روش زندگی زیبا
1.66K subscribers
8.47K photos
773 videos
9 files
1.66K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_سیوهفت

با اشاره سر دکتر مرا از اتاق بیرون کردند. التماس کردم اجازه بدهند که بمانم، اما بی فایده بود. پشت در روي زانوهایم نشستم.
چه بلایی بر سر دیاکوي من آمده بود؟ پوست لبم را جویدم. اشک ریختم و در دل نالیدم.
- خدا جون، خدا ... نکنه بلایی سرش بیاد! نکنه اتفاقی واسش بیفته. من می میرم. به خودت قسم، می میرم! کمکش کن خدا!
من هیچی ازت نمی خوام، حتی خودش رو. فقط کمکش کن خوب شه. همین که باشه، همین که سالم باشه، همین که گاهی
ببینمش واسه من بسه. چیز بیشتري نمی خوام. خدا!
در اتاق باز شد. عین فنر از جا پریدم. دکترها بیرون آمدند. خانم دکتر مسن تر با دیدن من لبخندي زد و گفت:
- تو که وضعت وخیم تره دخترم.
جرات نداشتم توي اتاق را نگاه کنم. می ترسیدم ملحفه سفید را روي سرش کشیده باشند. بریده بریده پرسیدم:
- زنده ست؟
دکتر خندید و با مهربانی گفت:
- معلومه که زنده ست. چرا باید بمیره؟
انگار تانکري از هوا در محیط آزاد کردند، چون نفس کشیدن برایم راحت تر شد.
- پس چشه؟ چرا این جوري شده؟
دکتر دستش را روي شانه ام گذاشت و گفت:
- شما خواهرشی؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
- نه. منشیشم. تو شرکت حالش بد شده.
با دقت نگاهم کرد و گفت:
- نمی دونی سابقه خونریزي معده داشته یا نه؟
صورتم را پاك کردم و گفتم:
- نه! فقط می گفت عصبیه.
چشمانش را تنگ کرد و گفت:
- به نظر میاد خونریزي شدیدي تو دستگاه گوارشش رخ داده. ما اقدامات اولیه رو انجام دادیم، ولی باید بستري شه.
خاك بر سرم شد. بستري؟
دکتر به حال زار من لبخند زد و گفت:
- نترس دخترم. چیز مهمی نیست. احتمالا ایشون سابقه زخم معده داشتن. رعایت نکردن و این اتفاق پیش اومده. اگه شماره
اي از اقوامشون داري تماس بگیر که بیان اینجا. در غیر این صورت خودت برو پذیرش و کارا رو انجام بده.
سرم را بالا و پایین کردم. شانه ام را محکم تر فشرد و گفت:
- یه کمم مقاوم تر باش. چیزي نشده که این جوري خودت رو باختی. بهت قول میدم تا دو سه روز دیگه صحیح و سالم
تحویلش می گیري.
دوباره خلاء فضا را فرا گرفت. به سمت تلفن عمومی رفتم و شماره خانه را گرفتم.
*********
مادر چادر مشکی اش را روي سرش مرتب کرد و پاکتی زرد را از کیفش درآورد و به دستم داد.
- بیا مادر. امروز دستمزد این سه تا لباس آخري رو گرفتم. برو به عنوان پیش پرداخت بریز به حساب.
به کیف چرم دیاکو اشاره کردم و گفتم:
- یعنی تو کیفش پول نیست؟
مادر لبش را به دندان گزید و گفت:
- چه حرفایی می زنی دختر. پسر بیچاره رو تخت بیمارستان افتاده. خدا رو خوش میاد به خاطر پول کیفش رو زیر و رو کنیم؟
و بعد از پنجره اتاق نگاهش کرد و گفت:
- الهی بمیرم. مطمئنی مادر نداره؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
- فقط همون یه برادر رو داره که فکر کنم مسبب حال و روز الانش اونه، چون تا لحظه آخر با هم بودن!
مادر با افسوس گفت:
- چه جوون رشیدي هم هست. تو رو خدا ببین چه به روز اعصاب این جوونا اومده. ببین چه با روح و روانشون کردن که این
جوري جسمشون رو داغون می کنه.
چشم دوختم به صورت غرق خواب دیاکو و گفتم:
- به نظرت خوب میشه؟
دستی به بازویم کشید و گفت:
- ایشاا...! برو زودتر پول رو به حساب بریز و برگرد.
اتاقش دو تخته بود و خوشبختانه چون مریض دیگري وجود نداشت اجازه دادند ما بمانیم. رو به مادر گفتم:
- شما برو خونه. شادي تنهاست.
روي صندلی نشست و گفت:
- نه مادر جون. مگه میشه تو رو اینجا بذارم. ولی کاش یه جوري برادرش رو پیدا می کردي. مسئولیت داره واسمون.
به سرمی که قطره قطره در جانِ جانم تزریق می شد زل زدم و گفتم:
- موبایلش همراش نیست. احتمالا تو شرکت جا مونده. منم که شماره اي ازش ندارم. چطوري پیداش کنم؟
دستش را روي هم مالید و گفت:
- هم نگران شادي ام، هم دلم نمیاد این بچه رو تنها بذاریم و بریم.
اصرار کردم.
- شما برو مامانی. اینجا بیمارستانه. محیطش امنه. مشکلی پیش نمیاد به خدا.
از جا برخاست و گفت:
- نه عزیزم، نمی شه. برم یه زنگ به شادي بزنم ببینم چه می کنه.

🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦

چسبیده بود بهم‌،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوام‌به دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم‌...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...

https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_سیوهفت

غزاله :
سفر خسته کننده ای بود ،دلم برای عاطفه تنگ شده بود . دلم میخواست سر به سر عاطفه بذارم .
لباس های سفرم رو برداشتم و داخل ماشین لباس شویی انداختم . از وقتی رفته بودم شمال
دوباره یاد بهرام افتاده بودم.
موهام رو باز کردم و پشت میز کامپیوتر نشستم ،کلافه شده بودم از این فکرای بیهوده ای که
میکردم .
" اخه احمق اون همیشه رفتارش سرد بوده باهاش ، خودشم که گفت ازت بدش میاد دیگه چه
مرگته ؟ "
سرش رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم به امید این که از فکر بهرام بیرون بیام ...
با صدای زنگ در چشمام رو باز کردم . احتمال میدادم عاطفه باشه . موهام رو تند بستم و در رو
باز کردم .
با دیدن عاطفه جیغ بلندی کشیدم و سفت بغلش کردم .
-منو اشتباه گرفتی مرتیکه وزغ ولم کن .
بیشتر فشارش دادم .
-وزغ خودتی خو دلم تنگ شده بود .
عاطفه خودشو عقب کشید و با اخم نگاهم کرد .
-مگه نگفتم هر وقت دلت گرفت از صاف استفاده کن ؟
صاف ؟؟؟ داشتم با خودم فکر میکردم که صاف چیه که صدای خندون عاطفه رو شنیدم :
-خاک تو مخت واقعا داری بهش فکر میکنی ؟
همون طور که به آشپزخانه میرفتم :
-خوب صاف چیه ؟
متوجه عاطفه شدم که کیفش رو روی میز گذاشت و روی مبل ولو شد .
-لوله باز کن صاف خیلی جواب میده .
پشت چشمی نازک کردم .
-ایییییییییییش با مزه .
دو لیوان بزرگ از کابینت برداشتم و توی سینی صورتی رنگ گذاشتم :
-چه خبر عاطی خانوم ؟ ما رو نمیبینی خوشی ؟
عاطفه شال رو از سرش درآورد و روی دسته ی مبل انداخت :
-آررره بابا تازه داشتیم فیض میبردیم که تن لشتو برگردوندی .
دلم برای شوخی های عاطفه تنگ شده بود . تو این مدت خیلی وابسته شده بودم.
سینی چای و ظرف شکلات رو روی میز مقابل عاطفه گذاشتم :
-اتفاقا منم دلم میخواست بیشتر بمونم ولی مریم جون مجبورم کرد برگردم .
-خدا از لوزالمعدت بشنوه .
عاطفه خیلی خسته به نظر میومد . قبل از رفتنش اصلا اینجوری نبود .
-عاطی چیزی شده ؟
عاطفه شکلاتی از ظرف برداشت .
-نه چطور ؟
-آخه خیلی خسته ای انگار کوه کندی .
نمیشد گفت لبخندی که عاطفه زد واقعی بود . ولی چرا ؟
-نه بابا خسته چیه ؟ این چند شبه هی میشینم فیلم میبینم و درست نمیخوابم به خاطر اونه .
ولی عاطفه زیاد اهل فیلم دیدن نبود چی میشد اگه یه شب فیلم امریکایی میدید. این یعنی
نمیخواد حرفی بزنه .
-از کی تا حالا فیلم ببین شدی شما ؟
- از وقتی بیکاری بهم فشار آورده .
نه خیر کلا نمیخواد در این باره حرفی بزنه . ولی مطمئن بودم یه چیزی هست .
بازهم صدای باز شدن در و باز هم پریدنم از جا . ترس هام کی تمام میشد ؟؟؟؟
مریم جون با دست پر وارد شد .
-سلام عاطفه جون خوبی؟ از این ورا ؟
و به سمت آشپزخانه رفت .
عاطفه : سلام ، مریم جون میدونی که شما خونه نبودی وگرنه من که همش مزاحمم .
مریم مانتوش رو از تنش درآورد :
-نه عزیزم مزاحم چیه ؟ دلمون برات تنگ شده بود .
همین طور به قربون صدقه رفتن عاطفه و مریم نگاه میکردم .
-ای بابااااا حالا چه نونی به هم قرض میدید شماها ؟
سرمو به حالت قهر برگردوندم :
-مامان خانوم منم هستمااااا بخوای سلام کنی .
صدای خنده ی عاطفه و مریم خانوم حرصم میداد .
عاطفه : اییییییییییی غزاله چه رفتی شمال لوس شدی .
مریم :لوس بود .
به مریم و عاطفه با تعجب نگاه کردم .
-چه با هم هماهنگم هستین . بابا من یه نفرم .
عاطفه برای ناهار مونده بود و تا بعدازظهر به سر و کله ی هم زده بودیم . اصرارم برای موندن
بیشتر عاطفه بی
فاییده بود .
پرده ی اتاق رو کنار کشیدم و از پنجره به کوچه خیره شدم . کوچه ای که روزی هزار بار حیوانات
زیادی روی
آسفالتش قدم میزدن . حالم به هم میخورد از هرچی نگاه مهربون و موی لخته .
نگاه بهرام هیچ وقت مهربون نبود ، موهاش صاف ولی حالت دار بودن نمیشد گفت لخت .
کف دستم رو روی پنجره گذاشتم ... " اَه باز هم فکر بهرام " ....
*****
طناز :
همیشه دنبال هیجان بودم .از یک نواختی زندگی حالم به هم میخورد ،وقتی امیرعلی باهام درباره
ی نقشه صحبت
کرد بدون مکث پذیرفتم ،اصلا حوصله ی آشپزی نداشتم و غذای بیرون رو هم قبول نداشتم .
صدای زنگ گوشی بلند شد ، مثل همیشه تو شلوغی خونه گم بود ... از زیر لباس های روی مبل
گوشی رو پیدا
کردم ، شماره ناشناس بود .
-بله ؟
-سلام جیگر .
صدای سام رو شناختم بی صدا اووقی زدم ،حالم بد شد از لحن صحبت کردنش .
-سلام شما ؟
-سامم خانومی نشناختی ؟
-آهان سلام خوبی ؟
-به خوبیت گلم.
" چه زبونی هم میریزه "
-کاری داشتی ؟
-میخواستم اگه افتخار بدی یه جا هم دیگه رو ببینیم .
-اختیار دارین شما .
صدای خنده ی سام رو شنیدم ." ای که رو آب بخندی ".
-عزیزم فردا کی وقت داری بیام دنبالت ؟
-ساعت 4 خوبه ؟
-آره عزیزم مواظب خودت باش فعلا .
-خدافظ .
خوب اینم از اولین قرار باید به عاطفه خبر میدادم .
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_سیوهفت

