🌱#جسم_سرد
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_بیستم
میلاد: ما هم مبارزه میکنیم هم نقطه ضعف ها رو میگیم باید تمرین کنی تا راه بیفتی نگران
نباش.سعیده خانوم سفارش
کرده دیگه نمیشه سر سری گرفت .
خنده ی ریزی کردم به ابراز علاقه ی نرم میلاد و گونه های سرخ سعیده .
یا حضرت فیل ... آب دهنم رو قورت دادم . خدایا به خیر کن به فنا نریم .
مبارزه ی سختی بود . دو مرحله مبارزه داشتیم . مرحله ی اول تمرین و آموزشی بود .
در برابر محمد جواد مبارزه میکردم سه نفر دیگه زیر مشت و فن میگرفتنم و این یعنی اصلا آسون
نیست حریف 4 پسر شدن . تمام بدنم از مشت و لگد پسرها درد میکرد و میدونستم کبود میشن.
راه نفوذ رو یاد گرفتم و نکته هایی که بلد بودم .هه مردها بیشتر از زن ها نقطه ضعف داشتن.
تمام فنون و نکته و کلک و نقطه ضعف ها رو به کار گرفتم تا تونستم در مرحله ی دوم حریف هر 4
پسر شم .
سخت بود و میدونستم تا یه هفته بدن درد دارم ولی تونسته بودم و این کافی بود .
-عالی بود عاطفه خیلی خوب بودی .
لبخند زدم فکر نمیکردم بتونم . یک ساعتی رو کلاس آموزشی داشتم با پسرها هر کدام فن های
خاصی رو یاد میدادن.
قدم اول توانایی بدنم بود که برداشته بودم باید حریف سام ،رامین ،پویا و حمید با هم میشدم .
مجبور بودم تو خونه لباس پوشیده با آستین بلند بپوشم که کبودی های بدنم رو نفهمن .قرمزی
گردنم رو با کرم پودر
پنهان کردم . گردنم درد میکرد ، همه ی بدنم درد میکرد ولی باید عادت میکردم .وقت گرفته بودم
تا دو سه جلسه
دیگه مبارزه داشته باشم باید بدنم عادت میکرد . اونا رحم نداشتن . درد بدنم رو باید پنهان
میکردم .
نباید کسی سر از کارم در میاورد ...
***
-ماماااااااان من رفتم کاری باری ؟
-با غزاله میری دیگه ؟
-بعد از یه هفته هنوزم میپرسی ؟
کنکور داده بودیم .به زور داد وبی داد غزاله رو مجبور به خوندن کرده بودم .جواب ها اومده بود و
اون لحظه فقط به
قبولی غزاله فکر کرده بودم .دنیا رو گرفته بودم با لبخند و ذوق پدرم و شادی حسین آقا و مریم
خانوم . هردو در یک
دانشگاه قبول شده بودیم. ساعت کلاس هامون گاهی با هم فرق میکرد. عمرا اگر غزاله رو تنها
میذاشتم ...
حال جسمی غزاله بهتر بود ولی خوب... نه . مهم تر از اون حال روحیش بود که اون هم بهتر بود
ولی خوب ... نه .
توانایی جسمی ام بعد از 5 جلسه مبارزه با سعیده و پسرا به حد عالی رسیده بود . به فکر کنکور
بودم و اجرای
نقشه عقب افتاده بود ولی باید کم کم قدم دوم را برمیداشتم واین یعنی تازه شروع بازی ...
8 مهر بود و برای چهارمین بار به دانشگاه میرفتیم .
-آهاااااای خانوم دانشجوی نرم افزار کامپیوتر بپر که دیرررررررره .
غزاله رو دیدم که دوان دوان از پله ها پایین میومد .
-دختر مگه نمیگم اون جوری ندو برات خوب نیست .
غزاله گونه ام رو بوسید .
-خواهری مواظبم ببینم وضع خرابه آژیر میکشم .
خندیدم ولی با دیدن حیوان چهارپایی سر کوچه خنده ام جمع شد . 1 صبح از جونم چه
میخواست ؟
-غزاله رامین سر کوچست دست منو میگیری و محکم راه میری باشه ؟
رنگ پریده ی غزاله یعنی ترسیده . دست خودش نبود .
