من و تو با هم (۱)
1400/09/10
#لز_ #لزبین #همکلاسی
این داستان برای کسانی که به لز علاقه ای ندارن مناسب نیس پس بدون توهین از این صفحه خارج بشید و اینکه فعلا اول داستانمون سکس نداره از قسمت دوم شروع میشه فعلا پارت یک هست
سال سوم دبیرستان بودم طبق معمول حالم از لباس فرم بهم میخورد چیه آخه یه لباس گله گشاد دهاتی؟
دوستای زیادی نداشتم فقط یه آشنا اونم دختر داییم که تو یه مدرسه بودیم و کلاسامون جدا بود میشه گفت تموم وقتمو با اون میگذروندم
یه ماه و ۱۸روز از مدرسه گذشته بود سرکلاس هنر که توش استعداد نداشتم همینجوری مشغول بودم که در کلاسو زدن و معلم یه بفرمایید فرمالیته گفت چون طرف اصن منتظر نموند سریع اومد تو که دیدم معلم پرورشیمونه یه سلام علیک کرد و گفت ببخشید وسط کلاس مزاحم میشم راستش آوا خانوم تازه اومدن این مدرسع کلاسای دیگه تعدادشون زیاد بود فقط شما جا داشتید از امروز توی همین کلاس حاضر میشن بعد با دست به سمت در اشاره کرد سرمو انداختم پایین اصن توجه نداشتم فکرم درگیر مامان و بابام بود بخاطر گوشه نشین بودنم و عصبی شدنم همش باهم جنگ داشتیم شروع کردم خط خطی کل دفتر نقاشی و ذهنم مشغول بود من تنها فرد کلاس بودم که هیچ بغل دستی نداشتم بعد خط خطی کردن کل اون برگه ی بیچاره زنگ خورد اومدم پاشم دیدم یکی بغل دستم نشسته اومدم فوشش بدم چشمم خورد به یه فرشته
واقعا فرشته بود یه صورت تپل و ناز با چشمای قهوه ای روشن پوست سفید و یه بینی کوچولو سربالا و لبایی که واقعا تو چشم بود کل کلاس صورتشون پر از جوش و کک و مک بود ولی اون واقعا میدرخشید همینجوری زل زده بودیم بهم تا اون به خودش اومد و اول با لبخند سلام کرده تو دلم به خودم لعنت فرستادم که کاش زودتر از اون حواسم جم میشد من اول سلام میدادم جواب سلامش رو دادم که گفت من آوا فرهادی ام تازه کوچ کردیم قم سر تکون دادم گفتم شکیبا رحیمی.اونم اومد بیشتر حرف بزنه دیدم صدای شادی دختر داییم داره میاد سریع خواستم از میز دربیام بیرون فهمید و بلند شد آخه من ته کلاس میزم چسبیده به دیوار بود از سر میز اومدم بیرون و با شادی خوش و بش کردم شادی زندگینامه ی منو میدونست،میدونس به دخترا حس دارم و از ته دلم دوس دارم پسر باشم نه هوس نه سن بلکه من خودمو پسر میدونستم تو فامیل و خانواده همه میدونستن با لباس پسرونه میرفتم بیرون و این ور اونور
با شادی رفتیم سر بوفه انقد جمعیت زیاد بود شادی فهمید چون دلم نمیخواد دخترا رو لمس کنم نمیرم خودش رفت و یه شیرموز برا من گرفت یه پفک و بستنی مال خودش میدونس عاشق کوکاکولام و غیر اون فقط شیرموز میخورم
داشتم شیرموز میخوردم که دیدم آوا با آیدا یکی از همکلاسیای واقعا نفهم و بیشعور غیر قابل تحمل میحرفه شیرموز پرید تو گلوم به ورزش علاقه داشتم و سرعتم خیلی زیاد بود دویدم سمتشون شادیم ترسید چرا اینجوری میدوئم اومد دنبالم رسیدم بهشون آوا با تعجب نگام میکرد و آیدا با حرص مچ آوا رو گرفتم و رو به آیدا گفتم کارش دارم و دنبال خودم کشیدمش از آیدا که دور شدیم شادیم دور وایستاد نیومد نزدیک مچ دستشو ول کردم رو به روش وایستادم و گفتم دیگه با اون نگرد آدم درستی نیس
اونم سر تکون داد اومد برم دستمو گرفت و گفت چرا انقدر شبیه پسرایی؟قیافت لحنت حتی صداتم بمه قدت استیل راه رفتنت همش پسرونس با لحن سرد گفتم به تو ربط نداره تازه اومده بود مدرسه اگه رازمو میفهمید تقریبا با خاک یکسان میشدم و کل مدرسه میفهمیدن
دستمو در آوردم اومدم برم که دستشو تو دستم گره زد و گفت میشه دوست باشیم؟
گفتم دستمو ول کنی هم دوستیم .پررو پررو ابرو انداخت بالا و گفت اینجا رو نشونم بده نذاشتی آیدا نشونم بده
منم اومد
1400/09/10
#لز_ #لزبین #همکلاسی
این داستان برای کسانی که به لز علاقه ای ندارن مناسب نیس پس بدون توهین از این صفحه خارج بشید و اینکه فعلا اول داستانمون سکس نداره از قسمت دوم شروع میشه فعلا پارت یک هست
سال سوم دبیرستان بودم طبق معمول حالم از لباس فرم بهم میخورد چیه آخه یه لباس گله گشاد دهاتی؟
دوستای زیادی نداشتم فقط یه آشنا اونم دختر داییم که تو یه مدرسه بودیم و کلاسامون جدا بود میشه گفت تموم وقتمو با اون میگذروندم
یه ماه و ۱۸روز از مدرسه گذشته بود سرکلاس هنر که توش استعداد نداشتم همینجوری مشغول بودم که در کلاسو زدن و معلم یه بفرمایید فرمالیته گفت چون طرف اصن منتظر نموند سریع اومد تو که دیدم معلم پرورشیمونه یه سلام علیک کرد و گفت ببخشید وسط کلاس مزاحم میشم راستش آوا خانوم تازه اومدن این مدرسع کلاسای دیگه تعدادشون زیاد بود فقط شما جا داشتید از امروز توی همین کلاس حاضر میشن بعد با دست به سمت در اشاره کرد سرمو انداختم پایین اصن توجه نداشتم فکرم درگیر مامان و بابام بود بخاطر گوشه نشین بودنم و عصبی شدنم همش باهم جنگ داشتیم شروع کردم خط خطی کل دفتر نقاشی و ذهنم مشغول بود من تنها فرد کلاس بودم که هیچ بغل دستی نداشتم بعد خط خطی کردن کل اون برگه ی بیچاره زنگ خورد اومدم پاشم دیدم یکی بغل دستم نشسته اومدم فوشش بدم چشمم خورد به یه فرشته
واقعا فرشته بود یه صورت تپل و ناز با چشمای قهوه ای روشن پوست سفید و یه بینی کوچولو سربالا و لبایی که واقعا تو چشم بود کل کلاس صورتشون پر از جوش و کک و مک بود ولی اون واقعا میدرخشید همینجوری زل زده بودیم بهم تا اون به خودش اومد و اول با لبخند سلام کرده تو دلم به خودم لعنت فرستادم که کاش زودتر از اون حواسم جم میشد من اول سلام میدادم جواب سلامش رو دادم که گفت من آوا فرهادی ام تازه کوچ کردیم قم سر تکون دادم گفتم شکیبا رحیمی.اونم اومد بیشتر حرف بزنه دیدم صدای شادی دختر داییم داره میاد سریع خواستم از میز دربیام بیرون فهمید و بلند شد آخه من ته کلاس میزم چسبیده به دیوار بود از سر میز اومدم بیرون و با شادی خوش و بش کردم شادی زندگینامه ی منو میدونست،میدونس به دخترا حس دارم و از ته دلم دوس دارم پسر باشم نه هوس نه سن بلکه من خودمو پسر میدونستم تو فامیل و خانواده همه میدونستن با لباس پسرونه میرفتم بیرون و این ور اونور
با شادی رفتیم سر بوفه انقد جمعیت زیاد بود شادی فهمید چون دلم نمیخواد دخترا رو لمس کنم نمیرم خودش رفت و یه شیرموز برا من گرفت یه پفک و بستنی مال خودش میدونس عاشق کوکاکولام و غیر اون فقط شیرموز میخورم
داشتم شیرموز میخوردم که دیدم آوا با آیدا یکی از همکلاسیای واقعا نفهم و بیشعور غیر قابل تحمل میحرفه شیرموز پرید تو گلوم به ورزش علاقه داشتم و سرعتم خیلی زیاد بود دویدم سمتشون شادیم ترسید چرا اینجوری میدوئم اومد دنبالم رسیدم بهشون آوا با تعجب نگام میکرد و آیدا با حرص مچ آوا رو گرفتم و رو به آیدا گفتم کارش دارم و دنبال خودم کشیدمش از آیدا که دور شدیم شادیم دور وایستاد نیومد نزدیک مچ دستشو ول کردم رو به روش وایستادم و گفتم دیگه با اون نگرد آدم درستی نیس
اونم سر تکون داد اومد برم دستمو گرفت و گفت چرا انقدر شبیه پسرایی؟قیافت لحنت حتی صداتم بمه قدت استیل راه رفتنت همش پسرونس با لحن سرد گفتم به تو ربط نداره تازه اومده بود مدرسه اگه رازمو میفهمید تقریبا با خاک یکسان میشدم و کل مدرسه میفهمیدن
دستمو در آوردم اومدم برم که دستشو تو دستم گره زد و گفت میشه دوست باشیم؟
گفتم دستمو ول کنی هم دوستیم .پررو پررو ابرو انداخت بالا و گفت اینجا رو نشونم بده نذاشتی آیدا نشونم بده
منم اومد
سوگل
1400/10/22
#لز #عاشقی
دسته گل توی دستم رو فشار دادم. نفس عمیق کشیدم و یه تقه به در زدم و وارد اتاقش شدم. با دیدنش مثل همیشه لبخند روی صورتم اومد و زیباییش رو توی دلم تحسین میکردم. اونم متقابلا لبخند زد. گل هارو گذاشتم کنار تختش و خودمم نشستم کنارش روی تخت.
ماسک اکسیژنش رو از روی صورتش برداشتم.
-سلام عزیزدلم. بهتری؟
لبخندش رو غلیظ تر کرد و با صدایی که به زور درمیومد گفت:
+بهترم.
دستاش رو که توی این یه سال نحیف تر شده بود رو توی دستم گرفتم و آروم بردم سمت صورتم. یه بوسهی آروم از روی دستاش زدم و چشمامو بستم تا گریهم نگیره.
+فرشته؟
میدونستم صدام میزنه که بغضمو قورت بدم و گریه نکنم.
-میخوام پیشت دراز بکشم.
رو تختش جابجا شد و واسم جا باز کرد.
سر هامونو به همدیگه تکیه دادیم و دستشو تو دستم قفل کردم.
-سوگل؟ یادته؟ اولین بار که همدیگرو دیدم؟
+مگه میشه یادم بره دیوونه.
-یادته چقدر خجالت میکشیدی ازم؟ یادته به زور گرفتم لباتو بوسیدم؟
یه قطره از چشمام جاری شد ولی انگار هر لحظه دوست داشتم خاطراتی رو که با سوگل داشتم رو مرور کنم.
انگار اونم حس منو داشت که سکوت کرد و گذاشت با مرور خاطراتمون خودم رو خالی کنم. چیزی که واضح بود این بود که رابطهی من و سوگل چیزی فراتر از هر حسی بود که میشد توصیف کرد. حتی فراتر از عشق. از لحظه ای که توی تولدم همراه دوستم اومده بود و دیدمش برق نگاهش منو گرفت. یادمه تا آخر مهمونی چشمم بهش بود و آخرشم با بهونهی در رفتن زیپ دامنم و اینکه کمک میخوام کشوندمش توی اتاقم و یهو تکیهش دادم به دیوار و لبامو با فشار چسبوندم به لباش و بوسیدم. طعم لباش یه تفاوت خاصی داشت. ظرافت و شیرینی که داشت وادارم میکرد بوسیدنش رو متوقف نکنم. چیزی که مسلمه اینه که ما رنگین کمونی ها همدیگه رو کم و بیش میتونیم تشخیص بدیم و درست حدس زده بودم که خودش هم بدش نمیومد که اونکارو تو اتاقم باهاش کردم.
به پهلو شدم تا صورتش رو ببینم و گفتم:
-اتاقم رو یادته؟
صورت قشنگش قرمز شد و با سر تایید کرد.
سرم رو فرو کردم زیر پهلوش و خودمو مچاله کردم تو بغلش.
