کون زنم
1401/02/18
#تابو #خیانت #همسر
اولین بار که معصومه رو تمام لخت کردم و کوس و کونش و راحت و تمام لخت دیدم و کردم و مالیدمش ۱ ماه بعد آشناییتون بود بعد از دیدن کون و سوراخ کونش و که گرچه تو همون یکماه آشنا چندین بار کرده بودمش ولی تمام لخت تو جای امن ازصبح تا عصر برای اولین بار که تو ویلای دوستش طالقان این کار انجام می شد و از همون روز من تازه کون و کوس و همه جای لخت زنم رو دقیق دیدم و بررسی کردم .واقعا خیلی از کونش خوشم میآمد و پستوناتم عالی و باب میل من هستن کوسش که دختر بود و بسته بود ولی شکلش معمولی و چاکش با لبه های بیرون زده یکم تیره تر از بدن تمام سفیدش بود و من چاک کوسش خوردم و حسابی کیرمو لای چاک کوس و سر کوسش مالیدم و فرو میکردم و معصومه ازبس شهوتی و حشری بود که هیچ مقاومت و اعتراضی که نمیکرد تازه کاملا خودش و در اختیار من گذاشته و حالشو میکرد از همون اول که رسیدم تو ویلا تمام لخت شدیم تا عصر معصومه لخت مادر زاد بود و منم همینطور فقط میکردم و میخوردمش ۳ بار ارضا شد و منم سه بار منتها خیلی کونش من و جذب کرده بود واقعا اگر خیلی صورت خوشگلی نداشت و صورتش معمولی بود ولی این کون و کپل هاش و پستوناش که ۸۵ خوش استیل هستن وبا نوک پستوناش قهوه ای کم رنگ و متوسط ،حسابی جبران صورت میکنن و مهمتر از همه این بود معصومه به من با عشق و علاقه میداد و سکس میکرد خیلی دوست داشت و ه جا و مهمه وقت از سکس استقبال میکرد و من با سکس اون روز و شدت حشریت و علاقه مصی به خودم و کون و پستون و هیکلش که در اختیارم بودن همه جوره ،تصمیم به ازدواج با هاش گرفتم که از اون روز به بعد حرف ازدواج که از اول از طرف معصومه مطرح بود ولی من میخواستم بکنم فقط و ازدواج بکن نبودم.جدی شد و تا عقد در چند ماه بعد و دیگه کردنمون راحت شده و قانونی ولی خونه و عروسی مونده برای ۶ ماه دیگه و ما خونه پدر زنم یا پدر خودم با هم شبها تو یه اتاق بودیم میشد یه سکس نه خیلی راحت ولی قانونی و زن و شوهری بکنیم که بازم به شدت به هردوتامون حال میداد ولی بازم یکم معصومه راحت نبود که بلند آه و اوه کنه و صداش بره بیرون اتاق ولی من کامل لختش میکردم و حسابی میکردمش و مخصوصا از جلو میخواستم پرده شو بزنم که کوس دادن و شروع کنیم ولی گ درخواست بجایی داشت که در یه جایی بزنم که یادگاری بمونه برامون و خیال راحت باشیم بتونیم سرو صدا کنیم و راحت باشیم و من هم قبول کردم و بیشتر میرفتم سراغ کونش و زنم هم چه کونی داره من دیونه شم چون هر چقدر سکس میکردیم و بهتر میشد سکسمون من از کون کردن بیشتر لذت میبردم و معصومه از کون میگفت خوشم نمیاد و درد داره و از این حرفها ولی واقعا تو سکس و حال شهوتی از کونم میکردمش حتی حالم میکرد و این تنها موردی نبود که این جوری بین حرف و گفته ها و عمل تفاوت و یکصد و هشتاد درجه ای داشت مثلا اوایل سکسمون میگفت از خوردن کوسش خوشش نمیاد و دوسم نداشت کیر من و بخوره و به فاصله کمی از خوردن کوسش از همه چی بیشتر لذت میبرد و کیر من هم قشنگ ساک میزد و هردوتا حال میکردیم .چون قلق زنم اینجوری بود که خیلی حشری و شهوتی بود ولی انگار فکر میکرد نباید من که شوهرم بفهمم حشری و تصور میکرد باید مخفی کنی شهوتشو حتی از من که شوهرم .ولی با شروع لب و آغاز سکس من نقاط حساسشو با خوردم و مالیدن تحریک میکردم و چند دقیقه بعد که شهوتش میزد بیرون دیگه نمیشد مخفی کنه حشریت و شهوت و منم هرکاری تو سکس میکنم به جفتمون حال میده و اصلا تا زنم رو به اوج و ارضا کامل نرسونم خودم ارضا نمیشدم و زنم بعد از شهوتی شدن دیگه فقط به حال کردن و لذت بردن زوم میشد و همه مد
1401/02/18
#تابو #خیانت #همسر
اولین بار که معصومه رو تمام لخت کردم و کوس و کونش و راحت و تمام لخت دیدم و کردم و مالیدمش ۱ ماه بعد آشناییتون بود بعد از دیدن کون و سوراخ کونش و که گرچه تو همون یکماه آشنا چندین بار کرده بودمش ولی تمام لخت تو جای امن ازصبح تا عصر برای اولین بار که تو ویلای دوستش طالقان این کار انجام می شد و از همون روز من تازه کون و کوس و همه جای لخت زنم رو دقیق دیدم و بررسی کردم .واقعا خیلی از کونش خوشم میآمد و پستوناتم عالی و باب میل من هستن کوسش که دختر بود و بسته بود ولی شکلش معمولی و چاکش با لبه های بیرون زده یکم تیره تر از بدن تمام سفیدش بود و من چاک کوسش خوردم و حسابی کیرمو لای چاک کوس و سر کوسش مالیدم و فرو میکردم و معصومه ازبس شهوتی و حشری بود که هیچ مقاومت و اعتراضی که نمیکرد تازه کاملا خودش و در اختیار من گذاشته و حالشو میکرد از همون اول که رسیدم تو ویلا تمام لخت شدیم تا عصر معصومه لخت مادر زاد بود و منم همینطور فقط میکردم و میخوردمش ۳ بار ارضا شد و منم سه بار منتها خیلی کونش من و جذب کرده بود واقعا اگر خیلی صورت خوشگلی نداشت و صورتش معمولی بود ولی این کون و کپل هاش و پستوناش که ۸۵ خوش استیل هستن وبا نوک پستوناش قهوه ای کم رنگ و متوسط ،حسابی جبران صورت میکنن و مهمتر از همه این بود معصومه به من با عشق و علاقه میداد و سکس میکرد خیلی دوست داشت و ه جا و مهمه وقت از سکس استقبال میکرد و من با سکس اون روز و شدت حشریت و علاقه مصی به خودم و کون و پستون و هیکلش که در اختیارم بودن همه جوره ،تصمیم به ازدواج با هاش گرفتم که از اون روز به بعد حرف ازدواج که از اول از طرف معصومه مطرح بود ولی من میخواستم بکنم فقط و ازدواج بکن نبودم.جدی شد و تا عقد در چند ماه بعد و دیگه کردنمون راحت شده و قانونی ولی خونه و عروسی مونده برای ۶ ماه دیگه و ما خونه پدر زنم یا پدر خودم با هم شبها تو یه اتاق بودیم میشد یه سکس نه خیلی راحت ولی قانونی و زن و شوهری بکنیم که بازم به شدت به هردوتامون حال میداد ولی بازم یکم معصومه راحت نبود که بلند آه و اوه کنه و صداش بره بیرون اتاق ولی من کامل لختش میکردم و حسابی میکردمش و مخصوصا از جلو میخواستم پرده شو بزنم که کوس دادن و شروع کنیم ولی گ درخواست بجایی داشت که در یه جایی بزنم که یادگاری بمونه برامون و خیال راحت باشیم بتونیم سرو صدا کنیم و راحت باشیم و من هم قبول کردم و بیشتر میرفتم سراغ کونش و زنم هم چه کونی داره من دیونه شم چون هر چقدر سکس میکردیم و بهتر میشد سکسمون من از کون کردن بیشتر لذت میبردم و معصومه از کون میگفت خوشم نمیاد و درد داره و از این حرفها ولی واقعا تو سکس و حال شهوتی از کونم میکردمش حتی حالم میکرد و این تنها موردی نبود که این جوری بین حرف و گفته ها و عمل تفاوت و یکصد و هشتاد درجه ای داشت مثلا اوایل سکسمون میگفت از خوردن کوسش خوشش نمیاد و دوسم نداشت کیر من و بخوره و به فاصله کمی از خوردن کوسش از همه چی بیشتر لذت میبرد و کیر من هم قشنگ ساک میزد و هردوتا حال میکردیم .چون قلق زنم اینجوری بود که خیلی حشری و شهوتی بود ولی انگار فکر میکرد نباید من که شوهرم بفهمم حشری و تصور میکرد باید مخفی کنی شهوتشو حتی از من که شوهرم .ولی با شروع لب و آغاز سکس من نقاط حساسشو با خوردم و مالیدن تحریک میکردم و چند دقیقه بعد که شهوتش میزد بیرون دیگه نمیشد مخفی کنه حشریت و شهوت و منم هرکاری تو سکس میکنم به جفتمون حال میده و اصلا تا زنم رو به اوج و ارضا کامل نرسونم خودم ارضا نمیشدم و زنم بعد از شهوتی شدن دیگه فقط به حال کردن و لذت بردن زوم میشد و همه مد
خیانت مریم
1401/02/19
#خیانت
سلام این داستان واقعیه برای دوستم اتفاق افتاده من از زبون خودش براتون اینجا مینویسم فقط اسم های شخصیت رو تغیر میدم،
من اسمم آرشه ۲۶سالمه قدم حدود ۱۷۰ وزنم ۶۵ مدرک تافل زبان دارم ومربی شنا هم هستم،ازاونجایی که ازهمون بچگی تخص بودم هیچکس ازمن خوشش نمیومد ازخراب کردن اسباب بازی بچه های همسایه وفامیل بگیر تا شکستن شیشه همسایه ها باتیر کمون همه ازم شاکی بودن تابستون که میشد بابام منو میبرد باخودش سرکار یه کارگاه نجاری داشت بابام ولی ازاونجایی که خیلی تخص بودم همیشه خدا خرابکاری میکردم ،تا اینکه مادرم به بابام گفت بفرستیم کلاس زبان اولش مقاومت میکردم ولی نمیدونم چی شد همون جلسه اول از کلاس زبان خوشم اومد و شیطنت دیگه نکردم وسخت علاقه مند شدم به کلاس زبانم ،درکنارش هم به شنا هم علاقه مند شدم گذشت تا اینکه ۱۸سالم شد تافل زبانمو گرفتم و مدرک مربیگری شنا هم گرفتم کنکور شرکت کردم ورشته زبان قبول شدم به پیشنهاد یکی از اقوام که ارتشی بود تو دانشگاه افسری شرکت کردم چون تافل داشتم و مدرک مربیگری شنا داشتم وهیکل خوبی هم داشتم تموم مراحل رو به آسونی قبول شدم وافتادم دانشگاه امام خمینی نیرو دریایی ارتش تو منجیل،دوران آموزشی داشت به سختی پیش میرفت آموزش های سخت نظامی ،زندگی درشرایط سخت وغواصی، پرش از ارتفاع ،گذشت تا اینکه اومدم مرخصی وبه پیشنهاد مادرم با مریم آشنا شدم دختر آروم و جذابی بود ۳ماه دوران آشنایی ما طول کشید تا نامزد کردیم مریم هم قد خودم بود وزنش ۷۰کیلو اونم اهل باشگاه و ورزش بود وهیکل مناسبی داشت،قرارشد ۴سال دوران دانشکده افسریم که گذشت مراسم بگیریم بریم سرخونه زندگیمون ،مریم دختر اجتماعی بود و طبیعتا دوستای زیادی داشت از یکی ازدوستاش خوشم نمیومد چون ولنگ باز بود به مریم هم هشدار داده بودم دور این دوستش رو خط بکشه ولی میگفت مااز دوران مدرسه باهم دوستیم منم بخاطراینکه باهام سرد نشه بهش چیزی نگفتم گذشت وگذشت بعد چندماه یه روز از منجیل زنگ زدم به یکی ازدوستای هم محلم که اونم با یکی از دوستای مریم رل زده بود بعد خوش وبش بهم گفت آرش یه چیزی بگم گفتم بگو گفت ناراحت نمیشی گفتم نه گفت ولش ازمن اصرار ازاون انکار تا بلاخره گفت مریم در نبودت بهت خیانت کرده انگار یه سطل آب سرد پاشیدن روم گفتم مطمنی گفت آره داداش خودم دیدم با یه پسره میره ومیاد چند لحظه مات ومبهوت شدم پشت تلفن صدا میومد میگفت آرش آرش گفتم مطمنی گفت آره گفتم حواست باشه تا من خودم بیام ببینم قضیه چیه چون تازه مرخصی گرفته بودم بهم مرخصی نمیدادن وسط اون همه آموزش های سخت وطاقت فرسا فکر خیانت مریم دیوونه ام میکرد تا فکری به سرم زد تویکی از آموزش ها که بالا رفتن از سکو و پرش از ارتفاع بود موقع پریدن دستمو آوردم زیر بدنم تا بیفتم روش که یا بشکنه یا دربیاد وهمینطور هم شد دستم شکست وبردنم بیمارستان و اونجا بهم استعلاجی دادن،سریع برگشتم پادگان وسایلمو جمع کردم برگشتم تهران رفتم محل پیش دوستم گفتم اومدم ببینم جریانی که گفتی راسته یا دروغ بهم گفت شب مریم با یه پسره قرارداره تو پل طبیعت ،فعلا بیابریم یه دوری بزنیم تا شب بریم تعقیبشون ،ساعت ۸شب بود که رفتیم درخونه مریم اینا با فاصله وایستادیم بله دیدم خانم ازخونه زد بیرون رفت سرکوچه یه ۲۰۶ سفید اومد جلوش ترمز زد وسوار شد رفت ماهم باموتور تعقیبشون کردیم رفتن پل طبیعت ماهم با فا صله دنبالشون تا روی یه نیمکت نشستن من سریع با گوشیم چندتا عکس گرفتم،به دوستم گفتم برگردیم خونه ،چندروزی خونه دپ بودم هیچی نمیخوردم تا اینکه مادرم گفت چندروزه اومدی نمیخوای بری پیش مریم
1401/02/19
#خیانت
سلام این داستان واقعیه برای دوستم اتفاق افتاده من از زبون خودش براتون اینجا مینویسم فقط اسم های شخصیت رو تغیر میدم،
من اسمم آرشه ۲۶سالمه قدم حدود ۱۷۰ وزنم ۶۵ مدرک تافل زبان دارم ومربی شنا هم هستم،ازاونجایی که ازهمون بچگی تخص بودم هیچکس ازمن خوشش نمیومد ازخراب کردن اسباب بازی بچه های همسایه وفامیل بگیر تا شکستن شیشه همسایه ها باتیر کمون همه ازم شاکی بودن تابستون که میشد بابام منو میبرد باخودش سرکار یه کارگاه نجاری داشت بابام ولی ازاونجایی که خیلی تخص بودم همیشه خدا خرابکاری میکردم ،تا اینکه مادرم به بابام گفت بفرستیم کلاس زبان اولش مقاومت میکردم ولی نمیدونم چی شد همون جلسه اول از کلاس زبان خوشم اومد و شیطنت دیگه نکردم وسخت علاقه مند شدم به کلاس زبانم ،درکنارش هم به شنا هم علاقه مند شدم گذشت تا اینکه ۱۸سالم شد تافل زبانمو گرفتم و مدرک مربیگری شنا هم گرفتم کنکور شرکت کردم ورشته زبان قبول شدم به پیشنهاد یکی از اقوام که ارتشی بود تو دانشگاه افسری شرکت کردم چون تافل داشتم و مدرک مربیگری شنا داشتم وهیکل خوبی هم داشتم تموم مراحل رو به آسونی قبول شدم وافتادم دانشگاه امام خمینی نیرو دریایی ارتش تو منجیل،دوران آموزشی داشت به سختی پیش میرفت آموزش های سخت نظامی ،زندگی درشرایط سخت وغواصی، پرش از ارتفاع ،گذشت تا اینکه اومدم مرخصی وبه پیشنهاد مادرم با مریم آشنا شدم دختر آروم و جذابی بود ۳ماه دوران آشنایی ما طول کشید تا نامزد کردیم مریم هم قد خودم بود وزنش ۷۰کیلو اونم اهل باشگاه و ورزش بود وهیکل مناسبی داشت،قرارشد ۴سال دوران دانشکده افسریم که گذشت مراسم بگیریم بریم سرخونه زندگیمون ،مریم دختر اجتماعی بود و طبیعتا دوستای زیادی داشت از یکی ازدوستاش خوشم نمیومد چون ولنگ باز بود به مریم هم هشدار داده بودم دور این دوستش رو خط بکشه ولی میگفت مااز دوران مدرسه باهم دوستیم منم بخاطراینکه باهام سرد نشه بهش چیزی نگفتم گذشت وگذشت بعد چندماه یه روز از منجیل زنگ زدم به یکی ازدوستای هم محلم که اونم با یکی از دوستای مریم رل زده بود بعد خوش وبش بهم گفت آرش یه چیزی بگم گفتم بگو گفت ناراحت نمیشی گفتم نه گفت ولش ازمن اصرار ازاون انکار تا بلاخره گفت مریم در نبودت بهت خیانت کرده انگار یه سطل آب سرد پاشیدن روم گفتم مطمنی گفت آره داداش خودم دیدم با یه پسره میره ومیاد چند لحظه مات ومبهوت شدم پشت تلفن صدا میومد میگفت آرش آرش گفتم مطمنی گفت آره گفتم حواست باشه تا من خودم بیام ببینم قضیه چیه چون تازه مرخصی گرفته بودم بهم مرخصی نمیدادن وسط اون همه آموزش های سخت وطاقت فرسا فکر خیانت مریم دیوونه ام میکرد تا فکری به سرم زد تویکی از آموزش ها که بالا رفتن از سکو و پرش از ارتفاع بود موقع پریدن دستمو آوردم زیر بدنم تا بیفتم روش که یا بشکنه یا دربیاد وهمینطور هم شد دستم شکست وبردنم بیمارستان و اونجا بهم استعلاجی دادن،سریع برگشتم پادگان وسایلمو جمع کردم برگشتم تهران رفتم محل پیش دوستم گفتم اومدم ببینم جریانی که گفتی راسته یا دروغ بهم گفت شب مریم با یه پسره قرارداره تو پل طبیعت ،فعلا بیابریم یه دوری بزنیم تا شب بریم تعقیبشون ،ساعت ۸شب بود که رفتیم درخونه مریم اینا با فاصله وایستادیم بله دیدم خانم ازخونه زد بیرون رفت سرکوچه یه ۲۰۶ سفید اومد جلوش ترمز زد وسوار شد رفت ماهم باموتور تعقیبشون کردیم رفتن پل طبیعت ماهم با فا صله دنبالشون تا روی یه نیمکت نشستن من سریع با گوشیم چندتا عکس گرفتم،به دوستم گفتم برگردیم خونه ،چندروزی خونه دپ بودم هیچی نمیخوردم تا اینکه مادرم گفت چندروزه اومدی نمیخوای بری پیش مریم
خاطرات اشکان (۱)
1401/02/21
#خیانت #زوج #نفر_سوم
قسمت اول: دلخوشی
تمامی خاطراتی که به صورت داستان مکتوب کردم واقعی هستن فقط اسامی اشخاص واقعی نیستن
من اشکان ۲۸ سال دارم میخوام ی سری داستان از خاطرات سکسی خودم برای شما به اشتراک بزارم امیدوارم مورد رضایت شما دوستان قرار بگیره و سرگرم کننده باشه.
