داستانکده شبانه
15K subscribers
54 photos
6 videos
103 links
Download Telegram
کُس همکلاسی
1400/05/21

#دانشجویی #دوست_دختر

مانی هستم 22 ساله و این خاطره مال پارساله که سال آخر دانشگاه من بود. دو سال پایین تر از ما یک دختری به اسم ستاره بود که من ازش خیلی خوشم می اومد و دختر خوشگلی بود اما این قدر که شنیده بودم به کسی پا نمی ده نزدیکش نشده بودم و فقط به عنوان یه سال بالایی و سال پایینی با هم سلام علیک داشتیم و گاهی هم سر یکی دو تا درس عمومی که باهم داشتیم می دیدمش. یک روز سر یکی از کلاس های عمومی دیدم که داره به من جور عجیبی نگاه می کنه، البته نگاهش اینطوری نبود که فکر کنم از من خوشش میاد بیشتر جوری بود که انگار خطایی از من سر زده! خلاصه بعد از کلاس یه کم منتظر بودم ببینم چیزی می گه یا نه، و ازش پرسیدم که موضوع چیه، اونم با کلی ناراحتی به من گفت شنیده م که شما پشت سر من حرف زدین و… اصرار کردم تا بالاخره گفت که نسترن بهش گفته، این نسترن دوست دختر سابق من بود و خیلی هم رابطه ی خاصی نداشتیم اما انگار فهمیده بود من از ستاره خوشم اومده خواسته بود دست پیش بگیره و نذاره که من با ستاره دوست بشم. خلاصه بعد از یکساعت ماجرا رو براش تعریف کردم، هم ناراحت بودم و هم خوشحال از این که بالاخره به ستاره فهموندم که ازش خوشم میاد. آخرم شماره شو ازش گرفتم و باهاش یه قرار برای فرداش گذاشتم (و تو کونم عروسی بود!)
خلاصه که فردا با ستاره رفتیم یه کافی شاپ و یه کم حرف زدیم، دست شو گرفتم و یه کم احساسات بازی درآوردم و بهش گفتم اگه دعوتت کنم خونه م ناراحت می شی؟ اونم یه کم من من کرد و گفت به هرحال ما دو ساله که چشم تو چم همدیگه ایم و این طوری نیست که اعتمادی بهت نداشته باشم، اگر هم تو دوست پسر منی من با خونه ی تو اومدن مشکلی ندارم اما یه کم زوده و بذار بیشتر همدیگرو بشناسیم و … اینو که گفت فهمیدم داره ناز می کنه، کم کم راضیش کردم و قرار خونه رو برای چند روز بعد گذاشتم. تمام اون چند روز هم جلوی نسترن دوتایی می گشتیم و حرصشو درمی آوردیم !
خلاصه اون روز رسید و ستاره اومد خونه ی من. براش یه کم خوراکی و مشروب و … آوردم و نشستیم به حرف زدن. ستاره هم انگار دید من همچین عجله ای ندارم خیالش راحت تر شده بود. کم کم داشت شب می شد و ستاره گفت باید برگرده خوابگاه… خلاصه راضیش کردم زنگ بزنه و بگه خونه ی همکلاسی هاشه و دارن درس می خونن و… و شب بمونه. زنگ زدم شام آوردن و خلاصه داشت کلی خوش می گذشت. بعد گفت که لباس راحتی نیاورده، منم یکی از شلوارک هامو بهش دادم بپوشه وای چقدرم بانمک شده بود شلوارک براش گشاد بود و بندشو تا آخر کشیده بود و جمع شده بود… بعد از شام یه کم پتو و تشک آوردم جلوی تلویزیون پهن کردم و یه فیلم گذاشتم و چراغ هارو خاموش کردم و باهم دیدیم. یه کم در طول فیلم خودمونو چسبونده بودیم به هم و من دستشو هرازگاهی نوازش می کردم.فیلم که تموم شد سرمو برگردوندم سمتش و لباشو بوسیدم. اونم مقاومتی نکرد ولی تا دستم رفت سمت سینه هاش یه کم من من کرد منم زود دستمو برداشتم و همین طوری به بوسیدن ادامه دادم. دستمو می کشیدم روی کمرش و تا زیر تی شرتش می بردم و سوتینشو لمس می کردم. کم کم شروع کردم به نرم فشار دادن سینه هاش، دیگه چیزی نگفت و خودشو چسبونده بود به من. آروم دست کردم زیر تی شرتش و سوتینشو دادم بالا، سینه هاش توی دستم جا می شدن و یه کم سفت شده بودن، و چقدر لذت بخش بود فشار دادن شون… کم کم تی شرت و سوتین شو درآوردم، تنها نور اتاق نور صفحه ی تلویزیون بود (که چون فیلم تموم شده بود همون طوری آبی بود) و خلاصه خیلی تصویر سکس ای درست کرده بود نور آبی و سینه هاش. سینه هاشو یه کم لیس زدم و کم کم دستمو بردم پایین. احتم
دانشجویی که شد عشقم
1400/05/24

#استاد #دانشجویی #عاشقی

حدود 14 ماه از فوت همسرم می گذشت، همسری که عاشقانه دوستش داشتم و اون ماههای آخر که سرطان لامصب تا عمق وجودش رفته بود همیشه کنارش بودم و تمام تلاشم را می کردم تا بهش روحیه بدم. اما بیماری خیلی بیشتر از این حرفا پیش رفته بود و در یک روز بهاری سیمای عزیزم را ازم گرفت. چند ماه اول خیلی افسرده بودم و نمی تونستم با موضوع کنار بیام، اما با گذشت زمانیه کم بهتر شدم. سیما روزای آخر بهم می گفت بعد از من زودتر زن بگیر نمی خوام تنها باشی خیالت راحت باشد که من از ته دل راضیم.
تو ی اتاقم در دانشکده بودم و داشتم یه مقاله را از رو لپ تاپ می خواندم که یک خانمی وارد اتاق شد و سلام کرد. سلام بفرمایید. ببخشین استاد مزاحم شدم می خواستم در مورد پایان نامه ام با شما مشورت کنم. عجیب بود دانشجویی که می خواد پایان نامه بنویسه ولی من تابحال ندیدمش. گفتم شما دانشجوی گروه خودمان هستین؟ گفت شرمنده استاد من دانشجوی دانشگاه… هستم اما بنا به توصیه یکی از دوستانم اومدم سراغ جنابعالی که تو این موضوع خیلی واردین. گفتم باشه در خدمتتونم. خلاصه بعد از حدود نیم ساعت قرار بر این شد که من استاد راهنمای دوم ایشون باشم. بعد از رفتنش یه کم بهش فکر کردم. اسمش نازنین بود سال قدش متوسط حدود 160 اینا با اندامی متناسب و جذاب. خلاصه بیخیال شدم به خواندن مقاله ادامه دادم.
طبق برنامه هفته ای یه روز می اومد دانشکده و حدود 3 ساعت در مورد پایان نامش با هم بحث می کردیم. بعد از مدتی ازش خوشم اومد. دختر باهوشی بود و رو درسش خیلی جدی بود کارها رو خوب پیش می برد. بعضی وقتا آخرای جلسه در مورد مسایل مختلف با هم حرف می زدیم. اینکه همسرم حدود یه سال فوت شده و اینا و اونم از یه نامزدی ناموفق گفت. یواش یواش احساس کردم اونم علاقه مند شده و بیشتر بهش ابراز محبت کردم.
حدود سه ماهی از آشنایی ما می گذشت که دعوتش کردم به ناهار خارج از دانشگاه، قبول کرد و این ناهار مقدمه ای شد برای رابطه جدی ما. دیگه بیشتر با همدیگر حرف می زدیم و هر روز بیشتر به هم علاقه مند می شدیم. قول و قرار ازدواج گذاشتیم البته برای بعد از دفاع از پایان نامه اش. یه روز دعوتش کردم به خونه و چون به همدیگر اعتماد داشتیم پذیرفت. اومدیم خونه بعد از خوردن نوشیدنی و میوه نشستیم با هم یه کم حرف زدیم. از نامزدش پرسیدم گفت اره تقریبا سه ماهی با هم بودیم و بعدش جدا شدیم. گفتم رابطه هم داشتین که سرشو انداخت پایین و آروم گفت آره. دستم بردم زیر چونش و گفتم سرتو بالا کن من که باهاش مشکلی ندارم چرا خجالت میکشی اتفاقا اینجوری بهترم هست دیگه خانوادت با ازدواج ما مخالفت نمی کنن. لبخند زد و گفت آره درسته. آروم دستمو گذاشتم رو صورتش و گفتم نازنین جان من تو رو بیشتر از اینا دوست دارم خیالت راحت باشه. دستمو بوسید و منم بغلش کردم. لبشو بوسیدم و دستمو انداختم دور کمرش و گبه شوخی گفتم پس می تونیم بیشتر از اینا باهم اشنا شیم. نازنین خندید و گفت هرچی استادم بگه. بردمش تو اتاق خواب و نشستیم رو تخت و شروع کردیم به لب گرفتن از همدیگر خیلی لباش خوردنی بود و لذتبخش. دیدم نازنین یه کم خجالت میکشه گفتم نازنین جان اینجا کلاس درس نیستا دستمو بردم طرف زیر تاپش و سینه هاشو گرفتم و یه فشارش دادم و اروم تاپش و در آوردم یه سوتین سبز تنش بود و هنزمان که داشتم سینه هاشو می خوردم سوتینشو باز کردم وای چقدر خوشگل بودن این سینه ها شروع کردم به خوردنشون و یواش یواش اومدم پایین تر و شلوارشو در آوردم عجب ستی کرده بود شورت سبز رنگ رو در آوردم. زبونمو روی کسش کشیدم وای چه حالی میداد. تصور کن بعد از حد
دوران دانشجویی سونیا
1402/07/22

