صنما ، گر ، ز خط و خالِ تو ، فرمان آرَند ،
این دلِ خستهٔ مجروحِ مرا ، جان آرَند ،
خُنُک آن روز ، خوشا وقت ، که در مجلسِ ما ،
ساقیان ، دستِ تو گیرند و ، بمهمان آرَند ،
صوفیان ، طاقِ دو ابرویِ ترا ، سجده کنند ،
عارفان ، آنچه نداری ، برِ تو ، آن آرَند ،
چشمِ شوخِ تو ، چو آغاز کند بوالعجبی ،
آدمِ کافر و ،،، ابلیسِ مسلمان ، آرَند ،
#مولانا
این دلِ خستهٔ مجروحِ مرا ، جان آرَند ،
خُنُک آن روز ، خوشا وقت ، که در مجلسِ ما ،
ساقیان ، دستِ تو گیرند و ، بمهمان آرَند ،
صوفیان ، طاقِ دو ابرویِ ترا ، سجده کنند ،
عارفان ، آنچه نداری ، برِ تو ، آن آرَند ،
چشمِ شوخِ تو ، چو آغاز کند بوالعجبی ،
آدمِ کافر و ،،، ابلیسِ مسلمان ، آرَند ،
#مولانا
بارِ دیگر ، یارِ ما ، هنباز کرد ،
اندک اندک ، خوی از ما باز کرد ،
مکرهایِ دشمنان ، در گوش کرد ،
چشمِ خود ، بر یارِ دیگر ، باز کرد ،
هر دم از جورَش ،،، دل ، آرَد نوخبر ،
غم ، دلِ ترسنده را ، غمّاز کرد ،
روتُرُش کردن ، بر ما پیشه ساخت ،
یک بهانه جُست و ، دستانکاز کرد ،
ای دریغا ، رازِ ما با همدگر ،
کو ، دگرکس را ، چنین همراز کرد ،
ای دل ، ازسر ، صبر را ، آغاز کن ،
زآنکه دلبر ، جور را ، آغازکرد ،
عقل گوید ، کاین بداندیشی مکن ،
او ، از آنِ ماست ،،، بر ما ، ناز کرد ،
#هنباز = همباز ، انباز ، شریک ، حریف ، همتا
#غماز = بسیارسخن چین، نمام ، فاش کنندۂ راز ، اشاره کننده با چشم و ابرو ، غمزه کننده .
#غمازی = غماز بودن ، سخن چینی .
#انگاز = ادات ، آلت ، افزار .
#دستانگاز = آلتِ دست ، دستاویز ، دستآویز ، وسیله ، بهانه ، هرچیزی که آنرا وسیله و آلتِ دست قرار بدهند ، دست پیچ هم گفته شده .
#مولانا
اندک اندک ، خوی از ما باز کرد ،
مکرهایِ دشمنان ، در گوش کرد ،
چشمِ خود ، بر یارِ دیگر ، باز کرد ،
هر دم از جورَش ،،، دل ، آرَد نوخبر ،
غم ، دلِ ترسنده را ، غمّاز کرد ،
روتُرُش کردن ، بر ما پیشه ساخت ،
یک بهانه جُست و ، دستانکاز کرد ،
ای دریغا ، رازِ ما با همدگر ،
کو ، دگرکس را ، چنین همراز کرد ،
ای دل ، ازسر ، صبر را ، آغاز کن ،
زآنکه دلبر ، جور را ، آغازکرد ،
عقل گوید ، کاین بداندیشی مکن ،
او ، از آنِ ماست ،،، بر ما ، ناز کرد ،
#هنباز = همباز ، انباز ، شریک ، حریف ، همتا
#غماز = بسیارسخن چین، نمام ، فاش کنندۂ راز ، اشاره کننده با چشم و ابرو ، غمزه کننده .
#غمازی = غماز بودن ، سخن چینی .
#انگاز = ادات ، آلت ، افزار .
#دستانگاز = آلتِ دست ، دستاویز ، دستآویز ، وسیله ، بهانه ، هرچیزی که آنرا وسیله و آلتِ دست قرار بدهند ، دست پیچ هم گفته شده .
