روش زندگی زیبا
1.62K subscribers
9.09K photos
913 videos
9 files
1.74K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_چهلوپنج

مادر با کلافگی گفت:
- از دست تو. از سر شب یه سر داري همینو تکرار می کنی.
با عصبانیت تکیه ام را از دیوار برداشتم و گفتم:
600 تومن پول بابتش داده. - - می دونی قیمت همه اینا چقدره؟ ارزون ترینش همون کیف و وسایل شادیه که کمِ کم 700
این چرخ و لپ تاپ که بماند. به نظرت واسه تشکر زیاد نیست؟
مادر عینکش را به چشم زد. لباس پسته اي رنگ را برداشت و منجوق ها و ملیله ها را از سوزن رد کرد و گفت:
- چی کار می کردم مادر جون؟ تا اینجا بلند شده اومده. با اون حالش چرخ به این سنگینی رو بغل زده و آورده. دیدي که
نخواستم قبول کنم، اما نشد. چه جوري می گفتم هرچی خریدي بردار و ببر. زشت بود. تو عمل انجام شده قرار گرفتم. وگرنه
خودت که منو بهتر می شناسی. تا حالا چند بار صدقه قبول کردم که این بار دومم باشه؟
با اخم رویم را برگرداندم. مادر کمی به سمتم خم شد و از بالاي عینکش نگاهم کرد.
- حالا هم چیزي نشده. یه جوري جبران می کنیم. می خواي واسش شال گردن ببافم؟ پیرهن مردونه هم بلدم. می خواي
واسش بدوزم؟
بلند و با حرص گفتم:
- شال گردن و پیرهن واسه جبران اینا؟
و با دست به چرخ خیاطی و لپ تاپ که کنار هم گذاشته بودم اشاره کردم.
مادر از تندي من لب برچید و سرش را به زیر انداخت و آهسته گفت:
- نه، ولی خب منم وسعم همین قدره مادر جون! تو بگو چی کار کنم؟
به دستان لرزان و سر فروافکنده اش نگاه کردم و قلبم گرفت. از خودم بدم آمد. روي زمین خزیدم و کنارش نشستم. دستم را
روي دستش گذاشتم و گفتم:
- ببخشید مامانی. غلط کردم داد زدم. یه لحظه کنترلم رو از دست دادم.
بدون این که سرش را بالا بگیرد گفت:
- من این همه جون می کنم که شما با سربلندي زندگی کنین! ولی امشب نتونستم رو حرف این پسر حرف بزنم. وقتی اون
جوري تو چشمام زل زد حس کردم واقعا پسرمه. دلم نیومد با اون مریض احوالیش دست رد به سینش بزنم. بعدشم حتما که
نباید از طریق مالی واسش جبران کنیم. هر کی به اندازه تواناییش. اصلا از این به بعد یه ذره بیشتر واست غذا می ذارم که
سهم اونم بدي. از بس از این آت و آشغالاي رستورانا رو خورده معدش به این حال و روز افتاده. یه مدت غذاي خونگی بخوره
حالشم بهتر میشه. خوبه این جوري؟
عینکش را برداشتم و نم زیر پلکش را گرفتم. توي آغوشش فرو رفتم و به خاطر دلخوشی اش گفتم:
- آره مامانی. این جوري خیلی خوبه.
دستی روي موهایم کشید و گفت:
- تازه نگاه به حال و روز الانمون نکن. تو که مدرکت رو بگیري، مهندس بشی، دست و بالمون باز میشه. اون موقع خودت
هرجوري خواستی جواب مهربونی این پسر رو بده.
سرم را توي سینه اش بالا و پایین کردم. موهایم را بوسید و گفت:
- دیگه غصه نمی خوري؟
محکم تر به تن نحیفش چسبیدم و گفتم:
- وقتی تو رو دارم غصه چیو بخورم؟
شادي هم روي زانوهایش جلو آمد و گفت:
- پس من چی؟
مادر دست چپش را دراز کرد و او را هم در آغوش گرفت و به نوبت موهایمان را بوسید. آرامش به وجودم برگشت. علی رغم
دلخوري هایم شب فوق العاده اي بود. دیاکو براي اولین بار به خانه ما آمد. با صمیمت هر چه تمام تر کنارمان نشست و بدون
هیچ تعجب و ترحمی از سادگی زندگیمان لذت برد. این را از خنده هاي بی غل و غش و سر زنده اش فهمیدم و غرق خوشی
بودم از هوش بالایش جهت ایجاد اعتماد و اطمینان در مادر حساس و نگران من. قطعا هیچ چیز به اندازه همان رابطه خواهر و
برادري که گفته بود خیال مادرم را راحت نمی کرد.
به هرحال اکثر مردها از همین جا و به همین شکل شروع می کنند دیگر!
دانیار:
بی حوصله و خسته دکمه اتصال تماس را زدم و گفتم:
- بله؟
صداي زیر و گاهی اعصاب خردکن مهتا در گوشم پیچید.
- چه عجب آقا! بالاخره این گوشیتون رو جواب دادین.
چقدر از این جمله تکراري بیزار بودم.
- مهتا من الان وقت ندارم. کارت رو بگو.
با عصبانیت گفت:
- پس تو کی واسه من وقت داري؟ شبا؟ تو رختخواب؟
پوفی کردم و گفتم:
- خیلی ناراحتی همونم بی خیال میشم.
از صداي جیغش گوشم آزرده شد. موبایل را با فاصله نگه داشتم.

🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦

چسبیده بود بهم‌،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوام‌به دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم‌...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...

https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_چهلوپنج

سینی چایی و بیسکویت رو روی زمین گذاشتم .
-الان طناز میاد میگه چه از خودشونم پذیرایی کردن .
-همینه که هست .
خندیدیم . چاییم رو با بیسکوییت ها خوردم .
-وای عاطفه این سعید دیوونم کرده هی میگه این دوستت پس کی میره دعوا .
-بگو عاطفه وسط جنگه به دعوا نیازی نیست .
صدای در اومد .
سعیده :کی میتونه باشه این وقت شب ؟
-چرا چرت میگی شب کجا بود توهم ؟ طنازه .
در باز شد و طناز اومد خیلی خسته به نظر میومد .
-وااااااااای مرده شورشم ببرن انقدر راه برد منو پاهام درد میکنه .
به غرغرهاش خندیدیم .
-حالا چی کار کردی آخر ؟
طناز گوشیش رو سمت سعیده پرت کرد .
-بیا ببین فیلم ها رو دیوونم کرد .
رفت تو اتاقش تا لباس عوض کنه .
گوشی رو از سعیده گرفتم و تو فیلم ها رفتم .
سعیده : خاک به سرم این فیلما چیه ؟
به جو دادن سعیده خندیدم .
یکی از فیلم ها رو باز کردم . دربند بودن و در حال راه رفتن .
سعیده : پدرش در اومده بیچاره .
طناز : پدرم در اومد ؟ سرویس شدم هی میگم خسته شدم هی قربون صدقه میره انگار چیزی
تغییر میکنه .
خندیدیم به حرص خوردن طناز .
-فیلما خوبه بریزشون تو فلشه که ...
طناز نذاشت ادامه بدم :
-فلشی که امیرعلی داده رو اپنه بردار بریز من دیگه حال ندارم .
سعیده : اووووووووه حالا یه دربند رفته داره میمیره .
طناز یه قند به سمت سعیده پرت کرد :
-راه رفتن به درک حالم از حرفاش به هم میخوره ایییییییی به من میگه جیگرتو بخورم
اوووووووووووق.
به طناز خندیدم حق داشت حالش به هم بخوره .
فلش رو برداشتم و کامپیوتر رو روشن کردم .
-طناز سام یه شماره حساب میخواد .
-میخواد چی کار؟
-احتمالا ازت پول میگیره اگه پول خواست قبول کن بهش بدی حالا یه کاریش میکنیم .
-باش شماره حساب از کجا بیاریم ؟
-بزنگ به آقا پلیسه .
سعیده : آقا پلیسه رو نمودین شما دوتا .
به حرف سعیده خندیدیم ... راست میگفت اونم گیرافتاده بود .
طناز داشت با امیرعلی حرف میزد .
-عاطی ، میگه باید به هادی بگه که کنترل شه .
-بگو درد سر نشه .
-میگه نه حواسم هست هادی بچه خوبیه .
-بگو دیگه یه خاکی به سرمون بریزه .
-میگه باشه میریزم منتظر باش .
" چه بیشوعور خخخخخ ".
خودمون به خودمون میخندیدیم ....
***
بهرام :
-خانوم کوچولو از آمپول میترسه ؟
دخترک سرش رو تکون داد یعنی میترسه . ولی خوب چاره ای نبود باید میزد .
-اگه قول بدم درد نداشته باشه چی ؟
دخترک بغض کرد . هیچ وقت تحمل بغض وگریه ی دخترها رو نداشتم .
-چرا بغض میکنی عزیزم ؟ قول میدم درد نداشته باشه.
اشک هایی که تو چشم های دخترک جمع شده بود دیوونم میکرد . غزاله هم همین طوری بغض
میکرد .
مادرش رفته بود تا داروهاش رو بخره و نبود .
دختر رو روی پاهام نشوندم و بغلش کردم .
-گریه نداره که دختر خوب .
دختر همونجور که فین فین میکرد .
-دلوغ میگی اون دکتله هم گفت دلد نداله ولی داشت .
دلم ضعف رفت برای لحن بچگونش . گونه ی دختر رو بوسیدم .
-اسمت چیه ؟
-الناز .
نگاهی به چشمای سبز دختر انداختم و دلم ریخت چشمای غزاله هم سبز عسلی بود .
-من دروغ نمیگم درد نداره قول میدم .
-اگه دلد داشته باشه اون و ازت میگیرم.
دخترک به گوشی معاینه که دور گردنم بود اشاره میکرد .
به تنبیه بچگانه ی دخترک خندیدم .
-باشه اگه درد داشت مال تو .
دخترک دستی به چشماش کشید و لبخند زد .
صدای در زدن اومد و با بفرماییدی که گفتم مادر الناز وارد شد .
-شرمنده آقای دکتر شلوغ بود .اذیتتون کرد ؟
-نه اصلا قبول کرده که آمپولش بزنم .
مادر با تعجب نگاهمون کرد .
-الناز خانوم رو آماده کنین تا بیام .