-تو واسم تعریف کن سوگل. میخوام امروز مرور خاطراتمون رو از زبون تو بشنوم.
دستش رو آورد و موهام رو نوازش کرد.
+یادمه فردای تولدت به نگین گفته بودی هرجوری شده باید بیارتم خونهی تو و خودش بره. نگین هم که هیچوقت به تو نه نمیگه. ازت پرسیدم پدر و مادرت کجان و تو فقط گفتی تنها زندگی میکنی و ازم خواستی بیام باهات زندگی کنم. اول از لحن جدی و دستوریت خوشم نیومد ولی تو دلم یه آشوبی افتاد که دلیلش رو نمیدونستم. نمیدونستم منم عاشقت شدم. پدر و مادر منم که مشکلی نداشتن و گفته بودی باید تو همون هفته جابجا شم پیشت و باهم زندگی کنیم.
اشک روی گونه هامو پاک کرد و خواست ادامه که با دیدن حالم نتونست.
+فرشته؟ میخوای اینجوری تموم شه؟ مگه همیشه نمیگفتی بودنمون باهم چیزی بوده که لحظه به لحظهش با ارزش بوده؟ پس بذار با هم یادآوریشون کنیم تا حسرت چیزیو نخوریم.
-پس بذار من بگم.
چشماشو به حالت پلک زدن تکون داد که نشون از تاییدش بود.
-بهم میگفتی خیلی مغرور و جدی ام و هیچکس رو نمیذارم زیاد نزدیکم بیاد. حتی نگین که علناً باهام لاس میزد و منو میخواست. چشم من دیگه فقط تو رو میدید سوگل. از لحظه ای که عطر تنت رو حس کردم دیگه هیچکس برام جذاب نبود.
چشماشو بسته بود و بهم گوش میداد. دستامو بردم سمت کسش و آروم از زیر شلوار و شورتش مالیدمش. لبامو چسبوندم روی لباش و زود برداشتم. میدونستم زیاد نمیتونه نفس بکشه پس زیاد اذیتش نکردم. دکمه های ربدوشامبرش رو باز کردم و سینه های خوشفرمش
1400/10/22
#لز #عاشقی
دسته گل توی دستم رو فشار دادم. نفس عمیق کشیدم و یه تقه به در زدم و وارد اتاقش شدم. با دیدنش مثل همیشه لبخند روی صورتم اومد و زیباییش رو توی دلم تحسین میکردم. اونم متقابلا لبخند زد. گل هارو گذاشتم کنار تختش و خودمم نشستم کنارش روی تخت.
ماسک اکسیژنش رو از روی صورتش برداشتم.
-سلام عزیزدلم. بهتری؟
لبخندش رو غلیظ تر کرد و با صدایی که به زور درمیومد گفت:
+بهترم.
دستاش رو که توی این یه سال نحیف تر شده بود رو توی دستم گرفتم و آروم بردم سمت صورتم. یه بوسهی آروم از روی دستاش زدم و چشمامو بستم تا گریهم نگیره.
+فرشته؟
میدونستم صدام میزنه که بغضمو قورت بدم و گریه نکنم.
-میخوام پیشت دراز بکشم.
رو تختش جابجا شد و واسم جا باز کرد.
سر هامونو به همدیگه تکیه دادیم و دستشو تو دستم قفل کردم.
-سوگل؟ یادته؟ اولین بار که همدیگرو دیدم؟
+مگه میشه یادم بره دیوونه.
-یادته چقدر خجالت میکشیدی ازم؟ یادته به زور گرفتم لباتو بوسیدم؟
یه قطره از چشمام جاری شد ولی انگار هر لحظه دوست داشتم خاطراتی رو که با سوگل داشتم رو مرور کنم.
انگار اونم حس منو داشت که سکوت کرد و گذاشت با مرور خاطراتمون خودم رو خالی کنم. چیزی که واضح بود این بود که رابطهی من و سوگل چیزی فراتر از هر حسی بود که میشد توصیف کرد. حتی فراتر از عشق. از لحظه ای که توی تولدم همراه دوستم اومده بود و دیدمش برق نگاهش منو گرفت. یادمه تا آخر مهمونی چشمم بهش بود و آخرشم با بهونهی در رفتن زیپ دامنم و اینکه کمک میخوام کشوندمش توی اتاقم و یهو تکیهش دادم به دیوار و لبامو با فشار چسبوندم به لباش و بوسیدم. طعم لباش یه تفاوت خاصی داشت. ظرافت و شیرینی که داشت وادارم میکرد بوسیدنش رو متوقف نکنم. چیزی که مسلمه اینه که ما رنگین کمونی ها همدیگه رو کم و بیش میتونیم تشخیص بدیم و درست حدس زده بودم که خودش هم بدش نمیومد که اونکارو تو اتاقم باهاش کردم.
به پهلو شدم تا صورتش رو ببینم و گفتم:
-اتاقم رو یادته؟
صورت قشنگش قرمز شد و با سر تایید کرد.
سرم رو فرو کردم زیر پهلوش و خودمو مچاله کردم تو بغلش.
-تو واسم تعریف کن سوگل. میخوام امروز مرور خاطراتمون رو از زبون تو بشنوم.
دستش رو آورد و موهام رو نوازش کرد.
+یادمه فردای تولدت به نگین گفته بودی هرجوری شده باید بیارتم خونهی تو و خودش بره. نگین هم که هیچوقت به تو نه نمیگه. ازت پرسیدم پدر و مادرت کجان و تو فقط گفتی تنها زندگی میکنی و ازم خواستی بیام باهات زندگی کنم. اول از لحن جدی و دستوریت خوشم نیومد ولی تو دلم یه آشوبی افتاد که دلیلش رو نمیدونستم. نمیدونستم منم عاشقت شدم. پدر و مادر منم که مشکلی نداشتن و گفته بودی باید تو همون هفته جابجا شم پیشت و باهم زندگی کنیم.
اشک روی گونه هامو پاک کرد و خواست ادامه که با دیدن حالم نتونست.
+فرشته؟ میخوای اینجوری تموم شه؟ مگه همیشه نمیگفتی بودنمون باهم چیزی بوده که لحظه به لحظهش با ارزش بوده؟ پس بذار با هم یادآوریشون کنیم تا حسرت چیزیو نخوریم.
-پس بذار من بگم.
چشماشو به حالت پلک زدن تکون داد که نشون از تاییدش بود.
-بهم میگفتی خیلی مغرور و جدی ام و هیچکس رو نمیذارم زیاد نزدیکم بیاد. حتی نگین که علناً باهام لاس میزد و منو میخواست. چشم من دیگه فقط تو رو میدید سوگل. از لحظه ای که عطر تنت رو حس کردم دیگه هیچکس برام جذاب نبود.
چشماشو بسته بود و بهم گوش میداد. دستامو بردم سمت کسش و آروم از زیر شلوار و شورتش مالیدمش. لبامو چسبوندم روی لباش و زود برداشتم. میدونستم زیاد نمیتونه نفس بکشه پس زیاد اذیتش نکردم. دکمه های ربدوشامبرش رو باز کردم و سینه های خوشفرمش
لز با یه رفیق کص صورتی
1400/11/05
#لز #همکلاسی
سلام.من یاسمنم.یه دختر حشری ک همیشه دسش تو شورشته یه دختر لزبین کلاس نهمی که عشق لز داره.خب بریم سراغ داستان.
سال هفتم تو یه روز کلاس بودیم بغل دستیم داشت میمالیدم ناله ریزی داشتم دم گوشم گفت خونمون امروز خالیه. از رفیقم بگم اسمش نازی بود خیلی سکسی و سفید ک همون روز اول عاشقش شدم و فهمیدم مث خودم لزبینه اوایل زیاده روی نکردم و در حد بوس های کوچیک و کوتاه بود کم کم فهمیدم دوس داره بوسه هامون طولانی تر بشه از اون روز دست هام هم حرکت میکردن و فقط میرفتن رو سینه هاش و به اون کص صورتیه حق نمیرسید یه روز ک رفته بودم خونشون و تنها بود(فرزند طلاقه و پیش مامانش زندگی میکنه و بیشتر وقتا بخاطره کار مامانش تنهاس تا شب.
یه روز به بهونه درس رفتم خونشون در زدم درو باز کرد و دویید توی اتاق و گفت وقتی بهت گفتم بیا منم قبول کردم یکم گذشت منم دل تو دلم نبود صدای نازمو شنیدم گفت:عشقم بیا.😃🤤 منم سریع رفتم تو اتاق دیدم لخت مادر زاد رو تخت خوابیده خودش دسمو گرفت کشید پایین و لباشو تو لبام قفل کرد مثل وحشیا لبای همو میخوردیم.یه چند دقیقه گذشت و نفهمیدم کی لخت شدم و دیدم داره از لاله گوش تا کصم رو لیس میزنه و میمکه خیلی خوب بود داشتم لذت میبردم ک یه زبونش رو روی کنم حس کردم یه لیس و یه میک لازم بود تا تو دهنش ارضا بشم و اونم با رضایت کامل کل آب کنم رو قورت بده و بگه وای خیلی خوب بود تا اومدم برم سراغ خودش صدای زنگ خونه اومد سریع لباسمون رو پوشیدیم درو باز کرد مامانش بود خیلی عادی رفتار کردم ولی یهو دیدم شرتش رو تخت افتاده و خیسه سریع برش داشتم گذاشتم توی کیفم و در کیفمو بسم سریع خدافظی کردم و رفتم چون همیشه حشری ام با شرتش یکم جق زدم خیلی خوب بود از اونجا رابطه ما به لز رسید.اون روز گفت مامانم ماموریت هسش و خالم هم میاد فقط غدا برام درست میکنه و میره(این نازی خانوم یه بچِ مستقل بود)گفتم باشه اون روز بعد از مدرسه مستقیم رفتم خونشون به مامانم گفته بودم و خیالم راحت بود.رفتیم تو دیدم خالش اونجاس ولی داره میره و کارش تموم شده خالش وقتی رفت کم صبر کردیم ک مطمئن بشیم رفته سریع رفت درو قفل کرد و افتادیم به جون هم این دفعه نوبت من بود حسابی براش خوردم و انگشتش کردم دیگه خودش گفت ۶۹ بشیم من خیلی هاتم زود ابم میاد گفتم باشه یکم کصمو خورد و دسمالی کرد ک ابم پاچید تو صورتش فهمیدم اونم آبش نزدیکه سرعمتو بیشتر کردم سریع جا به جا شدم و دهنمو گذاشتم رو کصش و تمام ابشو با ولع خوردم خیلی بهش حال داد یه چند دقیقه همون جوری بودم و از کصش سیر نمیشدم گفت بسه بلندم کرد حسابی لب ازم گرفت گفت بریم ناهار بعدش برنامه دارم برات بعد ناهار رفتم تو اتاقش یه ویبراتور در آورد و باز افتاد به جونم حسابی برام با ویبراتور مالید چون قبلش ابم اومده بود یکم بیشتر طول کشید تا بیاد وقتی اومد واقعا پاچید بعد من با همون ویبراتور افتادم به جونش و اونم ارضا کردم.
مرسی که خوندین ببخشید طولانی شد.اگر هم بد بود بار اولمه ببخشید دیگه
نوشته: یاسی حشری
@dastankadhi
1400/11/05
#لز #همکلاسی
سلام.من یاسمنم.یه دختر حشری ک همیشه دسش تو شورشته یه دختر لزبین کلاس نهمی که عشق لز داره.خب بریم سراغ داستان.
سال هفتم تو یه روز کلاس بودیم بغل دستیم داشت میمالیدم ناله ریزی داشتم دم گوشم گفت خونمون امروز خالیه. از رفیقم بگم اسمش نازی بود خیلی سکسی و سفید ک همون روز اول عاشقش شدم و فهمیدم مث خودم لزبینه اوایل زیاده روی نکردم و در حد بوس های کوچیک و کوتاه بود کم کم فهمیدم دوس داره بوسه هامون طولانی تر بشه از اون روز دست هام هم حرکت میکردن و فقط میرفتن رو سینه هاش و به اون کص صورتیه حق نمیرسید یه روز ک رفته بودم خونشون و تنها بود(فرزند طلاقه و پیش مامانش زندگی میکنه و بیشتر وقتا بخاطره کار مامانش تنهاس تا شب.
