🖤📚🖤
دوست دارم با فردی ملاقات کنم
که بتوانم کلاهم را بهنشانه احترام
از سر بردارم و بگویم:
متشکرم که متولد شدی،
هرچه بیشتر زنده باشی،
بهتر است.
چنین افرادی بسیار کمیاب هستند
........
ماکسیم گورکی
..................
هفده ژوئن برابر با ۲۸ خرداد
سالمرگ
#ماکسیم_گورکی
آلکسی ماکسیموویچ پِشکوف
که با نام ماکسیم گورکی شناخته میشود نویسندهٔ اهل روسیه و شوروی، از بنیانگذاران سبک ادبی واقع گرایی سوسیالیستی، فعال سیاسی و پنج بار نامزد جایزهٔ نوبل ادبیات بود.
او زاده ی ۲۸ مارس برابر با ۸ فروردین بود
دوست دارم با فردی ملاقات کنم
که بتوانم کلاهم را بهنشانه احترام
از سر بردارم و بگویم:
متشکرم که متولد شدی،
هرچه بیشتر زنده باشی،
بهتر است.
چنین افرادی بسیار کمیاب هستند
........
ماکسیم گورکی
..................
هفده ژوئن برابر با ۲۸ خرداد
سالمرگ
#ماکسیم_گورکی
آلکسی ماکسیموویچ پِشکوف
که با نام ماکسیم گورکی شناخته میشود نویسندهٔ اهل روسیه و شوروی، از بنیانگذاران سبک ادبی واقع گرایی سوسیالیستی، فعال سیاسی و پنج بار نامزد جایزهٔ نوبل ادبیات بود.
او زاده ی ۲۸ مارس برابر با ۸ فروردین بود
ترس
« جبران خلیل جبران »
گفته میشود که رود پیش از ورود به دریا،
از ترس بر خودش میلرزد.
او برمیگردد و به راهی که آمده بود،
نگاهی میاندازد.
سفرش را از قله کوهها آغاز کرده بود،
مسیر پرپیچوخمی از میان جنگلها و روستاها سپری کرده بود
و حالا درست رو به روی خودش،
اقیانوس وسیعی را میدید،
اقیانوسی که ورودِ به آن برایش همچون محوشدنی همیشگی بود.
اما راه دیگری وجود نداشت.
رودخانه نمیتوانست به عقب بازگردد.
هیچکس نمیتواند به عقب بازگردد.
در هستی، بازگشت به عقب ناممکن است.
رودخانه باید ریسکِ ورود به اقیانوس را بپذیرد چون فقط در این صورت است که ترسش از بین میرود.
چون درست در همینجاست
که رودخانه متوجه میشود ،
ماجرا ناپدید شدن در اقیانوس نیست بلکه...
اقیانوس شدن است
« جبران خلیل جبران »
گفته میشود که رود پیش از ورود به دریا،
از ترس بر خودش میلرزد.
او برمیگردد و به راهی که آمده بود،
نگاهی میاندازد.
سفرش را از قله کوهها آغاز کرده بود،
مسیر پرپیچوخمی از میان جنگلها و روستاها سپری کرده بود
و حالا درست رو به روی خودش،
اقیانوس وسیعی را میدید،
اقیانوسی که ورودِ به آن برایش همچون محوشدنی همیشگی بود.
اما راه دیگری وجود نداشت.
رودخانه نمیتوانست به عقب بازگردد.
هیچکس نمیتواند به عقب بازگردد.
در هستی، بازگشت به عقب ناممکن است.
رودخانه باید ریسکِ ورود به اقیانوس را بپذیرد چون فقط در این صورت است که ترسش از بین میرود.
چون درست در همینجاست
که رودخانه متوجه میشود ،
ماجرا ناپدید شدن در اقیانوس نیست بلکه...
اقیانوس شدن است
حکایت تأدیب خواجه حسن
از کتاب: #ادبیات_و_هنر_نویسندگی
تألیف: #دکتر_علی_احمدپور
در آن وقت که خواجه حسن مودب-رحمهالله علیه- به ارادت شیخ بگفت در نیشابور و به خدمت شیخ بایستاد و هرچه داشت از مال دنیا، در راه شیخ صرف کرد و شیخ او را به خدمت درویشان فرمود و بدان مهم نازک نصب کرد و او آن خدمت میکرد و شیخ بهتدریج و رفق او را ریاضت میفرمود و آنچه شرط این راه بود بر آن تحریض میکرد و هنوز از آن خواجگی در باطن خواجه حسن چیزی باقی بود.
یک روز شیخ، او را آواز داد و گفت: یا حسن! کواره بر باید گرفت و به سر چهارسوی کرمانیان باید شد و هر شکنبه و جگربند که یابی، بخرید و در آن کواره نهاد و در پشت گرفت و به خانقاه آورد.
حسن کواره در پشت گرفت و رفت و آن حرکت بر وی سخت عظیم میآمد، اما به ضرورت، اشارت پیر نگاه میبایست داشت که: الشیخ فی قومه کالنبی فی امته.
به سر چهارسوی کرمانیان آمد و هر جگربند و شکنبه که دید، بخرید و در کواره نهاد و در پشت گرفت و آن خون و نجاست به جامه و پشت وی فرو میدوید و او هر نفسی میمرد از تشویر و خجالت مردمان، که او را در آن مدتی نزدیک، با چنان جامههای فاخر و چندان نعمت دنیا و غلامان و تجمل، دیده بودند و امروز بر این صفت میدیدند. و او را از سر خواجگی برخاستن به غایت سخت بود. و همهی خلق را همچنین بود... ، و خود مقصود شیخ از این فرمان آن بود تا آن بقیت خواجگی دنیا و حب جاه که در اندرون حسن مانده بود از وی فرو ریزد.
