردي الان فارغ التحصیل بشی چه خبره؟ بهت میگن بیا بشو سرپرست فلان کارگاه یا
مسئول پروژه فلان طرح عظیم؟ کار کو خنگ خدا؟ همه ي اینایی که تو دانشگاه می بینی فقط اومدن اینجا که یه مدرك
مهندسی بگیرن و تو فامیل پزش رو بدن که فردا مردم بهشون نگن عرضه درس خوندن نداشتین. همینو همین! البته ترم اول
و دوم باد تو کله شونه و حالیشون نیست، اما یه کم که بگذره می فهمن دنیا دست کیه.
با اعتماد به نفس کامل گفتم:
- ولی من کار پیدا می کنم. هرجوري که شده اصلا نیتم واسه درس خوندن همینه. نمی خوام تا ابد هشتم گرو نهم باشه. تا
اون جایی که بتونم درسم رو ادامه میدم و در کنارش کار می کنم تا وقتی هم که شادي...
حین حرف زدن سرم را چرخاندم و دیاکو را همراه دوستانش دیدم. حرفم یادم رفت و سیخ نشستم. حواسش به من نبود. شهاب
دستش را دور گردنش انداخته بود و با چند نفر دیگر حرف می زدند. می دانستم امروز براي تحویل پروژه اش آمده و دیگر
کارش در این دانشگاه تمام شده. دلم گرفت از تصور روزهاي بدون دیاکوي این دانشگاه.
- چیه عین بوقلمون گردن می کشی؟ چرا نطقت بند رفت؟
سرش را کمی جلو آورد و مسیر نگاهم را دنبال کرد. با دیدن گروه پسرها لحن صحبتش عوض شد.
- اوا! شهاب جونه؟ چرا زودتر نمی گی؟ چشم کورت نمی بینه عین مرداي شکم گنده با لنگ باز نشستم؟
کمی خودش را جمع و جور کرد و دستی به مقنعه اش کشید. من همچنان محو لبخندهاي کمرنگ دیاکو بودم.
- میگم تو نمی خواي چیزي به عشقت بگی؟ فکر کنم صبح گفتی کارش داریا. پاشو بریم کارت رو بهش بگو. پاشو عزیزم.
پاشو خوشگلم.
گیج و حواس پرت گفتم:
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر قرار گرفت برای دریافت کلیک کنید 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- من؟
- نه پس من! پاشو به یه بهانه اي بریم اونجا. بلکه چشم این شهاب خان به جمال من روشن شه و ترموستاتش استارت بزنه
و منم به یه نوایی برسم.
... -
- شاداب درد گرفته با توام. باز که رفتی تو هپروت.
زیرلب گفتم:
- دیگه تو دانشگاه نمی بینمش.
با تمام قدرتش گوشت بازویم را چلاند و گفت:
- مرگ! خوبه از صبح تا شب بیخ گوشته. من چی بگم که شهاب جون از دستم رفت.
به زور نگاهم را از دیاکو گرفتم و گفتم:
- تو واقعا از شهاب خوشت میاد؟
آه سوزانی کشید و گفت:
- از خودش نه، ولی می میرم واسه او آزراي سفیدش. جون میدم واسه اون ساعت دیزل دستش. هلاك میشم واسه اون
لباساي مارکش.
به سمتم چرخید و گفت:
- اصلا دقت کردي از کنارش که رد میشیم بوي گاو میده؟
ابروهایم را با تعجب بالا بردم. دوباره آه کشید و روي نیمکت پهن شد و با حسرت گفت:
- از بس که چرم کفشش اصله.
تمام تلاشم براي بی صدا ماندن خنده ام بی نتیجه بود. با جدیت گفت:
- زهرمار! بایدم بخندي. تو که ماشاا... دور و برت پره از طاووس و قناري. من بدبخت چی بگم که ترم سومم تموم شد و هنوز
یه کلاغ نر هم پیدا نکردم.
خنده ام شدت گرفت. یک دفعه انگار چیزي یادش آمده باشد پرسید:
- راستی از کُردك چه خبر؟
منظورش دانیار بود. دیاکو کرد بزرگ بود دانیار کردك یا همان کرد کوچک.

🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦

چسبیده بود بهم‌،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوام‌به دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم‌...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...

https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_چهلوهشت

دستم را جلوي دهانم گرفتم که کمتر آبروریزي کنم. از بس خندیده بودم اشک در چشمم جمع شده بود. ناگهان صاف و مرتب
نشست و گفت:
- آخ آخ دارن میان این طرف. جون مادرت عین آدم رفتار کن که واسه یه بارم که شده جلو این بشر سوتی ندیم.
در یک لحظه خنده در دهانم ماسید و ضربان قلبم اوج گرفت. هنوز و همچنان با دیدنش، با نزدیک شدنش، یا حتی شنیدن
خبر نزدیک شدنش قلبم دیوانه می شد و پمپاژ خونش را صد برابر می کرد. نگاهم را به آسفالت کف دانشگاه دوخته بودم، اما
با دیدن چند جفت کفش آهسته سرم را بالا گرفتم. آب دهانم را قورت دادم و ایستادم. تبسم هم به تبعیت از من ایستاد و
سلام کردیم. جواب هر دویمان را داد و به من گفت:
- امتحان چطور بود؟
همیشه با این طور مستقیم و خیره نگاه کردنش مشکل داشتم. زبانم بند می آمد.
- بد نبود.
- تموم شد دیگه؟
- بله آخریش بود.
- پس از فردا می تونی صبحا رو هم بیاي شرکت؟
متعجبانه گفتم:
- پس خانوم سلطانی؟
بدون این که تغییري در حالت صورتش بدهد گفت:
- می تونی؟
بی اختیار نگاهی به تبسم کردم و گفتم:
- بله می تونم.
دستش را توي جیبش کرد و گفت:
- خوبه. پس ساعت نه اونجا باش.
چشم آهسته اي گفتم. سرش را نزدیک آورد و با صدایی آرام طوري که فقط من و تبسم بشنویم گفت:
- اینقدرم بلند نخندین. توجه همه رو جلب کرده بودین.
تنم یکپارچه آتش شد. وقتی که با جیغ تبسم به خودم آمدم رفته بود.
- این چی گفت؟ ها؟ به این چه اصلا؟ مگه مفتش محله؟ بی ادبِ خاك بر سرِ فضول! کی گفته نسل دایناسور منقرض شده؟
کجاست بیاد این شرِك از خود راضی رو ببینه؟ بابامم به من نمی گه چی کار کنم چی کار نکنم. اون وقت این ...
بی توجه به غرغرهاي تبسم روي نیمکت نشستم و بازوهایم را بغل کردم. کجا خوانده بودم که مردها فقط روي زن مورد
علاقه و مهم زندگیشان غیرت دارند؟
همراهان گرامی به مناسبت ایام دهه فجر تمامی رمان های موجود در کانال با #تخفیف_ویژه ارائه می شود این فرصت رو از دست ندید فقط به مدت 10 روز 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