یه روز به بهونه درس رفتم خونشون در زدم درو باز کرد و دویید توی اتاق و گفت وقتی بهت گفتم بیا منم قبول کردم یکم گذشت منم دل تو دلم نبود صدای نازمو شنیدم گفت:عشقم بیا.😃🤤 منم سریع رفتم تو اتاق دیدم لخت مادر زاد رو تخت خوابیده خودش دسمو گرفت کشید پایین و لباشو تو لبام قفل کرد مثل وحشیا لبای همو میخوردیم.یه چند دقیقه گذشت و نفهمیدم کی لخت شدم و دیدم داره از لاله گوش تا کصم رو لیس میزنه و میمکه خیلی خوب بود داشتم لذت میبردم ک یه زبونش رو روی کنم حس کردم یه لیس و یه میک لازم بود تا تو دهنش ارضا بشم و اونم با رضایت کامل کل آب کنم رو قورت بده و بگه وای خیلی خوب بود تا اومدم برم سراغ خودش صدای زنگ خونه اومد سریع لباسمون رو پوشیدیم درو باز کرد مامانش بود خیلی عادی رفتار کردم ولی یهو دیدم شرتش رو تخت افتاده و خیسه سریع برش داشتم گذاشتم توی کیفم و در کیفمو بسم سریع خدافظی کردم و رفتم چون همیشه حشری ام با شرتش یکم جق زدم خیلی خوب بود از اونجا رابطه ما به لز رسید.اون روز گفت مامانم ماموریت هسش و خالم هم میاد فقط غدا برام درست میکنه و میره(این نازی خانوم یه بچِ مستقل بود)گفتم باشه اون روز بعد از مدرسه مستقیم رفتم خونشون به مامانم گفته بودم و خیالم راحت بود.رفتیم تو دیدم خالش اونجاس ولی داره میره و کارش تموم شده خالش وقتی رفت کم صبر کردیم ک مطمئن بشیم رفته سریع رفت درو قفل کرد و افتادیم به جون هم این دفعه نوبت من بود حسابی براش خوردم و انگشتش کردم دیگه خودش گفت ۶۹ بشیم من خیلی هاتم زود ابم میاد گفتم باشه یکم کصمو خورد و دسمالی کرد ک ابم پاچید تو صورتش فهمیدم اونم آبش نزدیکه سرعمتو بیشتر کردم سریع جا به جا شدم و دهنمو گذاشتم رو کصش و تمام ابشو با ولع خوردم خیلی بهش حال داد یه چند دقیقه همون جوری بودم و از کصش سیر نمیشدم گفت بسه بلندم کرد حسابی لب ازم گرفت گفت بریم ناهار بعدش برنامه دارم برات بعد ناهار رفتم تو اتاقش یه ویبراتور در آورد و باز افتاد به جونم حسابی برام با ویبراتور مالید چون قبلش ابم اومده بود یکم بیشتر طول کشید تا بیاد وقتی اومد واقعا پاچید بعد من با همون ویبراتور افتادم به جونش و اونم ارضا کردم.
مرسی که خوندین ببخشید طولانی شد.اگر هم بد بود بار اولمه ببخشید دیگه
نوشته: یاسی حشری
@dastankadhi
لز کردن من با بهترین دوستم
1400/11/08
#لز #خاطرات_نوجوانی
من از وقتی بچه بودم یادمه که به دخترا گرایش داشتم. وقتی برام گوشی گرفتن یواشکی میرفتم پورن لز سرچ میکردم و با دیدنشون میزدم.
سال اخر دبیرستان که بودم یه روز دوستم اومده بود خونمون و اون روز کسی خونه نبود چون خانوادم رفته بودن شهرستان.
خلاصه که من با این دوستم خونه تنها بودم. عصر که شد یه شیطنتی کردیم و تصمیم گرفتیم پورن ببینیم. منم که هاردم پر از پورن لزبین بود. وسطای پورن دیدن بودیم که حس کردم دستش اروم اروم داره میره سمت کصم. اولش گفتم شاید اتفاقی دستش خورده ولی خیلی داغ شدم بخاطر اون حرکتش. یکم که گذشت دیدم یهو شروع کرد به تکون دادن دستش رو کصم. البته شلوار پام بود ولی بازم خیلی داشتم خیس میشدم.
چون دید اعتراضی نکردم لباشو گذاشت رو لبام و شروع کرد به بوسیدنم. محکم لبای همو میخوردیم و اون زبونشو وارد دهنم کرده بود و زبونمو میمکید. همزمان با لب گرفتنمون اونم دستشو وارد شورتم کرده بود و کصمو میمالید. انقدر خیس کرده بودم که صدای مالیده شدن کصم با صدای لب گرفتنمون قاطی شده بود و خیلی شهوت انگیز بود. چون تابستون بود فقط یه تیشرت تنم بود و برای همین خیلی راحت تونست لا به لای بوسیدنمون تیشرت و سوتینمو دربیاره و بعد رفت سراغ خوردن سینه هام.سینه ی راستمو مک میزد و میخورد و با اون دستش سینه ی چپمو گرفته بود و فشار میداد. منم کاری جز ناله کردن ازم ساخته نبود.
بعد از اینکه دوتا سینمو حسابی مک زد و کبود کرد زل زد تو چشمام و بهم اعتراف کرد که چند ماهی بوده که روم کراش داشته و تو فکر لز کردن باهام بوده.
بعد از اینکه یبار دیگه لبامو بوسید شورت و شلوارمو دراورد و شروع کرد به خوردن کصم. زبونشو لای شیارای کصم میچرخوند و از طرفی یک دستشو اورده بود بالا و سینمو فشار میداد. خیلی خوب کصمو میخورد و منم انقدر ضعف کرده بودم که از موهاش گرفته بودم و سرشو فشار میدادم تا عمیق تر کصمو مک بزنه و بخوره. بعد از چند دقیقه تو دهنش ارضا شدم و بعد اون لباسای خودشم دراورد و اومد نشست رو صورتم. منم شروع کردم به خوردن کصش.اونم اولش دوباره همزمان با من یکم کصمو خورد و بعدش انگشتاشو فرو کرد تو کصم. عوضی با اینکه دختر بود انگشتای کشیده و استخونی ای داشت و عمیق فرو کرده بود تو کصم. طوری سریع انگشتم میکرد که انگار یه ویبراتور تو کصمه.
چون تازه ارضا شده بودم بدنم از همیشه حساس تر شده بود و چند برابر نسبت به لمساش واکنش نشون میداد.
بعد یه مدت که کصشو خوردم اونم ارضا شد و صورتم از ابش خیس شد.
بعدش چرخید و رو به من نشست و شروع کرد به لب گرفتن ازم و گاز گرفتن گردن و سینه هام.
یه چند ساعتی همونجور لخت تو بغل هم لش کردیم. تا اینکه شب دوباره دیدم انگار که تحریک شده باشه دستش رفت سمت کصمو و فهمیدم که میخواد یه دور دیگه لز کنیم.
منم که انقدر چند ساعت پیش بهم حال داده بود از خدا خواسته قبول کردم اون اومد نشست روم و کصشو چسبوند به کصمو و شروع کرد به مالوندن کصامون بهم. محکم بدنامونو تکون میدادیم و نوبتی سینه های همو فشار میدادیم و میخوردیم.
بعد از اون شب دیگه باهم رل زدیم و هنوز که هنوزه هر موقع وقت پیدا کنیم با هم لز میکنیم اما خانواده هامون فکر میکنن فقط دوستیم…
نوشته: الهه
@dastankadhi
1400/11/08
#لز #خاطرات_نوجوانی
من از وقتی بچه بودم یادمه که به دخترا گرایش داشتم. وقتی برام گوشی گرفتن یواشکی میرفتم پورن لز سرچ میکردم و با دیدنشون میزدم.
سال اخر دبیرستان که بودم یه روز دوستم اومده بود خونمون و اون روز کسی خونه نبود چون خانوادم رفته بودن شهرستان.
خلاصه که من با این دوستم خونه تنها بودم. عصر که شد یه شیطنتی کردیم و تصمیم گرفتیم پورن ببینیم. منم که هاردم پر از پورن لزبین بود. وسطای پورن دیدن بودیم که حس کردم دستش اروم اروم داره میره سمت کصم. اولش گفتم شاید اتفاقی دستش خورده ولی خیلی داغ شدم بخاطر اون حرکتش. یکم که گذشت دیدم یهو شروع کرد به تکون دادن دستش رو کصم. البته شلوار پام بود ولی بازم خیلی داشتم خیس میشدم.
چون دید اعتراضی نکردم لباشو گذاشت رو لبام و شروع کرد به بوسیدنم. محکم لبای همو میخوردیم و اون زبونشو وارد دهنم کرده بود و زبونمو میمکید. همزمان با لب گرفتنمون اونم دستشو وارد شورتم کرده بود و کصمو میمالید. انقدر خیس کرده بودم که صدای مالیده شدن کصم با صدای لب گرفتنمون قاطی شده بود و خیلی شهوت انگیز بود. چون تابستون بود فقط یه تیشرت تنم بود و برای همین خیلی راحت تونست لا به لای بوسیدنمون تیشرت و سوتینمو دربیاره و بعد رفت سراغ خوردن سینه هام.سینه ی راستمو مک میزد و میخورد و با اون دستش سینه ی چپمو گرفته بود و فشار میداد. منم کاری جز ناله کردن ازم ساخته نبود.
بعد از اینکه دوتا سینمو حسابی مک زد و کبود کرد زل زد تو چشمام و بهم اعتراف کرد که چند ماهی بوده که روم کراش داشته و تو فکر لز کردن باهام بوده.
بعد از اینکه یبار دیگه لبامو بوسید شورت و شلوارمو دراورد و شروع کرد به خوردن کصم. زبونشو لای شیارای کصم میچرخوند و از طرفی یک دستشو اورده بود بالا و سینمو فشار میداد. خیلی خوب کصمو میخورد و منم انقدر ضعف کرده بودم که از موهاش گرفته بودم و سرشو فشار میدادم تا عمیق تر کصمو مک بزنه و بخوره. بعد از چند دقیقه تو دهنش ارضا شدم و بعد اون لباسای خودشم دراورد و اومد نشست رو صورتم. منم شروع کردم به خوردن کصش.اونم اولش دوباره همزمان با من یکم کصمو خورد و بعدش انگشتاشو فرو کرد تو کصم. عوضی با اینکه دختر بود انگشتای کشیده و استخونی ای داشت و عمیق فرو کرده بود تو کصم. طوری سریع انگشتم میکرد که انگار یه ویبراتور تو کصمه.
چون تازه ارضا شده بودم بدنم از همیشه حساس تر شده بود و چند برابر نسبت به لمساش واکنش نشون میداد.
بعد یه مدت که کصشو خوردم اونم ارضا شد و صورتم از ابش خیس شد.
بعدش چرخید و رو به من نشست و شروع کرد به لب گرفتن ازم و گاز گرفتن گردن و سینه هام.
یه چند ساعتی همونجور لخت تو بغل هم لش کردیم. تا اینکه شب دوباره دیدم انگار که تحریک شده باشه دستش رفت سمت کصمو و فهمیدم که میخواد یه دور دیگه لز کنیم.
منم که انقدر چند ساعت پیش بهم حال داده بود از خدا خواسته قبول کردم اون اومد نشست روم و کصشو چسبوند به کصمو و شروع کرد به مالوندن کصامون بهم. محکم بدنامونو تکون میدادیم و نوبتی سینه های همو فشار میدادیم و میخوردیم.
بعد از اون شب دیگه باهم رل زدیم و هنوز که هنوزه هر موقع وقت پیدا کنیم با هم لز میکنیم اما خانواده هامون فکر میکنن فقط دوستیم…
نوشته: الهه
@dastankadhi
شیرین
1400/11/14
#اجتماعی #لز #مدوزا
در کوچه باغی که درختهای سر در هم فرو برده درست کرده بودن از من دور می شد. عبور نور از پیرهن گلداری که تنش بود سایه اندامش رو به رخم می کشید. به طرفم برگشت. لبخندش به چشمم نشست. دختر ناشناسی به همراهی دعوتم می کرد؟
درسم که تموم شد فقط یک هدف داشتم: بیرون زدن دنبال بختی که به صورت دختری رویایی گاه و بیگاه منو به طرف خودش می کشوند. باید از خونواده ای که دست و پام رو می بست کنده می شدم؟ به کمک برادرم که تو کار لوازم آرایش بود رفتم سراغ فروش اینترنتی اینجور چیزا.
توی کاری غرق شدم که هدفش زیبایی بود. بعد از مدتی در جریان کار با دختری شهرستانی آشنا شدم. اولش یه مشتری ساده بود. رژ گونه ای که سفارش داده بود براش فرستادم. پیام داد: عزیزم رژ به دستم رسید، صورتحسابش کو؟
روال این بود که اول پول به حساب بریزن بعد جنس رو بفرستیم. جواب دادم: دوست عزیز، خیلی ساده یادم رفت، ولی بهت اعتماد دارم. دوباره که خرید داشتی حساب می کنیم.
