ره آسمان درونست،
پر عشق را بجنبان
پر عشق چون قوی شد
غم نردبان نماند
تو مبین جهان ز بیرون
کهجهان درون دیدهست
چو دو دیده را ببستی
ز جهان جهان نماند
#مولوی
پر عشق را بجنبان
پر عشق چون قوی شد
غم نردبان نماند
تو مبین جهان ز بیرون
کهجهان درون دیدهست
چو دو دیده را ببستی
ز جهان جهان نماند
#مولوی
@shervamusiqiirani
دل انگیزان، استاد شجریان و اسداله ملک
به جانان جان رها کردیم و رفتیم
که کردست این که ما کردیم و رفتیم
ز خود امید کلی برگرفتیم
توکل بر خدا کردیم و رفتیم
چو اینجا جایگاه خود ندیدیم
شبی ناگه هوا کردیم و رفتیم
زبهر دوست ما را پیرهن پوش
زدست دل هوا کردیم ورفتیم
اگر با ما صفا داری وگرنه
به ترک ماجرا کردیم و رفتیم
هرآنکس کو جفا می گفت مارا
کنون وی را دعا کردیم و رفتیم
دریغا دریغا دریغا صحبت یارای رفتن
به ناکامی رها کردیم ورفتیم
خیالش را به پیش شمس تبریز
دلیل و رهنما کردیم و رفتیم
#مولوی
که کردست این که ما کردیم و رفتیم
ز خود امید کلی برگرفتیم
توکل بر خدا کردیم و رفتیم
چو اینجا جایگاه خود ندیدیم
شبی ناگه هوا کردیم و رفتیم
زبهر دوست ما را پیرهن پوش
زدست دل هوا کردیم ورفتیم
اگر با ما صفا داری وگرنه
به ترک ماجرا کردیم و رفتیم
هرآنکس کو جفا می گفت مارا
کنون وی را دعا کردیم و رفتیم
دریغا دریغا دریغا صحبت یارای رفتن
به ناکامی رها کردیم ورفتیم
خیالش را به پیش شمس تبریز
دلیل و رهنما کردیم و رفتیم
#مولوی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ای ساکن جان من آخر به کجا رفتی
در خانه نهان گشتی یا سوی هوا رفتی
چون عهد دلم دیدی از عهد بگردیدی
چون مرغ بپریدی ای دوست کجا رفتی
در روح نظر کردی چون روح سفر کردی
از خلق حذر کردی وز خلق جدا رفتی
رفتی تو بدین زودی تو باد صبا بودی
ماننده بوی گل با باد صبا رفتی
نی باد صبا بودی نی مرغ هوا بودی
از نور خدا بودی در نور خدا رفتی
ای خواجه این خانه چون شمع در این خانه
وز ننگ چنین خانه بر سقف سما رفتی
#مولوی
#دیوان کبیر
در خانه نهان گشتی یا سوی هوا رفتی
چون عهد دلم دیدی از عهد بگردیدی
چون مرغ بپریدی ای دوست کجا رفتی
در روح نظر کردی چون روح سفر کردی
از خلق حذر کردی وز خلق جدا رفتی
رفتی تو بدین زودی تو باد صبا بودی
ماننده بوی گل با باد صبا رفتی
نی باد صبا بودی نی مرغ هوا بودی
از نور خدا بودی در نور خدا رفتی
ای خواجه این خانه چون شمع در این خانه
وز ننگ چنین خانه بر سقف سما رفتی
#مولوی
#دیوان کبیر
#مولوی در #فیه_ما_فیه میگوید:
عبادتی پیدا کنید که از آن لذّت ببرید، عبادتی که شما را به وجد آورد، عبادتی که به شما جنبش بدهد.
#حافظ از میان طاعات مختلف با سحرخیزی خوش بود ولی از روزه گرفتن زیاد لذت نمیبرد.
#مولوی با موسیقی و سماع خوش بود و آن را نوعی عبادت میدانست.
