معرفی عارفان
1.12K subscribers
32.8K photos
11.8K videos
3.18K files
2.7K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
سبحه ذکر ملایک
از نظام افتاده است

بس که پیچیده است
در گوش فلک غوغای ما


#صائب_تبریزی
من و یک لحظه جدایی ز تو، آن گاه حیات؟
اینقدر صبر به عاشق نسپرده است کسی

لب نهادم به لب یار و سپردم جان را
تا به امروز به این مرگ نمرده است کسی

#صائب_تبریزی
دَوامِ عشق اگر خواهی، مَکُن با وصل، آمیزِش
که آبِ زندگی هم، می‌کُنَد خاموش، آتش را
 
#صائب_تبریزی
#بزرگداشت
این چه حرفیست که در عالم بالاست بهشت
هر کجا وقت خوش افتاد همانجاست بهشت
دوزخ از تیرگی بخت درون تو بوَد
گر درون تیره نباشد همه دنیاست بهشت

#صائب_تبریزی
عمری است حلقهٔ در میخانه‌ایم ما
در حلقهٔ تصرف پیمانه‌ایم ما

از نورسیدگان خرابات نیستیم
چون خشت، پا شکستهٔ میخانه‌ایم ما

مقصود ما ز خوردن می نیست بی غمی
از تشنگان گریهٔ مستانه‌ایم ما

در مشورت اگر چه گشاد جهان ز ماست
سرگشته‌تر ز سبحهٔ صد دانه‌ایم ما

گر از ستاره سوختگان عمارتیم
چون جغد، خال گوشهٔ ویرانه‌ایم ما

از ما زبان خامهٔ تکلیف کوته است
این شکر چون کنیم که دیوانه‌ایم ما؟

چون خواب اگر چه رخت اقامت فکنده‌ایم
تا چشم می‌زنی به هم، افسانه‌ایم ما

مهر بتان در آب و گل ما سرشته‌اند
صائب خمیرمایهٔ بتخانه‌ایم ما

#صائب_تبریزی
نیست ممکن که دلِ ما ز وفا برگردد

ما همانیم اگر یار همان است که بود..

#صائب_تبریزی
طلب گوهر شهوار نماید ز حباب
هرکه حق را ز سراپرده امکان جوید

نتوان قطع امید از رگ جان صائب کرد
چون رهایی دل ازان زلف پریشان جوید؟

#صائب_تبریزی
چه غم از کشمکشِ ماست؟ ، جهانِ گذران را؟ ،

خار ،،، مانع نشود ، قافله‌ی ریگِ روان را ،





نکنند اهلِ دل ، از کجرَویِ چرخ ، شکایت ،

کجیِ تیر ، بُوَد باعثِ آرام ، نشان را ،







نغمه ، در زاهدِ پوسیده ، سرایت ننماید ،

این ، نسیمی‌ست ،،، که از جای کَنَد سروِ روان را ،





#صائب_تبریزی
گرامی دار اهل جود را ای بوستان پیرا
مروت نیست افکندن درخت سایه گستر را

