#رند_کیست؟
آنکه به هیچ چیز سر فرود نمیآورد، از هیچ چیز نمیترسد و زیر این چرخ کبود، #ز_هرچه_رنگ_تعلق_پذیرد_آزاد_است.
نه خود را میبیند و نه به رد و قبول غیر نظر دارد.
اندر دو جهان کرا بود زهره این؟!
در دنیایی که همه چیز به میزان پول سنجیده میشود، در دنیایی که نام آوران عصر برای صید زر و سیم نه پروای نام دارند و نه اندیشه جان،
#فراغتی و #کتابی و #گوشه_چمنی، برای که کفایت میکند؟
برای یک #رند.
برای یک #آزاداندیش_بیخیال که این همه غوغای خودپرستی که در جهان هست برای وی چیزی #جز_یک_فریاد_پوچ نیست ...
#از_کوچهی_رندان
#دکتر_عبدالحسین_زرینکوب
آنکه به هیچ چیز سر فرود نمیآورد، از هیچ چیز نمیترسد و زیر این چرخ کبود، #ز_هرچه_رنگ_تعلق_پذیرد_آزاد_است.
نه خود را میبیند و نه به رد و قبول غیر نظر دارد.
اندر دو جهان کرا بود زهره این؟!
در دنیایی که همه چیز به میزان پول سنجیده میشود، در دنیایی که نام آوران عصر برای صید زر و سیم نه پروای نام دارند و نه اندیشه جان،
#فراغتی و #کتابی و #گوشه_چمنی، برای که کفایت میکند؟
برای یک #رند.
برای یک #آزاداندیش_بیخیال که این همه غوغای خودپرستی که در جهان هست برای وی چیزی #جز_یک_فریاد_پوچ نیست ...
#از_کوچهی_رندان
#دکتر_عبدالحسین_زرینکوب
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات
غزل شماره (۱۰۳)
ز حد گذشت جدایی میان ما ای دوست
بیا بیا که غلام توام بیا ای دوست
اگر جهان همه دشمن شود ز دامن تو
به تیغ مرگ شود دست من رها ای دوست
سرم فدای قفای ملامتست چه باک
گرم بود سخن دشمن از قفا ای دوست
به ناز اگر بخرامی جهان خراب کنی
به خون خسته اگر تشنهای هلا ای دوست
چنان به داغ تو باشم که گر اجل برسد
به شرعم از تو ستانند خونبها ای دوست
وفای عهد نگه دار و از جفا بگذر
به حق آن که نیم یار بیوفا ای دوست
هزار سال پس از مرگ من چو بازآیی
ز خاک نعره برآرم که مرحبا ای دوست
غم تو دست برآورد و خون چشمم ریخت
مکن که دست برآرم به ربنا ای دوست
اگر به خوردن خون آمدی هلا برخیز
و گر به بردن دل آمدی بیا ای دوست
بساز با من رنجور ناتوان ای یار
ببخش بر من مسکین بینوا ای دوست
حدیث سعدی اگر نشنوی چه چاره کند
به دشمنان نتوان گفت ماجرا ای دوست
#غزلیات
#غزل_103
#ز_حد_گذشت_جدایی_میان_ما_ای_دوست
غزل شماره (۱۰۳)
ز حد گذشت جدایی میان ما ای دوست
بیا بیا که غلام توام بیا ای دوست
اگر جهان همه دشمن شود ز دامن تو
به تیغ مرگ شود دست من رها ای دوست
سرم فدای قفای ملامتست چه باک
گرم بود سخن دشمن از قفا ای دوست
به ناز اگر بخرامی جهان خراب کنی
به خون خسته اگر تشنهای هلا ای دوست
چنان به داغ تو باشم که گر اجل برسد
به شرعم از تو ستانند خونبها ای دوست
وفای عهد نگه دار و از جفا بگذر
