ز تـــو با تو راز گویــم به زبان بیزبانی
به تو از تو راه جـویـم به نشان بینشانی
ز تو دیده چون بدوزم که تویی چراغ دیده
ز تو کی کنار گیــرم که تو در میان جانی
#خواجوی_کرمانی
به تو از تو راه جـویـم به نشان بینشانی
ز تو دیده چون بدوزم که تویی چراغ دیده
ز تو کی کنار گیــرم که تو در میان جانی
#خواجوی_کرمانی
برو ای باد بدانسوی که من دانم و تو
خیمه زن بر سر آن کوی که من دانم و تو
در دم صبح به مرغان سحر خوان برسان
نکهت آن گل خودروی که من دانم و تو
#خواجوی_کرمانی
خیمه زن بر سر آن کوی که من دانم و تو
در دم صبح به مرغان سحر خوان برسان
نکهت آن گل خودروی که من دانم و تو
#خواجوی_کرمانی
هر سری لایق سودای تو نبود لیکن
از تو در هیچ سری نیست که سودائی نیست
جای آن هست که بنوازی و دستم گیری
که به جز سایهٔ لطف تو مرا جائی نیست
#خواجوی_کرمانی
از تو در هیچ سری نیست که سودائی نیست
جای آن هست که بنوازی و دستم گیری
که به جز سایهٔ لطف تو مرا جائی نیست
#خواجوی_کرمانی
گفتا تو از کجایی کاشفته مینمایی
گفتم منم غریبی از شهر آشنایی
گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری
گفتم بر آستانت دارم سر گدایی
گفتا کدام مرغی کز این مقام خوانی
گفتم که خوش نوایی از باغ بینوایی
گفتا ز قید هستی رو مست شو که رستی
گفتم به مِیپرستی جستم ز خود رهایی
گفتا جویی نَیَرزی گر زهد و توبه ورزی
گفتم که توبه کردم از زهد و پارسایی
گفتا به دلربایی ما را چگونه دیدی
گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربایی
گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم
گفتم به از ترنجی لیکن بدست نایی
گفتا چرا چو ذره با مهر عشق بازی
گفتم از آنکه هستم سرگشتهای هوایی
گفتا بگو که خواجو در چشم ما چه بیند
گفتم حدیث مستان سرّی بود خدایی
#خواجوی کرمانی
گفتم منم غریبی از شهر آشنایی
گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری
گفتم بر آستانت دارم سر گدایی
گفتا کدام مرغی کز این مقام خوانی
گفتم که خوش نوایی از باغ بینوایی
گفتا ز قید هستی رو مست شو که رستی
گفتم به مِیپرستی جستم ز خود رهایی
گفتا جویی نَیَرزی گر زهد و توبه ورزی
گفتم که توبه کردم از زهد و پارسایی
گفتا به دلربایی ما را چگونه دیدی
گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربایی
گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم
گفتم به از ترنجی لیکن بدست نایی
گفتا چرا چو ذره با مهر عشق بازی
گفتم از آنکه هستم سرگشتهای هوایی
گفتا بگو که خواجو در چشم ما چه بیند
گفتم حدیث مستان سرّی بود خدایی
#خواجوی کرمانی
گفتا تو از کجایی کاشفته مینمایی
گفتم منم غریبی از شهر آشنایی
گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری
گفتم بر آستانت دارم سر گدایی
گفتا کدام مرغی کز این مقام خوانی
گفتم که خوش نوایی از باغ بینوایی
گفتا ز قید هستی رو مست شو که رستی
گفتم به مِیپرستی جستم ز خود رهایی
گفتا جویی نَیَرزی گر زهد و توبه ورزی
گفتم که توبه کردم از زهد و پارسایی
گفتا به دلربایی ما را چگونه دیدی
گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربایی
گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم
گفتم به از ترنجی لیکن بدست نایی
گفتا چرا چو ذره با مهر عشق بازی
گفتم از آنکه هستم سرگشتهای هوایی
گفتا بگو که خواجو در چشم ما چه بیند
گفتم حدیث مستان سرّی بود خدایی
#خواجوی کرمانی
گفتم منم غریبی از شهر آشنایی
گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری
گفتم بر آستانت دارم سر گدایی
گفتا کدام مرغی کز این مقام خوانی
گفتم که خوش نوایی از باغ بینوایی
گفتا ز قید هستی رو مست شو که رستی
گفتم به مِیپرستی جستم ز خود رهایی
گفتا جویی نَیَرزی گر زهد و توبه ورزی
گفتم که توبه کردم از زهد و پارسایی
گفتا به دلربایی ما را چگونه دیدی
گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربایی
گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم
گفتم به از ترنجی لیکن بدست نایی
گفتا چرا چو ذره با مهر عشق بازی
گفتم از آنکه هستم سرگشتهای هوایی
گفتا بگو که خواجو در چشم ما چه بیند
گفتم حدیث مستان سرّی بود خدایی
#خواجوی کرمانی
ای دل نگفتمت ،که به چشمش نظر مکن
کزغم چنان شوی ،که نبینی به خواب،خواب
ای دل نگفتمت ،که مرو در کمند عشق
آخر به قصد خویش ،چرا میکنی شتاب
ای دل نگفتمت، که اگر تشنه مردهئی
سیراب کِی شود، جگر تشنه از شراب
ای دل نگفتمت ،که مریز آبروی خویش
پیش رُخی، کزو برود آبروی آب
#خواجوی_کرمانی
کزغم چنان شوی ،که نبینی به خواب،خواب
ای دل نگفتمت ،که مرو در کمند عشق
آخر به قصد خویش ،چرا میکنی شتاب
ای دل نگفتمت، که اگر تشنه مردهئی
سیراب کِی شود، جگر تشنه از شراب
ای دل نگفتمت ،که مریز آبروی خویش
پیش رُخی، کزو برود آبروی آب
#خواجوی_کرمانی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
جانِ هر زندهدلی زنده به جانی دگرست
سخنِ اهلِ حقیقت ز زبانی دگرست
عاشقان را نبُوَد نام و نشانی پیدا
زانکه اینطایفه را نام و نشانی دگرست
یکزمانم به خدا بخش و ملامت کمگوی
کاین جگر سوخته موقوفِ زمانی دگرست...
#خواجوی_کرمانی
چه خوشست باده خوردن به صبوح در گلستان
که خبر دهد ز جنت دم صبح و باد بستان
به سحر که جان فزاید لب یار و جام باده
بنشین و کام جانرا ز لب پیاله بستان
#خواجوی_کرمانی⚘
که خبر دهد ز جنت دم صبح و باد بستان
به سحر که جان فزاید لب یار و جام باده
بنشین و کام جانرا ز لب پیاله بستان
#خواجوی_کرمانی⚘
چه خوشست باده خوردن به صبوح در گلستان
که خبر دهد ز جنت دم صبح و باد بستان
به سحر که جان فزاید لب یار و جام باده
بنشین و کام جانرا ز لب پیاله بستان
#خواجوی_کرمانی⚘
که خبر دهد ز جنت دم صبح و باد بستان
به سحر که جان فزاید لب یار و جام باده
بنشین و کام جانرا ز لب پیاله بستان
#خواجوی_کرمانی⚘
آبِ آتش ، میرود ،،، زان لعلِ آتشفامِ او ،
میبرد آرامم از دل ، زلفِ بی آرامِ او ،
حاصلِ عمرم در ایامِ فراقش ، صرف شد ،
چون ، خلاص از عشق ،،، ممکن نیست در ایامِ او ،
بلبلان ، از بویِ گل مستند و ،،، ما ، از رویِ دوست ،
دیگران ، از ساغرِ ساقی و ،،، ما ، از جامِ او ،