مقدمه : من خانواده مذهبی دارم البته خودمم تا حدودی مذهبی هستم ولی به شدت حشری و داغ هستم برای همین در مورد مسائل مربوط به روابط جنسی واقعا میشه گفت آدم مذهبی نیستم و کاملا تسلیم این موضوع هستم.
موضوع از اون جایی شروع شد که من در یک موسسه آموزشگاه زبان شروع به کار کردم و اونجا با خانمی به نام لیلا آشنا شدم من حسابدار اون مجموعه بودم و لیلا مسئول ثبت نام آموزشگاه بود.
لیلا خانمی تقریبا مذهبی یعنی (چادری) بود با مشخصات قد بلند و خوش استایل بود رنگ سبزه ای هم داشت خیلی خون گرم زود جوش بود البته تازه متاهل شده بود یعنی تازه عروس بود .
محل کار ما جوری بود که در طول هفته ۱ یا ۲ روز کلاس داشتیم و ما بقی روز های هفته بیشتر اوقات آموزشگاه خبری نبود و مشغول کارهای اداری دفتر بودیم مدیر آموزشگاه هم یک روز درمیون یا ی هفته درمیون میومد دفتر و ما بیشتر اوقات تنها بودیم البته همکارهای دیگه ای هم بودن ولی میز کار من لیلا کنار هم و در یک اتاق بود .
به خاطره این موضوع ما خیلی زود باهم صمیمی شدیم وبیشتر اوقات باهم صحبت میکردم و این موضوع باعث اعتماد شده بود البته من نظری بهش نداشتم اون موقع و برای من به خاطره اینکه متاهل بود مثل یک دوست یا یک خواهر برام بود .
چون من ظاهری مذهبی داشتم اون خیلی زود به من اعتماد کرد وحتی پیش بقیه همکارا من داداش صدا میکرد این موضوع باعث شد تا از جزئیات زندگی همدیگه تقریبا بی اطلاع نباشیم .
اون میگفت پدر سخت گیری داره و حسابی مخالف با کارکردنش بیرون خونه است ولی شوهرش زیاد با این موضوع مشکلی نداره
بعد از چند ماه دیدم ی روز ناراحته پرسیدم گفتم لیلا چی شده امروز دمغی حوصله نداری میگفت پدرم گفته که نباید دیگه سر کار برم باید برم خونه داری کنم یا کاری که محیطش کلا خانم ها هستن برم.
گفتم تو مگه شوهر نکردی الان دیگه شوهرت باید بگه چیکار بکنی چیکار نکنی پدرت دیگه حق همچین کاری نداره که اما اون میگفت خانواده ما این طوری نیست پدرم هنوز روی من تسلط داره البته شوهرم هم ولش کن اصلا …
گفتم ولش کن یعنی چه هیچی نگفت ی مقدار بغض کرد من هم دیگه چیزی نگفتم تا بیشتر ناراحتش نکنم
اما متوجه شدم زیاد رابطه خوبی با همسرش نداره و از اون دلگیره
اون روز گذشت ولی حال لیلا رفته رفته خراب تر میشد اصلا تمرکز نداشت عصبی شده بود استرس گرفته بود یعنی قشنگ تو حالات رفتار چهرش معلوم بود که حال خوبی نداره چون واقعا خانم خون گرم اهل شوخی حال خوب بود ی روز که سر کیف نبود معلوم میشد حالا این حال بدش چند روز شده بود.
ی روز بعد تایم ناهار دیدم داره با تلفن صحبت میکنه با عصبانیت و خیلی عصبی بعد تلفن گفتم کی بود انقدر تورو عصبی کرد گفت مادرم میگه پدرت خیلی شاکی از محل کارت باید همین امروز از کارت بیای بیرون بعد گفتم بابا تو شوهر داری بگو شوهرم نمیزاره میگه باید بری سر کار گفتش شوهرم اصلا این موضوع براش مهم نیست یعنی شاید من هم براش مهم نباشم
زمانی که این گفت دیگه خیلی کنج کاو شدم تصمیم گرفتم باهاش مفصل صحبت کنم تا شاید بتونم مشکلش حل کنم .
اولش کمی خجالت میکشید مشکلات با من درمیون بزار ولی خیلی مسائل برام گفت
من هم بهش گفتم لیلا جان من قصد قضاوت ندارم فقط میخوام بدونم که اگه تونستم بتونم کمکت کنم
خلاصه اونم سفره دلش برام باز ک
1401/02/21
#خیانت #زوج #نفر_سوم
قسمت اول: دلخوشی
تمامی خاطراتی که به صورت داستان مکتوب کردم واقعی هستن فقط اسامی اشخاص واقعی نیستن
من اشکان ۲۸ سال دارم میخوام ی سری داستان از خاطرات سکسی خودم برای شما به اشتراک بزارم امیدوارم مورد رضایت شما دوستان قرار بگیره و سرگرم کننده باشه.
مقدمه : من خانواده مذهبی دارم البته خودمم تا حدودی مذهبی هستم ولی به شدت حشری و داغ هستم برای همین در مورد مسائل مربوط به روابط جنسی واقعا میشه گفت آدم مذهبی نیستم و کاملا تسلیم این موضوع هستم.
موضوع از اون جایی شروع شد که من در یک موسسه آموزشگاه زبان شروع به کار کردم و اونجا با خانمی به نام لیلا آشنا شدم من حسابدار اون مجموعه بودم و لیلا مسئول ثبت نام آموزشگاه بود.
لیلا خانمی تقریبا مذهبی یعنی (چادری) بود با مشخصات قد بلند و خوش استایل بود رنگ سبزه ای هم داشت خیلی خون گرم زود جوش بود البته تازه متاهل شده بود یعنی تازه عروس بود .
محل کار ما جوری بود که در طول هفته ۱ یا ۲ روز کلاس داشتیم و ما بقی روز های هفته بیشتر اوقات آموزشگاه خبری نبود و مشغول کارهای اداری دفتر بودیم مدیر آموزشگاه هم یک روز درمیون یا ی هفته درمیون میومد دفتر و ما بیشتر اوقات تنها بودیم البته همکارهای دیگه ای هم بودن ولی میز کار من لیلا کنار هم و در یک اتاق بود .
به خاطره این موضوع ما خیلی زود باهم صمیمی شدیم وبیشتر اوقات باهم صحبت میکردم و این موضوع باعث اعتماد شده بود البته من نظری بهش نداشتم اون موقع و برای من به خاطره اینکه متاهل بود مثل یک دوست یا یک خواهر برام بود .
چون من ظاهری مذهبی داشتم اون خیلی زود به من اعتماد کرد وحتی پیش بقیه همکارا من داداش صدا میکرد این موضوع باعث شد تا از جزئیات زندگی همدیگه تقریبا بی اطلاع نباشیم .
اون میگفت پدر سخت گیری داره و حسابی مخالف با کارکردنش بیرون خونه است ولی شوهرش زیاد با این موضوع مشکلی نداره
بعد از چند ماه دیدم ی روز ناراحته پرسیدم گفتم لیلا چی شده امروز دمغی حوصله نداری میگفت پدرم گفته که نباید دیگه سر کار برم باید برم خونه داری کنم یا کاری که محیطش کلا خانم ها هستن برم.
گفتم تو مگه شوهر نکردی الان دیگه شوهرت باید بگه چیکار بکنی چیکار نکنی پدرت دیگه حق همچین کاری نداره که اما اون میگفت خانواده ما این طوری نیست پدرم هنوز روی من تسلط داره البته شوهرم هم ولش کن اصلا …
گفتم ولش کن یعنی چه هیچی نگفت ی مقدار بغض کرد من هم دیگه چیزی نگفتم تا بیشتر ناراحتش نکنم
اما متوجه شدم زیاد رابطه خوبی با همسرش نداره و از اون دلگیره
اون روز گذشت ولی حال لیلا رفته رفته خراب تر میشد اصلا تمرکز نداشت عصبی شده بود استرس گرفته بود یعنی قشنگ تو حالات رفتار چهرش معلوم بود که حال خوبی نداره چون واقعا خانم خون گرم اهل شوخی حال خوب بود ی روز که سر کیف نبود معلوم میشد حالا این حال بدش چند روز شده بود.
ی روز بعد تایم ناهار دیدم داره با تلفن صحبت میکنه با عصبانیت و خیلی عصبی بعد تلفن گفتم کی بود انقدر تورو عصبی کرد گفت مادرم میگه پدرت خیلی شاکی از محل کارت باید همین امروز از کارت بیای بیرون بعد گفتم بابا تو شوهر داری بگو شوهرم نمیزاره میگه باید بری سر کار گفتش شوهرم اصلا این موضوع براش مهم نیست یعنی شاید من هم براش مهم نباشم
زمانی که این گفت دیگه خیلی کنج کاو شدم تصمیم گرفتم باهاش مفصل صحبت کنم تا شاید بتونم مشکلش حل کنم .
اولش کمی خجالت میکشید مشکلات با من درمیون بزار ولی خیلی مسائل برام گفت
من هم بهش گفتم لیلا جان من قصد قضاوت ندارم فقط میخوام بدونم که اگه تونستم بتونم کمکت کنم
خلاصه اونم سفره دلش برام باز ک
خیانت زنم با پسرعموش
1400/12/03
#خیانت #همسر
سلام اسمم فرید است .تو یکی از شهر های شمالی زندگی می کنم .داستانم راست است .کارم میکانیکی است .۳۵ سالمه .از ساعت ۷ صبح تا ۶ بعد از ظهر تو گاراج کار می کنم از ۱۰ سالگی شاکردمکانیک بودم تا این که سال ۱۳۸۳ رفتم سربازی وسال ۱۳۸۵ سربازی را تمام کردم چون برای خودم استاکار شده بودم یک مغازه کوچیک تعمیر های ماشین سنکین دست پا کردم سال ۱۳۸۹ تو سن ۲۴ سالگی زن گرفتم سال ۹۱ یک دختر و سال ۹۴ یک پسر وارد زندکی ما شد .حالا بریم سر اصل مطلب سال ۹۷ تو یک مزایده تعمیر چند ماشین سنکین یک اداره ای را قبول شدم .رفتم یک شهر دیگه هفته ای یک بار می امدم .یک روز به خانومم گفتم من این هفته نمیام ولی چون تولدش بود.می خواستم اونو سومرایز کنم .با برادر خانومم و خواهر خانووم و پدرو مادرس و پدر مادر خودم هماهنگ کردم .تا روز تولد .با هم بریم خانه .۲۵ اسفند ۹۷ بود که رفتیم خانه پدر خانومم گفت این که ماشین برادر زاده منه که وارد خانه شدیم صدای از داخل اتاق خواب امد .رفتیم داخل اتاق خواب دنیا روسرم خراب شد .زنم با پسر عموی خودش در حال سکس بود .پدر خانوم من که در لحظه سکته کرد و چند روز بعد فوت کرد برادر خانومم پسر عموی خودسو به باد کتک گرفت همه همسایه ها فهمیدند چون خانه من ویلایی بودتمام محله تو کوچه جمع شدند .من که دنیا رو سرم خراب شده بود .زبانم بند امده بود.بعد از اون داستان من و زنم توافقی از هم جدا شدیم. .بچه ها که با من زندگی می کنند پدرم بهم گفت شاید بچه ها برای خودت نباشند. رفتم با حکم دادگاه ازمایش دی ان ای دختر برای خودم بود. ولی پسر از رابطه نامشروع زنم با پسر عموش. پسر را بردم بهش دادم بعد از اون داستان من افسرده شده بودم .پرخاشگر شده بودم .به قول امروزی ها روانی شده بودم .مغازه نمی رفتم فقط تو خانه بودم با خودم می گفتم چرا من چرا من .من که دنبال ناموس مردم نرفتم که باید این اتفاق برای من بیفته بعد از این داستان خواهم همکار خودشو به من معرفی کرد.که شوهرش فوت کرده بود و یک پسر ۶ ماهه داست که پدر شوهرش به او اجازه داد که شوهر کنه که من اول رفتم برای اجازه برای ازدواج و داستان زندگی خودنو براش تعریف کردم گفت من باید فکر کنم بعد از یک هفته تماس گرفت .گفت انشالله زندگی خوبی داشته باشید .بعد از ۱ ماه عقد کردیم ۶ ماه بعد عروسی با بچه ها رفتیم ماه عسل برگشتیم خانه الان ۲ سال است که داریم به خوبی و خوشی داریم با هم دیکه زندکی می کنیم
بالا رفتیم ماست بود پایین امدیم دوغ بود داستان من دروغ بود.
