🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیونه
از روي تخت بلند شد و گفت:
- چی میگی؟ چه اتفاقی؟ واسه کی؟
بدون این که جوابش را بدهم از خانه بیرون زدم.
دیاکو:
همزمان با تابیدن اولین اشعه هاي خورشید چشم باز کردم. فضاي اتاق نا آشنا بود. گیج و منگ سرم را چرخاندم و طعم خون
را در گلویم حس کردم. آب دهانم را قورت دادم. زن مشکی پوشی به رویم لبخند زد و آرام گفت:
- بهتري پسرم؟
چشمم به دختري که روي تخت کناري خوابش برده بود افتاد. با تشخیص چهره شاداب، همه ي اتفاقات را به یاد آوردم.
دوباره صداي زن را شنیدم.
- خوبی؟ می خواي پرستار رو صدا کنم؟
سعی کردم لبخند بزنم.
- نه خوبم. ممنون.
دوباره به شاداب نگاه کردم. پاهایش را توي شکمش جمع کرده بود.
- شما مادر شاداب هستین؟
با مهربانی گفت:
- آره پسرم. خیلی نگرانت شدیم. خدا رو شکر که بهتري.
به زحمت گفتم:
- باعث دردسر شدم. نمی دونم چه جوري تشکر کنم.
خندید:
- نزن این حرفو مادر جان! شما هم مثل پسر من.
دلم نمی خواست از شاداب غرق خواب چشم بردارم. اشک هاي دیشبش، نگرانی بی حد و اندازه اش، تلاشی که براي کمک
به من می کرد، همه و همه قلبم را لبریز از محبت به این دختر کوچک کرده بود.
- شاداب بدونه بیدار شدین خیلی خوشحال میشه.
زیرلب گفتم:
- خیلی ترسوندمش. بیشتر از خودم نگران اون بودم. همش می ترسیدم از حال برم و رو دستش بمونم.
روي صندلی نشست و گفت:
- شاداب دختره احساساتی و حساسیه. خیلی هم دل نازکه و البته ترسو. همین که دست و پاش رو گم نکرده و تونسته شما رو
تا اینجا برسونه کلی جاي تعجب داره.
و باز هم خندید. چقدر این زن آرام بود! درست مثل شاداب!
- بله. خودمم متوجه شدم. واقعا متاسفم که این جوري اذیتش کردم.
توي صورتم دقیق شد. نگاهش حرف داشت.
- شاداب وظیفه انسانیش رو انجام داده. باید این کارو می کرد. خدا رو شکر این اتفاق باعث شد که منم شما رو ببینم و خیالم
از محیط کارش راحت شه.
نگاهی به دخترش کرد و ادامه داد:
- آخه می دونین، هر دو تا دختر من ساده و چشم و گوش بستن. خیلی ساده، خیلی احساساتی، خیلی رویایی! شاید خوب نباشه
که تو این جامعه یه بچه رو این جوري صاف و معصوم بار بیاري. شاید لازم بشه یه کم گرگ بودن رو هم یادشون بدي، اما
من نتونستم. به قیمت عذاب کشیدن و استرس هاي مداوم و تموم نشدنی خودم، بچه هامو سالم بار آوردم. دور از هر زشتی و
کثیفی. شاداب من شاید نوزده سالش باشه، اما دلش مث یه بچه دو ساله کوچیکه. فکر می کنه همه مثل خودش خوبن. همه
مثل خودش پاکن، نجیبن، بی غل و غشن! همینم نگرانم می کنه. از این که به ظاهر بزرگ شده، وارد اجتماعی شده که هیچ
سنخیتی با روحیاتش نداره، از روباه و شغال هاي دور و برش می ترسم.
نگرانی اش را درك می کردم. کنایه هاي غیرمستقیمش را هم همین طور. داشتن همچین جواهري در این زمانه خراب، ترس
هم داشت. درك می کردم که حتی در این شرایط جسمانی من بخواهد کمی خیالش را راحت کند. از این که کسی چشم بد به
این دختر ندارد، کسی قصد بدي در موردش ندارد، کسی فکر بدي درباره اش نمی کند.
