🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیوشش
چرخیدم و دستم را روي دهانه گوشی گذاشتم.
- مامان جون میگم حالش بده. داره از درد به خودش می پیچه. من چطوري تنها ولش کنم بیام؟
- خب زنگ بزن به کس و کارش بیان دنبالش. آخه من چه می دونم اون مرد کیه که تو می خواي پاشی باهاش بري
بیمارستان؟
ملتمسانه گفتم:
- مامانی؟! الان وقت این حرفا نیست. حالش که بهتر شه با آژانس میام خونه. قول میدم زود برگردم.
کمی مکث کرد و گفت:
- کدوم بیمارستان میري؟ منم میام.
می دانستم که به هیچ شکل دیگري نمی توانم قانعش کنم.
- نمی دونم، ولی به محض این که رسیدیم زنگ می زنم بهت خبر میدم.خوبه؟
آهی کشید و گفت:
- خیلی خب. شاداب مراقب باش. فوري هم به من زنگ بزن.
دستم را روي شاسی قطع تماس گذاشتم و به محض شنیدن بوق آزاد، شماره آژانس را گرفتم و تقاضاي سرویس کردم.
کنارش رفتم و سرم را نزدیک گوشش بردم و گفتم:
- آقاي حاتمی؟ می تونین بلند شین؟ الان ماشین میاد میریم بیمارستان.
بدون این که سرش را بلند کند جواب داد:
- گفتم که بیمارستان نمی خواد دختر جان، من خوبم!
دست لرزانم را زیر بازویش گرفتم. جایی که با بلوز پوشیده شده بود و نیازي به تماس بدنی نبود، اما با این وجود تمام تنم به
رعشه افتاد. سعی کردم کمی تکانش دهم. ناله اي کرد و سرش را بالا گرفت. لب هایش باز هم خشک شده بودند و آن حلقه
هاي زشت سیاه پر رنگ تر. وحشت تمام روحم را تسخیر کرد. لرزش واضح چانه ام را حس می کردم. دوباره تکرار کردم:
- بلند شین تو رو خدا! حالتون خوب نیست.
چشمان بی فروغش را به صورتم دوخت و گفت:
- داري گریه می کنی؟
به محض شنیدن این حرف اشک هایم شدت گرفتند.
دستش را روي میز گذاشت و بلند شد و گفت:
- دختر خوب! یه معده درد ساده ست. می ترسی مردي به این گندگی به خاطر همچین دردي بمیره؟
لبم را گاز گرفتم که زار نزنم. از تصور مرگش، خودم مردم.
سریع کیف خودم و او را برداشتم و گفتم:
- به من تکیه بدین.
با آن حالش خندید و گفت:
- نمی خواد دخترجان. نه من اون قدر حالم خرابه که نتونم راه برم، نه تو اون قدر هرکولی که بتونی وزن منو تحمل کنی.
اما حالش خراب بود. تا پاي ماشین خمیده رفت. چند بار از ترس این که زمین نخورد دستش را گرفتم و هر بار با لبخند آرامش
بخشش گفت:
- نترس. من خوبم.
در ماشین را بستم و رو به راننده گفتم:
- آقا تو رو خدا سریع برین. حالش بده.
و با چشمان اشکبار به عرق هاي نشسته بر صورت بی رنگش خیره شدم. کیفم را باز کردم. دستمالی درآوردم و روي پیشانی
اش کشیدم. لبم را محکم تر گاز گرفتم. که حداقل صداي هق هقم بلند نشود، اما مگر قابل کنترل بود؟ دیاکو داشت می مرد.
مرد من داشت می مرد. اسطوره ام داشت می مرد.
ماشین که ایستاد، سریع اشک هایم را پاك کردم و کیفم را گشودم. دارایی ام سی هزار تومان بود. دعا کردم کرایه بیشتر
نشود. آرام گفتم:
- چقدر میشه آقا؟
- پونزده تومن.
نفس راحتی کشیدم. تا خواستم پول را پرداخت کنم، مچ دستم اسیر دست دیاکو شد. نگاهش کردم. از توي جیب شلوارش دو
اسکناس ده هزار تومانی در آورد و به دستم داد. گفتم:
- همرام هست.
لبخند ضعیفی زد و گفت:
- می دونم. بگیرش.
با این حال و روز هنوز هم حواسش بود. هم به من و هم به موقعیتم!
