داستانکده شبانه
31.4K subscribers
77 photos
7 videos
145 links
Download Telegram
ارضای زن شوهر دار
1400/03/03

#زن_شوهردار #میلف

سلام من با زنان زیادی رابطه داشتم که سنشون از خودم بیشتر بوده کلا تمایلم به زنان بزرگ تر از خودمه حالا به دلایل مختلفی که اینجا جاش نیست بگم این خاطره هم که مینویسم مال پارساله اسم طرفمو عوض میکنم
من ۲۰ سالمه قدم ۱۸۸ وزنم ۷۴ قیافم یکم از معمولی بالاتر تقریبا سبزه ام
سایزم ۱۸ و کلفت
سارا هم ۳۴ سالش بود قدش ۱۷۰ ی بود وزنشم تقریبا ۷۵ و اینا بود سبزه بود
ما تو تلگرام آشنا شدیم یه مدتی با هم بودیم مجازی اونم مثل من خیلی حشری بود و دلش میخاست یکی باشه که وحشیانه کصشو بکنه و بخوره منم که از ناجور تو کفش بودم کلی با هم سکس چت کردیم و عکس و اینا تبادل کردیم یه ماهی با هم اینطور گزروندیم
اونا تهران بود خونشون ما شهرستان ولی خونه بابا ایناش خیلی نزدیک خونه ما بود یه نیم ساعتی فاصله داشت و سالی چن بار با دخترش میمومد خونه باباش سر بزنه میگفت شوهرش سر کاره نمستونه باید باهاشون،
بعد کلی انتظار گفت که داریم میایم اونجا و منم دل تو دلم نبود میخاستم کص و کونشو پاره کنم ، قرار گزاشتیم که به بهونه خرید بیاد بیرون منم برم دنبالش بعد بریم خونه رفیقم که کلیدش دست من بود باهاش هماهنگ کرده بودم ، رفتم سر قرار سوارش کردم با هم رو بوسی کردیم دیدم به به چه هلوییه دقیق مثل عکساش رونایه تپلش داشت ساپورتشو جر میداد با یه مانتو کوتاه به شوخی تو راه دستمو میزاشتم لا پاش میگفتم بزا برسیم چه کسی ازت بکنم اونم خیلی هوس کرده بود و هر دومون استرس و هیجان داشتیم یه دو ساعتی وقت داشتیم فقط رسیدیم در خونه پیاده شدیم رفتیم توو همینکه از در پذیرایی رفتیم توو محکم بغلش کردم اخ چه حسی بود شروع کردم به خوردن لباش از پایین یکم خم شده بودم تا کیرم بچسبه به کصش دیدم فایده نداره بزار مانتوشو درارم اونم مانتو شو دراورد کصش از زیر ساپورتش معلوم بود دوباره محکم بغلش کردم اینبار قشنگ کیرم میخورد به کلوچش محکم میمالیدمش بهش کیرم مث سنگ شده بود دستمو انداخته بودم دور کمرش به خودم فشارش میدادم و همزمان لباشو میخوردم خیلی داغ شده بودیم اومدم پایین گردنشو میخوردم یواش یواش یه اه و ناله ای میکرد برگردوندمش از پشت بغلش کردم کونش خیلی خوش فرم بود محکم بغلش کردم کیرم افتاده بود لاش و میمالیدم بهش و همزمان گردنشو میخوردم خیلی خوشش میومد دیگه منم خیلی حالم خراب بود گفتم درار شلوارتو سریع شلوار و شرتشو دراورد وایساد جلوم داشت سوتینشو در میاورد چشم افتاد به کصش دست خودم نبود جلوش زانو زدم و عین وحشیا شروع کردم به خوردنش اونم داشت میمرد سرمو فشار میداد به کصش زبونمومیکردم توش آب کصش راه افتاده بود بد جور میکش میزنم خیلی کص خوشمزه ای داشت دو سه دقیقه خوردمش اینطوری پاشدم کیرم داشت میترکید شلوارمو در اوردم کیرم سیخ وایساده بود اونم وایساده بود سر پا جلوم داشت کیرمو نگا میکرد دوباره محکم بغلش کردم و لباشو میخوردم اصلا نفهمیدم چیشد به خودم اومدم دیدم کیرم تا ته توو کصشه همونطور سر پا از جلو داشتم تلمبه میزدم توش و لب میگیرفتیم از هم، چسبوندمش به دیوار کیرمو فشار میدادم تا خایه میرفت توو سه چار دقیقه تو همین حالت بودیم کشیدم بیرون چرخوندمش از پشت کیرمو گرفتم گذاشتم تو کصش شروع کردم به تلمبه زدن عین وحشیا میزدم توش لپ کونش میخورد به بدنم صدایه شلپ شلوپ خونه رو گرفته بود اونم اه و نالش بلند شده بود و هی میگفت تند تر بکن منم تند ترش میکردم ده دقیقه ای اینطور کردمش یهو دو سه تا جیغ کوچیک زد و لرزید خودشو کشید جلو منم دنبالش رفتم گرفتمش باز آب کصشو که از دور کیرم ریخت و احساس کردم دوباره کردم توش و فشارش دادم توش تا ته ال
ناهید میلف همسایه
1402/05/26
#صیغه #زن_همسایه #میلف