با نفس عمیقی که کشیدم درد در تمام اعضا و جوارحم پیچید. کمی جا به جا شدم و گفتم:
- حق با شماست. امثال شاداب تو این مملکت کم شدن و گرگ هاي زیادي در کمین همچین بره هاي معصومی هستن، اما
خیالتون راحت باشه. شاداب براي من مث خواهر کوچیکم و یا حتی دختر خودم می مونه. من واسه همه چیش احترام قائلم.
واسه پشتکاري که تو درس خوندن داشته و داره، واسه احساس مسئولیت مردانه اي که در برابر شما و خواهرش داره و واسه
نجابت و شرافتش! بهتون قول میدم که جاش پیش من امنه. منم یه خواهر داشتم که متاسفانه فوت کرده، اما از روز اول
شاداب شما رو به همون چشم دیدم.
🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
چسبیده بود بهم،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوامبه دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_سیونه
از روي تخت بلند شد و گفت:
- چی میگی؟ چه اتفاقی؟ واسه کی؟
بدون این که جوابش را بدهم از خانه بیرون زدم.
دیاکو:
همزمان با تابیدن اولین اشعه هاي خورشید چشم باز کردم. فضاي اتاق نا آشنا بود. گیج و منگ سرم را چرخاندم و طعم خون
را در گلویم حس کردم. آب دهانم را قورت دادم. زن مشکی پوشی به رویم لبخند زد و آرام گفت:
- بهتري پسرم؟
چشمم به دختري که روي تخت کناري خوابش برده بود افتاد. با تشخیص چهره شاداب، همه ي اتفاقات را به یاد آوردم.
دوباره صداي زن را شنیدم.
- خوبی؟ می خواي پرستار رو صدا کنم؟
سعی کردم لبخند بزنم.
- نه خوبم. ممنون.
دوباره به شاداب نگاه کردم. پاهایش را توي شکمش جمع کرده بود.
- شما مادر شاداب هستین؟
با مهربانی گفت:
- آره پسرم. خیلی نگرانت شدیم. خدا رو شکر که بهتري.
به زحمت گفتم:
- باعث دردسر شدم. نمی دونم چه جوري تشکر کنم.
خندید:
- نزن این حرفو مادر جان! شما هم مثل پسر من.
دلم نمی خواست از شاداب غرق خواب چشم بردارم. اشک هاي دیشبش، نگرانی بی حد و اندازه اش، تلاشی که براي کمک
به من می کرد، همه و همه قلبم را لبریز از محبت به این دختر کوچک کرده بود.
- شاداب بدونه بیدار شدین خیلی خوشحال میشه.
زیرلب گفتم:
- خیلی ترسوندمش. بیشتر از خودم نگران اون بودم. همش می ترسیدم از حال برم و رو دستش بمونم.
روي صندلی نشست و گفت:
- شاداب دختره احساساتی و حساسیه. خیلی هم دل نازکه و البته ترسو. همین که دست و پاش رو گم نکرده و تونسته شما رو
تا اینجا برسونه کلی جاي تعجب داره.
و باز هم خندید. چقدر این زن آرام بود! درست مثل شاداب!
- بله. خودمم متوجه شدم. واقعا متاسفم که این جوري اذیتش کردم.
توي صورتم دقیق شد. نگاهش حرف داشت.
- شاداب وظیفه انسانیش رو انجام داده. باید این کارو می کرد. خدا رو شکر این اتفاق باعث شد که منم شما رو ببینم و خیالم
از محیط کارش راحت شه.