-باشه ولی زود رد شیم هیچ کس نیست تو کوچه .
-نگران نباش نزدیک شه خودم میزنمش بیا بریم .
نزدیک نشده بود ولی پوزخندش روی اعصاب راه میرفت . میدونستم با هاش چه کار کنم ...
*خیلیا بهم یاد دادن میتونن باهام بازی کنن .. منم ..
بهشون یاد میدم که بازی رفت و برگشت داره ..*
****************
غزاله :
از ذوق قبول شدنم اونم همراه عاطفه سه دور خانه رو دوویده بودم و جیغ میکشیدم خوش حالی
پدر و مادرم از هر
چیزی با ارزش تر بود . هنوز هم با فکر بهرام بغض میکردم ولی چه فاییده ؟ حتی تابستان هم
شمال نرفته بودیم .
تهران که عمرا اگه میدیدمش . نگاه های خمسانه ی گاه به گاه عاطفه به اون سه نفر یعنی نقشه
هایی داره ولی
حرفی نمیزد . کابوس هام کمتر شده بود ولی تمام نه . میدانستم دردش با یک سال درمان ساکت
نمیشه .
-خانوم جاوید .
با صدای استاد از فکرو خیال بیرون اومدم .
-خط سوم کد رو شرح بده
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_بیستم
میلاد: ما هم مبارزه میکنیم هم نقطه ضعف ها رو میگیم باید تمرین کنی تا راه بیفتی نگران
نباش.سعیده خانوم سفارش
کرده دیگه نمیشه سر سری گرفت .
خنده ی ریزی کردم به ابراز علاقه ی نرم میلاد و گونه های سرخ سعیده .
یا حضرت فیل ... آب دهنم رو قورت دادم . خدایا به خیر کن به فنا نریم .
مبارزه ی سختی بود . دو مرحله مبارزه داشتیم . مرحله ی اول تمرین و آموزشی بود .
در برابر محمد جواد مبارزه میکردم سه نفر دیگه زیر مشت و فن میگرفتنم و این یعنی اصلا آسون
نیست حریف 4 پسر شدن . تمام بدنم از مشت و لگد پسرها درد میکرد و میدونستم کبود میشن.
راه نفوذ رو یاد گرفتم و نکته هایی که بلد بودم .هه مردها بیشتر از زن ها نقطه ضعف داشتن.
تمام فنون و نکته و کلک و نقطه ضعف ها رو به کار گرفتم تا تونستم در مرحله ی دوم حریف هر 4
پسر شم .
سخت بود و میدونستم تا یه هفته بدن درد دارم ولی تونسته بودم و این کافی بود .
-عالی بود عاطفه خیلی خوب بودی .
لبخند زدم فکر نمیکردم بتونم . یک ساعتی رو کلاس آموزشی داشتم با پسرها هر کدام فن های
خاصی رو یاد میدادن.
قدم اول توانایی بدنم بود که برداشته بودم باید حریف سام ،رامین ،پویا و حمید با هم میشدم .
مجبور بودم تو خونه لباس پوشیده با آستین بلند بپوشم که کبودی های بدنم رو نفهمن .قرمزی
گردنم رو با کرم پودر
پنهان کردم . گردنم درد میکرد ، همه ی بدنم درد میکرد ولی باید عادت میکردم .وقت گرفته بودم
تا دو سه جلسه
دیگه مبارزه داشته باشم باید بدنم عادت میکرد . اونا رحم نداشتن . درد بدنم رو باید پنهان
میکردم .
نباید کسی سر از کارم در میاورد ...
***
-ماماااااااان من رفتم کاری باری ؟
-با غزاله میری دیگه ؟
-بعد از یه هفته هنوزم میپرسی ؟
کنکور داده بودیم .به زور داد وبی داد غزاله رو مجبور به خوندن کرده بودم .جواب ها اومده بود و
اون لحظه فقط به
قبولی غزاله فکر کرده بودم .دنیا رو گرفته بودم با لبخند و ذوق پدرم و شادی حسین آقا و مریم
خانوم . هردو در یک
دانشگاه قبول شده بودیم. ساعت کلاس هامون گاهی با هم فرق میکرد. عمرا اگر غزاله رو تنها
میذاشتم ...