#مولانا
گر صید خدا شوی ز غم رسته شوی
ور در صفت خویش روی بسته شوی
میدان که وجود تو حجاب ره تست
با خود منشین که هر زمان خسته شوی
#مولانا
ور در صفت خویش روی بسته شوی
میدان که وجود تو حجاب ره تست
با خود منشین که هر زمان خسته شوی
#مولانا
غمزهٔ عشقت ، بِدان آرَد یکی محتاج را ،
کو ، به یکجو ، برنَسنجَد ،،، هیچ صاحبتاج را ،
عشق ، معراجیست ،،، سویِ بامِ سلطانِ جمال ،
از رُخِ عاشق ، فروخوان ،،، قصهٔ معراج را ،
#مولانا
کو ، به یکجو ، برنَسنجَد ،،، هیچ صاحبتاج را ،
عشق ، معراجیست ،،، سویِ بامِ سلطانِ جمال ،
از رُخِ عاشق ، فروخوان ،،، قصهٔ معراج را ،
#مولانا
خود را چو دمی ز یار محرم یابی
در عمر نصیب خویش آن دم یابی
زنهار که ضایع نکنی آن دم را
زیرا که دگر چنان دمی کمیابی
#مولانا
- دیوان شمس
در عمر نصیب خویش آن دم یابی
زنهار که ضایع نکنی آن دم را
زیرا که دگر چنان دمی کمیابی
#مولانا
- دیوان شمس
اگر گِل بر سرستت ، تا نشویی ،
بیار و ، بشکُفان گلزارِ ما را ،
#مولانا
#اگر گِل بر سرستت ، تا نشویی = منظور این هست که تعجیل کن ، معطل نکن ، وقت را از دست نده ، به قول امروزیها فرصتسوزی نکن
دیوان شمس غزل ۱۰۴
***
جانا ، بیار باده ، که ایام میرود ،
تلخیِ غم ، بهلذّتِ آن جام ، میرود ،
جامی ، که عقل و روح ، حریف و جلیسِ اوست ،
نی نفسِ کوردل ، که سویِ دام میرود ،
با جامِ آتشین ، چو تو از در درآمدی ،
وسواس و غم ،،، چو دود ، سویِ بام میرود ،
گر بر سرت گِل است ، مَشویَش شتاب کن ،
بر آب و گِل ، بساز ،،، که هنگام میرود ،
آن چیز را بجوش ، که او هوش میبَرَد ،
وآن خام را بپَز ، که سخن خام میرود ،
( #ناپخته سخن مگوی )
تا مست نیست ، از همه لنگان سپسترست ،
در بیخودی ، به کعبه ،،، به یک گام میرود ،
خاموش و ، نام باده مگو ،،، پیشِ مردِ خام ،
چون ، خاطرش به بادۂ بدنام میرود ،
#مولانا
#گر بر سرت گِل است ، مَشویَش ، شتاب کن = همان معانی را که برای مصرع اول بیت بالا از غزل ۱۰۴ گفته شد ، دارد .
#تا مست نیست ، از همه لنگان سپسترست = یعنی زمانی که مست و بیخود نیست ، از همه حتی از افراد لنگ نیز عقبتر هست .
دیوان شمس ص ۳۵۰ غزل ۸۶۵
بیار و ، بشکُفان گلزارِ ما را ،
#مولانا
#اگر گِل بر سرستت ، تا نشویی = منظور این هست که تعجیل کن ، معطل نکن ، وقت را از دست نده ، به قول امروزیها فرصتسوزی نکن
دیوان شمس غزل ۱۰۴
***
جانا ، بیار باده ، که ایام میرود ،
تلخیِ غم ، بهلذّتِ آن جام ، میرود ،
جامی ، که عقل و روح ، حریف و جلیسِ اوست ،
نی نفسِ کوردل ، که سویِ دام میرود ،
با جامِ آتشین ، چو تو از در درآمدی ،
وسواس و غم ،،، چو دود ، سویِ بام میرود ،
گر بر سرت گِل است ، مَشویَش شتاب کن ،
بر آب و گِل ، بساز ،،، که هنگام میرود ،
آن چیز را بجوش ، که او هوش میبَرَد ،
وآن خام را بپَز ، که سخن خام میرود ،
( #ناپخته سخن مگوی )
تا مست نیست ، از همه لنگان سپسترست ،
در بیخودی ، به کعبه ،،، به یک گام میرود ،
خاموش و ، نام باده مگو ،،، پیشِ مردِ خام ،
چون ، خاطرش به بادۂ بدنام میرود ،
#مولانا
#گر بر سرت گِل است ، مَشویَش ، شتاب کن = همان معانی را که برای مصرع اول بیت بالا از غزل ۱۰۴ گفته شد ، دارد .
#تا مست نیست ، از همه لنگان سپسترست = یعنی زمانی که مست و بیخود نیست ، از همه حتی از افراد لنگ نیز عقبتر هست .