نگاهی به دخترش کرد و ادامه داد:
- آخه می دونین، هر دو تا دختر من ساده و چشم و گوش بستن. خیلی ساده، خیلی احساساتی، خیلی رویایی! شاید خوب نباشه
که تو این جامعه یه بچه رو این جوري صاف و معصوم بار بیاري. شاید لازم بشه یه کم گرگ بودن رو هم یادشون بدي، اما
من نتونستم. به قیمت عذاب کشیدن و استرس هاي مداوم و تموم نشدنی خودم، بچه هامو سالم بار آوردم. دور از هر زشتی و
کثیفی. شاداب من شاید نوزده سالش باشه، اما دلش مث یه بچه دو ساله کوچیکه. فکر می کنه همه مثل خودش خوبن. همه
مثل خودش پاکن، نجیبن، بی غل و غشن! همینم نگرانم می کنه. از این که به ظاهر بزرگ شده، وارد اجتماعی شده که هیچ
سنخیتی با روحیاتش نداره، از روباه و شغال هاي دور و برش می ترسم.
نگرانی اش را درك می کردم. کنایه هاي غیرمستقیمش را هم همین طور. داشتن همچین جواهري در این زمانه خراب، ترس
هم داشت. درك می کردم که حتی در این شرایط جسمانی من بخواهد کمی خیالش را راحت کند. از این که کسی چشم بد به
این دختر ندارد، کسی قصد بدي در موردش ندارد، کسی فکر بدي درباره اش نمی کند.
با نفس عمیقی که کشیدم درد در تمام اعضا و جوارحم پیچید. کمی جا به جا شدم و گفتم:
- حق با شماست. امثال شاداب تو این مملکت کم شدن و گرگ هاي زیادي در کمین همچین بره هاي معصومی هستن، اما
خیالتون راحت باشه. شاداب براي من مث خواهر کوچیکم و یا حتی دختر خودم می مونه. من واسه همه چیش احترام قائلم.
واسه پشتکاري که تو درس خوندن داشته و داره، واسه احساس مسئولیت مردانه اي که در برابر شما و خواهرش داره و واسه
نجابت و شرافتش! بهتون قول میدم که جاش پیش من امنه. منم یه خواهر داشتم که متاسفانه فوت کرده، اما از روز اول
شاداب شما رو به همون چشم دیدم.
🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
چسبیده بود بهم،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوامبه دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#جسم_سرد
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_سیونه
امیدم به خدا بود و بعدم به عاطفه ، قول داده بود کمکم کنه . همیشه رو پای خودم بودم و کم
پیش میومد که از
کسی کمک بخوام ،همیشه سنگ بودم ولی خودم از دلم خبر داشتم .
تو این یه هفته فکر همه چی رو کرده بودم و خودم رو آماده کرده بودم . گوشی رو جیب شلوار در
آوردم .
شماره ی عاطفه رو گرفتم باید باهاش حرف میزدم ، حس خوبی به این دختر داشتم به نظر بیشتر
از 08 سال سن
داشت ...
بعد از سه بوق برداشت .
-سلام عاطفه خانوم .
-سلام شما آقا بهرامین ؟
-بله من باید باهاتون صحبت کنم .
-خوب الانم داری همین کارو میکنی .
لبخند زدم به این حاظر جوابی . همیشه جواب ها رو تو آستینش داشت .
-باید ببینمتون .
جدی شدن یه دفعه ی عاطفه یعنی چند شخصیتی ...
-فکراتونو کردین ؟
انقدر فکر کرده بودم که حالم از این کلمه به هم میخورد .
-آره .
-خوب ؟؟؟؟؟
با سوزش شدید انگشتم نگاهی به سیگار تموم شده انداختم ، انگشت رو تو دهنم بردم تا از
سوزشش کم شه .
" این کی تموم شد ؟"
-چیزی گفتی ؟
-نه نه ... من فکرامو کردم ، ارزش غزاله برای من بیشتر از این حرفاست .
-امیدوارم ...
-فردا وقت دارین با هم صحبت کنیم ؟
-آره تا 0 کلاس دارم قرار برای ساعت 0 خوبه ؟ ببخشید بد موقعست ولی دیگه وقت ندارم .
اگه میگفت 5 صبح هم مشکلی نبود ...
-آره خوبه همون کافه ؟
-بله همون جا .
