غمت غریب و تنهاییت عظیم، ای تو بر سر دوراهی جهان خویش ایستاده! یا این سو یا آن سو، و مجال انتخابْ کوتاه، و توفان عشقْ عظیم آنگاه که بگویی آری، و دیگر هیچ چیز همچون گذشته نخواهد بود. تو بگویی آری، از اعماق دل، و عشق بشنود، و دیگر هیچ چیز همچون هیچ چیز نخواهد بود.
غمت غریب و تنهاییت عظیم،
ای تو بر سر دوراهی جهان خویش ایستاده!
و آفتاب دیگر خواهد شد و شب دیگر خواهد شد و روز دیگر. سنگ دیگر خواهد شد، حیوان دیگر و انسان دیگر. و چون تو انتخاب کنی و قدم در راه بگذاری، و چون بهتر بگویم: «قدم در راه بگدازی.»
حلمی | کتاب لامکان
#بر_سر_دوراهی
#قدم_گداختن
غمت غریب و تنهاییت عظیم،
ای تو بر سر دوراهی جهان خویش ایستاده!
و آفتاب دیگر خواهد شد و شب دیگر خواهد شد و روز دیگر. سنگ دیگر خواهد شد، حیوان دیگر و انسان دیگر. و چون تو انتخاب کنی و قدم در راه بگذاری، و چون بهتر بگویم: «قدم در راه بگدازی.»
حلمی | کتاب لامکان
#بر_سر_دوراهی
#قدم_گداختن
#گر_جان_عاشق_دم_زند آتش در این عالم زند
وین عالم بیاصل را چون ذرهها برهم زند
عالم همه دریا شود دریا ز هیبت لا شود
آدم نماند و آدمی گر خویش با آدم زند
دودی برآید از فلک نی خلق ماند نی ملک
زان دود ناگه آتشی #بر_گنبد_اعظم_زند
#مولوی
#غزلیات
#دیوان_شمس
🍁
#حکایت_عاشقی_که_خفته_بود_و_معشوق_بر_او_عیب_گرفت.
عاشقی ، از فرطِ عشق آشفته بود ،
بر سر خاکی ، به زاری خفته بود
رفت معشوقش به بالینش فراز
دید او را خفته ، وز خود رفته باز
رقعهای بنبشت چست و لایق، او
بست آن بر آستینِ عاشق ، او
عاشقش از خواب چون بیدار شد
رقعه برخواند و برو خون بار شد
این نوشته بود: کای مردِ خموش
خیز اگر بازارگانی ، سیم گوش
ور تو مردِ زاهدی ، شب زنده باش
بندگی کن تا به روز و بنده باش
ور تو هستی مردِ عاشق ، شرمدار
#خواب_را_با_دیده_عاشق_چهکار؟
مردِ عاشق ، باد پیماید به روز
شب ، همه مهتاب پیماید ز سوز
چون تو نه اینی نه آن ، ای بیفروغ
#میمزن_در عشق_ما_لاف_دروغ
گر بخفتد عاشقی جز در کفن ،
عاشقش گویم ، ولی #بر_خویشتن
چون تو در عشق ، از سرِ جهل آمدی
#خواب ، #خوش_بادت_که_نااهل_آمدی
منطقالطیر #عطار
#حکایت_عاشقی_که_خفته_بود_و_معشوق_بر_او_عیب_گرفت.
عاشقی ، از فرطِ عشق آشفته بود ،
بر سر خاکی ، به زاری خفته بود
رفت معشوقش به بالینش فراز
دید او را خفته ، وز خود رفته باز
رقعهای بنبشت چست و لایق، او
بست آن بر آستینِ عاشق ، او
عاشقش از خواب چون بیدار شد
رقعه برخواند و برو خون بار شد
این نوشته بود: کای مردِ خموش
خیز اگر بازارگانی ، سیم گوش
ور تو مردِ زاهدی ، شب زنده باش
بندگی کن تا به روز و بنده باش
ور تو هستی مردِ عاشق ، شرمدار
#خواب_را_با_دیده_عاشق_چهکار؟
مردِ عاشق ، باد پیماید به روز
شب ، همه مهتاب پیماید ز سوز
چون تو نه اینی نه آن ، ای بیفروغ
#میمزن_در عشق_ما_لاف_دروغ
گر بخفتد عاشقی جز در کفن ،
عاشقش گویم ، ولی #بر_خویشتن
چون تو در عشق ، از سرِ جهل آمدی
#خواب ، #خوش_بادت_که_نااهل_آمدی
منطقالطیر #عطار
ما بر زمین چنان نامهایی نگرفتیم، تقدیر نشدیم، تقدیس نشدیم، آقا نشدیم، چنانکه زنده بودیم چون مردگان افراشته نشدیم. ما باج جمعیتها ندادیم و با آیینها نرد نباختیم و با مذاهب لاس نزدیم. پس رانده شدیم، چرا که پیشتر از بالا خوانده شده بودیم.
هرگز در هیچ تاریخ، ما بر زمین آقا نشدیم، چون درندگان.
هرگز ما به سپاه قدرت درنیامدیم، چرا که عشق را سپاه آن چنان باشکوه بود که قدرت میبایست در پاش هزار دامن و سر باختن.
ما بر زمین چنان نامهایی نگرفتیم،
امّا بر آسمان شهره شدیم.
حلمی | هنر و معنویت
#آقا_نشدیم
#بر_آسمان_شهره_شدیم
هرگز در هیچ تاریخ، ما بر زمین آقا نشدیم، چون درندگان.
هرگز ما به سپاه قدرت درنیامدیم، چرا که عشق را سپاه آن چنان باشکوه بود که قدرت میبایست در پاش هزار دامن و سر باختن.
ما بر زمین چنان نامهایی نگرفتیم،
امّا بر آسمان شهره شدیم.
