🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_پنجاهوپنج
دلم نمی خواست با گفتن "بی فایده ست" بیشتر از این دلش را بشکنم. پس لبخندي زدم و گفتم:
- باشه. ببینم چی کار می کنی. من واسه آخر هفته دانیار رو می کشونم تهران. بقیه کاراش با خودته. چیزي هم لازم داشتی
بگو.
با ذوق خندید و گفت:
- واي ممنونم!
خسته بودم. نیاز به تنهایی داشتم. پشت میزم نشستم و گفتم:
- من ممنونم. الانم دیگه بهتره بري خونه. دیر میشه.
با هیجان محسوس از اتاق بیرون رفت، اما چند ثانیه بعد دوباره داخل شد. دوباره در قالب خجالتی اش فرو رفته بود. با نگاه
خیره بر زمین و دست هاي آویزان قفل شده درهم.
- چیزي می خواي؟
کمی مکث کرد و بعد گفت:
- شما از دست من ناراحت نیستین؟
آخ که چقدر این دختر شیرین و دوست داشتنی بود. با تمام محبتی که نسبت به او در دلم احساس می کردم گفتم:
- نه دختر خوب. دلخور چرا؟
- معدتون درد نمی کنه؟
- نه. خوبم. نگران نباش.
کمی با انگشتانش بازي کرد و کاغذي که در مشتش نهفته بود روي میز گذاشت.
- این تلفن خونمونه. اگه حالتون خوب نبود تماس بگیرین.
دلم می خواست لپش را بگیرم و محکم بکشم.
- باشه. مرسی.
صورتش باز شد و لبخند روي لب هایش نشست. سرسري خداحافظی کرد و از در بیرون رفت.
خندیدم و سر تکان دادم. چقدر این سادگی و معصومیتش را دوست داشتم.
شاداب:
مادر در حالی که روي پایش می کوبید و اشک می ریخت گفت:
- الهی من بمیرم. الهی بمیرم واسه این دو تا جوون. خیر نبینه باعث و بانی این جنگ. خدا لعنت کنه اون صدام جانی و پست
فطرت رو. چه بلایی به سر مردممون آورد. چه کرد با این کشور. بمیرم الهی!
❌همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر قرار گرفت برای دریافت کلیک کنید 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
با بغض گفتم:
- باید دانیار رو ببینی. هیچ حسی تو نگاهش نیست. انگار داري با یه رباط حرف می زنی. دیاکو رو ندیدي. می گفتم الانه که
روح از تنش بره. نمی دونی چه حالی شده بود. نمی دونی چه جوري می لرزید.
مادر لبش را گزید و گفت:
- فکر می کنی کم دردیه؟ جلو چشمت پدرت رو تیر بارون کنن. مادرت رو سر ببرن. از همه بدتر اون صحنه هاي تجاوزه که
تا آخر عمر نمی ذاره کمرشون راست شه. بیچاره اون پسر! معلومه که دیگه احساسی واسش نمی مونه. بیچاره تر از اون دیاکو
که هم مصیبت پدر و مادر و خواهرش رو داشته هم مسئولیت برادرش رو. واقعا باید به این پسر آفرین گفت. کو همچین
مردي؟ مگه دیگه این جور آدمی پیدا میشه؟ تو این زمونه که دیگه برادر به برادر رحم نمی کنه، پدر به ناموسش رحم نمی
کنه، وجود همچین آدمایی مثل رویاست. احسنت به غیرتش! آفرین به گذشتش! مرحبا به این دل بزرگش!
دلم از تعریف هاي مادر غنج می رفت. دیاکوي من، در چشم همه یک اسطوره بود.
- حالا تو می خواي چی کار کنی؟ نمی شه که بري خونه یه مرد جوون رو تزیین کنی یا تو خونش کیک بپزي.
بادم خوابید. مادر در مقابل پسر پیغمبر هم از مواضعش کوتاه نمی آمد.
- شادي رو هم با خودم می برم. تبسمم هست. تازه دیاکو که کل روز رو خونه نیست.
کمی فکر کرد و گفت:
- نه، نمی شه. تا شما برگردین دلم هزار راه میره.