-منتظرتونم .
تماس رو قطع کردم ...
زیر لب زمزمه کردم :
کی جز من هواتو داره ؟ ...
هوای گریه داره وقتی دوری تو ...
کی مثل من برات میمیره؟ ...
همش دلش میگیره وقتی دوری تو ...
***
عاطفه :
هیچ کس باورش نمیشد که خسته باشم ولی بودم ... خیلی خسته بودم از این همه درگیری .
ساعت 0:01 بود خدا میدونه با چند دلیل و بهونه غزاله رو با سعیده فرستاده بودم .سعیده خبر
داشت از کارهام
و خیلی کمکم میکرد . خیالم از غزاله راحت بود .
" حالا چقدر باید با بهی جون فک بزنم ".
لبخند زدم به لفظ بهی جون . میخواستم اینجوری صداش کنم تا عکس العمل بهرام رو ببینم .
تند راه میرفتم تا مثل دفعه پیش دیر نکنم . فکرم پیش طناز بود که میخواست قرار دوم رو با سام
بذاره .
خودم هم نمیدونس به کدوم کار برسم . " چه خر تو خریه ".
ساعت 0:5 دقیقه به کافه رسیدم کلا قسمت نبود سر ساعت برسم .
بهرام رو پشت همون میز قبلی دیدم . این پسر از کی میاد که همیشه زودتر هست ؟
رو به روی بهرام نشستم . نگاهی به قیافه ی پریشون بهرام انداختم ، متوجه اومدنم نشده بود
،سرش رو به عقب
تکیه داده بود و چشماش بسته ... انقدر فکر کرده ؟
مونده بودم چه جوری اونو متوجه خودم کنم . سلام آرومی کردم که اثری روی بهرام نداشت .
" باز این کر شد ... "
بلندتر سلام کردم ... نه خیر . صداش زدم ... " از فکر زیاد مرده حتما " .
با گوشیم به شونه ی بهرام ضربه زدم :
-هوووووی .
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_سیونه
امیدم به خدا بود و بعدم به عاطفه ، قول داده بود کمکم کنه . همیشه رو پای خودم بودم و کم
پیش میومد که از
کسی کمک بخوام ،همیشه سنگ بودم ولی خودم از دلم خبر داشتم .
تو این یه هفته فکر همه چی رو کرده بودم و خودم رو آماده کرده بودم . گوشی رو جیب شلوار در
آوردم .
شماره ی عاطفه رو گرفتم باید باهاش حرف میزدم ، حس خوبی به این دختر داشتم به نظر بیشتر
از 08 سال سن
داشت ...
بعد از سه بوق برداشت .
-سلام عاطفه خانوم .
-سلام شما آقا بهرامین ؟
-بله من باید باهاتون صحبت کنم .
-خوب الانم داری همین کارو میکنی .
لبخند زدم به این حاظر جوابی . همیشه جواب ها رو تو آستینش داشت .
-باید ببینمتون .
جدی شدن یه دفعه ی عاطفه یعنی چند شخصیتی ...
-فکراتونو کردین ؟
انقدر فکر کرده بودم که حالم از این کلمه به هم میخورد .
-آره .
-خوب ؟؟؟؟؟
با سوزش شدید انگشتم نگاهی به سیگار تموم شده انداختم ، انگشت رو تو دهنم بردم تا از
سوزشش کم شه .
" این کی تموم شد ؟"
-چیزی گفتی ؟
-نه نه ... من فکرامو کردم ، ارزش غزاله برای من بیشتر از این حرفاست .
-امیدوارم ...
-فردا وقت دارین با هم صحبت کنیم ؟
-آره تا 0 کلاس دارم قرار برای ساعت 0 خوبه ؟ ببخشید بد موقعست ولی دیگه وقت ندارم .
اگه میگفت 5 صبح هم مشکلی نبود ...
-آره خوبه همون کافه ؟
-بله همون جا .
-منتظرتونم .
تماس رو قطع کردم ...