پیاده شدیم. باز هم اجازه نداد کمکش کنم، اما به محض این که روي تخت دراز کشید تقریبا از حال رفت. با بسته شدن
چشمانش روح از تنم پرواز کرد. با گریه به پرستار گفتم:
- چی شد؟ چش شده؟
جوابم را نداد. دو تا دکتر داخل آمدند و معاینه اش کردند. یکی که مسن تر بود از من پرسید:
- چه اتفاقی افتاده؟
می خواستم بر خودم مسلط باشم، اما نمی شد. دیدن آن همه سرنگ و آمپول و تجهیزات وحشتناك اجازه نمی داد. آب دهانم
را قورت دادم و گفتم:
- معده ش درد می کنه. می گفت عصبیه، ولی حالش خیلی بد بود.
🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
چسبیده بود بهم،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوامبه دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیوشش
چرخیدم و دستم را روي دهانه گوشی گذاشتم.
- مامان جون میگم حالش بده. داره از درد به خودش می پیچه. من چطوري تنها ولش کنم بیام؟
- خب زنگ بزن به کس و کارش بیان دنبالش. آخه من چه می دونم اون مرد کیه که تو می خواي پاشی باهاش بري
بیمارستان؟
ملتمسانه گفتم:
- مامانی؟! الان وقت این حرفا نیست. حالش که بهتر شه با آژانس میام خونه. قول میدم زود برگردم.
کمی مکث کرد و گفت:
- کدوم بیمارستان میري؟ منم میام.
می دانستم که به هیچ شکل دیگري نمی توانم قانعش کنم.
- نمی دونم، ولی به محض این که رسیدیم زنگ می زنم بهت خبر میدم.خوبه؟
آهی کشید و گفت:
- خیلی خب. شاداب مراقب باش. فوري هم به من زنگ بزن.
دستم را روي شاسی قطع تماس گذاشتم و به محض شنیدن بوق آزاد، شماره آژانس را گرفتم و تقاضاي سرویس کردم.
کنارش رفتم و سرم را نزدیک گوشش بردم و گفتم:
- آقاي حاتمی؟ می تونین بلند شین؟ الان ماشین میاد میریم بیمارستان.
بدون این که سرش را بلند کند جواب داد:
- گفتم که بیمارستان نمی خواد دختر جان، من خوبم!
دست لرزانم را زیر بازویش گرفتم. جایی که با بلوز پوشیده شده بود و نیازي به تماس بدنی نبود، اما با این وجود تمام تنم به
رعشه افتاد. سعی کردم کمی تکانش دهم. ناله اي کرد و سرش را بالا گرفت. لب هایش باز هم خشک شده بودند و آن حلقه
هاي زشت سیاه پر رنگ تر. وحشت تمام روحم را تسخیر کرد. لرزش واضح چانه ام را حس می کردم. دوباره تکرار کردم:
- بلند شین تو رو خدا! حالتون خوب نیست.
چشمان بی فروغش را به صورتم دوخت و گفت:
- داري گریه می کنی؟
به محض شنیدن این حرف اشک هایم شدت گرفتند.
دستش را روي میز گذاشت و بلند شد و گفت:
- دختر خوب! یه معده درد ساده ست. می ترسی مردي به این گندگی به خاطر همچین دردي بمیره؟
لبم را گاز گرفتم که زار نزنم. از تصور مرگش، خودم مردم.
سریع کیف خودم و او را برداشتم و گفتم:
- به من تکیه بدین.
با آن حالش خندید و گفت:
- نمی خواد دخترجان. نه من اون قدر حالم خرابه که نتونم راه برم، نه تو اون قدر هرکولی که بتونی وزن منو تحمل کنی.
اما حالش خراب بود. تا پاي ماشین خمیده رفت. چند بار از ترس این که زمین نخورد دستش را گرفتم و هر بار با لبخند آرامش
بخشش گفت:
- نترس. من خوبم.
در ماشین را بستم و رو به راننده گفتم:
- آقا تو رو خدا سریع برین. حالش بده.
و با چشمان اشکبار به عرق هاي نشسته بر صورت بی رنگش خیره شدم. کیفم را باز کردم. دستمالی درآوردم و روي پیشانی
اش کشیدم. لبم را محکم تر گاز گرفتم. که حداقل صداي هق هقم بلند نشود، اما مگر قابل کنترل بود؟ دیاکو داشت می مرد.