حلمی | هنر و معنویت
#آقا_نشدیم
#بر_آسمان_شهره_شدیم
بر لبهی تیز تیغی به قامت آسمان گام برمیدارم. گاهی به شتاب میخیزم، گاهی به سلّانگی و ناز میخرامم. گاهی میایستم بر جهانهای فروخفته در مَه غم و دود ظلمت فریاد برمیزنم. یکی را بیدار میکنم، به راه خویش به بالا ادامه میدهم. گاهی پریشانشدهای در شبی تلخ از ظلمت از رنج نعره میکشد، پس فرو میآیم، دست میگیرم و دست میافشانم.
گاهی میلرزم در ارتفاعی مهیب، گاهی سخت میگریم، و آنگاه ثانیهای در بیزمان میبایست که بگذرد، و آن دم سخت میخندم و رنجها به هیچ میگیرم. رنجها نیز میخندند و تبدیل به شعف میشوند.
آه که گفته است در خدا تنها شعف بیحساب است و تنها دلریسهرفتن از شادمانیهای بیحد؟! نه، در خدا رنج است، رنج بیحد، رنج همه از راه ماندگان، افتادگان و رنج تمام جویندگانی که در ظلمت بیحدّ جهان او را میجویند. در خدا تمام اشکها و تمام فریادهاست. در خداست رنج هجران از روحهایی که به تمنّای اویند و در راههای عبث میگردند و در خداست شعف وصال تمام ایشانی که در دمی راه را مییابند و بال شکرانه میگشایند.
در خداست تمام حرفها،
و در خداست تمام خاموشیها.
حلمی | هنر و معنویت
#بر_لبه_تیغ
#رنجها_و_شعفهای_الهی
گاهی میلرزم در ارتفاعی مهیب، گاهی سخت میگریم، و آنگاه ثانیهای در بیزمان میبایست که بگذرد، و آن دم سخت میخندم و رنجها به هیچ میگیرم. رنجها نیز میخندند و تبدیل به شعف میشوند.
آه که گفته است در خدا تنها شعف بیحساب است و تنها دلریسهرفتن از شادمانیهای بیحد؟! نه، در خدا رنج است، رنج بیحد، رنج همه از راه ماندگان، افتادگان و رنج تمام جویندگانی که در ظلمت بیحدّ جهان او را میجویند. در خدا تمام اشکها و تمام فریادهاست. در خداست رنج هجران از روحهایی که به تمنّای اویند و در راههای عبث میگردند و در خداست شعف وصال تمام ایشانی که در دمی راه را مییابند و بال شکرانه میگشایند.
در خداست تمام حرفها،
و در خداست تمام خاموشیها.
حلمی | هنر و معنویت
#بر_لبه_تیغ
#رنجها_و_شعفهای_الهی
دیروز نتوانستم، امروز بر آنم که بتوانم. عاشق را جز عاشقی کار نیست. دیروز مقام حجاب بود، امروز بی مقام عشق به جا میآریم. دیروز نام حجاب بود، امروز بی نام عشق به جا میآریم. دیروز نتوانستیم، امروز بر آنیم که بتوانیم.
عجیب است این بار چه آسان زندگی آغوش گشوده. آن دیروز چه سخت بود. هر چند از دیروز تا امروز، هزار کهکشان سوخته است و هزار کهکشان زاییده.
مطرب پرسهزن در سرزمینهای پریشان، امروز آرام گرفته است، در سرزمین جان. شاید دیگر هرگز نخواهم هیچ جا بروم. شاید بخواهم همین جا بمانم تا بمیرم. گر وصال دست دهد، این وصال نایاب، آن قدر خواهم ماند تا وقت رفتن شود.
حلمی | کتاب آزادی
#وصال_نایاب
#بر_آنیم_که_بتوانیم
عجیب است این بار چه آسان زندگی آغوش گشوده. آن دیروز چه سخت بود. هر چند از دیروز تا امروز، هزار کهکشان سوخته است و هزار کهکشان زاییده.
مطرب پرسهزن در سرزمینهای پریشان، امروز آرام گرفته است، در سرزمین جان. شاید دیگر هرگز نخواهم هیچ جا بروم. شاید بخواهم همین جا بمانم تا بمیرم. گر وصال دست دهد، این وصال نایاب، آن قدر خواهم ماند تا وقت رفتن شود.
حلمی | کتاب آزادی
#وصال_نایاب
#بر_آنیم_که_بتوانیم
نقطهی آغاز خویش در خداوند را دوست میدارم، و ایستگاه اتّصال خویش را دوست میدارم. هرگز از یاد نمیبرم. هرچند بسی پیشتران تاختهام، لیکن هرگز از یاد نمیبرم کجا نخست عاشق شدم. پس میبایست شکرانهی دیروز در امروز به جا آورم و دردانه فریاد دارم: خداوندگارم! این سرزمین کهن را بر من ببخش و سراپایش را غرق بوسهی خویش کن و عَلَم صلحات برافرازش.
بسی عمرها در مرزهای آتشین سوختن، تا این یکی را به کمال برآورم و از کمال نیز بالاتر روم. به بسیار زبانها سخن گفتن، با بسیار مردمان نشستن و از بسیار سرزمینها برخاستن، تا این یکی، این آخری را، بنشینم و با تمام خویش برخیزانم.
و تو را نیز دوستت میدارم ای زادگاه تن، امّا میبایست که کجیهات راست کنم، و تو را همچون خود از خویش برخیزانم. دوستت میدارم ای زادهی روح، امّا تیرگیهات میستانم و در تنهایی عمیق خویش - که هیچ خلق را به آن راه نیست - از خداوند بوسهها بر پیشانت میزنم.
دوستت میدارم ای خوابگاه نخست،
چرا که مرا به خوابگاه پسین راه کشاندهای.
دوستت میدارم و با تمام وجود خویش قدر میدانم.
حلمی | کتاب آزادی
#خوابگاه_نخست
#بر_من_ببخش
#علم_صلح
بسی عمرها در مرزهای آتشین سوختن، تا این یکی را به کمال برآورم و از کمال نیز بالاتر روم. به بسیار زبانها سخن گفتن، با بسیار مردمان نشستن و از بسیار سرزمینها برخاستن، تا این یکی، این آخری را، بنشینم و با تمام خویش برخیزانم.