حال جسمی غزاله بهتر بود ولی خوب... نه . مهم تر از اون حال روحیش بود که اون هم بهتر بود
ولی خوب ... نه .
توانایی جسمی ام بعد از 5 جلسه مبارزه با سعیده و پسرا به حد عالی رسیده بود . به فکر کنکور
بودم و اجرای
نقشه عقب افتاده بود ولی باید کم کم قدم دوم را برمیداشتم واین یعنی تازه شروع بازی ...
8 مهر بود و برای چهارمین بار به دانشگاه میرفتیم .
-آهاااااای خانوم دانشجوی نرم افزار کامپیوتر بپر که دیرررررررره .
غزاله رو دیدم که دوان دوان از پله ها پایین میومد .
-دختر مگه نمیگم اون جوری ندو برات خوب نیست .
غزاله گونه ام رو بوسید .
-خواهری مواظبم ببینم وضع خرابه آژیر میکشم .
خندیدم ولی با دیدن حیوان چهارپایی سر کوچه خنده ام جمع شد . 1 صبح از جونم چه
میخواست ؟
-غزاله رامین سر کوچست دست منو میگیری و محکم راه میری باشه ؟
رنگ پریده ی غزاله یعنی ترسیده . دست خودش نبود .
-باشه ولی زود رد شیم هیچ کس نیست تو کوچه .
-نگران نباش نزدیک شه خودم میزنمش بیا بریم .
نزدیک نشده بود ولی پوزخندش روی اعصاب راه میرفت . میدونستم با هاش چه کار کنم ...
*خیلیا بهم یاد دادن میتونن باهام بازی کنن .. منم ..
بهشون یاد میدم که بازی رفت و برگشت داره ..*
****************
غزاله :
از ذوق قبول شدنم اونم همراه عاطفه سه دور خانه رو دوویده بودم و جیغ میکشیدم خوش حالی
پدر و مادرم از هر
چیزی با ارزش تر بود . هنوز هم با فکر بهرام بغض میکردم ولی چه فاییده ؟ حتی تابستان هم
شمال نرفته بودیم .
تهران که عمرا اگه میدیدمش . نگاه های خمسانه ی گاه به گاه عاطفه به اون سه نفر یعنی نقشه
هایی داره ولی
حرفی نمیزد . کابوس هام کمتر شده بود ولی تمام نه . میدانستم دردش با یک سال درمان ساکت
نمیشه .
-خانوم جاوید .
با صدای استاد از فکرو خیال بیرون اومدم .
-خط سوم کد رو شرح بده
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_بیستم
هراسون نگاهمو به خونه دوختم كه يه وقت هيلا بيدار نشده
باشه دوباره بهش نگاه كردم كه با دادگف ت
_مثل اينكه ميخوايي هر دفعه روي اعصاب من راه بري؟من
پول مفت نداشتم كه بهت بدم الان برام جفتك بنداز ي
دستامو روي سينش گزاشتم و به عقب هل دادم كه ذره ايي
تكون نخورد مثل خودش صدامو انداختم تو سرم و گفتم
_چرا داد ميزني ؟!همين الان از خونم برو بيرون پولتو جور
ميكنم و بهت ميدم دست از سرم بردا ر
دستشو دور گردنم حلقه كردو فشار محكمي داد كه راه نفس
كشيدنم لحظه ايي قطع شد از بين دندوناي قفل شدش گفت
_هه بلبل زبون شدي؟!همين الان ميايي و كارتو انجام ميد ي
و بعد دستمو محكم گرفت و به سمت در دنبال خودش كشيد
هرچي زور زدم جلوشو بگيرم نتونستم دستش كه روي دست
گيره ي در نشست صداي ترسيده هيلا از پشت سر اومد و
گفت
_ابجي داري دعوا ميكنين با عمو
با چشماي ملتمس به دامون خيره شدم و اروم گفتم
_تروخدا دستمو ول كن اين بچه مريضه استرس براش سم ه
پوفي كرد و دستمو اروم ول كرد به سمت هيلا برگشت و
زودتر از من گفت
_نه عمو جون دعوا نميكرديم..
