داستانکده شبانه
25K subscribers
64 photos
6 videos
125 links
Download Telegram
میشه خاله صدات کنم؟
1400/10/16

#تابو #اجتماعی #خاله

کلاس دهم بودم. سر کلاس پرورشی معلم داشت در مورد مسائل جنسی حرف میزد. بچه‌ها همه ذوق کرده بودن و شک ندارم همه سیخ شده بودن. ولی من همه‌ی اینارو میدونستم! حتی بیشتر از اینا. معلم گفت: “راحت باشید و هر سوالی که میخواید بپرسید. اطلاعات داشتن در مورد مسائل جنسی برای شما لازمه و باید آگاهی داشته باشید.”
همه سوال‌هاشون رو پرسیدن و معلم هم جواب داد. همه‌ی سوال‌ها تقریبا در مورد خودارضایی و آنال و زود انزالی و از این دسته از سوال‌های بچگونه بود. شک داشتم که سوالم رو بپرسم یا نه. ولی خودش گفت که آگاهی لازمه!
دستم رو بلند کردم و گفتم: “میشه در مورد انحرافات جنسی حرف بزنید؟!”
تعجب کرد و پرسید: “هنوز به سنی نرسیدید که لازم باشه در مورد انحرافات جنسی حرف بزنیم!”
گفتم: “ولی من کلی سوال دارم در این مورد!”
مردد شد. از رو صندلی بلند شد و گفت: “خب؛ هر سوالی داری بپرس.”
گفتم: “حس جنسی داشتن به محارم، انحراف جنسی محسوب میشه؟!”
چشم‌هاش رو تنگ کرد و چیزی نگفت. دوباره نشست رو صندلی و گفت: “این حرف‌هارو از کسی شنیدی؟!”
گفتم: “نه.”
گفت: “سوال کسِ دیگه‌ایه؟!”
گفتم: “نه سوال خودمه!”
گفت: “زنگ تفریح تو کلاس بمون. باید حرف بزنیم.”
زنگ تفریح با معلم تو کلاس موندیم. اومد رو به روم نشست و گفت: “خیالت راحت. حرفامون از این اتاق بیرون نمیره. هر سوالی داری راحت بپرس. من اینجام که به همه‌ی سوالات جواب بدم.”
مرد خوبی بود. دوباره گفتم: “حس جنسی داشتن به محارم، انحراف جنسی محسوب میشه؟!”
گفت: “آره! انحراف محسوب میشه. به کدوم یکی از محارمت حس داری؟!”
گفتم: “نمی‌تونم راجبش حرف بزنم.”
بهم نزدیک تر شد. خیلی جدی بهم خیره شد و گفت: “ببین رضا جان، من میفهمم که حرف زدن در این مورد کار سختیه و معذبت میکنه. ولی لازمه که در موردش با یه بزرگتر حرف بزنی. من نه قضاوتت میکنم و نه سرزنش. فقط میخوام کمکت کنم. پس ازت خواهش میکنم در موردش حرف بزن.”
مردد بودم. میترسیدم حرف بزنم و بره به مدیر بگه. اونم به خانواده‌ام خبر بده و شر بشه. دل رو زدم به دریا و گفتم: “من بهتون اعتماد میکنم. امیدوارم این راز بینمون بمونه.”
گفت: “خیالت راحت.”
گفتم: “به خاله‌ام حس جنسی دارم.”
گفت: “چند وقته؟!”
“از وقتی که چهارده سالم بود!”
“چجوری این حس به وجود اومد؟!”
“وقتی به سن بلوغ رسیدم، برای اولین بار با تصور کردن خاله‌م خودارضایی کردم.”
“چرا خاله‌‌ت؟! چرا کسِ دیگه‌ای رو تصور نکردی؟”
“چون تا اون موقع فقط لختِ خاله‌م رو دیده بودم!”
“پس اولین زنِ لختی رو که دیدی خاله‌ت بوده. میشه تعریف کنی؟ البته اگه سخت نیست برات.”
“من و خاله‌م دَه سال تفاوت سنی داریم. وقتی پنج یا شش سالم بود خیلی با خاله‌م بازی میکردم. ولی وقت‌هایی که تنها میشدیم، خاله‌م عجیب میشد! به بهونه های مختلف ازم میخواست که سینه‌هاش رو بخورم. مثلا میگفت من مادرتم و تو هم بچه‌ی منی. و منم مثل بچه‌ها سینه‌هاش رو میخوردم.”
معلم میخواست سوال بعدی رو بپرسه که زنگ تفریخ تموم شد. گفت: “بقیه‌ی حرفامون بمونه برای فردا.”
فردای همون روز اواسط زنگ ریاضی بود که ناظم اومد سر کلاس و از معلم خواست اجازه بده که من برم بیرون. دلم هوری ریخت. انگار معلم همه چیز رو به ناظم گفته بود. از ترس کف دست هام خیس عرق شد. با ناظم به سمت دفتر رفتیم. معلم پرورشی اونجا بود. با اخم بهش خیره شدم. خواستم حرف بزنم که لبخند زد و گفت: “رضا جان من از آقای ناظم خواستم که این ساعت رو بهت مرخصی بده که بتونیم حرف بزنیم.”
یه نفس راحت کشیدم. بابت فحش‌هایی که تو اون زمان کم بهش دادم پیش خودم شرمنده شدم. با معلم به یه ک
اعتراف می‌کنم اشتباه کردم! (۱)
1400/11/03