گاهی به فرزندش میگفت:
صدای موسیقی برای من مثل صدای باز شدن درهای بهشت است.
در حالی که برای پارهای از فقها مثل صدای بسته شدن درهای بهشت است.
عبادتی پیدا کنید که از آن لذّت ببرید، عبادتی که شما را به وجد آورد، عبادتی که به شما جنبش بدهد.
#حافظ از میان طاعات مختلف با سحرخیزی خوش بود ولی از روزه گرفتن زیاد لذت نمیبرد.
#مولوی با موسیقی و سماع خوش بود و آن را نوعی عبادت میدانست.
گاهی به فرزندش میگفت:
صدای موسیقی برای من مثل صدای باز شدن درهای بهشت است.
در حالی که برای پارهای از فقها مثل صدای بسته شدن درهای بهشت است.
غرضها تیره دارد دوستی را
غرضها را چرا از دل نرانیم
گهی خوشدل شوی از من که میرم
چرا مرده پرست و خصم جانیم
چو بعد از مرگ خواهی آشتی کرد
همه عمر از غمت در امتحانیم
کنون پندار مردم آشتی کن
که در تسلیم ما چون مردگانیم
چو بر گورم بخواهی بوسه دادن
رخم را بوسه ده کاکنون همانیم
خمش کن مرده وار ای دل ازیرا
به هستی متهم ما زین زبانیم
#دیوان_شمس
#مولوی⚘
غرضها را چرا از دل نرانیم
گهی خوشدل شوی از من که میرم
چرا مرده پرست و خصم جانیم
چو بعد از مرگ خواهی آشتی کرد
همه عمر از غمت در امتحانیم
کنون پندار مردم آشتی کن
که در تسلیم ما چون مردگانیم
چو بر گورم بخواهی بوسه دادن
رخم را بوسه ده کاکنون همانیم
خمش کن مرده وار ای دل ازیرا
به هستی متهم ما زین زبانیم
#دیوان_شمس
#مولوی⚘
درقحطی نیشابور، چهل شبانه روز گشتم
نه در هیچ مکانی صدای اذانی بود و نه هیچ مسجدی گشاده ...
آنجا دانستم نام اعظم خداوند، نان است ...
#عطار
۲۵ فروردین، روز بزرگداشت عطار نیشابوری
چامه سرای سده ششم و آغازین سده هفتم هجری است.
بیت زیر را #مولوی درباره عطار نیشابوری سرود.
هفت شهر عشق را عطار گشت
ما هنوز اندر خم یک کوچهایم
🤝
نه در هیچ مکانی صدای اذانی بود و نه هیچ مسجدی گشاده ...
آنجا دانستم نام اعظم خداوند، نان است ...
#عطار
۲۵ فروردین، روز بزرگداشت عطار نیشابوری
چامه سرای سده ششم و آغازین سده هفتم هجری است.
بیت زیر را #مولوی درباره عطار نیشابوری سرود.