سلام اسم من مهدی وسی سالمه وبعد فوت پدر مادرم چندسالی میشه که تنها زندگی میکنم وداخل بازار یک مغازه عمده فروشی پارچه دارم داستان برمیگرده به اردبیهشت سال قبل که بعد هزارتا بدبختی وفروش زمین پدری تونستم توی منطقه پیروزی تهران یه خونه بخرم تفریبا همه کارهای خونه رو کرده بودم مثل نصب پرده وخرید وسایل نو وفقط مونده بود اسباب کشی یه روز جمعه رو تعیین کردم برای اسباب کشی وقبل رسیدن نیسان ماشین خودم وبردم تو پارکینگ که چشمم افتاد به یک خانوم تقریباً چهل ساله چادری که داشت میرفت سمت ماشینش تو دلم گفتم خوش بحال شوهرش عجب میلفی میزنه سفید چشم رنگی وکمی تپل ولی اندامش زیاد زیر چادر معلوم نبود بالاخره وسایل وبردم بالا وتا بعدازظهر چیندم یه دوش گرفتم وجلوی تلویزیون افتادم که دیدم یکی داره زنگ خونه رو میزنه رفتم دیدم اکبری نامی که مدیر ساختمون یکم صحبت کرد واز شرایط و قوانین ساختمون برام گفت که یکدفعه پرسید شما بچه هم دارید ؟بهش گفتم باخنده من اصلا زن ندارم که بچه داشته باشم ومجردی زندگی میکنم بایه حالت ناراحت گفت ما به صاحب خونه ها گفتیم که به مجرد خونه ندن که منم قاطی کردم گفتم خونه رو خریدم واگه ناراضی هستی فردا بریم بنگاه پولشو بده مال تو یکم آروم شد وشروع کردن به کس وشعر گفتن که از قیافه شما معلومه انسان موجهی هستید و قوانین ورعایت میکنید ورفت پیش خودم گفتم عجب جایی افتادم یه کس بکنیم به صدنفر باید جواب بدم تقریبا یه چند وقتی گذشت تا رسید به تعطیلات خرداد ماه شب که اومدم پارکینگ دیدم فقط ماشین وموتور من هست وپژو اون خانوم چادری وبقیه انگار مسافرت بودن رفتم خوابیدم که صبح یدفعه با صدای آیفون در بیدار شدم تعجب کردم چون منتظر کسی نبودم گوشی رو برداشتم که دیدم یه خانومی ومیگه ببخشید مزاحم شدم من همسایتون هستم ماشینم جوش آورده همون‌جوری اومدم تو پارکینگ میشه کمکم کنید سریع لباس پوشیدم ورفتم دیدم همون خانوم چادری یکم آمپر ماشین آوردم پایین و بهش گفتم رفیق من سمت بلوار ابوذر باطری سازی داره میتونم ببرم درست کنم اول مقاومت کرد بعد قبول کرد موقع برگشتن زنگ واحدشون رو زدم که بیاد ماشین وتحویل بگیره با یه چادر رنگی ودامن ودمپایی اومد پایین که سفیدی مچ پاش نشون میداد عجب کس سفید ی سوئیچ وبهش دادم وگفت هزینش چقدر میشه کمی زیاد تعارف کردم که یهو ناراحت شد گفت آقا دست شما درد نکنه ولی باید پولشو بگیری با همراه بانک موبایل اومد بزنه که شانس من نشد شماره کارت وبهش دادم واز تو ماشین کارت مغازم که فقط شماره موبایل روش بودو هم بهش دادم و گفتم فردا بعد دو روز تعطیلی من میرم مغازه بعد واریز یه پیام بدید که بدونم از طرف شماست چون واریزی زیاد دارم صبحش برام زد ویه پیامک تشکر فرستاده سریع سیو کردم ورفتم عکسای واتساپ وتلگرامشو ببینم که همش باحجاب وبودو دخترش خبری از مرد نبود کنجکاو شدم رابطمه در حد همون سلام علیک تو پارکینگ موند تا اینکه یه روز پنج شنبه اکبری مدیر ساختمون زنگ زد که بعد از شام خونه ما جلسه ساختمون خوشتیپ کردم ویه لباس رسمی پوشیدم رفتم که یه چیزی باعث شد فوضولی من گل کنه چهار واحد دیگه که منم جزوشون بودم همه مرداشون بودن الا خانوم ناهید امجدی(همون چادری)تنها بود وکنار زن اکبری نشسته بود فکرمو اون شب خیلی به خودش درگیر کرد فردا صبح عباس یکی از همسایه ها که زوج جوون بودن وتوی پارکینگ دیدم وراجب ناهید ازش سوال پرسیدم که گفت شوهرش توی کرونا فوت کرده واین خانوم هم خودش کارمند بانک وبا دخترش زندگی میکنه تقریبا یک ماه بعد دیدم ناهید داره بهم زنگ میزنه طوری جواب دادم که نفه
زهرا میلف همسایه
1402/06/23
#زن_همسایه #میلف