بعد با شيطنت گفت
_اووم دوست داري بريم بيرون يه جاي خوب
هيلا باشوق دستاشو بهم زد و گفت
_اره خيلي دوست دارم
_خوب پس برو لباساتو عو ك ن
هيلا چشمي گفت و سريع داخل خونه رفت با تعجب نگاهش
كردم كه گف ت
_ميريم خونه ي من تا كارتو انجام بدي ابجيت هم بيار تو كه
نميخوايي بلايي سر ابجي كوچولوت بياد!!!
بيرون منتظرم زود اماده شو...
توي ماشين لوكسش نشسته بودم بي اونكه بدونم چه در
انتظارمه باهاش همراه شدم
موزيك بي كلام قشنگي درحال بخش تو فضاي ماشين بود و
دامون با ارامش داشت رانندگي ميكرد..
هيلا باشوق به خيابونا و ادما نگاه ميكرد و هر ازگاهي سوالي
ازم ميپرسيد بعد طي مسير نسبتا طولاني جلوي در سفيد
رنگي ايستاد وبا ريموت در و باز كرد
وارد حياط بزرگي شديم كه درختاي بلند و سر به فلكي داشت
مثل جنگل بود تقريبا!يعني هنوز تو شهر اينجور جاهاهم
هست!
بعد از طي مسير سنگ فرش شده ماشين متوقف شد و گف ت
_پياده شين
هيلا زود تر از من دستگيره ي در و پايين كشيد و پريد بيرون
با شوق به طرف باغ دويد كه هول زده صداش كردم واومدم
برم دنبالش كه با صداي دامون متوقف شدم
_كجا كجا؟!تو بيا اينجا
با نگراني گفت م
_ولي هيلا رو نميتونم تنها بزارم..
به سمت ساختمون اشاره كرد و گفت
_راه بيفت
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_بیستم
هراسون نگاهمو به خونه دوختم كه يه وقت هيلا بيدار نشده
باشه دوباره بهش نگاه كردم كه با دادگف ت
_مثل اينكه ميخوايي هر دفعه روي اعصاب من راه بري؟من
پول مفت نداشتم كه بهت بدم الان برام جفتك بنداز ي
دستامو روي سينش گزاشتم و به عقب هل دادم كه ذره ايي
تكون نخورد مثل خودش صدامو انداختم تو سرم و گفتم
_چرا داد ميزني ؟!همين الان از خونم برو بيرون پولتو جور
ميكنم و بهت ميدم دست از سرم بردا ر
دستشو دور گردنم حلقه كردو فشار محكمي داد كه راه نفس
كشيدنم لحظه ايي قطع شد از بين دندوناي قفل شدش گفت
_هه بلبل زبون شدي؟!همين الان ميايي و كارتو انجام ميد ي
و بعد دستمو محكم گرفت و به سمت در دنبال خودش كشيد
هرچي زور زدم جلوشو بگيرم نتونستم دستش كه روي دست
گيره ي در نشست صداي ترسيده هيلا از پشت سر اومد و
گفت
_ابجي داري دعوا ميكنين با عمو
با چشماي ملتمس به دامون خيره شدم و اروم گفتم
_تروخدا دستمو ول كن اين بچه مريضه استرس براش سم ه
پوفي كرد و دستمو اروم ول كرد به سمت هيلا برگشت و
زودتر از من گفت
_نه عمو جون دعوا نميكرديم..
بعد با شيطنت گفت
_اووم دوست داري بريم بيرون يه جاي خوب
هيلا باشوق دستاشو بهم زد و گفت
_اره خيلي دوست دارم
_خوب پس برو لباساتو عو ك ن
هيلا چشمي گفت و سريع داخل خونه رفت با تعجب نگاهش
كردم كه گف ت
_ميريم خونه ي من تا كارتو انجام بدي ابجيت هم بيار تو كه
نميخوايي بلايي سر ابجي كوچولوت بياد!!!
بيرون منتظرم زود اماده شو...
توي ماشين لوكسش نشسته بودم بي اونكه بدونم چه در
انتظارمه باهاش همراه شدم
موزيك بي كلام قشنگي درحال بخش تو فضاي ماشين بود و
دامون با ارامش داشت رانندگي ميكرد..
هيلا باشوق به خيابونا و ادما نگاه ميكرد و هر ازگاهي سوالي
ازم ميپرسيد بعد طي مسير نسبتا طولاني جلوي در سفيد
رنگي ايستاد وبا ريموت در و باز كرد
وارد حياط بزرگي شديم كه درختاي بلند و سر به فلكي داشت
مثل جنگل بود تقريبا!يعني هنوز تو شهر اينجور جاهاهم
هست!