مرد من داشت می مرد. اسطوره ام داشت می مرد.
ماشین که ایستاد، سریع اشک هایم را پاك کردم و کیفم را گشودم. دارایی ام سی هزار تومان بود. دعا کردم کرایه بیشتر
نشود. آرام گفتم:
- چقدر میشه آقا؟
- پونزده تومن.
نفس راحتی کشیدم. تا خواستم پول را پرداخت کنم، مچ دستم اسیر دست دیاکو شد. نگاهش کردم. از توي جیب شلوارش دو
اسکناس ده هزار تومانی در آورد و به دستم داد. گفتم:
- همرام هست.
لبخند ضعیفی زد و گفت:
- می دونم. بگیرش.
با این حال و روز هنوز هم حواسش بود. هم به من و هم به موقعیتم!
پیاده شدیم. باز هم اجازه نداد کمکش کنم، اما به محض این که روي تخت دراز کشید تقریبا از حال رفت. با بسته شدن
چشمانش روح از تنم پرواز کرد. با گریه به پرستار گفتم:
- چی شد؟ چش شده؟
جوابم را نداد. دو تا دکتر داخل آمدند و معاینه اش کردند. یکی که مسن تر بود از من پرسید:
- چه اتفاقی افتاده؟
می خواستم بر خودم مسلط باشم، اما نمی شد. دیدن آن همه سرنگ و آمپول و تجهیزات وحشتناك اجازه نمی داد. آب دهانم
را قورت دادم و گفتم:
- معده ش درد می کنه. می گفت عصبیه، ولی حالش خیلی بد بود.
🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
چسبیده بود بهم،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوامبه دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#جسم_سرد
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_سیوشش
میخوستن بهش تجاوز کنن ولی نشده خداروشکر ولی خوب چون مقاومت میکرده سه ضربه با
جمجمش میخوره و
چند ضربه به زیر شکمش که همینا کار دستش میده . اینا همش نقشست که اونا میکشن تا از
بابای دختره پول بگیرن
و مدرکی هم نمیذارن .
بهرام مشتش رو روی میز کوبید که صدای بلندی داشت .
-آروم باش باید طاقت شنیدن داشته باشی .
- من میکشمشون ... همشونو ...
- احساسی رفتار نکن فعلا به فکر یه چیز دیگه باش اونو من پیگیرشم .
-نمیدونم گیج شدم ...
-باید فکراتو بکنی اگه بخوای باهاش باشی باید کمکش کنی ولی شرایط سخته ، نمیتونی مثل
همه ی نامزدا ...
طاقت میاری ؟
-کمکم میکنی ؟
به چشم های بهرام نگاه کردم .سیاه چاله هایی که بر خلاف جذبه ی مردانه معصومیت خاصی
داشتند . حس خوبی
داشتم نسبت به این پسر ...
-آره کمکت میکنم .فکراتو بکن بعدش بهم خبر بده باشه ؟؟
-باشه ولی من کسی رو تهران ندارم .
لبخندی به بچگانه ی این مرد زدم ، فکرش رو هم نمیکردم اون پسر ترسناک این قدر دل نازک
باشه .
نا خواسته بغض کردم ... به خاطر یاداوری خواهرم و درداش ... این پسر و دلش ... خودم و ...
نفس عمیقی کشیدم . نمیدونستم چرا ولی میخواستم کمک کنم به این پسر ترسناک و عاشق ...
-مهم نیست که کسی و نداری . الان فقط فکرکن باشه ؟ من هستم میتونی روم حساب کنی . از
زیر زبون غزاله
میکشم که میخواد چی کار کنه بهت میگم ولی تو خوب فکراتو بکن و بهم خبر بده .
-باشه ممنون . فک کنم غزاله خیلی دوست داشته باشه .
لبخند زدم . دلم تنگ شده بود و به خاطر کارا نتونسته بودم بهش زنگ بزنم ...
از کافه بیرون اومدیم .
-من دیگه برم .
-بیا میرسونمت .
- نه ممنون مزاحم نمیشم خودم میرم .
اخمی کرد . ترسناک میشد ، یاد بابا افتادم اون هم وقتی اخم میکرد ترسناک میشد . لبخندی زدم .