#اجتماعی #دنباله_دار

خودش رو تقریبا روی صندلی رها کرد. بهش میخورد ۴۰/۴۵ساله باشه. صورت گرد و فک مستطیلی داشت. چشمای مشکیِ درشتی که خستگی و آشفتگی ازشون میبارید. پرونده‌ی جلو مو باز کردم.
_آقای میلاد کریمیان ۴۷ ساله ساکن تهران، فوق لیسانس معماری طراحی داخلی و صاحبِ شرکت پرتو. دارای دو فرزند ۱۲ و ۲ ساله. درسته؟
کلافه گفت: این بازجویی سومه. میان من و رو این صندلی میندازن. چهارتا سوال تکراری میپرسن و دوباره!
نگاهِ مطمئنی بهش انداختم و گفتم: من قبل از بازجویی با وکیلتون صحبت کردم. فقط کافیه حوصله کنین یه بار دیگه با جزئیات تمام قضیه رو تعریف کنین.
_آبروی من رفته! از چشم زن و بچم افتادم… دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم. بذار هرچی میخواد بشه بشه.
_آقای کریمیان از شما بعیده همچین حرفی بزنید! با روشن شدن قضیه میتونه خیلی چیزا ثابت بشه…اینجوری فقط شما نیستین که آبروتون میره و پایین کشیده میشین! تا آخر از حقتون دفاع کنید.
نفس خسته ای کشید و شقیقه هاشو فشار داد. به سرباز مراقبش اشاره کردم تا دستبند‌شو باز کنه.
_میدونم که فایده‌ای نداره‌‌… ولی فقط این آخرین باره! بعدش دیگه خرچی پیش اومد مهم نیست.
به لیوان آب روی میز خیره شد و گفت: ۳ آبان بود که…