گفتم یک داستان از خودم درست کنم تو سایت قرار بدم
نوشته: فرید
@dastankadhi
1400/12/03
#خیانت #همسر
سلام اسمم فرید است .تو یکی از شهر های شمالی زندگی می کنم .داستانم راست است .کارم میکانیکی است .۳۵ سالمه .از ساعت ۷ صبح تا ۶ بعد از ظهر تو گاراج کار می کنم از ۱۰ سالگی شاکردمکانیک بودم تا این که سال ۱۳۸۳ رفتم سربازی وسال ۱۳۸۵ سربازی را تمام کردم چون برای خودم استاکار شده بودم یک مغازه کوچیک تعمیر های ماشین سنکین دست پا کردم سال ۱۳۸۹ تو سن ۲۴ سالگی زن گرفتم سال ۹۱ یک دختر و سال ۹۴ یک پسر وارد زندکی ما شد .حالا بریم سر اصل مطلب سال ۹۷ تو یک مزایده تعمیر چند ماشین سنکین یک اداره ای را قبول شدم .رفتم یک شهر دیگه هفته ای یک بار می امدم .یک روز به خانومم گفتم من این هفته نمیام ولی چون تولدش بود.می خواستم اونو سومرایز کنم .با برادر خانومم و خواهر خانووم و پدرو مادرس و پدر مادر خودم هماهنگ کردم .تا روز تولد .با هم بریم خانه .۲۵ اسفند ۹۷ بود که رفتیم خانه پدر خانومم گفت این که ماشین برادر زاده منه که وارد خانه شدیم صدای از داخل اتاق خواب امد .رفتیم داخل اتاق خواب دنیا روسرم خراب شد .زنم با پسر عموی خودش در حال سکس بود .پدر خانوم من که در لحظه سکته کرد و چند روز بعد فوت کرد برادر خانومم پسر عموی خودسو به باد کتک گرفت همه همسایه ها فهمیدند چون خانه من ویلایی بودتمام محله تو کوچه جمع شدند .من که دنیا رو سرم خراب شده بود .زبانم بند امده بود.بعد از اون داستان من و زنم توافقی از هم جدا شدیم. .بچه ها که با من زندگی می کنند پدرم بهم گفت شاید بچه ها برای خودت نباشند. رفتم با حکم دادگاه ازمایش دی ان ای دختر برای خودم بود. ولی پسر از رابطه نامشروع زنم با پسر عموش. پسر را بردم بهش دادم بعد از اون داستان من افسرده شده بودم .پرخاشگر شده بودم .به قول امروزی ها روانی شده بودم .مغازه نمی رفتم فقط تو خانه بودم با خودم می گفتم چرا من چرا من .من که دنبال ناموس مردم نرفتم که باید این اتفاق برای من بیفته بعد از این داستان خواهم همکار خودشو به من معرفی کرد.که شوهرش فوت کرده بود و یک پسر ۶ ماهه داست که پدر شوهرش به او اجازه داد که شوهر کنه که من اول رفتم برای اجازه برای ازدواج و داستان زندگی خودنو براش تعریف کردم گفت من باید فکر کنم بعد از یک هفته تماس گرفت .گفت انشالله زندگی خوبی داشته باشید .بعد از ۱ ماه عقد کردیم ۶ ماه بعد عروسی با بچه ها رفتیم ماه عسل برگشتیم خانه الان ۲ سال است که داریم به خوبی و خوشی داریم با هم دیکه زندکی می کنیم
بالا رفتیم ماست بود پایین امدیم دوغ بود داستان من دروغ بود.
گفتم یک داستان از خودم درست کنم تو سایت قرار بدم
نوشته: فرید
@dastankadhi
رام کردن مارال وحشی
#خانم_معلم #خیانت #زن_شوهردار
شاید یه کم کلیشه باشه ولی اینی که مینویسم کاملا واقعیه و اصلا زایده تخیلات یک کیر راست شده نیست
کاوه هستم ۴۱ ساله یه آدم در ظاهر کاملا معمولی ولی با هوش و خوش سرزبون که همیشه به کارم اومده
سال ۹۶ اواخر پاییز بود خونه تنها بودم توی برنامه بی تاک میچرخیدم و با افراد نشناس چت میکردم حدودای ۲ صبح بود که یه نفر با آیدی مارال شانسی با من وصل شد و تقریبا تا صبح با هم صحبت کردیم و درد و دل یه خانم معلم بود که توی یکی از شهرهای کوچیک جنوبی ریاضی درس میداد شوهرش که اسمشو علی میزارم اینجا نظامی بود و به خاطر شوهرش اونجا زندگی میکردن و خودشون مال شهر دیگه ای بودن خلاصه آخرش به هم ای دی تلگرام دادیم و ارتباطمون ادامه پیدا کرد حرفامون معمولی و حول و حوش زندگی بود و مشکلات روزمره ولی خوب هردومون به هم علاقه مند شده بودیم اون نمیخواست به زبون بیاره منم خوب میترسیدم بگم کات کنه یه یادگاری براش درست کردم و فرستادم که خیلی خوشش اومد همیشه حرفامون به یه جایی میرسید که یه کم راست میشد کیرم تمومش میکرد گفت تو تنهایی و نمیخوام اذیت بشی و من نیستم توی این خطها منو با دوستش مریم آشنا کرد که اونم معلم ریاضی بود و توی بندر عباس خدمت میکرد با مریم راحتتر بودم ولی ارتباطم با مارال به عنوان دوست ادامه داشت مریم آدم مذهبی بود و روزه میگرفت و معمولا برا سکس چت باید صبر میکردیم تا بلد اذان خلاصه قرار شد برم بندر عباس پیش مریم و مارال بیاد ولی روز قبلش بچش مریم شد و نیومد و منو مریم سه روز به یاد موندنی داشتیم با هم و کلی سکس کردیم البته چون دختر بود و باکره فقط از کون میکردمش ولی بعد از اون سه روز مریم با حس زنانش فهمید که من عاشق مارال هستم و اونو میخوام و کم کم روابطمون سرد و کات شد نهایتا با مارال هم جسته و گریخته در ارتباط بودم ولی نه دائم گاهی از هم خبر میگرفتیم یه چند روزی چت میکردیم و دوباره تا چند ماه بعد تا اینکه سال ۱۴۰۰ شوهرش منتقل شد به کرمان و وقتی خبرشو داد دوباره رابطمون گرم و گرمتر شد ولی همیشه سوالهای خاصی میپرسید که تو منو دوست داری روم عیرت داری و ازین حرفا تا اینکه یه شب خیلی ناراحت بود و حالش خوش نبود تلفن زد و کلی گریه که شوهر من چندین ساله اصرار داره که من به مرد دیگه ای باید کص بدم اون شبم این برای اینکه از دستش خلاص بشه گفته بود دارم میرم به همکارم بدم و اومده بود خونه دوستش و ازونجا به من زنگ زد و من فهمیدم که شوهرش روش بی هست و حس کاکولد داره ولی این اصلا رضایت نمیده و از رفتار شوهرش شاکی و ناراحته خلاصه کشش ندم کم کم روابطمان صمیمی تر شد و تقریبا هر شب با هم سکسچت میکردیم خیلی پایه بود توی چت و میگفت وقتی با تو چت میکنم و خودمو میمالم خیلی بیشتر از کیر شوهرم بهم حال میده اوایل وقتی شوهرش شیفت بود میموند ولی کم کم وقتی شوهرش میخوابید کنار اون با من چت میکرد و کصشو میمالید و از کصش برام فیلمو عکس میفرستاد خلاصه کار به جایی رسید که وسط روز وقتی شوهرش داشت تی وی میدید میومد تو اتاق خواب تا ارضاش کنم شوهرش از همون اوایل از ارتباط ما خبر داشت و من همیشه عجیب بود برام که میگه علی سلام داره و ازین حرفا ولی اینطوری نشون داده بود که ما دوست معمولی هستیم
چند بار شوهرش بهش گفته بود بگو کاوه بیاد کرمان ولی این نمیدونم از سر لج یا هرچی قبول نمیکرد منم نمیخواستم اصرار کنم خیلی و ناراحتش کنم
یه روز بعد از یه سکس چت توپ که حسابی خیس شده بود شوهرش دستشو تو شورتش کرده بود و فهمیده بود بله خانوم معلم داره با من حال میکنه گوشیشو گرفته بود و خونده بود و سه بار کرده بودش گویا خیلی کیف کرده بود که زنش با کیر من اینقدر خیس شده و همین باعث شد دیگه قطع بشه این نوع چت هامون چون مارال نمیخواست ولی بعد توی دو ماه توی دی ماه ۱۴۰۱ بود گفت دلم میخواد ببینمت بعد این همه سال منم از خدا خواسته بار سفر بستم و با قطار راهی کرمان شدم و یه هتل اپارتمان اجاره کردم که در مستقل داشت
مارال یه زن معمولی نه خیلی خوشگل و نه زشت بود قد متوسط سبزه ولی خیلی بانمک صبح خودش اومد ایستگاه قطار دنبالم و با هم رفتیم سوئیت اونجا اولین بار تو بغلم گرفتمش و لیمو رو لبش گذاشتم شاید باید مثل همه بگم سایز ۸۵ و کمر با یکی و و ولی فقط واقعیتو نوشتم یه هیکل معمولی مثل اکثر خانمهای ۳۵ تا ۴۰ ساله که دوتا بچه زاییدن و یکم شیکم داشت ولی هورمون بود یا شور عشق لبمو که رو لبش گذاشتم کیرم مثل فنر از جا پرید و همونجا دم در کلی همو بغل کردیم و من خودمو میمالید بهش اولش خودشو عقب کشید ولی بعد چند دقیقه آروم شد نشستیم روی مبل و دستمو تو سینه اش کردم دوتا ممه ۸۵…۹۰ معمولی بود ولی من خیلی دوست داشتم بخورمش داغی کسشو از رو شلوار حس میکردم و هرچی جلوتر می رفتیم نفسهاش داغ تر میشد ولی یهو خودشو عق
#خانم_معلم #خیانت #زن_شوهردار
شاید یه کم کلیشه باشه ولی اینی که مینویسم کاملا واقعیه و اصلا زایده تخیلات یک کیر راست شده نیست
کاوه هستم ۴۱ ساله یه آدم در ظاهر کاملا معمولی ولی با هوش و خوش سرزبون که همیشه به کارم اومده
سال ۹۶ اواخر پاییز بود خونه تنها بودم توی برنامه بی تاک میچرخیدم و با افراد نشناس چت میکردم حدودای ۲ صبح بود که یه نفر با آیدی مارال شانسی با من وصل شد و تقریبا تا صبح با هم صحبت کردیم و درد و دل یه خانم معلم بود که توی یکی از شهرهای کوچیک جنوبی ریاضی درس میداد شوهرش که اسمشو علی میزارم اینجا نظامی بود و به خاطر شوهرش اونجا زندگی میکردن و خودشون مال شهر دیگه ای بودن خلاصه آخرش به هم ای دی تلگرام دادیم و ارتباطمون ادامه پیدا کرد حرفامون معمولی و حول و حوش زندگی بود و مشکلات روزمره ولی خوب هردومون به هم علاقه مند شده بودیم اون نمیخواست به زبون بیاره منم خوب میترسیدم بگم کات کنه یه یادگاری براش درست کردم و فرستادم که خیلی خوشش اومد همیشه حرفامون به یه جایی میرسید که یه کم راست میشد کیرم تمومش میکرد گفت تو تنهایی و نمیخوام اذیت بشی و من نیستم توی این خطها منو با دوستش مریم آشنا کرد که اونم معلم ریاضی بود و توی بندر عباس خدمت میکرد با مریم راحتتر بودم ولی ارتباطم با مارال به عنوان دوست ادامه داشت مریم آدم مذهبی بود و روزه میگرفت و معمولا برا سکس چت باید صبر میکردیم تا بلد اذان خلاصه قرار شد برم بندر عباس پیش مریم و مارال بیاد ولی روز قبلش بچش مریم شد و نیومد و منو مریم سه روز به یاد موندنی داشتیم با هم و کلی سکس کردیم البته چون دختر بود و باکره فقط از کون میکردمش ولی بعد از اون سه روز مریم با حس زنانش فهمید که من عاشق مارال هستم و اونو میخوام و کم کم روابطمون سرد و کات شد نهایتا با مارال هم جسته و گریخته در ارتباط بودم ولی نه دائم گاهی از هم خبر میگرفتیم یه چند روزی چت میکردیم و دوباره تا چند ماه بعد تا اینکه سال ۱۴۰۰ شوهرش منتقل شد به کرمان و وقتی خبرشو داد دوباره رابطمون گرم و گرمتر شد ولی همیشه سوالهای خاصی میپرسید که تو منو دوست داری روم عیرت داری و ازین حرفا تا اینکه یه شب خیلی ناراحت بود و حالش خوش نبود تلفن زد و کلی گریه که شوهر من چندین ساله اصرار داره که من به مرد دیگه ای باید کص بدم اون شبم این برای اینکه از دستش خلاص بشه گفته بود دارم میرم به همکارم بدم و اومده بود خونه دوستش و ازونجا به من زنگ زد و من فهمیدم که شوهرش روش بی هست و حس کاکولد داره ولی این اصلا رضایت نمیده و از رفتار شوهرش شاکی و ناراحته خلاصه کشش ندم کم کم روابطمان صمیمی تر شد و تقریبا هر شب با هم سکسچت میکردیم خیلی پایه بود توی چت و میگفت وقتی با تو چت میکنم و خودمو میمالم خیلی بیشتر از کیر شوهرم بهم حال میده اوایل وقتی شوهرش شیفت بود میموند ولی کم کم وقتی شوهرش میخوابید کنار اون با من چت میکرد و کصشو میمالید و از کصش برام فیلمو عکس میفرستاد خلاصه کار به جایی رسید که وسط روز وقتی شوهرش داشت تی وی میدید میومد تو اتاق خواب تا ارضاش کنم شوهرش از همون اوایل از ارتباط ما خبر داشت و من همیشه عجیب بود برام که میگه علی سلام داره و ازین حرفا ولی اینطوری نشون داده بود که ما دوست معمولی هستیم
چند بار شوهرش بهش گفته بود بگو کاوه بیاد کرمان ولی این نمیدونم از سر لج یا هرچی قبول نمیکرد منم نمیخواستم اصرار کنم خیلی و ناراحتش کنم
یه روز بعد از یه سکس چت توپ که حسابی خیس شده بود شوهرش دستشو تو شورتش کرده بود و فهمیده بود بله خانوم معلم داره با من حال میکنه گوشیشو گرفته بود و خونده بود و سه بار کرده بودش گویا خیلی کیف کرده بود که زنش با کیر من اینقدر خیس شده و همین باعث شد دیگه قطع بشه این نوع چت هامون چون مارال نمیخواست ولی بعد توی دو ماه توی دی ماه ۱۴۰۱ بود گفت دلم میخواد ببینمت بعد این همه سال منم از خدا خواسته بار سفر بستم و با قطار راهی کرمان شدم و یه هتل اپارتمان اجاره کردم که در مستقل داشت
مارال یه زن معمولی نه خیلی خوشگل و نه زشت بود قد متوسط سبزه ولی خیلی بانمک صبح خودش اومد ایستگاه قطار دنبالم و با هم رفتیم سوئیت اونجا اولین بار تو بغلم گرفتمش و لیمو رو لبش گذاشتم شاید باید مثل همه بگم سایز ۸۵ و کمر با یکی و و ولی فقط واقعیتو نوشتم یه هیکل معمولی مثل اکثر خانمهای ۳۵ تا ۴۰ ساله که دوتا بچه زاییدن و یکم شیکم داشت ولی هورمون بود یا شور عشق لبمو که رو لبش گذاشتم کیرم مثل فنر از جا پرید و همونجا دم در کلی همو بغل کردیم و من خودمو میمالید بهش اولش خودشو عقب کشید ولی بعد چند دقیقه آروم شد نشستیم روی مبل و دستمو تو سینه اش کردم دوتا ممه ۸۵…۹۰ معمولی بود ولی من خیلی دوست داشتم بخورمش داغی کسشو از رو شلوار حس میکردم و هرچی جلوتر می رفتیم نفسهاش داغ تر میشد ولی یهو خودشو عق
لذت سکس با کیری غیر از شوهر (۱)
1401/03/05
#زن_شوهردار #خیانت
سلام … من و پریسا هستم…دختری حشری و همسری خیانت کار…
سال1399 با وحید ازدواج کردم ، پس از 5سال دوستی و 2سال هم نامزدی و عقد،بخاطر کرونا مجلس عروسی سبک و خلوتی داشتیم.