* آبِ آتش = آبرویِ آتش - قدر و منزلتِ آتش
#خواجوی_کرمانی
میبرد آرامم از دل ، زلفِ بی آرامِ او ،
حاصلِ عمرم در ایامِ فراقش ، صرف شد ،
چون ، خلاص از عشق ،،، ممکن نیست در ایامِ او ،
بلبلان ، از بویِ گل مستند و ،،، ما ، از رویِ دوست ،
دیگران ، از ساغرِ ساقی و ،،، ما ، از جامِ او ،
* آبِ آتش = آبرویِ آتش - قدر و منزلتِ آتش
#خواجوی_کرمانی
اگر سرم برود در سر وفـای شما
ز سر برون نرود هرگزم هوای شما
بخاک پای شما کانزمان که خاک شوم
هنوز بر نکنم دل ز خاک پای شما
چو مرغ جان من از آشیان هوا گیرد
کند نزول به خاک در سرای شما
در آن زمان که روند از قفای تابوتم
بود مرا دل سرگشته در قفای شما
که را بجای شما در جهان توانم دید
چرا که نیست مرا هیچکس بجای شما
ز بندگی شما صد هزارم آزادیست
که سلطنت کند آن کو بود گدای شما
#خواجوی_کرمانی
ز سر برون نرود هرگزم هوای شما
بخاک پای شما کانزمان که خاک شوم
هنوز بر نکنم دل ز خاک پای شما
چو مرغ جان من از آشیان هوا گیرد
کند نزول به خاک در سرای شما
در آن زمان که روند از قفای تابوتم
بود مرا دل سرگشته در قفای شما
که را بجای شما در جهان توانم دید
چرا که نیست مرا هیچکس بجای شما
ز بندگی شما صد هزارم آزادیست
که سلطنت کند آن کو بود گدای شما
#خواجوی_کرمانی
یاد باد آنکه بروی تو نظر بود مرا
رخ و زلفت عوض شام و سحر بود مرا
یاد باد آنکه ز نظارهٔ رویت همه شب
در مه چارده تا روز نظر بود مرا
یاد باد آنکه ز رخسار تو هر صبحدم
افق دیده پر از شعلهٔ خور بود مرا
یاد باد آنکه ز چشم خوش و لعل لب تو
نقل مجلس همه بادام و شکر بود مرا
یاد باد آنکه ز روی تو و عکس می ناب
دیده پر شعشعهٔ شمس و قمر بود مرا
یاد باد آنکه گرم زهرهٔ گفتار نبود
آخر از حال تو هر روز خبر بود مرا
یاد باد آنکه چو من عزم سفر میکردم
بر میان دست تو هر لحظه کمر بود مرا
یاد باد آنکه برون آمده بودی بوداع
وز سر کوی تو آهنگ سفر بود مرا
یاد باد آنکه چو خواجو ز لب و دندانت
در دهان، شکّر و در دیده گهر بود مرا
#خواجوی_کرمانی
رخ و زلفت عوض شام و سحر بود مرا
یاد باد آنکه ز نظارهٔ رویت همه شب
در مه چارده تا روز نظر بود مرا
یاد باد آنکه ز رخسار تو هر صبحدم
افق دیده پر از شعلهٔ خور بود مرا
یاد باد آنکه ز چشم خوش و لعل لب تو
نقل مجلس همه بادام و شکر بود مرا
یاد باد آنکه ز روی تو و عکس می ناب
دیده پر شعشعهٔ شمس و قمر بود مرا
یاد باد آنکه گرم زهرهٔ گفتار نبود
آخر از حال تو هر روز خبر بود مرا
یاد باد آنکه چو من عزم سفر میکردم
بر میان دست تو هر لحظه کمر بود مرا
یاد باد آنکه برون آمده بودی بوداع
وز سر کوی تو آهنگ سفر بود مرا
یاد باد آنکه چو خواجو ز لب و دندانت
در دهان، شکّر و در دیده گهر بود مرا
#خواجوی_کرمانی
ای آنکه چشمٖ شوخ کماندار دلکشت
ما را به تیر غمزهٔ دل خون چکان بسفت
شامست گیسوی تو و تا صبح بسته عقد
طاقست ابروی تو و با ماه گشته جفت
#خواجوی_کرمانی
ای آنکه چشمٖ شوخ کماندار دلکشت
ما را به تیر غمزهٔ دل خون چکان بسفت
شامست گیسوی تو و تا صبح بسته عقد
طاقست ابروی تو و با ماه گشته جفت
#خواجوی_کرمانی