#کسلیسی #دانشجویی #اولین_سکس

این داستان واقعیست. من سونیا هستم. الان سی ساله هستم ولی این داستان مربوط به دوران دانشجویی و زمانی هست که ۲۱ سال بیشتر نداشتم. من دختر قد بلندی هستم با قد ۱۷۵ سانتی متر و اون زمان حدود ۸۰ کیلو هم وزنم بود. پوست گندمی و سینه های بزرگی دارم. و همین درشت بودنم باعث شده بود که خیلی از کارمندها یا اساتید دانشگاه به من تمایل نشون بدن. ترم سه بودم که برای کار دانشجویی اقدام کردم و توی واحد سمعی بصری دانشکده مشغول به کار شدم. این واحد دو تا اتاق داشت. یکی اتاق بزرگ که میز و صندلی کارمند واحد داخلش بود و یکی کوچکتر که وسائل سمعی بصری نگهداری می شد. یک آقای حدودا چهل ساله به نام آقای توکلی کارمند واحد بود.خیلی مرد خوش چهره ای نبود ولی خوش تیپ بود و به خودش می رسید. همیشه با صورت اصلاح شده و ادکلن زده میومد سر کار و خیلی هم مرتب بود. بعد از چند ماه کاملا به من اعتماد کرد و اگر کاری داشت واحد رو می سپرد دست من و میرفت. پشت سیستم که مینشست موزیک سنتی پخش میکرد و اخبار رو میخوند و برای من هم تعریف میکرد. کم کم باهام خیلی صمیمی شده بودیم. کم کم شروع کرد ابراز محبت کنه. یادمه اون موقع ها کلاس زبان میرفتم و کتاب هامو می بردم توی واحد درس میخوندم. وقتی کلاس داشتم کتابمو میگرفت معنی کلمه ها رو برام پیدا میکرد. کم کم شروع کرد راحت تر برخورد کنه و یک روز یک عکس سکسی از توی یک سایت پورن بهم نشون داد. قلبم تند تند شروع کرد بزنه و پاهام میلرزید. آخر وقت بود. متوجه تغییر حالت من شد. از واحد رفت بیرون، دوری توی راهرو زد و وقتی خیالش راحت شد که خلوته اومد تو د من رو برد توی اتاق کوچیکتر و در رو قفل کرد. یک لیوان آب بهم داد و دستمو گرفت. من هم همونطور که میلرزیدم شروع کردم به گریه کردن. ازم عذرخواهی کرد و پیشونی مو بوسید و بهم گفت برم توی پارکینگ که خودش منو تا یه جایی برسونه. هم دلم نمی خواست سوار ماشینش بشم و هم دلم میخواست. خلاصه رفتم پایین توی پارکینگ و سوار ماشینش شدم. یک ساعتی توی خیابون ها چرخید و باهام حرف زد و کم کمک احساس رنجشم جای خودش رو داد به احساس آرامش و محبت. اتفاق اون روز باعث شد باهام راحت تر بشه. آدرس سایت پورن رو بهم داد و گفت اگه دوست داشتی برو نگاه کن. منم هر وقت نبود می نشستم پشت سیستم و توی سایت میچرخیدم. اوایل دست و پام میلرزید اما کم کم عادت کردم و وقتی میرسیدم خونه می رفتم توی اتاق و با نصور ذهنی عکسها خود ارضایی میکردم. یه روز که آقای توکلی نبود نشستم پشت سیستم و شروع کردم عکس های مختلف رو باز کردن. حسابی حشری شده بودم و نمیتونستم صبر کنم که برسم خونه. در واحد رو نیمه بسته کردم و رفتم توی اتاق کوچیکتر. وقتی در اصلی نیمه بسته بود کسی وارد واحد نمیشد. دکمه های مانتو رو باز کردم و تیشرتمو زدم بالا و از بالای سوتینم سینه هامو دراوردم و شروع کردم با نوکشون بازی کردن. یه دستمم بردم بین رونم و شروع کردم کسمو بمالم. که یه دفعه صدای بسته شدن در اصلی اومد. سریع خودمو جمع و جور کردم. سینه هامو هل دادم توی سوتین و تیشرتم رو کشیدم پایین. داشتم دکمه های مانتو رو می بستم که آقای توکلی اومد تو و گفت عه اینجایی فکر کردم رفتی دستشویی اخه در نیمه بسته بود. کاملا به هم ریخته بودم و درست نمیتونستم صحبت کنم. داشتم توضیح میدادم که برای چی اومدم توی اتاق که آقای توکلی گفت نیاز به توضیح نیست. از پنجره ی اتاق دیدمت و برای همین در رو بستم که راحت باشی. بعد هم اومد جلو دستامو گرفت و گفت نمیخواد ببندی شون و لبشو گذاشت روی لبم. خیلی تشنه ی سکس بودم و هیچ مقاومتی نکردم. مانتو رو از بدنم درآورد. مقنعه مو از روی سرم برداشت و نشوندم روی یه صندلی چرخان که توی اتاق بود. تی شرتمو داد بالا و سینه هامو از توی سوتین کشید بیرون و شروع کرد با زبون نوکشو لیس زدن. منم سعی میکردم مث پورن استارهای توی عکس ها عمل کنم. با دو تا دستم سینه هامو گرفته بودم و هر دفعه یکی شونو به زبونش نزدیک میکردم. نوک سینه هامو لیس میزد و میمکید و میگفت وای چه خوشمزه ن. نوک سینه هام سفت و بزرگ شده بود. داشتم از شهوت منفجر میشدم. دستشو بردم بین رونام. گفت دوست داری نانازتو بخورم‌. با سر تایید کردم. دستمو گرفت از روی صندلی بلندم کرد و شلوارمو کشید پایین ولی کامل از پام در نیاورد. بعد هم شرتمو در اورد و دومرتبه نشوندم روی صندلی. روی زمین جلوم زانو زد و پاهامو باز کرد و شروع کرد لیس زدن چوچوله م. وای که هیچ وقت لذتشو فراموش نمیکنم. کسمو با اشتها لیس میزد و چشماش رو میاورد بالا که عکس العمل رو ببینه. غرق در لذت بودم و با رعشه ای که همه ی بدنمو گرفت ارضا شدم. بلند شد شلوارشو تند تند دراورد و کیر کلفت و سیاهشو از توی شرتش کشید بیرون و گفت میخوری ش؟ با دستم کنارش زدم. گفت باشه اشکالی نداره.
دفتر ما (۳)
1400/06/01