بعد از طي مسير سنگ فرش شده ماشين متوقف شد و گف ت
_پياده شين
هيلا زود تر از من دستگيره ي در و پايين كشيد و پريد بيرون
با شوق به طرف باغ دويد كه هول زده صداش كردم واومدم
برم دنبالش كه با صداي دامون متوقف شدم
_كجا كجا؟!تو بيا اينجا
با نگراني گفت م
_ولي هيلا رو نميتونم تنها بزارم..
به سمت ساختمون اشاره كرد و گفت
_راه بيفت
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_بیستم
نگاه دیگری به او که همچنان سرشرا بین
دست هایشگرفته بود انداخت و قبل از آن که اتاق
را ترک کند، مجدد ادامه داد:
_ شماره پدرشو پیدا میکنم زنگ میزنم بهش برای
امشب قرار خواستگاری می ذارم که آمادگی مراسم
عروسی و داشته باشن.
گفت و اتاق را بدون آن که بداند چه بلایی سر روان
او آورده ترک کرد.
هنوز در اتاق کامل بسته نشده بود که با عصبانیت
بلند شد و نعره زنان تمام وسایل روی میزشرا با
دست به وسط اتاق پرت کرد.
صدای شکستن ادکلن ها با فریاد هایشآمیخته شد.
و کسی حتی به اتاق نیامد تا بداند چه شده!
انگار که همه شان منتظر این واکنشعصبی اش
بودند.
نفسنفسزنان جلوی آینه ایستاد و دست هایشرا
به میز تکیه داد.
سرخی چشم ها و رگ های متورم پیشانی اش، حتی
خودشرا هم ترساند.
پر بود از خشم، انزجار، انتقام!
از ناگفته هایی که گفتن شان، دردی ازشدوا
نمی کرد.
گندی بود که خودشزده بود! چرا پدرش تاوان
می داد؟
عقد کردن آن پیچک سمی پایان این آبروریزی بود،
درست.
ولی جهنم می شد برای او و هر دوی شان را
می سوزاند!
دندان هایشرا با عصبانیت روی هم فشرد و غرید:
_ دمار از روزگارت در میارم دختر کربلایی...
----------------------------------------
روی تخت نشسته و زانوهایشرا در آغوشگرفته
بود.
عین تمام این دو روز...
تمام تنشاز درد کتک های یزدان، کبود بود و جای س
الم نداشت.
این دو روز جز کتک و زخم زبان، چیزی نخورده
بود.
و تنها کسی که نگرانشمی شد یگانه بود.
دیگر برای کسی اهمیت نداشت...
یلدا مرد! تموم شد! » پدرش بارها فریاد زده بود
« اسمشهم جلوی من نیارید
مادرشهم هر چند دقیقه یک بار به اتاق می آمد،
لعن و نفرین می کرد و خارج می شد.
یزدان هم هربار دلش برای کتک زدنش تنگ می شد
به اتاق می آمد.
در اتاق یکباره باز شد و صدایشباعث شد از جا
بپرد.
ترسیده و متعجب به پدرشکه جلوی در ایستاد بود
، نگاه کرد.
قبل از آن که فرصت کند تن کبود و زخمی اشرا
تکان دهد، کوتاه و مختصر گفت:
_ جمع کن، شب میان ببرنت!
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_بیستم
نگاه دیگری به او که همچنان سرشرا بین
دست هایشگرفته بود انداخت و قبل از آن که اتاق
را ترک کند، مجدد ادامه داد:
_ شماره پدرشو پیدا میکنم زنگ میزنم بهش برای
امشب قرار خواستگاری می ذارم که آمادگی مراسم
عروسی و داشته باشن.
گفت و اتاق را بدون آن که بداند چه بلایی سر روان
او آورده ترک کرد.
هنوز در اتاق کامل بسته نشده بود که با عصبانیت
بلند شد و نعره زنان تمام وسایل روی میزشرا با
دست به وسط اتاق پرت کرد.
صدای شکستن ادکلن ها با فریاد هایشآمیخته شد.