زیر لب زمزمه کردم :
کی جز من هواتو داره ؟ ...
هوای گریه داره وقتی دوری تو ...
کی مثل من برات میمیره؟ ...
همش دلش میگیره وقتی دوری تو ...
***
عاطفه :
هیچ کس باورش نمیشد که خسته باشم ولی بودم ... خیلی خسته بودم از این همه درگیری .
ساعت 0:01 بود خدا میدونه با چند دلیل و بهونه غزاله رو با سعیده فرستاده بودم .سعیده خبر
داشت از کارهام
و خیلی کمکم میکرد . خیالم از غزاله راحت بود .
" حالا چقدر باید با بهی جون فک بزنم ".
لبخند زدم به لفظ بهی جون . میخواستم اینجوری صداش کنم تا عکس العمل بهرام رو ببینم .
تند راه میرفتم تا مثل دفعه پیش دیر نکنم . فکرم پیش طناز بود که میخواست قرار دوم رو با سام
بذاره .
خودم هم نمیدونس به کدوم کار برسم . " چه خر تو خریه ".
ساعت 0:5 دقیقه به کافه رسیدم کلا قسمت نبود سر ساعت برسم .
بهرام رو پشت همون میز قبلی دیدم . این پسر از کی میاد که همیشه زودتر هست ؟
رو به روی بهرام نشستم . نگاهی به قیافه ی پریشون بهرام انداختم ، متوجه اومدنم نشده بود
،سرش رو به عقب
تکیه داده بود و چشماش بسته ... انقدر فکر کرده ؟
مونده بودم چه جوری اونو متوجه خودم کنم . سلام آرومی کردم که اثری روی بهرام نداشت .
" باز این کر شد ... "
بلندتر سلام کردم ... نه خیر . صداش زدم ... " از فکر زیاد مرده حتما " .
با گوشیم به شونه ی بهرام ضربه زدم :
-هوووووی .
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_سیونه
اهي از بين لبام خارج شد كه با صداي خمار و دورگه گف ت
_چيه..؟چي ميخوايي هووم؟بگو
طاقت نياوردم و با بي قراري اروم و بريده لب زدم
_ميخوامش...اذيتم نكن..
هنوز همه ي حرفم تموم نشده بود كه كل التشو يه ضرب
واردم كردم و روم خم شدجيغ خفه ايي كشيدم وناله ايي
كردم
چشمامو باز كردم و خيره ي چشماي وحشي وسرخ شدس
شدم
بي حرف ديگه اي شروع به عقب جلو كردن خودش كرد
هربار كه عقب ميكشيد التشو كامل ازم بيرون ميكشيد
و دوباره با ضرب واردم ميكردم انقدر محكم ضربه ميزد كه
سينه هام بالا پايين ميپريدن
هرچند ب ا مهربوني و ملايمت باهام برخورد نميكرد ولي از حس
اون الت كلفت و بزرگش داخلم غرق لذتي عجيب شده بودم
كه اون همه دردو داشتم تحمل ميكردم!
چند ضربه ي محكم ديگه بهم زد كه با لرزش خفيف بدنم به
ارگاسم رسيدم بدنم شل شد و نفس عميقي كشيدم
دامون فكر كنم متوجه ي به اوج رسيدنم شد كه ازم بيرون
كشيد و گف ت
_برگرد به پش ت
با بي حالي لب زدم
_چي
_گفتم داگي شو
نفسمو بيرون دادم وكاري كه گفت و انجام دادم چهار دست
و پا شدم دستاشو دو طرف كمرم گزاشت و منو كشيد سمت
خودش
دستشو روي باسن گرد و خوش فرمم كشيد و ضربه ايي بهش
زد لمبرامو از هم باز كرد
با حس انگشتش دور سوراخ عقبم نفسم رفت از فكر اينكه اون
الت حجيمش بره داخل سوراخ تنگم لرزي به بدنم افتاد و با
التماس گفت م
گفتم
_ميخوايي چيكار كني؟!