“۳ آبان۱۴۰۰”
_میلاد یادت نره غذای ماهان و از یخچال بیاری ها.
_چشم خانوم.اینم برا بار صدویکم.
صدای بهروز از اون طرف خط میومد که داد میزد: بابا به این باجناق بگو بیاد مارو بین این برادر زنا تنها گذاشته.
همون موقع صدای جیغ و داد و خنده از اون طرف خط اومد.
نگین گفت: اَه اگه ساکت شدین من دو دقیقه با شوهرم حرف بزنم.
خندم گرفته بود. از نگین پرسیدم: چیشد یهو صدا جیغ و داد اومد؟
_هیچی بابا این میثم دیوونه موز پرت کرد تو صورت بهروز گفت بیا بخور دهنت بجنبه کمتر حرف بزنی.
خندیدم و گفتم: نگین جان من باید قطع کنم جلوتر افسر وایساده تا سه چهار ساعت دیگه خودمو میرسونم.
_حالا نمیشد روز جمعه‌ای کارو بذاری کنار بیای دورهم باشیم؟
_بخدا نمیشه پروژه رو زمین و هواست الانم با یه هفته تاخیر داریم تحویل میدیم.
_باشه عزیزم، زودبیا.
_چشم.
_مراقبت خودت باش فعلا.
_فعلا حاج خانوم.
به خونه که رسیدم اولین کاری که کردم چایی ساز و به برق زدم و رفتم همه لباسامو درآوردم و فقط یه ربدوشامبر پوشیدم و یه نفس راحت کشیدم. کل روز تو این لباسای رسمی بودن خستم کرده بود. لامپای خونه رو خاموش کردم و یه موزیک بی کلام ملایم گذاشتم تا ذهنم ریلکس کنه. قرار بود کارای تکمیلی و اصلاحیه یه پروژه سنگین و انجام بدم پس ذهنم نیاز به شارژ شدن داشت. تو ماگِ نگین چایی ریختم و رو صندلیِ کنار شومینه نشستم و از پنجره به بیرون خیره شدم. نصف چایی مو خوردم و کش و قوس اومدم و به پنجره نگاه کردم که توجهم به چیزی جلب شد! دوتا دختر تو واحد روبه رویی داشتن لبای همدیگه رو میبوسیدن. اول فکر کردم اشتباه میکنم. اما دیدم شروع کردن به لخت کردن همدیگه دارن بیشتر پیش میرن! چون لامپای خونه خاموش بود واضح تر بود و میتونستم بهتر ببینم. پرده رو هم نکشیده بودن و تخت روبه روی پنجره اتاقشون بود. یکی از دخترا خوابید و اون یکی سرش و برده بود وسط پاشو براش میخورد و با دستش سینه هاشو چنگ میزد. دیدن این صحنه حتی برای منِ میانسال شُک بزرگی بود و هورمون های جنسیمو فعال کرد. از بخت بد هم فقط یه ربدوشامبر تنم بود و لخت بودنم باعث بیشتر تحریک شدنم شد. ناخودآگاه دستم و بردم سمت آلتم و شروع به مالیدنش کردم. تو جوونی با فیلمای پورن خودارضایی کرده بودم ولی اینکه به صورت زنده همچین صحنه ای روبه روم انجام میشد یه تجربه‌ی کاملا جدید بود! د
شیرین
1400/11/14