- میرسونمت .صبرکن برم ماشین رو بیارم سر خیابونه اینجا ها جا پارک نبود .
چه جدی ...
-باشه .
به رفتن بهرام نگاه کردم . محکم بود ولی دل نازک ...به آسمون نگاه کردم : " خدایا هر چی
خودت صلاح میدونی ".
-خانومی چرا تنهایی بیا ببینم چی ناراحتت کرده .
با صدای پسر نزدیک گوشم از جا پریدم . به پسر نگاه کرد موهای سیخ سیخی و شلواره ...
-اوووووووق بیا برو بابا حوصلتو ندارم .
-حالا نمیشه حوصله ی منو داشته باشی ؟
-من حوصلتو دارم بگو چی میخوای ؟
با صدای بهرام چشمام گرد شد . خیلی عصبی به نظر میومد .اینم شانسه من دارم ؟
پسر:من با شما نبودم .
-خانوم با منه منم حوصلتو دارم چی میخوای ؟
پسره یه ذره عقب عقب رفت و بعدشم دوید فرار کرد .
-سوارشو .
حالا چرا قاطی میکنی واااا .
سوار شدم .نگاهی به صورت قرمز بهرام کردم .
-این چیزا پیش میاد خودتو ناراحت نکن ببخشید مزاحمت شدما .
-این حرف رو نزن اگه نبودی نمیدونم باید با کی حرف میزدم ، من خواهر ندارم شمام جای خواهر
من .
تا خونه حرفی نزدیم .
-شما همسایه عمه اینایی ؟
-با هم چهارتا خونه فاصله داریم سه سالی میشه که با غزاله دوست هستم .ممنون که رسوندیم .
-خواهش میکنم انقدر تارف نکن .
پیاده شدم و دررو بستم . از پنجره به بهرام نگاه کردم ...
-غزاله طاقت شکست دیگه رو نداره خوب فکراتو بکن اگه بخوای باهاش باشی نمیتونی عقب
بکشی خبر از تو.
و به سمت خونه رفتم...
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_سیوشش
میخوستن بهش تجاوز کنن ولی نشده خداروشکر ولی خوب چون مقاومت میکرده سه ضربه با
جمجمش میخوره و
چند ضربه به زیر شکمش که همینا کار دستش میده . اینا همش نقشست که اونا میکشن تا از
بابای دختره پول بگیرن
و مدرکی هم نمیذارن .
بهرام مشتش رو روی میز کوبید که صدای بلندی داشت .
-آروم باش باید طاقت شنیدن داشته باشی .
- من میکشمشون ... همشونو ...
- احساسی رفتار نکن فعلا به فکر یه چیز دیگه باش اونو من پیگیرشم .
-نمیدونم گیج شدم ...
-باید فکراتو بکنی اگه بخوای باهاش باشی باید کمکش کنی ولی شرایط سخته ، نمیتونی مثل
همه ی نامزدا ...
طاقت میاری ؟
-کمکم میکنی ؟
به چشم های بهرام نگاه کردم .سیاه چاله هایی که بر خلاف جذبه ی مردانه معصومیت خاصی
داشتند . حس خوبی
داشتم نسبت به این پسر ...
-آره کمکت میکنم .فکراتو بکن بعدش بهم خبر بده باشه ؟؟
-باشه ولی من کسی رو تهران ندارم .
لبخندی به بچگانه ی این مرد زدم ، فکرش رو هم نمیکردم اون پسر ترسناک این قدر دل نازک
باشه .
نا خواسته بغض کردم ... به خاطر یاداوری خواهرم و درداش ... این پسر و دلش ... خودم و ...
نفس عمیقی کشیدم . نمیدونستم چرا ولی میخواستم کمک کنم به این پسر ترسناک و عاشق ...
-مهم نیست که کسی و نداری . الان فقط فکرکن باشه ؟ من هستم میتونی روم حساب کنی . از
زیر زبون غزاله
میکشم که میخواد چی کار کنه بهت میگم ولی تو خوب فکراتو بکن و بهم خبر بده .
-باشه ممنون . فک کنم غزاله خیلی دوست داشته باشه .
لبخند زدم . دلم تنگ شده بود و به خاطر کارا نتونسته بودم بهش زنگ بزنم ...
از کافه بیرون اومدیم .
-من دیگه برم .
