داستانکده شبانه
15.6K subscribers
108 photos
9 videos
192 links
Download Telegram
انتقام و پشیمانی (۱)
1400/08/20

#مرد_متاهل #انتقام #زن_شوهردار

شده گاهی بخاطر اتفاقات گذشته هم حس خوش آیند و رضایت داشته باشین و هم پشیمون. میخام تجربه خودمو تو این نوشته واستون بگم. نمیدونم شبیه داستانه یا خاطره یا هر چیز دیگه. ولی به ذهنم رسید اینو واستون بگم شاید بتونه به بعضیا کمک کنه.ممکنه حرف دل خیلیا باشه. و شاید هم بعضیاتون ردش کنید. امکان داره واسه لذت بخونید عیب نداره بخونید ولی پیشنهاد میکنم تجربه منو تکرار نکنید و درس عبرتی واستون بشه.
نه لفظ قلم و تحریر مینویسم و نه محاوره. یجوری که راحت باشین و لپ کلامو بهتر درک کنید و به اصل موضوع فکر کنید. نظراتتون واسم ارزندس به شرطی که واسه تمسخر و متلک یا مچ گیری نباشه.
اولین باری که با داستان و قصه سکسی آشنا شدم دوران تحصیلی راهنمائی یعنی ۲۰سال پیش بود. یادمه یه پرونده فحشا و فساد تو یکی از مجله های ایران که هفتگی چاپ میشد . اونوقتا روزنامه میومد تو کتابفروشی محلمون و صفحه حوادثش برای ما مهم بود که گاهی میگرفتیم و بین بچه ها دست بدست میشد. داستان از این قرار بود که یه پسر ۱۸ ساله از دوستش توی مدرسه یه نوار vhs فیلم سکسی که مال ویدئوهای قدیمی بود میگیره و روزی که مطمئن بوده تو خونشون هیچکس نیست میشینه میبینه. غافل از اینکه خواهر ۱۶سالش توی خونه بوده و از توی اتاقش شاهد تحریک و خودارضایی برادرش بوده و کم کم خودش هم برانگیخته میشه و با داداش خودش گلاویز میشن و بعد از مدتی عوامل مدرسه دخترانه متوجه میشن که دختره رفتارش غیر عادی و در نتیجه مشخص میشه باردار هست. و از اونجا پرونده به جریان می افته و قضایای بعدش که نمیخام بهش بپردازم. بعد از خوندن اون موضوع رفته رفته برای ذهن کنجکاو و نو بلوغ من اینجور داستانها جالب شد تا اینکه یکی از همکلاسی ها که دوسال از من بزرگتر بود یه کتابی بهم داد که قصه های شهوت آلود داشت ولی فهم و درکش برای من روان و صریح نبود. اما با جو اون زمان که نه ماهواره و نه موبایل و نه اینترنتی بود ،هیجان زیادی داشت. بعد از اون دیگه موردی واسم پیش نیومد تا سال ۹۲ که من ۲۸ سالم بود و حالا دیگه متاهل بودم و فصل جدید از نیازهای جنسی و شهوت و هیجانها بوجود اومده بود. بدنبال اون فضای مجازی و موبایل و نت و لاین و ویچت هم هر روز گسترده تر میشد و هر روز چیزای تازه تر و جدیدتر درباره همه موضوعات خصوصا سکس و شهوت که نیاز همه جانداران خصوصا آدما و بویژه جوانها اونم از نوع دهه شصتی ها. خلاصه اونوقتا گوشی لمسی تازه داشت فراگیر میشد و منم یکیشو داشتم که بقول بچه ها نفتی بود و برنامه لاینو روش نصب داشتم و تو چندتا گروه عضو بودم. یکی از اون گروها همه چیز توش بود تا اینکه یه نفر عضو شد که خوراکش فقط داستان و قصه های سکسی بود. اوایل محلی نمیزاشتم و از بس طولانی بود متنشون نمیخوندم. ولی وقتی یکی دوتاشو خوندم دیگه جذبش شدم و برام هیجان انگیز بود. تا اینکه از فرستندش پرسیدم که این متنارو از کجا میاری که بهم جواب داد از سایت های مختلف. زیاد حساس نشدم و بیخیال شدم. یروز از همون روزای اون سال یکی از همکارا که فرد تحصیل کرده ای بود و گرایشش بیشتر مذهبی بود داشتیم باهم گپ و گفت میکردیم و درباره گرانی و سختی ازدواج و معضلات اجتماعی و مخرب های روز حرف میزدم که توی حرفاش چند باری اسم سایت شهوانی رو آورد و گفت که این سایت جوانها رو بسمت این مسائل میبره. این اسم بگوش من آشنا بود و من کنجکاو شدم که این سایتو ببینم چی هست و محتویاتش درباره چیه. خصوصا از اسمش بیشتر کنجکاو شدم و شاید ترقیب شدم که حتما یه سری بهش بزنم ولی اونوقتا مث الان انواع فیلترشکن مث نقل و نبات فراوون نبود و ب
دوران دانشجویی مسیح
1400/05/26