#دانشجویی #رئیس #شرکت

..قسمت قبل
بعداز اون سکس نصفه چند روز دفترنرفتم و به پیام های کامران جواب ندادم…
چندباری اومد جلو خونه م که از چشمی درنگاه میکردم و در رو باز نمیکردم…
تااینکه امشب چندبار زنگ زد و بعد پیام داد تا نیم ساعت دیگه میام جلو خونه ت اگه درو باز نکنی به روش خودم بازش میکنم…
حقیقتا ترسیدم…
هیچوقت دختر جسوری نبودم و همیشه سرم به کار خودم بودوفقط درس خونده بودم…کامران اولین مردی بود که وارد زندگیم شده بودومن حتی دوسته پسرم نداشتم که کمی باجنس مخالف راحت باشم…
معذب بودم و خجالت میکشدیم…از طرفی میترسیدم که پردمو بزنه و بعد ولم کنه…
توی همین فکرا بودم که باز پیام اومد برام…این بار از واتساپ…کامران بود که بایه چکش پشت در بود…ترسیدم و به سمت در یورش بردم…
نمیخواستم مشکلی برام پیش بیاد تو شهرغریب و بی ابرو بشم وپشتم حرف و حدیث باشه…
دروباز کردم…
کامران راحت وارد خونه شد…انگار خونه خودشه…چکش توی دستشو گذاشت روی جاکفشی کنار در و پرسید:
_کجادست وصورتمو بشورم…
+سرویس کنارته…
بی حرف رفت سرویس و منم ترسیده رفتم نشستم تو پزیرایی.تازه متوجه لباس فوق العاده بازم شدم…
نیم تنه و شورتک…جوری که نصف سینه هام از پایین نیم تنه م پیدا بودودراصل فقط نوک سینه هام پوشیده شده بود…
برای عوض کردن لباس دیر بود چون در سرویس بازشد و کامران بااخم اومد بیرون…
ازش میترسیدم…تاحالا انقدر جدی نبود…شوخی نمیکرد…ولی اخمو و بداخلاقم نبود…
اومد کنارم نشست که خودمو جمع و جور کردم…همین کار باعث شد بیشتر عصبی بشه و باخشم کشیدم توی بغلش و گفت دیگه نبینم خودتو دریغ کردی ازم،ازیه طرف جلوم لخت وسکسی میچرخی از یه طرف خودتو جمع میکنی!
نگاهش نمیکردم…میترسیدم نگاهش کنم و اشکم بریزه…
باتوجه به حسی که بهم داشتیم نمیدونم باز چرا انقدر میترسیدم…
بلند دادزد:باتوام!کر شدی!
بابغض گفتم:دادنزن ابرو دارم…
انگار که دلش سوخت که گره ابرو هاش باز شد و انگار بغلش نرم ترشد…بیشتر چسبید بهم و سرمو فشارداد به سینه ش…
ده دقیقه ای تویه این وضع بودیم…استرسم کمتر شده بود و فقط یکم نگرانی مونده بود…
مهربون صدام کرد:نازگل…
زیر لبی گفتم:بله…
+ببین ما اول راهیم…ازهم شناخت همکاری داریم…ابراز علاقه و سکسمون یهویی شد…تاحدودی بهت حق میدم که حالت این باشه…ازطرفی تو کوچولویی برای من وتفاوت سنی مون زیاده…اما من تحقیقاتمو کردم از شهرتون گرفته تادانشگاه و استاداتون…همه چیو راجب به خودت و خانواده ت میدونم الان…
امشب هم قبل اومدنم زنگ زدم تورو از بابات خاستگاری کردم…اما چیزی از رابطه مون نگفتم!فکراتو بکن وبهم جواب بده!یک ماه بهت وقت میدم…تواین مدتم بیشتر باهم وقت بگذرونیم خارج از کار تا راحت تر تصمیم بگیری…
حال عجیبی داشتم باحرفاش…خاستگاری!ازدواج!انقدرزود!ولی کاملا اروم شده بودم انگار بهش اعتماد کرده بودم.
شروع کرد به نوازش کردنم…اروم گردن ولختی کمرم رو میمالید…سرشو گذاشت روی سرم و گاهی به سرم بوسه های اروم میزد…
خودمو سپرده بودم بهش و هیچی نمیگفتم…فقط لذت میبردم…
نیم ساعتی توی همین حالت بودم که شکمم از گشنگی صدا داد…یهو پریدم از جام! خجالت کشیدم!
با همون نگاه اروم و مهربونش گفت الان غذا سفارش میدم…چی میخوری؟

غذا رو سفارش داد و خوردیم…
وقتی ک خواستم لباسمو عوض کنم اجازه نداده بود و باخواهش گفته بود دوست دارم پوستتو لمس کنم وقتی تو بغلمی…
فکرمیکردم بعداز غذا میره ولی لپ تاپمو برداشت و چندتا از کارای دفترو انجام داد…چندتا نقشه روهم گفت اصلاح کنم…وخودش نشست به فوتبال دیدن…
خوابم گرفته بود…چندتا خمیازه که کشیدم باز اومد طرفم وروی دست بلندم کردوبردم
سارا عشق اولم
1400/07/07