نمی توانستم از شانس دیدن خانه دیاکو و از آن مهم تر، خوشحال کردنش بگذرم. با التماس گفتم:
- مگه نمی خواستیم لطفش رو جبران کنیم؟ به خدا هیچی به اندازه خوشحال کردن دانیار شادش نمی کنه. تازه مگه دیاکو رو
ندیدي؟ مگه همیشه نمی گی آدم شناسیت حرف نداره. آخه بهش میاد آدم بدي باشه؟
مادر آه کشید و گفت:
- نه. بهش نمیاد، ولی انقدر زمونش بد شده که به چشم خودمم نمی تونم اعتماد کنم.
🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
چسبیده بود بهم،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوامبه دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_پنجاهوپنج
دلم نمی خواست با گفتن "بی فایده ست" بیشتر از این دلش را بشکنم. پس لبخندي زدم و گفتم:
- باشه. ببینم چی کار می کنی. من واسه آخر هفته دانیار رو می کشونم تهران. بقیه کاراش با خودته. چیزي هم لازم داشتی
بگو.
با ذوق خندید و گفت:
- واي ممنونم!
خسته بودم. نیاز به تنهایی داشتم. پشت میزم نشستم و گفتم:
- من ممنونم. الانم دیگه بهتره بري خونه. دیر میشه.
با هیجان محسوس از اتاق بیرون رفت، اما چند ثانیه بعد دوباره داخل شد. دوباره در قالب خجالتی اش فرو رفته بود. با نگاه
خیره بر زمین و دست هاي آویزان قفل شده درهم.
- چیزي می خواي؟
کمی مکث کرد و بعد گفت:
- شما از دست من ناراحت نیستین؟
آخ که چقدر این دختر شیرین و دوست داشتنی بود. با تمام محبتی که نسبت به او در دلم احساس می کردم گفتم:
- نه دختر خوب. دلخور چرا؟
- معدتون درد نمی کنه؟
- نه. خوبم. نگران نباش.
کمی با انگشتانش بازي کرد و کاغذي که در مشتش نهفته بود روي میز گذاشت.
- این تلفن خونمونه. اگه حالتون خوب نبود تماس بگیرین.
دلم می خواست لپش را بگیرم و محکم بکشم.
- باشه. مرسی.
صورتش باز شد و لبخند روي لب هایش نشست. سرسري خداحافظی کرد و از در بیرون رفت.
خندیدم و سر تکان دادم. چقدر این سادگی و معصومیتش را دوست داشتم.
شاداب:
مادر در حالی که روي پایش می کوبید و اشک می ریخت گفت:
- الهی من بمیرم. الهی بمیرم واسه این دو تا جوون. خیر نبینه باعث و بانی این جنگ. خدا لعنت کنه اون صدام جانی و پست
فطرت رو. چه بلایی به سر مردممون آورد. چه کرد با این کشور. بمیرم الهی!
❌همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر قرار گرفت برای دریافت کلیک کنید 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
با بغض گفتم:
- باید دانیار رو ببینی. هیچ حسی تو نگاهش نیست. انگار داري با یه رباط حرف می زنی. دیاکو رو ندیدي. می گفتم الانه که
روح از تنش بره. نمی دونی چه حالی شده بود. نمی دونی چه جوري می لرزید.
مادر لبش را گزید و گفت:
- فکر می کنی کم دردیه؟ جلو چشمت پدرت رو تیر بارون کنن. مادرت رو سر ببرن. از همه بدتر اون صحنه هاي تجاوزه که
تا آخر عمر نمی ذاره کمرشون راست شه. بیچاره اون پسر! معلومه که دیگه احساسی واسش نمی مونه. بیچاره تر از اون دیاکو
که هم مصیبت پدر و مادر و خواهرش رو داشته هم مسئولیت برادرش رو. واقعا باید به این پسر آفرین گفت. کو همچین
مردي؟ مگه دیگه این جور آدمی پیدا میشه؟ تو این زمونه که دیگه برادر به برادر رحم نمی کنه، پدر به ناموسش رحم نمی
کنه، وجود همچین آدمایی مثل رویاست. احسنت به غیرتش! آفرین به گذشتش! مرحبا به این دل بزرگش!
دلم از تعریف هاي مادر غنج می رفت. دیاکوي من، در چشم همه یک اسطوره بود.
- حالا تو می خواي چی کار کنی؟ نمی شه که بري خونه یه مرد جوون رو تزیین کنی یا تو خونش کیک بپزي.
بادم خوابید. مادر در مقابل پسر پیغمبر هم از مواضعش کوتاه نمی آمد.