به حق آن که نیم یار بیوفا ای دوست
هزار سال پس از مرگ من چو بازآیی
ز خاک نعره برآرم که مرحبا ای دوست
غم تو دست برآورد و خون چشمم ریخت
مکن که دست برآرم به ربنا ای دوست
اگر به خوردن خون آمدی هلا برخیز
و گر به بردن دل آمدی بیا ای دوست
بساز با من رنجور ناتوان ای یار
ببخش بر من مسکین بینوا ای دوست
حدیث سعدی اگر نشنوی چه چاره کند
به دشمنان نتوان گفت ماجرا ای دوست
#غزلیات
#غزل_103
#ز_حد_گذشت_جدایی_میان_ما_ای_دوست
#ز_گريه_مردم چشمم نشسته در خون است
ببين که در طلبت حال مردمان چون است
به ياد لعل تو و چشم مست ميگونت
ز جام غم مي لعلي که مي خورم خون است
ز مشرق سر کو آفتاب طلعت تو
اگر طلوع کند طالعم همايون است
حکايت لب شيرين کلام فرهاد است
شکنج طره ليلي مقام مجنون است
دلم بجو که قدت همچو سرو دلجوي است
سخن بگو که کلامت لطيف و موزون است
ز دور باده به جان راحتي رسان ساقي
که رنج خاطرم از جور دور گردون است
از آن دمي که ز چشمم برفت رود عزيز
کنار دامن من همچو رود جيحون است
چگونه شاد شود اندرون غمگينم
به اختيار که از اختيار بيرون است
ز بيخودي طلب يار مي کند حافظ
چو مفلسي که طلبکار گنج قارون است
#حافظ
ببين که در طلبت حال مردمان چون است
به ياد لعل تو و چشم مست ميگونت
ز جام غم مي لعلي که مي خورم خون است
ز مشرق سر کو آفتاب طلعت تو
اگر طلوع کند طالعم همايون است
حکايت لب شيرين کلام فرهاد است
شکنج طره ليلي مقام مجنون است
دلم بجو که قدت همچو سرو دلجوي است
سخن بگو که کلامت لطيف و موزون است
ز دور باده به جان راحتي رسان ساقي
که رنج خاطرم از جور دور گردون است
از آن دمي که ز چشمم برفت رود عزيز
کنار دامن من همچو رود جيحون است
چگونه شاد شود اندرون غمگينم
به اختيار که از اختيار بيرون است
ز بيخودي طلب يار مي کند حافظ
چو مفلسي که طلبکار گنج قارون است
#حافظ
اصلاحیه
ز رفتن تو من از عمر بینصيب شدم
سفر تو کردی و من در وطن غريب شدم
صائب❌❌❌
👑🌟بابک خرمدین🌟👑:
قسمتی از ترکیب بند محتشم کاشانی میباشد درمرثیهاخیهالصاحب الاجل الاکرام خواجه عبدالغنی
که شعر کاملش به شرح زیر میباشد
چرا ز باغ من ای سرو بوستان رفتی
مرا ز پای فکندی و خود روان رفتی
در یگانه من از چه ساختی دریا
کنار من ز سرشک و خود از میان رفتی
ز دیدهٔ پدر ای یوسف دیار بقا
چرا به مصر فنا بیبرادران رفتی
به شمع روی تو چشم قبیله روشن بود
به چشم ز خم غریبی ز دودمان رفتی
گمان نبود که مرگ تو بینم اندر خواب
مرا به خواب گران کرده بیگمان رفتی
تو را چه جای نمودند در نشیمن قدس
که بیتوقف ازین تیرهٔ خاکدان رفتی
درین قضیه تو را نیست حسرتی که مراست
اگرچه با دل پر حسرت از جهان رفتی
مراست غم که شدم ساکن جحیم فراق