-بیا میرسونمت .
- نه ممنون مزاحم نمیشم خودم میرم .
اخمی کرد . ترسناک میشد ، یاد بابا افتادم اون هم وقتی اخم میکرد ترسناک میشد . لبخندی زدم .
- میرسونمت .صبرکن برم ماشین رو بیارم سر خیابونه اینجا ها جا پارک نبود .
چه جدی ...
-باشه .
به رفتن بهرام نگاه کردم . محکم بود ولی دل نازک ...به آسمون نگاه کردم : " خدایا هر چی
خودت صلاح میدونی ".
-خانومی چرا تنهایی بیا ببینم چی ناراحتت کرده .
با صدای پسر نزدیک گوشم از جا پریدم . به پسر نگاه کرد موهای سیخ سیخی و شلواره ...
-اوووووووق بیا برو بابا حوصلتو ندارم .
-حالا نمیشه حوصله ی منو داشته باشی ؟
-من حوصلتو دارم بگو چی میخوای ؟
با صدای بهرام چشمام گرد شد . خیلی عصبی به نظر میومد .اینم شانسه من دارم ؟
پسر:من با شما نبودم .
-خانوم با منه منم حوصلتو دارم چی میخوای ؟
پسره یه ذره عقب عقب رفت و بعدشم دوید فرار کرد .
-سوارشو .
حالا چرا قاطی میکنی واااا .
سوار شدم .نگاهی به صورت قرمز بهرام کردم .
-این چیزا پیش میاد خودتو ناراحت نکن ببخشید مزاحمت شدما .
-این حرف رو نزن اگه نبودی نمیدونم باید با کی حرف میزدم ، من خواهر ندارم شمام جای خواهر
من .
تا خونه حرفی نزدیم .
-شما همسایه عمه اینایی ؟
-با هم چهارتا خونه فاصله داریم سه سالی میشه که با غزاله دوست هستم .ممنون که رسوندیم .
-خواهش میکنم انقدر تارف نکن .
پیاده شدم و دررو بستم . از پنجره به بهرام نگاه کردم ...
-غزاله طاقت شکست دیگه رو نداره خوب فکراتو بکن اگه بخوای باهاش باشی نمیتونی عقب
بکشی خبر از تو.
و به سمت خونه رفتم...
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_سیوشش
تو همون حالت گفتم
گفتم
_به هر حال برا خودمم درست نكنم براي هيلا بايد درست
كنم
سر ي تكان داد و بي حرف ديگه ايي به طبقه ي بالا رفت منم
رفتم تو اشپزخونه و ميز شام و چيدم بعد از كشيدن خورشت
و برنج روي صندلي منتظرش نشستم
وارد اشپزخونه شد لباساشو با يه شلوارك مشكي و تيشرت
سرمه ايي عوض كرده بود با ديدن قورمه ي روي ميز اوفي
گفت و پشت ميز نشست
بدون معطلي براي خودش كشيد و مشغول خوردن شد انقدر
تند تند و با اشتها ميخورد ،باعث تعجبم شد يعني انقدر
گرسنه بود؟!
سرشو لحظه ايي بلند كرد وقتي نگاه متعجبمو ديد گفت
_چيه!؟خيلي وقته غذاي خونگي نخوردم خوب
شونه بالا انداختم و براي خودمم غذا كشيدم و گفتم
_هيچي ...نوش جان
سر ي تكان داد و مشغول خوردن شد وبعد از تموم غذاش از
پشت ميز بلند شد تشكر ارومي كرد و به سمت سالن رفت و
همون جور كه پشتش بهم بود گفت
_نميخواد ظرفارو بشوري بيا باهات حرف دار م
باشه ايي گفتم و بقيه ي غذا رو سرجاشون برگردوندم بدون
دست زدن به ميز دنبالش رفتم توي سالن خبري ازش نبود
حدث زدم بايد توي اتاق باشه
به سمت بالا رفتم بعد زدن تقه ايي به در وارد شدم روي
صندلي ميز مطالعه ي گوشه ي اتاق نشسته بود و سرش تو
برگه ايي بود
رو ي تخت نشستم و منتظر بهش چشم دوختم همون جور كه
مشغول كارش بود گفت
_يه چيزاي و بايد همين اول برات روشن كنم و در جريان
بزارمت..و يادت باشه
حرفي نزدم و منتظر شدم خودش ادامه بده كه برگه رو روي
ميز انداخت و به سمت برگشت و گف ت
_اولا قراره به زودي با خانوادم اشنات كنم و اصلا دلم نميخواد
بفهمن كه صيغه كرديم..