#اجتماعی #لز #مدوزا

در کوچه باغی که درختهای سر در هم فرو برده درست کرده بودن از من دور می شد. عبور نور از پیرهن گلداری که تنش بود سایه اندامش رو به رخم می کشید. به طرفم برگشت. لبخندش به چشمم نشست. دختر ناشناسی به همراهی دعوتم می کرد؟
درسم که تموم شد فقط یک هدف داشتم: بیرون زدن دنبال بختی که به صورت دختری رویایی گاه و بیگاه منو به طرف خودش می کشوند. باید از خونواده ای که دست و پام رو می بست کنده می شدم؟ به کمک برادرم که تو کار لوازم آرایش بود رفتم سراغ فروش اینترنتی اینجور چیزا.
توی کاری غرق شدم که هدفش زیبایی بود. بعد از مدتی در جریان کار با دختری شهرستانی آشنا شدم. اولش یه مشتری ساده بود. رژ گونه ای که سفارش داده بود براش فرستادم. پیام داد: عزیزم رژ به دستم رسید، صورتحسابش کو؟
روال این بود که اول پول به حساب بریزن بعد جنس رو بفرستیم. جواب دادم: دوست عزیز، خیلی ساده یادم رفت، ولی بهت اعتماد دارم. دوباره که خرید داشتی حساب می کنیم.
این طوری دوست شدیم. مشاور خانواده بود و زندگی مجردی بخور و نمیری داشت. سنش کمی بیشتر از من بود، ولی سرشار از انرژی و نشاط. وقتی از کار کم درامدم شکوه می کردم می گفت: غر نزن، دنیا بهت غر می زنه ها!
عکسهامون رو که مبادله کردیم شیفته گرمایی شدم که تو نگاهش بود. با وجود کمر درد مزمن هیچوقت نمی نالید. شیرین همون دختر گوچه باغ من بود؟
هر وقت دلتنگی می کردم می گفت: باز چی شده گنجشک اشی مشی، بارون خیست کرده نمی تونی بپری؟
بعد از این که آرومم می کرد می گفتم: کاش خواهرم بودی یا جای یکی از همسایه ها.
+دنیا رو چه دیدی، شاید یه روزی همخونه شدیم.
اونم کانال داشت و کارش مثل من کم رونق چون ترجیح داده بود روی پای خودش باشه. مهربون بود و با روحیه. آگهی همدیگه رو توی کانالامون گذاشتیم.
وقتی فهمیدم مجبور شده طلاهاشو بفروشه دلم گرفت. این که اگه بی پولیش ادامه پیدا کنه چی به سرش میاد نگرانم کرده بود. برادرم که در جریان دوستی ما بود پیشنهاد کرد در مورد بازار لوازم بهداشتی و آرایشی و قیمت مغازه تو شهرش پرس و جو کنه شاید بشه کاری راه انداخت.
پشتکار بالاخره جواب داد. یه مغازه کوچیک گرفتیم. بخشی از سرمایه مال برادرم بود که اونو با جنس پر کرد. گردوندنش با شیرین بود. منم وردستش!
روز موعود با چند کارتن جنس به مقصد رسیدم. شیرین تو ترمینال منتظرم بود. چقدر ریزه میزه! مثل عاشقا دویدیم طرف هم. همدیگه رو طوری بغل کردیم انگار هزار سال از هم دور بودیم. با تاکسی راهی مغازه شدیم. تمام مدت دست شیرین تو دستم بود. زل زده بودم بهش تا از محبتش سیراب شم. دستم رو به تناوب فشار می داد و بهش ناخن می کشید. یه حالی داشت این کارش.
مغازه رو برق انداخته بود. چیدن جنس ها رو گذاشتیم واسه بعد. رفتیم خونه ش. کوچیک بود با اثاث مختصر ولی مرتب و دلچسب. عصرونه و شام رو یکجا خوردیم و زدیم بیرون. به خودم جرئت دادم بپرسم چرا تنها زندگی می کنه.
-کی گفته من تنهام؟ چند روز که پیشم باشی می بینی سرم چه شلوغه. نکنه منظورت شوهره؟ خب، کسی رو پیدا نکردم کنارش احساس استقلال کنم. وضع مالیم خیلی تعریف نداره ولی رو پای خودمم. اگه واسه حفظ استقلال مجبور شم کنار خیابون وایسم راضی ترم تا افسارم دست کسی باشه.
+به روحیه ت حسودیم می شه، ولی سختت نیست؟
-سخت وقتیه که با خودت مثل برده رفتار کنی. باید بهای آزادی رو پرداخت، هرچی که باشه. زندگی اگه آزادی رو ازش حذف کنی دیگه به چه درد می خوره؟
این حرفا رو از خیلی ها شنیده بودم. فرق شیرین این بود که بهش عمل می کرد.
بخشی از کم پولیش مربوط می شد به کمردرد مزمنش که اجازه نمی داد جا
دایرکت (۲)
1400/09/13

#زن_شوهردار #اروتیک #اجتماعی

...قسمت قبل
این قسمت: عروسک گردان کجاست؟
مجموعه ای از نخ ها و سیم هایی که به سر انگشت های عروسک گردان بزرگ متصل شدن و اون همه ی اونها رو حرکت میده تا به اسم یکی از کاراکترهایی که خودش خلق کرده یعنی شیطان بتونه تورو وارد ماجراهای مرموزی بکنه ،و اینکار رو به استادانه ترین حالت انجام میده
چشم باز میکنی و خودت رو درحال خوردن یک تکه از یه کیک خرد شده  میبینی ، توی تاریکی  پله های یه آپارتمان توی کرج نشستی … منتظری که برای تو تکست بیاد و صدای در رو هم بشنوی
اون مرد بیچاره شیفت شب خودش رو شروع کنه و تو به پاس زحمات اون وارد حریمش بشی و با همسر آتشی مزاجش تا نیمه شب معاشقه کنی تازه فرصت خواهی داشت که تا صبح هم روح پلیدت رو با روح پلید اون زن یکی کنی، با واسطه ای که آلت جنسی تو باشه ، فرصت داری که دیتای کثیفت رو به هاردی کثیفتر منتقل کنی ، درست مثل شادی های دو بد افزار از ملاقات با همدیگه توی یک فضای سراسر صفر و یک …تو یک هستی و زنک صفر این نر و مادگی دایره وار ،فروگذار نخواهی کرد صدای ناله های شهوانی اون زن رو درست زمانی که تایمر چراغ راه پله چراغها رو خاموش میکنه به وضوح توی جهان سیاه درونت میشنوی… تحریک شدی ،
توی سیاهی مطلق و سیال بی حیایی و وقاحت محض تورو در آغوش متعفن خودش میکشه  و انگشتهای لاغرت دور نرینگی وحشی  تو قفل میشه، این مظهر زایش که در خصوصی ترین حالتها و شبهایی که شکوفه ی تو مست کرده بود و درست  مثل یک بیمار جنسی عکس آلت تنوره کشیده ی تورو روی بکگراند چت خودش با تو گذاشته بود و عکسشو برای تو فرستاده بود و از ته دل خندیده بودید… اینها رو بارها و بارها بلکه میلیون ها بار به یاد میاری ، به وقاحت بی حد و حصری که شاید حتی واژه ی وقاحت هم فاقد این حجم از اسم خودش بود که تو و معشوقه ی هرزه ت صاحب اون بودید میبالی…