این طوری دوست شدیم. مشاور خانواده بود و زندگی مجردی بخور و نمیری داشت. سنش کمی بیشتر از من بود، ولی سرشار از انرژی و نشاط. وقتی از کار کم درامدم شکوه می کردم می گفت: غر نزن، دنیا بهت غر می زنه ها!
عکسهامون رو که مبادله کردیم شیفته گرمایی شدم که تو نگاهش بود. با وجود کمر درد مزمن هیچوقت نمی نالید. شیرین همون دختر گوچه باغ من بود؟
هر وقت دلتنگی می کردم می گفت: باز چی شده گنجشک اشی مشی، بارون خیست کرده نمی تونی بپری؟
بعد از این که آرومم می کرد می گفتم: کاش خواهرم بودی یا جای یکی از همسایه ها.
+دنیا رو چه دیدی، شاید یه روزی همخونه شدیم.
اونم کانال داشت و کارش مثل من کم رونق چون ترجیح داده بود روی پای خودش باشه. مهربون بود و با روحیه. آگهی همدیگه رو توی کانالامون گذاشتیم.
وقتی فهمیدم مجبور شده طلاهاشو بفروشه دلم گرفت. این که اگه بی پولیش ادامه پیدا کنه چی به سرش میاد نگرانم کرده بود. برادرم که در جریان دوستی ما بود پیشنهاد کرد در مورد بازار لوازم بهداشتی و آرایشی و قیمت مغازه تو شهرش پرس و جو کنه شاید بشه کاری راه انداخت.
پشتکار بالاخره جواب داد. یه مغازه کوچیک گرفتیم. بخشی از سرمایه مال برادرم بود که اونو با جنس پر کرد. گردوندنش با شیرین بود. منم وردستش!
روز موعود با چند کارتن جنس به مقصد رسیدم. شیرین تو ترمینال منتظرم بود. چقدر ریزه میزه! مثل عاشقا دویدیم طرف هم. همدیگه رو طوری بغل کردیم انگار هزار سال از هم دور بودیم. با تاکسی راهی مغازه شدیم. تمام مدت دست شیرین تو دستم بود. زل زده بودم بهش تا از محبتش سیراب شم. دستم رو به تناوب فشار می داد و بهش ناخن می کشید. یه حالی داشت این کارش.
مغازه رو برق انداخته بود. چیدن جنس ها رو گذاشتیم واسه بعد. رفتیم خونه ش. کوچیک بود با اثاث مختصر ولی مرتب و دلچسب. عصرونه و شام رو یکجا خوردیم و زدیم بیرون. به خودم جرئت دادم بپرسم چرا تنها زندگی می کنه.
-کی گفته من تنهام؟ چند روز که پیشم باشی می بینی سرم چه شلوغه. نکنه منظورت شوهره؟ خب، کسی رو پیدا نکردم کنارش احساس استقلال کنم. وضع مالیم خیلی تعریف نداره ولی رو پای خودمم. اگه واسه حفظ استقلال مجبور شم کنار خیابون وایسم راضی ترم تا افسارم دست کسی باشه.
+به روحیه ت حسودیم می شه، ولی سختت نیست؟
-سخت وقتیه که با خودت مثل برده رفتار کنی. باید بهای آزادی رو پرداخت، هرچی که باشه. زندگی اگه آزادی رو ازش حذف کنی دیگه به چه درد می خوره؟
این حرفا رو از خیلی ها شنیده بودم. فرق شیرین این بود که بهش عمل می کرد.
بخشی از کم پولیش مربوط می شد به کمردرد مزمنش که اجازه نمی داد جا
1400/11/14
#اجتماعی #لز #مدوزا
در کوچه باغی که درختهای سر در هم فرو برده درست کرده بودن از من دور می شد. عبور نور از پیرهن گلداری که تنش بود سایه اندامش رو به رخم می کشید. به طرفم برگشت. لبخندش به چشمم نشست. دختر ناشناسی به همراهی دعوتم می کرد؟
درسم که تموم شد فقط یک هدف داشتم: بیرون زدن دنبال بختی که به صورت دختری رویایی گاه و بیگاه منو به طرف خودش می کشوند. باید از خونواده ای که دست و پام رو می بست کنده می شدم؟ به کمک برادرم که تو کار لوازم آرایش بود رفتم سراغ فروش اینترنتی اینجور چیزا.
توی کاری غرق شدم که هدفش زیبایی بود. بعد از مدتی در جریان کار با دختری شهرستانی آشنا شدم. اولش یه مشتری ساده بود. رژ گونه ای که سفارش داده بود براش فرستادم. پیام داد: عزیزم رژ به دستم رسید، صورتحسابش کو؟
روال این بود که اول پول به حساب بریزن بعد جنس رو بفرستیم. جواب دادم: دوست عزیز، خیلی ساده یادم رفت، ولی بهت اعتماد دارم. دوباره که خرید داشتی حساب می کنیم.
این طوری دوست شدیم. مشاور خانواده بود و زندگی مجردی بخور و نمیری داشت. سنش کمی بیشتر از من بود، ولی سرشار از انرژی و نشاط. وقتی از کار کم درامدم شکوه می کردم می گفت: غر نزن، دنیا بهت غر می زنه ها!
عکسهامون رو که مبادله کردیم شیفته گرمایی شدم که تو نگاهش بود. با وجود کمر درد مزمن هیچوقت نمی نالید. شیرین همون دختر گوچه باغ من بود؟
هر وقت دلتنگی می کردم می گفت: باز چی شده گنجشک اشی مشی، بارون خیست کرده نمی تونی بپری؟
بعد از این که آرومم می کرد می گفتم: کاش خواهرم بودی یا جای یکی از همسایه ها.
+دنیا رو چه دیدی، شاید یه روزی همخونه شدیم.
اونم کانال داشت و کارش مثل من کم رونق چون ترجیح داده بود روی پای خودش باشه. مهربون بود و با روحیه. آگهی همدیگه رو توی کانالامون گذاشتیم.
وقتی فهمیدم مجبور شده طلاهاشو بفروشه دلم گرفت. این که اگه بی پولیش ادامه پیدا کنه چی به سرش میاد نگرانم کرده بود. برادرم که در جریان دوستی ما بود پیشنهاد کرد در مورد بازار لوازم بهداشتی و آرایشی و قیمت مغازه تو شهرش پرس و جو کنه شاید بشه کاری راه انداخت.
پشتکار بالاخره جواب داد. یه مغازه کوچیک گرفتیم. بخشی از سرمایه مال برادرم بود که اونو با جنس پر کرد. گردوندنش با شیرین بود. منم وردستش!
روز موعود با چند کارتن جنس به مقصد رسیدم. شیرین تو ترمینال منتظرم بود. چقدر ریزه میزه! مثل عاشقا دویدیم طرف هم. همدیگه رو طوری بغل کردیم انگار هزار سال از هم دور بودیم. با تاکسی راهی مغازه شدیم. تمام مدت دست شیرین تو دستم بود. زل زده بودم بهش تا از محبتش سیراب شم. دستم رو به تناوب فشار می داد و بهش ناخن می کشید. یه حالی داشت این کارش.
مغازه رو برق انداخته بود. چیدن جنس ها رو گذاشتیم واسه بعد. رفتیم خونه ش. کوچیک بود با اثاث مختصر ولی مرتب و دلچسب. عصرونه و شام رو یکجا خوردیم و زدیم بیرون. به خودم جرئت دادم بپرسم چرا تنها زندگی می کنه.
-کی گفته من تنهام؟ چند روز که پیشم باشی می بینی سرم چه شلوغه. نکنه منظورت شوهره؟ خب، کسی رو پیدا نکردم کنارش احساس استقلال کنم. وضع مالیم خیلی تعریف نداره ولی رو پای خودمم. اگه واسه حفظ استقلال مجبور شم کنار خیابون وایسم راضی ترم تا افسارم دست کسی باشه.
+به روحیه ت حسودیم می شه، ولی سختت نیست؟
-سخت وقتیه که با خودت مثل برده رفتار کنی. باید بهای آزادی رو پرداخت، هرچی که باشه. زندگی اگه آزادی رو ازش حذف کنی دیگه به چه درد می خوره؟
این حرفا رو از خیلی ها شنیده بودم. فرق شیرین این بود که بهش عمل می کرد.
بخشی از کم پولیش مربوط می شد به کمردرد مزمنش که اجازه نمی داد جا
چادر دارم ولی دل هم دارم
1400/09/07
#لز #اولین_سکس #خاطرات_نوجوانی
سیزده چهارده سالم بود که تازه با خود ارضایی و گرایش های دیگه اشنا شدم و خب طبیعتا مثل بقیه ادما کنجکاو بودم برای امتحانش.
ولی…
شرایط جامعه علی الخصوص خانواده مذهبی این اجازه رو بهم نمیداد.و اکثر اوقات مثل شبا با خودم ور میرفتم تا خالی بشم اوایل پاهامو بهم فشار میدادم و یه لرزشی حس میکردم که حس خوبی داشت
بعد کم کم دستم پایین و رفت و با نوازش و ماساژ یه حس جدیدتری رو کشف کردم. مواقعی که تنها میشدم با گوشه بالشت یا دسته شونه ور میرفتم تا خالی بشم و اون لذت قبلی رو پیدا کنم.
کار من شده بود همین هفته ای سه بار خودارضایی با هر روشی که پیش میومد.
یادمه تازه گوشی خریده بودم و دنبال عکس های سکسی بودم تا کسم خیس بشه و شروع کنم به خودارضایی که یه عکس از سکس دوتا دختر دیدم
و بعد از یه ماه تازه فهمیدم که بهش میگن لز یا لزبین.
گرایش خودم رو پیدا کردم. به قدری با این عکس ها شهوتم میزد بالا که گاهی اوقات وقتی خانواده بودن میرفتم دسشویی و کار خودمو میکردم. چون گشیم چک میشد به ده دقیقه نمیکشید که پاک کنم همه چیز هارو
بگذریم…
اولین تجربه لز من بر میگرده به ۱۵ سالگی که با خالم و دختر خالم به گرگان رفتیم .
شب ها خونه خاله خانوم(خاله مامانم) مبخوابیدیم.
یک شب بدجور خیس شده بودم و چون کنار دخترخالم خوابیده بودم میخواسنم یه کاری بکنم. آروم تکونش دادم که ببینم بیداره یا نه.
خواب بود و دستای من مثل بید میلرزید. اروم از زبر پتو دستمو بردم داخل شاوارش و از کش شرتش رد کردم
موقعی که دستم به کس نرمش خورد یه حس خالی شدن زیر شکمم احساس کردم. جسور تر شدم و کم کم ماساژ دادم
با دست راست کس دخترخالمو و با دست راست خودمو.
بعد از یه مدت دیدم یه دست اومد روی سینم.
خشکم زد،حسم فروکش کرد، با فشرده شدن سینم متوجه شدم که دختر خاله هم اهل لز هستن و خیلی تروم شروع کردیم به مالیدن هم دیگه.
قلبم مثل یک ساعت صدا میداد میترسیدم از صدای تالاپ تولوپ قلبم خالم بیدار بشه.
دختر خاله دستشو آورد روی کسم. لذتی تمام وجودمو گرفت که هیچ وقت نتونستم برای توصیفش کلمه ای پیدا کنم.
شروع لذت بهشتی از اینجا شروع شد و پیدا کردن یه پارتنر عالی…
منتظر بقیه داستان ها باشین🙂
نوشته: nil
@dastankadhi
1400/09/07
#لز #اولین_سکس #خاطرات_نوجوانی
سیزده چهارده سالم بود که تازه با خود ارضایی و گرایش های دیگه اشنا شدم و خب طبیعتا مثل بقیه ادما کنجکاو بودم برای امتحانش.
ولی…
شرایط جامعه علی الخصوص خانواده مذهبی این اجازه رو بهم نمیداد.و اکثر اوقات مثل شبا با خودم ور میرفتم تا خالی بشم اوایل پاهامو بهم فشار میدادم و یه لرزشی حس میکردم که حس خوبی داشت
بعد کم کم دستم پایین و رفت و با نوازش و ماساژ یه حس جدیدتری رو کشف کردم. مواقعی که تنها میشدم با گوشه بالشت یا دسته شونه ور میرفتم تا خالی بشم و اون لذت قبلی رو پیدا کنم.
کار من شده بود همین هفته ای سه بار خودارضایی با هر روشی که پیش میومد.
یادمه تازه گوشی خریده بودم و دنبال عکس های سکسی بودم تا کسم خیس بشه و شروع کنم به خودارضایی که یه عکس از سکس دوتا دختر دیدم
و بعد از یه ماه تازه فهمیدم که بهش میگن لز یا لزبین.