قبل از ازدواج سکسهای زیادی با وحید داشتم .پرده کوسم ارتجاعی بود و سکسهایمان واقعی بود.
همسرم (وحید) 28 ساله سبزه رو ,هیکلی معمولی و کیری با اندازه 14cm, او کارمند ست و شیفتهای کاری او بخصوص شیفت شب من را کلی میرنجونه.
من 26 ساله، مربی شنا هستم.سفید پوست و کم مو هستم.قدم 168 وزن 42 باسنی گرد با گودی کمر زیبا.سینه سایز 75.
مستاجر هستیم داخل مجتمع 5طبقه .واحد روبرویی خانمی تنها 35 ساله بنام مهتاب همسایه ما هستش.شیفت کاری من صبح تا ظهر و 4 روز در هفته کار میکنم حقوق کمی دارم .چندباری که صبح بطرف کارم میرفتم مهتاب را داخل راه پله میدیدم ،سلام و احوال پرسی میکردیم.یکی از اون روزها از من پرسید و کارم را واسش توضیح دادم.بعدش هم واسه ثبت نام به استخر اومد که آموزش شنا کردن ببینه.
هیکل خوبی داشت یکم توپر با اندامی برجسته سینه های بزرگ و زنانه.
چند ماهی گذشت و این طول زمان باعث دوستی عمیق من و مهتاب شد.بیشتر وقتها خانه همدیگر بودیم .وحید هم کاملا در جریان بود و اعتراضی نداشت به رفت و آمد ما .او زنی مطلقه بود و 4 سالی بود که جدا شده بود.تیپ معمولی واسه رفت و آمد داشت مثل خودم و زنی نسبتا مذهبی بود برعکس من! هروز غروب به مسجد روبروی خانه میرفت برای نماز و به من هم اسرار میکرد ولی من اهل نماز نبودم و نمیرفتم.
دوستی ما عمیق و عمیق تر میشد تا آنجا که شبهایی که وحید تا صبح شیفت کاری بود کنار همدیگه بودیم.
یکروز پیاده تو مسیر استخر بودیم که پسری جوان با موتورسیکلت در حال ردشدن من را انگشت کرد و ایستاد و کیرشو مالید .مهتاب و من با ترس فرار کردیم و تا ظهر موقع برگشت هیچ حرفی از این حادثه نزدیم تا وقتی که رسیدیم خانه مهتاب.وحید شیفت بود طبق معمول و موقع ناهار مهتاب گفت، چه حسی داشتی اون پسره کونتا انگشت کرد من گفتم حس ترس اونم منا اذیت میکرد و دوتایی به این موضوع میخندیم.
اون متوجه سردی سکسهای زناشویی من شده بود و میگفت همه مردها همینجوری هستند.منم هم بخاطر همین سردی و اخلاق گندش از شوهرم جدا شدم.من خجالت میکشیدم موقعی که مهتاب از این صحبتها میکرد ولی رفته رفته عادی شد .من هم کنجکاو بودم که یک زن تنها چه داند نقدی داره …آخه مهتاب شاغل نبود و زندگی مالی نسبتا خوبی داشت! آهان شاید مهریه گرفته…یکروز ازش پرسیدم اونم گفت که شوهرش مهریه نداشته که بده و سوال من را در جواب گفت.
من صیغه هستم .من فوضول تر شده بودم بیشتر ازش میپرسیدم اونم کاملا شرح داد که ی مرد پول دار 58ساله اسمش هم مجید هستش خرجم را او میده و…
پرسیدم ازش که بیشتر وقتها بامن یا خونه ایی پس چه موقع با مجید سر میکنی .در جواب خندید و گفت هفته ایی 2بار بعد از نماز مغرب اونم یکی دو ساعت و…
کاملا از شرح زندگی یکدیگمون طی ای چند وقت مطلع شده بودیم و روزهایی که مهتاب میرفت پیش دوست پسرش از قبل بمن میگفت .فرداش هم با جزییات کامل تعریف میکرد که چی بینشون گذشته و حاجی (مجید) حتی تو چه وضعیتی باهم سکس کردند.
از دوستی من و مهتاب ۵ماهی میگذشت و تو این ماها من و وحید ۶بار سکس داشتیم که اونم فقط ۲بار من ارضا شدم.درصورتی که مهتاب هفته ایی یک یا دوبار سکس باکیفیت داشت .هردو به اتفاقات شخصیمون آگاه بودیم .من یکم حسودی میکردم ولی خب که چی …
با تجارب مهتاب لباس های سکسی و لختی تو خونه میپوشیدم و کارهای زیادی کردم که مهتاب بمن میگفت ولی وحید اصلا دگرگون نشد
1401/03/05
#زن_شوهردار #خیانت
سلام … من و پریسا هستم…دختری حشری و همسری خیانت کار…
سال1399 با وحید ازدواج کردم ، پس از 5سال دوستی و 2سال هم نامزدی و عقد،بخاطر کرونا مجلس عروسی سبک و خلوتی داشتیم.
قبل از ازدواج سکسهای زیادی با وحید داشتم .پرده کوسم ارتجاعی بود و سکسهایمان واقعی بود.
همسرم (وحید) 28 ساله سبزه رو ,هیکلی معمولی و کیری با اندازه 14cm, او کارمند ست و شیفتهای کاری او بخصوص شیفت شب من را کلی میرنجونه.
من 26 ساله، مربی شنا هستم.سفید پوست و کم مو هستم.قدم 168 وزن 42 باسنی گرد با گودی کمر زیبا.سینه سایز 75.
مستاجر هستیم داخل مجتمع 5طبقه .واحد روبرویی خانمی تنها 35 ساله بنام مهتاب همسایه ما هستش.شیفت کاری من صبح تا ظهر و 4 روز در هفته کار میکنم حقوق کمی دارم .چندباری که صبح بطرف کارم میرفتم مهتاب را داخل راه پله میدیدم ،سلام و احوال پرسی میکردیم.یکی از اون روزها از من پرسید و کارم را واسش توضیح دادم.بعدش هم واسه ثبت نام به استخر اومد که آموزش شنا کردن ببینه.
هیکل خوبی داشت یکم توپر با اندامی برجسته سینه های بزرگ و زنانه.
چند ماهی گذشت و این طول زمان باعث دوستی عمیق من و مهتاب شد.بیشتر وقتها خانه همدیگر بودیم .وحید هم کاملا در جریان بود و اعتراضی نداشت به رفت و آمد ما .او زنی مطلقه بود و 4 سالی بود که جدا شده بود.تیپ معمولی واسه رفت و آمد داشت مثل خودم و زنی نسبتا مذهبی بود برعکس من! هروز غروب به مسجد روبروی خانه میرفت برای نماز و به من هم اسرار میکرد ولی من اهل نماز نبودم و نمیرفتم.
دوستی ما عمیق و عمیق تر میشد تا آنجا که شبهایی که وحید تا صبح شیفت کاری بود کنار همدیگه بودیم.
یکروز پیاده تو مسیر استخر بودیم که پسری جوان با موتورسیکلت در حال ردشدن من را انگشت کرد و ایستاد و کیرشو مالید .مهتاب و من با ترس فرار کردیم و تا ظهر موقع برگشت هیچ حرفی از این حادثه نزدیم تا وقتی که رسیدیم خانه مهتاب.وحید شیفت بود طبق معمول و موقع ناهار مهتاب گفت، چه حسی داشتی اون پسره کونتا انگشت کرد من گفتم حس ترس اونم منا اذیت میکرد و دوتایی به این موضوع میخندیم.
اون متوجه سردی سکسهای زناشویی من شده بود و میگفت همه مردها همینجوری هستند.منم هم بخاطر همین سردی و اخلاق گندش از شوهرم جدا شدم.من خجالت میکشیدم موقعی که مهتاب از این صحبتها میکرد ولی رفته رفته عادی شد .من هم کنجکاو بودم که یک زن تنها چه داند نقدی داره …آخه مهتاب شاغل نبود و زندگی مالی نسبتا خوبی داشت! آهان شاید مهریه گرفته…یکروز ازش پرسیدم اونم گفت که شوهرش مهریه نداشته که بده و سوال من را در جواب گفت.
من صیغه هستم .من فوضول تر شده بودم بیشتر ازش میپرسیدم اونم کاملا شرح داد که ی مرد پول دار 58ساله اسمش هم مجید هستش خرجم را او میده و…
پرسیدم ازش که بیشتر وقتها بامن یا خونه ایی پس چه موقع با مجید سر میکنی .در جواب خندید و گفت هفته ایی 2بار بعد از نماز مغرب اونم یکی دو ساعت و…
کاملا از شرح زندگی یکدیگمون طی ای چند وقت مطلع شده بودیم و روزهایی که مهتاب میرفت پیش دوست پسرش از قبل بمن میگفت .فرداش هم با جزییات کامل تعریف میکرد که چی بینشون گذشته و حاجی (مجید) حتی تو چه وضعیتی باهم سکس کردند.
از دوستی من و مهتاب ۵ماهی میگذشت و تو این ماها من و وحید ۶بار سکس داشتیم که اونم فقط ۲بار من ارضا شدم.درصورتی که مهتاب هفته ایی یک یا دوبار سکس باکیفیت داشت .هردو به اتفاقات شخصیمون آگاه بودیم .من یکم حسودی میکردم ولی خب که چی …
با تجارب مهتاب لباس های سکسی و لختی تو خونه میپوشیدم و کارهای زیادی کردم که مهتاب بمن میگفت ولی وحید اصلا دگرگون نشد
زیر خواب برادر زاده ی همسرم شدم
1401/03/17
#زن_شوهردار #زن_عمو #خیانت
سامان تا وارد خونه شد گفت من امروز خیلی سرم شلوغ بوده عزیزم میشه برام یه حوله بزاری رو چوب لباسیِ نزدیک حموم…
گفتم چشم و رفتم سمت کمد دیواری تا براش لباس زیر و حوله ببرم
تمام اتفاقات روز رو توی اون چند ثانیه مرور کردم خیلی جلوی خودم رو گرفته بودم تا چیزی نگم یا از حالات و رفتارم متوجه مورد عجیبی نشه
چند روز بود که تلگرامش رو هک کرده بودم و فهمیده بودم با دختر خواهر خودم که چند ماهیه طلاق گرفته و فقط 20 سالشه ریخته رو هم اما تا امروز فکر میکردم فقط چت میکنن و کصشر میگن و میزاشتم پای حشری بودن اون و هول بودن سامان
میگفتم خودشون میفهمن این کار اشتباهیه و مرد و زن متاهل نباید نفر سوم وارد رابطه کنه
حتی دیشب که داشتن قرار مکان میذاشتن فکر میکردم دارم خواب میبینم
یعنی این سامان منه که داره با خواهرزاده ی خودم بهم خیانت میکنه
گریه م گرفته بود
میتونستم تو خواب بکشمش
یا فردا سر میز صبحونه سم خورش کنم شایدم بهتر بود خودمو بکشم یا به خواهرم بگم که دختر جنده ش رو قلاده کنه
هرچی که بود نمیدونم کی خوابم برد و صبح با صدای سامان که داشت خداحافظی میکرد بیدار شدم
به خودش رسیده بود یه پیرهن سفید و شلوار کتان مشکی تنش کرده بود
با چشم نیمه خواب گفتم بهبه امروز شیک میری خبریه
+نه عزیزم یه جلسه داریم تو شرکت
تو چیزی نمیخوای
_نه مرسی خواستم پیام میدم
خب خداحافظ
درو بست و رفت
من موندم و فکر و خیال
_مگه چی کم گذاشتم براش
_به منم شماره دادن ولی هیچوقت حتی نخواستم به خیانت فکر کنم و شماره ها رو سریع مینداختم تو اولین سطل آشغال
_هفته ای چند بارم که سکس داریم و تا کم نیاره من کوتاه نمیام
داشتم همه ی این چیزا رو مرور میکردم و دوباره رفتم سراغ تلگرام
تا از در خونه خارج شده بود به فرانک پیام داده بود
_سلام نفس… صبح بخیر
+سلام خوبی صبح توم بخیر عزیزم
_امروز ساعت 10 تو آدرسی که بهت گفتم باش
+باشه عزیزم فقط بی زحمت لوکیشنش رو هم برام بفرست که با ماشین میام دیگه راحت برسم
_باشه عزیز دلم
تو چند دیقه تمام عشق چند ساله م به سامان به نفرت تبدیل شده بود
بی اختیار اشک از چشمام سرازیر شده بود و نمیدونستم باید چیکار کنم
1 ساعت دیگه شوهر عزیزم با خواهر زاده ی جندم که چند ماه بود باهاش قهر بودم و بخاطر بی ادبی هاش نگاش هم نمیکردم قرار سکس داشتن و سامان اینو میدونست که من چقدر از فرانک بدم میاد و بازم منو بهش فروخت
یه نفرت واقعی تو وجودم نسبت به جفتشون شکل گرفته بود نقشه ها و کارای عجیب و غریب به ذهنم میرسید اما تصمیم گرفتم که زود تر برم به آدرس مکانشون و با چشم خودم ببینم و اگه بتونم چند تا عکس هم بگیرم
سوئیچ رو برداشتم بعد منصرف شدم اسنپ سفارش دادم
پراید سفید درخواست رو قبول کرد کنسل کردم
دوباره دوباره دوباره
بعد از 20 بار بالاخره یه تاکسی 405 درخواستم رو قبول کرد
رفتم پایین و منتظر موندم تا برسه
یه مرد 50 ساله بود
تو راه بهش گفتم من خبرنگارم و دنبال سرنخ یه کلاه برداری هستم و ازش پرسیدم میتونه تا ظهر در اختیار باشه یا نه در این بین کارت بین المللی تدریس زبانم رو نشونش دادم اونم که سواد درست درمونی نداشت از نوشته های انگلیسی روی کارت استدلال کرد و قانع شد که حتما راست میگم
و اوکی رو داد
اوضاع همونجوری که فکر میکردم پیش رفت سامان رو دوستش رسوند و فرانک با ماشین خودش به لوکیشن اومدن و چند تا عکس نصف و نیمه و یه فیلم از لحظه ای که سامان و فرانک از خونه بیرون زدن و از هم جدا شدن گرفتم و وقتی ساعت 12 تاکسی منو در خونه پیاده کرد مثل ابر بهاری داشتم گریه میکردم خودمو وسط زندگیه خاکستر شده م مید
1401/03/17
#زن_شوهردار #زن_عمو #خیانت
سامان تا وارد خونه شد گفت من امروز خیلی سرم شلوغ بوده عزیزم میشه برام یه حوله بزاری رو چوب لباسیِ نزدیک حموم…
گفتم چشم و رفتم سمت کمد دیواری تا براش لباس زیر و حوله ببرم
تمام اتفاقات روز رو توی اون چند ثانیه مرور کردم خیلی جلوی خودم رو گرفته بودم تا چیزی نگم یا از حالات و رفتارم متوجه مورد عجیبی نشه
چند روز بود که تلگرامش رو هک کرده بودم و فهمیده بودم با دختر خواهر خودم که چند ماهیه طلاق گرفته و فقط 20 سالشه ریخته رو هم اما تا امروز فکر میکردم فقط چت میکنن و کصشر میگن و میزاشتم پای حشری بودن اون و هول بودن سامان
میگفتم خودشون میفهمن این کار اشتباهیه و مرد و زن متاهل نباید نفر سوم وارد رابطه کنه
حتی دیشب که داشتن قرار مکان میذاشتن فکر میکردم دارم خواب میبینم