و دوم اينكه..
و دوم اينكه
_تا وقتي تو خونه من داري زندگي ميكني حق نداري با كسي
رفت و امد كني يا بدون اجازه ي من جايي بري هر كاري
داشتي يا چيزي لازم داشتي به خودم بگو خوش ندارم بدون
اطلاع من كاري كني..
به چشمام خيره شد تا تاثير حرفشو روم ببينه يكم با خودم
فكر كردم با مورد دوم اصلا مشكلي نداشتم يعني كسيو
نداشتم كه بخوام برم ديدنشون جز ايدا..
سرمو تكون دادم و گفتم
_باشه
لبخند ي از سر رضايت زد كه ادامه داد م
_فقط چرا نبايد خانوادتون بفهمن كه ما صيغه كرديم؟
اخمي كرد و گفت
_فضولي نكن و سرت تو كار خودت باشه هواست باشه نخوايي
براي من زرنگ بازي در بياري كه بفهمم خيلي برات بد تموم
ميشه..
درك نميكردم چرا انقدر به همه چيز مشكوك بود و سعي
داشت همش منو بترسونه پوفي كردم و گفت م
_باشه حواسم هست.
از لای در نگاهی به خان زاده که داشت با یه دختر ور میرفت انداختم.
با نالهای که دختر مو بلوند کرد حس کردم چیزی درونم لرزید.
خان زاده پشتش بهم بود و منو نمیدید.
دستش که بین پای دختره نشست با ترس و غیرارادی هین تقریبا بلندی کشیدم.
خان زاده با همون اخم و جذابیت همیشگیاش سمتم برگشت و دختره با لوندی پشت خان زاده خودش و پنهان کرد.
با حرف خان زاده با غم چشمام و بستم.
قطعا از گناهم نمیگذشت و تنبیه مفصلی در راه بود!
- بیا داخل! تو کی هستی که من و داشتی دید میزدی؟
بغضم و قورت دادم و وارد اتاق شدم.
خانزاده منو به سمت خودش و اون دختر کشید تا ... 💦
https://t.me/joinchat/SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_سیوشش
تو همون حالت گفتم
گفتم
_به هر حال برا خودمم درست نكنم براي هيلا بايد درست
كنم
سر ي تكان داد و بي حرف ديگه ايي به طبقه ي بالا رفت منم
رفتم تو اشپزخونه و ميز شام و چيدم بعد از كشيدن خورشت
و برنج روي صندلي منتظرش نشستم
وارد اشپزخونه شد لباساشو با يه شلوارك مشكي و تيشرت
سرمه ايي عوض كرده بود با ديدن قورمه ي روي ميز اوفي
گفت و پشت ميز نشست
بدون معطلي براي خودش كشيد و مشغول خوردن شد انقدر
تند تند و با اشتها ميخورد ،باعث تعجبم شد يعني انقدر
گرسنه بود؟!
سرشو لحظه ايي بلند كرد وقتي نگاه متعجبمو ديد گفت
_چيه!؟خيلي وقته غذاي خونگي نخوردم خوب
شونه بالا انداختم و براي خودمم غذا كشيدم و گفتم
_هيچي ...نوش جان
سر ي تكان داد و مشغول خوردن شد وبعد از تموم غذاش از
پشت ميز بلند شد تشكر ارومي كرد و به سمت سالن رفت و
همون جور كه پشتش بهم بود گفت
_نميخواد ظرفارو بشوري بيا باهات حرف دار م
باشه ايي گفتم و بقيه ي غذا رو سرجاشون برگردوندم بدون
دست زدن به ميز دنبالش رفتم توي سالن خبري ازش نبود
حدث زدم بايد توي اتاق باشه
به سمت بالا رفتم بعد زدن تقه ايي به در وارد شدم روي
صندلي ميز مطالعه ي گوشه ي اتاق نشسته بود و سرش تو
برگه ايي بود
رو ي تخت نشستم و منتظر بهش چشم دوختم همون جور كه
مشغول كارش بود گفت
_يه چيزاي و بايد همين اول برات روشن كنم و در جريان
بزارمت..و يادت باشه
حرفي نزدم و منتظر شدم خودش ادامه بده كه برگه رو روي
ميز انداخت و به سمت برگشت و گف ت
_اولا قراره به زودي با خانوادم اشنات كنم و اصلا دلم نميخواد
بفهمن كه صيغه كرديم..