#دانشجویی #مرد_متاهل #خیانت

باسلام
دوستان داستانی واقعی براتون میگم امیدورام کف نکنید من شرکت دارم و سال 95بود دانشگاه …ارشد مهندسی نرم افزار قبول شدم رفتم برای ادامه تحصیل …البته نگفتم متاهلم اسمم مسیح هستش و سه فرزند دارم همسرمم شاغله …بله داستان از اونجایی شروع شد که من در سه ترم اولم واقعا درسهام عالی و تو کلاس زبونزد همه بودم و با اساتید هم به واسطه ی اخلاق خودمونی ام راحت بودن باهام تا دانشجوهای دیگه …بهرحال زرنگ و حاضر جواب و همه ازم کمک می حواستن …منم کوتاهی نمیکردم تااینکه ترم چهارم شد و موقع انجام کارهای پروپوزال و پایان نامه که با یکی از هم کلاسیهام به نام زهرا آ شنا شدم دحتر خوب و با اخلاق به نظر می اومد با دخترای کلاس خیلی هاشون دوس بود و چون کافی‌نت داشت زیاد سر کلاس ها نمی اومد البته شاگرد کافی‌نتی بود و اونجا کار می کرد پسره هم مجرد بود وبدقلق و سحت گیر …سرتون. درد نیارم وایشن بابا ش دو زنه بود و به اینها کمتررسیدگی میکرد یه جورایی کم کم بهش بابت پایان نامه نزدیک شدم احساس کردم نیاز داره یکی حمایت مالی وعاطفی ازش بکنه …بهرحال روزها سپری میشدند و تااینکه کم کم صمیمی تر شدیم چون قبلا از تایپ کردن واینها تو ورد زیاد حوشم نمی اومد دادم کارهای تایپی پایان نامه م انجام بده بعضی وقتها تا دیرقت مغازه شون می موندم و می رسوندمش منزل …تا مدتی طول کشد و صمیمی شدیم وچت کردنها تواتساپ وتلگرام و…شروع شد ک کم کار بجایی رسیکد به از صوصیات هم پرسیدیم وهمش تواندیشه این بودمکه زن دوم بگیرم گاه گاهی به زنم اشاره هایی می کردم ناراحت میشد حب زنه دیگه انسان عاطفی وشوهرش رو طبیعیه به کسی نحواد بده بهرحال من وزهرا حانوم نه یک دل صد دل عاشق وشیفته هم شدیم وقرارهای یواشکی به بهانه های محتلف می گذاشتیم تااینکه یکی دوبار به کوههای اطراف شهرمون رفتیم وباردوم فک کنم بود که میرسوندمش منزلشون دلم میحواسیت یه جورایی ببوسمش دل رایه دل کردم واومدم ببوسمش گفت همسایه ها میبینن زشته بهرحال نمیچه بوسی باترس واسترس زورکی شد گرفتم و بعد رفتن هزار جور فکر کردم نکنه ازم نگران شده باشه تا سری بعد بایه کادویی رفتم مغازه ش وانگار نه انگار ازم دلگیر شده باشه حیلی هم بیشتر علاقه مند شده بود تااینکه یه روزی میحواستم به مرکز استان برای کاری بروم که بهش گفتم گفت که حواهرمم بابچه هاش حونه شون اونجاست میبریشون گفتم اره گفت حودمم میام که عصر همون روزی قرار گذاشتیم رفتیم وانها را هم بردیم بماند ازاینکه حواهرش توراه حیلی حالش بد شد بد ماشین بود منم 206داشتم عقبش تنگه اونم هیکلش خوب گنده بود وباهم وبچه ها کلا عقب بودن رسوندیمش خونه شون زهرا بهش گفته بود میروم خونه فلان دوست دوران کاردانی اش که باهم خیلی صمیمی بودن صبح برمیگرده غافل ازاینکه ماباهم دونفری قرار بیرون و چادر زدن در کویر لوت اطراف شهر مرکز استانمون رو گذاشتیم رفتیم یه 40پنجاه کیلومتری تو راه بودیم یه جای دنج چادر زدیم و بعد از شام تاقبل از اینکه بخوابیم کلی حرف زدیم وعشوه گری کردیم و وقت خواب کنار هم خوابیدیم کم کم به هم نزدیک شدیم همو توبغل گرفتیم وتا صبح فقط لب می حوردیم …بماند فردا صبح رفتیم کویرگردی تا عصرش برگشتیم مرکز استان و خونه یکی از دوستان رفتیم که حالی بود شب بعد هم اونجا باهم بودیم و موقع خواب کلا زیر پتو چون هوا سرد بود رفتیم لباس همو دراوردیم دیگه رومون به هم حسابی باز شده بود بدن همو سکس کردیم و کلی خال وحول کردیم و دلم می حواست کس کوچیکشو حسابی صفا بدهم ولی بنظرم اومد زوده شتابی ندشتم بهر حال یه شمه ای از کارهای سکسی نشونش دادم و کلی با
حاج اکبر سپاهی و فاسقش
1400/09/14

#مرد_متاهل #خاطرات #بسیجی

اواسط سال 66 بود تازه وارد خدمت مقدس سربازی به قول اون روزها شده بودم و در یک پایگاه متعلق به سپاه در شرق تهران مشغول به خدمت بودم( البته پس از گذراندن دوره آموزش) که البته چند ماه بعد مطابق روال به جبهه های جنوب اعزام شدم، پایگاه ما در منطقه مسگرآباد که بچه های شرق تهران خوب می شناسن قرار داشت، فردی سپاهی و دغل که در عمرش پاشو توی جبهه نذاشته بود و تنها به واسطه اینکه برادر 16 ساله اش در جبهه شهید شده بود اونجا برای خودش خدایی میکرد مسئول ما بود، این شخص یعنی حاج اکبر آقا که معلوم نبود اصلا مکه رفته یا لقب حاجی را طبق تعارفات اون موقع کسب کرده، مسئول جمع آوری و تنظیم و تقسیم هدایای نقدی و جنسی امت بود که البته چند تا نیرو از جمله من زیر دستش در حال خدمت بودیم و شاهد دزدیهای کلان این فرد بودیم که به علت گاوبندی اون با دیگر مسئولان جرات جیک زدن و رو کردن دست این ملعون پست فطرت را هم نداشتیم.
بگذریم، موردی که میخوام بنویسم در ارتباط با دزدیهای مادی این شخص نیست و به کثافت جنسی این شخص و دوست دخترش خانم حسینی مربوط میشه که با وجود متاهل بودن این آقا باهاش ارتباط جنسی بی پروایی داشت که برای خودم بسیار تعجب برانگیز و غیر عادی بود!
این آقا یک دستیار خانم بسیجی داشت که با چادر و چاقچور و کلا اون پوشش خاص اوایل دهه شصت و دوران جنگ در محل کار حاضر میشد و ظاهرا خیلی اخمو و بد عنق و نچسب بود.
در اون دوران بیشترین کمک هایی که از طرف مردم به جبهه میشد از طرف زنهای خانه دار وطن دوستی بود که حتی طلاهای خودشون از قبیل النگو و انگشتر و … را تقدیم به پایگاههای سپاه و بسیج میکردند تا بلکه فرزندان و برادران و همسرانشان در جبهه کمک حالی داشته باشند، غافل از اینکه امثال این حاج اکبر آقا گلستانی با خانم حسینی ها هم از این کمک ها و اهدایی مردم میدزدند و هم اینکه در خلوت خودشون با خوشگذرانی و زنا بقول خودشون به ریششون میخندند!
مدتها بود که رفتارهای تابلو و دوگانه این خانم در زمانهایی که تصور میکرد کسی اطرافش نیست با حاج اکبر آقا منو به خودش جلب توجه کرده بود و پی برده بودم که این دو نفر سر وسری فراتر از ارتباط سازمانی باهم دارند، پایگاه در یک خانه مصادره شده قدیمی و بزرگ و متعلق به یکی از ثروتمندان دوره شاه قبلی قرار داشت که دارای اتاقها و اندرونی و بیرونی و انباری و کلا تشکیلات وسیعی بود قرار داشت، یکی از اتاقها که ظاهرا پذیرایی اصلی و بزرگ اندرونی ساختمان بود و با چند در کوچک و بزرگ در اضلاعش از اتاقهای کوچک و انباری و مطبخ( آشپزخانه) و… جدا میشد، محل اصلی ستاد برای جمع آوری کمکهای اهدایی مردم بود که بعد از ظهر برای سرشماری و آمار که صرفا در اختیار حاج اکبر بود قرار میگرفت، او با خانم حسینی آمار را گرفته و در یک دفتر دست نویس ثبت نموده و به فرماندهی تدارکات اصلی ارسال میکردند که البته هیچ نظارت اضافی هم بالای سرشون نبود و بارها خودم شاهد بودم که سربازان لوازم کم اهمیتی همانند تیغ صورت تراشی و چاقو را کش رفته و برای خودشان برداشته اند(بله مردم حتی تیغ صورت تراشی هم به رزمنگان اهدا میکردند با اینکه سپاه اسلام ریش نمیتراشید!) که البته قطعات طلا و جواهر دور از دسترس سربازان بود و حاج اکبر و خانم حسینی بهشون ناخنک میزدند!
حاج اکبر دارای زن و فرزند بود ولی خانم حسینی مجرد و یک بسیجی بود، روزی از روزها من در یکی از اتاقهای مجاور پذیرایی اصلی(محل چیدن اشیای اهدایی) در حال آماده باش بودم که البته اواخر ساعت اداری بود و قبل از آن توسط حاج اکبر به ماموریتی درون شهری اعزام شده بود
سکس با خاله حشری شب تولد پسرم
1400/10/14