و تو را نیز دوستت میدارم ای زادگاه تن، امّا میبایست که کجیهات راست کنم، و تو را همچون خود از خویش برخیزانم. دوستت میدارم ای زادهی روح، امّا تیرگیهات میستانم و در تنهایی عمیق خویش - که هیچ خلق را به آن راه نیست - از خداوند بوسهها بر پیشانت میزنم.
دوستت میدارم ای خوابگاه نخست،
چرا که مرا به خوابگاه پسین راه کشاندهای.
دوستت میدارم و با تمام وجود خویش قدر میدانم.
حلمی | کتاب آزادی
#خوابگاه_نخست
#بر_من_ببخش
#علم_صلح
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خوش رحمتیست یاران صلوات بر محمد
گوئیم از دل و جان صلوات بر محمد....
خوش گفت نعمت الله رمزی زلی مع الله
خوش گو به عشق الله صلوات بر محمد
#حضرت_شاه_نعمت_الله_ولی
🎊♥🎊♥🎊♥🎊♥🎊♥🎊♥
❣️✨ #میلاد_با_سعادت ✨❣️
🌸✨ #رسول_خدا✨🌸
❣️✨ #ختم_مرسلین✨❣️
🌸✨ #حضرت_محمد_ص✨🌸
🌸✨#بر_شما_خوبان_خدا_مباركباد✨
گوئیم از دل و جان صلوات بر محمد....
خوش گفت نعمت الله رمزی زلی مع الله
خوش گو به عشق الله صلوات بر محمد
#حضرت_شاه_نعمت_الله_ولی
🎊♥🎊♥🎊♥🎊♥🎊♥🎊♥
❣️✨ #میلاد_با_سعادت ✨❣️
🌸✨ #رسول_خدا✨🌸
❣️✨ #ختم_مرسلین✨❣️
🌸✨ #حضرت_محمد_ص✨🌸
🌸✨#بر_شما_خوبان_خدا_مباركباد✨
#عمر_بگذشت_و_هوس_در_دل_ما_نیمرس_است
#راه_طی_گشت_و_همان_آبله_ها_نیمرس_است
#آه_ما_گر_به_زمین_بوس_اجابت_نرسد
#نیست_تقصیر_هدف_ناوک_ما_نیمرس_است
در ستمکاری و بیداد رسا افتاده است
یار چندان که در آیین وفا نیمرس است
به من از تیغ تو یک زخم نمایان نرسید
مد احسان تو بیرحم چرا نیمرس است؟
نکهت پیرهن یوسف مصرست رسا
گر ز کوته نظری جذبه ما نیمرس است
نه به غمخانه من، نه به مزارم آمد
آن ستمگر ز کجا تا به کجا نیمرس است!
#میوه_پخته_محال_است_نیفتد_بر_خاک
#هر_که_دل_بسته_به_این_دار_فنا_نیمرس_است
#می_رسد_رزق_به_اندازه_حاجت_صائب
#بر_زیادت_طلبان_آب_و_گیا_نیمرس_است
#صائب_تبریزی
تمام کارهایی که آدمی اوّل میکند را آخر کردم.
ابتدا مردم، سپس زاده شدم.
ابتدا گریستم، آنگاه خندیدم.
جاودانه شدم،
به ساحت دم.
نخستروز گفته بودم: "حالا که میرویم، برویم آنچنان که تو میخواهی."
و حال چنین شد:
"بر خلاف عقربهها چرخیدن و چنین در میان آدمیان زیستن."
حلمی | کتاب اخگران
#برویم
#بر_خلاف_عقربهها
#جاودانه
ابتدا مردم، سپس زاده شدم.
ابتدا گریستم، آنگاه خندیدم.
جاودانه شدم،
به ساحت دم.
نخستروز گفته بودم: "حالا که میرویم، برویم آنچنان که تو میخواهی."
و حال چنین شد:
"بر خلاف عقربهها چرخیدن و چنین در میان آدمیان زیستن."
حلمی | کتاب اخگران
#برویم
#بر_خلاف_عقربهها
#جاودانه
پادشاهی منوچهر بخش شش
تلفیقی از نسخهی امیربهادر و تصحیح دکتر خالقی مطلق
با این توضیح که واژههای داخل پرانتز () از روی نسخهی امیر بهادر میباشند و همچنین ابیاتی که کلمهی اول بیت با علامت # مشخص شدهاند نیز از روی نسخهی امیربهادر هستند و بقیه که قسمت اعظم این نوشتار و ابیات میباشند همان تصحیح دکتر خالقی مطلق میباشند .