#عشق_اول #دوست_دختر #دانشجویی

سلام
داستانی که میخوام بنویسم مربوط میشه آذر سال 96
من اسمم علی هست و 26 سالمه از لحاظ قدی قد بلندم و اون زمان ورزشکار بودم الان دیگه نه
ترم اول دانشگاه بودم اصولا تا کلاسها آغاز بشه آبان همه میرفتن و من بخاطر یه سری کار و گرفتاری اواسط آبان رفتم دانشگاه اولین کلاسی که رفتم ریاضیات بود و چون خیلی ریاضیم خوب بود خیلی از سوالات استاد رو حل کردم و جوری شد که همه تعجب میکردن من که نبودم این همه بلدم
از کنار دستیم پرسیدم کی جزوه کامل داره من بگیرم گفت یه دختری هست ردیف جلو میشینه خیلی خوب می‌نویسه اما به کسی جزوه نمیده و تو رشته ما خوشگلترین دختر محسوب میشه حتی خیلیا بهش درخواست دادن اما قبول نکرده اگر تونستی جزوه رو بگیر ازش
بعد از کلاس رفتم سمتش خیلی با شخصیت و آروم بهش گفتم من سر کلاسا نبودم محبت میکنید جزوه خودتون رو بدین کپی کنم گفت شما که ریاضیت خوبه جزوه میخوای چیکار گفتم داشته باشم خیلی بهتره اما در نهایت منو پیچوند و جزوه نداد
یه هفته ای گذشت چندباری تو محیط دانشگاه دیدمش مخصوصا سرکلاسهای دیگه واقعا خوشگل و خوش اندام بود خیلیا دنبالش بودن اما محل نمیداد
همیشه با دوستاش می‌گشت از شانس من یکی از هم اتاقی هاش با من کلاس داشت که گفت ميشه شما فیزیک یاد من بدین گفتم مشکلی نیست و شمارمو گرفت اما من چشمم دنبال سارا بود فقط با بهانه نزدیک شدن به اون شماره گرفتم
چندروز بعد دختره پیام داد ميشه تو یه پارک به من یاد بدین گفتم نه و چند مدتي گذشت تو تلگرام بهم ابراز علاقه کرد من قبول نکردم ولی گفتم میتونیم باهم در ارتباط باشیم ولی یه شرط داره گفت هرچی بگی قبوله
گفتم شماره سارا رو میخوام گفت من نمیتونم بدم خیلی تو خوابگاه حساسه کسی شمارشو نده منم گفتم خب بای ولی به زور قبول کرد و شماره سارا رو داد
شب بود بهش گفتم فورا برو پیش سارا بهش بگو به نگاه به تلگرامت بنداز گفت باشه
تو تلگرام به سارا یه پیام دادم گفتم علی هستم هفته گذشته جزوه ندادین اگر براتون مقدور هست عکسش بفرستین دیدم بعد ده دقیقه خوند پیامم رو
نوشت سلام شماره منو از کجا اوردین؟ گفتم از گروه دانشگاه برداشتم و ایدیت ذخیره کردم بالاخره عکس جزوه رو داد و منم تونستم یک ساعتی درمورد دانشگاه و سختی خوابگاه و… باهاش چت کنم
بهش گفتم اگر یه چیزی بگم ناراحت نمیشی گفت بستگی داره منم فورا خیلی محترمانه بهش ابراز علاقه کردم گفت میدونم آدم بدی نیستی و آمار تو رو دوستام در آوردم به پیشنهادت فکر میکنم
اینم بگم من ساکن شیرازم و اونم دانشجو بود
بعد از دو سه روز بهش گفتم نظرت مثبت نشده گفت فردا تو کلاس میبینمت بیشتر میتونم فکر کنم منم قبول کردم و بالاخره تونستیم باهم باشیم.
اون بوشهری بود و هر دو هفته‌ میرفت و میومد
یک ماهی از رابطه ما گذشت و خیلی به هم وابسته شدیم حتی اون دو سه روزی که نبود عذاب میکشیدیم هروقت میومد اول میرفتیم بیرون بعد دانشگاه
دیگه کار ما شده بود بیرون رفتن و گشتن که یه روز بحث سکس شد بهش گفتم سارا من تو رو بخاطر خودت میخوام نه رابطه جنسی اونم گفت این مدت خیلی خوب شناختمت بعد از یکماه اولین بار باهم لب گرفتیم و این ماجرا گذشت تا امتحانات پایان ترم بهم گفت ریاضی یادم بده منم یه سوئیت گرفتم گفتم میریم یادت میدم قبول کرد و چون اعتماد داشت بهم رفتیم
بعد از آخرین امتحان قبل از اینکه بره بهم گفت چرا اون روز هیچ کاری نکردی گفتم منظورت چیه گفت هرکی جای تو بود یه کارایی می‌کرد گفتم من تو رو بخاطر خودت میخوام گفت ميشه یبار دیگه بریم بیرون گفتم آره گفت پس یه سوئیت بگیر
کلی خوراکی خریدم رفتیم بعد از ناهار کنار
دانشجویی که شد عشقم
1400/05/24

#استاد #دانشجویی #عاشقی

حدود 14 ماه از فوت همسرم می گذشت، همسری که عاشقانه دوستش داشتم و اون ماههای آخر که سرطان لامصب تا عمق وجودش رفته بود همیشه کنارش بودم و تمام تلاشم را می کردم تا بهش روحیه بدم. اما بیماری خیلی بیشتر از این حرفا پیش رفته بود و در یک روز بهاری سیمای عزیزم را ازم گرفت. چند ماه اول خیلی افسرده بودم و نمی تونستم با موضوع کنار بیام، اما با گذشت زمانیه کم بهتر شدم. سیما روزای آخر بهم می گفت بعد از من زودتر زن بگیر نمی خوام تنها باشی خیالت راحت باشد که من از ته دل راضیم.
تو ی اتاقم در دانشکده بودم و داشتم یه مقاله را از رو لپ تاپ می خواندم که یک خانمی وارد اتاق شد و سلام کرد. سلام بفرمایید. ببخشین استاد مزاحم شدم می خواستم در مورد پایان نامه ام با شما مشورت کنم. عجیب بود دانشجویی که می خواد پایان نامه بنویسه ولی من تابحال ندیدمش. گفتم شما دانشجوی گروه خودمان هستین؟ گفت شرمنده استاد من دانشجوی دانشگاه… هستم اما بنا به توصیه یکی از دوستانم اومدم سراغ جنابعالی که تو این موضوع خیلی واردین. گفتم باشه در خدمتتونم. خلاصه بعد از حدود نیم ساعت قرار بر این شد که من استاد راهنمای دوم ایشون باشم. بعد از رفتنش یه کم بهش فکر کردم. اسمش نازنین بود سال قدش متوسط حدود 160 اینا با اندامی متناسب و جذاب. خلاصه بیخیال شدم به خواندن مقاله ادامه دادم.
طبق برنامه هفته ای یه روز می اومد دانشکده و حدود 3 ساعت در مورد پایان نامش با هم بحث می کردیم. بعد از مدتی ازش خوشم اومد. دختر باهوشی بود و رو درسش خیلی جدی بود کارها رو خوب پیش می برد. بعضی وقتا آخرای جلسه در مورد مسایل مختلف با هم حرف می زدیم. اینکه همسرم حدود یه سال فوت شده و اینا و اونم از یه نامزدی ناموفق گفت. یواش یواش احساس کردم اونم علاقه مند شده و بیشتر بهش ابراز محبت کردم.
حدود سه ماهی از آشنایی ما می گذشت که دعوتش کردم به ناهار خارج از دانشگاه، قبول کرد و این ناهار مقدمه ای شد برای رابطه جدی ما. دیگه بیشتر با همدیگر حرف می زدیم و هر روز بیشتر به هم علاقه مند می شدیم. قول و قرار ازدواج گذاشتیم البته برای بعد از دفاع از پایان نامه اش. یه روز دعوتش کردم به خونه و چون به همدیگر اعتماد داشتیم پذیرفت. اومدیم خونه بعد از خوردن نوشیدنی و میوه نشستیم با هم یه کم حرف زدیم. از نامزدش پرسیدم گفت اره تقریبا سه ماهی با هم بودیم و بعدش جدا شدیم. گفتم رابطه هم داشتین که سرشو انداخت پایین و آروم گفت آره. دستم بردم زیر چونش و گفتم سرتو بالا کن من که باهاش مشکلی ندارم چرا خجالت میکشی اتفاقا اینجوری بهترم هست دیگه خانوادت با ازدواج ما مخالفت نمی کنن. لبخند زد و گفت آره درسته. آروم دستمو گذاشتم رو صورتش و گفتم نازنین جان من تو رو بیشتر از اینا دوست دارم خیالت راحت باشه. دستمو بوسید و منم بغلش کردم. لبشو بوسیدم و دستمو انداختم دور کمرش و گبه شوخی گفتم پس می تونیم بیشتر از اینا باهم اشنا شیم. نازنین خندید و گفت هرچی استادم بگه. بردمش تو اتاق خواب و نشستیم رو تخت و شروع کردیم به لب گرفتن از همدیگر خیلی لباش خوردنی بود و لذتبخش. دیدم نازنین یه کم خجالت میکشه گفتم نازنین جان اینجا کلاس درس نیستا دستمو بردم طرف زیر تاپش و سینه هاشو گرفتم و یه فشارش دادم و اروم تاپش و در آوردم یه سوتین سبز تنش بود و هنزمان که داشتم سینه هاشو می خوردم سوتینشو باز کردم وای چقدر خوشگل بودن این سینه ها شروع کردم به خوردنشون و یواش یواش اومدم پایین تر و شلوارشو در آوردم عجب ستی کرده بود شورت سبز رنگ رو در آوردم. زبونمو روی کسش کشیدم وای چه حالی میداد. تصور کن بعد از حد
دوران دانشجویی مسیح
1400/05/26