- شادي رو هم با خودم می برم. تبسمم هست. تازه دیاکو که کل روز رو خونه نیست.
کمی فکر کرد و گفت:
- نه، نمی شه. تا شما برگردین دلم هزار راه میره.
نمی توانستم از شانس دیدن خانه دیاکو و از آن مهم تر، خوشحال کردنش بگذرم. با التماس گفتم:
- مگه نمی خواستیم لطفش رو جبران کنیم؟ به خدا هیچی به اندازه خوشحال کردن دانیار شادش نمی کنه. تازه مگه دیاکو رو
ندیدي؟ مگه همیشه نمی گی آدم شناسیت حرف نداره. آخه بهش میاد آدم بدي باشه؟
مادر آه کشید و گفت:
- نه. بهش نمیاد، ولی انقدر زمونش بد شده که به چشم خودمم نمی تونم اعتماد کنم.
🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
چسبیده بود بهم،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوامبه دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#جسم_سرد
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_پنجاهوپنج
غزاله :
ساعت 0 وقت دکتر روان شناس داشتم . دفعه ی قبل که رفته بودم دکتر تاکید کرده بود سری بعد
رو با عاطفه
برم . دکتر خوبی بود ،هدیه مهرادی . که به اصرار خودش هدیه جون صداش میکردم .
-بریم دیر شد .
کیف رو برداشتم و با عاطفه از خونه بیرون زدم . قرار بود با آژانس بریم که راحت تر باشیم و
زودتر برسیم.
عاطفه به سمت میز منشی رفت :
-سلام خانوم خسته نباشی ما نوبت داشتیم برای مشاوره .
منشی با عشوه نگاهی به عاطفه انداخت . " بابا به خدا ما دختریم ... ".
-خانومه ؟؟؟؟
-غزاله جاوید .
-بله بفرمایین .
به سمت اتاق رفتیم .
عاطفه : با این حرف زدنش به خودم شک کردم .
خنده ی آرومی به حرف عاطفه کردم . در زدیم و با بفرمایید وارد شدیم .
مهرادی ازجاش بلند شد .
-سلام عزیزم خوبی ؟
- سلام بله ممنون .
اشاره ای به عاطفه کردم .
-ایشون هم عاطفه که میخواستین ببینینش .
عاطفه سلامی کرد که مهرادی جوابش رو به گرمی داد .
-خوب عاطفه جان شما میتونی بیرون منتظر بمونی تا صدات کنم ؟
عاطفه لبخندی زد :
-بله حتما .
وبیرون رفت .
-بشین غزاله جان .
روی صندلی چرم مشکی رنگ نشستم .
-خوب چه خبر ؟؟؟
میخواستم از بهرام بگم ...
***
عاطفه :
تقریبا یک ساعتی میشد که منتظر نشسته بودم که غزاله بیرون اومد . از چشماش معلوم بود گریه
کرده .
-عاطی برو مهرادی کارت داره .
-تو خوبی؟
-آره .
- تو کجا میری ؟
-این جا یه اتاق بچه داره میرم اون جا تا بیای اینجا نمیمونم.
-میخوای نرم ؟
-برو بابا انقدرم وضعم خراب نیست .
-خیله خوب پس اگه چیزی شد به گوشیم زنگ بزن .
-باشه خیالت راحت .
نفسی گرفتم و به سمت اتاق دکتر رفتم . در زدم و آروم وارد شدم .
مهرادی : بیا تو عزیزم بشین .
روی صندلی چرم نشستم و به این فکر کردم که به راحتی صندلیم تو اتاق کار امیرعلی نیستم ...
-خانوم مهرادی ...
-هدیه صدام کن عزیزم .
-بله . هدیه جان گفته بودین بیام البته برای چی رو نمیدونم .
هدیه لبخندی زد .
-آره گفته بودم بیای . باید با هم همکاری داشته باشیم .
-همکاری؟
هدیه از پشت میزش بلند شد و روی صندلی مقابلش نشست .
-تقریبا هر 5 جمله ای که غزاله میگه 0 تا عاطفه توش داره و این یعنی تو بهش خیلی نزدیکی .
-خوب بله .
-حتی از مادرش .
-متاسفانه مادرش توجه کافی رو نداره .
-میدونم و برای همین گفتم بیای . با مادرش حرف زدی ؟
-بله. بارها گفتم غزاله از کارتون واجب تره ولی خوب توجهی نمیکنن .