گفتار اندر خواب دیدن سام نریمان
به سامِ نریمان ، رسید آگهی ،
از آن نامور پورِ با فرهی ،
(از آن نیکپی پورِ با فرهی)
شبی از شبان ، داغدلْ ، خفته بود ،
ز کارِ زمانه ، برآشفته بود ،
چنان دید ، کز کشورِ هندوان ،
یکی مرد ، بر تازیاسپی ، دَوان ،
[فراز آمدی تا به نزدیکِ سام ،
سواری سرافراز و گُرد و هُمام ،]
۹۵ وُرا ( وِرا ) مژده دادی ، به( ز ) فرزندِ اوی ،
بر( از ) آن بُرزْشاخِ بَرومندِ اوی ،
چو بیدار شد ، موبدان را بخواند ،
وُ زین ( وزین ، وز این ) در ، سخن ، چند گونه بِراند ،
بَدیشان بگفت ، آنچه در خواب دید ،
جز آن ، هرچه از کاردانان( کاروانها ) شِنید ،
" چه گویید؟ " گفت؟ : اندر این داستان؟ ،
خِرَدْتان ، بَدین هست همداستان؟" ،
#که زندهست آن خُردکودک هنوز؟
و یا ، شد ، ز سرما و مِهر و تموز؟
هر آنکس که بودند ، پیر و جُوان ،
زُوان( زبان ) برگشادند ، بر پَهلوان ،
#که هر کو ، بهیزدان شود ناسپاس ،
نباشد به هر کار ، نیکی شناس ،
۱۰۰ که ، "بر سنگ و بر خاکْ ، شیر و پلنگ ،
چه ماهی بَدآب( بهآب) اندرون ، با( یا ) نهنگ ،
همه ، بچه را ، پرورانندهاند ،
ستایش ، به یزدان رسانندهاند ،
تو ، پیمانِ نیکی دهش ، بشکنی! ،
چنان بی گناه( بیگنه ) بچه را ، بفگنی! " ،
#ز مویِ سپیدش ، دل آری بهتنگ ،
تنِ روشن و پاک را ، نیست ننگ ،
#نگر ، تا نگوئی ، که او ، زنده نیست ،
بیارای ، و بر جُستنش ، بر بِایست ،
#که یزدان ، کسی را ، که دارد نگاه ،
نگردد ز سرما و گرما ، تباه ،
به یزدان ، کنون سویِ پوزش گرای ،
که اویَست بر نیک و بد ، ( نیکیدِه و ) رهنمای ،
#بر آن بُد که روزِ دگر ، پهلوان ،
سویِ کوهِ البرز ، پویَد نوان ،
#بجویَد ، مگر باز یابَد وِرا ،
بهدل ، شادکامی فزاید وِرا ،
چو ، شب تیره شد ، رایِ خواب ، آمدش ،
کز اندیشهی دل ، شتاب آمدش ،
۱۰۵ چُنان دید در خواب ، کز کوهِ هند ،
درفشی ، برافراختندی ، پِرِند ( بلند ) ،
غلامی ، پدید آمدی ، خوبروی ،
سپاهی گران ، از پسِ پشتِ اوی ،
به دست چپشبر ، یَکی موبدی ،
سوی راستش ، ناموربِخرَدی ،
یَکی ، پیشِ سام آمدی ، زان دو مرد ،
گشادی زُوان ( زبان ) را ، به گفتارِ سرد ،
که "ای مردِ ناباکِ ( بیباکِ ) ناپاکرای ،
دل و دیده ، شُسته ز شرمِ خدای ،
۱۱۰ تو را ، دایه ، گر مرغ شایستهیی ( شاید همی ) ،
پس ، این پهلوانی ، چه بایسته یی ( باید همی )؟! ،
گر ، آهوست بر مرد ، مویِ سَپید ،
تو را ، ریش و سر ، گشت چون خِنگْ ( مشک ) بید! ،
#همان و همین ( هم آن و هم این ) ، ایزدت بهره داد ،
همی گم کنی ، تو ،، به بیداد ، داد ،
پس ، از آفریننده ، بیزار شَو ،
که در تنْت هر روز ( روزه ) ، رنگیست نَو! ،
پُسر ، گر ( کو ) ، به نزدِ ( نزدیکِ )پدر ( تو ) ، بود خوار ،
کنون ( مر او ) ، هست پروردهی کردگار ،
کز او ، مهربانتر ،، بدو ( وِرا ) دایه نیست ،
تو را ، خود ، به مهراندرون ، مایه ( پایه ) نیست! ،
تلفیقی از نسخهی امیربهادر و تصحیح دکتر خالقی مطلق
با این توضیح که واژههای داخل پرانتز () از روی نسخهی امیر بهادر میباشند و همچنین ابیاتی که کلمهی اول بیت با علامت # مشخص شدهاند نیز از روی نسخهی امیربهادر هستند و بقیه که قسمت اعظم این نوشتار و ابیات میباشند همان تصحیح دکتر خالقی مطلق میباشند .
گفتار اندر خواب دیدن سام نریمان
به سامِ نریمان ، رسید آگهی ،
از آن نامور پورِ با فرهی ،
(از آن نیکپی پورِ با فرهی)
شبی از شبان ، داغدلْ ، خفته بود ،
ز کارِ زمانه ، برآشفته بود ،
چنان دید ، کز کشورِ هندوان ،
یکی مرد ، بر تازیاسپی ، دَوان ،
[فراز آمدی تا به نزدیکِ سام ،
سواری سرافراز و گُرد و هُمام ،]
۹۵ وُرا ( وِرا ) مژده دادی ، به( ز ) فرزندِ اوی ،
بر( از ) آن بُرزْشاخِ بَرومندِ اوی ،
چو بیدار شد ، موبدان را بخواند ،
وُ زین ( وزین ، وز این ) در ، سخن ، چند گونه بِراند ،
بَدیشان بگفت ، آنچه در خواب دید ،
جز آن ، هرچه از کاردانان( کاروانها ) شِنید ،
" چه گویید؟ " گفت؟ : اندر این داستان؟ ،
خِرَدْتان ، بَدین هست همداستان؟" ،
#که زندهست آن خُردکودک هنوز؟
و یا ، شد ، ز سرما و مِهر و تموز؟
هر آنکس که بودند ، پیر و جُوان ،
زُوان( زبان ) برگشادند ، بر پَهلوان ،
#که هر کو ، بهیزدان شود ناسپاس ،
نباشد به هر کار ، نیکی شناس ،
۱۰۰ که ، "بر سنگ و بر خاکْ ، شیر و پلنگ ،
چه ماهی بَدآب( بهآب) اندرون ، با( یا ) نهنگ ،
همه ، بچه را ، پرورانندهاند ،