تو را چه غم که سوی روضهٔ جنان رفتی
#ز رفتن تو من از عمر بینصیب شدم
سفر تو کردی و من در جهان غریب شدم
از صائب نیست🌺✌️🙏
ز رفتن تو من از عمر بینصيب شدم
سفر تو کردی و من در وطن غريب شدم
صائب❌❌❌
👑🌟بابک خرمدین🌟👑:
قسمتی از ترکیب بند محتشم کاشانی میباشد درمرثیهاخیهالصاحب الاجل الاکرام خواجه عبدالغنی
که شعر کاملش به شرح زیر میباشد
چرا ز باغ من ای سرو بوستان رفتی
مرا ز پای فکندی و خود روان رفتی
در یگانه من از چه ساختی دریا
کنار من ز سرشک و خود از میان رفتی
ز دیدهٔ پدر ای یوسف دیار بقا
چرا به مصر فنا بیبرادران رفتی
به شمع روی تو چشم قبیله روشن بود
به چشم ز خم غریبی ز دودمان رفتی
گمان نبود که مرگ تو بینم اندر خواب
مرا به خواب گران کرده بیگمان رفتی
تو را چه جای نمودند در نشیمن قدس
که بیتوقف ازین تیرهٔ خاکدان رفتی
درین قضیه تو را نیست حسرتی که مراست
اگرچه با دل پر حسرت از جهان رفتی
مراست غم که شدم ساکن جحیم فراق
تو را چه غم که سوی روضهٔ جنان رفتی
#ز رفتن تو من از عمر بینصیب شدم
سفر تو کردی و من در جهان غریب شدم
از صائب نیست🌺✌️🙏
هر سوی که روی آری ،
در پیشِ تو ، گُل رویَد ،
هر جا که رَوی ، آیی ،
فرشَت ،، همه زر بادا ،
وآن دَم ، که ز بَدخویی ،
دشنام و جفا ، گویی ،
میگو ، که جفایِ تو ،
حلواست ،، همه حلوا ،
#بدخویی = بداخلاقی
#ز بدخویی = از روی بداخلاقی
یا رب ، دلِ بازش دِه ،
صد عمرِ درازش دِه ،
فخرش دِه و نازش دِه ،
تا ، فخر بُوَد ما را ،
#مولانا
در پیشِ تو ، گُل رویَد ،
هر جا که رَوی ، آیی ،
فرشَت ،، همه زر بادا ،
وآن دَم ، که ز بَدخویی ،
دشنام و جفا ، گویی ،
میگو ، که جفایِ تو ،
حلواست ،، همه حلوا ،
#بدخویی = بداخلاقی
#ز بدخویی = از روی بداخلاقی
یا رب ، دلِ بازش دِه ،
صد عمرِ درازش دِه ،
فخرش دِه و نازش دِه ،
تا ، فخر بُوَد ما را ،
#مولانا
پادشاهی منوچهر بخش شش
تلفیقی از نسخهی امیربهادر و تصحیح دکتر خالقی مطلق
با این توضیح که واژههای داخل پرانتز () از روی نسخهی امیر بهادر میباشند و همچنین ابیاتی که کلمهی اول بیت با علامت # مشخص شدهاند نیز از روی نسخهی امیربهادر هستند و بقیه که قسمت اعظم این نوشتار و ابیات میباشند همان تصحیح دکتر خالقی مطلق میباشند .
گفتار اندر خواب دیدن سام نریمان
به سامِ نریمان ، رسید آگهی ،
از آن نامور پورِ با فرهی ،
(از آن نیکپی پورِ با فرهی)
شبی از شبان ، داغدلْ ، خفته بود ،
ز کارِ زمانه ، برآشفته بود ،
چنان دید ، کز کشورِ هندوان ،
یکی مرد ، بر تازیاسپی ، دَوان ،
[فراز آمدی تا به نزدیکِ سام ،
سواری سرافراز و گُرد و هُمام ،]
۹۵ وُرا ( وِرا ) مژده دادی ، به( ز ) فرزندِ اوی ،
بر( از ) آن بُرزْشاخِ بَرومندِ اوی ،
چو بیدار شد ، موبدان را بخواند ،