دیوان شمس ص ۳۵۰ غزل ۸۶۵
بسوزانیم سودا و جنون را ،
درآشامیم هر دَم ، موجِ خون را ،
حریفِ دوزخآشامانِ مستیم ،
که بشکافند سقفِ سبزگون را ،
چه خواهد کرد شمعِ لایزالی؟ ،
فلک را؟ ، وین دو شمعِ سرنگون را؟ ،
فرو بُرّیم دستِ دزدِ غم را ،
که دزدیدهست عقلِ ذوفنون را ،
شرابِ صرفِ سلطانی بریزیم ،
بخوابانیم عقلِ ذوفنون را ،
چو گردد مست ، حَد بر وی بِرانیم ،
که از حد بُرد ، تزویر و فسون را ،
چنانش بیخود و سرمست سازیم ،
که چون آید ، نداند راهِ چون را ،
#مولانا
درآشامیم هر دَم ، موجِ خون را ،
حریفِ دوزخآشامانِ مستیم ،
که بشکافند سقفِ سبزگون را ،
چه خواهد کرد شمعِ لایزالی؟ ،
فلک را؟ ، وین دو شمعِ سرنگون را؟ ،
فرو بُرّیم دستِ دزدِ غم را ،
که دزدیدهست عقلِ ذوفنون را ،
شرابِ صرفِ سلطانی بریزیم ،
بخوابانیم عقلِ ذوفنون را ،
چو گردد مست ، حَد بر وی بِرانیم ،
که از حد بُرد ، تزویر و فسون را ،
چنانش بیخود و سرمست سازیم ،
که چون آید ، نداند راهِ چون را ،
#مولانا
بیا کامروز گرد یار گردیم
به سر گردیم و چون پرگار گردیم
سبک گردیم چون باد بهاری
حریف سبزه و گلزار گردیم
#مولانا
به سر گردیم و چون پرگار گردیم
سبک گردیم چون باد بهاری
حریف سبزه و گلزار گردیم
#مولانا
عاشقان را ، باده ، خونِ دل بُوَد ،
چشمشان ، بر راه و بر منزل بُوَد ،
دشمنِ راهِ خدا را ، خوار دار ،
دزد را ، منبر منِه ، بر ، دار ،،، دار ،
او ، چه دانَد امرِ معروف؟ ، ازسگی؟ ،
طالبِ معروفی است و ، شُهرگی ،
#مولانا
چشمشان ، بر راه و بر منزل بُوَد ،
دشمنِ راهِ خدا را ، خوار دار ،
دزد را ، منبر منِه ، بر ، دار ،،، دار ،
او ، چه دانَد امرِ معروف؟ ، ازسگی؟ ،
طالبِ معروفی است و ، شُهرگی ،
#مولانا
تَرکِ معشوقی کن و ، کن عاشقی ،
ای گمان برده که خوب و فایقی ،
ای که در معنی ، ز شب خاموشتری ،
گفتِ خود را ، چند جویی مشتری؟ ،
سر بجنبانند پیشت بهرِ تو ،
رفت در سودایِ ایشان ، دهرِ تو ،
تو مرا گویی ، حسد اندر مپیچ ،
چه حسد آرَد کسی از فوتِ هیچ؟ ،
هست تعلیمِ خسان ، ای چشمشوخ ،
همچو نقشِ خُرد کردن ، بر کلوخ ،
خویش را ، تعلیم کن عشق و نظر ،
کآن بُوَد ، چون نقشِ فی جِرمالحَجَر ،
چند هنگامه نهی بر راهِ عام؟ ،
گام ، خستی ،،، برنیامد هیچ کام ،
وقتِ صحّت ، جمله یارند و حریف ،
وقت درد و غم ،،، بجز حق ، کو الیف؟ ،
#الیف = الفت گرفته ، خوگرفته ، یار و دوست و همدم ، الائف جمع
وقتِ دردِ چشم و دندان ، هیچ کس ،
دست تو گیرد؟ ، بجز فریادرس؟ ،
#مولانا
ای گمان برده که خوب و فایقی ،
ای که در معنی ، ز شب خاموشتری ،
گفتِ خود را ، چند جویی مشتری؟ ،
سر بجنبانند پیشت بهرِ تو ،
رفت در سودایِ ایشان ، دهرِ تو ،
تو مرا گویی ، حسد اندر مپیچ ،
چه حسد آرَد کسی از فوتِ هیچ؟ ،
هست تعلیمِ خسان ، ای چشمشوخ ،
همچو نقشِ خُرد کردن ، بر کلوخ ،
خویش را ، تعلیم کن عشق و نظر ،
کآن بُوَد ، چون نقشِ فی جِرمالحَجَر ،
چند هنگامه نهی بر راهِ عام؟ ،
گام ، خستی ،،، برنیامد هیچ کام ،
وقتِ صحّت ، جمله یارند و حریف ،
وقت درد و غم ،،، بجز حق ، کو الیف؟ ،
#الیف = الفت گرفته ، خوگرفته ، یار و دوست و همدم ، الائف جمع
وقتِ دردِ چشم و دندان ، هیچ کس ،
دست تو گیرد؟ ، بجز فریادرس؟ ،
#مولانا
تو ، به صِفت سروِ چمن ،
من ، به صِفت سایهٔ تو ،
چونک شدم سایهٔ گُل ،
پهلویِ گُل ، خیمه زنم ،
بی تو ، اگر گُل شِکَنم ،
خار شود در کفِ من ،
ور ، همه خارم ،،، ز تو ، من ،
جمله ، گُل و یاسمنم ،
#مولانا
من ، به صِفت سایهٔ تو ،
چونک شدم سایهٔ گُل ،
پهلویِ گُل ، خیمه زنم ،
بی تو ، اگر گُل شِکَنم ،
خار شود در کفِ من ،
ور ، همه خارم ،،، ز تو ، من ،
جمله ، گُل و یاسمنم ،
#مولانا
آنِ مایی ، همچو ما ، دلشاد باش ،
در گلستان ، همچو سرو ، آزاد باش ،
چون ، ز شاگردانِ عشقی ، ای ظریف ،
در گُشادِ دل ، چو عشق ، اُستاد باش ،
#مولانا
در گلستان ، همچو سرو ، آزاد باش ،
چون ، ز شاگردانِ عشقی ، ای ظریف ،
در گُشادِ دل ، چو عشق ، اُستاد باش ،
#مولانا
در حکایاتی که از #مولانا نقل شده است و احمد افلاکی در کتاب مناقبالعارفین آورده است میگوید که:
چندی از ما در محضر مولانا نشسته بودیم و مولوی نشسته بود و پای خود را در جوی آبی دراز کرده بود و سخنان مختلف میرفت که ذکری از شمسالدین به میان آمد.
