معرفی عارفان
عطار « الهی نامه » « آغاز کتاب » بسم الله الرحمن الرحیم ( #قسمت_ششم ) ۸۱ چو در وقتِ بهار ، آئی پدیدار ، حقیقت ، پرده برداری ، ز رخسار ، ۸۲ فروغِ رویَت ، اندازی سویِ خاک ، عجایب نقشها ، سازی سویِ خاک ، ۸۳ بهار و نسترن پیدا نماید ، ز رویَت ، جوشِ…
عطار « الهی نامه » « آغاز کتاب »
بسم الله الرحمن الرحیم
( #قسمت_هفتم )
۹۷
درین دریا ، بماندم ناگهی من ،
ندارم جز بسویِ تو ،، رهی ، من ،
۹۸
رَهَم بنمای ،، تا دُرّ وصالت ،
بهدست آرَم ، ز دریایِ جلالت ،
۹۹
توئی گوهر ، درونِ بحر ،، بیشک ،
توئی در عشق ، لطف و قهر ،، بیشک ،
۱۰۰
همه از بودِ تُست ،، ای جوهرِ ذات ،
که رُخ بنمودهای ، در جمله ذرّات ،
۱۰۱
همه از عشقِ تو ، حیران و زارند ،
بجز تو ، در همه عالَم ، ندارند ،
۱۰۲
نهان و آشکارائی ،، تو ، در دل ،
همه ، جائی و ،،، بی جائی ، تو ، در دل ،
۱۰۳
دل ، اینجا ،، خانهٔ ذاتِ تو آمد ،
نمودِ جمله ذرّاتِ تو آمد ،
۱۰۴
دل ، اینجا ، خانهٔ رازِ تو باشد ،
ازآن ،، در سوز و در سازِ تو باشد ،
۱۰۵
تو ، گنجی در دلِ عشّاق ،، جانا ،
همه ، بر گنجِ تو ،،، مشتاق ، جانا ،
۱۰۶
نصیبی دِه ، ز گنجِ خود ، گدا را ،
نوائی دِه ، بهلطفت ، بی نوا را ،
۱۰۷
گدایِ گنجِ عشقِ تُست ، عطّار ،
تو بخشیدی مر او را ،، گنجِ اسرار ،
۱۰۸
تو ،، میخواهد ز تو ،،، ای جان ، حقیقت ،
که در خویشش کنی پنهان ، حقیقت ،
۱۰۹
تو ،، میخواهد ز تو ،،، هر دَم بهزاری ،
سزد ، گر کارِ او ،، اینجا برآری ،
۱۱۰
تو ،، میخواهد زتو ،،، در شادمانی ،
که سیر آمد دلش ،، زین زندگانی ،
۱۱۱
تو ،، میخواهد ز تو ،،، در هر دو عالَم ،
ز تو گوید بهتو ،،، راز ،، او دمادم ،
#عطار
بسم الله الرحمن الرحیم
( #قسمت_هفتم )
۹۷
درین دریا ، بماندم ناگهی من ،
ندارم جز بسویِ تو ،، رهی ، من ،
۹۸
رَهَم بنمای ،، تا دُرّ وصالت ،
بهدست آرَم ، ز دریایِ جلالت ،
۹۹
توئی گوهر ، درونِ بحر ،، بیشک ،
توئی در عشق ، لطف و قهر ،، بیشک ،
۱۰۰
همه از بودِ تُست ،، ای جوهرِ ذات ،
که رُخ بنمودهای ، در جمله ذرّات ،
۱۰۱
همه از عشقِ تو ، حیران و زارند ،
بجز تو ، در همه عالَم ، ندارند ،
۱۰۲
نهان و آشکارائی ،، تو ، در دل ،
همه ، جائی و ،،، بی جائی ، تو ، در دل ،
۱۰۳
دل ، اینجا ،، خانهٔ ذاتِ تو آمد ،
نمودِ جمله ذرّاتِ تو آمد ،
۱۰۴
دل ، اینجا ، خانهٔ رازِ تو باشد ،
ازآن ،، در سوز و در سازِ تو باشد ،
۱۰۵
تو ، گنجی در دلِ عشّاق ،، جانا ،
همه ، بر گنجِ تو ،،، مشتاق ، جانا ،
۱۰۶
نصیبی دِه ، ز گنجِ خود ، گدا را ،
نوائی دِه ، بهلطفت ، بی نوا را ،
۱۰۷
گدایِ گنجِ عشقِ تُست ، عطّار ،
تو بخشیدی مر او را ،، گنجِ اسرار ،
۱۰۸
تو ،، میخواهد ز تو ،،، ای جان ، حقیقت ،
که در خویشش کنی پنهان ، حقیقت ،
۱۰۹
تو ،، میخواهد ز تو ،،، هر دَم بهزاری ،
سزد ، گر کارِ او ،، اینجا برآری ،
۱۱۰
تو ،، میخواهد زتو ،،، در شادمانی ،
که سیر آمد دلش ،، زین زندگانی ،
۱۱۱
تو ،، میخواهد ز تو ،،، در هر دو عالَم ،
ز تو گوید بهتو ،،، راز ،، او دمادم ،
#عطار
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #گرفتن_سهراب_دژ_سپید_را فردوسی « شاهنامه » سهراب » بخش ۱۱ ( #قسمت_ششم ) ۵۶ کسی ، خستهٔ مِهرِ دلبر بُوَد ، که او ،، از زر و زور ، لاغر بُوَد ، ۵۷ هر آنکس که شد کامران ، در جهان ، پرستش کنندش ، کِهان و مِهان ، ۵۸ چو ، هومان بدینسان…
داستان رستم و سهراب
#گرفتن_سهراب_دژ_سپید_را
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۱
( #قسمت_هفتم )
۶۷
گرانمایگان را ، ز لشکر بخواند ،
وزین داستان ، چند گونه بِراند ،
۶۸