بالاخره صدای باز شدن در مورد نظر تو میاد صدای لطیف شکوفه ی تو و حجم کوچک و مضحکی از کلمات محبت آمیز دروغینی که به هنگام بدرقه ی اون راننده ی آمبولانس بیچاره به زبون میاره ، تماماً گوش شدی … نه از حسادت به این مرد مفلوک ، از هنر بازیگری و صدا پیشگی و اطمینان خاطری که از صدای لطیف این شکوفه ی درخت گناه میاد… لذت هم میبری؟ قبول کن که وحشت کردی پسرک وقیح
مرد بیچاره راننده ی آمبولانس بود؟ اگر از این ماجرا خبردار میشد و دچار حمله ی عصبی یا سکته میشد  اونوقت خودش باید توی کابین عقب آمبولانس میخوابید؟؟؟؟ و خودش خودش رو به بیمارستان میرسوند؟؟؟
افکار مزاحم … و
تکست : هستی هنوز؟ بیست مین دیگه بیا ببخشید عزیزدلم سپهر باب اسفنجی ببینه تا خوابش ببره
**
کفتاری از بوی مردار مست شده بودی که به بیست سال انتظار برای دریدن محکوم شده بودی
زمان کشدار و عقربه هایی که هرگاه از اونها غافل میشی دزدانه به جای جلو رفتن یک قدم به عقب برمیگردن و بازهم زمان و رگبار رکیک ترین ها به گرینویچ ، حمله ی غول در بند شده ی شهوت و فتح …
تکست : بیا عزیزم
از جای خودت بلند میشی ،تمام میدان دیدت، سیاهی اطرافت،پر از توپهای درخشان کوچک میشه هزاران توپ نقره ای و براق توی چشمهات میرقصن
بله کم خونی و خون میخوای
روی پنجه های پا نرم و بی صدا با تمام دقت برای تولید کمترین صدایی قدم برمیداری
تاریکی گاهی توهم برانگیزه ، میلرزی و کسری از ثانیه کفشهای نوک باریک خودت رو به شکل پنجه های موجودی غریب میبینی
سرانجام به درون میخزی
و جفت گرسنه ی خودت رو بی هیچ حرفی بغل میزنی
سلام و تعارفات مرسوم برای کمرهای سبک و خالیه برای معده های پر از مردار شده ی دیو شهوت
بی وقفه و کاملا بی صدا چنگ میزنی و میپی
سطل آهنی
1401/03/13