چون حسن آن کواره در پشت، بدین صفت، از چهارسوی کرمانیان به خانقاه شیخ آورد، به کوی عدنی کوبان- و این یک نیمه از راست بازار شهر نیشابور بود- و از در خانقاه درآمد و پیش شیخ بایستاد. شیخ گفت: این را همچنین، به دروازهی حیره باید برد و پاکیزه بشست بدان آب روان و باز آورد، و این دیگر نیمه از راست بازار شهر بود. حسن همچنان به دروازهی حیره شد و آن شکنبهها بشست و بازآورد. آنوقت را که با خانقاه آمد از آن خواجگی و جاه، با وی هیچچیز نمانده بود، آزاد و خوشدل درآمد.
شیخ گفت: این را به مطبخی باید داد تا امشب اصحابنا را شکنبهوایی بپزد. حسن آن کواره به مطبخی داد و اسباب آن بیاورد تا مطبخی بدان مشغول گشت.
شیخ بدیده بود که حسن را در آن ریاضت، رنجی عظیم رسیده بود. حسن را آواز داد و گفت: اکنون غسلی بباید کرد و جامهی نمازی معهود پوشیده و به سر چهارسوی کرمانیان باید شد و از آنجا تا به حیره بباید شد و از همهی اهل بازار میپرسید که: هیچ مردی دیدی با کوارهای پر شکنبه در پشت ؟
حسن بر حکم اشارت شیخ برفت و از آن جا که شکنبه خریده بود تا آن جا که بشسته بود و باز آورده، از یک یک دوکاندار، و از هرکه او را دیده بود، پرسید، هیچکس نگفت که من چنین کسی را دیدهام یا آنکس تو بودی.
چون حسن به پیش شیخ آمد، شیخ گفت: ای حسن! آن تویی که خود را میبینی و الا هیچکس را پروای دیدن تو نیست، آن نفس توست که تو را در چشم تو میآراید، و او را قهر باید کرد و بمالید مالیدنی، که تا بنکشی دست از وی بنداری، و چنان به حقش مشغول کنی که او را پروای خود و خلق نماند.
حسن را چون این حالت مشاهده افتاد، از بند خواجگی و حب جاه بهکلی بیرون آمد و آزاد شد. و مطبخی آن ابا بپخت و آن شب سفره بنهادند و آن خوردنی بر سفره نهادند و شیخ و جمع متصوفه بر سفره بنشستند. شیخ گفت: ای اصحابنا! بخورید که امشب خواجه وای حسن میخورید.
«اسرارالتوحید
از کتاب: #ادبیات_و_هنر_نویسندگی
تألیف: #دکتر_علی_احمدپور
در آن وقت که خواجه حسن مودب-رحمهالله علیه- به ارادت شیخ بگفت در نیشابور و به خدمت شیخ بایستاد و هرچه داشت از مال دنیا، در راه شیخ صرف کرد و شیخ او را به خدمت درویشان فرمود و بدان مهم نازک نصب کرد و او آن خدمت میکرد و شیخ بهتدریج و رفق او را ریاضت میفرمود و آنچه شرط این راه بود بر آن تحریض میکرد و هنوز از آن خواجگی در باطن خواجه حسن چیزی باقی بود.
یک روز شیخ، او را آواز داد و گفت: یا حسن! کواره بر باید گرفت و به سر چهارسوی کرمانیان باید شد و هر شکنبه و جگربند که یابی، بخرید و در آن کواره نهاد و در پشت گرفت و به خانقاه آورد.
حسن کواره در پشت گرفت و رفت و آن حرکت بر وی سخت عظیم میآمد، اما به ضرورت، اشارت پیر نگاه میبایست داشت که: الشیخ فی قومه کالنبی فی امته.
به سر چهارسوی کرمانیان آمد و هر جگربند و شکنبه که دید، بخرید و در کواره نهاد و در پشت گرفت و آن خون و نجاست به جامه و پشت وی فرو میدوید و او هر نفسی میمرد از تشویر و خجالت مردمان، که او را در آن مدتی نزدیک، با چنان جامههای فاخر و چندان نعمت دنیا و غلامان و تجمل، دیده بودند و امروز بر این صفت میدیدند. و او را از سر خواجگی برخاستن به غایت سخت بود. و همهی خلق را همچنین بود... ، و خود مقصود شیخ از این فرمان آن بود تا آن بقیت خواجگی دنیا و حب جاه که در اندرون حسن مانده بود از وی فرو ریزد.
چون حسن آن کواره در پشت، بدین صفت، از چهارسوی کرمانیان به خانقاه شیخ آورد، به کوی عدنی کوبان- و این یک نیمه از راست بازار شهر نیشابور بود- و از در خانقاه درآمد و پیش شیخ بایستاد. شیخ گفت: این را همچنین، به دروازهی حیره باید برد و پاکیزه بشست بدان آب روان و باز آورد، و این دیگر نیمه از راست بازار شهر بود. حسن همچنان به دروازهی حیره شد و آن شکنبهها بشست و بازآورد. آنوقت را که با خانقاه آمد از آن خواجگی و جاه، با وی هیچچیز نمانده بود، آزاد و خوشدل درآمد.
شیخ گفت: این را به مطبخی باید داد تا امشب اصحابنا را شکنبهوایی بپزد. حسن آن کواره به مطبخی داد و اسباب آن بیاورد تا مطبخی بدان مشغول گشت.