-توضیح بده چند وقته با غزاله دوستی و چجوری دوست شدین .
-خوب ما از دوم راهنمایی با هم دوستیم تقریبا 0 سال . تو مدرسه با هم آشنا شدیم و بعد هم
همسایه شدیم .
-ولی خیلی بیشتر از اینا بهش نزدیکی .
-خوب این به مرور زمان ایجاد شد .
-از وضعیت غزاله که با خبری اصلا خوب نیست .
-بله میدونم .
-تو باید کمکش کنی ، فقط به حرف تو گوش میکنه . شاید باورت نشه ولی ...
-ولی چی ؟
-حس مادری رو در تو پیدا کرده .
چشمام گرد شد . یعنی چی ؟
-منظورم اینه که اون همایت و پشتوانه ای که مادر برای دختر هست تو برای غزاله ای . غزاله
محبت کافی از
مادرش ندیده و بدتر این که تک فرزند هم هست .
سرم رو تکون دادم ، چی میگفتم ؟
-ببرش جاهایی که مرد زیاده باید بتونه حداقل با تو قاطی مردم قدم بزنه . سعی کن چند دقیقه
ای تو خونه تنهاش
بذاری ، باید عادت کنه . بهش مسئولیت بده .
سرم رو به نشونه ی تفهمیم تکون دادم.
-ببین عزیزم غزاله خیلی تنهاست و اون اتفاق و درد هایی جسمی که داره باعث شده به یه بچه
تبدیل بشه ،
یه بچه که دوباره باید مسئولیت پذیری و این که به تنهایی از پس کارهاش بربیاد رو یاد بگیره ...و
یه موضوع دیگه.
-چه موضوعی ؟
-نظرت راجب بهرام چیه ؟
-به شما حرفی زده ؟
-آره همه چیز رو توضیح داد نظرت ؟
-راستش رو بخوای من چند باری باهاش بیرون حرف زدم . پسر بدی به نظر نمیاد یعنی من حس
بدی ندارم .
-به نظرت میتونه برای غزاله خوب باشه ؟
-به نظرم مهم اینه که هر دوشون برای هم میمیرن و میترسن .
-درسته ... میشه بهش اعتماد کرد ؟ خبر داره ؟
-بله میدونه فکراش رو هم کرده که اومده با غزاله حرف بزنه .
-میتونی یه ذره توضیح بدی دربارش ؟
-اون نخبه ست ، یعنی خیلی خیلی تیزهوشه .
-منظورت رو نمیفهمم .
05- سالشه ولی پزشک عمومیه .
-واقعا ؟؟؟؟؟؟؟
-بله ، مطب هم داره وداره درسش رو هم ادامه میده .
-جالبه و فوق العاده یعنی همه رو جهشی خونده ؟
-بیشترش رو بله .
-خوب ؟
-محکم و مستقله ،دوسالی هست که دور از خانوادش تهران زندگی میکنه . در نظر اول حتی
ترسناک به نظر میاد .
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_پنجاهوپنج
غزاله :
ساعت 0 وقت دکتر روان شناس داشتم . دفعه ی قبل که رفته بودم دکتر تاکید کرده بود سری بعد
رو با عاطفه
برم . دکتر خوبی بود ،هدیه مهرادی . که به اصرار خودش هدیه جون صداش میکردم .
-بریم دیر شد .
کیف رو برداشتم و با عاطفه از خونه بیرون زدم . قرار بود با آژانس بریم که راحت تر باشیم و
زودتر برسیم.
عاطفه به سمت میز منشی رفت :
-سلام خانوم خسته نباشی ما نوبت داشتیم برای مشاوره .
منشی با عشوه نگاهی به عاطفه انداخت . " بابا به خدا ما دختریم ... ".
-خانومه ؟؟؟؟
-غزاله جاوید .
-بله بفرمایین .
به سمت اتاق رفتیم .
عاطفه : با این حرف زدنش به خودم شک کردم .
خنده ی آرومی به حرف عاطفه کردم . در زدیم و با بفرمایید وارد شدیم .
مهرادی ازجاش بلند شد .
-سلام عزیزم خوبی ؟
- سلام بله ممنون .
اشاره ای به عاطفه کردم .
-ایشون هم عاطفه که میخواستین ببینینش .
عاطفه سلامی کرد که مهرادی جوابش رو به گرمی داد .