نشستند با شاهِ ایران ، بههم ،
بزرگان لشکر همه ، بیش و کم ،
۶۹
چو طوس و چو گودرزِ کشواد و گیو ،
چو گرگین و بهرام و فرهادِ نیو ،
۷۰
سپهدار ، نامه ،،، بر ایشان بخواند ،
کم و بیشِ آن پهلوان را ، بِراند ،
۷۱
چنین گفت با پهلوانان : بهراز ،
که این کار ، گردد به ما ، بَر دراز ،
۷۲
بدینسان که گژدهم گوید همی ،
از اندیشه ، دلرا بشویَد همی ،
۷۳
چه سازیم و؟ ، درمانِ این درد ، چیست؟
به ایران ، همآوردِ این مرد ، کیست؟
۷۴
بر آن برنهادند یکسر ، که گیو ،
به زابل شود ، نزدِ سالارِ نیو ،
۷۵
به رستم ، رسانَد از این ، آگهی ،
که با بیم شد ،،، تختِ شاهنشهی ،
۷۶
مر او را ، بخوانَد بدین رزمگاه ،
که اویَست ایرانیان را ، پناه ،
۷۷
نشست آنگهی ، رایزن با دبیر ،
که کاری گزاینده بُد ، ناگزیر ،
#پایان_بخش ۱۱
بخش ۱۲ : « یکی نامه فرمود پس شهریار »
بخش ۱۰ : « چو برگشت سهراب ، گژدهم پیر »
ادامه دارد 👇👇👇
#گرفتن_سهراب_دژ_سپید_را
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۱
( #قسمت_هفتم )
۶۷
گرانمایگان را ، ز لشکر بخواند ،
وزین داستان ، چند گونه بِراند ،
۶۸
نشستند با شاهِ ایران ، بههم ،
بزرگان لشکر همه ، بیش و کم ،
۶۹
چو طوس و چو گودرزِ کشواد و گیو ،
چو گرگین و بهرام و فرهادِ نیو ،
۷۰
سپهدار ، نامه ،،، بر ایشان بخواند ،
کم و بیشِ آن پهلوان را ، بِراند ،
۷۱
چنین گفت با پهلوانان : بهراز ،
که این کار ، گردد به ما ، بَر دراز ،
۷۲
بدینسان که گژدهم گوید همی ،
از اندیشه ، دلرا بشویَد همی ،
۷۳
چه سازیم و؟ ، درمانِ این درد ، چیست؟
به ایران ، همآوردِ این مرد ، کیست؟
۷۴
بر آن برنهادند یکسر ، که گیو ،
به زابل شود ، نزدِ سالارِ نیو ،
۷۵
به رستم ، رسانَد از این ، آگهی ،
که با بیم شد ،،، تختِ شاهنشهی ،
۷۶
مر او را ، بخوانَد بدین رزمگاه ،
که اویَست ایرانیان را ، پناه ،
۷۷
نشست آنگهی ، رایزن با دبیر ،
که کاری گزاینده بُد ، ناگزیر ،
#پایان_بخش ۱۱
بخش ۱۲ : « یکی نامه فرمود پس شهریار »
بخش ۱۰ : « چو برگشت سهراب ، گژدهم پیر »
ادامه دارد 👇👇👇
معرفی عارفان
سعدی « گلستان » دیباچه ( #قسمت_ششم ) بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم بامدادان که خاطرِ باز آمدن بر رایِ نشستن غالب آمد ، دیدمش دامنی گُل و ریحان و سنبل و ضیمران فراهم آورده و رغبتِ شهر کرده . گفتم : گُلِ بُستان را ، چنان که دانی بقایی ، و عهدِ گلستان را…
سعدی « گلستان »
دیباچه
( #قسمت_هفتم )
بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم
دیگر ، عروسِ فکرِ من از بی جمالی سر بر نیارد ،
و دیدهٔ یأس ، از پشتِ پایِ خجالت بر ندارد ،
و در زمرهٔ صاحبدلان متجلی نشود ، مگر آن گه که متحلّی گردد به زیورِ قبولِ امیرِ کبیر ، عالِمِ عادل ، مؤیدِ مظفرِ منصورِ ، ظهیرِ سریرِ سلطنت و مشیرِ تدبیرِ مملکت ، کهفالفقرا ، ملاذُالغُربا ، مربّیالفضلا ، محبُّالاتقیا ، افتخارِ آل فارس ، یمینُالملک ، ملکالخواص ، فخرالدولة والدین ، غیاثالاسلام والمسلمین ، عمدةُ الملوکِ والسلاطین ، ابوبکر بنُ ابی نصر اطالالله عمرَه و اجل قدرَه و شرَح صدرَه و ضاعَفِ اجرَه که ممدوح اکابرِ آفاق است و مجموعِ مکارمِ اخلاق .
هر که در سایهٔ عنایت اوست ،
گنهش طاعت است و دشمن دوست ،
به هر یک از سایر بندگان حواشی خدمتی متعین است که اگر در ادای برخی از آن تهاون و تکاسل روا دارند در معرض خطاب آیند و در محل عتاب مگر بر این طایفهٔ درویشان که شکر نعمت بزرگان واجب است و ذکر جمیل و دعای خیر و اداء چنین خدمتی در غیبت اولیتر است که در حضور ، که آن به تصنع نزدیک است و این از تکلف دور .