گرایش خودم رو پیدا کردم. به قدری با این عکس ها شهوتم میزد بالا که گاهی اوقات وقتی خانواده بودن میرفتم دسشویی و کار خودمو میکردم. چون گشیم چک میشد به ده دقیقه نمیکشید که پاک کنم همه چیز هارو
بگذریم…
اولین تجربه لز من بر میگرده به ۱۵ سالگی که با خالم و دختر خالم به گرگان رفتیم .
شب ها خونه خاله خانوم(خاله مامانم) مبخوابیدیم.
یک شب بدجور خیس شده بودم و چون کنار دخترخالم خوابیده بودم میخواسنم یه کاری بکنم. آروم تکونش دادم که ببینم بیداره یا نه.
خواب بود و دستای من مثل بید میلرزید. اروم از زبر پتو دستمو بردم داخل شاوارش و از کش شرتش رد کردم
موقعی که دستم به کس نرمش خورد یه حس خالی شدن زیر شکمم احساس کردم. جسور تر شدم و کم کم ماساژ دادم
با دست راست کس دخترخالمو و با دست راست خودمو.
بعد از یه مدت دیدم یه دست اومد روی سینم.
خشکم زد،حسم فروکش کرد، با فشرده شدن سینم متوجه شدم که دختر خاله هم اهل لز هستن و خیلی تروم شروع کردیم به مالیدن هم دیگه.
قلبم مثل یک ساعت صدا میداد میترسیدم از صدای تالاپ تولوپ قلبم خالم بیدار بشه.
دختر خاله دستشو آورد روی کسم. لذتی تمام وجودمو گرفت که هیچ وقت نتونستم برای توصیفش کلمه ای پیدا کنم.
شروع لذت بهشتی از اینجا شروع شد و پیدا کردن یه پارتنر عالی…
منتظر بقیه داستان ها باشین🙂
نوشته: nil
@dastankadhi
موی تای با طعم لز و فوت فتیش
1400/09/06
#لزبین #لز #فوت_فتیش
کلیه ی اسم ها و مکان ها و دیالوگ ها تغییر داده شده اما کلیات داستان کاملا بر اساس واقعیت بیان شده، اگر به سبک داستان های لزبین و فوت فتیش علاقه ندارین یا از داستان های طولانی با مقدمه زیاد بدتون میاد لطفا داستان رو نخونید، درضمن پیشا پیش بابت کم و کاستی های داستان ازتون عذر میخوام امیدوارم اگر اشکالیم در بیان داستانم وجود داره با نقد های سازندتون بهم کمک کنید، باتشکر.
با سلام اسم من مبیناست و 21 سال سن دارم و دانشجوی رشته ی تربیت بدنی هستم و به ورزشهای رزمی علاقه دارم و تقریبا از 12 سالگی تکواندو و از 17 سالگی موی تای رو در کنار درسم شروع کردم، قیافه معمولی دارم اما به دلیل ورزشی که به صورت حرفه ای انجام میدم کامل بدن ورزشکاری و رو فرمی دارم، با وجود انجام ورزش های خشن همیشه سعی کردم به ظرافت های دخترونم برسم و قیافه و ظاهر خشنی نداشته باشم، خاطره ای که میخوام براتون تعریف کنم برمیگرده به دوساله پیش زمانی که دو سال بود موی تای رو شروع کرده بودم که دختری به اسم زهره به باشگاه ما اومد، هم سن من بود و تقریبا با من این ورزش رو شروع کرده بود، از همون روز اول صورتش خیلی به دلم نشست و علاوه بر ظاهر زیباش خیلیم خوش اخلاق بود و خیلی زود با هم صمیمی شدیم، با توجه به اینکه تقریبا تو یه وزن و لول بودیم با هم تمرین میکردیم و یه جورایی حریف تمرینی هم بودیم، نکته ای که راجب زهره برام جذابیت داشت این بود که اونم مث من سعی میکرد به خودش برسه و صورت خیلی معصوم و دخترونه ای داشت، رفته رفته به جزیات زهره بیشتر دقت میکردم و با وجود اینکه تا اون روز به همجنس خودم حس خاصی نداشتم اما رفته رفته حس میکردم که زهره برام متفاوته، از لمس بدنش حس خوبی بهم دس میداد و خیلی وقتا عمدا دوس داشتم بدنشو لمس کنم، بعد از تمرین تو سالن دوش میگرفتیم و تو حموم حسابی زهره رو دید میزدم اما همه این چیزا و رفتارا یک طرفه نبود، همشون از طرف زهره هم وجود داشت یا لااقل من این حس رو داشتم که اونم مث من از عمد یه حرکتایی انجام میده، نکته مهم داستان پاهای زهره بود، من از سن نوجونی زمانی که یکی از دوس پسرام منو با فوت فتیش آشنا کرد حس متفاوتی به پا پیدا کردم و میتونم بگم پا برام جذاب شد، به همین خاطر خودم همیشه سعی میکردم به پاهام برسم مخصوصا اینکه چون ورزش رزمی میکردم تموم تلاشمو میکردم تا انگشتای پام از اون فرم زیبا و صاف خودشون نیفتن و بیشترین مراقبتو ازشون میکردم، سعی میکردم همیشه ناخنامم لاک زده و صاف و زیبا باشه و دقیقا پاهای زهره هم این ویژگی ها رو داشت، با وجود ورزش سخت و سنگین پاهای سفیدش خیلی خوش فرم و قشنگ بود و معمولا یه لاک مشکی براق هم بهش میزد…
یه روز زمانی که میخواستیم تمرینای کششی انجام بدیم تا بدنمون گرم بشه زهره نشست رو زمین و بهم گفت که رو به روش بشینم و پاهامونو دراز کنیم و کف پامونو بچسبونیم به هم و دستمونو به هم برسونیم و خیلی اروم نوبتی دست همو بکشیم تا بدنمون کش بیاد، از این حرکت و از اینکه کف پاهام چسبیده بود به پاهاش و کامل همو لمس میکردن داشتم لذت میبردم، این حرکت تبدیل شد به بخشی از تمرین هر روزمون برای گرم شدن و لذت بردن من با گذشت زمان از هر فرصتی برای مالیدن پاهام به کف پاهاش استفاده میکردم مثلا زمانی که میشستیم استراحت کنیم یا هر وقت دیگه همه این حرکتا و رفتارا باعث میشد بیشتر شکم به یقین تبدیل بشه که زهره هم فوت فتیشه اما یک رفتار از زهره باعث شد شکم به یقین تبدیل شه، یک روز حین انجام حرکات کششی ایستاده رو به روی هم بودیم و هرکدوممون یکی از پاهامونو بلند کرده بود
1400/09/06
#لزبین #لز #فوت_فتیش
کلیه ی اسم ها و مکان ها و دیالوگ ها تغییر داده شده اما کلیات داستان کاملا بر اساس واقعیت بیان شده، اگر به سبک داستان های لزبین و فوت فتیش علاقه ندارین یا از داستان های طولانی با مقدمه زیاد بدتون میاد لطفا داستان رو نخونید، درضمن پیشا پیش بابت کم و کاستی های داستان ازتون عذر میخوام امیدوارم اگر اشکالیم در بیان داستانم وجود داره با نقد های سازندتون بهم کمک کنید، باتشکر.
با سلام اسم من مبیناست و 21 سال سن دارم و دانشجوی رشته ی تربیت بدنی هستم و به ورزشهای رزمی علاقه دارم و تقریبا از 12 سالگی تکواندو و از 17 سالگی موی تای رو در کنار درسم شروع کردم، قیافه معمولی دارم اما به دلیل ورزشی که به صورت حرفه ای انجام میدم کامل بدن ورزشکاری و رو فرمی دارم، با وجود انجام ورزش های خشن همیشه سعی کردم به ظرافت های دخترونم برسم و قیافه و ظاهر خشنی نداشته باشم، خاطره ای که میخوام براتون تعریف کنم برمیگرده به دوساله پیش زمانی که دو سال بود موی تای رو شروع کرده بودم که دختری به اسم زهره به باشگاه ما اومد، هم سن من بود و تقریبا با من این ورزش رو شروع کرده بود، از همون روز اول صورتش خیلی به دلم نشست و علاوه بر ظاهر زیباش خیلیم خوش اخلاق بود و خیلی زود با هم صمیمی شدیم، با توجه به اینکه تقریبا تو یه وزن و لول بودیم با هم تمرین میکردیم و یه جورایی حریف تمرینی هم بودیم، نکته ای که راجب زهره برام جذابیت داشت این بود که اونم مث من سعی میکرد به خودش برسه و صورت خیلی معصوم و دخترونه ای داشت، رفته رفته به جزیات زهره بیشتر دقت میکردم و با وجود اینکه تا اون روز به همجنس خودم حس خاصی نداشتم اما رفته رفته حس میکردم که زهره برام متفاوته، از لمس بدنش حس خوبی بهم دس میداد و خیلی وقتا عمدا دوس داشتم بدنشو لمس کنم، بعد از تمرین تو سالن دوش میگرفتیم و تو حموم حسابی زهره رو دید میزدم اما همه این چیزا و رفتارا یک طرفه نبود، همشون از طرف زهره هم وجود داشت یا لااقل من این حس رو داشتم که اونم مث من از عمد یه حرکتایی انجام میده، نکته مهم داستان پاهای زهره بود، من از سن نوجونی زمانی که یکی از دوس پسرام منو با فوت فتیش آشنا کرد حس متفاوتی به پا پیدا کردم و میتونم بگم پا برام جذاب شد، به همین خاطر خودم همیشه سعی میکردم به پاهام برسم مخصوصا اینکه چون ورزش رزمی میکردم تموم تلاشمو میکردم تا انگشتای پام از اون فرم زیبا و صاف خودشون نیفتن و بیشترین مراقبتو ازشون میکردم، سعی میکردم همیشه ناخنامم لاک زده و صاف و زیبا باشه و دقیقا پاهای زهره هم این ویژگی ها رو داشت، با وجود ورزش سخت و سنگین پاهای سفیدش خیلی خوش فرم و قشنگ بود و معمولا یه لاک مشکی براق هم بهش میزد…
یه روز زمانی که میخواستیم تمرینای کششی انجام بدیم تا بدنمون گرم بشه زهره نشست رو زمین و بهم گفت که رو به روش بشینم و پاهامونو دراز کنیم و کف پامونو بچسبونیم به هم و دستمونو به هم برسونیم و خیلی اروم نوبتی دست همو بکشیم تا بدنمون کش بیاد، از این حرکت و از اینکه کف پاهام چسبیده بود به پاهاش و کامل همو لمس میکردن داشتم لذت میبردم، این حرکت تبدیل شد به بخشی از تمرین هر روزمون برای گرم شدن و لذت بردن من با گذشت زمان از هر فرصتی برای مالیدن پاهام به کف پاهاش استفاده میکردم مثلا زمانی که میشستیم استراحت کنیم یا هر وقت دیگه همه این حرکتا و رفتارا باعث میشد بیشتر شکم به یقین تبدیل بشه که زهره هم فوت فتیشه اما یک رفتار از زهره باعث شد شکم به یقین تبدیل شه، یک روز حین انجام حرکات کششی ایستاده رو به روی هم بودیم و هرکدوممون یکی از پاهامونو بلند کرده بود
لز من و دوستم آرزو
1400/12/26
#لز #خاطرات_نوجوانی #اولین_سکس
داستانی که تعریف میکنم مربوط به 14 سالگی من هست
و اولین سکسم با یکی از هم مدرسه ای هام
(داستان واقعی هست ولی اسامی مستعار هستن )
حدود یکسال بود با آرزو آشنا شده بودم
ولی مدتی بود رفتار های عجیبی میکرد
مدام درباره مسائل جنسی و سکس و لز و … صحبت میکرد
گاهی هم عکسای نیمه برهنه خودشو برام میفرستاد
منم اهمیتی نمیدادم و با مسخره بازی ازش رد میشدم چون فکر نمیکردم قصد خاصی داشته باشه
هم مدرسه ای بودیم ولی بخاطر کرونا مدارس تعطیل بود و همو نمیدیدیم
اولین روز مدرسه دیدمش و سلام کردیم و همه چیز عادی بود
توی دستشویی مدرسه بودم و داشتم مقنعه ام رو درست میکردم
که دیدم یک نفر پشتمه
آرزو بود
بهم نزدیک شد و دستشو آروم کشید روی کصم
فقط من و اون اونجا بودیم
هر لحظه ترس اینو داشتم که یک نفر دیگه بیاد اونجا و مارو ببینه
خندیدم و بهش گفتم خدا شفات بده ، ولی هیچ اهمیتی به حرفم نمیداد