شیخ بدیده بود که حسن را در آن ریاضت، رنجی عظیم رسیده بود. حسن را آواز داد و گفت: اکنون غسلی بباید کرد و جامهی نمازی معهود پوشیده و به سر چهارسوی کرمانیان باید شد و از آنجا تا به حیره بباید شد و از همهی اهل بازار میپرسید که: هیچ مردی دیدی با کوارهای پر شکنبه در پشت ؟
حسن بر حکم اشارت شیخ برفت و از آن جا که شکنبه خریده بود تا آن جا که بشسته بود و باز آورده، از یک یک دوکاندار، و از هرکه او را دیده بود، پرسید، هیچکس نگفت که من چنین کسی را دیدهام یا آنکس تو بودی.
چون حسن به پیش شیخ آمد، شیخ گفت: ای حسن! آن تویی که خود را میبینی و الا هیچکس را پروای دیدن تو نیست، آن نفس توست که تو را در چشم تو میآراید، و او را قهر باید کرد و بمالید مالیدنی، که تا بنکشی دست از وی بنداری، و چنان به حقش مشغول کنی که او را پروای خود و خلق نماند.
حسن را چون این حالت مشاهده افتاد، از بند خواجگی و حب جاه بهکلی بیرون آمد و آزاد شد. و مطبخی آن ابا بپخت و آن شب سفره بنهادند و آن خوردنی بر سفره نهادند و شیخ و جمع متصوفه بر سفره بنشستند. شیخ گفت: ای اصحابنا! بخورید که امشب خواجه وای حسن میخورید.
«اسرارالتوحید
در حکایاتی که از #مولانا نقل شده است و احمد افلاکی در کتاب مناقبالعارفین آورده است میگوید که:
چندی از ما در محضر مولانا نشسته بودیم و مولوی نشسته بود و پای خود را در جوی آبی دراز کرده بود و سخنان مختلف میرفت که ذکری از شمسالدین به میان آمد.
یکی از مریدان مولانا گفت:
حیف حیف!
مولانا با عتاب و خشم به سوی او برگشت و گفت:
چرا گفتی حیف؟
حیف برای چه در میان ما می آید؟
کاش برای چه در زبانت آمد؟
مولوی یکی از کسانی بود که در تمام عمر خودش یک بار حیف نگفت.
یک بار پشیمانی بر او عارض نشد.
اینکه مولوی میگوید:
بی خواب و خور کردی مرا
بی پا و سر کردی مرا
به چه معناست؟
آیا مولانا اهل حزن بوده ؟
اهل گریه و زاری بوده ؟
خواهم گفت که در مورد مولانا این چیزها صدق نمیکند. گرچه که گاهی مولوی اظهار میکند در فراق شمس که دل سوختهای دارم یا شبها نمیتوانم بخوابم و امثال اینها.
اما حقیقتش این است که زندگی او نشان نمیدهد حتی یک روز در فراق #شمس گریسته باشد.
این مرد اصلا اهل گریه کردن نبود.
اهل پشیمانی بردن نبود.
اهل نگاه به گذشته نبود.
اگر اینجور بود اصلا عارف نبود.
عارف کسی است که در ماضی و مستقبل آتش میزند.
به تعبیر خودش:
آتش اندر زن به هر دو تا به کی
پر گره باشی از ین دو همچو نی
این است که نه گذشته و نه آینده در ابدیت و در لازمان زندگی میکند.
حلاوتهای جاوید است جان عاشقانش را
ز بهر چشم زخم است این نفیر و این همه زاری
میگوید چنان حلاوتی، شیرینی در جان عاشقان نشسته اصلا اینها تلخ کام نمیشوند. محزون نمیشوند.
اگر یک زمانی هم گریه میکنند برای اینکه مردم چشمشان نزنند.
نگویند اینها چقدر خوشحالند، چقدر کِیفورند، چقدر باحالند ...
خیلی حرف مهمی است این.
فقط این را از مولانا شما میشنوید:
" ز بهر چشم زخم است این نفیر و این همه زاری "
لذا اگر میبینید در جایی مولانا میگوید:
بی خواب و خور کردی مرا
بی پا و سر کردی مرا
آن را جدی نگیرید. برای دفع چشم زخم است.
برای اینکه شما نگویید اینهمه خنده را از کجا آوردی.
کانِ (سرچشمه) خنده بود. کانِ طرب بود.
میگفت من:
" فرح ابن الفرح ابن الفرح ابن الفرحم "
من، فرح فرزند فرح فرزند فرح فرزند فرحم.
یعنی:
" طرب اندر طرب اندر طرب اندر طربم "
" شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکرم "
اینها تعبیرات خود او است .
#شبی_در_کنار_آفتاب
چندی از ما در محضر مولانا نشسته بودیم و مولوی نشسته بود و پای خود را در جوی آبی دراز کرده بود و سخنان مختلف میرفت که ذکری از شمسالدین به میان آمد.
یکی از مریدان مولانا گفت:
حیف حیف!
مولانا با عتاب و خشم به سوی او برگشت و گفت:
چرا گفتی حیف؟
حیف برای چه در میان ما می آید؟
کاش برای چه در زبانت آمد؟
مولوی یکی از کسانی بود که در تمام عمر خودش یک بار حیف نگفت.
یک بار پشیمانی بر او عارض نشد.
اینکه مولوی میگوید:
بی خواب و خور کردی مرا
بی پا و سر کردی مرا
به چه معناست؟
آیا مولانا اهل حزن بوده ؟
اهل گریه و زاری بوده ؟
خواهم گفت که در مورد مولانا این چیزها صدق نمیکند. گرچه که گاهی مولوی اظهار میکند در فراق شمس که دل سوختهای دارم یا شبها نمیتوانم بخوابم و امثال اینها.
اما حقیقتش این است که زندگی او نشان نمیدهد حتی یک روز در فراق #شمس گریسته باشد.
این مرد اصلا اهل گریه کردن نبود.
اهل پشیمانی بردن نبود.
اهل نگاه به گذشته نبود.
اگر اینجور بود اصلا عارف نبود.