و دوم اينكه..
و دوم اينكه
_تا وقتي تو خونه من داري زندگي ميكني حق نداري با كسي
رفت و امد كني يا بدون اجازه ي من جايي بري هر كاري
داشتي يا چيزي لازم داشتي به خودم بگو خوش ندارم بدون
اطلاع من كاري كني..
به چشمام خيره شد تا تاثير حرفشو روم ببينه يكم با خودم
فكر كردم با مورد دوم اصلا مشكلي نداشتم يعني كسيو
نداشتم كه بخوام برم ديدنشون جز ايدا..
سرمو تكون دادم و گفتم
_باشه
لبخند ي از سر رضايت زد كه ادامه داد م
_فقط چرا نبايد خانوادتون بفهمن كه ما صيغه كرديم؟
اخمي كرد و گفت
_فضولي نكن و سرت تو كار خودت باشه هواست باشه نخوايي
براي من زرنگ بازي در بياري كه بفهمم خيلي برات بد تموم
ميشه..
درك نميكردم چرا انقدر به همه چيز مشكوك بود و سعي
داشت همش منو بترسونه پوفي كردم و گفت م
_باشه حواسم هست.
از لای در نگاهی به خان زاده که داشت با یه دختر ور میرفت انداختم.
با نالهای که دختر مو بلوند کرد حس کردم چیزی درونم لرزید.
خان زاده پشتش بهم بود و منو نمیدید.
دستش که بین پای دختره نشست با ترس و غیرارادی هین تقریبا بلندی کشیدم.
خان زاده با همون اخم و جذابیت همیشگیاش سمتم برگشت و دختره با لوندی پشت خان زاده خودش و پنهان کرد.
با حرف خان زاده با غم چشمام و بستم.
قطعا از گناهم نمیگذشت و تنبیه مفصلی در راه بود!
- بیا داخل! تو کی هستی که من و داشتی دید میزدی؟
بغضم و قورت دادم و وارد اتاق شدم.
خانزاده منو به سمت خودش و اون دختر کشید تا ... 💦
https://t.me/joinchat/SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_سیوشش
نگاهی به دور تا دور اتاق انداخت.
اتاقی که شبیه به یک سوییت کامل و مجهز بود.
دستی به صورتشکشید. الان باید چیکار می کرد؟
کجا می رفت؟
بیرون می رفت چه باید می گفت؟
چند تقه به در اتاق خورد.
با ترسایستاد و گفت:
_ ب...بله؟
در باز شد و همان دختری که حالا می دانست نامش
گلی است داخل آمد.
تعظیم کوتاهی کرد و گفت:
_ سلام خانوم، آقا گفتن بیایین پایین باهاتون کار
دارن.
با ترسآب دهانشرا قورت داد و پرسید:
_ آقا؟
_ بله آقا احسان.
ناخواسته نفسراحتی کشید که قرار نبود به دیدن
امیر کیا برود!
هنوز آمادگی بحث و جدل دوباره با او را نداشت!
دستی به صورتشکشید و در جواب گلی پرسید:
_ من...می تونم یه دوش بگیرم؟
گلی لبخندی زد و به سمت در قهوه ای رنگ رفت و
همانطور که بازش می کرد، جواب داد:
_ بله خانوم، اینجا حمام هست. شما بفرمایید من
حوله و لباس براتون آماده می کنم.
عادت نداشت کسی خانم صدایش بزند.
عادت نداشت کسی کارهایشرا انجام دهد.
در جواب گلی لبخندی زد و آرام زمزمه کرد:
_ نیازی نیست خودم برمیدارم. و اینکه... لطفاً با
من رسمی نباش. معذب میشم.
گلی نیز در جوابشلبخند زد و آرام گفت:
_ عادت می کنین...شما خانوم این عمارتین، اجازه
ندارم جور دیگه ای برخورد کنم.
کاری داشتید صدام بزنین، من بیرون منتظرتونم.