#صائب_تبریزی
ای بهار آفرینش خط چون ریحان تو
صبح عید نیک بختان چهره خندان تو

گر چه دارد عید از قربانیان حیران بسی
می شود چون دیده قربانیان حیران تو

جای بر خوبان شده است از شوکت حسن تو تنگ
گل یکی از غنچه خسبان است در بستان تو

یوسف مصری کز او چشم جهانی روشن است
از فراموشان بود در گوشه زندان تو

پای خواب آلوده دامان صحرا می کند
آهوی رم کرده را گیرایی مژگان تو

تا قیامت پایش از شادی نیاید بر زمین
هر که سر را گوی سازد در خم چوگان تو

می دهندش روشنان آسمان در دیده جا
از زمین گردی که برمی خیزد از جولان تو

زان بود پر گل گلستانت، که از حیرت شود
دست گلچین پای خواب آلود در بستان تو

از خریداران به سیم قلب یوسف قانع است
هر کجا دکان گشاید حسن با سامان تو

از رگ گردن سر خود زود بیند برسنان
هر سبک مغزی که گردن پیچد از فرمان تو

از اطاعت بندگان را بنده پرور می کنی
می شود فرمانروا هر کس برد فرمان تو

در سر کوی تو دایم فصل گلریزان بود
بس که می ریزد دل عشاق از جولان تو

چشمه حیوان همین یک خضر را سیراب کرد
عالمی سرسبز شد از چشمه حیوان تو

بس که دامان تو رنگین شد ز خون عاشقان
خار را سرپنجه مرجان کند دامان تو

می کند چون غنچه تنگی پوست بر اندام او
هر که زانو ته کند بر سفره احسان تو

خاک از دست گهربار تو دریا گشته است
خوشه گوهر به دامن می کند دهقان تو

تیغ جان بخش تو سرو جویبار زندگی است
زنده جاوید گردد هر که شد قربان تو

گر شد از وصف تو عاجز کلک صائب دور نیست
موج را سوزد نفس در بحر بی پایان تو

#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۶۴۶۸
لوح محفوظ شد آن دیده که حیران تو شد
گشت سی پاره دل هر که پریشان تو شد

گوی سبقت ز مه و مهر درین میدان برد
سر سودازده تا زخمی چوگان تو شد

عشق محجوب چه گل چیند ازان رو، که هوس
دست خالی ز تماشای گلستان تو شد

چون ز روی تو کسی چشم تواند برداشت؟
آب بیرون نتواند ز گلستان تو شد

جوی شهدی است ز هر نیش روان در رگ من
تا دلم خانه زنبور ز مژگان تو شد

گر چه دندان گهر بود به پاکی مشهور
منزوی در صدف از پاکی دندان تو شد

اشک بی خواست ز چشم تر من می جوشد
تا دلم آینه چهره تابان تو شد

نشود چون ز تماشای تو طوطی حیران؟
که دو صد آینه رو واله و حیران تو شد

آشیان کرد چو مجنون به سر سرو تذرو
بس که حیرت زده از نخل خرامان تو شد

خود فروشیش مبدل به خریداری گشت
یوسف از بس خجل از حسن بسامان تو شد

از بساط گل بی خار قدم می دزدد
زخمی آن پای که از خار مغیلان تو شد

می کند خنده خونین به ته پوست نهان
پسته از بس خجل از غنچه خندان تو شد

سرخ رو باد خدنگ تو ز نخجیر مراد
که گلستان دلم از غنچه پیکان تو شد

تشنه بوسه مرا روی عرقناک تو کرد
سبز این دانه امید ز باران تو شد

شد دل هر که تنگ، شمع ترا شد فانوس
روز هرکس که سیه گشت شبستان تو شد

می کشد سلسله ابر به دریا آخر
خنک آن دیده بیدار که گریان تو شد

کرد در دیده خورشید سیه مشرق را
طالع آن صبح که از چاک گریبان تو شد

کیست از حلقه فرمان تو گردن پیچد؟
سرو چون فاخته از حلقه بگوشان تو شد

از شکر طوطی خوش حرف نصیبی دارد
عیش من تلخ چرا از شکرستان تو شد

نیست چون قطره سیماب قرارم یک جا
تا دل من صدف گوهر غلطان تو شد

گفتم از روی تو گل در سرمستی چینم
عرق شرم به صد چشم نگهبان تو شد

داد چون خامه بی مغز سر خویش به باد
هر که یک نقطه برون از خط فرمان تو شد

بود صد پیرهن از شام سیه تر صبحم
دست من پنجه خورشید ز دامان تو شد

صائب از گلشن فردوس شود مستغنی
آشنا دیده هرکس که به دیوان تو شد

#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۳۴۲۸
یاد رویش نه چراغی است که خاموش کنند
نمکی نیست لب او که فراموش کنند