یعنی این سامان منه که داره با خواهرزاده ی خودم بهم خیانت میکنه
گریه م گرفته بود
میتونستم تو خواب بکشمش
یا فردا سر میز صبحونه سم خورش کنم شایدم بهتر بود خودمو بکشم یا به خواهرم بگم که دختر جنده ش رو قلاده کنه
هرچی که بود نمیدونم کی خوابم برد و صبح با صدای سامان که داشت خداحافظی میکرد بیدار شدم
به خودش رسیده بود یه پیرهن سفید و شلوار کتان مشکی تنش کرده بود
با چشم نیمه خواب گفتم بهبه امروز شیک میری خبریه
+نه عزیزم یه جلسه داریم تو شرکت
تو چیزی نمیخوای
_نه مرسی خواستم پیام میدم
خب خداحافظ
درو بست و رفت
من موندم و فکر و خیال
_مگه چی کم گذاشتم براش
_به منم شماره دادن ولی هیچوقت حتی نخواستم به خیانت فکر کنم و شماره ها رو سریع مینداختم تو اولین سطل آشغال
_هفته ای چند بارم که سکس داریم و تا کم نیاره من کوتاه نمیام
داشتم همه ی این چیزا رو مرور میکردم و دوباره رفتم سراغ تلگرام
تا از در خونه خارج شده بود به فرانک پیام داده بود
_سلام نفس… صبح بخیر
+سلام خوبی صبح توم بخیر عزیزم
_امروز ساعت 10 تو آدرسی که بهت گفتم باش
+باشه عزیزم فقط بی زحمت لوکیشنش رو هم برام بفرست که با ماشین میام دیگه راحت برسم
_باشه عزیز دلم
تو چند دیقه تمام عشق چند ساله م به سامان به نفرت تبدیل شده بود
بی اختیار اشک از چشمام سرازیر شده بود و نمیدونستم باید چیکار کنم
1 ساعت دیگه شوهر عزیزم با خواهر زاده ی جندم که چند ماه بود باهاش قهر بودم و بخاطر بی ادبی هاش نگاش هم نمیکردم قرار سکس داشتن و سامان اینو میدونست که من چقدر از فرانک بدم میاد و بازم منو بهش فروخت
یه نفرت واقعی تو وجودم نسبت به جفتشون شکل گرفته بود نقشه ها و کارای عجیب و غریب به ذهنم میرسید اما تصمیم گرفتم که زود تر برم به آدرس مکانشون و با چشم خودم ببینم و اگه بتونم چند تا عکس هم بگیرم
سوئیچ رو برداشتم بعد منصرف شدم اسنپ سفارش دادم
پراید سفید درخواست رو قبول کرد کنسل کردم
دوباره دوباره دوباره
بعد از 20 بار بالاخره یه تاکسی 405 درخواستم رو قبول کرد
رفتم پایین و منتظر موندم تا برسه
یه مرد 50 ساله بود
تو راه بهش گفتم من خبرنگارم و دنبال سرنخ یه کلاه برداری هستم و ازش پرسیدم میتونه تا ظهر در اختیار باشه یا نه در این بین کارت بین المللی تدریس زبانم رو نشونش دادم اونم که سواد درست درمونی نداشت از نوشته های انگلیسی روی کارت استدلال کرد و قانع شد که حتما راست میگم
و اوکی رو داد
اوضاع همونجوری که فکر میکردم پیش رفت سامان رو دوستش رسوند و فرانک با ماشین خودش به لوکیشن اومدن و چند تا عکس نصف و نیمه و یه فیلم از لحظه ای که سامان و فرانک از خونه بیرون زدن و از هم جدا شدن گرفتم و وقتی ساعت 12 تاکسی منو در خونه پیاده کرد مثل ابر بهاری داشتم گریه میکردم خودمو وسط زندگیه خاکستر شده م مید
سرود خیانت
1401/03/22
#خیانت #عاشقی
برای «فرهاد» آمدن به دادگاه خانواده مثل یک خواب آشفته بود. از روزی که عاشق «لاله» شد تا همین دو سال پیش، حتی یک لحظه هم به این روزها فکر نکرده بود، چه رسد به اینکه مجبور به پرداخت مهریه 2500 سکهای باشد یا خانهاش را از دست بدهد.
فرهاد در گوشه ای از شعبه 368 دادگاه خانواده نشسته بود و مطالبی را روی کاغذ سفید مینوشت تا به عنوان لایحه به پرونده دادخواست مهریه همسرش اضافه کند. هنگام نوشتن گاهی سرش را بلند میکرد و از پنجره به بیرون زُل میزد، چهره و اندامی درشت داشت که قامت مردانهاش را به رخ میکشید. به نظر میرسید با آن نگاه اندیشناکش توجهی به آسمان دودآلود تهران ندارد و به جای آن گذشتهاش را ورق میزند…
ماجرا از 23 سال پیش شروع شد. در یک روز بهاری که ترنم باران، زیبایی شهر را دو چندان میکرد دختران خوابگاه دانشجویی پشت پنجره جمع شده بودند. در همان جا و همان لحظات فرهاد داشت نجاری میکرد که یکی از دخترها نظرش را جلب کرد. دختری که بشدت شبیه خواهرش بود و سالها پیش به خارج از کشور مهاجرت کرده بود. بهانه و فرصتی پیدا کرد و پنهان از دیگران موضوع علاقهمندیاش را مطرح کرد، اما دختر اهمیتی نداد و رفت. ولی فرهاد از فکر این دختر جوان بیرون نرفت. با گذشت زمان همه چیز فراموش شد اما سه ماه بعد در حال نصب سفارش چوبی یک آپارتمان بود که ناگهان با دیدن صحنهای خشکش زد؛ همان دختر دانشجو را دید که در آشپزخانه داشت شربت درست میکرد. چند دقیقه بعد معلوم شد که اسماش «لاله» است و اهل شهرستان که آمده به فامیلهایش سر بزند. فرهاد تا پایان کار فکر کرد و قبل از رفتن موضوع خواستگاری را پیش کشید.
چند روز بعد نخستین دیدارشان در پارک نزدیک خوابگاه اتفاق افتاد، فرهاد یک دسته گل سرخ به دست داشت و نخستین جملهای که لاله به زبان آورد این بود: «شما همیشه برای دخترها گل میبرید؟» و فرهاد جواب داده بود: «نه…نخستین بار است، اما اگر با من ازدواج کنی قول میدهم همیشه یک دسته گل توی خانه مان باشد…»
اما لاله قول ازدواج به فرهاد نداد و همه چیز را به موافقت پدر و مادرش موکول کرد که صدها کیلومتر دورتر از تهران زندگی میکردند. همان هفته فرهاد به خواستگاری رفت، اما پدر لاله داشتن کارت پایان خدمت را پیش کشید. فرهاد دو سال در آرزوی ازدواج با این دختر ماند و دلش به چند تماس تلفنی خوش بود تا اینکه کارت پایان خدمتش را به پدر لاله نشان داد ولی خانواده لاله بهانه آوردند که «کار درست و حسابی نداری.» دو سال دیگر هم گذشت تا یک شرکت تولید مبل راه انداخت، اما باز هم پدر دختر شرط خرید خانه شخصی را مطرح کرد و سه سال هم طول کشید تا صاحب یک خانه بزرگ شود. بعد گفتند که باید یک خودروی گرانقیمت برای لاله بخری، بالاخره آنقدر بین تهران و شهرستان رفت و آمد کرد و واسطه فرستاد تا به ازدواج آنها راضی شدند. هفت سال از نخستین دیدار فرهاد و لاله گذشته بود که روز «بلهبرون» رسید. در شرط جدید، مهریه 2000 سکه طلا به میان آمد ولی فرهاد همچنان پافشاری کرد و حتی پیشنهاد داد با 2500 سکه دختر مورد علاقهاش را عقد کند. یک مراسم مجلل ترتیب داد و سرانجام زندگی مشترک فرهاد عاشق با دختر مورد علاقهاش آغاز شد. لاله کارش در آزمایشگاه را ترک کرد و سرگرمیاش شد رفتن به کلاسهای زبان و نقاشی و شنا؛ حتی سفرهای داخلی و خارجی آنها به راه بود و فرهاد نمیگذاشت آب در دل همسرش تکان بخورد، تا اینکه…
در لحظاتی که فرهاد در مقابل قاضی کاغذ سفید لایحه را سیاه میکرد، 14 سال از زندگی مشترکش با لاله میگذشت و به یاد میآورد که در آن سالها چند بار
1401/03/22
#خیانت #عاشقی
برای «فرهاد» آمدن به دادگاه خانواده مثل یک خواب آشفته بود. از روزی که عاشق «لاله» شد تا همین دو سال پیش، حتی یک لحظه هم به این روزها فکر نکرده بود، چه رسد به اینکه مجبور به پرداخت مهریه 2500 سکهای باشد یا خانهاش را از دست بدهد.
فرهاد در گوشه ای از شعبه 368 دادگاه خانواده نشسته بود و مطالبی را روی کاغذ سفید مینوشت تا به عنوان لایحه به پرونده دادخواست مهریه همسرش اضافه کند. هنگام نوشتن گاهی سرش را بلند میکرد و از پنجره به بیرون زُل میزد، چهره و اندامی درشت داشت که قامت مردانهاش را به رخ میکشید. به نظر میرسید با آن نگاه اندیشناکش توجهی به آسمان دودآلود تهران ندارد و به جای آن گذشتهاش را ورق میزند…
ماجرا از 23 سال پیش شروع شد. در یک روز بهاری که ترنم باران، زیبایی شهر را دو چندان میکرد دختران خوابگاه دانشجویی پشت پنجره جمع شده بودند. در همان جا و همان لحظات فرهاد داشت نجاری میکرد که یکی از دخترها نظرش را جلب کرد. دختری که بشدت شبیه خواهرش بود و سالها پیش به خارج از کشور مهاجرت کرده بود. بهانه و فرصتی پیدا کرد و پنهان از دیگران موضوع علاقهمندیاش را مطرح کرد، اما دختر اهمیتی نداد و رفت. ولی فرهاد از فکر این دختر جوان بیرون نرفت. با گذشت زمان همه چیز فراموش شد اما سه ماه بعد در حال نصب سفارش چوبی یک آپارتمان بود که ناگهان با دیدن صحنهای خشکش زد؛ همان دختر دانشجو را دید که در آشپزخانه داشت شربت درست میکرد. چند دقیقه بعد معلوم شد که اسماش «لاله» است و اهل شهرستان که آمده به فامیلهایش سر بزند. فرهاد تا پایان کار فکر کرد و قبل از رفتن موضوع خواستگاری را پیش کشید.
چند روز بعد نخستین دیدارشان در پارک نزدیک خوابگاه اتفاق افتاد، فرهاد یک دسته گل سرخ به دست داشت و نخستین جملهای که لاله به زبان آورد این بود: «شما همیشه برای دخترها گل میبرید؟» و فرهاد جواب داده بود: «نه…نخستین بار است، اما اگر با من ازدواج کنی قول میدهم همیشه یک دسته گل توی خانه مان باشد…»
اما لاله قول ازدواج به فرهاد نداد و همه چیز را به موافقت پدر و مادرش موکول کرد که صدها کیلومتر دورتر از تهران زندگی میکردند. همان هفته فرهاد به خواستگاری رفت، اما پدر لاله داشتن کارت پایان خدمت را پیش کشید. فرهاد دو سال در آرزوی ازدواج با این دختر ماند و دلش به چند تماس تلفنی خوش بود تا اینکه کارت پایان خدمتش را به پدر لاله نشان داد ولی خانواده لاله بهانه آوردند که «کار درست و حسابی نداری.» دو سال دیگر هم گذشت تا یک شرکت تولید مبل راه انداخت، اما باز هم پدر دختر شرط خرید خانه شخصی را مطرح کرد و سه سال هم طول کشید تا صاحب یک خانه بزرگ شود. بعد گفتند که باید یک خودروی گرانقیمت برای لاله بخری، بالاخره آنقدر بین تهران و شهرستان رفت و آمد کرد و واسطه فرستاد تا به ازدواج آنها راضی شدند. هفت سال از نخستین دیدار فرهاد و لاله گذشته بود که روز «بلهبرون» رسید. در شرط جدید، مهریه 2000 سکه طلا به میان آمد ولی فرهاد همچنان پافشاری کرد و حتی پیشنهاد داد با 2500 سکه دختر مورد علاقهاش را عقد کند. یک مراسم مجلل ترتیب داد و سرانجام زندگی مشترک فرهاد عاشق با دختر مورد علاقهاش آغاز شد. لاله کارش در آزمایشگاه را ترک کرد و سرگرمیاش شد رفتن به کلاسهای زبان و نقاشی و شنا؛ حتی سفرهای داخلی و خارجی آنها به راه بود و فرهاد نمیگذاشت آب در دل همسرش تکان بخورد، تا اینکه…
در لحظاتی که فرهاد در مقابل قاضی کاغذ سفید لایحه را سیاه میکرد، 14 سال از زندگی مشترکش با لاله میگذشت و به یاد میآورد که در آن سالها چند بار
چادرم را باد برد
1401/03/25
#زن_چادری #خیانت #زن_شوهردار
محتوای این داستان “تابو شکنی” است!
از بچگی با من بود.
یک چیز جدانشدنی که دلبستگی بهش داشتم.
چادرم رو میگم…
هر چی که قد میکشیدم و بزرگتر میشدم این چادر هم برای من مهم و مهمتر میشد.
نه برای تظاهر یا راضی نگه داشتن خانوادم، بلکه یه قانون بود برای خودم.
شخصیت من با چادر سیاهم آمیخته و شکل گرفته بود و گریزی از اون نبود.
درست زمانی که کم کم داشتم خودم و اهدافم رو میشناختم، خانوادم دست من رو تو دست پسرعموم(فرهاد)گذاشتن.
شاید چون اسم من شیرین بود خانوادم میخواستن تکرار تاریخ کنن و از ما دوتا یک زوج افسانه ای بسازن، هرچند که سرنوشت اون دوتا هم خوشبختی در پی نداشت!
بیست و سه سالم بود که خطبه عقد من با فرهاد جاری شد و رسما و شرعا زنش شدم.
اگر بگم از روز اول عاشق فرهاد بودم خب دروغ و لاف هست، اما رفته رفته که علاقه فرهاد به خودم و زندگی مشترکمون رو دیدم، تلاش های فرهاد برای تزریق آرامش به حال من و زندگیمون و بقیه مسائل باعث شد که احساس من شکوفا بشه.
اما همیشه یک نقطه تاریک با من موند که این ازدواج اجباری بوده!
اینها خلاصه ای از گذشته های دورتر بود و بهتره به گذشته نزدیکتر و زمان حال بیاییم و دربارش صحبت کنیم:
جایی که من و فرهاد تو یک خونه هفتاد هشتاد متری ساده با یه سری اسباب جزئی و بدون تجملات که مثل خیلی های دیگه با قسط و وام دست و پا شده بود، زندگی میکردیم.