وُ زین ( وزین ، وز این ) در ، سخن ، چند گونه بِراند ،
بَدیشان بگفت ، آنچه در خواب دید ،
جز آن ، هرچه از کاردانان( کاروانها ) شِنید ،
" چه گویید؟ " گفت؟ : اندر این داستان؟ ،
خِرَدْتان ، بَدین هست همداستان؟" ،
#که زندهست آن خُردکودک هنوز؟
و یا ، شد ، ز سرما و مِهر و تموز؟
هر آنکس که بودند ، پیر و جُوان ،
زُوان( زبان ) برگشادند ، بر پَهلوان ،
#که هر کو ، بهیزدان شود ناسپاس ،
نباشد به هر کار ، نیکی شناس ،
۱۰۰ که ، "بر سنگ و بر خاکْ ، شیر و پلنگ ،
چه ماهی بَدآب( بهآب) اندرون ، با( یا ) نهنگ ،
همه ، بچه را ، پرورانندهاند ،
ستایش ، به یزدان رسانندهاند ،
تو ، پیمانِ نیکی دهش ، بشکنی! ،
چنان بی گناه( بیگنه ) بچه را ، بفگنی! " ،
#ز مویِ سپیدش ، دل آری بهتنگ ،
تنِ روشن و پاک را ، نیست ننگ ،
#نگر ، تا نگوئی ، که او ، زنده نیست ،
بیارای ، و بر جُستنش ، بر بِایست ،
#که یزدان ، کسی را ، که دارد نگاه ،
نگردد ز سرما و گرما ، تباه ،
به یزدان ، کنون سویِ پوزش گرای ،
که اویَست بر نیک و بد ، ( نیکیدِه و ) رهنمای ،
#بر آن بُد که روزِ دگر ، پهلوان ،
سویِ کوهِ البرز ، پویَد نوان ،
#بجویَد ، مگر باز یابَد وِرا ،
بهدل ، شادکامی فزاید وِرا ،
چو ، شب تیره شد ، رایِ خواب ، آمدش ،
کز اندیشهی دل ، شتاب آمدش ،
۱۰۵ چُنان دید در خواب ، کز کوهِ هند ،
درفشی ، برافراختندی ، پِرِند ( بلند ) ،
غلامی ، پدید آمدی ، خوبروی ،
سپاهی گران ، از پسِ پشتِ اوی ،
به دست چپشبر ، یَکی موبدی ،
سوی راستش ، ناموربِخرَدی ،
یَکی ، پیشِ سام آمدی ، زان دو مرد ،
گشادی زُوان ( زبان ) را ، به گفتارِ سرد ،
که "ای مردِ ناباکِ ( بیباکِ ) ناپاکرای ،
دل و دیده ، شُسته ز شرمِ خدای ،
۱۱۰ تو را ، دایه ، گر مرغ شایستهیی ( شاید همی ) ،
پس ، این پهلوانی ، چه بایسته یی ( باید همی )؟! ،
گر ، آهوست بر مرد ، مویِ سَپید ،
تو را ، ریش و سر ، گشت چون خِنگْ ( مشک ) بید! ،
#همان و همین ( هم آن و هم این ) ، ایزدت بهره داد ،
همی گم کنی ، تو ،، به بیداد ، داد ،
پس ، از آفریننده ، بیزار شَو ،
که در تنْت هر روز ( روزه ) ، رنگیست نَو! ،
پُسر ، گر ( کو ) ، به نزدِ ( نزدیکِ )پدر ( تو ) ، بود خوار ،
کنون ( مر او ) ، هست پروردهی کردگار ،
کز او ، مهربانتر ،، بدو ( وِرا ) دایه نیست ،
تو را ، خود ، به مهراندرون ، مایه ( پایه ) نیست! ،
تلفیقی از نسخهی امیربهادر و تصحیح دکتر خالقی مطلق
با این توضیح که واژههای داخل پرانتز () از روی نسخهی امیر بهادر میباشند و همچنین ابیاتی که کلمهی اول بیت با علامت # مشخص شدهاند نیز از روی نسخهی امیربهادر هستند و بقیه که قسمت اعظم این نوشتار و ابیات میباشند همان تصحیح دکتر خالقی مطلق میباشند .