#خاله #تابو #مرد_متاهل

سلام دوستان
این داستان تقریبا دو سال پیش اتفاق افتاد یه روز سرکار بودم که خانومم زنگ زد گفت داره ازش آب شرشر میره و چون نزدیکای زابمانش بود متوجه شدیم کیسه آب سوراخ شده و اگه تحت مراقزت نباشه ممکن بچه از دست بره سریع کارمو ول کردمو خودمونو رسوندیم بیمارستان اونجا یه بیمارستان بیخود بود که چون مختص زنان بود منو راه نمیدان تو خانومم مجبور شد تنها بره به خاطر همین سریع زنگ زدم مامانامون بیان کمک خانومم من فکر نمیکردم به این زودی وقت زایمان بشه چون بیست روزی هنوز وقت بود ولی این بیمارستانا دیگه بری توشون راه فرار نداری… سرتون درد نیارم خانوممو بستری کردنو هی میگفتن برو فلان چیزو بخر و بیار که تا آخر شب همش در رفت و آمد بودم ولی بچه سرش نچرخیده بود برا زایمان ساعت نزدیکای دوازده بود که یهو خاله کوچیکم الهه سر رسید با دوتا بچه هاش اونم نه باشوهرش تنهایی با تاکسی اومده بود که مثلا بره تو خانوممو از نزدیک ببینه خلاصه رفت تو یکم موند بچه هاشم من دم در نگه داشتم یه ساعتی گذشت اومد بیرون بعد کلی حرف زدن که شوهرت کجاست و اینا گقت رفته دهات پیش پدر مادرش سر بزنه منم دلم طاقت نیاورده اومدم پیس عسل (خانوم من) خلاصه از حال خانومم پرسیدم گفت فعلا کار داره بیا مارو برسون خونه خاصی دوباره برگرد منم ماشینو روشن کردم و راهی شدم به خونشون که رسیدیم گیر داد از صبح سرپایی بیا بالا استراحت کن صبح برو منم گفتم نه بهو آقا مجید برگشته زشته گفت نه بابا دلت خوشه اون بره تا یه هفته نمیاد خالمو مجید مثل ما دو سه سال بود ازدواج کرده بودن هردوشون ازدواج دومشون بود محمد ده ساله بچه مجید از زن اولش بود خالمم چون بچه دار نشد از شوهر اولش جداشد و حسام از مجید حامله شد بالاخره به آرزوش رسیده بود… خلاصه رفتم بالا خالم یه چایی بهم داد و رفت بچه ها رو بخابونه نیم ساعت بعد یهو دیدم با یه لباس خونگی چسبون که همه جاش از زیر لباس معلوم بود اومد بیرون من خاله رو فقط موقعی که بچه بودم اینجور دیده بودم تقریبا ده سالی اختلاف سنی داشتیم خالمم دو دبیرستان ازدواج اولشو کرد بگذریم یکم از خالم بگم ۳۵ سالشه قدش یک و ۶۰ قیافه ی جذابی نداره ولی بدن توپر و جذابی داره و سرزبونی داره که هیچکی حریفش نیست تو فامیل…
از اتاق که اومد بیرون موهاش شونه کرده و مش شده شو هی دست توش میکرد و دلبری میکرد برام موقع اومدن از اتاق دو دست رخت خواب دستش بود اورد بیرون با خودم گفتم چرا دو سری آورده که خودش گفت امشبو میخوام کنار خواهرزادم بخوابم تا صبح درد و دل کنیم هیچی دیگه پاشدم کمکش جاهارو انداختم اونم چسبیده بهم دراز کشیدیمو من پتو انداختم ولی با اینکه پاییز بودو لباس خالمم کم گفت گرممه و یجوری خابید انحنای سکسی کونش تو چشم باشه شروع کردیم به حرف زدن و از زندگیامون گفتیم یهو گفتم مجید کجا میره هر چند وقت نیست گفت دست رو دلم نذار که از انتخابش پشیمونم اصلا بهم اهمیت نمیده و نیازمو برطرف نمیکنه یهو گفت تو نیازای عسلو برطرف میکنی گفتم اره هرچی بخواد به پاش میریزم گفتم نه خره منظورم اینه هر موقع بخواد ارضاش میکنی یهو سرخ شدم و کیرم یه تکونی خورد منو من کردمو گفتم والا حتما میکنم که الان تولمون تو راهه یه نیش خندی زدو منم خواستم فضا رو عوض کنم گفتم هواهم سرد شده ها گفت گمشو بخاری روشن خونه به این گرمی یهو بی مقدمه پتو زد کنارو متوجه کیر نیم خیز من شد چشاش برق زد گفتم مثلا آخرین بار کی کردیش گفتم چیییییی گفت منظورم سکسه دیگه باز قرمز شدمو کیرم بیشتر خودنمایی کردم گفتم والا یادم نیست به خاطر بچه دو سه ماهی هست نکردیم گفت منم ه
خیانت شیرینم پرستو
1400/10/14