نکند باده روشن به خردهای ضعیف
آنچه چشمان سیه مست تو باهوش کنند

نیست ممکن که به معراج اجابت نرسد
هر دعایی که در آن صبح بناگوش کنند

کار صد رطل گران می کند از شادابی
گوهری را که ز گفتار تو در گوش کنند

دایم از غیرت خونابه کشانند خراب
ناتوانان که شب و روز قدح نوش کنند

قد برافراز که سیمین بدنان نقد حیات
همچو گل صرف به خمیازه آغوش کنند

عشق بالاتر ازان است که پنهان گردد
شعله رعناتر ازان است که خس پوش کنند

سرد مهران جهان گر همه صرصر گردند
دل روشن نه چراغی است که خاموش کنند

صاف طبعان که به زندان بدن محبوسند
خشت را از سر خم دور به یک جوش کنند

مست آیند به صحرای قیامت صائب
خلق اگر از ته دل فکر ترا گوش کنند

#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۳۵۴۳
پوچ است هر سری که نه در وی هوای توست
سهوست سجده ای که نه بر خاک پای توست

طبل رحیل هوش من آواز پای توست
حسرت نصیب دیده من از لقای توست

در پرده های چشم شکر خواب صبح نیست
شیرینیی که در دو لب جانفزای توست

خون می کند عرق ز شفق هر صباح و شام
از بس که آفتاب خجل از لقای توست

در باز کردن در باغ بهشت نیست
فیضی که در گشودن بند قبای توست

ظرف وصال نیست من تنگ ظرف را
طبل رحیل هوش من آواز پای توست

خودداری سپند در آتش بود محال
خالی است جای من به حریمی که جای توست

هر شاخ گلی که دست کند در چمن بلند
از روی صدق ورد زبانش دعای توست

هر دل رمیده ای که بساط زمانه داشت
امروز در کمند دو زلف رسای توست

ره نیست در حریم تو هر خودپرست را
بیگانه هر که گشت ز خود آشنای توست

چون ترک دلبری ننمایند دلبران ؟
چون هر کجا دلی که بود مبتلای توست

استادگی چگونه کند در نثار جان؟
صائب که مرگ و زندگیش از برای توست

#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۹۴۶
تا گلستان را نهال قامتش آباد کرد
باغبان چندین خیابان سرو را آزاد کرد

سنگ را در ناله می آرد وداع دوستان
بیستون فریادها در ماتم فرهاد کرد

نیست چون جوهر اگر در بال همت کوتهی
می توان پروازها در بیضه فولاد کرد

مدتی شد گرچه از جوش نشاط افتاده ایم
می توان از خاک ما میخانه ها آباد کرد

تاجداران را طریق خسروی تعلیم داد
این که از هدهد سلیمان وقت غیبت یاد کرد

اینقدر تمهید در تعمیر ما در کار نیست
می توان ما را به گرد دامنی آباد کرد

آه اگر ذوق گرفتاری نخواهد عذر ما
وحشت ما خون عالم در دل صیاد کرد

رفت در گنج گهر پایش چو دیوار یتیم
چون خضر هر کس که در تعمیر ما امداد کرد

این جواب آن غزل صائب که فتحی گفته است
از فراموشان مباد آن کس که ما را یاد کرد

#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۳۵۰
به خاک راه تو هرکس که جبهه سایی کرد
تمام عمر چو خورشید خودنمایی کرد