یکی از مریدان مولانا گفت:
حیف حیف!
مولانا با عتاب و خشم به سوی او برگشت و گفت:
چرا گفتی حیف؟
حیف برای چه در میان ما می آید؟
کاش برای چه در زبانت آمد؟
مولوی یکی از کسانی بود که در تمام عمر خودش یک بار حیف نگفت.
یک بار پشیمانی بر او عارض نشد.
اینکه مولوی میگوید:
بی خواب و خور کردی مرا
بی پا و سر کردی مرا
به چه معناست؟
آیا مولانا اهل حزن بوده ؟
اهل گریه و زاری بوده ؟
خواهم گفت که در مورد مولانا این چیزها صدق نمیکند. گرچه که گاهی مولوی اظهار میکند در فراق شمس که دل سوختهای دارم یا شبها نمیتوانم بخوابم و امثال اینها.
اما حقیقتش این است که زندگی او نشان نمیدهد حتی یک روز در فراق #شمس گریسته باشد.
این مرد اصلا اهل گریه کردن نبود.
اهل پشیمانی بردن نبود.
اهل نگاه به گذشته نبود.
اگر اینجور بود اصلا عارف نبود.
عارف کسی است که در ماضی و مستقبل آتش میزند.
به تعبیر خودش:
آتش اندر زن به هر دو تا به کی
پر گره باشی از ین دو همچو نی
این است که نه گذشته و نه آینده در ابدیت و در لازمان زندگی میکند.
حلاوتهای جاوید است جان عاشقانش را
ز بهر چشم زخم است این نفیر و این همه زاری
میگوید چنان حلاوتی، شیرینی در جان عاشقان نشسته اصلا اینها تلخ کام نمیشوند. محزون نمیشوند.
اگر یک زمانی هم گریه میکنند برای اینکه مردم چشمشان نزنند.
نگویند اینها چقدر خوشحالند، چقدر کِیفورند، چقدر باحالند ...
خیلی حرف مهمی است این.
فقط این را از مولانا شما میشنوید:
" ز بهر چشم زخم است این نفیر و این همه زاری "
لذا اگر میبینید در جایی مولانا میگوید:
بی خواب و خور کردی مرا
بی پا و سر کردی مرا
آن را جدی نگیرید. برای دفع چشم زخم است.
برای اینکه شما نگویید اینهمه خنده را از کجا آوردی.
کانِ (سرچشمه) خنده بود. کانِ طرب بود.
میگفت من:
" فرح ابن الفرح ابن الفرح ابن الفرحم "
من، فرح فرزند فرح فرزند فرح فرزند فرحم.
یعنی:
" طرب اندر طرب اندر طرب اندر طربم "
" شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکرم "
اینها تعبیرات خود او است .
#شبی_در_کنار_آفتاب
چندی از ما در محضر مولانا نشسته بودیم و مولوی نشسته بود و پای خود را در جوی آبی دراز کرده بود و سخنان مختلف میرفت که ذکری از شمسالدین به میان آمد.
یکی از مریدان مولانا گفت:
حیف حیف!
مولانا با عتاب و خشم به سوی او برگشت و گفت:
چرا گفتی حیف؟
حیف برای چه در میان ما می آید؟
کاش برای چه در زبانت آمد؟
مولوی یکی از کسانی بود که در تمام عمر خودش یک بار حیف نگفت.
یک بار پشیمانی بر او عارض نشد.