#خیانت #مرد_متاهل

سلام
کورش هستم ۳۸ساله اهل یه شهر نسبتاً کوچیک ۱۲ ساله ازدواج کردم و همسرم اهل یه شهرستان دیگه هست و این داستان برمیگرده به ۶ سال پیشه
با اعصاب خورد داشتم با میلاد میرفتم سمت دادگاه به خاطر عن آقا گوه خوردم یه چک خورد کردم آخه مگه من این کاره هستم که چک خورد کنم تو فکر خودم ،خودم و میلاد رو فحش میدادم که رسیدم جلوی دادگاه و رفتیم تو و کارای اداری رو انجام دادم و به لطف فامیل میلاد یه سری از کارها زود انجام گرفت و اومدیم بیرون که بریم سمت کارگاه موقع سوار شدن یه پرایدی کنارم پارک کرد دیدم یه خانم خوشگل و نازی میخواد دوبله پارک کنه،ناخوداگاه گفتم اوففف چه کوسیه که میلاد یه پس گردنی بهم زد و گفت خجالت بکش مگه تو متاهل نیستی؟میلاد مجرد بود و لاشی شهر از همه جا و همه آمار داشت.
گفتم دست خودم نبود یه لحظه از خود بیخود شدم آخه خیلی ناز بود و تاحالا ندیده بودمش کیه؟میشناسی؟اهل اینجاست؟
شروع کرد به آمار دادن که زن فلانی بود طلاق گرفته و به بچه داره و دختر فلانی هست و الان هم پیش وکیل نامی کار میکنه خلاصه کل آمارش و داستان زندگیش رو برام تعریف کرد.اسمش پرستو بود واقعاً هم اسمش پرستو بود نخواستم اسم قشنگش رو عوض کنم این خانم رفت رو مخ من و قیافه نازش رو مخ من حک شد.بعضی وقتها مسیرم رو عوض میکردم سمت دادگاه تا شاید ببینمش و خیلی وقتا می‌دیدمش و این که فقط از دور هم می‌دیدمش یه حس خوبی بهم میداد اما هیچ وقت به خودم جرات نمی‌دادم برم جلو چون یه قیافه جدی داشت و من میترسیدم.
گذشت و من هیچ گوهی نتونستم بخورم تا اینکه مادر خانمم دیسک کمر داشت و قرار بود کمرش رو عمل کنه همسرم رو بردم اونجا و خودم هم بعد عملش برگشتم و چون خانمم تک دختر بود، موند پیش مادرش تا کمک حالش باشه.
ساعت ۶ عصر زمستون بود میلاد بهم زنگ زد در مورد کارهای کارگاه گفت برم دم در خونشون وقتی رسیدم هوا تاریک بود که کمی در مورد کار و کارگرها حرف داشت میزد که یه لحظه پرستو با اون پراید نوک مدادیش از کنارم رد شد.به میلاد گفتم گمشو فردا تو کارگاه صحبت میکنیم حرفم تموم نشده گاز ماشینو گرفتم و رفتم تو آینه دیدم میلاد داره مات و مبهوت نگاه می‌کنه و بعد چند لحظه بهم زنگ زد گفت کجا رفتی؟گفتم یاد یه کاری افتادم باید میرفتم فردا تو کارگاه می‌بینمت.
مثل بچه ۱۸ ساله ها افتاده بودم دنبال پرستو قدم به قدم تعقیبش میکردم و آخر سر فهمیدم خونش کجاست و کار من از فرا صبحش پیدا شده بود صبح و ظهر و عصر و شب دم در خونشون کیشیک میدادم تا فقط ببینمش،بعد از یکی دو روز بهم شک کرده بود که زیر نظر دارمش اما محل سگم هم نمیزاشت تا اینکه بعد از یک هفته دلو زدم به دریا شمارمو گذاشتم زیر برف پاکنش و رفتم از دور نگاه کردم
بعد نیم ساعت اومد و شماره رو دید و برداشت پاره کرد انداخت رو زمین و دورو برش رو نگاه کرد اما کسی رو ندید و سوار شد و رفت.این کار یک هفته ادامه داشت و اون هم بدون هیچ اعتنایی شمارمو پاره میکرد تا اینکه یه روز یه شاخه گل رز گرفتم و با شمارم گذاشتم زیر برف پاکنش و کلا رفتم.تو دلم گفتم بسه دیگه تا کی مثل بچه میخوای بیوفتی دنبالش بسه دیگه
ساعت ۱۰ شب داشتم با لپ‌تاپم ور میرفتم که موبایلم زنگ خورد یه شماره نا آشنا بود حواسم به پرستو نبود گوشیمو جواب دادم یه صدای خیلی نازی گفت سلام،تا گفت سلام فهمیدم که خود پرستو جونم هست.گفتم سلام به روی ماهت عشقم، سلام نفسم ،سلام زندگی ،سلام عمرم گفت آقا چرا چند وقته افتادی دنبال من؟چرا هی شماره می‌زاری زیر برف پاکن؟فکر نمیکنی تو یه شهر کوچیک اگه یکی ببینه برام حرف درست میکنن؟من کلی معذرت خ
اسنپ و شانس من
1400/10/27