عارف کسی است که در ماضی و مستقبل آتش میزند.
به تعبیر خودش:
آتش اندر زن به هر دو تا به کی
پر گره باشی از ین دو همچو نی
این است که نه گذشته و نه آینده در ابدیت و در لازمان زندگی میکند.
حلاوتهای جاوید است جان عاشقانش را
ز بهر چشم زخم است این نفیر و این همه زاری
میگوید چنان حلاوتی، شیرینی در جان عاشقان نشسته اصلا اینها تلخ کام نمیشوند. محزون نمیشوند.
اگر یک زمانی هم گریه میکنند برای اینکه مردم چشمشان نزنند.
نگویند اینها چقدر خوشحالند، چقدر کِیفورند، چقدر باحالند ...
خیلی حرف مهمی است این.
فقط این را از مولانا شما میشنوید:
" ز بهر چشم زخم است این نفیر و این همه زاری "
لذا اگر میبینید در جایی مولانا میگوید:
بی خواب و خور کردی مرا
بی پا و سر کردی مرا
آن را جدی نگیرید. برای دفع چشم زخم است.
برای اینکه شما نگویید اینهمه خنده را از کجا آوردی.
کانِ (سرچشمه) خنده بود. کانِ طرب بود.
میگفت من:
" فرح ابن الفرح ابن الفرح ابن الفرحم "
من، فرح فرزند فرح فرزند فرح فرزند فرحم.
یعنی:
" طرب اندر طرب اندر طرب اندر طربم "
" شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکرم "
اینها تعبیرات خود او است .
#شبی_در_کنار_آفتاب
عشقت به هزار پادشاهی ارزد
وصلِ تو ز ماه تا به ماهی ارزد
آن را که رخی بود بدین زیبائی
انصاف بده که هرچه خواهی ارزد
#عطار
وصلِ تو ز ماه تا به ماهی ارزد
آن را که رخی بود بدین زیبائی
انصاف بده که هرچه خواهی ارزد
#عطار
آشفتـــگــان عشقـــت
گیـرم کــه جمع گردند
جمع از کجا توان کرد
دلهـای پــاره پــاره...
با ایــن سپــاه مــژگان
از خـــانه گـــــر درآیی
تسخیـر میتوان کــرد
شهـری به یک اشاره...
#فروغی_بسطامی
گیـرم کــه جمع گردند
جمع از کجا توان کرد
دلهـای پــاره پــاره...
با ایــن سپــاه مــژگان
از خـــانه گـــــر درآیی
تسخیـر میتوان کــرد
شهـری به یک اشاره...
#فروغی_بسطامی
در منزل غم فگنده مفرش ماییم
وز آب دو چشم دل پر آتش ماییم
عالم چو ستم کند ستمکش ماییم
دست خوش روزگار ناخوش ماییم
#رودکی
وز آب دو چشم دل پر آتش ماییم
عالم چو ستم کند ستمکش ماییم
دست خوش روزگار ناخوش ماییم
#رودکی
صبح شد مطرب، قدح راپرکن از می زود باش
ازدم جان بخش جان کن درتن نی زود باش
می پرد گوش اجابت در هوای ناله ات
هایهایی سر کن ای بیدرد، هی هی زود باش
#صائب_تبريزی
صبح شد مطرب، قدح راپرکن از می زود باش
ازدم جان بخش جان کن درتن نی زود باش
می پرد گوش اجابت در هوای ناله ات
هایهایی سر کن ای بیدرد، هی هی زود باش
#صائب_تبريزی
ای آنکه چشمٖ شوخ کماندار دلکشت
ما را به تیر غمزهٔ دل خون چکان بسفت
شامست گیسوی تو و تا صبح بسته عقد
طاقست ابروی تو و با ماه گشته جفت
#خواجوی_کرمانی
ای آنکه چشمٖ شوخ کماندار دلکشت
ما را به تیر غمزهٔ دل خون چکان بسفت
شامست گیسوی تو و تا صبح بسته عقد
طاقست ابروی تو و با ماه گشته جفت
#خواجوی_کرمانی
چون ، سرِ کس نیستت ،،، فتنه مکن ، دل مَبَر ،
چونک بِبُردی دلی ، پردهٔ او را ، مَدَر ،
چشمِ تو ، چون رَه زَنَد ، رَهزده را ، رَه نما ،
زلفِ تو ، چون سر کِشَد ، عشوهٔ هندو ، مَخَر ،
عشقخران ، جوبجو ، تا لبِ دریایِ هو ،
کهنهخران ، کوبکو ، اسکی ببج کمدور ،
#عشقخران = خریدارانِ عشق - مشتریانِ عشق
#کهنهخران = خریدارانِ کهنه
#اسکی ببج کِمدَه وَر = اَسْکی بَبُجْ کِمْدَه وَر جملهای تُرکی به معنی : “ چه کسی کفشِ کهنه دارد؟ ” این جمله که مخصوصِ افرادی است که کوچه به کوچه میروند و با صدای بلند و جهت خریدِ اشیایِ کهنه از مردم میپرسند . و در سه غزل ۱۱۲۵ و ۱۱۲۷ و ۱۱۳۲ عینا” آمده است .