پشت دوتای فلک ، راست شد ، از خرّمی ،
تا ، چو تو فرزند زاد ،،، مادرِ ایام را ،
حکمتِ محض است ، اگر لطفِ جهانآفرین ،
خاص کند بندهای ، مصلحتِ عام را ،
دولت جاوید یافت ، هر که نکونام زیست ،
کز عقبش ، ذکرِ خیر ،،، زنده کند نام را ،
وصفِ تو را ، گر کنند ،،، ور نکنند اهلِ فضل ،
حاجتِ مشّاطه نیست ، رویِ دلارام را ،
ادامه دارد 👇👇👇
دیباچه
( #قسمت_هفتم )
بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم
دیگر ، عروسِ فکرِ من از بی جمالی سر بر نیارد ،
و دیدهٔ یأس ، از پشتِ پایِ خجالت بر ندارد ،
و در زمرهٔ صاحبدلان متجلی نشود ، مگر آن گه که متحلّی گردد به زیورِ قبولِ امیرِ کبیر ، عالِمِ عادل ، مؤیدِ مظفرِ منصورِ ، ظهیرِ سریرِ سلطنت و مشیرِ تدبیرِ مملکت ، کهفالفقرا ، ملاذُالغُربا ، مربّیالفضلا ، محبُّالاتقیا ، افتخارِ آل فارس ، یمینُالملک ، ملکالخواص ، فخرالدولة والدین ، غیاثالاسلام والمسلمین ، عمدةُ الملوکِ والسلاطین ، ابوبکر بنُ ابی نصر اطالالله عمرَه و اجل قدرَه و شرَح صدرَه و ضاعَفِ اجرَه که ممدوح اکابرِ آفاق است و مجموعِ مکارمِ اخلاق .
هر که در سایهٔ عنایت اوست ،
گنهش طاعت است و دشمن دوست ،
به هر یک از سایر بندگان حواشی خدمتی متعین است که اگر در ادای برخی از آن تهاون و تکاسل روا دارند در معرض خطاب آیند و در محل عتاب مگر بر این طایفهٔ درویشان که شکر نعمت بزرگان واجب است و ذکر جمیل و دعای خیر و اداء چنین خدمتی در غیبت اولیتر است که در حضور ، که آن به تصنع نزدیک است و این از تکلف دور .
پشت دوتای فلک ، راست شد ، از خرّمی ،
تا ، چو تو فرزند زاد ،،، مادرِ ایام را ،
حکمتِ محض است ، اگر لطفِ جهانآفرین ،
خاص کند بندهای ، مصلحتِ عام را ،
دولت جاوید یافت ، هر که نکونام زیست ،
کز عقبش ، ذکرِ خیر ،،، زنده کند نام را ،
وصفِ تو را ، گر کنند ،،، ور نکنند اهلِ فضل ،
حاجتِ مشّاطه نیست ، رویِ دلارام را ،
ادامه دارد 👇👇👇
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #نامه_کاوس_به_رستم_و_خواندن_او_را_به_جنگ فردوسی « شاهنامه » سهراب » بخش ۱۲ ( #قسمت_ششم ) ۷۴ مرا شاه کاوس ، زینسان بگفت ، که در زابلستان ، نبایدت خُفت ، ۷۵ اگر شب ، رسی ،، روز را ، باز گَرد ، مبادا که ، تنگ اندر آید نَبَرد ، ۷۶…
داستان رستم و سهراب
#نامه_کاوس_به_رستم_و_خواندن_او_را_به_جنگ
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۲
( #قسمت_هفتم )
۸۹
ز مستی ، هم آن روز ، باز ایستاد ،
دوم روز ، رفتن نیامدش یاد ،
۹۰
بفرمود رستم به خوالیگران : ،
که اندر زمان ، آوریدند خوان ،
۹۱
چو خوان خورده شد ، مجلس آراستند ،
می و رود و رامشگران ، خواستند ،
۹۲
چو آن روز بگذشت ، روزِ دگر ،
برآراست مجلس ، چو رخسارِ خور ،
۹۳
سه دیگر سحرگه ، بیاورد می ،
نیامد وِرا یادِ کاوسِ کی ،
(نیامد وِرا یاد ، کاوسِ کی ، )
۹۴
به روزِ چهارم ، برآراست گیو ،
چنین گفت با گُردِ سالارِ نیو ،
۹۵
که کاوس ، تند است و ، هشیار نیست ،
هم ، این داستان ، بر دلش خوار نیست ،
۹۶
غمین بود ازین کار و ، دل ، پُرشتاب ،
شده دور ازو ، خورد و آرام و خواب ،
۹۷
به زابلستان ، گر درنگ آوریم ،
زمین پیشِ کاوس ، تنگ آوریم ،
۹۸
شود شاهِ ایران ، به ما خشمگین ،
ز ناپاکرائی ، درآید به کین ،
۹۹
مرا چند گفتهست کاوسشاه ،
که تنگ اندر آمد به ایرانسپاه ،
۱۰۰
بدو گفت رستم : مَیَندیش ازین ،
که با ما نشورَد ، کس اندر زمین ،
۱۰۱