هفت شهر عشق را عطار گشت
ما هنوز اندر خم یک کوچهایم
🤝
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
رقص و جولان بر سر میدان کنند
رقص انـدر خون خود مردان کنند
چونرهنـد از دست خود دستی زنند
چونجهند از نقص خود رقصی کنند
مطربانشان از درون دف میزنند
بحرها در شـورشـان کف میزنند
تو نبینی لیک بهـــر گوشــشان
برگها بر شاخهـا هم کفزنان
تـــو نبیـــنی برگهـا را کف زدن
گوشدل باید نه این گوشِ بدن
#مولوی
رقص انـدر خون خود مردان کنند
چونرهنـد از دست خود دستی زنند
چونجهند از نقص خود رقصی کنند
مطربانشان از درون دف میزنند
بحرها در شـورشـان کف میزنند
تو نبینی لیک بهـــر گوشــشان
برگها بر شاخهـا هم کفزنان
تـــو نبیـــنی برگهـا را کف زدن
گوشدل باید نه این گوشِ بدن
#مولوی
چون قلم در دستِ غدّاری بوَد
بیگمان منصور بر داری بود
#مولوی
#مثنوی مطابق با تصحیح #نیکلسون
تصویر: دیوان منسوب به #منصور_حلاج چاپ بمبئی که در واقع متعلق به #کمالالدین_خوارزمی است
بیگمان منصور بر داری بود
#مولوی
#مثنوی مطابق با تصحیح #نیکلسون
تصویر: دیوان منسوب به #منصور_حلاج چاپ بمبئی که در واقع متعلق به #کمالالدین_خوارزمی است
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
قطعه《مطرب مهتاب رو》
خواننده: #شهرام_ناظری
آهنگساز: #کیخسرو_پورناظری
مطرب مهتاب رو آنچه شنیدی بگو
ما همگان محرمیم آنچه بدیدی بگو
ای شه و سلطان ما ای طربستان ما
در حرم جان ما بر چه رسیدی بگو
نرگس خمار او ای که خدا یار او
دوش ز گلزار او هر چه بچیدی بگو
#مولوی
یکی از زیباترین تصنیف هایی که شهرام ناظری تاکنون اجرا کرده است تصنیف مطرب مهتاب رو ساخته کیحسرو پورناظری با شاهکاری از جناب مولوی است که توسط گروه شمس در سال ۱۳۷۱ اجرا شد. شعر مولوی و تنبور نوازی گروه شمس و همراهی دف فضایی بسیار شورانگیز و خانقاهی به اثر داده است.
خواننده: #شهرام_ناظری
آهنگساز: #کیخسرو_پورناظری
مطرب مهتاب رو آنچه شنیدی بگو
ما همگان محرمیم آنچه بدیدی بگو
ای شه و سلطان ما ای طربستان ما
در حرم جان ما بر چه رسیدی بگو
نرگس خمار او ای که خدا یار او
دوش ز گلزار او هر چه بچیدی بگو
#مولوی
یکی از زیباترین تصنیف هایی که شهرام ناظری تاکنون اجرا کرده است تصنیف مطرب مهتاب رو ساخته کیحسرو پورناظری با شاهکاری از جناب مولوی است که توسط گروه شمس در سال ۱۳۷۱ اجرا شد. شعر مولوی و تنبور نوازی گروه شمس و همراهی دف فضایی بسیار شورانگیز و خانقاهی به اثر داده است.
کاشکی از غیر تو آگه نبودی جان من
خود ندانستی به جز تو جان معنی دان من
تا نه ردی کردمی و نی تردد نی قبول
بودمی بیدام و بیخاشاک در عمان من
غیر رویت هر چه بینم نور چشمم کم شود
هر کسی را ره مده ای پرده مژگان من
سخت نازک گشت جانم از لطافتهای عشق
دل نخواهم جان نخواهم آن من کو آن من
همچو ابرم روترش از غیرت شیرین خویش
روی همچون آفتابت بس بود برهان من
رو مگردان یک زمان از من که تا از درد تو
چرخ را بر هم نسوزد دود آتشدان من
تا خموشم من ز گلزار تو ریحان می برم
چون بنالم عطر گیرد عالم از ریحان من
من که باشم مر تو را من آنک تو نامم نهی
تو کی باشی مر مرا سلطان من سلطان من