-خوب عاطفه جان شما میتونی بیرون منتظر بمونی تا صدات کنم ؟
عاطفه لبخندی زد :
-بله حتما .
وبیرون رفت .
-بشین غزاله جان .
روی صندلی چرم مشکی رنگ نشستم .
-خوب چه خبر ؟؟؟
میخواستم از بهرام بگم ...
***
عاطفه :
تقریبا یک ساعتی میشد که منتظر نشسته بودم که غزاله بیرون اومد . از چشماش معلوم بود گریه
کرده .
-عاطی برو مهرادی کارت داره .
-تو خوبی؟
-آره .
- تو کجا میری ؟
-این جا یه اتاق بچه داره میرم اون جا تا بیای اینجا نمیمونم.
-میخوای نرم ؟
-برو بابا انقدرم وضعم خراب نیست .
-خیله خوب پس اگه چیزی شد به گوشیم زنگ بزن .
-باشه خیالت راحت .
نفسی گرفتم و به سمت اتاق دکتر رفتم . در زدم و آروم وارد شدم .
مهرادی : بیا تو عزیزم بشین .
روی صندلی چرم نشستم و به این فکر کردم که به راحتی صندلیم تو اتاق کار امیرعلی نیستم ...
-خانوم مهرادی ...
-هدیه صدام کن عزیزم .
-بله . هدیه جان گفته بودین بیام البته برای چی رو نمیدونم .
هدیه لبخندی زد .
-آره گفته بودم بیای . باید با هم همکاری داشته باشیم .
-همکاری؟
هدیه از پشت میزش بلند شد و روی صندلی مقابلش نشست .
-تقریبا هر 5 جمله ای که غزاله میگه 0 تا عاطفه توش داره و این یعنی تو بهش خیلی نزدیکی .
-خوب بله .
-حتی از مادرش .
-متاسفانه مادرش توجه کافی رو نداره .
-میدونم و برای همین گفتم بیای . با مادرش حرف زدی ؟
-بله. بارها گفتم غزاله از کارتون واجب تره ولی خوب توجهی نمیکنن .
-توضیح بده چند وقته با غزاله دوستی و چجوری دوست شدین .
-خوب ما از دوم راهنمایی با هم دوستیم تقریبا 0 سال . تو مدرسه با هم آشنا شدیم و بعد هم
همسایه شدیم .
-ولی خیلی بیشتر از اینا بهش نزدیکی .
-خوب این به مرور زمان ایجاد شد .
-از وضعیت غزاله که با خبری اصلا خوب نیست .
-بله میدونم .
-تو باید کمکش کنی ، فقط به حرف تو گوش میکنه . شاید باورت نشه ولی ...
-ولی چی ؟
-حس مادری رو در تو پیدا کرده .
چشمام گرد شد . یعنی چی ؟
-منظورم اینه که اون همایت و پشتوانه ای که مادر برای دختر هست تو برای غزاله ای . غزاله
محبت کافی از
مادرش ندیده و بدتر این که تک فرزند هم هست .
سرم رو تکون دادم ، چی میگفتم ؟
-ببرش جاهایی که مرد زیاده باید بتونه حداقل با تو قاطی مردم قدم بزنه . سعی کن چند دقیقه
ای تو خونه تنهاش
بذاری ، باید عادت کنه . بهش مسئولیت بده .
سرم رو به نشونه ی تفهمیم تکون دادم.
-ببین عزیزم غزاله خیلی تنهاست و اون اتفاق و درد هایی جسمی که داره باعث شده به یه بچه
تبدیل بشه ،
یه بچه که دوباره باید مسئولیت پذیری و این که به تنهایی از پس کارهاش بربیاد رو یاد بگیره ...و
یه موضوع دیگه.
-چه موضوعی ؟
-نظرت راجب بهرام چیه ؟
-به شما حرفی زده ؟
-آره همه چیز رو توضیح داد نظرت ؟
-راستش رو بخوای من چند باری باهاش بیرون حرف زدم . پسر بدی به نظر نمیاد یعنی من حس
بدی ندارم .
-به نظرت میتونه برای غزاله خوب باشه ؟
-به نظرم مهم اینه که هر دوشون برای هم میمیرن و میترسن .
-درسته ... میشه بهش اعتماد کرد ؟ خبر داره ؟
-بله میدونه فکراش رو هم کرده که اومده با غزاله حرف بزنه .