#خیانت #مرد_متاهل #تاکسی

سلام
امیرم و ۲۸ سال دارم، درسو تموم کردمو و نتونستم کار استتدامی پیدا کنم مشغول اسنپ شدم.
توی چند مدتی که اسنپ کار می کردم کیس هایی به تورم خورده بود ولی هیچ کدوم به سکس کامل نرسیده بود بیشتر لاس و چت و …
یه روز صبح کارمو شروع کرده بودم که یه مشتری رزرو کردم.رفتم دنبالش یه خانم ۳۵ ساله ای بود که چادری هم بود از قضا سوار شد و راه افتادم سمت مقصد، رسیدیم و بهم گفت من یکم خرید دارم و دوباره برمی گردم خونه می تونی منتظر باشی برم و بیام؟ منم دیدم به جای اینکه الکی چرخ بزنم تو خیابونا چند دقیقه منتظر می مونم گفتم اشکار نداره توی پارکینگ فروشگاه منتظر شما میشم.
بعد تقریبا ۲۰ دقیقه اومد با دستای پر از چند تا پلاستیک معلوم بود خسته شده چون نفس نفس میزد. سوار شد و قرار شد به خونه اش بر گردونمش.
خانمی قد بلند بود و چهره ای دوست داشتنی داشت. ولی یه ابهتی ته چهرش بود از اونایی که جرات نمی کنی باهاش سر صحبت باز کنی. همینجوری توی سایلنت مسیرو رفتیم تا رسیدیم مقصد که خونشون بود. یه مجتمع توی بالای شهر بهم گفت میشه زحمت چند تا از این پلاستیک ها رو بکشید خیلی سنگینن. البته اگه امکانش هست. منم نه نگفتم و دو سه تاشو برداشتم و با آسانسور رفتیم بالا. کلید انداخت و درو باز کرد و رفت تو.
-شرمنده اگه میشه بیاریدش تو
منم کفشامو در آوردم و رفتم تو،خونه بزرگی داشت از وسایل خونش معلوم بود وضعش توپه.
-می تونم رفع زحمت کنم.
-شماره کارت بدید تا کرایه رو تقدیم کنم خیلی زحمت دادم واقعا ببخشید
-خواهش می کنم کاری نکردم
شماره کارتو داشتم میدادم اونم همزمان توی موبایلش میزد که یهو تماس گرفته شد براش و بد دست اشاره کرد بشینم و خودش رفت تو اتاق تا صحبت کنه.
یکم بلد اومد حال اینبار چادرشو درآورده بود و با یه مانتوی سرمه ای بود.
اندامش از روی مانتو معلوم یود. شکم نداشت ولی باسنش برجسته و بزرگ بود. سایز سینشم اگه ۹۰ نمیشد حتما ۸۵ میشد.
-ببخشید معطل شدید دوستم بود باید جواب میدادم.
-خواهش می کنم اشکال نداره
-حالا که مزاحم وقتتون شدم بشینید یه قهوه بیارم تا تلافی محبتتون بشه.
خواستم بگم نه مزاحم نمیشم ولی منتظر جواب من نشد و رفت آشپزخونه
-زن و بچه داری؟
نمی دونم چرا ولی دروغ گفتم بهش که نه ندارم.
-پس تو هم مجردی
-بله متاسفانه
-دوس دخترم نداری؟
-بازم نه متاسفانه
-خوبه پس
با تعجب رو کردم و پرسیدم چرا خوبه؟
-هیچی چون مزاحم نداری توی زندگیت و یه جورایی آزادی
-بستگی داره چجور آدمی باشی من چون از تنهایی خوشم نمیاد برا همین دوست دارم یکی تو زندگیم باشه.
-دوس داری زیاد همو ببینیم؟
-متوجه منظورتون نشدم
-می خوای راننده من باشی و دیگه توی اسنپ کار نکنی؟
تا بیام جواب بدم خودش دوباره ادامه داد.
-هرچقدر توی اسنپ درمیاری دوبرابرشو میدم و خیلی هم لازم نیست کار کنی روزی یکی دوبار منو ببر جایی که میگم ، همین.
پیشنهاد خوبی بود و دلیل نداشت رد کنم برای همین با یکم مکث که نشانه فکر کردن باشه پیشنهادشو قبول کردم.
علی الحساب کرایه اون روزو پرداخت کرد و شماره منو گرفت و خداحافظی کردیم.

-سلام
از صداش شناختم
-سلام خانم، خوبین؟ در خدمتم بفرمایید
-اسمتو بهم نگفتی
-امیرم خانم
-شب می خوام برم یه جایی میای دنبالم؟
-بله خانم ساعت چند میگید بیام؟
-ساعت ۷ بیا مننظرتم
-چشم خانم حتما میام
-فقط امیر جان ۵ میلیون به حسابت میزنم قبل اینکه بیای دنبالم یه دست کت و شلوار بخر و بپوش و بیا.
-چرا خانم خودم لباس مناسب دارم
-باشه پس بهترین لباستو بپوش امشب
-چشم خانم
-فعلا
هم تعجب کرده بودم که چرا این خواسته رو ازم کرد هم هیجان داشتم ک
آوار او
1400/09/07

#عاشقی #خیانت #مرد_متاهل

با استاد خداحافظی کردیم و با لیلا به طرف در مجتمع رفتیم. تخته شاسی نقاشیم رو زیر بغلم گرفتم. حیاط مجتمع رو طی کردیم و به جلو در حیاط رسیدیم و ایستادیم.به لیلا گفتم میخوام برم کتابفروشی. بهش تعارف کردم که با هم بریم اما گفت که باید بره خونه چون کسی خونه نیست و خواهرش بدون کلید پشت در مونده. خوشحال شدم چون واقعا احتیاج داشتم تنها ببینمش. ازش خداحافظی کردم. هندزفریم رو در آوردم و یک آهنگ رو تصادفی پلی کردم. تو دلم گفتم به نیت  احساست به من. تو که نازنده بالا دلربایی/تو که بی سرمه چشمون سرمه‌سایی… صدای ملکوتی شجریان رو با لذت گوش کردم و سعی کردم هر کلمه از متن آهنگ رو به احساسش نسبت به خودم ربط بدم. بعد از ده دقیقه پیاده‌روی به جلوی مغازه‌ش رسیدم. هوا کاملا تاریک شده بود و پاساژ خلوت بود. خوشبختانه مغازه‌ش هم خلوت بود و داشت کتاب هارو مرتب میکرد که برگرده خونه. هندزفریم رو از گوشم درآوردم و نفس عمیقی کشیدم و در رو فشار دادم. صدای زنگوله پشت در بلند شد و صورتش رو به طرف در برگردوند.
-به سلام بابا جان. صفا آوردی فەرماوە تاتەم(بفرما بابا جان) . بفرما.
به خاطر اختلاف سنی 16ساله مون یا بابا جان صدام میزد یا کناچێ(دختر)
سلام کردم و احوال خودش و همسرش رو پرسیدم . دلم میخواست فدای لبخندش،دو تا دندون نامرتب جلوش، گردن بلندش. بوی سیگارش، ظاهر خیلی مردونش و همه وجودش بشم. میترسیدم ضربان قلبم رسوام کنه. به خودم نهیب زدم. چته دختر؟ چه مرگته؟
با خوشرویی جوابم رو داد و اون هم متقابلا احوال خانواده رو از من پرسید. در جواب تشکر کردم و گفتم