چون بپوشد جعد تو روی تو را ره گم کنم
جعد تو کفر من آمد روی تو ایمان من
ای به جان من تو از افغان من نزدیکتر
یا فغانم از تو آید یا تویی افغان من
#مولوی
خود ندانستی به جز تو جان معنی دان من
تا نه ردی کردمی و نی تردد نی قبول
بودمی بیدام و بیخاشاک در عمان من
غیر رویت هر چه بینم نور چشمم کم شود
هر کسی را ره مده ای پرده مژگان من
سخت نازک گشت جانم از لطافتهای عشق
دل نخواهم جان نخواهم آن من کو آن من
همچو ابرم روترش از غیرت شیرین خویش
روی همچون آفتابت بس بود برهان من
رو مگردان یک زمان از من که تا از درد تو
چرخ را بر هم نسوزد دود آتشدان من
تا خموشم من ز گلزار تو ریحان می برم
چون بنالم عطر گیرد عالم از ریحان من
من که باشم مر تو را من آنک تو نامم نهی
تو کی باشی مر مرا سلطان من سلطان من
چون بپوشد جعد تو روی تو را ره گم کنم
جعد تو کفر من آمد روی تو ایمان من
ای به جان من تو از افغان من نزدیکتر
یا فغانم از تو آید یا تویی افغان من
#مولوی
آمد بت میخانه تا خانه برد ما را
بنمود بهار نو تا تازه کند ما را
بگشاد نشان خود بربست میان خود
پر کرد کمان خود تا راه زند ما را
صد نکته دراندازد صد دام و دغل سازد
صد نرد عجب بازد تا خوش بخورد ما را
رو سایه سروش شو پیش و پس او میدو
گر چه چو درخت نو از بن بکند ما را
گر هست دلش خارا مگریز و مرو یارا
کاول بکشد ما را و آخر بکشد ما را
چون ناز کند جانان اندر دل ما پنهان
بر جمله سلطانان صد ناز رسد ما را
بازآمد و بازآمد آن عمر دراز آمد
آن خوبی و ناز آمد تا داغ نهد ما را
آن جان و جهان آمد وان گنج نهان آمد
وان فخر شهان آمد تا پرده درد ما را
میآید و میآید آن کس که همیباید
وز آمدنش شاید گر دل بجهد ما را
شمس الحق تبریزی در برج حمل آمد
تا بر شجر فطرت خوش خوش بپزد ما را
#دیوان_شمس
#مولوی⚘
بنمود بهار نو تا تازه کند ما را
بگشاد نشان خود بربست میان خود
پر کرد کمان خود تا راه زند ما را
صد نکته دراندازد صد دام و دغل سازد
صد نرد عجب بازد تا خوش بخورد ما را
رو سایه سروش شو پیش و پس او میدو
گر چه چو درخت نو از بن بکند ما را
گر هست دلش خارا مگریز و مرو یارا
کاول بکشد ما را و آخر بکشد ما را
چون ناز کند جانان اندر دل ما پنهان
بر جمله سلطانان صد ناز رسد ما را
بازآمد و بازآمد آن عمر دراز آمد
آن خوبی و ناز آمد تا داغ نهد ما را
آن جان و جهان آمد وان گنج نهان آمد
وان فخر شهان آمد تا پرده درد ما را
میآید و میآید آن کس که همیباید
وز آمدنش شاید گر دل بجهد ما را
شمس الحق تبریزی در برج حمل آمد
تا بر شجر فطرت خوش خوش بپزد ما را
#دیوان_شمس
#مولوی⚘
آمد بت میخانه تا خانه برد ما را
بنمود بهار نو تا تازه کند ما را
بگشاد نشان خود بربست میان خود
پر کرد کمان خود تا راه زند ما را
صد نکته دراندازد صد دام و دغل سازد
صد نرد عجب بازد تا خوش بخورد ما را
رو سایه سروش شو پیش و پس او میدو
گر چه چو درخت نو از بن بکند ما را
گر هست دلش خارا مگریز و مرو یارا
کاول بکشد ما را و آخر بکشد ما را
چون ناز کند جانان اندر دل ما پنهان
بر جمله سلطانان صد ناز رسد ما را
بازآمد و بازآمد آن عمر دراز آمد
آن خوبی و ناز آمد تا داغ نهد ما را
آن جان و جهان آمد وان گنج نهان آمد