و کسی حتی به اتاق نیامد تا بداند چه شده!
انگار که همه شان منتظر این واکنشعصبی اش
بودند.
نفسنفسزنان جلوی آینه ایستاد و دست هایشرا
به میز تکیه داد.
سرخی چشم ها و رگ های متورم پیشانی اش، حتی
خودشرا هم ترساند.
پر بود از خشم، انزجار، انتقام!
از ناگفته هایی که گفتن شان، دردی ازشدوا
نمی کرد.
گندی بود که خودشزده بود! چرا پدرش تاوان
می داد؟
عقد کردن آن پیچک سمی پایان این آبروریزی بود،
درست.
ولی جهنم می شد برای او و هر دوی شان را
می سوزاند!
دندان هایشرا با عصبانیت روی هم فشرد و غرید:
_ دمار از روزگارت در میارم دختر کربلایی...
----------------------------------------
روی تخت نشسته و زانوهایشرا در آغوشگرفته
بود.
عین تمام این دو روز...
تمام تنشاز درد کتک های یزدان، کبود بود و جای س
الم نداشت.
این دو روز جز کتک و زخم زبان، چیزی نخورده
بود.
و تنها کسی که نگرانشمی شد یگانه بود.
دیگر برای کسی اهمیت نداشت...
یلدا مرد! تموم شد! » پدرش بارها فریاد زده بود
« اسمشهم جلوی من نیارید
مادرشهم هر چند دقیقه یک بار به اتاق می آمد،
لعن و نفرین می کرد و خارج می شد.
یزدان هم هربار دلش برای کتک زدنش تنگ می شد
به اتاق می آمد.
در اتاق یکباره باز شد و صدایشباعث شد از جا
بپرد.
ترسیده و متعجب به پدرشکه جلوی در ایستاد بود
، نگاه کرد.
قبل از آن که فرصت کند تن کبود و زخمی اشرا
تکان دهد، کوتاه و مختصر گفت:
_ جمع کن، شب میان ببرنت!
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
Telegram
Patooghe banovan
💢💢
جهت رزرو تبلیغات ؛
🆔
💢💢
جهت رزرو تبلیغات ؛
🆔
💢💢
🌱#خیال
لینک قسمت اول
https://t.me/new_ziba/34760
#قسمت_بیستم
کرایه تاک سی رو دادم و از ما شین پیاده شدم و خیره به بردیا بودم که داخل یه ویلای خی لی ش یک
و بزرگ شد.
اون مرتیکه اینجا چیکار داشت نکنه خون هی شاهان بود ؟
کلافه از سوالهای ب یجوابی که توی سرم بود نَ منَم نزدیک ویلا شد م.
چندتا آدم جلوی دَر ویلا بودن و مدام اطراف ر و
چِک م یکردن.
این مرتیکه شاهان چه گوهی بود که این همه دار و دسته داره؟!
درحا لی که نز دی کتر م یشدم چشمم به مَردی افتاد که چند ثا نیه پیش از ویلا بیرون اوم د.
قد بلند و هیکلِ رو فُرمی داشت، چهار شونه بود، چش مهاش آبی بود، پیراهنِ مردون هی مشکی
تَنش بود.
عجیب بود اما با دیدنش انگار هول کردم و خواستم زودتر دور شم که با صدای غریب های سرجام
متوقف شدم.
-آهای دختر کی بهت اجازه داده از این م سیر رَد شی؟!
متعجب به عقب برگشتم رَد شدن از اینجا مگه جُرم بود ؟
خیره به بادیگارد جلوی دَر بودم که عصبی این جمله رو گفته بود.
خواستم چیزی بگم که مَرد چش مآبی گفت:
-من حلش م یکنم!
-آیها نشاه ی-
طُعم ه خودش با دس تهای خودش اومده بود سمتم، چی بهتر از این ؟!
پوزخندی زدمُ قد مهام رو سمتش برداشتم.
با عکسش تفاوت ز یادی نداشت یه دختر ساده و معمولی برعکس هزار دخترِ دیگ های که کنارم
بوده!
نفس عم یقی کشیدم و نز دیکش شدم و بازوش رو توی دستم گرفتم و غریدم:
-مگه ن م یدونی رَد شدن از ا ینجا عواقب سنگ ینی واست داره ؟
متعجب بهم خیره بودُ با عجز نا لی د:
-دستم و ول کن دردم م یاد.