پامو داد بالا و شروع به مالیدن کصم کرد
شورت و شلوارمو خیس خیس شده بود
که یکی اومد تو دستشویی و سریع خودمونو جمع و جور کردیم
بعد اون جریان نه من درباره اون روز حرفی زدم و نه اون
مدتی گذشت
و کاملا عادی بودیم
تا اینکه یک روز ازم خواست برای درس خوندن برم خونه شون
اولش یکم تردید داشتم چون قصدش رو میدونستم
ولی از طرفی با خودم میگفتم این فکرا چیه …
فقط قراره چند ساعت درس بخونید و خوش بگذرونید
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم ، قبول کردم
بعد از اون روز مدرسه و اتفاقی که افتاد یکم حشری شده بودم و چند تا فیلم لزبین دیدم و یجورایی خوشم اومده بود
ولی زیاد توجه نکردم
اون روز از بین لباسام ی دامن کوتاه و نیم تنه برداشتم و پوشیدم
و سوتین نبستم
خودمم میدونستم قراره چه اتفاقی بیفته …
رسیدم اونجا و زنگ رو زدم
در رو برام باز کرد و دعوتم کرد که بشینم
هیچکس خونه نبود
گفت پدر و مادرم رفتن سفر و منم برای اینکه حوصلم سر نره گفتم بد نیست یکم با دوستام وقت بگذرونم
ازم پذیرایی کرد و برای میوه آورد
و گفت فیلم ببینیم
گفتم : مگه قرار نبود درس بخونیم؟
گفت ما که فعلا امتحانی نداریم ، بیخیال
بیا این یک روز رو خوش بگذرونیم
و فیلمو گذاشت
درباره دو تا دختر لزبین بود که عاشق هم شده بودن
یکم که از فیلم جلو رفت صحنه دار شد و همونطور که توی فیلم دخترا داشتن همو میمیبوسیدن صدای ناله ای شنیدم
صدای ناله آرزو بود
دستش تا ته توی شورتش بود
صدای ناله ها باعث میشد نتونم مقاومت کنم
دامنم رو زدم بالا و دستم رفتم طرف شورتم
خیس خیس بود
درآوردمش و شروع کردم به مالیدن کصم
اتاق پر از صدای آه و ناله شده بود
که بعد چند دقیقه گرمی دست دیگه ای رو روی کصم حس کردم
آرزو بود
دستمو برداشت و افتاد به جون کصم
آروم برام لیسش میزد و برای اینکه حشری ترش کنم ناله های ریزی میکردم
زبونشو کرد تو کصم و میچرخوند
میتونستم لرزیدن بدنمو حس کنم
نیم تنه ام رو در آوردم و شروع به چنگ انداختن نوع سینه هام کردم
داشتم کم کم ارضا میشدم
تا اینکه آرزو زبونشو در آورد
اون لحظه مثل آدم تشنه ای بودم که جلوی رود پر از آب ایستاده ولی نمیتونه چیزی ازش بخوره
که دیدم آرزو از تو میوه ها ی خیار برداشت و وازلین آورد و روی کصم و خیار زد و خیار رو آروم کرد تو کصم
و همزمان لب هامو میبوسید
فقط چند دقیقه کشید تا ارضا بشم
نوبت من بود که اونو ارضا کنم
کص صورتی و نرمش باعث میشد بخوام تا میتونم بخورمش
انگشت فاکمو آروم کردم تو بهشتش
جیغ کوچیکی زد و نفس نفس میزد
سرعت انگشتمو تند تر کردم و نفس های آرزو هم سریعتر میشد
تا اینکه بلاخره نفس ها قطع شد و اونم ارضا شد
هر دو مون بی جون روی مبل افتاده
1400/12/26
#لز #خاطرات_نوجوانی #اولین_سکس
داستانی که تعریف میکنم مربوط به 14 سالگی من هست
و اولین سکسم با یکی از هم مدرسه ای هام
(داستان واقعی هست ولی اسامی مستعار هستن )
حدود یکسال بود با آرزو آشنا شده بودم
ولی مدتی بود رفتار های عجیبی میکرد
مدام درباره مسائل جنسی و سکس و لز و … صحبت میکرد
گاهی هم عکسای نیمه برهنه خودشو برام میفرستاد
منم اهمیتی نمیدادم و با مسخره بازی ازش رد میشدم چون فکر نمیکردم قصد خاصی داشته باشه
هم مدرسه ای بودیم ولی بخاطر کرونا مدارس تعطیل بود و همو نمیدیدیم
اولین روز مدرسه دیدمش و سلام کردیم و همه چیز عادی بود
توی دستشویی مدرسه بودم و داشتم مقنعه ام رو درست میکردم
که دیدم یک نفر پشتمه
آرزو بود
بهم نزدیک شد و دستشو آروم کشید روی کصم
فقط من و اون اونجا بودیم
هر لحظه ترس اینو داشتم که یک نفر دیگه بیاد اونجا و مارو ببینه
خندیدم و بهش گفتم خدا شفات بده ، ولی هیچ اهمیتی به حرفم نمیداد
پامو داد بالا و شروع به مالیدن کصم کرد
شورت و شلوارمو خیس خیس شده بود
که یکی اومد تو دستشویی و سریع خودمونو جمع و جور کردیم
بعد اون جریان نه من درباره اون روز حرفی زدم و نه اون
مدتی گذشت
و کاملا عادی بودیم
تا اینکه یک روز ازم خواست برای درس خوندن برم خونه شون
اولش یکم تردید داشتم چون قصدش رو میدونستم
ولی از طرفی با خودم میگفتم این فکرا چیه …
فقط قراره چند ساعت درس بخونید و خوش بگذرونید
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم ، قبول کردم
بعد از اون روز مدرسه و اتفاقی که افتاد یکم حشری شده بودم و چند تا فیلم لزبین دیدم و یجورایی خوشم اومده بود
ولی زیاد توجه نکردم
اون روز از بین لباسام ی دامن کوتاه و نیم تنه برداشتم و پوشیدم
و سوتین نبستم
خودمم میدونستم قراره چه اتفاقی بیفته …
رسیدم اونجا و زنگ رو زدم
در رو برام باز کرد و دعوتم کرد که بشینم
هیچکس خونه نبود
گفت پدر و مادرم رفتن سفر و منم برای اینکه حوصلم سر نره گفتم بد نیست یکم با دوستام وقت بگذرونم
ازم پذیرایی کرد و برای میوه آورد
و گفت فیلم ببینیم
گفتم : مگه قرار نبود درس بخونیم؟
گفت ما که فعلا امتحانی نداریم ، بیخیال
بیا این یک روز رو خوش بگذرونیم
و فیلمو گذاشت
درباره دو تا دختر لزبین بود که عاشق هم شده بودن
یکم که از فیلم جلو رفت صحنه دار شد و همونطور که توی فیلم دخترا داشتن همو میمیبوسیدن صدای ناله ای شنیدم
صدای ناله آرزو بود
دستش تا ته توی شورتش بود
صدای ناله ها باعث میشد نتونم مقاومت کنم
دامنم رو زدم بالا و دستم رفتم طرف شورتم
خیس خیس بود
درآوردمش و شروع کردم به مالیدن کصم
اتاق پر از صدای آه و ناله شده بود
که بعد چند دقیقه گرمی دست دیگه ای رو روی کصم حس کردم
آرزو بود
دستمو برداشت و افتاد به جون کصم
آروم برام لیسش میزد و برای اینکه حشری ترش کنم ناله های ریزی میکردم
زبونشو کرد تو کصم و میچرخوند
میتونستم لرزیدن بدنمو حس کنم
نیم تنه ام رو در آوردم و شروع به چنگ انداختن نوع سینه هام کردم
داشتم کم کم ارضا میشدم
تا اینکه آرزو زبونشو در آورد
اون لحظه مثل آدم تشنه ای بودم که جلوی رود پر از آب ایستاده ولی نمیتونه چیزی ازش بخوره
که دیدم آرزو از تو میوه ها ی خیار برداشت و وازلین آورد و روی کصم و خیار زد و خیار رو آروم کرد تو کصم
و همزمان لب هامو میبوسید
فقط چند دقیقه کشید تا ارضا بشم
نوبت من بود که اونو ارضا کنم
کص صورتی و نرمش باعث میشد بخوام تا میتونم بخورمش
انگشت فاکمو آروم کردم تو بهشتش
جیغ کوچیکی زد و نفس نفس میزد
سرعت انگشتمو تند تر کردم و نفس های آرزو هم سریعتر میشد
تا اینکه بلاخره نفس ها قطع شد و اونم ارضا شد
هر دو مون بی جون روی مبل افتاده
فانتزی آمپول زدن (۱)
1401/02/20
#اروتيک #لز #مدوزا
فانتزی آمپول زدن
به آدرسی که داده بودند مراجعه کردم. داشتم خدا خدا می کردم طرف بچه یا پیری استخوانی نباشد که در را زنی نسبتا جوان باز کرد. خودم را معرفی کردم.
-به جای مریم خانم شما را فرستاده اند؟
-احتمالا برگهء من و خانم مریم مرادی را جابجا نوشته اند. اگر تزریقاتی مرد نمی خواهید مشکلی نیست، بر می گردم موسسه و می گویم ایشان را بفرستند.
-فکر نمی کنم مشکلی باشد. بفرمایید داخل.
خنده رو بود ولی توی چشمهام نگاه نمی کرد. شاید به خاطر لباسش خجالت می کشید: دامن و پیرهنی راحت که در خلوت خانه می پوشند و چندان هم پوشاننده نیست. خب، منتظر مریم بوده نه من.
مریضتان کجاست، آمپولش چیه؟
همینطور که به سمت اتاقی می رفت گفت: مریض؟ آمپول؟ هان آمپول. برای خودمه، ویتامینه.
دنبالش داخل رفتم. اتاق مرتبی نبود. شالی را که روی دوشش بود روی صندلی انداخت، شاید می خواست لباسهای زیری را که آنجا ولو بود بپوشاند. رفت سمت تختخواب. دمر خوابید و بی حوصله گفت: وسایل لازم توی کشوی دراوره، بی زحمت خودتون برش دارین.
ظاهرا اهل تعارف نبود. کشو را باز کردم همه چیز بود غیر از آمپول و سرنگ: قوطی کرم، دستمال مرطوب و یک خیار پلاستیکی.
-خانم، من اینجا آمپولی نمی بینم.
-باید همونجا باشه…
ته کشو یک قوطی فلزی پیدا کردم. پر از کاندومهای رنگ وارنگ بود.
-پیدا کردید!
-فقط یک قوطی. توش آمپول نیست.
-با لبخند گفت: پس چیه؟
فکر کردم شاید یادش رفته توی قوطی چیه، شاید هم من را سر کار گذاشته. خونسرد گفتم: وسایل شخصی.
با خنده گفت: وسایل شخصی؟ ها، یادم آمد، آمپول را توی یخچال گذاشتم. خودم میارمش.
به طرف آشپزخانه که می رفت باسنش پیچ و تاب می خورد، حرکتی که به آن حساسیت دارم. ضمن چشم چرانی متوجه شدم فقط یک پایش جوراب دارد. حس خودمانی بودن را القا می کرد. با قدم تند از آشپزخانه بر گشت. سینه هاش بالا و پایین می پریدند. حتمی سوتینش را شل بسته بود که راحت باشد. من ندید بدیدم، به این هم حساسیت دارم. بی اختیار لبهایم را لیسیدم، انگار ضیافت لیمو!
آمپول و سرنگ را توی دستم گذاشت و روی تخت دراز شد.
-جوری بزنین درد نداشته باشه.
-نترسین، بی تجربه نیستم.
مایع مولتی ویتامین را که با سرنگ می کشیدم، قبل از این که بگویم آماده شود دامنش را تا کمر بالا زد طوری که رانها و شورت کوچکش مثل عکسی در تاریکخانه ظاهر شدند. دوباره شکی شدم. با زنی مشنگ و سبک سر روبرو بودم یا این رفتار از اعتماد به نفسش بود؟ این را هم نفهمیده بودم مجرد است یا متاهل، تنهاست یا هر آن ممکن است یکی سر برسد.
-من آماده ام، لطفا زودتر بزنین تا پشیمون نشدم.
با لحن شوخی گفت ولی صداش بفهمی نفهمی می لرزید. یه جور شرم و حیا توی صداش بود. نه، کسی که عقلش پاره سنگ بر می داره شرم و حیا سرش نمی شه. پس چرا اینقدر راحت و بی خیال بود؟
در هر حال کار خودش را کرده بود و اگر سر بر می گرداند نتیجه اش را در خیمهء جلوی شلوارم می دید. ولی باید به چشم چرانی و شاید کمی لاس خشک قناعت می کردم. اگر پایم را از گلیمم درازتر می کردم ممکن بود کاری را که بعد از آن همه دوندگی گیر آورده بودم از دست بدهم. در ضمن، این زن بی پروا اگر هدفش سکس بود خودش و مرا مچل آمپول نمی کرد.