کاست را داخل ضبط هل دادم و روي تشکم دراز کشیدم. صداي خواننده در فضا پیچید و باز مرا برد به روزي که در آغوش
دیاکو جا خوش کرده بودم. خجالت می کشیدم از این که تکرار مجددش را از خدا بخواهم، اما نمی توانستم حسرتش را در دلم
مدفون سازم. پس بارها و بارها براي خودم صحنه را بازسازي می کردم. چهره اش را حتی از صورت خودم هم بهتر می
شناختم. جزء به جزء این پازل دوست داشتنی را کنار هم می چیدم. با عشق، با دقت، که مبادا خشی به تصویرش بیفتد و از
جذابیت هایش بکاهد.
آه کشیدم و غلتیدم. خواننده می خواند.
یاد روزي افتادم که دستم را گرفت و گفت مرا همین جوري که هستم دوست دارد. گفت هیچ وقت به خاطر فقیر بودنم
خجالت نکشم. گفت هوایم را دارد. گفت دوستم دارد. خانه مان هم آمد. بدون کبر، بدون غرور، بدون هیچ رنگ و ریایی!
یادش بود که مادر خیاطی می کند. برایش چرخ خرید. یادش بود که من کامپیوتر ندارم. برایم لپ تاپ خرید. یادش بود که
شادي محصل است. برایش دفتر و کتاب خرید.
خواننده می خواند. غمگین و عاشقانه! تصور کردم. باز هم ساختم. با هم غذا می خوردیم. من برایش غذا می بردم. از روزي که
مادر مجوز داده بود، خودم برایش غذا می پختم. او نمی دانست، اما من که می دانستم. ذره ذره عشقم، قلبم را، وجودم را
چاشنی غذا می کردم. خدا می داند وقتی که شروع به خوردن می کرد چه استرسی می کشیدم که نکند دستپخت مرا دوست
نداشته باشد.
خواننده با سوز می خواند. یاور همیشه مومن ...
اما دوست داشته. همیشه دوست داشته. همیشه هم می گوید تو هم با من بخور تنهایی نمی چسبد. هیچ وقت ندیدم با سلطانی
یک لیوان چاي هم بخورد. فقط با من، فقط من.
خواننده خواند و من ساختم.
چه لذتی داشت هوایش را داشتن که گرسنه نباشد، تشنه نباشد، خسته نباشد. چه لذتی داشت به چهره خسته اش خسته نباشید
گفتن.
آه کشیدم.
حتما این لذت اگر در خانه اش بودم بیشتر هم می شد. وقتی که او براي خودم می شد. وقتی که می توانستم شانه هایش را
ماساژ دهم. سرش را روي پایم بگذارم و آرامش کنم. وقتی که می توانستم بدون ترس و دلهره دیاکو صدایش کنم. دیاکو ...
دیاکو ... دیاکو! چه اسم خوش آهنگی داشت. او می شد دیاکوي خالی و من می شدم خانم حاتمی.
قلبم لرزید.

🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦

چسبیده بود بهم‌،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوام‌به دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم‌...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...

https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_چهلونه

خانم حاتمی! خانم حاتمی، خانم دیاکو! خانم او! می شد پسر واقعی مادرم. مادر چقدر دوستش داشت، شادي هم. در دل همه
جا باز کرده بود. در دل من که جایی براي فرد دیگري نگذاشته بود.
باز غلت زدم. در باز شد و مادر داخل آمد.
- بیداري مادر جون؟
دلم گرفته بود. خودم را کنار کشیدم و گفتم:
- پیشم می خوابی؟
لبخندي زد و لنگان جلو آمد و کنارم دراز کشید. او رو به سقف من رو به او. دستم را روي شکمش گذاشتم و گفتم:
- مامانی! یه سوال بپرسم؟
مادر دستم را نوازش کرد و گفت:
- دو تا بپرس عزیزم.
سرم را به شانه اش چسباندم و گفتم:
- شما چند سالگی ازدواج کردین؟
نفسش را بیرون داد و گفت:
- بیست سالگی.
دل دل کردم براي پرسیدن سوال بعدي.
- بابا رو دوست داشتی؟
لبش کج شد. چیزي شبیه لبخند پهلو شکسته!
- اون موقع که این حرفا نبود عزیزم. اومد خواستگاري، آقام گفت سالمه، کاریه، منم گفتم چشم.
دلم سخت تر گرفت. چطور می شد بدون یک عشق بزرگ و سوزان ازدواج کرد؟!
- یعنی بعدشم بهش علاقه مند نشدي؟
آه کشید.
- مگه میشه نشد. یه زن بعد از ازدواجش همه زندگیش میشه شوهرش. سایه سرم بود. تکیه گاهم بود. شاید گاهی بداخلاقی
می کرد، اما دوستم داشت. پونزده سال به پاي بچه دار نشدنم موند. عالم و آدم گفتن این زن ناقصه، اجاقش کوره. نمی خواي
طلاقش بدي حداقل یکی دیگه بگیر که حداقل اسم و رسمت با خودت خاك نشه، اما حرفش یه کلوم بود، نه! خدا یکی، زن
یکی! خودمم ازش خواستم. گفتم به پاي من نسوز. گفتم دندون رو جیگر می ذارم. تحمل می کنم تا تو صداي بچه ت رو
بشنوي، اما هر بار می گفت خجالت بکش زن. واسه چی عین طوطی حرفاي مردم رو بلغور می کنی! فکر کن من سرطان
داشته باشم، تو ولم می کنی؟ منم می زدم تو صورتمو می گفتم خدا منو بکشه و اون روز رو نبینم.
خنده اش شکل گرفت.
همراهان گرامی به مناسبت ایام دهه فجر تمامی رمان های موجود در کانال با #تخفیف_ویژه ارائه می شود این فرصت رو از دست ندید فقط به مدت 10 روز 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- تا تو سه ماهت شد نفهمیدم حامله م. اصلا بعد از اون همه سال باورم نمی شد. آخرش یه روز که یکی از زن هاي همسایه
خونمون بود، از حال خراب و رنگ و روي زردم فهمید دردم چیه. اگه بدونی آقات چی کار کرد.
لب به دندان گزید. با اشتیاق پرسیدم:
- چی کار کرد؟ تعریف کن واسم.
خنده اش شرمگین بود، مثل نو عروس ها.
- دست انداخت دور کمرم و چرخوندم. می چرخوند و من می خندیدم و می گفتم نکن آقا مهدي. سرم گیج میره. ولی خدا می
دونه که دیگه هیچ وقت لذت اون چرخ و فلک رو تجربه نکردم.
غم در صدایش شکست.
- شب و روزش تو بودي. دین و ایمونش، عشق و امیدش. اصلا دیگه سر کار طاقتش نمی گرفت. به هر بهونه اي می اومد
خونه. شدي چلچراغ خونمون، روشنی زندگیمون. بعدش هم که شادي.
بغضش هم شکست.
- خدا نسازه واسه اون نارفیق نامردي که این جوري آتیش به زندگیمون انداخت.
اشکش سر خورد و از گوشه چشمش افتاد.
غصه ام گرفت. صورتش را بوسیدم و گفتم:
- قربونت برم. تو رو خدا گریه نکن. منم گریه م می گیره.
میان اشک لبخند زد و گفت:
- نه عمرم! تو قوت پاهامی. تو غصه نخور. خداي ما هم بزرگه.
سرم را روي سینه اش گذاشتم و گفتم:
- چرا این همه سال تحمل کردي؟ شاید اگه جدا می شدي الان خیلی وضعمون بهتر بود. هزینه مواد اون ما رو به این حال و
روز انداخته.
هیش محکم و قاطعی گفت:
- زندگی که کفش و پیرهن نیست که هر وقت پاره شد بندازیش دور. پونزده سال اون درد منو تحمل کرد، حالا نوبت منه.
هرچی باشه بازم پدر شماست. ما باید کمکش کنیم. اعتیاد درده، مرضه، مثل سرطان. گفت اگه سرطان بگیرم ولم می کنی؟
گفتم نه. سر عقد بله گفتم تا آخرشم هستم. الانم میگم تا روزي که زنده م به خوب شدنش امیدوارم. یه دکتر جدید پیدا کردم.
این لباساي جدید رو که تحویل بدم می برمش پیش اون. بابات خوب میشه. من می دونم.
چشمانم را روي هم فشردم. چقدر من و مادرم در ساده دلی و خوش باوري. شبیه هم بودیم!

🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦

چسبیده بود بهم‌،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوام‌به دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم‌...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...