ستایش ، به یزدان رسانندهاند ،
تو ، پیمانِ نیکی دهش ، بشکنی! ،
چنان بی گناه( بیگنه ) بچه را ، بفگنی! " ،
#ز مویِ سپیدش ، دل آری بهتنگ ،
تنِ روشن و پاک را ، نیست ننگ ،
#نگر ، تا نگوئی ، که او ، زنده نیست ،
بیارای ، و بر جُستنش ، بر بِایست ،
#که یزدان ، کسی را ، که دارد نگاه ،
نگردد ز سرما و گرما ، تباه ،
به یزدان ، کنون سویِ پوزش گرای ،
که اویَست بر نیک و بد ، ( نیکیدِه و ) رهنمای ،
#بر آن بُد که روزِ دگر ، پهلوان ،
سویِ کوهِ البرز ، پویَد نوان ،
#بجویَد ، مگر باز یابَد وِرا ،
بهدل ، شادکامی فزاید وِرا ،
چو ، شب تیره شد ، رایِ خواب ، آمدش ،
کز اندیشهی دل ، شتاب آمدش ،
۱۰۵ چُنان دید در خواب ، کز کوهِ هند ،
درفشی ، برافراختندی ، پِرِند ( بلند ) ،
غلامی ، پدید آمدی ، خوبروی ،
سپاهی گران ، از پسِ پشتِ اوی ،
به دست چپشبر ، یَکی موبدی ،
سوی راستش ، ناموربِخرَدی ،
یَکی ، پیشِ سام آمدی ، زان دو مرد ،
گشادی زُوان ( زبان ) را ، به گفتارِ سرد ،
که "ای مردِ ناباکِ ( بیباکِ ) ناپاکرای ،
دل و دیده ، شُسته ز شرمِ خدای ،
۱۱۰ تو را ، دایه ، گر مرغ شایستهیی ( شاید همی ) ،
پس ، این پهلوانی ، چه بایسته یی ( باید همی )؟! ،
گر ، آهوست بر مرد ، مویِ سَپید ،
تو را ، ریش و سر ، گشت چون خِنگْ ( مشک ) بید! ،
#همان و همین ( هم آن و هم این ) ، ایزدت بهره داد ،
همی گم کنی ، تو ،، به بیداد ، داد ،
پس ، از آفریننده ، بیزار شَو ،
که در تنْت هر روز ( روزه ) ، رنگیست نَو! ،
پُسر ، گر ( کو ) ، به نزدِ ( نزدیکِ )پدر ( تو ) ، بود خوار ،
کنون ( مر او ) ، هست پروردهی کردگار ،
کز او ، مهربانتر ،، بدو ( وِرا ) دایه نیست ،
تو را ، خود ، به مهراندرون ، مایه ( پایه ) نیست! ،
من کیاَم اندر جهان؟ ،،، سرگشتهای ،
در میانِ خاک و خون ، آغشتهای ،
در ریایِ خود ، منافقپیشهای ،
در نفاقِ خود ، ز حدبگذشتهای ،
شهرگَردی ،، خودنمایی ،، رهزنی ،
مفلسی بی پا و سر ،،، سرگشتهای ،
در ازل ، گویی قلم ، رِندم نبشت ،
کاشکی ، هرگز قلم ننبشتهای ،
یک سرِ سوزن ، ندیدم رویِ دوست ،
پس ، چرا گم کردهام ، سررشتهای؟ ،
بَر ، همی جویَد دلم ، ناکِشتهتخم ،
کاشکی ، یک تخم ، هرگز کِشتهای ،
#بر = بار - ثمر
کیست عطار این سخن را؟ ، هیچکس ،
با دلی خاکی ،، به خونبسرشتهای ،
غزل شمارهٔ ۷۳۸
عطار " دیوان اشعار " غزلیات
در میانِ خاک و خون ، آغشتهای ،
در ریایِ خود ، منافقپیشهای ،
در نفاقِ خود ، ز حدبگذشتهای ،
شهرگَردی ،، خودنمایی ،، رهزنی ،
مفلسی بی پا و سر ،،، سرگشتهای ،
در ازل ، گویی قلم ، رِندم نبشت ،
کاشکی ، هرگز قلم ننبشتهای ،
یک سرِ سوزن ، ندیدم رویِ دوست ،
پس ، چرا گم کردهام ، سررشتهای؟ ،
بَر ، همی جویَد دلم ، ناکِشتهتخم ،
کاشکی ، یک تخم ، هرگز کِشتهای ،
#بر = بار - ثمر
کیست عطار این سخن را؟ ، هیچکس ،
با دلی خاکی ،، به خونبسرشتهای ،
غزل شمارهٔ ۷۳۸
عطار " دیوان اشعار " غزلیات
۱
آن ، یکی ،، در پیشِ شیرِ دادگر ،
ذمّ دنیا کرد بسیاری ، مگر ،
۲
حیدرش گفتا که : دنیا ،، نیست بد ،
بد توئی ،، زیرا که دوری از خِرَد ،
۳
هست دنیا ، بر مثالِ کشتزار ،
هم ، شب و ،، هم ، روز ،،، باید کِشت و کار ،
۴
زانکه عزّ و دولتِ دین ، سر بسر ،
جمله ، از دنیا توان بُرد ای پسر ،
۵
تخمِ امروزینه ،،، فردا ، بر دهد ،
ور نکاری ،،، ای دریغا ، بر دهد ،
#بر = ثمر - نتیجه - میوه - بار - فایده
۶
گر ، ز دنیا ،،، دین نخواهی بُرد ، تو ،
زندگینادیده ،،، خواهی مُرد ، تو ،
#زندگینادیده = مثلِ اینکه زندگی را ندیدی - اصلاً زندگی نکردی - هیچ وقت زنده نبودی و زندگی نکردی
۷
دایماً در غصه خواهی ماند ، باز ،
کار ، سخت و ،، مَرد ، سست و ،،، رَه ، دراز ،
۸
پس ، نکوتر جایِ تو ،، دنیایِ تُست ،
زانکه ،، دنیا ، توشهٔ عُقبایِ تُست ،
۹
تو ، بهدنیا در ، مشو مشغولِ خویش ،
لیک ، در وی ،، کارِ عُقبی گیر ،، پیش ،
۱۰
چون چنین کردی ، ترا دنیا نکوست ،
پس ، برای دین ،، تو دنیا ،، دار دوست ،
#دار دوست = دوست داشته باش
۱۱
هیچ بیکاری ، نبیند رویِ او ،
کار کن ، تا رَه دهندت سویِ او ،
#عطار
زمانی که فردی به گمان آن که امام علی (ع) دنیا گریز است وبه علت زهد وپارسایی از مذمت دنیا در نزدش خرسند خواهد شد ، لب به مذمت دنیا گشود اما امام دنیای موحدان را برای او ترسیم نمود. دنیایی که در این تعابیر ، نه تنها مذموم نیست بلکه به عنوان راهی برای رسیدن به خدا ممدوح است.