یکنواخت بودن زندگی و رابطه با فرهاد خواه و ناخواه داشت خستم میکرد، دوری از خانواده هم نمک زخم میشد و صبرمو لبریز میکرد.
داشتم چای رو تو فنجون میریختم که لیلا دخترداییم که هر از گاهی به دیدنم میومد گفت: تو چرا نمیای دانشگاه ثبت نام کنی؟
بابا فرهاد که سره کاره اصن خودم باهاش حرف میزنم.
منم خندیدم و گفتم: زحمت نکش چون نه من حال دانشگاه رفتن دارم و نه فرهاد راضی به این کار میشه.
مدتی گذشت تا اینکه تو قرعه کشی وام که با خانم های ساختمون برگزار میکردیم، اسم من دراومد.
وقتی خانوم نصیری با چادر رنگی که به سر داشت و کاغذ رو باز کرد و خندید و گفت: مبارک باشه شیرین جون.
اون لحظه انگار دنیا رو بهم دادن.
مبلغ وام هشتاد میلیون تومن بود و قرار شد بعد از جمع شدن کل مبلغ به حسابم واریزش کنن.
شب که فرهاد برگشت ماجرا رو براش گفتم و خیلی خوشحال شد و گفت: فرصت خوبیه که باهاش بدهی هارو صاف کنیم.
منم درحالی که اخم کردم جواب دادم: شرمندتم چون این پول رو میخوام باهاش ماشین بخرم تا یکم از این اوضاع احوال خارج بشیم.
با چندین روز بحث بالاخره اختیار پول رو به من داد فرهاد و گفت: هرکاری دوست داری بکن!
من هم که هدفم خرید ماشین بود از فردا با لیلا برای ثبت نام و دریافت گواهینامه اقدام کردم.
چندین آموزشگاه رو سر زدیم و بالاخره من راضی شدم تو یکی از آموزشگاه ها ثبت نام کنم.
فرهاد هم که رگ غیرتش خیلی زود باد میکرد پیگیر ماجرای گواهینامه گرفتن من بود، که ببینم کجا ثبت نام کردم، محیطش خوبه یا نه.
خود من هم یه وسواس به خرج میدادم و برام راحت نبود قبول کردن هر شرایطی.
مراحل ابتدایی طی شد و قرار شد هفته بعد برای آموزش های تو شهری با ماشین برم، خیلی خوشحال بودم که قراره صاحب ماشین بشیم و یکم از دغدغدمه هامون کم میشه.
شنبه صبح ساعت ۸ بیدار شدم و بعد تز دوش گرفتن یک مانتو شلوار ساده به تن کردم و مثل همیشه چادرم رو به تنم وصل کردم، کمی سرمه کشیدم و یک آرایش ملایم.
خودم رو به محل مورد نظر رسوندم و قرار بود لیلا هم بیاد با من، که از قضا زودتر از من رسیده بود.
در کمال تعجب دیدم که یک مرد جا افتاده نسبتا قد بلند که سنش از سی و پنج بالاتر نمیزد و پیر
1401/03/25
#زن_چادری #خیانت #زن_شوهردار
محتوای این داستان “تابو شکنی” است!
از بچگی با من بود.
یک چیز جدانشدنی که دلبستگی بهش داشتم.
چادرم رو میگم…
هر چی که قد میکشیدم و بزرگتر میشدم این چادر هم برای من مهم و مهمتر میشد.
نه برای تظاهر یا راضی نگه داشتن خانوادم، بلکه یه قانون بود برای خودم.
شخصیت من با چادر سیاهم آمیخته و شکل گرفته بود و گریزی از اون نبود.
درست زمانی که کم کم داشتم خودم و اهدافم رو میشناختم، خانوادم دست من رو تو دست پسرعموم(فرهاد)گذاشتن.
شاید چون اسم من شیرین بود خانوادم میخواستن تکرار تاریخ کنن و از ما دوتا یک زوج افسانه ای بسازن، هرچند که سرنوشت اون دوتا هم خوشبختی در پی نداشت!
بیست و سه سالم بود که خطبه عقد من با فرهاد جاری شد و رسما و شرعا زنش شدم.
اگر بگم از روز اول عاشق فرهاد بودم خب دروغ و لاف هست، اما رفته رفته که علاقه فرهاد به خودم و زندگی مشترکمون رو دیدم، تلاش های فرهاد برای تزریق آرامش به حال من و زندگیمون و بقیه مسائل باعث شد که احساس من شکوفا بشه.
اما همیشه یک نقطه تاریک با من موند که این ازدواج اجباری بوده!
اینها خلاصه ای از گذشته های دورتر بود و بهتره به گذشته نزدیکتر و زمان حال بیاییم و دربارش صحبت کنیم:
جایی که من و فرهاد تو یک خونه هفتاد هشتاد متری ساده با یه سری اسباب جزئی و بدون تجملات که مثل خیلی های دیگه با قسط و وام دست و پا شده بود، زندگی میکردیم.
یکنواخت بودن زندگی و رابطه با فرهاد خواه و ناخواه داشت خستم میکرد، دوری از خانواده هم نمک زخم میشد و صبرمو لبریز میکرد.
داشتم چای رو تو فنجون میریختم که لیلا دخترداییم که هر از گاهی به دیدنم میومد گفت: تو چرا نمیای دانشگاه ثبت نام کنی؟
بابا فرهاد که سره کاره اصن خودم باهاش حرف میزنم.
منم خندیدم و گفتم: زحمت نکش چون نه من حال دانشگاه رفتن دارم و نه فرهاد راضی به این کار میشه.
مدتی گذشت تا اینکه تو قرعه کشی وام که با خانم های ساختمون برگزار میکردیم، اسم من دراومد.
وقتی خانوم نصیری با چادر رنگی که به سر داشت و کاغذ رو باز کرد و خندید و گفت: مبارک باشه شیرین جون.
اون لحظه انگار دنیا رو بهم دادن.
مبلغ وام هشتاد میلیون تومن بود و قرار شد بعد از جمع شدن کل مبلغ به حسابم واریزش کنن.
شب که فرهاد برگشت ماجرا رو براش گفتم و خیلی خوشحال شد و گفت: فرصت خوبیه که باهاش بدهی هارو صاف کنیم.
منم درحالی که اخم کردم جواب دادم: شرمندتم چون این پول رو میخوام باهاش ماشین بخرم تا یکم از این اوضاع احوال خارج بشیم.
با چندین روز بحث بالاخره اختیار پول رو به من داد فرهاد و گفت: هرکاری دوست داری بکن!
من هم که هدفم خرید ماشین بود از فردا با لیلا برای ثبت نام و دریافت گواهینامه اقدام کردم.
چندین آموزشگاه رو سر زدیم و بالاخره من راضی شدم تو یکی از آموزشگاه ها ثبت نام کنم.
فرهاد هم که رگ غیرتش خیلی زود باد میکرد پیگیر ماجرای گواهینامه گرفتن من بود، که ببینم کجا ثبت نام کردم، محیطش خوبه یا نه.
خود من هم یه وسواس به خرج میدادم و برام راحت نبود قبول کردن هر شرایطی.
مراحل ابتدایی طی شد و قرار شد هفته بعد برای آموزش های تو شهری با ماشین برم، خیلی خوشحال بودم که قراره صاحب ماشین بشیم و یکم از دغدغدمه هامون کم میشه.
شنبه صبح ساعت ۸ بیدار شدم و بعد تز دوش گرفتن یک مانتو شلوار ساده به تن کردم و مثل همیشه چادرم رو به تنم وصل کردم، کمی سرمه کشیدم و یک آرایش ملایم.
خودم رو به محل مورد نظر رسوندم و قرار بود لیلا هم بیاد با من، که از قضا زودتر از من رسیده بود.
در کمال تعجب دیدم که یک مرد جا افتاده نسبتا قد بلند که سنش از سی و پنج بالاتر نمیزد و پیر
چادرم را باد برد
1401/03/25
#زن_چادری #خیانت #زن_شوهردار
محتوای این داستان “تابو شکنی” است!
از بچگی با من بود.
یک چیز جدانشدنی که دلبستگی بهش داشتم.
چادرم رو میگم…
هر چی که قد میکشیدم و بزرگتر میشدم این چادر هم برای من مهم و مهمتر میشد.
نه برای تظاهر یا راضی نگه داشتن خانوادم، بلکه یه قانون بود برای خودم.
شخصیت من با چادر سیاهم آمیخته و شکل گرفته بود و گریزی از اون نبود.
درست زمانی که کم کم داشتم خودم و اهدافم رو میشناختم، خانوادم دست من رو تو دست پسرعموم(فرهاد)گذاشتن.
شاید چون اسم من شیرین بود خانوادم میخواستن تکرار تاریخ کنن و از ما دوتا یک زوج افسانه ای بسازن، هرچند که سرنوشت اون دوتا هم خوشبختی در پی نداشت!
بیست و سه سالم بود که خطبه عقد من با فرهاد جاری شد و رسما و شرعا زنش شدم.
اگر بگم از روز اول عاشق فرهاد بودم خب دروغ و لاف هست، اما رفته رفته که علاقه فرهاد به خودم و زندگی مشترکمون رو دیدم، تلاش های فرهاد برای تزریق آرامش به حال من و زندگیمون و بقیه مسائل باعث شد که احساس من شکوفا بشه.
اما همیشه یک نقطه تاریک با من موند که این ازدواج اجباری بوده!
اینها خلاصه ای از گذشته های دورتر بود و بهتره به گذشته نزدیکتر و زمان حال بیاییم و دربارش صحبت کنیم:
جایی که من و فرهاد تو یک خونه هفتاد هشتاد متری ساده با یه سری اسباب جزئی و بدون تجملات که مثل خیلی های دیگه با قسط و وام دست و پا شده بود، زندگی میکردیم.
یکنواخت بودن زندگی و رابطه با فرهاد خواه و ناخواه داشت خستم میکرد، دوری از خانواده هم نمک زخم میشد و صبرمو لبریز میکرد.
داشتم چای رو تو فنجون میریختم که لیلا دخترداییم که هر از گاهی به دیدنم میومد گفت: تو چرا نمیای دانشگاه ثبت نام کنی؟
بابا فرهاد که سره کاره اصن خودم باهاش حرف میزنم.
منم خندیدم و گفتم: زحمت نکش چون نه من حال دانشگاه رفتن دارم و نه فرهاد راضی به این کار میشه.
مدتی گذشت تا اینکه تو قرعه کشی وام که با خانم های ساختمون برگزار میکردیم، اسم من دراومد.
وقتی خانوم نصیری با چادر رنگی که به سر داشت و کاغذ رو باز کرد و خندید و گفت: مبارک باشه شیرین جون.
اون لحظه انگار دنیا رو بهم دادن.
مبلغ وام هشتاد میلیون تومن بود و قرار شد بعد از جمع شدن کل مبلغ به حسابم واریزش کنن.
شب که فرهاد برگشت ماجرا رو براش گفتم و خیلی خوشحال شد و گفت: فرصت خوبیه که باهاش بدهی هارو صاف کنیم.
منم درحالی که اخم کردم جواب دادم: شرمندتم چون این پول رو میخوام باهاش ماشین بخرم تا یکم از این اوضاع احوال خارج بشیم.
با چندین روز بحث بالاخره اختیار پول رو به من داد فرهاد و گفت: هرکاری دوست داری بکن!
من هم که هدفم خرید ماشین بود از فردا با لیلا برای ثبت نام و دریافت گواهینامه اقدام کردم.
چندین آموزشگاه رو سر زدیم و بالاخره من راضی شدم تو یکی از آموزشگاه ها ثبت نام کنم.
فرهاد هم که رگ غیرتش خیلی زود باد میکرد پیگیر ماجرای گواهینامه گرفتن من بود، که ببینم کجا ثبت نام کردم، محیطش خوبه یا نه.
خود من هم یه وسواس به خرج میدادم و برام راحت نبود قبول کردن هر شرایطی.
مراحل ابتدایی طی شد و قرار شد هفته بعد برای آموزش های تو شهری با ماشین برم، خیلی خوشحال بودم که قراره صاحب ماشین بشیم و یکم از دغدغدمه هامون کم میشه.
شنبه صبح ساعت ۸ بیدار شدم و بعد تز دوش گرفتن یک مانتو شلوار ساده به تن کردم و مثل همیشه چادرم رو به تنم وصل کردم، کمی سرمه کشیدم و یک آرایش ملایم.
خودم رو به محل مورد نظر رسوندم و قرار بود لیلا هم بیاد با من، که از قضا زودتر از من رسیده بود.
در کمال تعجب دیدم که یک مرد جا افتاده نسبتا قد بلند که سنش از سی و پنج بالاتر نمیزد و پیر
1401/03/25
#زن_چادری #خیانت #زن_شوهردار
محتوای این داستان “تابو شکنی” است!
از بچگی با من بود.
یک چیز جدانشدنی که دلبستگی بهش داشتم.
چادرم رو میگم…
هر چی که قد میکشیدم و بزرگتر میشدم این چادر هم برای من مهم و مهمتر میشد.
نه برای تظاهر یا راضی نگه داشتن خانوادم، بلکه یه قانون بود برای خودم.
شخصیت من با چادر سیاهم آمیخته و شکل گرفته بود و گریزی از اون نبود.
درست زمانی که کم کم داشتم خودم و اهدافم رو میشناختم، خانوادم دست من رو تو دست پسرعموم(فرهاد)گذاشتن.
شاید چون اسم من شیرین بود خانوادم میخواستن تکرار تاریخ کنن و از ما دوتا یک زوج افسانه ای بسازن، هرچند که سرنوشت اون دوتا هم خوشبختی در پی نداشت!
بیست و سه سالم بود که خطبه عقد من با فرهاد جاری شد و رسما و شرعا زنش شدم.
اگر بگم از روز اول عاشق فرهاد بودم خب دروغ و لاف هست، اما رفته رفته که علاقه فرهاد به خودم و زندگی مشترکمون رو دیدم، تلاش های فرهاد برای تزریق آرامش به حال من و زندگیمون و بقیه مسائل باعث شد که احساس من شکوفا بشه.
اما همیشه یک نقطه تاریک با من موند که این ازدواج اجباری بوده!
اینها خلاصه ای از گذشته های دورتر بود و بهتره به گذشته نزدیکتر و زمان حال بیاییم و دربارش صحبت کنیم:
جایی که من و فرهاد تو یک خونه هفتاد هشتاد متری ساده با یه سری اسباب جزئی و بدون تجملات که مثل خیلی های دیگه با قسط و وام دست و پا شده بود، زندگی میکردیم.
یکنواخت بودن زندگی و رابطه با فرهاد خواه و ناخواه داشت خستم میکرد، دوری از خانواده هم نمک زخم میشد و صبرمو لبریز میکرد.
داشتم چای رو تو فنجون میریختم که لیلا دخترداییم که هر از گاهی به دیدنم میومد گفت: تو چرا نمیای دانشگاه ثبت نام کنی؟
بابا فرهاد که سره کاره اصن خودم باهاش حرف میزنم.
منم خندیدم و گفتم: زحمت نکش چون نه من حال دانشگاه رفتن دارم و نه فرهاد راضی به این کار میشه.
مدتی گذشت تا اینکه تو قرعه کشی وام که با خانم های ساختمون برگزار میکردیم، اسم من دراومد.
وقتی خانوم نصیری با چادر رنگی که به سر داشت و کاغذ رو باز کرد و خندید و گفت: مبارک باشه شیرین جون.
اون لحظه انگار دنیا رو بهم دادن.
مبلغ وام هشتاد میلیون تومن بود و قرار شد بعد از جمع شدن کل مبلغ به حسابم واریزش کنن.