https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_پنجاه

تقویم را جلوي دستم گذاشتم و شاداب را صدا زدم. مثل همیشه نرم و بی صدا داخل شد. نگاهی به اندام ظریف و دخترانه اش
کردم و گفتم:
- من امشب میرم کرج. فردا تولد دانیاره. یکی دو روزي نیستم. اگه مشکلی داشتی باهام تماس بگیر.
چشمی گفت و خواست از اتاق بیرون برود، اما کمی تعلل کرد و بعد پرسید:
- واسش جشن تولد می گیرین؟
بلند خندیدم. جشن تولد آن هم براي کی؟! دانیار!
- نه بابا. از این کارا خوشش نمیاد.
با سادگی هر چه تمام تر پرسید:
- از کجا می دونین که خوشش نمیاد؟ مگه تا حالا امتحان کردین؟
نه. همیشه از ترس برخورد سرد و پوزخندهاي دردناکش ترجیح داده بودم با یک تبریک و یک کادوي جمع و جور سر و تهش
را هم بیاورم.
- امتحان نکردم، ولی همون کادوهایی هم که واسش می گیرم یک ماه بعد باز می کنه. دانیار یه کم عجیبه. تو نمی
شناسیش.
زمزمه کرد:
- می دونم. یه چیزایی شنیدم. یه چیزایی رو هم خودم فهمیدم، ولی فکر می کنم شاید یه کم تفاوت بتونه یه ذره یخشون رو
آب کنه.
پس سرماي وجود دانیار به این دختر هم سرایت کرده بود. ذهنم درگیر شد.
- بشین و بگو ایده ت چیه.
نشست و دستانش را در هم گره کرد و روي پایش گذاشت و بدون این که مستقیم نگاهم کند گفت:
- چند وقت پیش استادمون به هر نفر یه مسئله داد و گفت هر کی بتونه حلشون کنه سه نمره به پایان ترمش اضافه می کنه.
خیلی سخت بود و پیچیده. از یه طرفم به خاطر کم کاریم تو طول ترم به نمره ش احتیاج داشتم اما از پس حل کردنش بر
نمی اومدم. شبی که فرداش باید جواب سوال رو تحویل می دادیم آقاي حاتمی اومدن اینجا. آخر وقت من اینقدر درگیر مسئله
بودم که متوجه اومدنشون نشدم. یه لحظه که سرم رو بلند کردم دیدم دارن دفترم رو نگاه می کنن و بهم گفتن که چطور باید
حلش کنم. صورت مسئله خیلی عجیب غریب و ترسناك بود، ولی با راه حل آقاي حاتمی مثل آب خوردن حل شد و من
تونستم سه نمره از یه درس وحشتناك بگیرم و البته به جز من فقط دو نفر دیگه تو اون کلاس تونسته بودن جواب سوالاشون
رو پیدا کنن و به همین خاطر استاد به جاي سه نمره چهار نمره به ما داد و من اینو مدیون برادرتون هستم.
احساس کردم الان است که شاخ درآورم. دانیار به شاداب کمک کرده بود؟
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر قرار گرفته است برای دریافت کلیک کنید 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- واسه همین خیلی دوست داشتم یه فرصت پیش بیاد که بتونم ازشون تشکر کنم. از اونجایی که برادر شما خیلی آدم منزوي
و غمگینی هستند، فکر کردم شاید با یه کیک تولد و یه چند تا کاغذ رنگی بتونیم خوشحالش کنیم.
از جا برخاستم و روي مبل رو در رویش نشستم و گفتم:
- این که اینقدر دوست داري محبت آدما رو به هر شکلی که می تونی جبران کنی خیلی خوبه. من واقعا این روحیت رو
تحسین می کنم، ولی واقعیتش از عکس العمل دانیار می ترسم. یعنی تا اون جایی که می شناسمش نه تنها خوشحال نمی شه
بلکه حال جفتمون رو می گیره.
سرش را محکم تکان می دهد.
- نه. این جوري نیست. راستش منم همین فکر رو در موردشون می کردم. آخه خیلی چیزاي وحشتناکی شنیده بودم. حتی بعد
از اون شبی که با هم بیرون رفتین و بعدش شما مریض شدین ...
چند لحظه مکث کرد. انگار خجالت می کشید ادامه دهد.
- چون فکر می کردم عامل اون بیماري وحشتناك ایشون بوده. یه جورایی ازشون بدم اومد، اما وقتی دیدم تو این مدتی که
مریض بودین از کنارتون تکون نخوردن و با وجودي که نشون نمی دادن اما نگرانتون بودن یا وقتی که نمی دونم به چه دلیلی
اون قدر راحت به من کمک کردن، فهمیدم که زود قضاوت کردم. نمی دونم شایعاتی که پشت سرشونه تا چه حد درسته، اما
می دونم به اون بدي هم که میگن نیست!
با کنجکاوي پرسیدم:
- در مورد دانیار چی شنیدي؟
سرش را بیشتر در گردنش فرو برد و گفت:
- اجازه بدین در موردش حرف نزنم.
کمی خودم را جلو کشیدم و گفتم:
- بگو شاداب. من ناراحت نمی شم. فقط می خوام بدونم پشت سر برادر من چی میگن.
آن قدر دست هایش را در هم فشرده بود که دیگر خونی در سر انگشتانش وجود نداشت.
- بدترینش اینه که میگن هیچ کس رو دوست نداره حتی تنها برادرش رو.
سریع سرش را بلند کرد و در چشمانم خیره شد.
- که البته فهمیدم دروغه. اتفاقا شما واسش خیلی عزیزین.
سرم را تکان دادم.
- دیگه ... همش رو بگو.
شرمندگی از سر و رویش می بارید.
- به خدا اینا حرفاي من نیست. بچه هاي دکترا که همکلاسیش بودن اینا رو میگن.

🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦

چسبیده بود بهم‌،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوام‌به دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم‌...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...

https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
بچگیم فهمیده بودم که بیرون رفتنم از اونجا برابره با سلاخی شدن دانیار و دایان. صداي فریادهاي مادرم نزدیک شد، خیلی
نزدیک. آورده بودنش تو اتاق. یه دستمو گذاشتم رو دهن دانیار. یه دستمو رو دهن دایان. از ترس این که صداشون در نیاد.
توي اون کمد تنگ، دقیقا جایی که دانیار نشسته بود یه سوراخی به قطر چهار پنج سانت وجود داشت. دانیار گریه می کرد و از
اون سوراخ به بیرون زل زده بود. یه دفعه دیدم دیگه هق هق نمی کنه. همراه با ضجه هاي مادرم هق هق اونم قطع شد. نمی
دونستم چی می بینه، اما می دونستم هرچی هست مربوط به مادرمه که این جوري تنش به رعشه افتاده. دلم می خواست یه
دست دیگه داشتم تا بتونم جلوي چشماش رو بگیرم، اما ...
هجوم اسید را در گلویم حس کردم.

🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦

چسبیده بود بهم‌،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوام‌به دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم‌...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...

https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
صدا نکنین. به چشم نیاین. دیده بشین مهلتتون نمی دن. یه کم آب و غذا بهمون داد و راهیمون کرد. نمی تونم بهت بگم
چطوري و با چه هراسی اون راه رو طی کردیم. اسهال دایان از ظهر شدت گرفته بود. با برگا تمیزش می کردیم، اما فایده
نداشت. نمی دونم وبا بود، حصبه بود، چی بود که بچه رو در عرض پنج شیش ساعت از پا انداخت. نمی خواستم باور کنم که
دایانم دیگه نفس نمی کشه! اما واقعا مرده بود. خاکش کردیم، منو دانیار با هم. من گریه می کردم، اما دانیار نه. فقط با دستاي
کوچیکش خاك می ریخت رو دایان و هیچی نمی گفت و هیچی نگفت تا سه ماه بعدش.

🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦

چسبیده بود بهم‌،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوام‌به دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم‌...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...

https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
هق هق کنان صورتم را بین دست هایم پنهان کردم. من با این حرف نسنجیده چه کرده بودم؟ چه آتشی در دل این مرد
روشن کرده بودم. چه زخمی را نمک پاشیده بودم. از چه کسی بدگویی کرده بودم.
دیاکو:
نمی دانم چند دقیقه یا چقدر داد زدم. فقط وقتی به خودم آمدم دیدم که شاداب، مثل یک جوجه سرمازده و ترسیده، در خودش
جمع شده و گریه می کند. ناگهان تمام خشمم فرو نشست. این دختربچه که حتی موقع جنگ وجود نداشته چه گناهی کرده
بود؟

🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦

چسبیده بود بهم‌،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوام‌به دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم‌...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...