صبوحی ، از آنروز ، برخاستند ،
از اندیشهها ، دل بپیراستند ،
۱۰۲
بفرمود تا ، رخش را ، زین کنند ،
دَم اندر دَمِ نایِ رویین ، کنند ،
۱۰۳
سوارانِ زابل ، شنیدند نای ،
برفتند با تَرگ و جوشن ، ز جای ،
۱۰۴
برآراست رستم ، سپاهی گران ،
زواره ، شدش بر سپه پهلوان ،
#پایان_بخش ۱۲
بخش ۱۳ : « چو رستم بیامد به نزدیکِ شاه »
بخش ۱۱ : « چو خورشید بر زد سر ، از بُرز کوه »
ادامه دارد 👇👇👇
#نامه_کاوس_به_رستم_و_خواندن_او_را_به_جنگ
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۲
( #قسمت_هفتم )
۸۹
ز مستی ، هم آن روز ، باز ایستاد ،
دوم روز ، رفتن نیامدش یاد ،
۹۰
بفرمود رستم به خوالیگران : ،
که اندر زمان ، آوریدند خوان ،
۹۱
چو خوان خورده شد ، مجلس آراستند ،
می و رود و رامشگران ، خواستند ،
۹۲
چو آن روز بگذشت ، روزِ دگر ،
برآراست مجلس ، چو رخسارِ خور ،
۹۳
سه دیگر سحرگه ، بیاورد می ،
نیامد وِرا یادِ کاوسِ کی ،
(نیامد وِرا یاد ، کاوسِ کی ، )
۹۴
به روزِ چهارم ، برآراست گیو ،
چنین گفت با گُردِ سالارِ نیو ،
۹۵
که کاوس ، تند است و ، هشیار نیست ،
هم ، این داستان ، بر دلش خوار نیست ،
۹۶
غمین بود ازین کار و ، دل ، پُرشتاب ،
شده دور ازو ، خورد و آرام و خواب ،
۹۷
به زابلستان ، گر درنگ آوریم ،
زمین پیشِ کاوس ، تنگ آوریم ،
۹۸
شود شاهِ ایران ، به ما خشمگین ،
ز ناپاکرائی ، درآید به کین ،
۹۹
مرا چند گفتهست کاوسشاه ،
که تنگ اندر آمد به ایرانسپاه ،
۱۰۰
بدو گفت رستم : مَیَندیش ازین ،
که با ما نشورَد ، کس اندر زمین ،
۱۰۱
صبوحی ، از آنروز ، برخاستند ،
از اندیشهها ، دل بپیراستند ،
۱۰۲
بفرمود تا ، رخش را ، زین کنند ،
دَم اندر دَمِ نایِ رویین ، کنند ،
۱۰۳
سوارانِ زابل ، شنیدند نای ،
برفتند با تَرگ و جوشن ، ز جای ،
۱۰۴
برآراست رستم ، سپاهی گران ،
زواره ، شدش بر سپه پهلوان ،
#پایان_بخش ۱۲
بخش ۱۳ : « چو رستم بیامد به نزدیکِ شاه »
بخش ۱۱ : « چو خورشید بر زد سر ، از بُرز کوه »
ادامه دارد 👇👇👇
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #آمدن_رستم_نزد_کیکاوس_و_خشم_کاوس_بر_رستم فردوسی « شاهنامه » سهراب » بخش ۱۳ ( #قسمت_ششم ) ۹۱ برفتند با او ، سرانِ سپاه ، پسِ رستم اندر ، گرفتند راه ، ۹۲ چو دیدند بر رَه ، گَوِ پیلتن ، همه نامداران ، شدند انجمن ، ۹۳ ستایش گرفتند…
داستان رستم و سهراب
#آمدن_رستم_نزد_کیکاوس_و_خشم_کاوس_بر_رستم
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۳
( #قسمت_هفتم )
۱۰۹
که شاه و دلیرانِ گردنکشان ،
به دیگر سخنها ، بَرَند این گمان ،
۱۱۰
کزین تُرک ،،، ترسنده شد سرفراز ،
همی گوید اینگونه ، هر کس به راز ،
۱۱۱
کز آنسان که گژدهم داد آگهی ،
همه بوم و بَر ، گردد از ما تُهی ،
۱۱۲
که چون ، رستم از وی بترسد به جنگ ،
مرا و ترا ، نیست جای درنگ ،
۱۱۳
ز آشفتنِ شاه و پیکارِ اوی ،
بدیدم بهدرگاهبر ، گفتوگوی ،
۱۱۴
ز سهرابِ یَل ، رفت یکسر سُخُن ،
چنین ، پشت بر شاهِ ایران ، مکن ،
۱۱۵
چنین ، برشده نامت اندر جهان ،
بِدین بازگشتن ، مگردان نهان ،
۱۱۶
و دیگر که ، تنگ اندرآمد سپاه ،
مکن تیره ، بر خیره ، این تاج و گاه ،
#بر خیره = بیهوده
۱۱۷
که ننگست بر ما ، ز تورانزمین ،
پسنده نباشد ، برِ پاکدین ،
۱۱۸
به رستمبر ، این داستانها بخواند ،
تهمتن چو بشنید ، خیره بماند ،
۱۱۹
به پاسخ چنین گفت گودرز را : ،
که بسیار پیمودم این مرز را ،
۱۲۰
بدو گفت : اگر بیم دارد دلم ،