وان فخر شهان آمد تا پرده درد ما را
میآید و میآید آن کس که همیباید
وز آمدنش شاید گر دل بجهد ما را
شمس الحق تبریزی در برج حمل آمد
تا بر شجر فطرت خوش خوش بپزد ما را
#دیوان_شمس
#مولوی⚘
بنمود بهار نو تا تازه کند ما را
بگشاد نشان خود بربست میان خود
پر کرد کمان خود تا راه زند ما را
صد نکته دراندازد صد دام و دغل سازد
صد نرد عجب بازد تا خوش بخورد ما را
رو سایه سروش شو پیش و پس او میدو
گر چه چو درخت نو از بن بکند ما را
گر هست دلش خارا مگریز و مرو یارا
کاول بکشد ما را و آخر بکشد ما را
چون ناز کند جانان اندر دل ما پنهان
بر جمله سلطانان صد ناز رسد ما را
بازآمد و بازآمد آن عمر دراز آمد
آن خوبی و ناز آمد تا داغ نهد ما را
آن جان و جهان آمد وان گنج نهان آمد
وان فخر شهان آمد تا پرده درد ما را
میآید و میآید آن کس که همیباید
وز آمدنش شاید گر دل بجهد ما را
شمس الحق تبریزی در برج حمل آمد
تا بر شجر فطرت خوش خوش بپزد ما را
#دیوان_شمس
#مولوی⚘
.من يک جانم که صد هزار است تَنَم// ليکِن چه کُنم چو بَند دارد دَهَنم؟
ديدم دو هزار خَلْق کان من بودم// زان جُمله نديدهام يکي را که مَنَم
(ديوان شمس )
در اين رباعي، مولوي به صراحت اعلام مي دارد كه يك روح يا جان است كه داراي صدها هزار تجسد يا بدن فيزيكي مي باشد كه در طول زندگي هاي مختلف آن را تجربه و زندگي كرده است. هرچند مولوي اظهار مي كند كه نمي تواند بيشتر از اين در اين باره سخن بگويد و اسرار ناگفتني را به صورت واضح و آشكار بر زبان براند. مولوي مي گويد دو هزار زندگي و تجسد فيزيكي خود را ديدم اما در بين آن همه زندگي هاي بي شمار، حتي يك زندگي را نتوانستم مشاهده كنم كه در آن، من حقيقي يا روح يا جان رباني سكاندار وجودم باشد، يعني خود واقعي ام در هيچ يك از آنها نديدم.
#مولوی
ديدم دو هزار خَلْق کان من بودم// زان جُمله نديدهام يکي را که مَنَم
(ديوان شمس )
در اين رباعي، مولوي به صراحت اعلام مي دارد كه يك روح يا جان است كه داراي صدها هزار تجسد يا بدن فيزيكي مي باشد كه در طول زندگي هاي مختلف آن را تجربه و زندگي كرده است. هرچند مولوي اظهار مي كند كه نمي تواند بيشتر از اين در اين باره سخن بگويد و اسرار ناگفتني را به صورت واضح و آشكار بر زبان براند. مولوي مي گويد دو هزار زندگي و تجسد فيزيكي خود را ديدم اما در بين آن همه زندگي هاي بي شمار، حتي يك زندگي را نتوانستم مشاهده كنم كه در آن، من حقيقي يا روح يا جان رباني سكاندار وجودم باشد، يعني خود واقعي ام در هيچ يك از آنها نديدم.
#مولوی
#مولوی از #مثنویاَش دفاع میکند : 👇👇👇
خیالِ بَد اندیشیدنِ قاصرفهمان :
پیش از آنک ، این قصه تا مَخلَص رسد ،
دودگندی آمد از اهلِ حسد ،
من نمیرنجم ازین ، لیک ، این لکد ،
خاطرِ سادهدلی را ، پی کند ،
خوش بیان کرد آن حکیمِ غزنوی ،
بهرِ محجوبان ، مثالِ معنوی ،
که ، ز قرآن ، گر نبیند غیرِ قال ،
این ، عجب نَبوَد ز اصحابِ ضلال ،
کز شعاعِ آفتابِ پُر ز نور ،
غیرِ گرمی ، مینیابد چشمِ کور ،
خربَطی ، ناگاه از خرخانهای ،
سر ، برون آوَرد ، چون طعانهای ،
#خربط = بَطِ بزرگ ، مرغابیِ بزرگ ، غاز ، بهمعنیِ مردِ احمق و مسخره هم گفته شده .