https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_پنجاهوچهار

خسته و بیحال روي مبل نشستم. درد معده اي که یادگار همان دوران بود عذابم می داد. به زور چند قلپ آب خوردم و دستی
به صورت ملتهبم کشیدم. نگاهش کردم. آن قدر گریه اش شدید بود که هیچ حرفی براي دلداري اش پیدا نمی کردم. منتظر
ماندم تا کمی هق هقش آرام گیرد و بعد گفتم:
- شاداب؟
دست هایش را از روي صورتش برداشت و نگاهم کرد. تا چشمش به من افتاد دوباره گریه اش شدت گرفت. دلم سوخت. روح
این دختر تحمل این همه خشونت را نداشت. نباید این طور آزرده اش می کردم، اما خودم هم نفهمیدم چطور این زخم چند
ساله بعد از این همه مدت یک دفعه سرباز کرد و ترکش هایش دامان شاداب را گرفت. آرام گفتم:
- شاداب خانوم بسه دیگه.
اما انگار با هر کلمه من بغض هاي جدیدش می شکستند و اشک هایش سریع تر از قبل فرو می ریختند. برخاستم و نزدیکش
رفتم. کنار پاهاي کوچکش زانو زدم و گفتم:
- شاداب منو ببین.
از نگاهم فرار می کرد. چشم ها و دماغ قرمز شده اش عذاب وجدانم را بیشتر کرد. دستم را زیر چانه اش گذاشتم و گفتم:
- آخه واسه چی این جوري گریه می کنی؟ از من ترسیدي؟
سرش را تکان داد، یعنی نه.
- پس چی؟
در حالی که چانه اش هنوز می لرزید گفت:
- من حرف خیلی بدي زدم. من ... نمی خواستم ...
لبخندي زدم و بلند شدم.
- نه. مقصر تو نیستی. همسن و سالاي تو حق دارن که این چیزا رو درك نکنن، چون هیچ وقت جاي من یا دانیار نبودن. من
واسه خودم ناراحت نیستم، اما حرف ناحق در مورد دانیار آتیشم می زنه، چون فقط من و خدا می دونیم چه زجري می کشه.
گاهی فکر می کنم شاید حق با اونه. شاید بهتر بود ما هم می مردیم. شاید بهتر بود می ذاشتم کشته بشه تا این که این جوري
روزي هزار بار بمیره. به هرحال دیگه گذشته و خوشبختانه دانیار اصلا براش مهم نیست که کی در موردش چی میگه، اما من
هنوزم نمی تونم دست از حمایتش بردارم. عصبانیتم رو هم بذار به پاي عشق برادري.
سرش را بالا گرفت. هنوز گاهی قطره اشکی از چشمش سر می خورد و روي گونه اش می غلتید.
- یعنی هیچ راهی واسه کمک کردن نیست؟ یه چیزي که دردش رو کمتر کنه؟
چشمان یخ زده دانیار را مجسم کردم و گفتم:
- نمی دونم. من که هرچی به ذهنم رسیده انجام دادم. می دونی باید یه حسی باشه که بخواي بهش تلنگر بزنی. اون حسه تو
دانیار نیست دیگه.
برخاست. اشک هایش را پاك کرد و گفت:
- نه این جوري نیست. نمی شه که هیچی نباشه. اون شما رو دوست داره. به من کمک می کنه. اینا یعنی یه چیزي هست. یه
چیزي که سرکوب شده. یه چیزي که خوابیده و باید بیدار بشه.
چه حرف هایی بلد بود این دختر بچه احساساتی!
- واقعا فکر می کنی با یه جشن تولد بتونی این احساسات خفته رو بیدار کنی؟
در حالی که دماغش را بالا می کشید گفت:
- نمی دونم! اما اگه اجازه بدین سعیمو می کنم.

🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦

چسبیده بود بهم‌،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوام‌به دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم‌...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...