#دانشجویی #مرد_متاهل #خیانت

باسلام
دوستان داستانی واقعی براتون میگم امیدورام کف نکنید من شرکت دارم و سال 95بود دانشگاه …ارشد مهندسی نرم افزار قبول شدم رفتم برای ادامه تحصیل …البته نگفتم متاهلم اسمم مسیح هستش و سه فرزند دارم همسرمم شاغله …بله داستان از اونجایی شروع شد که من در سه ترم اولم واقعا درسهام عالی و تو کلاس زبونزد همه بودم و با اساتید هم به واسطه ی اخلاق خودمونی ام راحت بودن باهام تا دانشجوهای دیگه …بهرحال زرنگ و حاضر جواب و همه ازم کمک می حواستن …منم کوتاهی نمیکردم تااینکه ترم چهارم شد و موقع انجام کارهای پروپوزال و پایان نامه که با یکی از هم کلاسیهام به نام زهرا آ شنا شدم دحتر خوب و با اخلاق به نظر می اومد با دخترای کلاس خیلی هاشون دوس بود و چون کافی‌نت داشت زیاد سر کلاس ها نمی اومد البته شاگرد کافی‌نتی بود و اونجا کار می کرد پسره هم مجرد بود وبدقلق و سحت گیر …سرتون. درد نیارم وایشن بابا ش دو زنه بود و به اینها کمتررسیدگی میکرد یه جورایی کم کم بهش بابت پایان نامه نزدیک شدم احساس کردم نیاز داره یکی حمایت مالی وعاطفی ازش بکنه …بهرحال روزها سپری میشدند و تااینکه کم کم صمیمی تر شدیم چون قبلا از تایپ کردن واینها تو ورد زیاد حوشم نمی اومد دادم کارهای تایپی پایان نامه م انجام بده بعضی وقتها تا دیرقت مغازه شون می موندم و می رسوندمش منزل …تا مدتی طول کشد و صمیمی شدیم وچت کردنها تواتساپ وتلگرام و…شروع شد ک کم کار بجایی رسیکد به از صوصیات هم پرسیدیم وهمش تواندیشه این بودمکه زن دوم بگیرم گاه گاهی به زنم اشاره هایی می کردم ناراحت میشد حب زنه دیگه انسان عاطفی وشوهرش رو طبیعیه به کسی نحواد بده بهرحال من وزهرا حانوم نه یک دل صد دل عاشق وشیفته هم شدیم وقرارهای یواشکی به بهانه های محتلف می گذاشتیم تااینکه یکی دوبار به کوههای اطراف شهرمون رفتیم وباردوم فک کنم بود که میرسوندمش منزلشون دلم میحواسیت یه جورایی ببوسمش دل رایه دل کردم واومدم ببوسمش گفت همسایه ها میبینن زشته بهرحال نمیچه بوسی باترس واسترس زورکی شد گرفتم و بعد رفتن هزار جور فکر کردم نکنه ازم نگران شده باشه تا سری بعد بایه کادویی رفتم مغازه ش وانگار نه انگار ازم دلگیر شده باشه حیلی هم بیشتر علاقه مند شده بود تااینکه یه روزی میحواستم به مرکز استان برای کاری بروم که بهش گفتم گفت که حواهرمم بابچه هاش حونه شون اونجاست میبریشون گفتم اره گفت حودمم میام که عصر همون روزی قرار گذاشتیم رفتیم وانها را هم بردیم بماند ازاینکه حواهرش توراه حیلی حالش بد شد بد ماشین بود منم 206داشتم عقبش تنگه اونم هیکلش خوب گنده بود وباهم وبچه ها کلا عقب بودن رسوندیمش خونه شون زهرا بهش گفته بود میروم خونه فلان دوست دوران کاردانی اش که باهم خیلی صمیمی بودن صبح برمیگرده غافل ازاینکه ماباهم دونفری قرار بیرون و چادر زدن در کویر لوت اطراف شهر مرکز استانمون رو گذاشتیم رفتیم یه 40پنجاه کیلومتری تو راه بودیم یه جای دنج چادر زدیم و بعد از شام تاقبل از اینکه بخوابیم کلی حرف زدیم وعشوه گری کردیم و وقت خواب کنار هم خوابیدیم کم کم به هم نزدیک شدیم همو توبغل گرفتیم وتا صبح فقط لب می حوردیم …بماند فردا صبح رفتیم کویرگردی تا عصرش برگشتیم مرکز استان و خونه یکی از دوستان رفتیم که حالی بود شب بعد هم اونجا باهم بودیم و موقع خواب کلا زیر پتو چون هوا سرد بود رفتیم لباس همو دراوردیم دیگه رومون به هم حسابی باز شده بود بدن همو سکس کردیم و کلی خال وحول کردیم و دلم می حواست کس کوچیکشو حسابی صفا بدهم ولی بنظرم اومد زوده شتابی ندشتم بهر حال یه شمه ای از کارهای سکسی نشونش دادم و کلی با
بعد از سکس باهاش، عاشقش شدم
1400/09/11