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_چهلوپنج

خنده ايي اومد لبام از از حرفاي بامزش طرز حرف زدنش اصلا
به سن و سالش نميومد و اين نشون از اين ميداد كه سن و
سال ملاك نيست و بايد دل جوان باشه
به سمت سال اصلي هدايتمون كرد كه همزمان دامون رو
بهش گفت
_همه اومدن ؟!
دايه تهي كشيد و گفت
_اره پسرم ولي قول بده امشب از كوره در نري و بزاري به تو
هيلدا جان خوش بگزره
دامون سري تكان داد و حالت خاصي گفت
_باشه خيالت راحت من هنوز خيلي با اين جماعت كار دارم..
از حرفاشون سر در نمياوردم و فقط شنونده بودم با ورودمون
به سالن اصلي نگاهي به ادماي حاضر كردم و با استرس اب
دهنمو قورت دادم كه...
دايه با شوق زياد بلند گف ت
_ببينين كي اومده
با اين حرفش همه ي نگاها سمت ما كشيده شدو وي من
متوقف شد داشتم از استرس و خجالت اب ميشدم..
ولي دامون با غرور و جديت كه داشت سرشو بالا گرفته بود
و بهشون نگاه ميكر د
بعد خيلي عادي و ريلكس سلامي كلي گفت دستمو توي
دستش گرفت و دنبال خودش كشي د
تو نگاه همه كنجكاوي و تعجب زيادي ديده ميشد كه علتشو
نميدونستم..
رو به روي زن و مرد مسن و شيك پوشي ايستاديم..كه حدس
زدم بايد پدر و مادرش باش ن
دامون صداشو صاف كرد و سلامي سرد و خشكي گفت..
كه زنه با مهربوني و نم اشكي كه تو چشماش جوشيده بود از
جاش بلند شد كه مرد كناريش اعصاشو روي زمين كوبيد و
گفت
_بس كن گلرخ دوباره شروع به روضه خواني نكن
اين حرفش مصادف شد با مشت شدن دست دامون دور دستم
و فشار زيادش از روي اعصبانيت
سعي كردم به روي خودم نيارم و تحمل كنم كه به خودش
اومد و فشار دستشو كم كرد..
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
زنه با ياس سرجاش نشيت و جواب سلام دامون با دلسوزي
داد
پير مرد كه حتي اسمشم نميدونستم نگاهي تيز بهم كرد و
دامون و مخاطب قرار داد و گفت
_چيه باز اين ورا اومدي پسر جان يادي از ما كردي؟!