سلام.من مهدی ام یکی از شهرای شمال کشور،۲۱سالمه و الان توی دوران تخمی خدمتم،سرتونو درد نیارم.توی محله ما همه خونه ها طرح ویلاییه و تقریبا ده تا خونه پایین تر خونه یه زن و شوهر و ۳ تا بچه شونه که شوهر زهرا خانوم رانندس و خیلی کم وقت میزاره برای زنش و چون سنشم بالاست اینجوری که خود زهرا میگفت نمیتونست زهرارو از کیر سیر بکنه. زهرا جون ۳ تا دختر داره که دوتاش ازدواج کردن و یکیش که تقریبا ۲۳ سالش میشه پیش خودش زندگی میکنه و همیشه تنهان…زهرا خانوم ماهم ۴۴ سالشه و از هیکلشم بگم ورزشکار و کون خوش فرم و سینه های ۷۵ شق و رَق که توی همسایگی همو میشناختیم و تقریبا هر روز توی کوچه همو میدیدیم.گذشت و گذشت تا ما رفتیم خدمت تیرماه ۱۴۰۲ بود که اومده بودم مرخصی منو با کوله سربازی دید توی کوچه و حسابی حال و احوال و کجا خدمت میکنی و سخته یا نه و بلاخره تموم میشه و ازین کسشرا که منم یکمی کسلیسی کردمو رفتم خونه.گذشت دو روز بعد از این قضیه که من داشتم ماشینو جلوی در می نشستم که دیدم زهرا خانوم وسیله خریده و داره میبره خونه حسابی دست و بالش پر و یه تعارف الکی زدم اونم از خدا خواست و وسایلا رو براش بردم از پشتش که میرفتم محو کونش شده بودم یه جفت صندل تابستونه پوشیده بود با یه شلوار تنگ که مچ پاهای سکسیش دیوونم کرده بود وسیله هارو بردم توی حیاط خواستم بیام بیرون گفت مهدی جان اگه میشه بیا این لامپ پذیرایی مونو عوض کن امشب مهمون دارم تولد هانیه اس میخوان دوستاش بیان منم از خدا خواسته رفتم داخل دخترش خونه نبود مشغول عوض کردن لامپ بودم که دیدم لباس عوض کرد و با یه ساپورت آبی فوق تنگ و یه تیشرت صورتی که سوتینم نبسته بود اومد با یه شربت بهار نارنج تشکر کرد وقتی داشتم شربتو میخوردم فقط چشم به چاک کصش بود و نوک سینه هاش که یجورایی پیدا بودن .دلو زدم به دریا لیوانو گذاشتم تو سینی و دست گذاشت لای پاش و شروع کردم گردنشو بوسیدن .انگار از خداش بود حسابی غرق هم شده بودیم که یهو به خودم اومدم دیدم داریم لباسای همو وسط پذیرایی در میاریم که دستمو گرفت و رفتیم توی اتاق خواب دخترش انداختمش روی تخت شروع کردم سینه هاشو خوردن لعنتی خیلی خووب بود کم کم رفتم پایین شورت زرد سکسیشو در اوردم کصش شیو کرده نبود ولی پشمالو هم نبود معلوم بود سه چهار روزی از شیو کردنش گذشته ولی در کل کص کوچولو و تمیزی داشت و مزه بهشت میداد و قرمز تیره بود شروع کردم به خوردن کصش یه ۵ دقیقه ایی حسابی با ولع کصشو خوردم دیدم داره از حال میره یکم لب گرفتم باهاش و خودم دراز کشیدم بهش گفتم بیا بالا اومد روم کیرو با دستش تنظیم کرد روی کصش با یه عشوه خاص اروم نشست روی کیرم و شروع کرد بالا پایین کردن سرعتو بردیم بالا که یهو دیدم داره از خود ببخود میشه و ارضا شدن زهرا خانومو دیدم دمر خوابوندمش و در گوشش گفتم حالا نوبت منه گذاشتم تو کصش و اروم تلمبه میزدم که گفت بریز توش لوله هام بستس منم که از این حرفش بال در آورده بودم تلمبه هارو سریع تر کردم و با یه حرکت جانانه آبو ریختم توش سریع جمع جور کردیم و رفتم.از اون روز به بعد هر وقت میام مرخصی زهرا خانوم روحمو تازه میکنه و قراره این دفعه یه شب باهم بخوابیم اگر بتونه دخترشو بپیچونه…
نوشته: Mahdi