ازجام بلند شدم و به سمت در رفتم تا برم ظرفارو بشورم كه
گفت
_كجا ؟
كلافه به طرفش برگشتم و گفتم
_ميرم ظرفارو بشورم و اشپزخونه رو مرتب كنم
نچ نچي كرد و گفت
_لازم نكرده الان وقت انجام كار ديگته
_چه كاري ؟؟!
با نگاهي هوس الود سر تا پامو از نظر گزروند كه منظورشو
فهميدم عرق سردي روي پيشونيم نشست
فكر نميكردم امشبم بخواد باهام رابطه داشته باشه
با شنيدن صداش بهش نگاه كردم از جاش بلند شد به سمت
تخت رفت روش در از كشيد كه گفت
_براي امشب اون لباس خواب زرشكي بپوش...
منتظر بهم چشم دوخت..هنوز از ديشب حالم بد بود و درداي
ريز زير دلم داشتم نميدونستم امشب هم ميتونم تحمل كنم
يا نه!؟
به ناچار به سمت كمد لباسا رفتم و لباس خواب مورد نظر و
بيرون كشيدم دونه دونه مثل ديشب شروع به دراوردن لباسام
كردم و لباس خواب و پوشيدم
و بهش چشم دوختم كه گفت:...
گفت
_بچرخ..
_چي!؟
_گفتم بچر خ
مثل مترسكي شده بودم تو دستاش كه هر كاري ميگفت بايد
انجام ميدادم با حرص شروع به چرخيدن دور خودم كردم كه
با صداش متوقف شدم
نميدونستم امشب چه نقشه ايي برام داره و قراره چه بلايي
سرم بياره!قبل از اينكه باز دستور ديگه ايي بده به طرفش
حركت كردم و معذب لبه ي تخت نشستم
نگاه هوس الودي به سر تا پام انداخت و روي سينه هاي خوش
فرمم كه نوك صورتيش از زير اون لباس توري بيرون زده بود
متوقف شد
اشاره كرد كه دراز بكشم
كنار ش دراز كشيدم اب دهنمو قورت دادم با استرس بهش
نگاه كردم دستشو ستون بدنش كرد
به طرفم برگشت و لبخند مرموزي زد دستش به طرفم اورد
وشروع به لغزيدن روي بدنم كرد سينه ي چپمو توي مشتش
فشرد و دستش و بين پاهام برد
پاهامو باز كردودستشو روي بهشتم كشيد انگشتشو به سمت
سوراخم سر دا د
بهشتم خيس خيس شده بود و داشت نبض ميزد ضربان قلبم
بالا رفته بود و عرق كرده بود م
چه مرگم شده بود!؟از اين همه نزديكي دامون حالم دگرگون
شده بودو داغ كرده بود م!