کین سخن ، پست است ،،، یعنی مثنوی ،
قصهٔ پیغمبر است و پیرَوی ،
نیست ذکرِ بحث و اسرارِ بلند ،
که ، دَوانند اولیا ، آنسو سمند ،
از مقاماتِ تَبَتُّل تا فنا ،
پایهپایه تا ملاقاتِ خدا ،
شرح و حدّ هر مقام و منزلی ،
که بهپَر ، زو برپَرَد صاحبدلی ،
چون ، کتابالله بیامد ، هم برآن ،
اینچنین طعنه زدند آن کافران ،
که ، اساطیر است و افسانهٔ نژند ،
نیست تعمیقی و تحقیقِ بلند ،
کودکانذ خُرد ، فهمش میکنند ،
نیست ، جز امرِ پسند و ناپسند ،
ذکرِ یوسف ، ذکرِ زلفِ پُرخَمَش ،
ذکرِ یعقوب و زلیخا و غمش ،
ظاهر است و ، هرکسی پی میبَرَد ،
کو بیان؟ ، که گم شود در وی خِرَد؟ ،
گفت : اگر آسان نماید این بهتو ،
اینچنین آسان ،،، یکی سوره بگو ،
جنّیان و انسیان و اهلِ کار ،
گو ، یکی آیت ازین آسان ، بیار ،
#مولانا
خیالِ بَد اندیشیدنِ قاصرفهمان :
پیش از آنک ، این قصه تا مَخلَص رسد ،
دودگندی آمد از اهلِ حسد ،
من نمیرنجم ازین ، لیک ، این لکد ،
خاطرِ سادهدلی را ، پی کند ،
خوش بیان کرد آن حکیمِ غزنوی ،
بهرِ محجوبان ، مثالِ معنوی ،
که ، ز قرآن ، گر نبیند غیرِ قال ،
این ، عجب نَبوَد ز اصحابِ ضلال ،
کز شعاعِ آفتابِ پُر ز نور ،
غیرِ گرمی ، مینیابد چشمِ کور ،
خربَطی ، ناگاه از خرخانهای ،
سر ، برون آوَرد ، چون طعانهای ،
#خربط = بَطِ بزرگ ، مرغابیِ بزرگ ، غاز ، بهمعنیِ مردِ احمق و مسخره هم گفته شده .
کین سخن ، پست است ،،، یعنی مثنوی ،
قصهٔ پیغمبر است و پیرَوی ،
نیست ذکرِ بحث و اسرارِ بلند ،
که ، دَوانند اولیا ، آنسو سمند ،
از مقاماتِ تَبَتُّل تا فنا ،
پایهپایه تا ملاقاتِ خدا ،
شرح و حدّ هر مقام و منزلی ،
که بهپَر ، زو برپَرَد صاحبدلی ،
چون ، کتابالله بیامد ، هم برآن ،
اینچنین طعنه زدند آن کافران ،
که ، اساطیر است و افسانهٔ نژند ،
نیست تعمیقی و تحقیقِ بلند ،
کودکانذ خُرد ، فهمش میکنند ،
نیست ، جز امرِ پسند و ناپسند ،
ذکرِ یوسف ، ذکرِ زلفِ پُرخَمَش ،
ذکرِ یعقوب و زلیخا و غمش ،
ظاهر است و ، هرکسی پی میبَرَد ،
کو بیان؟ ، که گم شود در وی خِرَد؟ ،
گفت : اگر آسان نماید این بهتو ،
اینچنین آسان ،،، یکی سوره بگو ،
جنّیان و انسیان و اهلِ کار ،
گو ، یکی آیت ازین آسان ، بیار ،
#مولانا
یار است، نه چوب، مشکن او را
چون برشکنی طراق خیزد
این بانگِ طراق، چوبِ ما را،
دانیم که از فراق خیزد
#مولوی
چون برشکنی طراق خیزد
این بانگِ طراق، چوبِ ما را،
دانیم که از فراق خیزد
#مولوی