پوزخندی زدم و درحالی که پشتِ کوچه م یبُردم ش تا کسی ن بین ش ادامه دادم:
-برای چی اومدی ا ینجا؟!
⭕️ حدود 10 میلیون تا آخر مهرماه از این ربات میتونی بدست بیاری این چندمین بار هست این ربات رو معرفی میکنم قیمتش خوبه رو همین لینک کلیک کنید و از قسمت گیم هر روز ستاره بدست بیارید.
هول زده نگاهم کردُ لب پای ینش رو گاز گرفتُ نال ی د:
-من فقط م سیرم ای ن طرفی افتاد چرا مثل وحش یها رفتار م یکنی دستم شکست مرتیکه.
عصبی دستش رو وِل کردم و رو بهش گفت م:
-بهتره م سیرت این اطراف نیوفته .
کلافه نگاهم کردُ بعد از گفتن چیزی زیرِ لب ازم فاصله گرفتُ به سمت خیابون قدم برداشت.
شاید بهترین فرصت بود تا بهش نزد یک بشم برای همین به سمتِ ماش ینم رفتم و ب یتوجه به
بادیگارد بودنِ شانا داخل ما شین شدم.
درحا لی ماشین رو سمتِ پ یاد هرو نگه م یداشتم رو بهش گفتم:
-سوار شو من م یرسونمت!
متعجب بهم خیره شد و عصبی جیغ ز د:
-واقعا فکر م یکنی با توی مریض روانی تو یه ماش ین میش ینم؟!
همین دو د قیقه پیش داش تی دستمُ م یشکس تی.
کلافه از غرغرهاش گفت م:
-نکنه م یخوای گم و گور شی؟!
با تردید به خیابونی که مطمئن بودم حتی م سیر ش هم نیوفتاده خیره شد.
با مکث نگاهم کرد و به سمت ما شین اومد و چند ثانیه بعد داخل ما شین نشست.
کارِ من همیشه درست بود توش شَ کی نبو د.
دس تی به موهام کش یدم و رو بهش گفتم:
-کجا برم؟!مقصدُ بگو.
با تردید نگاهم کردُ لب پای ینش رو توی دهنش فشرد و زمزمه کرد:
-به سمتِ پرورشگاه.
سرم رو به سمتش چرخوندمُ که متوجه غم چش مهاش شدم وقتی اسم پرورشگاه رو به زبون آورد
شدم.
بعد از گرفتن آدرس به سمت مقصد رفتم که با صداش به خودم اومدم.
-تو چرا مثل بقیه پرورشگاهی بودنمُ زیر سوال نبر دی؟
خیره نگاهش کردم و لب زدم:
-تا به درون سیاه آد مها پِی نَبُردی نم یتونی زندگ یشونُ زیر سوال ببری!
-برسا مشاهی-
از توی کشو ک لید اتاق مورد نظر رو برداشتمُ به سمتِ اتاق رفتم.
🔞 #توجه: اگر بلد نیستید ازربات های تلگرامی پول دربیارید آموزشش در کانال زیر هست وارد بشید و استفاده کنید. 💦👇
@airdbcoins💚
لینک قسمت اول
https://t.me/new_ziba/34760
#قسمت_بیستم
کرایه تاک سی رو دادم و از ما شین پیاده شدم و خیره به بردیا بودم که داخل یه ویلای خی لی ش یک
و بزرگ شد.
اون مرتیکه اینجا چیکار داشت نکنه خون هی شاهان بود ؟
کلافه از سوالهای ب یجوابی که توی سرم بود نَ منَم نزدیک ویلا شد م.
چندتا آدم جلوی دَر ویلا بودن و مدام اطراف ر و
چِک م یکردن.
این مرتیکه شاهان چه گوهی بود که این همه دار و دسته داره؟!
درحا لی که نز دی کتر م یشدم چشمم به مَردی افتاد که چند ثا نیه پیش از ویلا بیرون اوم د.
قد بلند و هیکلِ رو فُرمی داشت، چهار شونه بود، چش مهاش آبی بود، پیراهنِ مردون هی مشکی
تَنش بود.