پوزخند ي زد و گفت
_خودت چي فكر ميكني ؟
حدثم درست بود..از درد زيادي كه قرار بود بكشم از همين
الان داشت دست و پام ميلرزيد..
"دامون"
وقتي باسن گردشو توي دستم فشردم لرزي به بدنش افتاد
كاملا معلوم بود ترسيده و مثل يه گنجشك مظلوم شده
ولي برام حسي كه داشت مهم نبود..
من به هر چيزي كه بخوام ميرسم..اونم بعد از اين همه مدت
كه مشكلم حل شده بود ..چرا ازش استفاده نكنم!
افكارمو پس زدم و به منظره ي زيباي رو به روم خيره شدم
خم شدم و روغن ماساژو ازكنار تخت برداشتم روي لمبراش
خاليش كردم و شروع به ماليدنش روي باسنش كردم..
باسنش حسابي چرب و ليز شده بود با دستايي كه چرب
بودن لمبراشو از هم باز كردم و تو مشتم گرفتمشون
مردونگيم زير شلواركم تكوني خورد و هر لحظه سفت تر ميشد
انگشت چربمو اروم اروم دور سوراخ تنگ و هوس انگيزش
كشيدم
بي طاقت نصف انگشتمو داخلش فرو كردم كه ناله ي ضعيفي
از روي درد كرد لبخند مرموزي روي لبم نشست
با احساس يه انگشتم داخلش انقدر درد الود ناله ميكرد اگه
همه ي مردونگي كلفتمو داخلش جا بدم چيكار ميكنه ؟
از لای در نگاهی به خان زاده که داشت با یه دختر ور میرفت انداختم.
با نالهای که دختر مو بلوند کرد حس کردم چیزی درونم لرزید.
خان زاده پشتش بهم بود و منو نمیدید.
دستش که بین پای دختره نشست با ترس و غیرارادی هین تقریبا بلندی کشیدم.
خان زاده با همون اخم و جذابیت همیشگیاش سمتم برگشت و دختره با لوندی پشت خان زاده خودش و پنهان کرد.
با حرف خان زاده با غم چشمام و بستم.
قطعا از گناهم نمیگذشت و تنبیه مفصلی در راه بود!
- بیا داخل! تو کی هستی که من و داشتی دید میزدی؟
بغضم و قورت دادم و وارد اتاق شدم.
خانزاده منو به سمت خودش و اون دختر کشید تا ... 💦
https://t.me/joinchat/SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_سیونه
اهي از بين لبام خارج شد كه با صداي خمار و دورگه گف ت
_چيه..؟چي ميخوايي هووم؟بگو
طاقت نياوردم و با بي قراري اروم و بريده لب زدم
_ميخوامش...اذيتم نكن..
هنوز همه ي حرفم تموم نشده بود كه كل التشو يه ضرب
واردم كردم و روم خم شدجيغ خفه ايي كشيدم وناله ايي
كردم
چشمامو باز كردم و خيره ي چشماي وحشي وسرخ شدس
شدم
بي حرف ديگه اي شروع به عقب جلو كردن خودش كرد
هربار كه عقب ميكشيد التشو كامل ازم بيرون ميكشيد
و دوباره با ضرب واردم ميكردم انقدر محكم ضربه ميزد كه
سينه هام بالا پايين ميپريدن
هرچند ب ا مهربوني و ملايمت باهام برخورد نميكرد ولي از حس
اون الت كلفت و بزرگش داخلم غرق لذتي عجيب شده بودم
كه اون همه دردو داشتم تحمل ميكردم!