-میتونی یه ذره توضیح بدی دربارش ؟
-اون نخبه ست ، یعنی خیلی خیلی تیزهوشه .
-منظورت رو نمیفهمم .
05- سالشه ولی پزشک عمومیه .
-واقعا ؟؟؟؟؟؟؟
-بله ، مطب هم داره وداره درسش رو هم ادامه میده .
-جالبه و فوق العاده یعنی همه رو جهشی خونده ؟
-بیشترش رو بله .
-خوب ؟
-محکم و مستقله ،دوسالی هست که دور از خانوادش تهران زندگی میکنه . در نظر اول حتی
ترسناک به نظر میاد .
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_پنجاهوپنج
يكي از پاهامو بلند كرد و روي پاي خودش انداخت و دستشو
روي بهشتم گزاشت فشاري بهش داد و بعد چند ثانيه ضربه
ي ارومي بهش زد
انقدر درد داشتم و حالم بد بود كه حتي ناي مخالفت يا اينكه
جلوشو بگيرم نداشتم
فقط دلم ميخواست زودتر كارشو تموم كنه و راحت به حال
خودم رهام كنه تا به درد خودم بميرم...
اروم التشو جلوي سوراخ بهشتم گزاشت و فشار داد صداي اه
درد الودم بلند شد و براي لحظه ايي نفسم حبس شد
همون جور كه سرش توي گودي گردنم بود و با يه دستش
در حال ماليدن سينه هام بو د
شرو ع به عقب جلو كردن خودش توي بهشتم كرد از طرفي از
درداي زيادي كه بهم وارد ميشد حالم بد بود
و از طرف ديگه با ور رفتنش باهام بيشتر حالم خراب و
دگرگون ميش د
بي طاقت دستشو روي چو*چولم گزاشت و شروع به
ماليدنش كرد و همزمان داخلم تلمبه ميزد
به لاله ي گوشم ليسي زد التشو ازم بيرون كشيد ،خمار و
مست كنار گوشم لب زد
_جنده ي كي بودي هااا؟!؟؟
اب دهنمو قورت دادم و سكوت كردم كه گازي محكم از گردنم
گرفت كه صداي اخ جيق مانندم بلند شد و باز گف ت
_نگفتي جنده ي كي بودي؟!
با حالتي خمار از درد و اعصبانيت داد زدم
_جنده ي توام ..اره من جنده ي توام
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
با شنيدن صداي بلندم و حرفاي تحريك كنندم قهقه ايي
ديوانه وار سر داد و جري تر شد
التشو يك ضرب واردم كرد و شروع به ضربه زدن داخلم كر د
با هر ضربه ايي كه ميزد سينه هام از شدت ضربش بالا و پايين
ميپريدن و اين صحنه براش خيلي لذت بخش بود و مدام به
سينه ها سيلي ميزد
صدا ي ناله هاي درد الود من تو حرفاي ركيكي كه دامون از
روي شهوت و مستي ميزد گم شده بود..
بعد ا ز چند ضربه ي ديگه كه بهم زد با اه بلندي خودشو داخلم
خالي كرد و بي حال كنار افتاد
نگاهي به حال زارم كردم و سعي كردم خودمو ازش جدا كنم
كه با بي حالي دستاشو عقب كشيد فشاري به كمرم دا د
از رو كاناپه پرت شدم پايين و اخي از درد گفتم
كه گفت
_گمشو برو ديگه كارم تموم شد
از لای در نگاهی به خان زاده که داشت با یه دختر ور میرفت انداختم.
با نالهای که دختر مو بلوند کرد حس کردم چیزی درونم لرزید.
خان زاده پشتش بهم بود و منو نمیدید.
دستش که بین پای دختره نشست با ترس و غیرارادی هین تقریبا بلندی کشیدم.
خان زاده با همون اخم و جذابیت همیشگیاش سمتم برگشت و دختره با لوندی پشت خان زاده خودش و پنهان کرد.
با حرف خان زاده با غم چشمام و بستم.
قطعا از گناهم نمیگذشت و تنبیه مفصلی در راه بود!
- بیا داخل! تو کی هستی که من و داشتی دید میزدی؟
بغضم و قورت دادم و وارد اتاق شدم.