اینکه مولوی میگوید:
بی خواب و خور کردی مرا
بی پا و سر کردی مرا
به چه معناست؟
آیا مولانا اهل حزن بوده ؟
اهل گریه و زاری بوده ؟
خواهم گفت که در مورد مولانا این چیزها صدق نمیکند. گرچه که گاهی مولوی اظهار میکند در فراق شمس که دل سوختهای دارم یا شبها نمیتوانم بخوابم و امثال اینها.
اما حقیقتش این است که زندگی او نشان نمیدهد حتی یک روز در فراق #شمس گریسته باشد.
این مرد اصلا اهل گریه کردن نبود.
اهل پشیمانی بردن نبود.
اهل نگاه به گذشته نبود.
اگر اینجور بود اصلا عارف نبود.
عارف کسی است که در ماضی و مستقبل آتش میزند.
به تعبیر خودش:
آتش اندر زن به هر دو تا به کی
پر گره باشی از ین دو همچو نی
این است که نه گذشته و نه آینده در ابدیت و در لازمان زندگی میکند.
حلاوتهای جاوید است جان عاشقانش را
ز بهر چشم زخم است این نفیر و این همه زاری
میگوید چنان حلاوتی، شیرینی در جان عاشقان نشسته اصلا اینها تلخ کام نمیشوند. محزون نمیشوند.
اگر یک زمانی هم گریه میکنند برای اینکه مردم چشمشان نزنند.
نگویند اینها چقدر خوشحالند، چقدر کِیفورند، چقدر باحالند ...
خیلی حرف مهمی است این.
فقط این را از مولانا شما میشنوید:
" ز بهر چشم زخم است این نفیر و این همه زاری "
لذا اگر میبینید در جایی مولانا میگوید:
بی خواب و خور کردی مرا
بی پا و سر کردی مرا
آن را جدی نگیرید. برای دفع چشم زخم است.
برای اینکه شما نگویید اینهمه خنده را از کجا آوردی.
کانِ (سرچشمه) خنده بود. کانِ طرب بود.
میگفت من:
" فرح ابن الفرح ابن الفرح ابن الفرحم "
من، فرح فرزند فرح فرزند فرح فرزند فرحم.
یعنی:
" طرب اندر طرب اندر طرب اندر طربم "
" شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکرم "
اینها تعبیرات خود او است .
#شبی_در_کنار_آفتاب
چون ، سرِ کس نیستت ،،، فتنه مکن ، دل مَبَر ،
چونک بِبُردی دلی ، پردهٔ او را ، مَدَر ،
چشمِ تو ، چون رَه زَنَد ، رَهزده را ، رَه نما ،
زلفِ تو ، چون سر کِشَد ، عشوهٔ هندو ، مَخَر ،
عشقخران ، جوبجو ، تا لبِ دریایِ هو ،
کهنهخران ، کوبکو ، اسکی ببج کمدور ،
#عشقخران = خریدارانِ عشق - مشتریانِ عشق
#کهنهخران = خریدارانِ کهنه
#اسکی ببج کِمدَه وَر = اَسْکی بَبُجْ کِمْدَه وَر جملهای تُرکی به معنی : “ چه کسی کفشِ کهنه دارد؟ ” این جمله که مخصوصِ افرادی است که کوچه به کوچه میروند و با صدای بلند و جهت خریدِ اشیایِ کهنه از مردم میپرسند . و در سه غزل ۱۱۲۵ و ۱۱۲۷ و ۱۱۳۲ عینا” آمده است .
دشمنِ ما ، در هنر ،،، شد به مَثَل دُنبِ خر ،
چند بپیماییاَش؟ ، نیست فزون ، کم شمر ،
#بپیماییاَش = اندازهاش میگیری - میسنجیاَش - امتحانش میکنی
عشق ، خوش و تازهرو ،،، عاشقِ او ، تازهتر ،
شکلِ جهان ، کهنهای ،،، عاشقِ او ، کهنهتر ،
#مولانا
چونک بِبُردی دلی ، پردهٔ او را ، مَدَر ،
چشمِ تو ، چون رَه زَنَد ، رَهزده را ، رَه نما ،
زلفِ تو ، چون سر کِشَد ، عشوهٔ هندو ، مَخَر ،
عشقخران ، جوبجو ، تا لبِ دریایِ هو ،
کهنهخران ، کوبکو ، اسکی ببج کمدور ،
#عشقخران = خریدارانِ عشق - مشتریانِ عشق
#کهنهخران = خریدارانِ کهنه
#اسکی ببج کِمدَه وَر = اَسْکی بَبُجْ کِمْدَه وَر جملهای تُرکی به معنی : “ چه کسی کفشِ کهنه دارد؟ ” این جمله که مخصوصِ افرادی است که کوچه به کوچه میروند و با صدای بلند و جهت خریدِ اشیایِ کهنه از مردم میپرسند . و در سه غزل ۱۱۲۵ و ۱۱۲۷ و ۱۱۳۲ عینا” آمده است .