دشمنِ ما ، در هنر ،،، شد به مَثَل دُنبِ خر ،
چند بپیماییاَش؟ ، نیست فزون ، کم شمر ،
#بپیماییاَش = اندازهاش میگیری - میسنجیاَش - امتحانش میکنی
عشق ، خوش و تازهرو ،،، عاشقِ او ، تازهتر ،
شکلِ جهان ، کهنهای ،،، عاشقِ او ، کهنهتر ،
#مولانا
چونک بِبُردی دلی ، پردهٔ او را ، مَدَر ،
چشمِ تو ، چون رَه زَنَد ، رَهزده را ، رَه نما ،
زلفِ تو ، چون سر کِشَد ، عشوهٔ هندو ، مَخَر ،
عشقخران ، جوبجو ، تا لبِ دریایِ هو ،
کهنهخران ، کوبکو ، اسکی ببج کمدور ،
#عشقخران = خریدارانِ عشق - مشتریانِ عشق
#کهنهخران = خریدارانِ کهنه
#اسکی ببج کِمدَه وَر = اَسْکی بَبُجْ کِمْدَه وَر جملهای تُرکی به معنی : “ چه کسی کفشِ کهنه دارد؟ ” این جمله که مخصوصِ افرادی است که کوچه به کوچه میروند و با صدای بلند و جهت خریدِ اشیایِ کهنه از مردم میپرسند . و در سه غزل ۱۱۲۵ و ۱۱۲۷ و ۱۱۳۲ عینا” آمده است .
دشمنِ ما ، در هنر ،،، شد به مَثَل دُنبِ خر ،
چند بپیماییاَش؟ ، نیست فزون ، کم شمر ،
#بپیماییاَش = اندازهاش میگیری - میسنجیاَش - امتحانش میکنی
عشق ، خوش و تازهرو ،،، عاشقِ او ، تازهتر ،
شکلِ جهان ، کهنهای ،،، عاشقِ او ، کهنهتر ،
#مولانا
چند بیت از مثنوی #مولانا :
گوشوَر یک بار خندد ، کَر ، دو بار ،
چون که لاغ املی ( املا ) کند یاری به یار ،
گوشوَر یعنی کسیکه گوشِ شنوا دارد و در برابر کَر آمده .
لاغ یعنی شوخی .
املی کند یعنی بازگو کند - یعنی املا کند - یعنی بگوید برای دیگری .
معنی بیت :
میگوید : جمعی را در نظر بگیرید که یک نفر یک جوک یا لطیفه تعریف میکند ، کسانی که میشنوند و شنوا هستند ، میفهمند و میخندند ولی آن کَر که اصلاً جوک را نشنیده است ، وقتی میبیند دیگران میخندند ، کَر نیز میخندد و این فقط یک تقلید است .
" گوشوَر یک بار خندد ، کَر ، دو بار ، "
حالا چرا کَر ، دو بار میخندد؟
بارِ اول از رَهِ تقلید و سَوم ،
که همی بیند که میخندند قوم ،
عدهای در مجلس نشستهاند و میخندند ، و او نیز میخندد از رَهِ تقلید و سَوم .
این کلمهی سَوم یعنی یک تکلیف و یک خودنمائی . نمیخواهد که دیگران متوجه بشوند که او کَر ، است ، ناشنوا است . میبیند همه دارند میخندند او هم به خودش میگوید من هم باید بخندم برای حفظِ ظاهر و هماهنگی با جماعتی که حضور دارند . این خندیدنِ دفعهی اول هست . او این خنده را بر خود تکلیف میداند ، الزامی و ضروری میداند ، این سَوم است .
کَر ، بخندد همچو ایشان ، آن زمان ،
بی خبر ، از حالتِ خندندگان ،
شخصی که کَر ، هست ، ناشنوا هست ، وقتی در جمعی میبیند همه میخندند ، او هم به تقلید از آنها میخندد بدون اینکه بداند این خندندگان چرا دارند میخندند .
باز ، واپرسد که ، خنده بر چه بود؟ ،
پس ، دوم کرّت بخندد چون شنود ،
کرّت بهمعنی بار ، مثلاً یک بار ، دو بار . بعد از خندهی همگان ، یواشکی از بغلدستیش میپرسد که این خنده برای چی بود؟ . بغلدستی بلند در گوشِ او جوک را تعریف میکند و میگوید برای این جوک همه خندیدند . آنوقت کَر که جوک را شنید و فهمید ، شروع میکند بلند بلند خندیدن که میشود دفعهی دومِ خندیدنِ کَر .
امّا بین خندهی اول و خندهی دوم خیلی اختلاف هست . بطور کلی مولانا میگوید بجای ایکه مقلّد باشیم ، محقّق باشیم در بیت فوق گوشوَر را محقق و کَر را مقلّد برمیشمارد و بین این دو تا خیلی تفاوت وجود دارد .
پس ، مقلّد نیز ، مانند کَر ، است ،
اندر آن شادی ، که او را ، در سر ، است ،
همین که نمیفهمد چی گفته شده و دارد میخندد ، مقلّد نیز همین گونه هست . منظورش این است که آن رهروانی که به دنبال حقیقت هستند و جویایِ حقیقتند اگر که مقلّد باشند ، اینها در واقع کَر میباشند و هیچ وقت ندای حقیقت را نخواهند شنید اینها کَرِ معنوی هستند و اینها انعکاس و بازتابی از شادی در دلشان هست و این بازتاب در اثر شاد بودنِ دیگران است و خودِ شادی نیست . باید کاری کرد که شادی هم بَررُسته باشد .
چون سبد در آب و ، نوری بر زُجاج ،
گر ، ز خود دانند ، آن باشد خِداج ،
گر ، ز خود دانند آن ، باشد خِداج ،
زُجاج به معنی شیشه است و خِداج به معنی گمراهی ، نارسائی است .
میگوید : به عنوان مثال یک سبدی را بگذارید تویِ آب . سبد پُر از آب میشود . آیا درست است که سبد خیال کند که آب از آنِ خودش هست؟ البته که نه . اگر سبد را از آب بیرون بیاورید میبینید هیچ آبی در آن نیست . فردِ مقلد ، آدمِ مقلّد هم همینطور است . نورِ خورشید به شیشه میتابد و شیشه آن نور را منعکس میکند آیا این شیشه هست که دارد این نور را میدهد؟ البته که نه . اگر خورشید غروب بکند آن شیشه هم تاریک میشود و دیگر نور ندارد . اگر شیشه بگوید نور از من هست و یا سبد بگوید آب از خودِ من است ، اینها خودشان را مسخره کردهاند . این گفتار به قولِ #مولانا از نقصان و نارسائی و خِداج است .