جای آمپول زدن دسترس بود با این حال شورتش را کمی پایین تر کشیدم. فرصت به این خوبی را نباید از دست می دادم. تصویرش را باید توی حافظه ثبت می کردم، برای شق دردهای شبانه لازمش داشتم. ولی نمی دانستم تمرکزم را بگذارم روی ضبط جذاتب ترین منظره ای که تا آن موقع دیده بودم یا به بهانهء پنبه الکل اون گنبدهای سفید را بیشتر کشف کنم. اینقدر گیج
1401/02/20
#اروتيک #لز #مدوزا
فانتزی آمپول زدن
به آدرسی که داده بودند مراجعه کردم. داشتم خدا خدا می کردم طرف بچه یا پیری استخوانی نباشد که در را زنی نسبتا جوان باز کرد. خودم را معرفی کردم.
-به جای مریم خانم شما را فرستاده اند؟
-احتمالا برگهء من و خانم مریم مرادی را جابجا نوشته اند. اگر تزریقاتی مرد نمی خواهید مشکلی نیست، بر می گردم موسسه و می گویم ایشان را بفرستند.
-فکر نمی کنم مشکلی باشد. بفرمایید داخل.
خنده رو بود ولی توی چشمهام نگاه نمی کرد. شاید به خاطر لباسش خجالت می کشید: دامن و پیرهنی راحت که در خلوت خانه می پوشند و چندان هم پوشاننده نیست. خب، منتظر مریم بوده نه من.
مریضتان کجاست، آمپولش چیه؟
همینطور که به سمت اتاقی می رفت گفت: مریض؟ آمپول؟ هان آمپول. برای خودمه، ویتامینه.
دنبالش داخل رفتم. اتاق مرتبی نبود. شالی را که روی دوشش بود روی صندلی انداخت، شاید می خواست لباسهای زیری را که آنجا ولو بود بپوشاند. رفت سمت تختخواب. دمر خوابید و بی حوصله گفت: وسایل لازم توی کشوی دراوره، بی زحمت خودتون برش دارین.
ظاهرا اهل تعارف نبود. کشو را باز کردم همه چیز بود غیر از آمپول و سرنگ: قوطی کرم، دستمال مرطوب و یک خیار پلاستیکی.
-خانم، من اینجا آمپولی نمی بینم.
-باید همونجا باشه…
ته کشو یک قوطی فلزی پیدا کردم. پر از کاندومهای رنگ وارنگ بود.
-پیدا کردید!
-فقط یک قوطی. توش آمپول نیست.
-با لبخند گفت: پس چیه؟
فکر کردم شاید یادش رفته توی قوطی چیه، شاید هم من را سر کار گذاشته. خونسرد گفتم: وسایل شخصی.
با خنده گفت: وسایل شخصی؟ ها، یادم آمد، آمپول را توی یخچال گذاشتم. خودم میارمش.
به طرف آشپزخانه که می رفت باسنش پیچ و تاب می خورد، حرکتی که به آن حساسیت دارم. ضمن چشم چرانی متوجه شدم فقط یک پایش جوراب دارد. حس خودمانی بودن را القا می کرد. با قدم تند از آشپزخانه بر گشت. سینه هاش بالا و پایین می پریدند. حتمی سوتینش را شل بسته بود که راحت باشد. من ندید بدیدم، به این هم حساسیت دارم. بی اختیار لبهایم را لیسیدم، انگار ضیافت لیمو!
آمپول و سرنگ را توی دستم گذاشت و روی تخت دراز شد.
-جوری بزنین درد نداشته باشه.
-نترسین، بی تجربه نیستم.
مایع مولتی ویتامین را که با سرنگ می کشیدم، قبل از این که بگویم آماده شود دامنش را تا کمر بالا زد طوری که رانها و شورت کوچکش مثل عکسی در تاریکخانه ظاهر شدند. دوباره شکی شدم. با زنی مشنگ و سبک سر روبرو بودم یا این رفتار از اعتماد به نفسش بود؟ این را هم نفهمیده بودم مجرد است یا متاهل، تنهاست یا هر آن ممکن است یکی سر برسد.
-من آماده ام، لطفا زودتر بزنین تا پشیمون نشدم.
با لحن شوخی گفت ولی صداش بفهمی نفهمی می لرزید. یه جور شرم و حیا توی صداش بود. نه، کسی که عقلش پاره سنگ بر می داره شرم و حیا سرش نمی شه. پس چرا اینقدر راحت و بی خیال بود؟
در هر حال کار خودش را کرده بود و اگر سر بر می گرداند نتیجه اش را در خیمهء جلوی شلوارم می دید. ولی باید به چشم چرانی و شاید کمی لاس خشک قناعت می کردم. اگر پایم را از گلیمم درازتر می کردم ممکن بود کاری را که بعد از آن همه دوندگی گیر آورده بودم از دست بدهم. در ضمن، این زن بی پروا اگر هدفش سکس بود خودش و مرا مچل آمپول نمی کرد.
جای آمپول زدن دسترس بود با این حال شورتش را کمی پایین تر کشیدم. فرصت به این خوبی را نباید از دست می دادم. تصویرش را باید توی حافظه ثبت می کردم، برای شق دردهای شبانه لازمش داشتم. ولی نمی دانستم تمرکزم را بگذارم روی ضبط جذاتب ترین منظره ای که تا آن موقع دیده بودم یا به بهانهء پنبه الکل اون گنبدهای سفید را بیشتر کشف کنم. اینقدر گیج
زن همکارم رو راضی کردم با زنم لز بزنه (۱)
1401/02/24
#همکار #همسر #لز
👎
سلام من ریس بودم تو شرکت و با همکار کارمندم با هم رابطه خانوادگی داشتیم خیلی به خاطر شرایط کاریمون رابطمون بیشتر شده بود…
همکارم تریاکی بود منم هر ار چند گاهی چند تا بس تفریحی همراهیش میکردم بیشتر مواقعی که قصد داشتم زنمو بکنم بعد مهمونی…
بعد از مدتی متوجه شدم زنش که وارد اتاق خصوصی و مخصوص کشیدن شوهرش برای پذیرایی میشه رفتارش تغییر کرده و طولی نکشید بعد چند مهمونی کار من و زن کارمند کشید به رابطه تلفنی…انگاری یه حسی به شوهرش گفته بود اون با من قاطی شده سعی میکرد به عناوین مختلف با بزله گویی و تعارف به زنش که شما هم بیاین پای بساط پیشمون بشینین میخاست وارد رابطه با زنم بشه و یه جورایی تلافی بشه…منم بدم نمیومد اما زنم پا نداد گفت نه…چی میگی…
زد بیرون…
اولین رابطمون بین من و رن همکار که به هم قول داده بودیم فقط سکس عاشقانه باشه و کردنی در کار نباشه…بدون هیچ مقدمه ای بعد دیدنش از خود بی خود شدم …وای چه بدن سکسی داشت تو عمرم ندیده بودم چند تا لب گرفتم دیدم وای داغ و مست تو بغلمه … تا به خودم اومدم دیدم دراز کشیده تو پام جلو کیرم در حالی که خودشم لخته و یه شرت قرمز پاشه میگه برات بخورم من که از نوع حرکتش و دیدن بدن سکسیش لال شده بودم باورم نمیشد برخورد اول میخاد برام بخوره…
وای با چشم بش فهموندم بخور…انگار از رو هفت طبقه پرت شدم پایین تا خایه خوردشو در اورد و گفت بهبه چه خوشمزس از این حرفش دیونه شدم اخه تجربه نکرده بودم هر کسی برام خورده بود حتی اگر راضی بود این حرفو نزده بود حتی زن خودم…
بعد خایمو خورد خلاصه گفتم تورو خدا نمیتونم وایسم نخور دیونم کردی …گفت بیا ابشم برات میخورم عشقم …من که روم نشد ابمو بریزم تو دهنش گفتم نه پاشو بپاشم تو سینه هات…سینه که سینه نبود گنج بود…پاشوندم روش گفت …نوش جونت عشقم دوس داشتی گفتم حرف نداری …تو کجا و زن خودم کجا…کاش تو زن من بودی…اونم گفت منم دوست دارم تو شوهر من باشی … ولی افسوس تو یه پسر داری و منم دو پسر…باید بسازیم و بسوزیم
بعد اون یکی دو بار تو ماشین برام خورد ولی دیگه فرصت نشد مگه تو مهمونی خلوتی…جایی یه لب دزدکی از هم میگرفتیم…
داشتم دیونه میشدم میخاستم مال من باشه…زورم میومد این الماس مال کارمندم باشه…که بود!!🤣🤣
بعد یه مدت تو واتساپ شبها اسرار میکردم که با زنم بریز رو هم ازش در مورد گذشته و حال اعتراف بگیر شاید …چیزی ازش در اوردیم خابوندیمش زیر شوهرت منم راحت بدون ترس با تو باشم…مخالفت میکرد …حقم داشت ولی من نمیتونستم ازش بگذرم اخه…عوض میشدن من نفع میکردم …این خیلی تک ساک میزد الانم دارم مینویسم دارم دیونه اون لحظه میشم…
خلاصه نخ دادم به رن همکارم گفتم این زمانی دانشجو بود زنگ میزدم خوابگاه یکی از دوستاش میومد گوشیو ور میداشت میگفت این چیه عاشقش شدی…فقط چشماش درشته اونم مثل چشم گاو وگرنه چی داره پاش بو بد میده…عه عه… تازه لز بازه…و میخندید اونم میومد میگفت گوشی بده پتیاره کم زر بزن و از این شوخی ها…
گفتم به زن همکارم تو چند تا داستان خیانت دروغی و لز بش بگو ترسش ازت بریزه اگر کاری کرده باشه بهت لو میده…
چشمتون روز بد نبینه بعد این که دروغ های زن همکارم جواب داد بعد از هفت، هشت مهمونی …خانم لو داد که بله با خالم که فاصله سنی دو سال داشتم لز زیادی داشتم …برا زن همکارم میگفته وای چوچول خالم خیلی بزرگ بوده
این باعث شد من بییشتر به به زن همکارم گیر بدم بره تو کاره زنم
بره…
از اونجا که زن همکارم دیونه وار دوسم داشت خیلی وقتا علیرغم میلش پیش میرفت…
بعد به زن همکارم گفتم به بهونه لباس عوض کردن خودتو نشونش بده ببی
1401/02/24
#همکار #همسر #لز
👎
سلام من ریس بودم تو شرکت و با همکار کارمندم با هم رابطه خانوادگی داشتیم خیلی به خاطر شرایط کاریمون رابطمون بیشتر شده بود…
همکارم تریاکی بود منم هر ار چند گاهی چند تا بس تفریحی همراهیش میکردم بیشتر مواقعی که قصد داشتم زنمو بکنم بعد مهمونی…
بعد از مدتی متوجه شدم زنش که وارد اتاق خصوصی و مخصوص کشیدن شوهرش برای پذیرایی میشه رفتارش تغییر کرده و طولی نکشید بعد چند مهمونی کار من و زن کارمند کشید به رابطه تلفنی…انگاری یه حسی به شوهرش گفته بود اون با من قاطی شده سعی میکرد به عناوین مختلف با بزله گویی و تعارف به زنش که شما هم بیاین پای بساط پیشمون بشینین میخاست وارد رابطه با زنم بشه و یه جورایی تلافی بشه…منم بدم نمیومد اما زنم پا نداد گفت نه…چی میگی…
زد بیرون…
اولین رابطمون بین من و رن همکار که به هم قول داده بودیم فقط سکس عاشقانه باشه و کردنی در کار نباشه…بدون هیچ مقدمه ای بعد دیدنش از خود بی خود شدم …وای چه بدن سکسی داشت تو عمرم ندیده بودم چند تا لب گرفتم دیدم وای داغ و مست تو بغلمه … تا به خودم اومدم دیدم دراز کشیده تو پام جلو کیرم در حالی که خودشم لخته و یه شرت قرمز پاشه میگه برات بخورم من که از نوع حرکتش و دیدن بدن سکسیش لال شده بودم باورم نمیشد برخورد اول میخاد برام بخوره…
وای با چشم بش فهموندم بخور…انگار از رو هفت طبقه پرت شدم پایین تا خایه خوردشو در اورد و گفت بهبه چه خوشمزس از این حرفش دیونه شدم اخه تجربه نکرده بودم هر کسی برام خورده بود حتی اگر راضی بود این حرفو نزده بود حتی زن خودم…
بعد خایمو خورد خلاصه گفتم تورو خدا نمیتونم وایسم نخور دیونم کردی …گفت بیا ابشم برات میخورم عشقم …من که روم نشد ابمو بریزم تو دهنش گفتم نه پاشو بپاشم تو سینه هات…سینه که سینه نبود گنج بود…پاشوندم روش گفت …نوش جونت عشقم دوس داشتی گفتم حرف نداری …تو کجا و زن خودم کجا…کاش تو زن من بودی…اونم گفت منم دوست دارم تو شوهر من باشی … ولی افسوس تو یه پسر داری و منم دو پسر…باید بسازیم و بسوزیم
بعد اون یکی دو بار تو ماشین برام خورد ولی دیگه فرصت نشد مگه تو مهمونی خلوتی…جایی یه لب دزدکی از هم میگرفتیم…
داشتم دیونه میشدم میخاستم مال من باشه…زورم میومد این الماس مال کارمندم باشه…که بود!!🤣🤣
بعد یه مدت تو واتساپ شبها اسرار میکردم که با زنم بریز رو هم ازش در مورد گذشته و حال اعتراف بگیر شاید …چیزی ازش در اوردیم خابوندیمش زیر شوهرت منم راحت بدون ترس با تو باشم…مخالفت میکرد …حقم داشت ولی من نمیتونستم ازش بگذرم اخه…عوض میشدن من نفع میکردم …این خیلی تک ساک میزد الانم دارم مینویسم دارم دیونه اون لحظه میشم…
خلاصه نخ دادم به رن همکارم گفتم این زمانی دانشجو بود زنگ میزدم خوابگاه یکی از دوستاش میومد گوشیو ور میداشت میگفت این چیه عاشقش شدی…فقط چشماش درشته اونم مثل چشم گاو وگرنه چی داره پاش بو بد میده…عه عه… تازه لز بازه…و میخندید اونم میومد میگفت گوشی بده پتیاره کم زر بزن و از این شوخی ها…
گفتم به زن همکارم تو چند تا داستان خیانت دروغی و لز بش بگو ترسش ازت بریزه اگر کاری کرده باشه بهت لو میده…
چشمتون روز بد نبینه بعد این که دروغ های زن همکارم جواب داد بعد از هفت، هشت مهمونی …خانم لو داد که بله با خالم که فاصله سنی دو سال داشتم لز زیادی داشتم …برا زن همکارم میگفته وای چوچول خالم خیلی بزرگ بوده
این باعث شد من بییشتر به به زن همکارم گیر بدم بره تو کاره زنم
بره…
از اونجا که زن همکارم دیونه وار دوسم داشت خیلی وقتا علیرغم میلش پیش میرفت…
بعد به زن همکارم گفتم به بهونه لباس عوض کردن خودتو نشونش بده ببی
عروسی یک توله
1401/04/09
#ارباب_و_برده #لز #خاطرات_نوجوانی
انقدر پر سر و صدا بودیم که مدیر مدرسه کلاسمون رو طبقهی سوم گذاشته بود. هم از ما دورتر بود و هم ما راحتتر بودیم. میتونستیم راحت گوشی ببریم سر کلاس و خیلی راحت هک با بچهها لاس بزنیم.