دشمنِ ما ، در هنر ،،، شد به مَثَل دُنبِ خر ،
چند بپیماییاَش؟ ، نیست فزون ، کم شمر ،
#بپیماییاَش = اندازهاش میگیری - میسنجیاَش - امتحانش میکنی
عشق ، خوش و تازهرو ،،، عاشقِ او ، تازهتر ،
شکلِ جهان ، کهنهای ،،، عاشقِ او ، کهنهتر ،
#مولانا
چند بیت از مثنوی #مولانا :
گوشوَر یک بار خندد ، کَر ، دو بار ،
چون که لاغ املی ( املا ) کند یاری به یار ،
گوشوَر یعنی کسیکه گوشِ شنوا دارد و در برابر کَر آمده .
لاغ یعنی شوخی .
املی کند یعنی بازگو کند - یعنی املا کند - یعنی بگوید برای دیگری .
معنی بیت :
میگوید : جمعی را در نظر بگیرید که یک نفر یک جوک یا لطیفه تعریف میکند ، کسانی که میشنوند و شنوا هستند ، میفهمند و میخندند ولی آن کَر که اصلاً جوک را نشنیده است ، وقتی میبیند دیگران میخندند ، کَر نیز میخندد و این فقط یک تقلید است .
" گوشوَر یک بار خندد ، کَر ، دو بار ، "
حالا چرا کَر ، دو بار میخندد؟
بارِ اول از رَهِ تقلید و سَوم ،
که همی بیند که میخندند قوم ،
عدهای در مجلس نشستهاند و میخندند ، و او نیز میخندد از رَهِ تقلید و سَوم .
این کلمهی سَوم یعنی یک تکلیف و یک خودنمائی . نمیخواهد که دیگران متوجه بشوند که او کَر ، است ، ناشنوا است . میبیند همه دارند میخندند او هم به خودش میگوید من هم باید بخندم برای حفظِ ظاهر و هماهنگی با جماعتی که حضور دارند . این خندیدنِ دفعهی اول هست . او این خنده را بر خود تکلیف میداند ، الزامی و ضروری میداند ، این سَوم است .
کَر ، بخندد همچو ایشان ، آن زمان ،
بی خبر ، از حالتِ خندندگان ،
شخصی که کَر ، هست ، ناشنوا هست ، وقتی در جمعی میبیند همه میخندند ، او هم به تقلید از آنها میخندد بدون اینکه بداند این خندندگان چرا دارند میخندند .
باز ، واپرسد که ، خنده بر چه بود؟ ،
پس ، دوم کرّت بخندد چون شنود ،
کرّت بهمعنی بار ، مثلاً یک بار ، دو بار . بعد از خندهی همگان ، یواشکی از بغلدستیش میپرسد که این خنده برای چی بود؟ . بغلدستی بلند در گوشِ او جوک را تعریف میکند و میگوید برای این جوک همه خندیدند . آنوقت کَر که جوک را شنید و فهمید ، شروع میکند بلند بلند خندیدن که میشود دفعهی دومِ خندیدنِ کَر .
امّا بین خندهی اول و خندهی دوم خیلی اختلاف هست . بطور کلی مولانا میگوید بجای ایکه مقلّد باشیم ، محقّق باشیم در بیت فوق گوشوَر را محقق و کَر را مقلّد برمیشمارد و بین این دو تا خیلی تفاوت وجود دارد .
پس ، مقلّد نیز ، مانند کَر ، است ،
اندر آن شادی ، که او را ، در سر ، است ،
همین که نمیفهمد چی گفته شده و دارد میخندد ، مقلّد نیز همین گونه هست . منظورش این است که آن رهروانی که به دنبال حقیقت هستند و جویایِ حقیقتند اگر که مقلّد باشند ، اینها در واقع کَر میباشند و هیچ وقت ندای حقیقت را نخواهند شنید اینها کَرِ معنوی هستند و اینها انعکاس و بازتابی از شادی در دلشان هست و این بازتاب در اثر شاد بودنِ دیگران است و خودِ شادی نیست . باید کاری کرد که شادی هم بَررُسته باشد .
چون سبد در آب و ، نوری بر زُجاج ،
گر ، ز خود دانند ، آن باشد خِداج ،
گر ، ز خود دانند آن ، باشد خِداج ،
زُجاج به معنی شیشه است و خِداج به معنی گمراهی ، نارسائی است .