آن ، یکی ،، در پیشِ شیرِ دادگر ،
ذمّ دنیا کرد بسیاری ، مگر ،
۲
حیدرش گفتا که : دنیا ،، نیست بد ،
بد توئی ،، زیرا که دوری از خِرَد ،
۳
هست دنیا ، بر مثالِ کشتزار ،
هم ، شب و ،، هم ، روز ،،، باید کِشت و کار ،
۴
زانکه عزّ و دولتِ دین ، سر بسر ،
جمله ، از دنیا توان بُرد ای پسر ،
۵
تخمِ امروزینه ،،، فردا ، بر دهد ،
ور نکاری ،،، ای دریغا ، بر دهد ،
#بر = ثمر - نتیجه - میوه - بار - فایده
۶
گر ، ز دنیا ،،، دین نخواهی بُرد ، تو ،
زندگینادیده ،،، خواهی مُرد ، تو ،
#زندگینادیده = مثلِ اینکه زندگی را ندیدی - اصلاً زندگی نکردی - هیچ وقت زنده نبودی و زندگی نکردی
۷
دایماً در غصه خواهی ماند ، باز ،
کار ، سخت و ،، مَرد ، سست و ،،، رَه ، دراز ،
۸
پس ، نکوتر جایِ تو ،، دنیایِ تُست ،
زانکه ،، دنیا ، توشهٔ عُقبایِ تُست ،
۹
تو ، بهدنیا در ، مشو مشغولِ خویش ،
لیک ، در وی ،، کارِ عُقبی گیر ،، پیش ،
۱۰
چون چنین کردی ، ترا دنیا نکوست ،
پس ، برای دین ،، تو دنیا ،، دار دوست ،
#دار دوست = دوست داشته باش
۱۱
هیچ بیکاری ، نبیند رویِ او ،
کار کن ، تا رَه دهندت سویِ او ،
#عطار
زمانی که فردی به گمان آن که امام علی (ع) دنیا گریز است وبه علت زهد وپارسایی از مذمت دنیا در نزدش خرسند خواهد شد ، لب به مذمت دنیا گشود اما امام دنیای موحدان را برای او ترسیم نمود. دنیایی که در این تعابیر ، نه تنها مذموم نیست بلکه به عنوان راهی برای رسیدن به خدا ممدوح است.
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #آمدن_رستم_نزد_کیکاوس_و_خشم_کاوس_بر_رستم فردوسی « شاهنامه » سهراب » بخش ۱۳ ( #قسمت_ششم ) ۹۱ برفتند با او ، سرانِ سپاه ، پسِ رستم اندر ، گرفتند راه ، ۹۲ چو دیدند بر رَه ، گَوِ پیلتن ، همه نامداران ، شدند انجمن ، ۹۳ ستایش گرفتند…
داستان رستم و سهراب
#آمدن_رستم_نزد_کیکاوس_و_خشم_کاوس_بر_رستم
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۳
( #قسمت_هفتم )
۱۰۹
که شاه و دلیرانِ گردنکشان ،
به دیگر سخنها ، بَرَند این گمان ،
۱۱۰
کزین تُرک ،،، ترسنده شد سرفراز ،
همی گوید اینگونه ، هر کس به راز ،
۱۱۱
کز آنسان که گژدهم داد آگهی ،
همه بوم و بَر ، گردد از ما تُهی ،
۱۱۲
که چون ، رستم از وی بترسد به جنگ ،
مرا و ترا ، نیست جای درنگ ،
۱۱۳
ز آشفتنِ شاه و پیکارِ اوی ،
بدیدم بهدرگاهبر ، گفتوگوی ،
۱۱۴
ز سهرابِ یَل ، رفت یکسر سُخُن ،
چنین ، پشت بر شاهِ ایران ، مکن ،
۱۱۵
چنین ، برشده نامت اندر جهان ،
بِدین بازگشتن ، مگردان نهان ،
۱۱۶
و دیگر که ، تنگ اندرآمد سپاه ،
مکن تیره ، بر خیره ، این تاج و گاه ،
#بر خیره = بیهوده
۱۱۷
که ننگست بر ما ، ز تورانزمین ،
پسنده نباشد ، برِ پاکدین ،
۱۱۸
به رستمبر ، این داستانها بخواند ،
تهمتن چو بشنید ، خیره بماند ،
۱۱۹
به پاسخ چنین گفت گودرز را : ،
که بسیار پیمودم این مرز را ،
۱۲۰
بدو گفت : اگر بیم دارد دلم ،
نخواهم به تن ، جان ازو بگسلم ،
۱۲۱
تو دانی ، که نگریزم از کارزار ،
ولیکن ، سبک دارَدَم شهریار ،
۱۲۲
چنین دید رستم ، از آن کارِ اوی ،
که برگردد ، آید به دربارِ اوی ،
۱۲۳
از آن ننگ برگشت و ،، آمد به راه ،
خرامان ، بشد پیشِ کاوسشاه ،
۱۲۴
چو از دور ، شه دید ،،، بر پای خاست ،
بسی پوزش ، اندر گذشته بخواست ،
۱۲۵
که ، تندی ، مرا گوهر است و سرشت ،
چنان زیست باید ، که یزدان بِکِشت ،
۱۲۶
وزین ناسگالیده بدخواهِ نو ،
دلم گشت باریک ، چون ماهِ نو ،
بخش ۱۴ : « چو خورشید ، آن چادرِ قیرگون »
بخش ۱۲ : « یکی نامه فرمود ، پس ، شهریار »
ادامه دارد 👇👇👇
#آمدن_رستم_نزد_کیکاوس_و_خشم_کاوس_بر_رستم
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۳
( #قسمت_هفتم )
۱۰۹
که شاه و دلیرانِ گردنکشان ،