نخواهم به تن ، جان ازو بگسلم ،
۱۲۱
تو دانی ، که نگریزم از کارزار ،
ولیکن ، سبک دارَدَم شهریار ،
۱۲۲
چنین دید رستم ، از آن کارِ اوی ،
که برگردد ، آید به دربارِ اوی ،
۱۲۳
از آن ننگ برگشت و ،، آمد به راه ،
خرامان ، بشد پیشِ کاوسشاه ،
۱۲۴
چو از دور ، شه دید ،،، بر پای خاست ،
بسی پوزش ، اندر گذشته بخواست ،
۱۲۵
که ، تندی ، مرا گوهر است و سرشت ،
چنان زیست باید ، که یزدان بِکِشت ،
۱۲۶
وزین ناسگالیده بدخواهِ نو ،
دلم گشت باریک ، چون ماهِ نو ،
بخش ۱۴ : « چو خورشید ، آن چادرِ قیرگون »
بخش ۱۲ : « یکی نامه فرمود ، پس ، شهریار »
ادامه دارد 👇👇👇
#آمدن_رستم_نزد_کیکاوس_و_خشم_کاوس_بر_رستم
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۳
( #قسمت_هفتم )
۱۰۹
که شاه و دلیرانِ گردنکشان ،
به دیگر سخنها ، بَرَند این گمان ،
۱۱۰
کزین تُرک ،،، ترسنده شد سرفراز ،
همی گوید اینگونه ، هر کس به راز ،
۱۱۱
کز آنسان که گژدهم داد آگهی ،
همه بوم و بَر ، گردد از ما تُهی ،
۱۱۲
که چون ، رستم از وی بترسد به جنگ ،
مرا و ترا ، نیست جای درنگ ،
۱۱۳
ز آشفتنِ شاه و پیکارِ اوی ،
بدیدم بهدرگاهبر ، گفتوگوی ،
۱۱۴
ز سهرابِ یَل ، رفت یکسر سُخُن ،
چنین ، پشت بر شاهِ ایران ، مکن ،
۱۱۵
چنین ، برشده نامت اندر جهان ،
بِدین بازگشتن ، مگردان نهان ،
۱۱۶
و دیگر که ، تنگ اندرآمد سپاه ،
مکن تیره ، بر خیره ، این تاج و گاه ،
#بر خیره = بیهوده
۱۱۷
که ننگست بر ما ، ز تورانزمین ،
پسنده نباشد ، برِ پاکدین ،
۱۱۸
به رستمبر ، این داستانها بخواند ،
تهمتن چو بشنید ، خیره بماند ،
۱۱۹
به پاسخ چنین گفت گودرز را : ،
که بسیار پیمودم این مرز را ،
۱۲۰
بدو گفت : اگر بیم دارد دلم ،
نخواهم به تن ، جان ازو بگسلم ،
۱۲۱
تو دانی ، که نگریزم از کارزار ،
ولیکن ، سبک دارَدَم شهریار ،
۱۲۲
چنین دید رستم ، از آن کارِ اوی ،
که برگردد ، آید به دربارِ اوی ،
۱۲۳
از آن ننگ برگشت و ،، آمد به راه ،
خرامان ، بشد پیشِ کاوسشاه ،
۱۲۴
چو از دور ، شه دید ،،، بر پای خاست ،
بسی پوزش ، اندر گذشته بخواست ،
۱۲۵
که ، تندی ، مرا گوهر است و سرشت ،
چنان زیست باید ، که یزدان بِکِشت ،
۱۲۶
وزین ناسگالیده بدخواهِ نو ،
دلم گشت باریک ، چون ماهِ نو ،
بخش ۱۴ : « چو خورشید ، آن چادرِ قیرگون »
بخش ۱۲ : « یکی نامه فرمود ، پس ، شهریار »
ادامه دارد 👇👇👇
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #پرسیدن_سهراب_نام_سرداران_ایران_را_از_هجیر فردوسی « شاهنامه » سهراب » بخش ۱۶ ( #قسمت_ششم ) ۸۱ بِدو گفت سهراب : ، کاین درخور است ، که فرزندِ شاه است و ، با افسر است ، ۸۲ بپرسید : از آن زرد پردهسرای ، درفشی درخشان ، به پیشش به پای…
داستان رستم و سهراب
#پرسیدن_سهراب_نام_سرداران_ایران_را_از_هجیر
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۶
( #قسمت_هفتم )
۹۷
کسی ، کو بُوَد پهلوانِ جهان ،
میانِ سپهدر ، نمانَد نهان ،
۹۸
تو گفتی که : ، در لشکر ، او مهتر است ،
نگهبانِ هر مرز و ، هر کشور است ،
۹۹
به رزمی که ، کاوس ، لشکر کشد ،
به پیلِ دَمان ، تخت و افسر کشد ،
۱۰۰
جهانپهلوان ، بایدش پیشرو ،
چو برخیزد از دشت ، آوایِ غو ،
۱۰۱
چنین داد پاسخ مر او را ، هجیر : ،
که شاید بُدن ، کآن گَوِ شیرگیر ،
۱۰۲
کنون ، رفته باشد به زابلستان ،
که هنگامِ بزم است در گلستان ،
۱۰۳
بِدو گفت سهراب : ، کاین خود مگوی ،
که دارد سپهبد ، سویِ جنگ ، روی ،
۱۰۴