شب که فرهاد برگشت ماجرا رو براش گفتم و خیلی خوشحال شد و گفت: فرصت خوبیه که باهاش بدهی هارو صاف کنیم.
منم درحالی که اخم کردم جواب دادم: شرمندتم چون این پول رو میخوام باهاش ماشین بخرم تا یکم از این اوضاع احوال خارج بشیم.
با چندین روز بحث بالاخره اختیار پول رو به من داد فرهاد و گفت: هرکاری دوست داری بکن!
من هم که هدفم خرید ماشین بود از فردا با لیلا برای ثبت نام و دریافت گواهینامه اقدام کردم.
چندین آموزشگاه رو سر زدیم و بالاخره من راضی شدم تو یکی از آموزشگاه ها ثبت نام کنم.
فرهاد هم که رگ غیرتش خیلی زود باد میکرد پیگیر ماجرای گواهینامه گرفتن من بود، که ببینم کجا ثبت نام کردم، محیطش خوبه یا نه.
خود من هم یه وسواس به خرج میدادم و برام راحت نبود قبول کردن هر شرایطی.
مراحل ابتدایی طی شد و قرار شد هفته بعد برای آموزش های تو شهری با ماشین برم، خیلی خوشحال بودم که قراره صاحب ماشین بشیم و یکم از دغدغدمه هامون کم میشه.
شنبه صبح ساعت ۸ بیدار شدم و بعد تز دوش گرفتن یک مانتو شلوار ساده به تن کردم و مثل همیشه چادرم رو به تنم وصل کردم، کمی سرمه کشیدم و یک آرایش ملایم.
خودم رو به محل مورد نظر رسوندم و قرار بود لیلا هم بیاد با من، که از قضا زودتر از من رسیده بود.
در کمال تعجب دیدم که یک مرد جا افتاده نسبتا قد بلند که سنش از سی و پنج بالاتر نمیزد و پیر
شوهرم منو نمیکرد
1400/05/03
#زن_شوهردار #خیانت
این یه داستان خیالیه
من سحرم یه زن ۲۴ ساله که چهار ساله ازدواج کردن اوایل شوهرم امیر خیلی باهام خوب بود و از زندگیم راضی بودم اما بعد از مدتی کم کم سرد شد و سکس از روزی دو بار شد یک شب در میون و کم کم شد هفته ای یکبار و ماهی یکبار و تازگیام که چند ماه یکبار سراغم نمیاد و فقط نقش یه خدمتکارو دارم براش با وجود تمام التماسام حتی یه ذره بهم محبت نمیکرد نمیدونم شاید چون زیاد سمتش میرفتم اون ازم دور شده بود خیلی از دوستام میگفتن حتما زیر سرش بلند شده اما من به امیر از اون لحاظ اعتماد داشتم خیلی وقت بود کسم نذاشته بود اکثر اوقات یه فیلم پورن میذاشتم و چوچولمو میمالیدم تا ارضا بشم یکی دو بارم مچمو گرفت اما خب به روی خودش نمی آورد خیلی سرد شده بود و برای من که از بچگی فیلمای سکسی میدیدم و خیلی داغ بودم سخت بود هر چقد فکر میکردم دلیل این همه سردیو نمیفهمیدم یه دختر سفید با چشمای درشت و مشکی و دماغ کوچیک و لبای گوشتی و اندام کمی تپل اما سکسی که هر جایی میرفتم نگاه مردا رو روی بدنم حس میکردم اما چشمام فقط شوهرم امیرو میدید اما اون منو نمیدید چند باری تهدیدش کردم که ازش جدا میشم اما نمیتونستم با اینکه ازدواجمون کاملا سنتی بود اما عاشقش شده بودم و بعد از چهار سال زندگی مشترک نمیتونستم ولش کنم به توصیه دوستام رفتم سر کار و توی یه روستا کار گیر آوردم(مدرک مامایی داشتم)با خودم گفتم شاید اگه چند روز در ماه از امیر دور باشم قدرمو بیشتر بدونه اما بدتر شد که بهتر نشد یه روز که سر کار خسته شدم رفتم آبدارخونه که یه چایی بخورم شهرام که اونجا پرستار بود توی آبدارخونه نشسته بود یه پسر مجرد با قد متوسط و موهای لختی که همیشه روی پیشونیش ریخته بود چهره معمولی داشت سلام کرد به آرامی جوابشو دادم و لیوانمو که کثیف کرده بودن و روی سینک بود شستم در حال آبکشی لیوان بودم که از پشت بدنشو به بدنم چسبوند کیر بزرگ شده شو روی سوراخ کونم حس میکردم دستام از حرکت ایستادن دستشو دراز کرد و یه بشقاب از جا ظرفی برداشت بدون حرف سر جای قبلیش برگشت دستام میلرزید لیوانو توی سینک انداختم و به سمت اتاقم رفتم فکرم درگیر بود از یه طرف از این همه بی حیایی وپرروییش عصبانی بودم و از طرفی با تجسم کیر شق شده ش روی کون گنده م کسم خیس میشد پشت میزم نشستم دست چپمو روی میز گذاشتم و دست دیگه مو از رو شلوار روی کسم گذاشتم و با تجسم کیر بزرگ و کلفتش کسمو مالش دادم آه ظریفی از لبام خارج شد لب پایینمو به دندون گرفتم دکمه و زیپ شلوار جینمو باز کردم و انگشتای دست راستمو داخل شورتم بردم و انگشت وسط دستمو داخل سوارخ کسم که کاملا خیس و داغ شده بود فرو کردم همزمان کونمو به سمت جلو و عقب تاب میدادم انگشتمو که حسابی خیس شده بود روی چوچولم گذاشتم و تند تند جلو عقب میکردم. آییی و اوییی میکردم با تجسم اندام لخت شهرام و اینکه اونو در حال لیسیدن کسم میدیدم بدنم لرزید و ارضا شدم بعد از اون دیگه شهرامو ندیدم از بچه ها شنیدم که رفته مسافرت و یکی دو هفته ای نیست بعد از شیفت کاریم که ۴۸ ساعت طول کشید برگشتم خونه طبق معمول جنگ اعصاب با امیر شروع شد یک هفته خونه بودم و دوباره برگشتم روستا و خدا خدا میکردم که شهرام رو ببینم و البته موفق شدم اما حتی روم نشد جواب سلامشو بدم اونم که احساس کرد به خاطر اون روز از دستش عصبانیم گفت"سحر خانوم بخدا بابت اون روز شرمنده م…دست خودم نبود فک نکنم هیچ مردی بتونه در برابر شما خودشو کنترل کنه" از دهنم پرید و گفتم" هه شوهر خودم نزدیکم نمیشه" سریع جلو دهنمو گرفتم و اونو که با تعجب بهم نگاه میکرد تنها گذ
1400/05/03
#زن_شوهردار #خیانت
این یه داستان خیالیه
من سحرم یه زن ۲۴ ساله که چهار ساله ازدواج کردن اوایل شوهرم امیر خیلی باهام خوب بود و از زندگیم راضی بودم اما بعد از مدتی کم کم سرد شد و سکس از روزی دو بار شد یک شب در میون و کم کم شد هفته ای یکبار و ماهی یکبار و تازگیام که چند ماه یکبار سراغم نمیاد و فقط نقش یه خدمتکارو دارم براش با وجود تمام التماسام حتی یه ذره بهم محبت نمیکرد نمیدونم شاید چون زیاد سمتش میرفتم اون ازم دور شده بود خیلی از دوستام میگفتن حتما زیر سرش بلند شده اما من به امیر از اون لحاظ اعتماد داشتم خیلی وقت بود کسم نذاشته بود اکثر اوقات یه فیلم پورن میذاشتم و چوچولمو میمالیدم تا ارضا بشم یکی دو بارم مچمو گرفت اما خب به روی خودش نمی آورد خیلی سرد شده بود و برای من که از بچگی فیلمای سکسی میدیدم و خیلی داغ بودم سخت بود هر چقد فکر میکردم دلیل این همه سردیو نمیفهمیدم یه دختر سفید با چشمای درشت و مشکی و دماغ کوچیک و لبای گوشتی و اندام کمی تپل اما سکسی که هر جایی میرفتم نگاه مردا رو روی بدنم حس میکردم اما چشمام فقط شوهرم امیرو میدید اما اون منو نمیدید چند باری تهدیدش کردم که ازش جدا میشم اما نمیتونستم با اینکه ازدواجمون کاملا سنتی بود اما عاشقش شده بودم و بعد از چهار سال زندگی مشترک نمیتونستم ولش کنم به توصیه دوستام رفتم سر کار و توی یه روستا کار گیر آوردم(مدرک مامایی داشتم)با خودم گفتم شاید اگه چند روز در ماه از امیر دور باشم قدرمو بیشتر بدونه اما بدتر شد که بهتر نشد یه روز که سر کار خسته شدم رفتم آبدارخونه که یه چایی بخورم شهرام که اونجا پرستار بود توی آبدارخونه نشسته بود یه پسر مجرد با قد متوسط و موهای لختی که همیشه روی پیشونیش ریخته بود چهره معمولی داشت سلام کرد به آرامی جوابشو دادم و لیوانمو که کثیف کرده بودن و روی سینک بود شستم در حال آبکشی لیوان بودم که از پشت بدنشو به بدنم چسبوند کیر بزرگ شده شو روی سوراخ کونم حس میکردم دستام از حرکت ایستادن دستشو دراز کرد و یه بشقاب از جا ظرفی برداشت بدون حرف سر جای قبلیش برگشت دستام میلرزید لیوانو توی سینک انداختم و به سمت اتاقم رفتم فکرم درگیر بود از یه طرف از این همه بی حیایی وپرروییش عصبانی بودم و از طرفی با تجسم کیر شق شده ش روی کون گنده م کسم خیس میشد پشت میزم نشستم دست چپمو روی میز گذاشتم و دست دیگه مو از رو شلوار روی کسم گذاشتم و با تجسم کیر بزرگ و کلفتش کسمو مالش دادم آه ظریفی از لبام خارج شد لب پایینمو به دندون گرفتم دکمه و زیپ شلوار جینمو باز کردم و انگشتای دست راستمو داخل شورتم بردم و انگشت وسط دستمو داخل سوارخ کسم که کاملا خیس و داغ شده بود فرو کردم همزمان کونمو به سمت جلو و عقب تاب میدادم انگشتمو که حسابی خیس شده بود روی چوچولم گذاشتم و تند تند جلو عقب میکردم. آییی و اوییی میکردم با تجسم اندام لخت شهرام و اینکه اونو در حال لیسیدن کسم میدیدم بدنم لرزید و ارضا شدم بعد از اون دیگه شهرامو ندیدم از بچه ها شنیدم که رفته مسافرت و یکی دو هفته ای نیست بعد از شیفت کاریم که ۴۸ ساعت طول کشید برگشتم خونه طبق معمول جنگ اعصاب با امیر شروع شد یک هفته خونه بودم و دوباره برگشتم روستا و خدا خدا میکردم که شهرام رو ببینم و البته موفق شدم اما حتی روم نشد جواب سلامشو بدم اونم که احساس کرد به خاطر اون روز از دستش عصبانیم گفت"سحر خانوم بخدا بابت اون روز شرمنده م…دست خودم نبود فک نکنم هیچ مردی بتونه در برابر شما خودشو کنترل کنه" از دهنم پرید و گفتم" هه شوهر خودم نزدیکم نمیشه" سریع جلو دهنمو گرفتم و اونو که با تعجب بهم نگاه میکرد تنها گذ
خرابش کردم...اما!
1401/04/14
#خیانت #عاشقی #زن_دوست
یکسالی بود که نگار رو میشناختم…
واسه منی که هفت خط عالم بودم و هزارتا دختر مختلف دیده بودم،پاک ترین ورژنی بود که تو جامعه دیده بودم.
البته که ازونایی نبود که صبح تا شب تو خونه حبسش کنن به هیچ وجه یک دختر مستقل که از ۱۸ سالگی کار میکرد و دستش جلو خونوادش دراز نبود،تو جامعه چرخیده بود،
اما خیلی با حیا و متین و سفت بود.
به غایت زیبا
با چشمهای جادویی
و لبخند مسحور کننده…
پاره شدم تا تونستم اعتمادشو جلب کنم
داشتم عاشقش میشدم،
عاشق نجابتش
چشماش
حرف زدنش
دنیای قشنگش…
سه سال دوست بودیم
جونش واسم در میرفت
دور از چشمش با چند نفری تیک زده بودمو خوابیده بودم اما توجیهم این بود که دوستیم و تعهدی نداریم،اخرشم که نمیخوایم ازدواج کنیم پس بزار عشق کنیم دنیا دوروزه…
گذشت تا وقتی که یکشب به خودم اومدمو گفتم تهش که چی…
چقدر میخای مجرد بمونی و خونه مجردی داشته باشی.
وقتشه سر و سامونی به زندگیت بدی،هر چی میگشتم موردی بهتر از نگار نمیدیدم،پس گفتم همینه!
رفتم خواستگاریش…خودش راضی خونوادش ناراضی،به هر فیلم و اصراری که بود عقد کردیم و دوران جدیدمون شروع شد.
خطمو عوض کردمو و سعی کردم از زندگی کثیف قبلیم بکشم بیرون،سرمو انداختم پایین و چسبیدم به کار و زندگی اما صد حیف…
باغچه ی زندگی من کرموتر از اینی بود که بشه با یک مدت هم نزدنش تمیزش کرد،
دو سه تا از دوست دخترای قبلیم تو اینستا پیام داده بودنو و نگار دیده بود،
یادمه شبی که من خواب بودم و پیامارو دیده بود و بیدارم کرد تا خود صبح اشک میریخت…
دلم کباب میشد ، از این ناراحت بودم که اون هیچ تقصیری نداشت
اما با هزار گوه خوردمو غلط کردم بخشید و گفت اینستاتو پاک کن
همین کارو کردم…
یک مدت چندماهی همه چی اروم بود ،غرور برم داشته بود که من الان عاشقشم و هیچ خدایی نمیتونه منو نسبت به نگار دلسرد کنه…
یک رفیق صمیمی داشتم که از زنش جداشده بود و نگار هم میدونست.
زنش یکروز زنگ زد که میخام ببینمت و حرف دارم به خاطر حساسیت نگار چیزی نگفتم و گفتم نیم ساعت میبینمش و میره پی کارش.
رفتم به دیدنش
نشست تو ماشین و دور زدیم و زدیم و زدیم اونم یکریز اشک میریخت
میگفت:
دوستت به من خیانت کرد ،زندگیم و خراب کرد و…
حالش میزون نبود گفت اگه میشه منو بزار خونه و رفتم سمت خونش که کاش پام میشکست و نمیرفتم.
یه تعارف زد و منم خیلی راحت قبول کردم و رفتم بالا چون اصلا فکرشم نمیکردم چی در انتظارمه…
رسیدیم بالا ،رفت لباس عوض کنه و دست و صورتشو بشوره منم یکم. اب برداشتم بخورم همین که برگشت خشکم زد
یه لباسی پوشیده بود که اگه نمیپوشید کمتر هوایی میشدم و سیخ میکردم
یک شلوارک تا رونش و یک تاپ که سرسینه هاش زده بود بیرون
قبلا خیلی راحت بودیم وقتی میرفتم خونشون که قلیون بکشیم یا مشروب بزنیم کلی میگفتیم و شوخی میکردیم و راحت بودیم اما هیچوقت حتا لباسی نزدیک به اینم تنش ندیده بودم…
گفت چته! گفتم یه نگاه بکن چی تنت کردی توله،کفت اگه بده که برم در بیارمش!