به دیگر سخنها ، بَرَند این گمان ،
۱۱۰
کزین تُرک ،،، ترسنده شد سرفراز ،
همی گوید اینگونه ، هر کس به راز ،
۱۱۱
کز آنسان که گژدهم داد آگهی ،
همه بوم و بَر ، گردد از ما تُهی ،
۱۱۲
که چون ، رستم از وی بترسد به جنگ ،
مرا و ترا ، نیست جای درنگ ،
۱۱۳
ز آشفتنِ شاه و پیکارِ اوی ،
بدیدم بهدرگاهبر ، گفتوگوی ،
۱۱۴
ز سهرابِ یَل ، رفت یکسر سُخُن ،
چنین ، پشت بر شاهِ ایران ، مکن ،
۱۱۵
چنین ، برشده نامت اندر جهان ،
بِدین بازگشتن ، مگردان نهان ،
۱۱۶
و دیگر که ، تنگ اندرآمد سپاه ،
مکن تیره ، بر خیره ، این تاج و گاه ،
#بر خیره = بیهوده
۱۱۷
که ننگست بر ما ، ز تورانزمین ،
پسنده نباشد ، برِ پاکدین ،
۱۱۸
به رستمبر ، این داستانها بخواند ،
تهمتن چو بشنید ، خیره بماند ،
۱۱۹
به پاسخ چنین گفت گودرز را : ،
که بسیار پیمودم این مرز را ،
۱۲۰
بدو گفت : اگر بیم دارد دلم ،
نخواهم به تن ، جان ازو بگسلم ،
۱۲۱
تو دانی ، که نگریزم از کارزار ،
ولیکن ، سبک دارَدَم شهریار ،
۱۲۲
چنین دید رستم ، از آن کارِ اوی ،
که برگردد ، آید به دربارِ اوی ،
۱۲۳
از آن ننگ برگشت و ،، آمد به راه ،
خرامان ، بشد پیشِ کاوسشاه ،
۱۲۴
چو از دور ، شه دید ،،، بر پای خاست ،
بسی پوزش ، اندر گذشته بخواست ،
۱۲۵
که ، تندی ، مرا گوهر است و سرشت ،
چنان زیست باید ، که یزدان بِکِشت ،
۱۲۶
وزین ناسگالیده بدخواهِ نو ،
دلم گشت باریک ، چون ماهِ نو ،
بخش ۱۴ : « چو خورشید ، آن چادرِ قیرگون »
بخش ۱۲ : « یکی نامه فرمود ، پس ، شهریار »
ادامه دارد 👇👇👇
معرفی عارفان
- چکیده و گزیدهای از یک داستان #شاهنامه قسمت اول فردوسی بزرگ در داستانی از بهرام گور که به شکار رفته بود چنین میفرماید : به نخجیر شد ، شهریارِ دلیر ، یکی اژدها دید ، چون نرّهشیر ، به بالایِ آن ، موی بُد بر سرش ، دو پستان ، بسانِ زنان ، در بَرَش…
قسمت دوم
چراگاهِ این گاو ، کمتر نبود ،
هم ، آبشخورش نیز ، بدتر نبود ،
به پستان ، چنین خشک شد ، شیرِ اوی ،
دگرگونه شد ، رنگ و آژیرِ اوی ،
چو ، شاهِ جهان ، این سخنها شنود ،
پشیمانی آمدش از اندیشه ، زود ،
به یزدان چنین گفت : کای کامگار ،
توانا و ، دارندهٔ روزگار ،
اگر ، تاب گیرد دلِ من ، ز داد ،
از آنپس ، مرا تختِ شاهی مباد ،
زنِ فرّخِ پاکِ یزدانپرست ،
دگرباره ، بر گاو ، مالید دست ،
بنامِ خداوند ، زد دست و ، گفت : ،
که بیرون گذاری تو ، شیر ، از نهفت ،
ز پستانِ گاوش ، ببارید شیر ،
زنِ میزبان گفت : ، کای دستگیر ،
تو ، بیداد را ،، کردهای دادگر ،
وگرنه ، نبودی وِرا ، این هنر ،
وزآنپس ، چنین گفت با کدخدای : ،
که بیداد را ،، داد ، شد باز جای ،
تو ، با خنده و رامشی باش ، ازین ،
که بخشود بر ما ، جهانآفرین ،
به هرکاره ، چون شیربا پخته شد ،
زن و مرد ، از آن کار ، پردخته شد ،
#شیربا = شیربرنج - شیرآش - آشی که با شیر و برنج درست میکنند
بهنزدیکِ مهمان شد ، آن پاکرای ،
همی بُرد خوان ، از پسش ، کدخدای ،
نهاد از بَرَش ، کاسهٔ شیربا ،
چه نیکو بُدی ،، گر ، بُدی زیربا ،
#زیربا = شوربای با گوشت
از آن شیربا ،، شاه ، لَختی بخورد ،
چنین گفت با آن زن و ، نیکمرد ،
که این تازیانه ، به درگاه ، بر ،
بیاویز جائی ، که باشد گذر ،
#بر = بِبَر
نگه کن یکی نزدِ شاخِ بلند ،
نباید که از باد ، یابد گزند ،
وزآنپس ، ببین تا که آید ز راه؟ ،
همی ، کن بر این تازیانه ، نگاه ،
خداوندِ خانه ، بپوئید سخت ،
بیاویخت آن شیب را ، بر درخت ،
#شیب = دنبالهٔ تازیانه
همی داشت آن را ، زمانی نگاه ،
پدید آمد از راه ، بیمر سپاه ،
هر آنکس که آن تازیانه بدید ،
به بهرامبر ،، آفرین گسترید ،
پیاده همی پیشِ شیبِ دراز ،
برفتند و ، بُردند یکسر ، نماز ،
به زن ، شوی گفت : ،، این ، جز از شاه ، نیست ،