https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_پنجاهوپنج

دلم نمی خواست با گفتن "بی فایده ست" بیشتر از این دلش را بشکنم. پس لبخندي زدم و گفتم:
- باشه. ببینم چی کار می کنی. من واسه آخر هفته دانیار رو می کشونم تهران. بقیه کاراش با خودته. چیزي هم لازم داشتی
بگو.
با ذوق خندید و گفت:
- واي ممنونم!
خسته بودم. نیاز به تنهایی داشتم. پشت میزم نشستم و گفتم:
- من ممنونم. الانم دیگه بهتره بري خونه. دیر میشه.
با هیجان محسوس از اتاق بیرون رفت، اما چند ثانیه بعد دوباره داخل شد. دوباره در قالب خجالتی اش فرو رفته بود. با نگاه
خیره بر زمین و دست هاي آویزان قفل شده درهم.
- چیزي می خواي؟
کمی مکث کرد و بعد گفت:
- شما از دست من ناراحت نیستین؟
آخ که چقدر این دختر شیرین و دوست داشتنی بود. با تمام محبتی که نسبت به او در دلم احساس می کردم گفتم:
- نه دختر خوب. دلخور چرا؟
- معدتون درد نمی کنه؟
- نه. خوبم. نگران نباش.
کمی با انگشتانش بازي کرد و کاغذي که در مشتش نهفته بود روي میز گذاشت.
- این تلفن خونمونه. اگه حالتون خوب نبود تماس بگیرین.
دلم می خواست لپش را بگیرم و محکم بکشم.
- باشه. مرسی.
صورتش باز شد و لبخند روي لب هایش نشست. سرسري خداحافظی کرد و از در بیرون رفت.
خندیدم و سر تکان دادم. چقدر این سادگی و معصومیتش را دوست داشتم.
شاداب:
مادر در حالی که روي پایش می کوبید و اشک می ریخت گفت:
- الهی من بمیرم. الهی بمیرم واسه این دو تا جوون. خیر نبینه باعث و بانی این جنگ. خدا لعنت کنه اون صدام جانی و پست
فطرت رو. چه بلایی به سر مردممون آورد. چه کرد با این کشور. بمیرم الهی!
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر قرار گرفت برای دریافت کلیک کنید 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
با بغض گفتم:
- باید دانیار رو ببینی. هیچ حسی تو نگاهش نیست. انگار داري با یه رباط حرف می زنی. دیاکو رو ندیدي. می گفتم الانه که
روح از تنش بره. نمی دونی چه حالی شده بود. نمی دونی چه جوري می لرزید.
مادر لبش را گزید و گفت:
- فکر می کنی کم دردیه؟ جلو چشمت پدرت رو تیر بارون کنن. مادرت رو سر ببرن. از همه بدتر اون صحنه هاي تجاوزه که
تا آخر عمر نمی ذاره کمرشون راست شه. بیچاره اون پسر! معلومه که دیگه احساسی واسش نمی مونه. بیچاره تر از اون دیاکو
که هم مصیبت پدر و مادر و خواهرش رو داشته هم مسئولیت برادرش رو. واقعا باید به این پسر آفرین گفت. کو همچین
مردي؟ مگه دیگه این جور آدمی پیدا میشه؟ تو این زمونه که دیگه برادر به برادر رحم نمی کنه، پدر به ناموسش رحم نمی
کنه، وجود همچین آدمایی مثل رویاست. احسنت به غیرتش! آفرین به گذشتش! مرحبا به این دل بزرگش!
دلم از تعریف هاي مادر غنج می رفت. دیاکوي من، در چشم همه یک اسطوره بود.
- حالا تو می خواي چی کار کنی؟ نمی شه که بري خونه یه مرد جوون رو تزیین کنی یا تو خونش کیک بپزي.
بادم خوابید. مادر در مقابل پسر پیغمبر هم از مواضعش کوتاه نمی آمد.
- شادي رو هم با خودم می برم. تبسمم هست. تازه دیاکو که کل روز رو خونه نیست.
کمی فکر کرد و گفت:
- نه، نمی شه. تا شما برگردین دلم هزار راه میره.
نمی توانستم از شانس دیدن خانه دیاکو و از آن مهم تر، خوشحال کردنش بگذرم. با التماس گفتم:
- مگه نمی خواستیم لطفش رو جبران کنیم؟ به خدا هیچی به اندازه خوشحال کردن دانیار شادش نمی کنه. تازه مگه دیاکو رو
ندیدي؟ مگه همیشه نمی گی آدم شناسیت حرف نداره. آخه بهش میاد آدم بدي باشه؟
مادر آه کشید و گفت:
- نه. بهش نمیاد، ولی انقدر زمونش بد شده که به چشم خودمم نمی تونم اعتماد کنم.

🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦

چسبیده بود بهم‌،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوام‌به دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم‌...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...

https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