چند ضربه ي محكم ديگه بهم زد كه با لرزش خفيف بدنم به
ارگاسم رسيدم بدنم شل شد و نفس عميقي كشيدم
دامون فكر كنم متوجه ي به اوج رسيدنم شد كه ازم بيرون
كشيد و گف ت
_برگرد به پش ت
با بي حالي لب زدم
_چي
_گفتم داگي شو
نفسمو بيرون دادم وكاري كه گفت و انجام دادم چهار دست
و پا شدم دستاشو دو طرف كمرم گزاشت و منو كشيد سمت
خودش
دستشو روي باسن گرد و خوش فرمم كشيد و ضربه ايي بهش
زد لمبرامو از هم باز كرد
با حس انگشتش دور سوراخ عقبم نفسم رفت از فكر اينكه اون
الت حجيمش بره داخل سوراخ تنگم لرزي به بدنم افتاد و با
التماس گفت م
گفتم
_ميخوايي چيكار كني؟!
پوزخند ي زد و گفت
_خودت چي فكر ميكني ؟
حدثم درست بود..از درد زيادي كه قرار بود بكشم از همين
الان داشت دست و پام ميلرزيد..
"دامون"
وقتي باسن گردشو توي دستم فشردم لرزي به بدنش افتاد
كاملا معلوم بود ترسيده و مثل يه گنجشك مظلوم شده
ولي برام حسي كه داشت مهم نبود..
من به هر چيزي كه بخوام ميرسم..اونم بعد از اين همه مدت
كه مشكلم حل شده بود ..چرا ازش استفاده نكنم!
افكارمو پس زدم و به منظره ي زيباي رو به روم خيره شدم
خم شدم و روغن ماساژو ازكنار تخت برداشتم روي لمبراش
خاليش كردم و شروع به ماليدنش روي باسنش كردم..
باسنش حسابي چرب و ليز شده بود با دستايي كه چرب
بودن لمبراشو از هم باز كردم و تو مشتم گرفتمشون
مردونگيم زير شلواركم تكوني خورد و هر لحظه سفت تر ميشد
انگشت چربمو اروم اروم دور سوراخ تنگ و هوس انگيزش
كشيدم
بي طاقت نصف انگشتمو داخلش فرو كردم كه ناله ي ضعيفي
از روي درد كرد لبخند مرموزي روي لبم نشست
با احساس يه انگشتم داخلش انقدر درد الود ناله ميكرد اگه
همه ي مردونگي كلفتمو داخلش جا بدم چيكار ميكنه ؟
از لای در نگاهی به خان زاده که داشت با یه دختر ور میرفت انداختم.
با نالهای که دختر مو بلوند کرد حس کردم چیزی درونم لرزید.
خان زاده پشتش بهم بود و منو نمیدید.
دستش که بین پای دختره نشست با ترس و غیرارادی هین تقریبا بلندی کشیدم.
خان زاده با همون اخم و جذابیت همیشگیاش سمتم برگشت و دختره با لوندی پشت خان زاده خودش و پنهان کرد.
با حرف خان زاده با غم چشمام و بستم.
قطعا از گناهم نمیگذشت و تنبیه مفصلی در راه بود!
- بیا داخل! تو کی هستی که من و داشتی دید میزدی؟
بغضم و قورت دادم و وارد اتاق شدم.
خانزاده منو به سمت خودش و اون دختر کشید تا ... 💦
https://t.me/joinchat/SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_سیونه
اسم هایشان را صدا زدند.
دندان هایشرا با حرصروی هم فشار داد.
نامشکنار این دختر چقدر مضحک بود... درست
برعکسِکیمیا...
هردویشان با شانه هایی افتاده و دلی شکسته، به
بخشپرستاری رفتند و کارهایشان را انجام دادند.
یلدایی که به عزای خانواده بی وفایشنشسته بود و
امیر کیایی که رخت سیاه عزای معشوقشرا بر تن
داشت.
تمامِ امیر کیا متلاشی شده بود و چه ناجوانمردانه
می خواست تکه هایشرا با آزار دختری که می
دانست گناهکار تر از خودش نیست، به هم
بچسباند.
آزمایش های مربوطه را که دادند، امیر کیا رو کرد به
پرستار و با صدای بلند پرسید:
_ آزمایشایدز هم می گیرید؟
در سکوت نگاهشکرد.
نه که نتواند اما آدم زخم زدن نبود.