خانم این عمارت بودن...چرا برایششیرین نبود؟
چرا برعکسغم اشرا دو چندان کرد؟
مانند سیلی واقعیت را به صورت اشکوباند.
به یادشآورد که همسر امیر کیا شده...همسر مردی
که قرار بود کیمیا محرم اششود.
مردی که قول خوشبختی به دختر عمویشداده
بود.
به کیمیا...
آخ کیمیا... چه رویاها داشت برای ازدواجش...
چه آرزو ها داشت و او تمام شان را آوار کرده بود.
با همان حال خراب و بغضسنگین گلویش، بی توجه
به گلی به سمت چمدانشرفت.
حوله و تونیک شلواری برداشت و به سمت حمام
رفت.
----------------------------
از حمام که خارج شد، بدون آن که موهایشرا
خشک و یا شانه کند. پشت سرشگوجه ای بست و
شالی روی سرشگذاشت.
با قدم های سنگینی که به سختی باعث می شد راه
برود به سمت در رفت و خارج شد.
گلی همچنان پشت در منتظرش بود.
با دیدنشلبخند کوتاهی زد و گفت:
_ عافیت باشه خانوم، بفرمایید.
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_سیوشش
نگاهی به دور تا دور اتاق انداخت.
اتاقی که شبیه به یک سوییت کامل و مجهز بود.
دستی به صورتشکشید. الان باید چیکار می کرد؟
کجا می رفت؟
بیرون می رفت چه باید می گفت؟
چند تقه به در اتاق خورد.
با ترسایستاد و گفت:
_ ب...بله؟
در باز شد و همان دختری که حالا می دانست نامش
گلی است داخل آمد.
تعظیم کوتاهی کرد و گفت:
_ سلام خانوم، آقا گفتن بیایین پایین باهاتون کار
دارن.
با ترسآب دهانشرا قورت داد و پرسید:
_ آقا؟
_ بله آقا احسان.
ناخواسته نفسراحتی کشید که قرار نبود به دیدن
امیر کیا برود!
هنوز آمادگی بحث و جدل دوباره با او را نداشت!
دستی به صورتشکشید و در جواب گلی پرسید:
_ من...می تونم یه دوش بگیرم؟
گلی لبخندی زد و به سمت در قهوه ای رنگ رفت و
همانطور که بازش می کرد، جواب داد:
_ بله خانوم، اینجا حمام هست. شما بفرمایید من
حوله و لباس براتون آماده می کنم.
عادت نداشت کسی خانم صدایش بزند.
عادت نداشت کسی کارهایشرا انجام دهد.
در جواب گلی لبخندی زد و آرام زمزمه کرد:
_ نیازی نیست خودم برمیدارم. و اینکه... لطفاً با
من رسمی نباش. معذب میشم.
گلی نیز در جوابشلبخند زد و آرام گفت:
_ عادت می کنین...شما خانوم این عمارتین، اجازه
ندارم جور دیگه ای برخورد کنم.
کاری داشتید صدام بزنین، من بیرون منتظرتونم.
خانم این عمارت بودن...چرا برایششیرین نبود؟
چرا برعکسغم اشرا دو چندان کرد؟
مانند سیلی واقعیت را به صورت اشکوباند.
به یادشآورد که همسر امیر کیا شده...همسر مردی
که قرار بود کیمیا محرم اششود.
مردی که قول خوشبختی به دختر عمویشداده
بود.
به کیمیا...
آخ کیمیا... چه رویاها داشت برای ازدواجش...
چه آرزو ها داشت و او تمام شان را آوار کرده بود.
با همان حال خراب و بغضسنگین گلویش، بی توجه
به گلی به سمت چمدانشرفت.
حوله و تونیک شلواری برداشت و به سمت حمام
رفت.
----------------------------
از حمام که خارج شد، بدون آن که موهایشرا
خشک و یا شانه کند. پشت سرشگوجه ای بست و
شالی روی سرشگذاشت.
با قدم های سنگینی که به سختی باعث می شد راه
برود به سمت در رفت و خارج شد.
گلی همچنان پشت در منتظرش بود.
با دیدنشلبخند کوتاهی زد و گفت:
_ عافیت باشه خانوم، بفرمایید.
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
Telegram
Patooghe banovan
💢💢
جهت رزرو تبلیغات ؛
🆔
💢💢
جهت رزرو تبلیغات ؛
🆔
💢💢