فغان که ساغر زرین بی نیازی را
گرسنه چشمی ما کاسه گدایی کرد

خدنگ آه جگردوز را ز بیدردی
هواپرستی ما ناوک هوایی کرد

به مومیایی مردم چه حاجت است مرا؟
که استخوان مرا سنگ مومیایی کرد

ازان ز گریه نشد خشک شمع را مژگان
که روشنایی خود صرف آشنایی کرد

بهوش باش دلی را به سهو نخراشی
به ناخنی که توانی گرهگشایی کرد

مرا به آتش سوزنده رحم می آید
که زندگانی خود صرف ژاژخایی کرد

به رنگ و بوی جهان دل گذاشتن ستم است
چه خوب کرد که شبنم ز گل جدایی کرد

هنوز خط تو صورت نبسته بود از غیب
که درد صفحه روی مرا حنایی کرد

خوش است گاه به عشاق خویش دل دادن
نمی توان همه عمر دلربایی کرد

نداد سر به بیابان درین بهار مرا
نسیم زلف تو بسیار نارسایی کرد

ز رشک شمع دل خویش می خورم صائب
که جسم تیره خود صرف روشنایی کرد

#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۳۷۸۷
غارت صبر از دلم آن آتشین‌رو می‌کند
گرمی خورشید گل را مفلس بو می‌کند

چشم مجنون بس که از وحشی‌نگاهان پر شده است
چشم لیلی را خیال چشم آهو می‌کند

آن که چون شبنم ز گل بالین و بستر ساختی
این زمان چون غنچه بالین را ز زانو می‌کند

چشم میگونی که من زان باده‌پیما دیده‌ام
درد می را در قدح بیهوش‌دارو می‌کند

چون صبوحی کرده در گلشن درآیی عندلیب
خرده گل را سپند آن گل رو می‌کند

حرف پهلودار اگر از خط چنین سر می‌زند
رفته‌رفته کار را با زلف یکرو می‌کند

صائب از بخت سیاه خود ندارم شِکوه‌ای
هرچه با من می‌کند آن خال هندو می‌کند

#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۵۶۷
گریه بی طاقتان آخر به جایی می رسد
می دهد صائب وصال بحر تسکین سیل را


#صائب_تبریزی
نه مستحق عشقم و نه در خور هوس
بیگانه بهشتم و مردود آتشم...

#صائب_تبریزی
آب و رنگ صورت ظاهر دو روزی بیش نیست
حسن اخلاق جمیل از روی زیبا بهترست

طوطی از حرف مکرر می کند دل را سیاه
پرده زنگار بر آیینه ما بهترست

#صائب_تبریزی
از پختگی است گر نشد آواز ما بلند
کی از سپند سوخته گردد صدا بلند

از هر دوکون همت والای ما گذشت
تا گرد این خدنگ شود از کجا بلند

معراج اعتبار به قدر فتادگی است
از سایه است رتبه بال هما بلند

تختش بود چو کشتی نوح ایمن از خطر
شد پایه شهی که ز دست دعا بلند

همواره می شود به نظر باز کردنی
قصری که چون حباب شود از هوا بلند

رحمی به خاکساری ما هیچ کس نکرد
تا همچو گردباد نشد گرد ما بلند

رعناترست یک سر وگردن ز آفتاب
هر سر که شد ز سجده آن خاک پابلند

سنگین نمی شود اینهمه خواب ستمگران
می شد گر از شکستن دلها صدابلند

درویش هم شکایت از ایام می کند
از خاک نرم اگر شود آواز پابلند

امیدها به عاقبت عمر داشتم
غافل که دست حرص شود از عصا بلند

از دود شد به دیده آتش جهان سیاه
اینش سزا که کرد سر ناسزا بلند

دلهای گرم سلسله جنبان گفتگوست
بی آتش از سپند نگردد صدا بلند

از جوهری نگین به نگین دان شود سوار
از آشنا شود سخن آشنا بلند

فریاد می کند سخنان بلندما
آوازه ما اگر نشود از حیا بلند

از بس رمیده است ز همصحبتان دلم
بیرون روم ز خود چو شد آواز پابلند

احسان بی سوال زبان بند خواهش است
از دست کوته است زبان گدا بلند

بلبل به زیر بال خموشی کشید سر
صائب به گلشنی که شد آواز ما بلند

#صائب_تبریزی
- غزل شمارهٔ ۴۲۱۲