توی کلاس هیچکس نبود؛ فقط من و نسترن روی نیکمت نشسته بودیم و داشتیم برای امتحان زنگ بعدی تقلب آماده میکردیم. حواسم به تقلب نوشتن بود که حس کردم نسترن حواسش پرته!
_نسترن چیشده؟ چرا تو خودتی؟
_اوکیم!
+من این همه وقته میشناسمت؛ حالا بگو چته؟
نسترن با صدای آروم و چهره مظلومش، همونطور ک سرش پایین بود دستش رو گذاشت روی دستم و گفت:
+صدفم!
_جان دلم؟
+میدونی؛ من دلم…
_دلت چی؟
+دلم تنت رو میخواد. همین الان!
با حرفی که زد گُر گرفتم؛ ولی سعی کردم بروز ندم! چون وسط کلاس بودیم و نمیشد کاری کرد. توی چشماش نگاه کردم:
_من فدات بشم؛ بزار گوشیم رو از توی کیفم دربیارم. چند تا نود جدید برات گرفتم نشونت بدم.
+صدف، من عکسش رو نمیخوام! خودش رو میخوام.
_آخه الان دیوونه؟ اونم ساعت ۱۱ ظهر؟ بزار دوساعت دیگه که تعطیل شدیم.
+من تحمل ندارم صدف؛ کل امروز حواسم پرت تو بود… خیلی داغ کردم، نمیتونم صبر کنم!
لبام رو نزدیک صورتش بردم و گونهاش رو بوسیدم .آروم در گوشش زمزمه کردم:
_یعنی برای دیدن بدنم انقدر حشری شدی؟
+هم برای دیدن بدنت، هم برای خیسی کُسِت وقتی که با دستم میمالَـ…
با صدایی که از پشت در میومد سکوت کرد و سرش رو سریع برد پایین. شروع کرد به نوشتن بقیه تقلب ولی انگار داشتن توی دل من رخت میشستن. حرفای نسترن کار خودش رو کرده بود! با خوردن زنگ یکی یکی بچه ها اومدن توی کلاس و دبیر هم پشت سرشون وارد کلاس شد.
●خب بچه ها… برگههاتون رو در بیارید و سوالهایی که روی تخته مینویسم بنویسید. وقت امتحان سی و پنج دقیقه است. اگر تقلبی ببینم به خودتون صفر میدم و از کل کلاس هم دو نمره کم میکنم. گفته باشم نگید نگفت!
هشت تا سوال روی تخته نوشت و نشست.
●از همین الان تایمتون شروع شد. سی و پنج دقیقه شد سی و شش دقیقه دیگه برگتون رو نمیگیرم. سوالا واضحه. وسط امتحان چیزی نپرسید.
هنوز بیست دقیقه هم نگذشته بود که توی سکوت کلاس، به تک تک سوالا بدون هیچ تقلبی جواب دادم. اولین نفر بلند شدم و برگم رو روی میز گذاشتم. برگم رو برداشت و برای اینکه بیکار نباشه تصحیح کرد. چشمم روی برگه بود و داشتم به دستای دبیر نگاه میکردم که برگه رو داد دستم و با حالت خشک خودش گفت:
+آفرین! نمره کامل رو گرفتی.
با ذوق توی چشماش نگاه کردم و خیلی آروم ازش تشکر کردم. تشکرم رو با چشماش بهم برگردوند و بهم فهموند که برم بشینم.
نشستم و به برگه نسترن نگاه کردم. به خاطر استرس سه تا از سوالاش رو جواب نداده بود. تقریبا ده دقیقه دیگه امتحان تموم میشد. برگه رو یه جوری زیر میز گذاشتم که بتونه ببینه؛ اونم خوشحال شد و شروع کرد به نوشتن ادامهی سوالاش.
سی و پنج دقیقه از امتحان گذشته بود که دبیر صدام کرد و گفت:
●برگهها رو جمع کن و بیار.
برگه ها رو جمع کردم و دادم بهش. تشکر کرد و شروع کرد به درس دادن.
من و نسترن نسبت به بقیه بچه ها قد بلندتری داشتیم؛ پس نیمکت آخر نشسته بودیم. نسترن خودش رو بهم نزدیک کرد و سرش رو گذاشت روی شونم. دستم رو بردم نزدیک و دست راستش رو توی دستم گرفتم و آروم ماساژ دادم.
زیر گوشم گفت:
+حالم یجوریه!
جون کشداری گفتم.
+لعنتی شورتم خیسه!
_من فدای خیسی شورتت بشم عشقم…
+میخوامت صدف. الان!
اگر سر کلاس نبودیم حتما توی بغلم غرقش میکردم و کسش رو واسش لیس میزدم.
با خوردن زنگ بچهها کیفاشون رو برداشتن و ما هم از هپروت بیرون اومدیم و
1401/04/09
#ارباب_و_برده #لز #خاطرات_نوجوانی
انقدر پر سر و صدا بودیم که مدیر مدرسه کلاسمون رو طبقهی سوم گذاشته بود. هم از ما دورتر بود و هم ما راحتتر بودیم. میتونستیم راحت گوشی ببریم سر کلاس و خیلی راحت هک با بچهها لاس بزنیم.
توی کلاس هیچکس نبود؛ فقط من و نسترن روی نیکمت نشسته بودیم و داشتیم برای امتحان زنگ بعدی تقلب آماده میکردیم. حواسم به تقلب نوشتن بود که حس کردم نسترن حواسش پرته!
_نسترن چیشده؟ چرا تو خودتی؟
_اوکیم!
+من این همه وقته میشناسمت؛ حالا بگو چته؟
نسترن با صدای آروم و چهره مظلومش، همونطور ک سرش پایین بود دستش رو گذاشت روی دستم و گفت:
+صدفم!
_جان دلم؟
+میدونی؛ من دلم…
_دلت چی؟
+دلم تنت رو میخواد. همین الان!
با حرفی که زد گُر گرفتم؛ ولی سعی کردم بروز ندم! چون وسط کلاس بودیم و نمیشد کاری کرد. توی چشماش نگاه کردم:
_من فدات بشم؛ بزار گوشیم رو از توی کیفم دربیارم. چند تا نود جدید برات گرفتم نشونت بدم.
+صدف، من عکسش رو نمیخوام! خودش رو میخوام.
_آخه الان دیوونه؟ اونم ساعت ۱۱ ظهر؟ بزار دوساعت دیگه که تعطیل شدیم.
+من تحمل ندارم صدف؛ کل امروز حواسم پرت تو بود… خیلی داغ کردم، نمیتونم صبر کنم!
لبام رو نزدیک صورتش بردم و گونهاش رو بوسیدم .آروم در گوشش زمزمه کردم:
_یعنی برای دیدن بدنم انقدر حشری شدی؟
+هم برای دیدن بدنت، هم برای خیسی کُسِت وقتی که با دستم میمالَـ…
با صدایی که از پشت در میومد سکوت کرد و سرش رو سریع برد پایین. شروع کرد به نوشتن بقیه تقلب ولی انگار داشتن توی دل من رخت میشستن. حرفای نسترن کار خودش رو کرده بود! با خوردن زنگ یکی یکی بچه ها اومدن توی کلاس و دبیر هم پشت سرشون وارد کلاس شد.
●خب بچه ها… برگههاتون رو در بیارید و سوالهایی که روی تخته مینویسم بنویسید. وقت امتحان سی و پنج دقیقه است. اگر تقلبی ببینم به خودتون صفر میدم و از کل کلاس هم دو نمره کم میکنم. گفته باشم نگید نگفت!
هشت تا سوال روی تخته نوشت و نشست.
●از همین الان تایمتون شروع شد. سی و پنج دقیقه شد سی و شش دقیقه دیگه برگتون رو نمیگیرم. سوالا واضحه. وسط امتحان چیزی نپرسید.
هنوز بیست دقیقه هم نگذشته بود که توی سکوت کلاس، به تک تک سوالا بدون هیچ تقلبی جواب دادم. اولین نفر بلند شدم و برگم رو روی میز گذاشتم. برگم رو برداشت و برای اینکه بیکار نباشه تصحیح کرد. چشمم روی برگه بود و داشتم به دستای دبیر نگاه میکردم که برگه رو داد دستم و با حالت خشک خودش گفت:
+آفرین! نمره کامل رو گرفتی.
با ذوق توی چشماش نگاه کردم و خیلی آروم ازش تشکر کردم. تشکرم رو با چشماش بهم برگردوند و بهم فهموند که برم بشینم.
نشستم و به برگه نسترن نگاه کردم. به خاطر استرس سه تا از سوالاش رو جواب نداده بود. تقریبا ده دقیقه دیگه امتحان تموم میشد. برگه رو یه جوری زیر میز گذاشتم که بتونه ببینه؛ اونم خوشحال شد و شروع کرد به نوشتن ادامهی سوالاش.
سی و پنج دقیقه از امتحان گذشته بود که دبیر صدام کرد و گفت:
●برگهها رو جمع کن و بیار.
برگه ها رو جمع کردم و دادم بهش. تشکر کرد و شروع کرد به درس دادن.
من و نسترن نسبت به بقیه بچه ها قد بلندتری داشتیم؛ پس نیمکت آخر نشسته بودیم. نسترن خودش رو بهم نزدیک کرد و سرش رو گذاشت روی شونم. دستم رو بردم نزدیک و دست راستش رو توی دستم گرفتم و آروم ماساژ دادم.
زیر گوشم گفت:
+حالم یجوریه!
جون کشداری گفتم.
+لعنتی شورتم خیسه!
_من فدای خیسی شورتت بشم عشقم…
+میخوامت صدف. الان!
اگر سر کلاس نبودیم حتما توی بغلم غرقش میکردم و کسش رو واسش لیس میزدم.
با خوردن زنگ بچهها کیفاشون رو برداشتن و ما هم از هپروت بیرون اومدیم و