نگاهشرا به محیط خلوت آزمایشگاه دوخت و
اجازه داد که او بیشتر بگوید.
ضعف و سرگیجه هم مزید بر بی حوصلگی اششده
بود .
اگر یحیی بود در این موقعیت برایش جگر می
خرید.
یحیی عاشق بود و می دانست که یلدایشکم خونی
دارد و بعد از آزمایشباید چیزی بخورد.
- کاشاون شب قلم پات می شکست و به اتاقی که
من توش بودم نمیومدی...
گفت و از کنارشگذشت و از آزمایشگاه خارج شد.
تلخ لبخند زد و لب زد:
_ کاش...
سپساو هم پشت سرش بیرون رفت.
سوار اتومبیل شدند.
امیر کیا نگاهی به او انداخت.
رنگ و روی پریده یلدا حتی از میان کبودی های
صورت اشهم پیدا بود.
با وجود آن که دل خوشی ازش نداشت اما کوتاه
پرسید:
_ ضعف داری؟
ناخودآگاه اَبروهایشاز شدت حیرت بالا پرید.
امیر کیا حال او را پرسیده بود؟
به سمتشچرخید و مستقیم نگاهشکرد .
_ با منی؟
بدون آن که نگاهشکند، سرعت ماشین را بالاتر برد
و با تمسخر جواب داد:
_ خون ازت رفته، ناشنوا نشدی که.
کوتاه خندید و صاف نشست.
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_سیونه
اسم هایشان را صدا زدند.
دندان هایشرا با حرصروی هم فشار داد.
نامشکنار این دختر چقدر مضحک بود... درست
برعکسِکیمیا...
هردویشان با شانه هایی افتاده و دلی شکسته، به
بخشپرستاری رفتند و کارهایشان را انجام دادند.
یلدایی که به عزای خانواده بی وفایشنشسته بود و
امیر کیایی که رخت سیاه عزای معشوقشرا بر تن
داشت.
تمامِ امیر کیا متلاشی شده بود و چه ناجوانمردانه
می خواست تکه هایشرا با آزار دختری که می
دانست گناهکار تر از خودش نیست، به هم
بچسباند.
آزمایش های مربوطه را که دادند، امیر کیا رو کرد به
پرستار و با صدای بلند پرسید:
_ آزمایشایدز هم می گیرید؟
در سکوت نگاهشکرد.
نه که نتواند اما آدم زخم زدن نبود.
نگاهشرا به محیط خلوت آزمایشگاه دوخت و
اجازه داد که او بیشتر بگوید.
ضعف و سرگیجه هم مزید بر بی حوصلگی اششده
بود .
اگر یحیی بود در این موقعیت برایش جگر می
خرید.
یحیی عاشق بود و می دانست که یلدایشکم خونی
دارد و بعد از آزمایشباید چیزی بخورد.
- کاشاون شب قلم پات می شکست و به اتاقی که
من توش بودم نمیومدی...
گفت و از کنارشگذشت و از آزمایشگاه خارج شد.
تلخ لبخند زد و لب زد:
_ کاش...
سپساو هم پشت سرش بیرون رفت.
سوار اتومبیل شدند.
امیر کیا نگاهی به او انداخت.
رنگ و روی پریده یلدا حتی از میان کبودی های
صورت اشهم پیدا بود.
با وجود آن که دل خوشی ازش نداشت اما کوتاه
پرسید:
_ ضعف داری؟
ناخودآگاه اَبروهایشاز شدت حیرت بالا پرید.
امیر کیا حال او را پرسیده بود؟
به سمتشچرخید و مستقیم نگاهشکرد .
_ با منی؟
بدون آن که نگاهشکند، سرعت ماشین را بالاتر برد
و با تمسخر جواب داد:
_ خون ازت رفته، ناشنوا نشدی که.
کوتاه خندید و صاف نشست.
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
Telegram
Patooghe banovan
💢💢
جهت رزرو تبلیغات ؛
🆔
💢💢
جهت رزرو تبلیغات ؛
🆔
💢💢