گفتار اندر خواب دیدن سام نریمان
به سامِ نریمان ، رسید آگهی ،
از آن نامور پورِ با فرهی ،
(از آن نیکپی پورِ با فرهی)
شبی از شبان ، داغدلْ ، خفته بود ،
ز کارِ زمانه ، برآشفته بود ،
چنان دید ، کز کشورِ هندوان ،
یکی مرد ، بر تازیاسپی ، دَوان ،
[فراز آمدی تا به نزدیکِ سام ،
سواری سرافراز و گُرد و هُمام ،]
۹۵ وُرا ( وِرا ) مژده دادی ، به( ز ) فرزندِ اوی ،
بر( از ) آن بُرزْشاخِ بَرومندِ اوی ،
چو بیدار شد ، موبدان را بخواند ،
وُ زین ( وزین ، وز این ) در ، سخن ، چند گونه بِراند ،
بَدیشان بگفت ، آنچه در خواب دید ،
جز آن ، هرچه از کاردانان( کاروانها ) شِنید ،
" چه گویید؟ " گفت؟ : اندر این داستان؟ ،
خِرَدْتان ، بَدین هست همداستان؟" ،
#که زندهست آن خُردکودک هنوز؟
و یا ، شد ، ز سرما و مِهر و تموز؟
هر آنکس که بودند ، پیر و جُوان ،
زُوان( زبان ) برگشادند ، بر پَهلوان ،
#که هر کو ، بهیزدان شود ناسپاس ،
نباشد به هر کار ، نیکی شناس ،
۱۰۰ که ، "بر سنگ و بر خاکْ ، شیر و پلنگ ،
چه ماهی بَدآب( بهآب) اندرون ، با( یا ) نهنگ ،
همه ، بچه را ، پرورانندهاند ،
ستایش ، به یزدان رسانندهاند ،
تو ، پیمانِ نیکی دهش ، بشکنی! ،
چنان بی گناه( بیگنه ) بچه را ، بفگنی! " ،
#ز مویِ سپیدش ، دل آری بهتنگ ،
تنِ روشن و پاک را ، نیست ننگ ،
#نگر ، تا نگوئی ، که او ، زنده نیست ،
بیارای ، و بر جُستنش ، بر بِایست ،
#که یزدان ، کسی را ، که دارد نگاه ،
نگردد ز سرما و گرما ، تباه ،
به یزدان ، کنون سویِ پوزش گرای ،
که اویَست بر نیک و بد ، ( نیکیدِه و ) رهنمای ،
#بر آن بُد که روزِ دگر ، پهلوان ،
سویِ کوهِ البرز ، پویَد نوان ،
#بجویَد ، مگر باز یابَد وِرا ،
بهدل ، شادکامی فزاید وِرا ،
چو ، شب تیره شد ، رایِ خواب ، آمدش ،
کز اندیشهی دل ، شتاب آمدش ،
۱۰۵ چُنان دید در خواب ، کز کوهِ هند ،
درفشی ، برافراختندی ، پِرِند ( بلند ) ،
غلامی ، پدید آمدی ، خوبروی ،
سپاهی گران ، از پسِ پشتِ اوی ،
به دست چپشبر ، یَکی موبدی ،
سوی راستش ، ناموربِخرَدی ،
یَکی ، پیشِ سام آمدی ، زان دو مرد ،
گشادی زُوان ( زبان ) را ، به گفتارِ سرد ،
که "ای مردِ ناباکِ ( بیباکِ ) ناپاکرای ،
دل و دیده ، شُسته ز شرمِ خدای ،
۱۱۰ تو را ، دایه ، گر مرغ شایستهیی ( شاید همی ) ،
پس ، این پهلوانی ، چه بایسته یی ( باید همی )؟! ،
گر ، آهوست بر مرد ، مویِ سَپید ،
تو را ، ریش و سر ، گشت چون خِنگْ ( مشک ) بید! ،
#همان و همین ( هم آن و هم این ) ، ایزدت بهره داد ،
همی گم کنی ، تو ،، به بیداد ، داد ،
پس ، از آفریننده ، بیزار شَو ،
که در تنْت هر روز ( روزه ) ، رنگیست نَو! ،
پُسر ، گر ( کو ) ، به نزدِ ( نزدیکِ )پدر ( تو ) ، بود خوار ،
کنون ( مر او ) ، هست پروردهی کردگار ،
کز او ، مهربانتر ،، بدو ( وِرا ) دایه نیست ،
تو را ، خود ، به مهراندرون ، مایه ( پایه ) نیست! ،