ز هر سو ، ز بهرِ جهاندار شاه ،
بیایند نزدش ، مِهان با کلاه ،
۱۰۵
به رامش نشیند ، جهانپهلوان ،
برین بر بخندند ، پیر و جوان ،
۱۰۶
مرا با تو ، امروز ، پیمان یکیست ،
بگوییم و ، گفتارِ ما ، اندکیست ،
۱۰۷
اگر پهلوان را نمائی به من ،
سرافراز باشی به هر انجمن ،
۱۰۸
ترا بینیازی دِهَم در جهان ،
گشاده کنم گنجهای نهان ،
۱۰۹
ور ایدون که ، این ،،، راز داری ز من ،
گشاده ،،، بپوشی به من ، بر ،،، سخن ،
۱۱۰
سرت را ، نخواهد همی تن ، به جای ،
میانجی کن اکنون ، بِدین هر دو رای ،
۱۱۱
نبینی که موبد ، به خسرو چه گفت؟ ،
بدانگه ، که بگشاد راز ، از نهفت ،
۱۱۲
سخن ، گفت : ،،، ناگفته ، چون گوهر است ،
کجا ، نابسوده ، به بند ( #سنگ ) اندر است ،
بخش ۱۷ : « چو بشنید گفتارهای درشت »
بخش ۱۵ : « چو خورشید گشت از جهان ناپدید »
ادامه دارد 👇👇👇
#پرسیدن_سهراب_نام_سرداران_ایران_را_از_هجیر
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۶
( #قسمت_هفتم )
۹۷
کسی ، کو بُوَد پهلوانِ جهان ،
میانِ سپهدر ، نمانَد نهان ،
۹۸
تو گفتی که : ، در لشکر ، او مهتر است ،
نگهبانِ هر مرز و ، هر کشور است ،
۹۹
به رزمی که ، کاوس ، لشکر کشد ،
به پیلِ دَمان ، تخت و افسر کشد ،
۱۰۰
جهانپهلوان ، بایدش پیشرو ،
چو برخیزد از دشت ، آوایِ غو ،
۱۰۱
چنین داد پاسخ مر او را ، هجیر : ،
که شاید بُدن ، کآن گَوِ شیرگیر ،
۱۰۲
کنون ، رفته باشد به زابلستان ،
که هنگامِ بزم است در گلستان ،
۱۰۳
بِدو گفت سهراب : ، کاین خود مگوی ،
که دارد سپهبد ، سویِ جنگ ، روی ،
۱۰۴
ز هر سو ، ز بهرِ جهاندار شاه ،
بیایند نزدش ، مِهان با کلاه ،
۱۰۵
به رامش نشیند ، جهانپهلوان ،
برین بر بخندند ، پیر و جوان ،
۱۰۶
مرا با تو ، امروز ، پیمان یکیست ،
بگوییم و ، گفتارِ ما ، اندکیست ،
۱۰۷
اگر پهلوان را نمائی به من ،
سرافراز باشی به هر انجمن ،
۱۰۸
ترا بینیازی دِهَم در جهان ،
گشاده کنم گنجهای نهان ،
۱۰۹
ور ایدون که ، این ،،، راز داری ز من ،
گشاده ،،، بپوشی به من ، بر ،،، سخن ،
۱۱۰
سرت را ، نخواهد همی تن ، به جای ،
میانجی کن اکنون ، بِدین هر دو رای ،
۱۱۱
نبینی که موبد ، به خسرو چه گفت؟ ،
بدانگه ، که بگشاد راز ، از نهفت ،
۱۱۲
سخن ، گفت : ،،، ناگفته ، چون گوهر است ،
کجا ، نابسوده ، به بند ( #سنگ ) اندر است ،
بخش ۱۷ : « چو بشنید گفتارهای درشت »
بخش ۱۵ : « چو خورشید گشت از جهان ناپدید »
ادامه دارد 👇👇👇
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #کشتی_گرفتن_رستم_با_سهراب فردوسی « شاهنامه » « سهراب » بخش ۲۰ ( #قسمت_ششم ) ۸۱ به هومان چنین گفت سهرابِ گُرد : ، که اندیشه ، از دل بباید ستُرد ، ۸۲ که فردا بیاید برِ من به جنگ ، ببینی به گردنشبر ، پالهنگ ، ۸۳ به لشکرگهِ خویش…
داستان رستم و سهراب
#کشتی_گرفتن_رستم_با_سهراب
فردوسی « شاهنامه » « سهراب »
بخش ۲۰
( #قسمت_هفتم )
۹۸
همان زور خواهم ، کز آغازِ کار ،
مرا دادی ،،، ای پاکپروردگار ،
۹۹
بِدو باز داد ، آنچنان کش بخواست ،
بیفزود در تن ، هر آنچش بکاست ،
#کش = که او
۱۰۰
وز آن آبخور ، شد به جایِ نَبَرد ،
پُراندیشه بودش دل و ،،، روی ، زرد ،
۱۰۱
همیتاخت سهراب ، چون پیلِ مست ،
کمندی ، به بازو ،،، کمانی ، به دست ،
۱۰۲
گرازان و ،،، چون شیر ، نعرهزنان ،
سمندش ، جَهان و ،،، جهان را ، کَنان ،
۱۰۳
بر آنگونه ، رستم چو او را بدید ،
عجب ماند ، در وی همی بنگرید ،
۱۰۴
ز پیکارش ، اندازهها برگرفت ،