چون ، جدا گردد ز جو ، دانَد عنود ،
کاندرو ، آن آبِ خوش ، از جوی بود ،
عنود یعنی گمراه و لجوج . مثلِ سبد که لجاجت میکند که این آب مالِ من است و از من است و به هیچوجه هم دستبردار نیست . وقتی که سبد از آب بیرون میآید آنوقت درمییابد که آن آبِ زلالِ پاکِ قشنگی که در او بود ، از جوی بود نه از خودش .
باید جوی شَویم تا آبِ زلال داشته باشیم ، نه سبدی که در آبِ جوی رفته است و تصور میکند آب از خودش هست .
آبگینه هم ، بداند از غروب ،
کآن لمع ، بود از مَهِ تابانِ خوب ،
آبگینه یعنی شبشه و زُجاج .
لُمع یعنی نور و تابش و درخشنده .
شیشه هم در موقع غروب متوجه میشود که آن نور از خودِ او نبوده است و متعلق به آن مَهِ تابان و خوب یا متعلق به خورشید بوده است .
#مولانا
مثنوی دفتر پنجم
گوشوَر یک بار خندد ، کَر ، دو بار ،
چون که لاغ املی ( املا ) کند یاری به یار ،
گوشوَر یعنی کسیکه گوشِ شنوا دارد و در برابر کَر آمده .
لاغ یعنی شوخی .
املی کند یعنی بازگو کند - یعنی املا کند - یعنی بگوید برای دیگری .
معنی بیت :
میگوید : جمعی را در نظر بگیرید که یک نفر یک جوک یا لطیفه تعریف میکند ، کسانی که میشنوند و شنوا هستند ، میفهمند و میخندند ولی آن کَر که اصلاً جوک را نشنیده است ، وقتی میبیند دیگران میخندند ، کَر نیز میخندد و این فقط یک تقلید است .
" گوشوَر یک بار خندد ، کَر ، دو بار ، "
حالا چرا کَر ، دو بار میخندد؟
بارِ اول از رَهِ تقلید و سَوم ،
که همی بیند که میخندند قوم ،
عدهای در مجلس نشستهاند و میخندند ، و او نیز میخندد از رَهِ تقلید و سَوم .
این کلمهی سَوم یعنی یک تکلیف و یک خودنمائی . نمیخواهد که دیگران متوجه بشوند که او کَر ، است ، ناشنوا است . میبیند همه دارند میخندند او هم به خودش میگوید من هم باید بخندم برای حفظِ ظاهر و هماهنگی با جماعتی که حضور دارند . این خندیدنِ دفعهی اول هست . او این خنده را بر خود تکلیف میداند ، الزامی و ضروری میداند ، این سَوم است .
کَر ، بخندد همچو ایشان ، آن زمان ،
بی خبر ، از حالتِ خندندگان ،
شخصی که کَر ، هست ، ناشنوا هست ، وقتی در جمعی میبیند همه میخندند ، او هم به تقلید از آنها میخندد بدون اینکه بداند این خندندگان چرا دارند میخندند .
باز ، واپرسد که ، خنده بر چه بود؟ ،
پس ، دوم کرّت بخندد چون شنود ،
کرّت بهمعنی بار ، مثلاً یک بار ، دو بار . بعد از خندهی همگان ، یواشکی از بغلدستیش میپرسد که این خنده برای چی بود؟ . بغلدستی بلند در گوشِ او جوک را تعریف میکند و میگوید برای این جوک همه خندیدند . آنوقت کَر که جوک را شنید و فهمید ، شروع میکند بلند بلند خندیدن که میشود دفعهی دومِ خندیدنِ کَر .
امّا بین خندهی اول و خندهی دوم خیلی اختلاف هست . بطور کلی مولانا میگوید بجای ایکه مقلّد باشیم ، محقّق باشیم در بیت فوق گوشوَر را محقق و کَر را مقلّد برمیشمارد و بین این دو تا خیلی تفاوت وجود دارد .
پس ، مقلّد نیز ، مانند کَر ، است ،
اندر آن شادی ، که او را ، در سر ، است ،
همین که نمیفهمد چی گفته شده و دارد میخندد ، مقلّد نیز همین گونه هست . منظورش این است که آن رهروانی که به دنبال حقیقت هستند و جویایِ حقیقتند اگر که مقلّد باشند ، اینها در واقع کَر میباشند و هیچ وقت ندای حقیقت را نخواهند شنید اینها کَرِ معنوی هستند و اینها انعکاس و بازتابی از شادی در دلشان هست و این بازتاب در اثر شاد بودنِ دیگران است و خودِ شادی نیست . باید کاری کرد که شادی هم بَررُسته باشد .
چون سبد در آب و ، نوری بر زُجاج ،
گر ، ز خود دانند ، آن باشد خِداج ،
گر ، ز خود دانند آن ، باشد خِداج ،
زُجاج به معنی شیشه است و خِداج به معنی گمراهی ، نارسائی است .
میگوید : به عنوان مثال یک سبدی را بگذارید تویِ آب . سبد پُر از آب میشود . آیا درست است که سبد خیال کند که آب از آنِ خودش هست؟ البته که نه . اگر سبد را از آب بیرون بیاورید میبینید هیچ آبی در آن نیست . فردِ مقلد ، آدمِ مقلّد هم همینطور است . نورِ خورشید به شیشه میتابد و شیشه آن نور را منعکس میکند آیا این شیشه هست که دارد این نور را میدهد؟ البته که نه . اگر خورشید غروب بکند آن شیشه هم تاریک میشود و دیگر نور ندارد . اگر شیشه بگوید نور از من هست و یا سبد بگوید آب از خودِ من است ، اینها خودشان را مسخره کردهاند . این گفتار به قولِ #مولانا از نقصان و نارسائی و خِداج است .