#آنال #عاشقی #دانشجویی

به نام خدا
من اسمم نگینه، بیست ساله هستم و در دانشگاه … روانشناسی می خونم.
داستانی که می خوام بگم واقعیه ولی کمی جزئیات رو تغییر دادم. دو هفته ی پیش باید برای یه کاری می رفتم دانشگاه. ولی خونه مون تا اونجا یکم راهش زیاد بود برای همین گفتم از این فرصت استفاده کنم یه چند ساعتی هم توی کتابخونه درس بخونم. بنابراین قرار شد ناهار رو توی دانشگاه بخورم.
من دختر حشری نیستم ولی یکی از پسرای دانشگاه هست که از سال اول روش کراش داشتم. هیچ وقت باهاش صحبت خاصی نکردم ولی گاهی پیش میومد که خیلی طولانی مدت بهش زل می زدم. اینو دوستام می گفتن. هروقت این پسر رو می دیدم شدیدا هیجان زده می شدم و یسری ترشحات لزج از واژنم بیرون میومد که خیلی عجیب بود. یه بار ازم یه سوالی داشت برای همین اومد نزدیکم و چون شلوغ بود یکم نزدیک تر از حالت عادی اومد و منم خشکم زده بود و عقب نرفتم . قدش بلنده حدودا باید صد و هشتاد باشه . صورتم رو بالا گرفتم و گفتم چیشده سهیل؟ سعی کردم لحنم جذاب باشه تا تاثیر خوبی روش بذارم . یه لبخند خوشگل زد و قبل از اینکه سوال اصلیش رو بپرسه گفت شما چقدر خوشگلید. اون لحظه یهو تپش قلب شدیدی گرفتم و مقدار زیادی مایع بی رنگ شبیه آب از واژنم ریخت بیرون و شرتم کامل خیس شد. چون مانتوم بلند بود و تا نزدیک زانوم اومده بود نمی ترسیدم که خیسی شلوارم دیده بشه. ولی سریع سوالشو جواب دادم و رفتم دستشویی.
خلاصه که خیلی هاته. خیلی خیلی هاته. اسمشم سهیله دیگه گفتم. قد بلند با یه صورت جذاب، یکم خسته و پوکر . و وقتی به من میرسید با یه لبخند و لحن مردونه ولی صمیمانه و جذاب سلام میکرد.
دو هفته پیش خفن ترین اتفاق جنسی زندگیم رقم خورد و بعدش من عاشق سهیل شدم.
بعد از اینکه کار اصلیم رو توی قسمت دفتری دانشکده انجام دادم رفتم سمت کتابخونه و همینطور که داشتم می رفتم که وارد قسمت خودمون بشم دیدم سهیل با یه چهره ی عجیب و ناامیدکننده پشت به دیوار، ولو شده روی زمین. سریع رفتم پیشش با به صدای عجیب و نازک از روی نگرانی که خودمم ازش تعجب کردم گفتم سهیل؟ چی شده؟ سهیل بالا سرش رو بالا آورد.
یاد اون خاطره افتادم که قبل از شروع کرونا سهیل ازم یه سوالی پرسیده بود. اون موقع من داشتم به بالا نگاه می کردم و حالا سهیل داشت به بالا نگاه می کرد.
همین که سرش رو بالا آورد فهمیدم که چقدر داغون شده و از زندگی ناامیده. می دونستم نباید ازش توضیح بخوام. چون قطعا این کار حالش رو بدتر می کرد. برام واضح بود که حالش خیلی بده. چیزی نگفت و دوباره سرش رو انداخت پایین . من یه لحظه با خودم فکر کردم. می دونستم که از من خوشش میاد و ممکنه از وقت گذروندن با من حالش بهتر بشه. بهش پیشنهاد دادم که باهم بریم کافه. دیدم داره من من میکنه‌ . یه لحظه دور و اطراف رو نگاه کردم دیدم کسی نیست. همونجور که وایساده بودم دستم رو آروم چسبوندم به صورتش. دوباره سرش رو بالا آورد و این دفعه صاف توی چشمام نگاه کرد.
سکانس بعدی رو یادم میاد که داشتم دستش رو میکشیدم و همراه خودم از فضای کتابخونه بیرون می بردمش. اونم هی میگفت نکن. ول کن زشته. بعد از اینکه از ساختمون بیرون رفتیم روی پله ها دستشو ول کردم . بهش گفتم نمی خوام برام تعریف کنی که چی شده . فقط بیا بریم کافه. و اونم با بی میلی قبول کرد.
توی کافه ای که نزدیک دانشگاه بود نشستیم. مثل همیشه یکم فضا رو رمانتیک کرده بودن. یه خانومی اومد و گفت چی میل دارید. منم گفتم دو تا کاپوچینو با کیک بدید.
یکم نشستیم و از فرط سکوتی که بین مون برقرار بود شروع کردم به چرت و پرت گفتن. یه مشت سم و جوک های بی مزه تع
صاحبخونه جذاب (۱)
1401/03/22

#دانشجویی #میلف #صاحبخانه

با سلام به خواننده های عزیز امروز خرداد ماه ۱۴۰۱ هست و من میخوام خاطره ای چند وقت اخیر واسه من پیش اومده رو براتون تعریف کنم
من شاهین هستم ساکن کرمانشاه 19 سالمه چند سالی هست سایت شهوانی رو میشناسم ولی سکسی نداشتم که داستانشو اپلود بکنم خب بریم سر اصل مطلب
از همون بچگی درسخون و سرم به کار خودم بود دوست دختر و دوست های اجتماعی کم تا بیش داشتم جز لب گرفتن هم هیچ‌کاری انجام نداده بودم قدم ۱۸۲ وزنم ۸۸ قیافه و اندام خاصی هم نداشتم و بشدت سرم درگیر درس و مدرسه بود و فقط برای کنکور تلاش میکردم و به شدت شهوتی و حشری بودم و چندین فیلم رو داشتم و هفتگی نگاه میکردمو و خودمو خالی میکردم و میچسپیدم به درس و کنکور
تا اینکه ما ورودی مهر ۱۴۰۰ یکی از دانشگاه های تهران قبول شدم یک ترم رو مجازی خوندیم تا گذشت ترم بعد هم بهمن و اسفند مجازی برگزار شد تا اینکه بعد تعطیلات عید کانال های اطلاع رسانی دانشگاه گفتند کلاس ها حضوری میشه و ۲۱فروردین ماه به مجبور راهی تهران شدم
اصلا خیلی سخت بود اون روزهای اول واقعا خیلی سخت گذشت بگذریم
با پدرم به تهران رفتیم و دانشگاه گفتن که ظرفیت پر شده شما باید طی اون پیامکی که براتون اومد توی اون سایت ثبت نام میکردین (یک پیامک اومد واسم توی عید ولی من اصلا توجه نکردم و بیخیال شدم)
اون شب با کلی وسایل رفتیم مسافرخانه و خوابیدیم صبح زود پا شدیم دنبال خوابگاه های خصوصی بگردیم خوابگاه های خصوصی هم یا پر شده بودن یا ادم های خوبی در انها سکونت نداشتن و پدرم گفت باید دنبال خونه بگردیم حالا این ترم چیزیش نمونده این چند ماهو خونه میگیرم برات
رفتیم به مشاور املاک های نزدیک دانشگاه بعد از کلی گشت و گذار و دیدن خونه ها با قیمت های خیلی بالا و بالاخره یک جا پیدا شد که قیمتش مناسب بود و رفتیم که ببینیم با املاکیه رفتیم توی محله ی تئاتر شهر و تقریبا ولیعصر بود املاکیه کلید انداخت و رفتیم داخل خونه اوکی بود فقط یک مشکل داشت که مبله نبود املاکیه گفت یه گاز و یخچال با تخت و یه فرش از سمساری بگیر بعدا هم خواستی بری بازم به سمساری میفروشی گفت اگر پسندید که بریم به صابخونه که در پایین خونه تو مغازه هست اطلاع بدیم ما هم گفتیم مجبوریم دیگه جاهای دیگه قیمت ها واقعا بالا بود مجبور شدم قبول کنم و بهش گفتیم اوکیه در راه پایین اومدن بودیم املاکیه تماس گرفت خانم دولتخواهی ببخشید مزاحم شدم چند دقیقه ای تشریف بیارید جلو در رفتیم پایین روی مغازه نوشته بود زیبایی…(اسمشو نمیارم متاسفانه)سالن زیبایی زنانه بود با پرده پشت در سالن خودشو پوشونده بود در و باز کرد موهای بلوند ابروهای کشیده ارایش غلیظ لب های پروتز شده اندامش معلوم نبود خیلی جذاب بود واقعا صورتش با املاکیه سلام و احوال پرسی کردن و گفت مشتری های خونه هستن گفت هر دوشون هستن گفت خیر فقط واسه این اقا پسره که دانشجوه و خوابگاه گیرش نیومده گفت اوکی من یه ربع دیگه میام ما هم رفتیم دفتر املاکیه که خانوم بیان رفتیم نشستیم که خانم اومدن واای چی میدیدم اندام پر به نسبت چاق بود قدش هم کوتاه بود رون های درشت مانتو جلو باز ساپورت تنگ و نازک مچ پاشو انداخته بود بیرون هم تتو داشت هم پابند مچ پای سفید اصلا خیلی خوب بود خوش برخورد و خنده روی لبش بود و با املاکیه خیلی خوب خوش بش میکردن و چای اورد پاهاشو انداخت رو پا خانوم و شروع کرد به صبحت کردن گفت اینجا واسه زندگی کردن نه جای رفیق بازی و پارتی گرفتن گفتم من کلا سه ماه اینجا هستم و دانشجوم اینجام دوست و رفیقی ندارم گفت همه اولش اینو میگن گفتم خیر خانم من خودم تنها هستم و کسیو ندار
تسخیر
1401/03/30