غمین گشت و ،،، زو ، ماند اندر شگفت ،
۱۰۵
چو ، سهراب باز آمد ، او را بدید ،
ز بادِ جوانی ،،، دلش بردمید ،
۱۰۶
چو نزدیکتر شد ، بِدو بنگرید ،
مر او را ، بِدان فرّ و ، آن زور دید ،
۱۰۷
چنین گفت : ، کای رَسته از چنگِ شیر ،
چرا آمدی باز نزدم دلیر؟ ،
۱۰۸
چرا آمدی باز پیشم؟ بگوی؟ ،
سویِ راستی ، خود نداری روی ،
۱۰۹
همانا ، که از جان ،،، تو ، سیر آمدی ،
که در جنگِ شیران ،،، دلیر آمدی ،
۱۱۰
دوبارَت امان دادم از کارزار ،
به پیریت بخشیدم ، ای نامدار ،
۱۱۱
چنین داد پاسخ بِدو پیلتن : ،
که ای نامور گُردِ لشکرشِکَن ،
۱۱۲
نگویند زینگونه ، مردانِ مرد ،
همانا ، جوانی ترا غرّه کرد ،
۱۱۳
ببینی کزین پیرمردِ دلیر ،
چه آید بهرویِ تو ، ای نرّهشیر ،
۱۱۴
هرآنگه که خشم آوَرَد بختِ شوم ،
شود سنگِ خارا ، به کردارِ موم ،
#پایان_بخش ۲۰
بخش ۲۱ : « دگرباره اسبان ببستند سخت »
بخش ۱۹ : « برفتند و روی هوا تیره گشت »
ادامه دارد 👇👇👇
#کشتی_گرفتن_رستم_با_سهراب
فردوسی « شاهنامه » « سهراب »
بخش ۲۰
( #قسمت_هفتم )
۹۸
همان زور خواهم ، کز آغازِ کار ،
مرا دادی ،،، ای پاکپروردگار ،
۹۹
بِدو باز داد ، آنچنان کش بخواست ،
بیفزود در تن ، هر آنچش بکاست ،
#کش = که او
۱۰۰
وز آن آبخور ، شد به جایِ نَبَرد ،
پُراندیشه بودش دل و ،،، روی ، زرد ،
۱۰۱
همیتاخت سهراب ، چون پیلِ مست ،
کمندی ، به بازو ،،، کمانی ، به دست ،
۱۰۲
گرازان و ،،، چون شیر ، نعرهزنان ،
سمندش ، جَهان و ،،، جهان را ، کَنان ،
۱۰۳
بر آنگونه ، رستم چو او را بدید ،
عجب ماند ، در وی همی بنگرید ،
۱۰۴
ز پیکارش ، اندازهها برگرفت ،
غمین گشت و ،،، زو ، ماند اندر شگفت ،
۱۰۵
چو ، سهراب باز آمد ، او را بدید ،
ز بادِ جوانی ،،، دلش بردمید ،
۱۰۶
چو نزدیکتر شد ، بِدو بنگرید ،
مر او را ، بِدان فرّ و ، آن زور دید ،
۱۰۷
چنین گفت : ، کای رَسته از چنگِ شیر ،
چرا آمدی باز نزدم دلیر؟ ،
۱۰۸
چرا آمدی باز پیشم؟ بگوی؟ ،
سویِ راستی ، خود نداری روی ،
۱۰۹
همانا ، که از جان ،،، تو ، سیر آمدی ،
که در جنگِ شیران ،،، دلیر آمدی ،
۱۱۰
دوبارَت امان دادم از کارزار ،
به پیریت بخشیدم ، ای نامدار ،
۱۱۱
چنین داد پاسخ بِدو پیلتن : ،
که ای نامور گُردِ لشکرشِکَن ،
۱۱۲
نگویند زینگونه ، مردانِ مرد ،
همانا ، جوانی ترا غرّه کرد ،
۱۱۳
ببینی کزین پیرمردِ دلیر ،
چه آید بهرویِ تو ، ای نرّهشیر ،
۱۱۴
هرآنگه که خشم آوَرَد بختِ شوم ،
شود سنگِ خارا ، به کردارِ موم ،
#پایان_بخش ۲۰
بخش ۲۱ : « دگرباره اسبان ببستند سخت »
بخش ۱۹ : « برفتند و روی هوا تیره گشت »
ادامه دارد 👇👇👇
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #کشته_شدن_سهراب_به_دست_رستم فردوسی « شاهنامه » « سهراب » بخش ۲۱ ( #قسمت_ششم ) ۸۴ پشیمان شدم من ، ز کردارِ خویش ، ستانم مکافات ، ز اندازه بیش ، ۸۵ دریدم جگرگاهِ پورِ جوان ، بگریَد بر او ، چرخ ،،، تا جاودان ، ۸۶ پسر را بکُشتم به…
داستان رستم و سهراب
#کشته_شدن_سهراب_به_دست_رستم
فردوسی « شاهنامه » « سهراب »
بخش ۲۱
( #قسمت_هفتم )
۱۰۱
بهنزدِ هجیر آمد از دشتِ کین ،
گریبانش بگرفت و ، زد بر زمین ،
۱۰۲
یکی خنجرِ آبگون ، برکشید ،
سرش را ، همی خواست از تن بُرید ،
۱۰۳
بزرگان ، به پوزش ، فراز آمدند ،
هجیر ، از سرِ مرگ ، باز اِستَدند ،
۱۰۴
چو برگشت ازآن جایگه ، پهلوان ،
بیامد بَرِ خستهپور ، آن جوان ،
( بیامد بَرِ پورِ خستهروان ، )
۱۰۵
بزرگان برفتند با او ، بههم ،