چنین چهره ، جز درخورِ گاه ، نیست ،
پُر از شرم ، رفتند هر دو ، ز راه ،
پیاده ، دَوان ،، تا ، به نزدیکِ شاه ،
که ، شاها ، بزرگا ،، رَدا ، بِخرَدا ،
جهاندار و ،، بر موبدان ، موبدا ،
درین خانه ، درویش بُد میزبان ،
زنی بینوا ،،، شوی ، پالیزبان ،
برین بندگی نیز ، کوشش نبود ،
هم ، از شاه ،،، ما را ، پژوهش نبود ،
که چون تو ، برین جای ، مهمان رسید ،
بدین بینوا ،، میهن و ، مان رسید ،
بِدو گفت بهرام : ،، کای روزبه ،
ترا دادم این مرز و ، این بوم و ، دِه ،
همیشه ، جز از میزبانی ، مکن ،
بر این باش و ،، پالیزبانی ، مکن ،
بگفت این و ،،، خندان ، بشد زان سرای ،
نشست از برِ بارهٔ بادپای ،
بشد زان دِهِ بینوا ،، شهریار ،
بیامد به ایوانِ گوهرنگار ،
بزرگانِ ایران ، ز بهرِ شکار ،
به درگاه رفتند ، سیصد سوار ،
ابا هر سواری ،،، پرستنده ، سی ،
ز تُرک و ، ز رومی و ، از پارسی ،
#شاهنامه
پایان
چراگاهِ این گاو ، کمتر نبود ،
هم ، آبشخورش نیز ، بدتر نبود ،
به پستان ، چنین خشک شد ، شیرِ اوی ،
دگرگونه شد ، رنگ و آژیرِ اوی ،
چو ، شاهِ جهان ، این سخنها شنود ،
پشیمانی آمدش از اندیشه ، زود ،
به یزدان چنین گفت : کای کامگار ،
توانا و ، دارندهٔ روزگار ،
اگر ، تاب گیرد دلِ من ، ز داد ،
از آنپس ، مرا تختِ شاهی مباد ،
زنِ فرّخِ پاکِ یزدانپرست ،
دگرباره ، بر گاو ، مالید دست ،
بنامِ خداوند ، زد دست و ، گفت : ،
که بیرون گذاری تو ، شیر ، از نهفت ،
ز پستانِ گاوش ، ببارید شیر ،
زنِ میزبان گفت : ، کای دستگیر ،
تو ، بیداد را ،، کردهای دادگر ،
وگرنه ، نبودی وِرا ، این هنر ،
وزآنپس ، چنین گفت با کدخدای : ،
که بیداد را ،، داد ، شد باز جای ،
تو ، با خنده و رامشی باش ، ازین ،
که بخشود بر ما ، جهانآفرین ،
به هرکاره ، چون شیربا پخته شد ،
زن و مرد ، از آن کار ، پردخته شد ،
#شیربا = شیربرنج - شیرآش - آشی که با شیر و برنج درست میکنند
بهنزدیکِ مهمان شد ، آن پاکرای ،
همی بُرد خوان ، از پسش ، کدخدای ،
نهاد از بَرَش ، کاسهٔ شیربا ،
چه نیکو بُدی ،، گر ، بُدی زیربا ،
#زیربا = شوربای با گوشت
از آن شیربا ،، شاه ، لَختی بخورد ،
چنین گفت با آن زن و ، نیکمرد ،
که این تازیانه ، به درگاه ، بر ،
بیاویز جائی ، که باشد گذر ،
#بر = بِبَر
نگه کن یکی نزدِ شاخِ بلند ،
نباید که از باد ، یابد گزند ،
وزآنپس ، ببین تا که آید ز راه؟ ،
همی ، کن بر این تازیانه ، نگاه ،
خداوندِ خانه ، بپوئید سخت ،
بیاویخت آن شیب را ، بر درخت ،
#شیب = دنبالهٔ تازیانه
همی داشت آن را ، زمانی نگاه ،
پدید آمد از راه ، بیمر سپاه ،
هر آنکس که آن تازیانه بدید ،
به بهرامبر ،، آفرین گسترید ،
پیاده همی پیشِ شیبِ دراز ،
برفتند و ، بُردند یکسر ، نماز ،
به زن ، شوی گفت : ،، این ، جز از شاه ، نیست ،
چنین چهره ، جز درخورِ گاه ، نیست ،
پُر از شرم ، رفتند هر دو ، ز راه ،
پیاده ، دَوان ،، تا ، به نزدیکِ شاه ،
که ، شاها ، بزرگا ،، رَدا ، بِخرَدا ،
جهاندار و ،، بر موبدان ، موبدا ،
درین خانه ، درویش بُد میزبان ،
زنی بینوا ،،، شوی ، پالیزبان ،
برین بندگی نیز ، کوشش نبود ،
هم ، از شاه ،،، ما را ، پژوهش نبود ،
که چون تو ، برین جای ، مهمان رسید ،
بدین بینوا ،، میهن و ، مان رسید ،
بِدو گفت بهرام : ،، کای روزبه ،
ترا دادم این مرز و ، این بوم و ، دِه ،
همیشه ، جز از میزبانی ، مکن ،
بر این باش و ،، پالیزبانی ، مکن ،
بگفت این و ،،، خندان ، بشد زان سرای ،
نشست از برِ بارهٔ بادپای ،
بشد زان دِهِ بینوا ،، شهریار ،
بیامد به ایوانِ گوهرنگار ،
بزرگانِ ایران ، ز بهرِ شکار ،
به درگاه رفتند ، سیصد سوار ،
ابا هر سواری ،،، پرستنده ، سی ،
ز تُرک و ، ز رومی و ، از پارسی ،
#شاهنامه
پایان