راستش کا ایرج گیان هم دلتنگتون بودم و هم کتاب ‘’ مواد و تکنیک ها’’ رو میخواستم و اگه پولی برام موند ‘’ عاشق مارگریت دوراس’’ رو.
-خیلی دیر به دیر سر میزنی بابا جان ما (اشاره کرد به کتابا) هم خیلی دلتنگت میشیم .مگه ‘’ عاشق دوراس’’ رو نبردی دفعه قبل؟
مطمئن بودم گونه هام گل انداخته. کاش این گل انداختن خواستنیم کرده باشه.
-نه کا ایرج گیان. دفعه قبل ‘’ طبل حلبی’’ و ‘’ سوربز’’ رو بردم.
کمی راجب به کتاب ها و راجب به ماریو بارگاس یوسای نازنین نویسنده سوربز حرف زدیم و تحسینش کردیم. بعدش حرف به دوراس نازنین کشیده شد و گفت : ‘’ عاشق دوراس’’ عالیه. اگه از موضوع داستان خبر داشته باشی در مورد یک مرد و زنه که…
یک دفعه همه چی  شروع به تکون خوردن کرد و صدای مهیبی از طبقه بالا اومد. انگار جسمی سنگین روی پشت بام پاساژ افتاد. دیدم شیشه ها دارن میلرزن و ترک برمیدارن و کتابا دارن میوفتن. همش منتظر بودم چیزی بیافته روم و بمیرم. خواستم به طرف در برم که انقدر شدت ریزش کتابا از هر قفسه زیاد بود که برگشتم. دستم رو گرفت و به آخر مغازه کشوند.  بۆ ( بیا). به سرعت هر چه تمامتر به طرف میز آخر مغازه رفتیم و زیر میز پناه گرفتیم. از همه جا صداهای مهیب میومد.جلوی میز پر کتاب و کارتن و خاک شد.اشکم کامل دراومده بود. محکم بازوش رو بغل کرده بودم و داشتم بلند بلند با گریه آیت‌الکرسی میخوندم. دستم رو محکم گرفته بود و میگفت : نترس. مەتەرسە تاتەکەم(نترس بابا جان)
بعد از حدود یک دقیقه صداها خوابید.نفس حبس شده‌م رو بیرون دادم و گفتم زلزله بود نه؟
این طولانی ترین و شدیدترین زلزله‌ای بود که دیده بودم. مطمئن بودم حداقل یک دقیقه طول کشیده و حتما خیلی ها مردن و خیلی جاها تخریب شده. یک دفعه چیز بزرگی روی میز افتاد  که باعث شد با تموم وجودم جیغ بزنم و دوباره محکم بازوش رو بغل کنم. احساس میکردم اکسیژن کمه و الانه که خفه شیم. تنگ نفس شده بودم و به سختی نفس میکشیدم.
من رو به داخل آغوشش
سعید و زن همسایه
1401/02/01