چون ، جدا گردد ز جو ، دانَد عنود ،
کاندرو ، آن آبِ خوش ، از جوی بود ،
عنود یعنی گمراه و لجوج . مثلِ سبد که لجاجت میکند که این آب مالِ من است و از من است و به هیچوجه هم دستبردار نیست . وقتی که سبد از آب بیرون میآید آنوقت درمییابد که آن آبِ زلالِ پاکِ قشنگی که در او بود ، از جوی بود نه از خودش .
باید جوی شَویم تا آبِ زلال داشته باشیم ، نه سبدی که در آبِ جوی رفته است و تصور میکند آب از خودش هست .
آبگینه هم ، بداند از غروب ،
کآن لمع ، بود از مَهِ تابانِ خوب ،
آبگینه یعنی شبشه و زُجاج .
لُمع یعنی نور و تابش و درخشنده .
شیشه هم در موقع غروب متوجه میشود که آن نور از خودِ او نبوده است و متعلق به آن مَهِ تابان و خوب یا متعلق به خورشید بوده است .
#مولانا
مثنوی دفتر پنجم
چنان گشتم ز مستی و خرابی
که خاکی را نمیدانم ز آبی
در این خانه نمییابم کسی را
تو هشیاری بیا باشد بیابی
همین دانم که مجلس از تو برپاست
نمیدانم شرابی یا کبابی
به باطن جان جان جان جانی
به ظاهر آفتاب آفتابی
از آن رو خوش فسونی که مسیحی
از آن رو دیوسوزی که شهابی
مرا خوش خوی کن زیرا شرابی
مرا خوش بوی کن زیرا گلابی
صبایی که بخندانی چمن را
اگر چه تشنگان را تو عذابی
بیا مستان بیحد بین به بازار
اگر تو محتسب در احتسابی
چو نان خواهان گهی اندر سؤالی
چو رنجوران گهی اندر جوابی
مثال برق کوته خنده تو
از آن محبوس ظلمات سحابی
درآ در مجلس سلطان باقی
ببین گردان جفان کالجوابی
تو خوش لعلی ولیکن زیر کانی
تو بس خوبی ولیکن در نقابی
به سوی شه پری باز سپیدی
وگر پری به گورستان غرابی
جوان بختا بزن دستی و میگو
شبابی یا شبابی یا شبابی
مگو با کس سخن ور سخت گیرد
بگو والله اعلم بالصواب
دیوان شمس
که خاکی را نمیدانم ز آبی
در این خانه نمییابم کسی را
تو هشیاری بیا باشد بیابی
همین دانم که مجلس از تو برپاست
نمیدانم شرابی یا کبابی
به باطن جان جان جان جانی
به ظاهر آفتاب آفتابی
از آن رو خوش فسونی که مسیحی
از آن رو دیوسوزی که شهابی
مرا خوش خوی کن زیرا شرابی
مرا خوش بوی کن زیرا گلابی
صبایی که بخندانی چمن را
اگر چه تشنگان را تو عذابی
بیا مستان بیحد بین به بازار
اگر تو محتسب در احتسابی
چو نان خواهان گهی اندر سؤالی
چو رنجوران گهی اندر جوابی
مثال برق کوته خنده تو
از آن محبوس ظلمات سحابی
درآ در مجلس سلطان باقی
ببین گردان جفان کالجوابی
تو خوش لعلی ولیکن زیر کانی
تو بس خوبی ولیکن در نقابی
به سوی شه پری باز سپیدی
وگر پری به گورستان غرابی
جوان بختا بزن دستی و میگو
شبابی یا شبابی یا شبابی
مگو با کس سخن ور سخت گیرد
بگو والله اعلم بالصواب
دیوان شمس
این حضور عاشقان است و سماع
صحبت صاحبدلان است و سماع
حضرت مستان خاص الخاص او
مجلس آزادگانست و سماع
یار با ما در سماع معنوی
این معانی را بیان است و سماع
گر دوای درد می جوئی بیا
درد دل درمان جان است و سماع
در حریم کبریای عشق او
های و هوی عاشقان است و سماع
هر که را ذوقی است گو در نه قدم
جان سید در میان است و سماع
حضرت شاه نعمتالله ولی
صحبت صاحبدلان است و سماع
حضرت مستان خاص الخاص او
مجلس آزادگانست و سماع
یار با ما در سماع معنوی
این معانی را بیان است و سماع
گر دوای درد می جوئی بیا
درد دل درمان جان است و سماع
در حریم کبریای عشق او
های و هوی عاشقان است و سماع
هر که را ذوقی است گو در نه قدم
جان سید در میان است و سماع
حضرت شاه نعمتالله ولی
عشق ورزیدم و عقلم به ملامت برخاست
کان که عاشق شد از او حکم سلامت برخاست
هر که با شاهد گلروی به خلوت بنشست
نتواند ز سر راه ملامت برخاست
که شنیدی که برانگیخت سمند غم عشق
که نه اندر عقبش گرد ندامت برخاست
عشق غالب شد و از گوشه نشینان صلاح
نام مستوری و ناموس کرامت برخاست
در گلستانی کان گلبن خندان بنشست
سرو آزاد به یک پای غرامت برخاست
گل صدبرگ ندانم به چه رونق بشکفت
یا صنوبر به کدامین قد و قامت برخاست
دی زمانی به تکلف بر سعدی بنشست
فتنه بنشست چو برخاست قیامت برخاست
#حضرت_سعدی
کان که عاشق شد از او حکم سلامت برخاست
هر که با شاهد گلروی به خلوت بنشست
نتواند ز سر راه ملامت برخاست
که شنیدی که برانگیخت سمند غم عشق
که نه اندر عقبش گرد ندامت برخاست
عشق غالب شد و از گوشه نشینان صلاح
نام مستوری و ناموس کرامت برخاست
در گلستانی کان گلبن خندان بنشست
سرو آزاد به یک پای غرامت برخاست
گل صدبرگ ندانم به چه رونق بشکفت
یا صنوبر به کدامین قد و قامت برخاست
دی زمانی به تکلف بر سعدی بنشست
فتنه بنشست چو برخاست قیامت برخاست
#حضرت_سعدی
اگر هزار دزد بیرونی بیایند، در را نتوانند باز کردن،تا از اندرون، دزدی یار ایشان نباشد.