عجیب بود اما با دیدنش انگار هول کردم و خواستم زودتر دور شم که با صدای غریب های سرجام
متوقف شدم.
-آهای دختر کی بهت اجازه داده از این م سیر رَد شی؟!
متعجب به عقب برگشتم رَد شدن از اینجا مگه جُرم بود ؟
خیره به بادیگارد جلوی دَر بودم که عصبی این جمله رو گفته بود.
خواستم چیزی بگم که مَرد چش مآبی گفت:
-من حلش م یکنم!
-آیها نشاه ی-
طُعم ه خودش با دس تهای خودش اومده بود سمتم، چی بهتر از این ؟!
پوزخندی زدمُ قد مهام رو سمتش برداشتم.
با عکسش تفاوت ز یادی نداشت یه دختر ساده و معمولی برعکس هزار دخترِ دیگ های که کنارم
بوده!
نفس عم یقی کشیدم و نز دیکش شدم و بازوش رو توی دستم گرفتم و غریدم:
-مگه ن م یدونی رَد شدن از ا ینجا عواقب سنگ ینی واست داره ؟
متعجب بهم خیره بودُ با عجز نا لی د:
-دستم و ول کن دردم م یاد.
پوزخندی زدم و درحالی که پشتِ کوچه م یبُردم ش تا کسی ن بین ش ادامه دادم:
-برای چی اومدی ا ینجا؟!
⭕️ حدود 10 میلیون تا آخر مهرماه از این ربات میتونی بدست بیاری این چندمین بار هست این ربات رو معرفی میکنم قیمتش خوبه رو همین لینک کلیک کنید و از قسمت گیم هر روز ستاره بدست بیارید.
هول زده نگاهم کردُ لب پای ینش رو گاز گرفتُ نال ی د:
-من فقط م سیرم ای ن طرفی افتاد چرا مثل وحش یها رفتار م یکنی دستم شکست مرتیکه.
عصبی دستش رو وِل کردم و رو بهش گفت م:
-بهتره م سیرت این اطراف نیوفته .
کلافه نگاهم کردُ بعد از گفتن چیزی زیرِ لب ازم فاصله گرفتُ به سمت خیابون قدم برداشت.
شاید بهترین فرصت بود تا بهش نزد یک بشم برای همین به سمتِ ماش ینم رفتم و ب یتوجه به
بادیگارد بودنِ شانا داخل ما شین شدم.
درحا لی ماشین رو سمتِ پ یاد هرو نگه م یداشتم رو بهش گفتم:
-سوار شو من م یرسونمت!
متعجب بهم خیره شد و عصبی جیغ ز د:
-واقعا فکر م یکنی با توی مریض روانی تو یه ماش ین میش ینم؟!
همین دو د قیقه پیش داش تی دستمُ م یشکس تی.
کلافه از غرغرهاش گفت م:
-نکنه م یخوای گم و گور شی؟!
با تردید به خیابونی که مطمئن بودم حتی م سیر ش هم نیوفتاده خیره شد.
با مکث نگاهم کرد و به سمت ما شین اومد و چند ثانیه بعد داخل ما شین نشست.
کارِ من همیشه درست بود توش شَ کی نبو د.
دس تی به موهام کش یدم و رو بهش گفتم:
-کجا برم؟!مقصدُ بگو.
با تردید نگاهم کردُ لب پای ینش رو توی دهنش فشرد و زمزمه کرد:
-به سمتِ پرورشگاه.
سرم رو به سمتش چرخوندمُ که متوجه غم چش مهاش شدم وقتی اسم پرورشگاه رو به زبون آورد
شدم.
بعد از گرفتن آدرس به سمت مقصد رفتم که با صداش به خودم اومدم.
-تو چرا مثل بقیه پرورشگاهی بودنمُ زیر سوال نبر دی؟
خیره نگاهش کردم و لب زدم:
-تا به درون سیاه آد مها پِی نَبُردی نم یتونی زندگ یشونُ زیر سوال ببری!
-برسا مشاهی-
از توی کشو ک لید اتاق مورد نظر رو برداشتمُ به سمتِ اتاق رفتم.
🔞 #توجه: اگر بلد نیستید ازربات های تلگرامی پول دربیارید آموزشش در کانال زیر هست وارد بشید و استفاده کنید. 💦👇
@airdbcoins💚