#خیانت #زن_همسایه #مرد_متاهل

سلام دوستان اسم من سعید هست و۳۶سالمه اهل تبریز وساکن شهر جدید سهند من توی یک شرکتی ویزیتور بودم درضمن یک تاکسی هم داشتم بعد از ظهرها هم تو مسیر تبریز سهند مسافرکشی هم میکردم من و همسرم تازه یک واحد آپارتمان تو سهند خریده بودیم وبه اونجا نقل مکان کرده بودیم همسایه بغلی ما هم یک زن و شوهر جوان بودند شوهرش محمدتو آژانس کار میکرد خانمش زهره هم خونه دار بود محمد خیلی از اوضاع کار گله میکرد و می‌گفت کاش یه شغلی واسه خانمم پیدا شه اونم کار کنه از عهده اقساط خونه بر نمیام هزینه بالای اصطحلاک ماشین هم امانمو بریده من هم اون موقع تازه شده بودم سرپرست فروش وحقوقم کلی افزایش یافته بود گفتم بارییس شرکت صحبت میکنم یه شغل واسه خانمت جور میکنم من چون ۱۲سال تو اون شرکت بودم از رانندگی و توزیع کنندگی و ویزیتوری تا حالا که ۳ماه بود سرپرست فروش شده بودم حرفم خریدار داشت و زهره رو به عنوان ویزیتور بردم شرکت وچون سرپرست فروش خودم بودم مسیرهای تاپ رو دادم به اون که بتونه فروش خوبی بیاره صبح هم با خودم میبردمش شرکت تو راه هم کلی گپ می‌زدیم زهره و محمد بچه نداشتن تازه ازدواج کرده بودن و عاشق پسر من طاها بودند چون دو خانواده خیلی صمیمی بودیم نه خانم من مشکلی با این قضیه که زهره رو من میبرم ومیارم داشت نه محمد من هم اوایل به چشم خواهری به زهره نگاه میکردم خلاصه با اینکه مسیرهای خوب تبریز مثل بازارصفی وشهناز و جاهای خوب که ویزیتورا حسرتشو میکشیدن داده بودم به زهره ولی چون تازه کار بود فروش آنچنانی نمیتونست بیاره ولی من کمکش میکردم تو مسیر منو خوب میشناختن میرفتم خودم با اصناف صحبت میکردم و سفارشهای خوبی می‌گرفتم وپورسانتشو هم زهره میبرد کم کم خودش به کارش مسلط شد و هفته ای دو بار هم میفرستادمش مراغه و بناب که اونجا هم خوب ویزیت میکرد ظرف شش ماه شده بود نفر اول فروش شرکت وحقوق وپورسانت خوبی هم می‌گرفت همیشه هم از من تشکر میکرد واسه کاری که واسش جور کرده بودم تو این مدت تو راه همیشه از کار و شرکت حرف می‌زدیم و من چون هم زنمو دوست داشتم هم رفیق محمد بودم و نون و نمک خورده بودیم به خودم اجازه نمیدادم به زن محمد نگاه بد کنم یا تو فکر زدن مخش باشم تا اینکه واسه بستن قرارداد شلف باید خودمم میرفتم بناب تا با چهار تا از مغازه های وی آی پی قرارداد شلف ببندم تا بناب با زهره بودم و موقع برگشت گفتم موافقی بناب کبابی بخوریم گفت آقا سعید راضی به زحمت نیستم گفتم این چه حرفیه رفتیم کبابی سفارش دادیم سر میز نشستیم و از هر دری گفتیم زهره از علاقش به طاها گفت گفتم زهره خانم شما که اینقدر بچه دوست دارین چرا بچه نمیارین لبخند ملیحی زد و سرشو انداخت پایین و گفت شرایط مالیمون هنوز خوب نیس گفتم تو که حقوقت خوبه و از این حرفها زهره واقعا زن زیبایی بود ۲۶سالش بود چشمهایی درشت وپوستی صاف و سفید آرایش مختصری میکرد و واقعا زیباییش خیره کننده بود من اون روز تو بناب شیفتش شدم وشیطون رفت تو جلدم از کبابی که اومدیم بیرون تا سهند فقط لاس زدیم و دیگه حرفامون حرفهای کار و شرکت و این چیزا نبود شب همش به فکر اون بودم از طرفی هم فکر خیانت به زنم و از همه بدتر محمد عذابم میداد ولی زهره واقعا زیبا بود و من عاشقش شده بودم فردا صبحشم تو راه شرکت کلی حرف زدیم و بعد کار هم قبل از اینکه برش گردونم سهند رفتیم رستوران هتل پارس و باهم غذا خوردیم دیگه واسم مسجل شده بود زهره هم منو دوست داره همون روز رومون حسابی به هم باز شدو شروع کردیم به حرفهای سکسی دیگه تمام فکرم کردن زهره بود فقط مکانشو نداشتم اونم مطمئن بودم راضیه بهم ب
بهترین سکسم با مریم جان زن عموی زنم
1401/02/18

#زن_شوهردار #مرد_متاهل #اقوام

سلام دوستان اسم من فرامز هست متولد ۶۰ هستم مدت کوتاهیه که با شهوانی آشنا شدم و لذت میبرم ولی اکثر داستانا خیلی تابلو هستش معلومه ساخته ذهن هستش آدمو بدتر از سکس میندازه تواین فکر افتادم داستان واقعی خودمو با شما به اشتراک بزارم خانم من اسمش سولمازه هستش و ۱۰سال از خودم کوچیکتره،متاسفانه بچه دار نمیشه،من هم ناراضی نیستم باهم میگذرونیم خیلی داغ و حشری ولی مذهبی که فقظ برا خودمه ،توی فامیلاشون یکی از زن عموهاش متولد ۶۰ هستش یعنی همسن من همیشه احساس میکردم بهم گرا میده از نگاه کردنش خندهاش حتی وقتی شوهرش پیشش نبود ما میرفتیم خونه اونا یابرعکس وقتی چایی یا اسباب پذیرایی میاورد دقت کرده بودم طوری لباس میپوشید جلوم خم میشد قشنگ سینه های سفید و گردش دیده میشد،یا بعضی وقتها گوشیش و میداد میگفت ایراد داره درستش کن مثلا پیام ارسال نمیشه منم شیطونی میکردم پیامهای فوق حشریشو که با چندتا از خانمای فامیلشون بود میخوندم،خلاصه بد جور تو نخش بودم،ولی نه اون حرکتی میزد نه من میتونستم دلو بزنم به دریا دایم درحال نقشه کشی بودم،بازن خودمم هرروز یا یک روز در میان سکس داریم سیر نمیشیم،بالاخره گذشت تااینکه خانمم یه مادر بزرگ تنها توروستا داره با یه خونه درندشت،خیلی جمع میشن اونجا،قرار شد بازم طایف ای برن خونه مامان بزرگشون یه هفته دور هم باشیم خانواده خانمم آبجیاش داداشهاش و پدر مادرش و عمه ها و عموهاش،خیلی خوش میگذره تا اینکه شرایط طوری شد که رفتن همه به تاخیر افتاد جز من و خانمم و عموش و زن عموش،خلاصه قرار شد بریم اونجا بقیه هم پس فردا بیان ماراه افتادیم رفتیم رسیدیم اونجا حال احوال ناهار رو خوردیم مامان بزرگه به عروس و نوش که زن من باشه گفت خیلی کار داره باید کارای خونه رو انجام بدن شستن و گردگیری خلاصه خونه تکونی شدید،تو این حین گوشی عموش زنگ زد اونم معلوم بود ناراحته صحبت میکنه،صحبتش تموم شد گفت که باید بره ماشین تریلی دارن اونم نزدیکای قم خراب شده مجبوره بره مکانیک ببره ماشین و تعمیر کنه بار مشتری پشت تریلی نمونه به من گفت بیا باهم بریم منم گفتم باشه بعد یهویی گفتم خره کجا تا این بره بیاد کمش دوروز طول میکشه عشق وحال اینجاست که دبه کردم،گفتم نمیام اونا اصرار از من انکار که موفق شدم به بهانه گردگیری و کمک چقد زن عمو رو مالوندم همش بازنم شوخیای تابلو میکردم جو حشری شده بود تا اینکه نزدیکای عصر قرار شد منو زنم بریم باغ سه تا پتو اونجا با آب چاه بشوریم باغشون استخرینا داره آب چاه عمیق ،زن عموش هم شیشه ها رو پاک میکرد،مارفتیم باغ پتوها رو به کمک هم شستیم به زنم گفتم میخوام بکنم گفت خستم اصلا حال ندارم،گفتم توکه کاری نمیکنی فقط میخوابی زحمت بامنه که میخوام آمپول بزنم خلاصه خیلی مقاومت میکرد گفتم تو این چمنا نکردمت الان بهترین وقته ده دقیقه کشتی گرفتیم بالاخره موفق شدم بزنم زمین لختش کنم ،زنم حشری بشه دیگه کار تمومه همچین رام میشه میخوابه زیرم یه بیست دقیقه ای بکن بکن راه انداختیم کوس عرق کرده همچین صدای شالاپ شولوپ میداد کیف میکردیم ،کارمون تموم شد پاشدیم بیاییم خونه تو ماشین خوابش برد هم خوابش سنگینه هم بعد سکس بیهوش میشه طوری که یه بار دیگه کسش بزارم متوجه نمیشه،بالاخره رفتیم خونه یه خورده ریزه کاری انجام دادیم خانمم شام و بزور خورد گفت خوابم میاد جای مامان بزرگ رو تو اتاق خواب انداختن،زن عموش گفت من بد جور عرق کردم میرم دوش،خانمم گفت من فردا میرم تو برو من رخت خوابا رو پهن میکنم بیا بخواب ،رخت هارو پهن کرد کنار دیوار تو پذیرایی جای منو انداخت بعد دومتر انورتر جای خودش
خواهر زاده زنم
1401/02/26