میگوید : به عنوان مثال یک سبدی را بگذارید تویِ آب . سبد پُر از آب میشود . آیا درست است که سبد خیال کند که آب از آنِ خودش هست؟ البته که نه . اگر سبد را از آب بیرون بیاورید میبینید هیچ آبی در آن نیست . فردِ مقلد ، آدمِ مقلّد هم همینطور است . نورِ خورشید به شیشه میتابد و شیشه آن نور را منعکس میکند آیا این شیشه هست که دارد این نور را میدهد؟ البته که نه . اگر خورشید غروب بکند آن شیشه هم تاریک میشود و دیگر نور ندارد . اگر شیشه بگوید نور از من هست و یا سبد بگوید آب از خودِ من است ، اینها خودشان را مسخره کردهاند . این گفتار به قولِ #مولانا از نقصان و نارسائی و خِداج است .
چون ، جدا گردد ز جو ، دانَد عنود ،
کاندرو ، آن آبِ خوش ، از جوی بود ،
عنود یعنی گمراه و لجوج . مثلِ سبد که لجاجت میکند که این آب مالِ من است و از من است و به هیچوجه هم دستبردار نیست . وقتی که سبد از آب بیرون میآید آنوقت درمییابد که آن آبِ زلالِ پاکِ قشنگی که در او بود ، از جوی بود نه از خودش .
باید جوی شَویم تا آبِ زلال داشته باشیم ، نه سبدی که در آبِ جوی رفته است و تصور میکند آب از خودش هست .
آبگینه هم ، بداند از غروب ،
کآن لمع ، بود از مَهِ تابانِ خوب ،
آبگینه یعنی شبشه و زُجاج .
لُمع یعنی نور و تابش و درخشنده .
شیشه هم در موقع غروب متوجه میشود که آن نور از خودِ او نبوده است و متعلق به آن مَهِ تابان و خوب یا متعلق به خورشید بوده است .
#مولانا
مثنوی دفتر پنجم
گوشوَر یک بار خندد ، کَر ، دو بار ،
چون که لاغ املی ( املا ) کند یاری به یار ،
گوشوَر یعنی کسیکه گوشِ شنوا دارد و در برابر کَر آمده .
لاغ یعنی شوخی .
املی کند یعنی بازگو کند - یعنی املا کند - یعنی بگوید برای دیگری .
معنی بیت :
میگوید : جمعی را در نظر بگیرید که یک نفر یک جوک یا لطیفه تعریف میکند ، کسانی که میشنوند و شنوا هستند ، میفهمند و میخندند ولی آن کَر که اصلاً جوک را نشنیده است ، وقتی میبیند دیگران میخندند ، کَر نیز میخندد و این فقط یک تقلید است .
" گوشوَر یک بار خندد ، کَر ، دو بار ، "
حالا چرا کَر ، دو بار میخندد؟
بارِ اول از رَهِ تقلید و سَوم ،
که همی بیند که میخندند قوم ،
عدهای در مجلس نشستهاند و میخندند ، و او نیز میخندد از رَهِ تقلید و سَوم .
این کلمهی سَوم یعنی یک تکلیف و یک خودنمائی . نمیخواهد که دیگران متوجه بشوند که او کَر ، است ، ناشنوا است . میبیند همه دارند میخندند او هم به خودش میگوید من هم باید بخندم برای حفظِ ظاهر و هماهنگی با جماعتی که حضور دارند . این خندیدنِ دفعهی اول هست . او این خنده را بر خود تکلیف میداند ، الزامی و ضروری میداند ، این سَوم است .
کَر ، بخندد همچو ایشان ، آن زمان ،
بی خبر ، از حالتِ خندندگان ،
شخصی که کَر ، هست ، ناشنوا هست ، وقتی در جمعی میبیند همه میخندند ، او هم به تقلید از آنها میخندد بدون اینکه بداند این خندندگان چرا دارند میخندند .
باز ، واپرسد که ، خنده بر چه بود؟ ،
پس ، دوم کرّت بخندد چون شنود ،
کرّت بهمعنی بار ، مثلاً یک بار ، دو بار . بعد از خندهی همگان ، یواشکی از بغلدستیش میپرسد که این خنده برای چی بود؟ . بغلدستی بلند در گوشِ او جوک را تعریف میکند و میگوید برای این جوک همه خندیدند . آنوقت کَر که جوک را شنید و فهمید ، شروع میکند بلند بلند خندیدن که میشود دفعهی دومِ خندیدنِ کَر .
امّا بین خندهی اول و خندهی دوم خیلی اختلاف هست . بطور کلی مولانا میگوید بجای ایکه مقلّد باشیم ، محقّق باشیم در بیت فوق گوشوَر را محقق و کَر را مقلّد برمیشمارد و بین این دو تا خیلی تفاوت وجود دارد .