خانزاده منو به سمت خودش و اون دختر کشید تا ... 💦
https://t.me/joinchat/SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_پنجاهوپنج
يكي از پاهامو بلند كرد و روي پاي خودش انداخت و دستشو
روي بهشتم گزاشت فشاري بهش داد و بعد چند ثانيه ضربه
ي ارومي بهش زد
انقدر درد داشتم و حالم بد بود كه حتي ناي مخالفت يا اينكه
جلوشو بگيرم نداشتم
فقط دلم ميخواست زودتر كارشو تموم كنه و راحت به حال
خودم رهام كنه تا به درد خودم بميرم...
اروم التشو جلوي سوراخ بهشتم گزاشت و فشار داد صداي اه
درد الودم بلند شد و براي لحظه ايي نفسم حبس شد
همون جور كه سرش توي گودي گردنم بود و با يه دستش
در حال ماليدن سينه هام بو د
شرو ع به عقب جلو كردن خودش توي بهشتم كرد از طرفي از
درداي زيادي كه بهم وارد ميشد حالم بد بود
و از طرف ديگه با ور رفتنش باهام بيشتر حالم خراب و
دگرگون ميش د
بي طاقت دستشو روي چو*چولم گزاشت و شروع به
ماليدنش كرد و همزمان داخلم تلمبه ميزد
به لاله ي گوشم ليسي زد التشو ازم بيرون كشيد ،خمار و
مست كنار گوشم لب زد
_جنده ي كي بودي هااا؟!؟؟
اب دهنمو قورت دادم و سكوت كردم كه گازي محكم از گردنم
گرفت كه صداي اخ جيق مانندم بلند شد و باز گف ت
_نگفتي جنده ي كي بودي؟!
با حالتي خمار از درد و اعصبانيت داد زدم
_جنده ي توام ..اره من جنده ي توام
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
با شنيدن صداي بلندم و حرفاي تحريك كنندم قهقه ايي
ديوانه وار سر داد و جري تر شد
التشو يك ضرب واردم كرد و شروع به ضربه زدن داخلم كر د
با هر ضربه ايي كه ميزد سينه هام از شدت ضربش بالا و پايين
ميپريدن و اين صحنه براش خيلي لذت بخش بود و مدام به
سينه ها سيلي ميزد
صدا ي ناله هاي درد الود من تو حرفاي ركيكي كه دامون از
روي شهوت و مستي ميزد گم شده بود..
بعد ا ز چند ضربه ي ديگه كه بهم زد با اه بلندي خودشو داخلم
خالي كرد و بي حال كنار افتاد
نگاهي به حال زارم كردم و سعي كردم خودمو ازش جدا كنم
كه با بي حالي دستاشو عقب كشيد فشاري به كمرم دا د
از رو كاناپه پرت شدم پايين و اخي از درد گفتم
كه گفت
_گمشو برو ديگه كارم تموم شد
از لای در نگاهی به خان زاده که داشت با یه دختر ور میرفت انداختم.
با نالهای که دختر مو بلوند کرد حس کردم چیزی درونم لرزید.
خان زاده پشتش بهم بود و منو نمیدید.
دستش که بین پای دختره نشست با ترس و غیرارادی هین تقریبا بلندی کشیدم.
خان زاده با همون اخم و جذابیت همیشگیاش سمتم برگشت و دختره با لوندی پشت خان زاده خودش و پنهان کرد.
با حرف خان زاده با غم چشمام و بستم.
قطعا از گناهم نمیگذشت و تنبیه مفصلی در راه بود!
- بیا داخل! تو کی هستی که من و داشتی دید میزدی؟
بغضم و قورت دادم و وارد اتاق شدم.
خانزاده منو به سمت خودش و اون دختر کشید تا ... 💦
https://t.me/joinchat/SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_پنجاهوپنج
ا لبخند نگاهشکرد و قبل آن که عاقد بار دیگر
بپرسد، کوتاه مختصر جواب داد:
_ بله!
صدای دست و جیغ فضای تالار را در بر می گیرد اما
تماسچشمی آن ها قطع نمی شود.
عاقد این بار از امیر کیا پرسید.
او هم بی مقدمه بله می گوید و تمام...
تمام شد...
حالا چه بخواهند و چه نخواهند، از یک جهان به هم
نزدیک تر بودند.
سرشرا نزدیک گوشیلدا فرو برد و گفت:
_ به جهنمت خوشاومدی!
یلدا بر عکساو با لبخند نگاهشکرد.