هزار سخن از بیرون گوی، تا از درون مصدّقی نباشد،سود ندارد.
فیه ما فیه
هزار سخن از بیرون گوی، تا از درون مصدّقی نباشد،سود ندارد.
فیه ما فیه
اولين شرط در راه رسيدن به حقيقت تحمل محنت و رنج است،
اما سالک به خودی خود قادر نيست اين راه را طي كند.
اين مبارزه درگرو فرمانبرداري از كسی است كه خود قبلاً اين راه را طی كرده باشد؛
بنابراين سالک بايستی گوش به فرمان پیرکامل،شیخ،یا مردخدا باشد.
عین_القضات_همدانی
اما سالک به خودی خود قادر نيست اين راه را طي كند.
اين مبارزه درگرو فرمانبرداري از كسی است كه خود قبلاً اين راه را طی كرده باشد؛
بنابراين سالک بايستی گوش به فرمان پیرکامل،شیخ،یا مردخدا باشد.
عین_القضات_همدانی
روزی حضرت مولانا جلال الدین از محله ای می گذشت؛ دو شخصِ بیگانه با همدیگر مناقشه و منازعه می کردند وبه همدیگر زی و قاف (ناسزا) می گفتند.
حضرتِ مولانا از دور توقف فرموده می شنود که یکی به دیگری می گوید که: یعنی به من می گویی، واللهِ واللهِ، که اگر یکی بگویی هزار بشنوی.
خداوندگار پیش آمده فرمود که نی نی، بیا هر چه گفتنی داری به من بگو، که اگر هزار بگویی یکی نشنوی.
هر دو خصم سر در قدمِ او نهاده صلح کردند.
شیخ احمد افلاکی
حضرتِ مولانا از دور توقف فرموده می شنود که یکی به دیگری می گوید که: یعنی به من می گویی، واللهِ واللهِ، که اگر یکی بگویی هزار بشنوی.
خداوندگار پیش آمده فرمود که نی نی، بیا هر چه گفتنی داری به من بگو، که اگر هزار بگویی یکی نشنوی.
هر دو خصم سر در قدمِ او نهاده صلح کردند.
شیخ احمد افلاکی
از بهشت دوّم سه کس بيرون آمد: آدم و حوّا و شیطان؛
و از بهشت سوّم شش کس بيرون آمد، آدم و حوّا و شیطان و ابلیس و طاوس و مار.
آدم روح است، حوّا جسم است، شیطان طبیعت است، ابلیس وهم است، طاوس شهوت است، مار غضب است.
چون آدم به درخت عقل نزدیک شد از بهشت سوّم بيرون آمد و در بهشت چهارم درآمد. جملـۀ ملائکه آدم را سجده کردند الا ابلیس که سجده نکرد و ابا کرد؛ یعنی جمله قوّتهای روحانی و جسمانی، مطیع و فرمان بردار روح شدند الا وهم که مطیع و فرمان بردار نشد.
عزیزالدین_نسفی
و از بهشت سوّم شش کس بيرون آمد، آدم و حوّا و شیطان و ابلیس و طاوس و مار.
آدم روح است، حوّا جسم است، شیطان طبیعت است، ابلیس وهم است، طاوس شهوت است، مار غضب است.
چون آدم به درخت عقل نزدیک شد از بهشت سوّم بيرون آمد و در بهشت چهارم درآمد. جملـۀ ملائکه آدم را سجده کردند الا ابلیس که سجده نکرد و ابا کرد؛ یعنی جمله قوّتهای روحانی و جسمانی، مطیع و فرمان بردار روح شدند الا وهم که مطیع و فرمان بردار نشد.
عزیزالدین_نسفی
روزی حضرت مولانا جلال الدین از محله ای می گذشت؛ دو شخصِ بیگانه با همدیگر مناقشه و منازعه می کردند وبه همدیگر زی و قاف (ناسزا) می گفتند.
حضرتِ مولانا از دور توقف فرموده می شنود که یکی به دیگری می گوید که: یعنی به من می گویی، واللهِ واللهِ، که اگر یکی بگویی هزار بشنوی.
خداوندگار پیش آمده فرمود که نی نی، بیا هر چه گفتنی داری به من بگو، که اگر هزار بگویی یکی نشنوی.
هر دو خصم سر در قدمِ او نهاده صلح کردند.
شیخ احمد افلاکی
حضرتِ مولانا از دور توقف فرموده می شنود که یکی به دیگری می گوید که: یعنی به من می گویی، واللهِ واللهِ، که اگر یکی بگویی هزار بشنوی.
خداوندگار پیش آمده فرمود که نی نی، بیا هر چه گفتنی داری به من بگو، که اگر هزار بگویی یکی نشنوی.
هر دو خصم سر در قدمِ او نهاده صلح کردند.
شیخ احمد افلاکی