#دانشجویی #اجتماعی #دوست_پسر

تسخیر
یه دختر ساده شهرستانی بودم. قیافه ام بد نبود . قدبلند بودم و اسمم شادی.
تا بیست و دو سالگی دوست پسر جدی نداشتم و سکس رو تجربه نکرده بودم.
تا اینکه یه مرد 30 ساله رو دیدم که خیلی کم دانشگاه میومد. باهاش آشنا شدم.خوش تیپ وخوش صحبت و جنتلمن بود . شاغل بود و از تهران میومد که ارشد بخونه. شغل خوبی داشت و وضع زندگیش خوب بود. احساس کردم با همه مردها فرق داره . رابطمون جدی شد با این وجود بازهم باهاش سکس نداشتم،البته بغل و بوس داشتیم اون هم با ترس و بی اعتمادی. بعد از 6 ماه بهم گفت که دوست داره باهام ازدواج کنه و قصدش ازدواجه و دنبال دختر پاک و ساده ای مثل من می گشته. قبل از اون چند تا خواستگار دیگه داشتم که هیچکدوم خوب نبودند. وقتی مطمین شدم جدیه به خانواده ام گفتم. خلاصه اون مرد که اسمش نادر بود خواستگاریم اومد . خانوادم ازش خوششون اومد،خودمم دوستش داشتم هرچند عاشقش نبودم، به هر حال به نظرم مورد مناسبی بود .راستش دوست داشتم ازدواج کنم و قبول کردم. زود عقد کردیم و قرار شد درسمون که تموم شد بریم سر خونه زندگیمون. نادر فقط پایان نامه اش مونده بود و منم نزدیک 25 واحدم مونده بود. نادر زود از پایان نامه اش دفاع کرد و درسش تموم شد اما درس خوندن برای من خیلی سخت شده بود و بالاخره با بدبختی تمومش کردم.
برای زندگی اومدیم تهران . بعد از عقد یخم باز شد و بدون ترس و احساس های بد باهاش سکس می کردم. تجربه نداشتم و سکس با نادر لذت و هیجان زیادی برام داشت . بعد از عروسی و شروع زندگی دونفرمون احساس کردم نادر مثل قبل تو سکس خوب و فعال نیست. من که توی زندگیم فقط اونو دیده بودم توقع سکسیم روز به روز بیشتر می شد ولی اون برعکسِ من بی میل تر می شد.
بالاخره موضوع رو بهش گفتم. یه کم مِن و مِن کرد و بهونه آورد و آخرش گفت “نگران نباش. درستش می کنیم”
من دیگه شبا به طرفش نمی رفتم ،بعد از چند شب توی یه آخر هفته اون به طرفم اومد وباهام عشقبازی کرد.از اینکه دوباره آغوشش رو به دست آورده بودم خیلی خوشحال بودم.
وسط عشقبازی بهم گفت بیا سکسمونو هیجانی تر کنیم. پرسیدم چطور؟ گفت بهت میگم. اون شب سکسمون بهتر از قبل بود ولی من فکرم درگیر شده بود.نمی دونستم منظورش چیه و چیکار باید بکنیم.
فرداش منو صدا کرد و یه فیلم از توی موبایلش پلی کرد . توی فیلم یه زن با آرایش غلیظ و کلی تتو یه مردی رو لخت می کرد و آلت مرده رو تو دستش می گرفت و می خورد بعد می نشست رو مرده و سر و صدای مرده بلند می شد و زنه هم با خودش هم با مرده ور می رفت. با تعجب پرسیدم :اینجوری دوست داری؟ یعنی می خوای من اینجوری باشم؟ اینها فاحشه ان …اینم فقط فیلمه برای تحریک کردن آدما .
نادر خودشو جمع کرد و گفت :نه . منظورم اینه که زن هم توی سکس باید فعال باشه . هر دو باید همدیگه رو تحریک کنن.
من دوباره گفتم :آخه اینا فاحشه ان . اگه تو زن اینطوری دوس داری چرا می گفتی دنبال دختر ساده مثل من بودی؟
دستشو انداخت دور سینه ام و گفت : چه اشکال داره تو فاحشه من باشی؟ مگه میخوایم فیلممونو پخش کنیم؟ مگه میخوایم بریم با بقیه هم سکس کنیم؟منم فاحشه توام.چه اشکال داره تو خونه خودمون فقط فاحشه همدیگه باشیم؟
دستشو کنار زدم. باور نمی کردم نادر شوهر جنتلمن من که به خاطر سادگیم باهام ازدواج کرده ازم توقع داشته باشه مثل فاحشه ها رفتار کنم.
چند روز اعصابم خورد بود و بهش اعتنا نمی کردم نادر هم بعد از چند روز که می خواست از دلم دراره لج کرد و رفت تو قیافه و خیلی سرد شدیم و تک و توک با هم حرف می زدیم. دو سه هفته گذشت و ما همونطور نیمه قهر بودیم. یه فکرم این ب
صاحبخونه جذاب (۳)
1401/04/04