دستشرا روی دست امیر کیا گذاشت و با طنازی
لب زد:
_ جهنم و بهشت می کنم.
با حرصپوزخند زد و در جوابشگفت:
_ این خوش خیالی کار دستت میده.
مکثی کرد و با حرصلب زد:
_ من دهن اونی که عشقمو ازم گرفت و صاف می
کنم.
یلدا بدون آن که به روی خودش بیاورد، نگاه از او
برداشت و به رو به رو دوخت.
سالن حالا خالی از مرد شده بود و فقط خانم ها
بودند.
نوشین با لبخند به سمتشان آمد و حلقه ها را جلوی
شان گرفت.
امیر کیا نگاهی به همسر برادرشانداخت و حلقه
یلدا را برداشت و به سمتشگرفت.
نوشین با استرسلب گزید و آرام گفت:
_ دارن نگاه می کنن خان داداش، باید دستشکنی.
نگاهی به چشم های منتظر حضار دوخت.
با اکراه دست چپ یلدا را بالا گرفت و حلقه را به
دستشکرد.
نوشین با استرس نفسعمیقی کشید و سینی حلقه
را این بار جلوی یلدا گرفت.
یلدا برعکساو با لبخند حلقه را برداشت و همانطور
که به دست امیر کیا می کرد، گونه اشرا هم بوسید.
صدای دست و جیغ باز هم بالا رفت.
زیر نگاه خشمگین امیر کیا عقب رفت و به رو به رو
نگاه کرد.
در همان لحظه احسان تاجیک داخل شد و به
سمتشان آمد.
با لبخند نگاهی به هر دو انداخت و دست هایشرا
توی دست یکدیگر گذاشت.
_ درسته خوب شروع نشد. ولی من به پایان خوبش
ایمان دارم.
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_پنجاهوپنج
ا لبخند نگاهشکرد و قبل آن که عاقد بار دیگر
بپرسد، کوتاه مختصر جواب داد:
_ بله!
صدای دست و جیغ فضای تالار را در بر می گیرد اما
تماسچشمی آن ها قطع نمی شود.
عاقد این بار از امیر کیا پرسید.
او هم بی مقدمه بله می گوید و تمام...
تمام شد...
حالا چه بخواهند و چه نخواهند، از یک جهان به هم
نزدیک تر بودند.
سرشرا نزدیک گوشیلدا فرو برد و گفت:
_ به جهنمت خوشاومدی!
یلدا بر عکساو با لبخند نگاهشکرد.
دستشرا روی دست امیر کیا گذاشت و با طنازی
لب زد:
_ جهنم و بهشت می کنم.
با حرصپوزخند زد و در جوابشگفت:
_ این خوش خیالی کار دستت میده.
مکثی کرد و با حرصلب زد:
_ من دهن اونی که عشقمو ازم گرفت و صاف می
کنم.
یلدا بدون آن که به روی خودش بیاورد، نگاه از او
برداشت و به رو به رو دوخت.
سالن حالا خالی از مرد شده بود و فقط خانم ها
بودند.
نوشین با لبخند به سمتشان آمد و حلقه ها را جلوی
شان گرفت.
امیر کیا نگاهی به همسر برادرشانداخت و حلقه
یلدا را برداشت و به سمتشگرفت.
نوشین با استرسلب گزید و آرام گفت:
_ دارن نگاه می کنن خان داداش، باید دستشکنی.
نگاهی به چشم های منتظر حضار دوخت.
با اکراه دست چپ یلدا را بالا گرفت و حلقه را به
دستشکرد.
نوشین با استرس نفسعمیقی کشید و سینی حلقه
را این بار جلوی یلدا گرفت.
یلدا برعکساو با لبخند حلقه را برداشت و همانطور
که به دست امیر کیا می کرد، گونه اشرا هم بوسید.
صدای دست و جیغ باز هم بالا رفت.
زیر نگاه خشمگین امیر کیا عقب رفت و به رو به رو
نگاه کرد.
در همان لحظه احسان تاجیک داخل شد و به
سمتشان آمد.
با لبخند نگاهی به هر دو انداخت و دست هایشرا
توی دست یکدیگر گذاشت.
_ درسته خوب شروع نشد. ولی من به پایان خوبش
ایمان دارم.
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
Telegram
Patooghe banovan
💢💢
جهت رزرو تبلیغات ؛
🆔
💢💢
جهت رزرو تبلیغات ؛
🆔
💢💢