#زنپوش #اجتماعی

پدرم دستهء سطل آهني را توي دستم گذاشت و گفت: برو به امان خدا. با همين شکمتو سير کن. مي دوني که چيز ديگه اي باقي نمونده. نُه سالت شده، روي پاي خودت باش.
بعد از چند ساعت سگ لرز زدن توي خيابان هاي خلوت، سطل آهنی که نمي دانستم چطور باید با آن شکمم را سير کنم، شده بود وبال گردن. پاهام زق زق می کرد. شکمم به قار و قور افتاده بود. سطل را دمر روي زمين گذاشتم و نشستم روش. کونم یخ زد، مثل دستهام که یخ زده بودند. کاش می توانستم به خانه برگردم. البته آنجا هم سرد بود، ولي اقلا سوز نداشت. قوز کرده بودم، درمانده. سایه ای روی زمین جلو آمد. سرم را که بلند کردم مردي ميانسال به من زل زده بود. وقتي فهميد جايي براي رفتن ندارم گفت که اگر بچهء حرف گوش کني باشم پناهم مي دهد.
پناه به مردي بردم که نمي شناختم. خانه اش محقر بود، مثل خانهء خودمان با اين فرق که توي آن نان پيدا مي شد و شير و اجاقی که گرم بود. زنش مرده بود. براي اربابی کار مي کرد و در ازاي تمیز کردن طویله و تیمار گاوهايش خوراک و لباس مي گرفت.
به من گفت که خودم را بشورم، همینطور پيرهن و شلوارم را. خودش هم حمام کرد. حمام یک تشت آب بود که روي اجاق گرم شده بود. پيرهن و شلور خودش را هم شست. گفت که کارش با گاو است و طویله. هر روز بايد خودش را بشورد. گفت که سطل من به درد می خورد، برای آوردن آب و شیر.
دو ساعتي پتو- پیچ بودم. شب کنار هم خوابيديم. ناراحت نبودم از اين که کنار مردی غریبه خوابيده ام. دلخوش بودم به شکم سير و جاي گرم. من را از پشت توي بغلش گرفته بود. مي گفت وقتي زنش زنده بوده اينطوری بغلش مي کرده. بعد شلوارم را پائین کشید و کیرش را لاي کونم گذاشت. گفت وقتی زنش زنده بوده با هم از اين بازيها مي کرده اند. گفت که تفريح شبانه براي در کردن خستگي روز لازم است.
می دانستم بزرگترها از این کار خوششان میاید. بعضی بچه های هم سن و سال من از بزرگتر ها پول می گرفتند و بهشان لاپایی می دادند. برای من پیش نیامده بود. شاید اگر کسی پول خوبی می داد من هم مي دادم. هرچند بعيد بود یک بچهء ژولیده با لباسهای کهنه و کثیف چشم کسی را بگیرد.
از کاري که با من مي کرد احساس تفريح نمي کردم. بايد اعتراض مي کردم؟ بايد نصف شبي برمي گشتم به سوز خيابان؟ نه، نمي خواستم بميرم.
این “تفریح” چند روز يکبار تکرار مي شد. خودش آثار تفریح را با کهنه تمیز می کرد. عادت کردم.
از خانهء اربابش برايم پيرهن دست دوم آورد. دخترانه بود. گفت توي خانه بپوشمش. يک اسم دخترانه هم رويم گذاشت: رعنا، اسم زن مرده اش.
وقتي حرف از مدرسه زدم گفت که سواد شکم را سیر نمی کند.
اوضاع همينطور مي گذشت تا این که اربابش گاوهايش را فروخت. مردي که صاحب من شده بود بيکار شد. روزها از خانه بیرون می رفت و غروب مست بر می گشت. شب ها توي خواب حرف می زد.
يک روز با خودش مهماني به خانه آورد. با هم عرق خوردند. به من هم خوراندند. گرم شدم. به من گفت که با لباس دخترانه برقصم. مهمانش به من آبنبات داد و گفت: آفرین، خوب قرش می دی. و دستی به کونم زد.
صاحبم به مهمانش چشمکي زد و گفت: يه ساعت مال تو. فقط توش نمی کنی.
مرد سرش را تکان داد. به اتاق ديگر رفتيم. تفاوتش با صاحبم اين بود که زود خيسم کرد. کیرش که دوباره سفت شد دوباره لای کونم گذاشت. این دفعه دیرتر آبش آمد.
روز بعد آبگوشت خورديم. روز هاي ديگري هم به همين ترتيب سفره رنگين شد. چند روز يکبار بوی گند دهن غریبه ها و کثافت کاریشان را تحمل می کردم تا وعده های غذا برقرار باشد. جای ناشکری نبود مخصوصا وقتی چشمم به سطل آهني می افتاد. یادم می انداخت گرسنگي و سگ لرز
تسخیر
1401/03/30