از لای در نگاهی به خان زاده که داشت با یه دختر ور می‌رفت انداختم.
با ناله‌ای که دختر مو بلوند کرد حس کردم چیزی درونم لرزید.
خان زاده پشتش بهم بود و منو نمی‌دید.
دستش که بین پای دختره نشست با ترس و غیرارادی هین تقریبا بلندی کشیدم.
خان زاده با همون اخم و جذابیت همیشگی‌ا‌ش سمتم برگشت و دختره با لوندی پشت خان زاده خودش و پنهان کرد.
با حرف خان زاده با غم چشمام و بستم.
قطعا از گناهم نمی‌گذشت و تنبیه مفصلی در راه بود!
- بیا داخل! تو کی هستی که من و داشتی دید می‌زدی؟
بغضم و قورت دادم و وارد اتاق شدم.
خانزاده منو به سمت خودش و اون دختر کشید تا ... 💦

https://t.me/joinchat/SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_چهلوپنج

دست هایشرا داخل جیب شلوارشفرو برد و
منتظر ایستاد.
چند دقیقه ای نگذشت که مرد جوانی همراه با بسته
های کادو پیچ شده به سمتشآمد.
_ اینو کجا بذارم آقا؟
ریموت جعبه را زد.
با بالارفتن جعبه عقب، به ماشین که دقیقاً جلوی
مزون پارک شده بود اشاره کرد.
۰ لطفاً بذارید توی جعبه عقب.
بسته های حاوی تاج و لباسعروسرا داخل
صندوق عقب جا داد و باز به سمتشآمد و گفت:
_ آقا شیرینی دامادیتون و نمیدین به ما؟
داماد یلدا شدن شیرینی نداشت...کفاره داشت.
اما به هر حال دلش نمی آمد دست رد به سینه اش
بزند. دوتا تراول به دستشداد و کوتاه گفت:
_ خدمت شما.
سرپرست فروش مزون بیرون آمد.
امیر کیا با شنیدن صدای پاشنه های بلند کفش اش به
عقب برگشت و بی حوصله گفت:
_ تموم شد؟ بیام حساب کنم؟
****
لباس سنگین عربی را از تن خارج کرد و به دست
شیما داد.
این بار حتی به آینه هم نگاه نکرد تا یلدا را سفید
پوش ببیند.
بخت سیاهش حتی لباس سفیدشرا هم کدر کرده
بود.
لباس های خودشرا که پوشید از اتاق پرو خارج
شد.
نگاهی به اطراف انداخت.
امیر کیا نبود و این کمی آرام اش می کرد.
لرزش موبایل اش، باعث شد ترسیده به جیب
مانتویش نگاه کند.
کسی را داشت که نگرانششود؟ قطعا نه!
تعلل را کنار گذاشت و موبایلشرا بیرون کشید .
حیرت زده به نام یحیی خیره شد.
یحیی! یعنی می توانست امیدوار باشد که پشیمان
شده؟
که کاشاینگونه بود.
با انگشت هایی که علناً می لرزیدند، تماسرا پاسخ
داد و با امیدواری لب زد:
_ الو؟ یحیی؟
صدای خش دار و عصبانی اش، خط کشید روی تمام
تصورات زیبایش...
_ یه زمانی حاضر بودم جون بدم واسه شنیدن
اسمم از زبونت...حاضر بودم بمیرم اما جای
پسرعمو، یحیی صدام بزنی.
بغضکرده از میان مانکن ها گذشت و به انتهای س
الن رفت.
خیالشکه از خلوتی اطرافشراحت شد، با درد
زمزمه کرد:
_ ببخشید... ببخشید یحیی...جبران می کنم قول
میدم. قول میدم بهت...
در جوابشبا خشم فریاد زد:
_ چی و ببخشم؟ انگشت نمای کسو ناکسشدنمو؟
زمزمه غریب و آشنا که در گوشهم پچ پچ میکنن
نامزدمو زیر یه مرد دیگه پیدا کردن؟
اشک هایشسرازیر شدند.
زخم و زبان ها تا کی ادامه داشت؟ این بی آبرویی
چرا جمع نمی شد؟
صدای پر درد و خشمگین اش، آرام تر شد و ادامه
داد:
_ چرا نگفتی منو نمی خوای؟ چرا به خودم نگفتی
که برم گورمو گم کنم؟
چی می گفت؟ چه باید می گفت؟
می گفت از واکنشعمویت می ترسیدم؟
می گفت یزدان زیر پوستی تهدیدشکرده بود؟اصلا
الان برای هر حرفی دیر بود...خیلی دیر بود...

💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M