از لای در نگاهی به خان زاده که داشت با یه دختر ور می‌رفت انداختم.
با ناله‌ای که دختر مو بلوند کرد حس کردم چیزی درونم لرزید.
خان زاده پشتش بهم بود و منو نمی‌دید.
دستش که بین پای دختره نشست با ترس و غیرارادی هین تقریبا بلندی کشیدم.
خان زاده با همون اخم و جذابیت همیشگی‌ا‌ش سمتم برگشت و دختره با لوندی پشت خان زاده خودش و پنهان کرد.
با حرف خان زاده با غم چشمام و بستم.
قطعا از گناهم نمی‌گذشت و تنبیه مفصلی در راه بود!
- بیا داخل! تو کی هستی که من و داشتی دید می‌زدی؟
بغضم و قورت دادم و وارد اتاق شدم.
خانزاده منو به سمت خودش و اون دختر کشید تا ... 💦

https://t.me/joinchat/SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_سیوهفت

کاش خانم گفتن اشرا تمام می کرد.
کاشاین گونه زجرش نمی داد.
جلوتر از گلی از پله ها پایین آمد.
با دیدن احسان تاجیک که داشت سر میز صبحانه
می خورد، به سمتشرفت و آرام گفت:
_ سلام.
برخلاف او که حال حرف زدن نداشت، احسان
تاجیک با خوشرویی لبخندی زد و در جوابشگفت:
_ سلام باباجان، بشین صبحانه بخور.
نگاهی به میز انداخت.
به روایتی از شیر مرغ تا جان آدمیزاد روی اش
چیده شده بود.
به حدی ضغف داشت که امتناع نکرد و بدون کلامی
روی صندلی نشست.
گلی بلافاصله کنارشایستاد و از هر آنچه که روی
میز بود، کمی برایشکشید و جلویشگذاشت.
زیر چشمی نگاهی به احسان تاجیک انداخت و ابتدا
جرعه ای از لیوان شیر نوشید.
راه گلویشکه باز شد، آرام پرسید:
_ با من کاری داشتید؟
احسان که صبحانه اشرا تمام کرده بود.
فنجان قهوه اشرا تکانی داد و با خونسردی پاسخ
داد:
_ به امیر کیا گفتم یه ساعت دیگه بیاد دنبالت.
شوکه نگاهشکرد.
کجا؟ آن هم با امیر کیا!
قصد جانشرا کرده بود؟
متوجه نمی شد که از تنها شدن با امیر کیا می ترسد؟
با تمنا نگاهشکرد.
_ چرا؟ دلیل خاصی داره که باید باهاشون بیرون
برم؟
احسان سرشرا بالا آورد و مستقیم نگاهشکرد.
نگاهش مانند همیشه در اوجِ ابهت، مهربان بود.
_ دنبال کارای آزمایشو عروسی باید برید بابا جان!
لبشرا گزید، چشم هایشلبالب از اشک شد و بغض
مانند طناب دار، گلویشرا فشار داد.
انگار که کسی پنجه هایشرا دور گلویشبپیچد و تا
جان دارد فشار دهد.
جدی جدی جای کیمیا را گرفته بود...
ملتمسانه به احسان نگاه کرد و گفت:
_ شاید من بتونم کیمیا رو راضی کنم.
برعکسدفعه قبل جدی نگاهشکرد.
جوری که از گفته اشپشیمان شد.
_ کیمیا کیه؟ کسی اینجا کیمیا نمی شناسه. عروس
این خاندان تویی دختر.
پسعین تموم عروس ها برو دنبال کارهای مراسمت!
بغضنفسرا نمی گیرد اما جان آدم را چرا!
انگار داشت جان می داد و کسی اهمیتی نمی داد.
سرشرا پایین انداخت.
- من واسه عروسی ای که فقط قرار بود مهمونش
باشم اما الان شدم عروسش برنامه ای ندارم .

💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M