#دانشجویی #اجتماعی #دوست_پسر

تسخیر
یه دختر ساده شهرستانی بودم. قیافه ام بد نبود . قدبلند بودم و اسمم شادی.
تا بیست و دو سالگی دوست پسر جدی نداشتم و سکس رو تجربه نکرده بودم.
تا اینکه یه مرد 30 ساله رو دیدم که خیلی کم دانشگاه میومد. باهاش آشنا شدم.خوش تیپ وخوش صحبت و جنتلمن بود . شاغل بود و از تهران میومد که ارشد بخونه. شغل خوبی داشت و وضع زندگیش خوب بود. احساس کردم با همه مردها فرق داره . رابطمون جدی شد با این وجود بازهم باهاش سکس نداشتم،البته بغل و بوس داشتیم اون هم با ترس و بی اعتمادی. بعد از 6 ماه بهم گفت که دوست داره باهام ازدواج کنه و قصدش ازدواجه و دنبال دختر پاک و ساده ای مثل من می گشته. قبل از اون چند تا خواستگار دیگه داشتم که هیچکدوم خوب نبودند. وقتی مطمین شدم جدیه به خانواده ام گفتم. خلاصه اون مرد که اسمش نادر بود خواستگاریم اومد . خانوادم ازش خوششون اومد،خودمم دوستش داشتم هرچند عاشقش نبودم، به هر حال به نظرم مورد مناسبی بود .راستش دوست داشتم ازدواج کنم و قبول کردم. زود عقد کردیم و قرار شد درسمون که تموم شد بریم سر خونه زندگیمون. نادر فقط پایان نامه اش مونده بود و منم نزدیک 25 واحدم مونده بود. نادر زود از پایان نامه اش دفاع کرد و درسش تموم شد اما درس خوندن برای من خیلی سخت شده بود و بالاخره با بدبختی تمومش کردم.
برای زندگی اومدیم تهران . بعد از عقد یخم باز شد و بدون ترس و احساس های بد باهاش سکس می کردم. تجربه نداشتم و سکس با نادر لذت و هیجان زیادی برام داشت . بعد از عروسی و شروع زندگی دونفرمون احساس کردم نادر مثل قبل تو سکس خوب و فعال نیست. من که توی زندگیم فقط اونو دیده بودم توقع سکسیم روز به روز بیشتر می شد ولی اون برعکسِ من بی میل تر می شد.
بالاخره موضوع رو بهش گفتم. یه کم مِن و مِن کرد و بهونه آورد و آخرش گفت “نگران نباش. درستش می کنیم”
من دیگه شبا به طرفش نمی رفتم ،بعد از چند شب توی یه آخر هفته اون به طرفم اومد وباهام عشقبازی کرد.از اینکه دوباره آغوشش رو به دست آورده بودم خیلی خوشحال بودم.
وسط عشقبازی بهم گفت بیا سکسمونو هیجانی تر کنیم. پرسیدم چطور؟ گفت بهت میگم. اون شب سکسمون بهتر از قبل بود ولی من فکرم درگیر شده بود.نمی دونستم منظورش چیه و چیکار باید بکنیم.
فرداش منو صدا کرد و یه فیلم از توی موبایلش پلی کرد . توی فیلم یه زن با آرایش غلیظ و کلی تتو یه مردی رو لخت می کرد و آلت مرده رو تو دستش می گرفت و می خورد بعد می نشست رو مرده و سر و صدای مرده بلند می شد و زنه هم با خودش هم با مرده ور می رفت. با تعجب پرسیدم :اینجوری دوست داری؟ یعنی می خوای من اینجوری باشم؟ اینها فاحشه ان …اینم فقط فیلمه برای تحریک کردن آدما .
نادر خودشو جمع کرد و گفت :نه . منظورم اینه که زن هم توی سکس باید فعال باشه . هر دو باید همدیگه رو تحریک کنن.
من دوباره گفتم :آخه اینا فاحشه ان . اگه تو زن اینطوری دوس داری چرا می گفتی دنبال دختر ساده مثل من بودی؟
دستشو انداخت دور سینه ام و گفت : چه اشکال داره تو فاحشه من باشی؟ مگه میخوایم فیلممونو پخش کنیم؟ مگه میخوایم بریم با بقیه هم سکس کنیم؟منم فاحشه توام.چه اشکال داره تو خونه خودمون فقط فاحشه همدیگه باشیم؟
دستشو کنار زدم. باور نمی کردم نادر شوهر جنتلمن من که به خاطر سادگیم باهام ازدواج کرده ازم توقع داشته باشه مثل فاحشه ها رفتار کنم.
چند روز اعصابم خورد بود و بهش اعتنا نمی کردم نادر هم بعد از چند روز که می خواست از دلم دراره لج کرد و رفت تو قیافه و خیلی سرد شدیم و تک و توک با هم حرف می زدیم. دو سه هفته گذشت و ما همونطور نیمه قهر بودیم. یه فکرم این ب