چو طوس و ، چو گودرز و ، چون گستهم ،
۱۰۶
همه لشکر ، از بهرِ آن ارجمند ،
زبان برگشادند یکسر ، ز بند ،
۱۰۷
که درمانِ این کار ، یزدان کند ،
مگر کاین غمان ، بر تو آسان کند ،
( مگر کاین سخن ، بر تو آسان کند ، )
۱۰۸
یکی دشنه ، بگرفت رستم بهدست ،
که از تن ، بِبُرّد سرِ خویش ، پست ،
۱۰۹
بزرگان ، بِدو اندر آویختند ،
ز مژگان ، همی خونِ دل ریختند ،
( ز مژگان ، همی خون فرو ریختند ، )
۱۱۰
بِدو گفت گودرز : ، کاکنون چه سود؟ ،
گر ، از رویِ گیتی ، برآری تو دود؟ ،
( که از رویِ گیتی ، برآری تو دود؟ ، )
۱۱۱
تو ، بر خویشتن ، گر کنی صد گزند ،
چه آسانی آید بِدان ارجمند؟ ،
۱۱۲
اگر مانده باشد مر او را زمان ،
( اگر مانَد او را به گیتی زمان ، )
بمانَد به گیتی ، تو با او بمان ،
( بمانَد ، تو بیرنج ، با او بمان ، )
۱۱۳
وگر ، زین جهان ، این جوان رفتنیست ،
نگه کن به گیتی ، که جاوید کیست؟ ،
( به گیتی نگه کن ، که جاوید کیست؟ ، )
۱۱۴
شکاریم یکسر همه ، پیشِ مرگ ،
سرِ زیرِ تاج و ، سرِ زیرِ تَرگ ،
( سری زیرِ تاج و ، سری زیرِ تَرگ ، )
۱۱۵
چو آیدش هنگام ، بیرون کنند ،
وزان پس ، ندانیم تا چون کنند؟ ،
۱۱۶
دراز است راهش ، و گر ، کوته است ،
پراکندگانیم ، اگر همره است ،
۱۱۷
ز مرگ ، ای سپهبد ، بی اندوه ، کیست؟
همی ، خویشتن را ، بباید گریست ،
#پایان_بخش ۲۱
بخش ۲۲ : « به گودرز گفت آنزمان پهلوان »
بخش ۲۰ : « چو خورشیدِ رخشان ، بگسترد پَر »
ادامه دارد 👇👇👇
#کشته_شدن_سهراب_به_دست_رستم
فردوسی « شاهنامه » « سهراب »
بخش ۲۱
( #قسمت_هفتم )
۱۰۱
بهنزدِ هجیر آمد از دشتِ کین ،
گریبانش بگرفت و ، زد بر زمین ،
۱۰۲
یکی خنجرِ آبگون ، برکشید ،
سرش را ، همی خواست از تن بُرید ،
۱۰۳
بزرگان ، به پوزش ، فراز آمدند ،
هجیر ، از سرِ مرگ ، باز اِستَدند ،
۱۰۴
چو برگشت ازآن جایگه ، پهلوان ،
بیامد بَرِ خستهپور ، آن جوان ،
( بیامد بَرِ پورِ خستهروان ، )
۱۰۵
بزرگان برفتند با او ، بههم ،
چو طوس و ، چو گودرز و ، چون گستهم ،
۱۰۶
همه لشکر ، از بهرِ آن ارجمند ،
زبان برگشادند یکسر ، ز بند ،
۱۰۷
که درمانِ این کار ، یزدان کند ،
مگر کاین غمان ، بر تو آسان کند ،
( مگر کاین سخن ، بر تو آسان کند ، )
۱۰۸
یکی دشنه ، بگرفت رستم بهدست ،
که از تن ، بِبُرّد سرِ خویش ، پست ،
۱۰۹
بزرگان ، بِدو اندر آویختند ،
ز مژگان ، همی خونِ دل ریختند ،
( ز مژگان ، همی خون فرو ریختند ، )
۱۱۰
بِدو گفت گودرز : ، کاکنون چه سود؟ ،
گر ، از رویِ گیتی ، برآری تو دود؟ ،
( که از رویِ گیتی ، برآری تو دود؟ ، )
۱۱۱
تو ، بر خویشتن ، گر کنی صد گزند ،
چه آسانی آید بِدان ارجمند؟ ،
۱۱۲
اگر مانده باشد مر او را زمان ،
( اگر مانَد او را به گیتی زمان ، )
بمانَد به گیتی ، تو با او بمان ،
( بمانَد ، تو بیرنج ، با او بمان ، )
۱۱۳
وگر ، زین جهان ، این جوان رفتنیست ،
نگه کن به گیتی ، که جاوید کیست؟ ،
( به گیتی نگه کن ، که جاوید کیست؟ ، )
۱۱۴
شکاریم یکسر همه ، پیشِ مرگ ،
سرِ زیرِ تاج و ، سرِ زیرِ تَرگ ،
( سری زیرِ تاج و ، سری زیرِ تَرگ ، )
۱۱۵
چو آیدش هنگام ، بیرون کنند ،
وزان پس ، ندانیم تا چون کنند؟ ،
۱۱۶
دراز است راهش ، و گر ، کوته است ،
پراکندگانیم ، اگر همره است ،
۱۱۷
ز مرگ ، ای سپهبد ، بی اندوه ، کیست؟
همی ، خویشتن را ، بباید گریست ،
#پایان_بخش ۲۱
بخش ۲۲ : « به گودرز گفت آنزمان پهلوان »
بخش ۲۰ : « چو خورشیدِ رخشان ، بگسترد پَر »
ادامه دارد 👇👇👇