دیگه فرمون دستم نبود و کیرم به جام تصمیم میگرفت
بی هوا بلند شدم و رفتم سمتش بغلش کردم و بردمش پرتش کردم رو تخت
تو ده ثانیه لخت شده بودیم و شروع کردم به کسلیسی…
انقدر خوردم که صدای جیغش خونرو برداشته بود و با دست جلو دهنش و میگرفت…
وحشی شده بود اومد و منو خوابوند و یکجوری واسم ساک زد که تو کمتر از پنج دقیقه آبم اومدو تا قطره آخرشو خورد…
سکسی تر از اینی بود که بیخیالش بشم و میخوردمشو با دست واسش میمالوندم تا دوباره سیخ کنم
تا قبل اینکه کیرم سیخ بشه اونم یکبار ارضا شد …
شروع کردم به کردنش تا جون داشتم تلمبه میزدم و تا دسته میکر
1401/04/14
#خیانت #عاشقی #زن_دوست
یکسالی بود که نگار رو میشناختم…
واسه منی که هفت خط عالم بودم و هزارتا دختر مختلف دیده بودم،پاک ترین ورژنی بود که تو جامعه دیده بودم.
البته که ازونایی نبود که صبح تا شب تو خونه حبسش کنن به هیچ وجه یک دختر مستقل که از ۱۸ سالگی کار میکرد و دستش جلو خونوادش دراز نبود،تو جامعه چرخیده بود،
اما خیلی با حیا و متین و سفت بود.
به غایت زیبا
با چشمهای جادویی
و لبخند مسحور کننده…
پاره شدم تا تونستم اعتمادشو جلب کنم
داشتم عاشقش میشدم،
عاشق نجابتش
چشماش
حرف زدنش
دنیای قشنگش…
سه سال دوست بودیم
جونش واسم در میرفت
دور از چشمش با چند نفری تیک زده بودمو خوابیده بودم اما توجیهم این بود که دوستیم و تعهدی نداریم،اخرشم که نمیخوایم ازدواج کنیم پس بزار عشق کنیم دنیا دوروزه…
گذشت تا وقتی که یکشب به خودم اومدمو گفتم تهش که چی…
چقدر میخای مجرد بمونی و خونه مجردی داشته باشی.
وقتشه سر و سامونی به زندگیت بدی،هر چی میگشتم موردی بهتر از نگار نمیدیدم،پس گفتم همینه!
رفتم خواستگاریش…خودش راضی خونوادش ناراضی،به هر فیلم و اصراری که بود عقد کردیم و دوران جدیدمون شروع شد.
خطمو عوض کردمو و سعی کردم از زندگی کثیف قبلیم بکشم بیرون،سرمو انداختم پایین و چسبیدم به کار و زندگی اما صد حیف…
باغچه ی زندگی من کرموتر از اینی بود که بشه با یک مدت هم نزدنش تمیزش کرد،
دو سه تا از دوست دخترای قبلیم تو اینستا پیام داده بودنو و نگار دیده بود،
یادمه شبی که من خواب بودم و پیامارو دیده بود و بیدارم کرد تا خود صبح اشک میریخت…
دلم کباب میشد ، از این ناراحت بودم که اون هیچ تقصیری نداشت
اما با هزار گوه خوردمو غلط کردم بخشید و گفت اینستاتو پاک کن
همین کارو کردم…
یک مدت چندماهی همه چی اروم بود ،غرور برم داشته بود که من الان عاشقشم و هیچ خدایی نمیتونه منو نسبت به نگار دلسرد کنه…
یک رفیق صمیمی داشتم که از زنش جداشده بود و نگار هم میدونست.
زنش یکروز زنگ زد که میخام ببینمت و حرف دارم به خاطر حساسیت نگار چیزی نگفتم و گفتم نیم ساعت میبینمش و میره پی کارش.
رفتم به دیدنش
نشست تو ماشین و دور زدیم و زدیم و زدیم اونم یکریز اشک میریخت
میگفت:
دوستت به من خیانت کرد ،زندگیم و خراب کرد و…
حالش میزون نبود گفت اگه میشه منو بزار خونه و رفتم سمت خونش که کاش پام میشکست و نمیرفتم.
یه تعارف زد و منم خیلی راحت قبول کردم و رفتم بالا چون اصلا فکرشم نمیکردم چی در انتظارمه…
رسیدیم بالا ،رفت لباس عوض کنه و دست و صورتشو بشوره منم یکم. اب برداشتم بخورم همین که برگشت خشکم زد
یه لباسی پوشیده بود که اگه نمیپوشید کمتر هوایی میشدم و سیخ میکردم
یک شلوارک تا رونش و یک تاپ که سرسینه هاش زده بود بیرون
قبلا خیلی راحت بودیم وقتی میرفتم خونشون که قلیون بکشیم یا مشروب بزنیم کلی میگفتیم و شوخی میکردیم و راحت بودیم اما هیچوقت حتا لباسی نزدیک به اینم تنش ندیده بودم…
گفت چته! گفتم یه نگاه بکن چی تنت کردی توله،کفت اگه بده که برم در بیارمش!
دیگه فرمون دستم نبود و کیرم به جام تصمیم میگرفت
بی هوا بلند شدم و رفتم سمتش بغلش کردم و بردمش پرتش کردم رو تخت
تو ده ثانیه لخت شده بودیم و شروع کردم به کسلیسی…
انقدر خوردم که صدای جیغش خونرو برداشته بود و با دست جلو دهنش و میگرفت…
وحشی شده بود اومد و منو خوابوند و یکجوری واسم ساک زد که تو کمتر از پنج دقیقه آبم اومدو تا قطره آخرشو خورد…
سکسی تر از اینی بود که بیخیالش بشم و میخوردمشو با دست واسش میمالوندم تا دوباره سیخ کنم
تا قبل اینکه کیرم سیخ بشه اونم یکبار ارضا شد …
شروع کردم به کردنش تا جون داشتم تلمبه میزدم و تا دسته میکر
فرحناز و سردی شوهرش
1401/04/15
#زن_شوهردار #خانم_معلم #خیانت
محسن ۴۵ ساله ، معلم با ۱۸۰ قد و ۹۰ وزن و ۲۰ سانت کیر ،و حشری و هات در سکس .
من یه همکار دارم که خودش و زنش هر دو معلم هستند. تقریبا هم سن و سال هستیم …
همه چیز از یه عکس شروع شد . عکس دختری جوان و خوشکل با باسنی بزرگ و لباس چسپان ، که من اون عکس را در واتساپ برای همکارم فرستادم و کنارش نوشتم اگر این دختر یه شب کامل بغلت باشه، تا صبح چند بار باهاش سکس میکنی ؟
نوشته بود راستش بگم ؟ بخدا هیچ .
گفتم مسخره نکن چرا ؟
گفت فلانی یه راز بهت بگم ، دو سه ساله نه شهوت دارم . نه کیرم سیخ میشه!!!
گفت پیش پزشک هم رفتم ولی فایده نداشته ،
نوشت تو چطوری؟
گفتم باور میکنی بغیر از زن خودم دوتا دوس دختر دارم که همه شون را از سکس سیر میکنم !!! گقتم ولا هر روز سکس دارم و کیرم همیشه سیخ شده و آماده هست .
گفت واقعا جالبه!!! خوش به حالت ،
این چت ما ادامه داشت و چند راهکار براش نوشتم. ولی گفت واقعا تاثیر ندارند.
براش نوشتم . من حدود نیمساعت سکس ادامه میدم و بعضی وقتها طرف مقابلم در سکس واقعا کم میاره و خسته میشه،!
براش نوشتم من همه کار در سکس برای ارضا شدن طرف مقابلم میکنم . حتی کوسش میخورم ، زبان میکنم تو کوسش و…
نوشته بود خوش بحالت ، ،
چقدر توان داری !!!
و دیگه جواب نداد .
یکی دو روز بعد این قضیه ، خانمش را تو خیابون دیدم ، احوال پرسی کردیم . و خیلی تحویلم گرفت و لبخندی به لب داشت و میخندید. خداوکیلی من هیچ وقت حس سکس به خانمش نداشتم .
فرحناز ، خانم همکارم ، یه خانم ۴۰ ساله. قدش ۱۷۵ و وزنش حدود ۸۰ کیلو . مشخصه خاصش باسن برجسته اش بود که زیر مانتو قشنگ پیدا بود . ، دو سه شب بعد ، فرحناز خانم پیامی بهم داد و در خصوص کنکور و امتحانات چند سوال پرسیده بودکه من جواب دادم . در آخرش نوشته بود. ممنونم محسن جان !!!
خیلی برام جالب بود کلمه محسن جان .
من هم نوشتم اختیار داری ، عزیزی ، فرحناز خانم!!!
نوشته بود ، سپاس آقای هات .
یک لحظه پشمام ریخت … آقای هات.
نوشتم. فرحناز خانم چی میگی .
گفت جیزی بگم . قسم بخور بین خودمون می مونه ،
گفتم خیالت راحت .من قسم نمیخورم. ولی قول میدم .
گفت ، اونشب که با شوهرم چت در خصوص سکس و اینها داشتین ، آخر شب که شوهرم خوابش برد من همه چت هاتون را خوندم .
گفتم متاسفم ، کار خوبی نکردین؟
گفت دیگه کردم و گذشت .
گفتم حالا یه سوال ، بپرسم .
گفت جانم .
گفتم شوهرت راست میگه دو ساله سکس نداشتین ودستگاهش بلند نمیشه،
گفت آره متاسفانه، حتی چند بار بردمش پزشک متخصص، ولی نتیجه ای نگرفتیم .
گفتم یعنی هیچ
گفت بخدا دوساله هیچ هیچ
قبل اون هم ، دوسه ماه یکبار . اونهم زورکی سکس داشتیم .
گفتم خدا بهت صبر بده ، شریک غم ات هستم !!!
گفت مرض و کوفت …!!!
گفتم بجون خودت خیلی برات ناراحتم .تمام لذت زندگی ات رفته !!!
گفت ممنونم
گفتم چیزی بگم
گفت خوب ، بگو
گفتم هر کاری خودت صلاح ميدانی من هستم و برات انجام میدم ، از صفر تا صد …
چت را ادامه دادیم . از همه چیز براش گفتم ،
از سکس هام با زنم ، از سکس با دوس دخترم ،
وقتی گفتم دوس دخترم ، ۲۴ سالش بوده و اونقدر سکس خشن باهاش کردم ، که گریه کرده و گفته غلط کردم .ولم کن ، باور نکرد .
گفتم میتونی امتحان کنی !!!
اول سکوت کرد وچیزی نگفت …بعد گفت نمیدونم چه بگم .
من هم از بدنش و هیکلش تعریف کردم .و گفتم اگر زن من بودی ، هر روز باهات سکس میکردم.
گفت ، مگه بدن من چه داره ؟
از باسن اش و سینه هاش تعریف کردم . از ران های گوشتی و تپل و شکم صافش .
خیلی تعجب کرد .گفت اینها را از کجا دید زدی ؟مثابنکه لخت منو دیدی ؟
گفتم حقیقتش یادته
1401/04/15
#زن_شوهردار #خانم_معلم #خیانت
محسن ۴۵ ساله ، معلم با ۱۸۰ قد و ۹۰ وزن و ۲۰ سانت کیر ،و حشری و هات در سکس .
من یه همکار دارم که خودش و زنش هر دو معلم هستند. تقریبا هم سن و سال هستیم …
همه چیز از یه عکس شروع شد . عکس دختری جوان و خوشکل با باسنی بزرگ و لباس چسپان ، که من اون عکس را در واتساپ برای همکارم فرستادم و کنارش نوشتم اگر این دختر یه شب کامل بغلت باشه، تا صبح چند بار باهاش سکس میکنی ؟
نوشته بود راستش بگم ؟ بخدا هیچ .
گفتم مسخره نکن چرا ؟
گفت فلانی یه راز بهت بگم ، دو سه ساله نه شهوت دارم . نه کیرم سیخ میشه!!!
گفت پیش پزشک هم رفتم ولی فایده نداشته ،
نوشت تو چطوری؟
گفتم باور میکنی بغیر از زن خودم دوتا دوس دختر دارم که همه شون را از سکس سیر میکنم !!! گقتم ولا هر روز سکس دارم و کیرم همیشه سیخ شده و آماده هست .
گفت واقعا جالبه!!! خوش به حالت ،
این چت ما ادامه داشت و چند راهکار براش نوشتم. ولی گفت واقعا تاثیر ندارند.
براش نوشتم . من حدود نیمساعت سکس ادامه میدم و بعضی وقتها طرف مقابلم در سکس واقعا کم میاره و خسته میشه،!
براش نوشتم من همه کار در سکس برای ارضا شدن طرف مقابلم میکنم . حتی کوسش میخورم ، زبان میکنم تو کوسش و…
نوشته بود خوش بحالت ، ،
چقدر توان داری !!!
و دیگه جواب نداد .
یکی دو روز بعد این قضیه ، خانمش را تو خیابون دیدم ، احوال پرسی کردیم . و خیلی تحویلم گرفت و لبخندی به لب داشت و میخندید. خداوکیلی من هیچ وقت حس سکس به خانمش نداشتم .
فرحناز ، خانم همکارم ، یه خانم ۴۰ ساله. قدش ۱۷۵ و وزنش حدود ۸۰ کیلو . مشخصه خاصش باسن برجسته اش بود که زیر مانتو قشنگ پیدا بود . ، دو سه شب بعد ، فرحناز خانم پیامی بهم داد و در خصوص کنکور و امتحانات چند سوال پرسیده بودکه من جواب دادم . در آخرش نوشته بود. ممنونم محسن جان !!!
خیلی برام جالب بود کلمه محسن جان .
من هم نوشتم اختیار داری ، عزیزی ، فرحناز خانم!!!
نوشته بود ، سپاس آقای هات .
یک لحظه پشمام ریخت … آقای هات.
نوشتم. فرحناز خانم چی میگی .
گفت جیزی بگم . قسم بخور بین خودمون می مونه ،
گفتم خیالت راحت .من قسم نمیخورم. ولی قول میدم .
گفت ، اونشب که با شوهرم چت در خصوص سکس و اینها داشتین ، آخر شب که شوهرم خوابش برد من همه چت هاتون را خوندم .
گفتم متاسفم ، کار خوبی نکردین؟
گفت دیگه کردم و گذشت .
گفتم حالا یه سوال ، بپرسم .
گفت جانم .
گفتم شوهرت راست میگه دو ساله سکس نداشتین ودستگاهش بلند نمیشه،
گفت آره متاسفانه، حتی چند بار بردمش پزشک متخصص، ولی نتیجه ای نگرفتیم .
گفتم یعنی هیچ
گفت بخدا دوساله هیچ هیچ
قبل اون هم ، دوسه ماه یکبار . اونهم زورکی سکس داشتیم .
گفتم خدا بهت صبر بده ، شریک غم ات هستم !!!
گفت مرض و کوفت …!!!
گفتم بجون خودت خیلی برات ناراحتم .تمام لذت زندگی ات رفته !!!
گفت ممنونم
گفتم چیزی بگم
گفت خوب ، بگو
گفتم هر کاری خودت صلاح ميدانی من هستم و برات انجام میدم ، از صفر تا صد …
چت را ادامه دادیم . از همه چیز براش گفتم ،
از سکس هام با زنم ، از سکس با دوس دخترم ،
وقتی گفتم دوس دخترم ، ۲۴ سالش بوده و اونقدر سکس خشن باهاش کردم ، که گریه کرده و گفته غلط کردم .ولم کن ، باور نکرد .
گفتم میتونی امتحان کنی !!!
اول سکوت کرد وچیزی نگفت …بعد گفت نمیدونم چه بگم .
من هم از بدنش و هیکلش تعریف کردم .و گفتم اگر زن من بودی ، هر روز باهات سکس میکردم.
گفت ، مگه بدن من چه داره ؟
از باسن اش و سینه هاش تعریف کردم . از ران های گوشتی و تپل و شکم صافش .
خیلی تعجب کرد .گفت اینها را از کجا دید زدی ؟مثابنکه لخت منو دیدی ؟
گفتم حقیقتش یادته