#دانشجویی #میلف #زن_مطلقه

سلام خدمت همه عزیزان از جمله کسانی که حمایت کردن و اما کسانی که نظراتی دادن که گفتند معلومه بچه شهرستانی عزیز من داستانو اول بخونی نوشتم از کدوم شهر اومدم!! و بابت مو به مو نوشتن هم میخوام بگم که میخوام داستانمو کامل و مو به مو بنویسم.بعضی از عزیزان هم گفتند که غلط املایی داری شرمنده واقعا چون با لپ تاپ داستان رو ارسال میکنم یکم سخته تایپ کردن.
بریم سراغ ادامه ماجرا :
سفارش که رسید رفتم بالا سفره رو پهن کردم روبروی هم نشسته بودیم تیشرتش تقریبا چسپناک بود و سینه هاش سر بالا خودنمایی میکرد ولی محیط بالای سینش انقدر سفید و خوب بود اما چاک سینه اش زیاد دیده نمیشد اما چیزی که منو جذب خودش کرده بود بند مشکی سوتینش با گردن بند طلاییش روی پوست سفیدش بود رون های تپل و توپرش که دیگه ته خوشگلی بودن منو دیونه وار کرده بود اما اصلا زیاد میخکوب نمیشدم که شک بکنه، صبحت از خوشمزگی غذا میکردیم که یهو گفت کی میرید شما گفتم احتمالا تا اواخر تیر گفت باز خوبه میخوام خودم اینجا زندگی کنم گفتم عذر میخوام الان خونه خودتون چرا نمیری با یکم اعصابی گفت برادرام منو برده خودشون میدونن گفتم چطور نگرفتم منظورتونو گفت چهار سال پیش وقتی بابام فوت کرد منم دیگه اواخر طلاقم بود سه تا برادرم که تهران بودن همشون به دلیل اینکه مادرمون و منو نبرن پیش خودشون از تهران رفتن و هر یکی به شهرستانی به بهانه ای رفتن من که نمیرفتم پیششون صد سال سیاه، منم اینجارو خریدم با مهریه ام گفتم خونه خودمونو میدیم اجاره مادرمم میارم پیش خودم ولی مادرم راضی نشد که نشد میگفت نمیتونم از اونجا دل بکنم منم باز قبول کردم گفتم من که اینجام حداقل از مادرمم مراقبت میکنم هر چند سختی های خودشو داشت تو این سه چهار سال ولی دیگه نمیتونستم تحمل کنم اون شب که اومدم با مادرم دعوام شد مریضه منم هزار جور گرفتاری دارم اونم قوز بالا قوز یهو گوشیش زنگ خورد سلام و احوال پرسی یهو گفت وای راست میگی خدا مرگم بده اصلا یادم نبود گفت شانس کیری من الان خونه خودمونم نیستم منم خندم گرفت دید سوتی داد خداحافظی کردو نارحت و عصبانی بود گفتم جسارتا چی شده گفت یکساله دنبال این مدرک کوفتی درجه یکم هستم دفعه اول کلاساشو همه رفتم ازمونشو نتونستم شرکت کنم اینبارم اصلا یادم نبود گفتم حالا برین هرچی میتونین جواب بدین گفت بدرک بابا اه مهم نیس صورتش خیس عرق شده بود از عصبانیت یکم گذشت چای اوردم گفتم خب میگفتین هیچی دیگه تماس گرفتم گفتم همینطور که مادر منه مادر شمام هست هر چی از دهنم اومد بیزون به داداشام گفتم فکر کردین خرم نفهمم برای اینکه مامانو نبرین پیش خودتون راهتونو کشیدین رفتین منم هفته ای دو روز میرم شمام هر نفرتون هفته ای دو روز دیگه به اینجام رسیده نمیتونم غر زدنای مادرمو تحمل کنم منم گفتم پیرزن بیچاره الان شاید کاری چیزی داشته باشه گفت توام جای من بودی همین کارو میکردی ساعت ۱۲ اینا بود گفت من از فردا کم کم وسایلامو میارم اینجا توام نصف کرایه رو بده گفتم نه اصلا شمام اینجا راحت باشین خونه خودتونه ما قرارداد داریم بیخیال این حرفا چیزی نگفت پاشد اهی کشید گفت بریم بخوابیم فردا عنم بارم نیست از اینکه از رسمی حرف زدن اومده بود این سمت خیلی جالب بود برام منم خندیدم گفتم خدابزرگه وااای وقتی راه میره با اون شلوارک و تیشرت چقد خوب بود دهن هر کسی مردی اب میشه واقعاا منم تو کف بودم سرمو گذاشتم زمین خوابیدم گفتم چرا نمیتونم واقعا پیش خودم برنامه ریزی میکردم ولی موقعی که بود دستو دل یکی نمیشد ولی فهمیدم مطلقه هست و خیالم از این بابت راحت بود
سریال من و همکلاسی (۱)
1401/04/15

#دانشجویی #همکلاسی #دوست_دختر

سلام احسان هستم 23 ساله و خواستم داستان های سکس با همکلاسیم رو براتون تعریف کنم این داستان صد درصد واقعیه خودم یه پسر معمولی با قد 180 و فیس خوب و کیر معمولی 16 سانتی نه مس بچه ها که ماشالا زیر 25 سانت ندارن من رشتمو تغییر داده بودم و تو این رشته جدید تعداد پسرا خیلی کم بود به طوری که فقد دوتا پسر بودیم و ده تا دختر هفته اول کلاسارو رفتم و شماره بچه ها و نماینده رو داشتم که یهو کورونا اومد و اموزش مجازی شد بچه ها تو واتس اپ گگروه ساختن و من فضولیم گل کرد که عکس دخترا رو ببینم از یکیشون که اسمش زیزی (زهرا) بود خیلی خوشم اومد موهای مشکلی داشت یکمی تو پر بود و پوست سفید و باسن بزرگی داشت تصمیم گفتم باهاش دوست شم پیام دادم و بعد از چند وقت باهم رفیق شده بودیم بیرون میرفتیم کافی شاپ و دور دور حتی منو تو اکیپ خودشون برده بود زی زی یه دوست پسر داشت که باهاش سکس میکرد و منم که دوست صمیمیش بودم برام میومد تعریف میکرد با اینکه من دوست معمولی بودم اما یه شیطنت های ریزی میکردیم گاهی در حد سینه و شوخی دستی همیشه میگفت که پسره از سکس انال بدش میاد اما زیزی گولش میزده و بدون اینکه یارو بفهمه از کون بهش میداده واقعا نمیدونم پسره اسکل چجوری متوجه نشده بود ئ گذشت یه مدت تا یارو دوزاریش افتاده بود که داشته کون میکرده و کص نه بعد از یه دعوای حسابی باهم بهش گفته اگه میخوای باهم باشیم باید از جلو سکس کنیم نه از عقب اومده بود با من مشورت کنه که چکار کنه طبیعتا منم بهش گفتم نکن اینکارو و ان اسکل پردتو میزنه بگا میری اما به حرفم گوش نداد و رفت کص داد خودش اما راضی بود چون به گفته خودش از کون دادن اصن لذت نمیبره .امتحانا رو مجازی دادیم و من تو امتحانا حسابی به دوست تبلم کمک کردم و عملا جاش امتحان میدام گذشت تابستون شد و ما کمتر همو میدیدیم من اونموقع تو یه مغازه شاگرد بودم و کار میکردم که دیدم اینستا پست گذاشته رفته بودن جنوب و یه لباس ساحلی خریده بود که نصف سینه هاش بیرون بود پیش خودم فک کردم یه سانت بکشن پایین این لباسو ممه هاش میوفته بیرون اما نمیدونستم من اونیم که قراره اینکارو کنه برگشت از مسافرت و من بعد یه مدت پیام دادم بهش حال و احوال کردم داشتم کارای مغازه رو میکردم و تنها بودم تو مغازه که پیام داد یه چیزی بپرسم بین خودمون میمونه گفتم اره اسکل رفیقتما مگه غیر این بوده تا الان که پرسید کیرت چقده احسان؟ منم چون یه عکس تو گالری داشتم که تو سکس چتام استفاده میکردم فرستادم براش و بهم گفت دروغ میگی و این مال تو نیست درسته کیرم 16 سانت بیشتر نیست اما نسبتا کلفته بهم برخورد که باور نکرده و رفتم تو انباری براش فیلم گرفتم فرستادم جند دقیقه جوابی نیومد اما بعد ده دقیقه پیام اومد که میشه بکنیش؟ بزگام ریخته بود از جنده بازیش بهش گفتم شدن که میشه اما مگه بی اف نداری گفت ده روزه تهرانه و من نیاز دارم گفتمش عزیزم جا ندارم من گفت خانوادش رفتن باغ و خونشون خالیه با هزرتا خایمالی از صاحب کارم اجازه گرفتم که شب زودتر برم و رفتم سمت خونشون تا درو باز کرد دیدم همون ساحلی سکسی رو پوشیده و بغلش کردم بهش گفتم چایی دارید چون خیلی خسته بودم از کار واسم چایی ریخت و بعدش دستمو گرفت برد تو اتاق یکمی استرس داشتم ازش پرسیدم خانواده کی میان گفت خیالت راحت شب جمعس رفتن باغ احتمالا تا صبح نمیان و به مامانم زنگیدم گفتم راه افتادن زنگ بزنه منم تو کونم عروسی شد و لب بازیرو شروع کردم و انداختمش رو تخت اولین بار بود بدنش رو میدیدم یه بدن گوشتی نرم و سفید داشت اما اونقدرم چربی نداشت که زشت بشه تو پر بود