#عاشقی #مرد_متاهل

سلام فرزین هستم 43 سالمه قدم 181 هست و سایز کیرم هم 19 سانته و کلفتیش هم متناسبه . این نوشته پیش رو بیان ماجرای سکس من با مریم خواهر زاده زنم هست امیدواروم ز خوندش لذت ببرید . خب من یا با جناغ دارم یا بهتر بگم داشتم که بنده خدا فوت کرد و این باجناغم چون زود ازدواج کرده بود بچه هاش هم در سن جوانیش به دنیا اومدن طبیعتا و دختر بزرگش 28 سالشه و اونم زود شوهر دادن فکر کنم 18 سالش بود که شوهرش دادن و با شوهرش خیلی نمیساخت و ازش جدا شد بعد طلاق مریم دیگه اون دختر ساده توی خونه نبود و تیپ و طرز لباس پوشیدنش و اخلاق و رفتارش هم متفاوت شده بود . مریم قدش حدودا 170 میشه اندامش خیلی متناسبه سینه هاش از وقتی دیگه لباسهای تنگتر و بدن نماتری میپوشید بیشتر خودنمائی میکرد انگار دوتا انار درشت زیر لباسش قایم کرده شکم که اصلا نداره ولی از کمر به پائین جذابیتش فوق العاده است کمر باریک ولی کونی گرد و نسبتا قلمبه و رونهاش هم که دیگه نگم براتون که من دیونه رونها و ساق و مچ و انگشتهای پاهاش هستم از بس سکسی و جذاب هستش . خب مریم بعد از طلاقش نمیدونم چرا ولی هر کی براش خواستگار میاورد ردش میکرد و با مادر و پدرش هم دعوا میکرد که شما منو بدبختم کردید و منو به اون عوضی دادین و بیچاره باجناغم هم فکر کنم یکی از دلایل سکته ای که کرد و باعث رفتنش شد شاید همین ماجرای طلاق دختره بزرگش بود خلاصه دیگه به ایناش کاری ندارم و کم کم حس میکردم مریم رفتارش با من داره تغیر میکنه و توی هر بار دیدار بیشتر و بیشتر با من دم خور میشه و بگو بخند و در بحثهای متداول در بین مهمونی ها بیشتر با من وارد گفت و گو میشه . دورغ چرا منم خب خیلی لذت میبردم از اینکه با مریم رو در رو و چشم تو چشم حرف میزنم ، مریمی که با اون مریم قبل از ازدواجش زمین تا اسمون متفاوت شده بود . یه دختر جذاب و آرایش کرده و جوان و سکسی هر مردی را به وجد میاره ولی خب چون زنمم هم در هر مهمونی حاضر و ناظر بود من سعی میکردم تا جائیکه میشد رعایت میکردم تا شک و شبه ای به وجود نیارم و وقتیکه میدیدم مریم داره یکمی بی پروا میشه سریع به یه بهانه ای از جمع دور میشدم تا آتو دست کسی ندم ولی توی دلم چیز دیگه ای در جریان بود و اون چیزی نبود جز اینکه یعنی میشه یه روز این خوشگل خانم مال من بشه و اون بدن زیباش را لخت مادر زاد ببینم و لمسش کنم و ازش کام بگیرم و این فکرائی بود که من در خلوتم در مورد مریم داشتم ، هر چی زمان میگذشت بیشتر و بیشتر عاشق مریم میشدم از اون طرف هم مریم ارتباطش را با من بیشتر کرده بود چه توی اینستاگرام که منو فالو کرده بود طبیعتا منم اونو فالو کردم و چه توی تلگرام و گاهی برام پست یا نوشته ای میفرستاد منم جوابشو میدادم تا اینکه زد و پدرش فوت شد . میگم از زمانی که مریم جدا شد بیچاره پدرش به فاصله یک سال دوبار سکته قلبی داشت که دیگه به رحمت خدا رفت . خب این ضربه بدی بود برای خانواده و طبیعتا مریم هم خیلی نارحت و غمگین شده بود از مرگ پدرش بعد از مرگ باچناغم و مراسم عرا داریش و شب هفت و شب و چهل و این ماجراها بود که پیغام دادنهای مریم برام بیشتر و بیشتر میشد و همش میگفت من خیلی تنها شدم دیگه هیچکیو ندارم و از این حرفها منم دلداریش میدادم و میگفتم من هستم هرکاری داری من هستم نگران نباش از این چرت و پرتا خلاصه دیگه یک سالی از اون ماجرا گذشت مریم هم کم کم به روال عادی زندگیش برگشته بود و کمتر و یا اصلا دیگه گریه و زاری و ناراحتی نمیکرد و خب این خیلی خوب بود راستش در این مدت من هم دیگه حسم بهش خیلی کمتر شده بود و دیگه مثل وقتی که تازه