پس ، مقلّد نیز ، مانند کَر ، است ،
اندر آن شادی ، که او را ، در سر ، است ،
همین که نمیفهمد چی گفته شده و دارد میخندد ، مقلّد نیز همین گونه هست . منظورش این است که آن رهروانی که به دنبال حقیقت هستند و جویایِ حقیقتند اگر که مقلّد باشند ، اینها در واقع کَر میباشند و هیچ وقت ندای حقیقت را نخواهند شنید اینها کَرِ معنوی هستند و اینها انعکاس و بازتابی از شادی در دلشان هست و این بازتاب در اثر شاد بودنِ دیگران است و خودِ شادی نیست . باید کاری کرد که شادی هم بَررُسته باشد .
چون سبد در آب و ، نوری بر زُجاج ،
گر ، ز خود دانند ، آن باشد خِداج ،
گر ، ز خود دانند آن ، باشد خِداج ،
زُجاج به معنی شیشه است و خِداج به معنی گمراهی ، نارسائی است .
میگوید : به عنوان مثال یک سبدی را بگذارید تویِ آب . سبد پُر از آب میشود . آیا درست است که سبد خیال کند که آب از آنِ خودش هست؟ البته که نه . اگر سبد را از آب بیرون بیاورید میبینید هیچ آبی در آن نیست . فردِ مقلد ، آدمِ مقلّد هم همینطور است . نورِ خورشید به شیشه میتابد و شیشه آن نور را منعکس میکند آیا این شیشه هست که دارد این نور را میدهد؟ البته که نه . اگر خورشید غروب بکند آن شیشه هم تاریک میشود و دیگر نور ندارد . اگر شیشه بگوید نور از من هست و یا سبد بگوید آب از خودِ من است ، اینها خودشان را مسخره کردهاند . این گفتار به قولِ #مولانا از نقصان و نارسائی و خِداج است .
چون ، جدا گردد ز جو ، دانَد عنود ،
کاندرو ، آن آبِ خوش ، از جوی بود ،
عنود یعنی گمراه و لجوج . مثلِ سبد که لجاجت میکند که این آب مالِ من است و از من است و به هیچوجه هم دستبردار نیست . وقتی که سبد از آب بیرون میآید آنوقت درمییابد که آن آبِ زلالِ پاکِ قشنگی که در او بود ، از جوی بود نه از خودش .
باید جوی شَویم تا آبِ زلال داشته باشیم ، نه سبدی که در آبِ جوی رفته است و تصور میکند آب از خودش هست .
آبگینه هم ، بداند از غروب ،
کآن لمع ، بود از مَهِ تابانِ خوب ،
آبگینه یعنی شبشه و زُجاج .
لُمع یعنی نور و تابش و درخشنده .
شیشه هم در موقع غروب متوجه میشود که آن نور از خودِ او نبوده است و متعلق به آن مَهِ تابان و خوب یا متعلق به خورشید بوده است .
#مولانا
مثنوی دفتر پنجم
آبِ حیاتِ عشق را ،
در رگِ ما ، رَوانه کن ،
آینهی صبوح را ،
ترجمهی شبانه کن ،
ای پدرِ نشاطِ نو ،
بر رگِ جانِ ما ، بُرو ،
جامِ فلکنمای ، شو ،
وز دو جهان ، کرانه کُن ،
ای خِرَدم ، شکارِ تو ،
تیر زدن ، شعارِ تو ،
شَستِ دلم ، به دست کُن ،
جانِ مرا ، نشانه کُن ،
#مولانا
در رگِ ما ، رَوانه کن ،
آینهی صبوح را ،
ترجمهی شبانه کن ،
ای پدرِ نشاطِ نو ،
بر رگِ جانِ ما ، بُرو ،
جامِ فلکنمای ، شو ،
وز دو جهان ، کرانه کُن ،
ای خِرَدم ، شکارِ تو ،
تیر زدن ، شعارِ تو ،
شَستِ دلم ، به دست کُن ،
جانِ مرا ، نشانه کُن ،
#مولانا
واله و شیدا ، دلِ من ،
بی سر و بی پا ، دلِ من ،
وقتِ سَحَرها ، دلِ من ،
رفته به هر جا ، دلِ من ،
بیخود و مجنون ، دلِ من ،
خانهی پُرخون ، دلِ من ،
ساکن و گردان ، دلِ من ،
فوقِ ثریا ، دلِ من ،
سوخته و لاغرِ تو ،
در طلبِ گوهرِ تو ،
آمده و خیمه زده ،
بر لبِ دریا ،، دلِ من ،
#مولانا
بی سر و بی پا ، دلِ من ،
وقتِ سَحَرها ، دلِ من ،
رفته به هر جا ، دلِ من ،
بیخود و مجنون ، دلِ من ،
خانهی پُرخون ، دلِ من ،
ساکن و گردان ، دلِ من ،
فوقِ ثریا ، دلِ من ،
سوخته و لاغرِ تو ،
در طلبِ گوهرِ تو ،
آمده و خیمه زده ،
بر لبِ دریا ،، دلِ من ،
#مولانا