@dastankadhi
پیتزای هات
1400/09/12

#اروتیک #تریسام #میلف

اولین بار توی آسانسور ساختمون دیدمش. پیتزا دستش بود و نمیدونست داره برای من میاره بالا. قبل از اینکه به خونه برسم پیتزامو سفارش دادم و به نگهبان ساختمون گفتم تحویل بگیره اما چون زودتر رسیده بودم تا ماشینو بذارم پارکینگ رسیدنمون همزمان شد و نگهبان فرستاده بودش داخل.
دکمه های مانتومو باز کرده بودم و تاپ کوتاه و ساپورتم بدنمو براش به نمایش گذاشته بود. توی فضای کوچیک آسانسور متوجه نگاه زیرزیرکی اون شدم. فکر کردم به ناف افتاده بیرون از تاپم نگاه میکنه که شکم برجسته من ازش معلوم بود اما با یه دقت کوچیک فهمیدم توجهش جلب شده که زیر ساپورت شورت ندارم.
در آسانسور که باز شد بدون توجه بهش خارج شدم و میدونستم بعد از نگاه کردن به شماره دو واحد دیگه اون طبقه، میاد پشت سرم. در خونه رو که باز کردم به سمتش برگشتم که هول کرد.
+هوم؟
_ببخشید پیتزاتونو آوردم.
+آها مرسی فکر کردم میدی به نگهبانی برام بیاره
میخواست جواب بده که برگشتم و وارد خونه شدم.
+بیا تو بذارش روی میز
_خانم من اجازه ندارم داخل بیام
به سمتش برگشتم و یه نگاه تند بهش کردم که خودش بدون حرف وارد خونه شد. رفتم داخل اتاق تا مانتو و شالمو دربیارم.
+معلومه تازه کاری. صبر کن الان میام.
مانتو و شالمو گذاشتم روی تخت و برگشتم توی سالن که دیدم پیتزا هنوز توی دستشه و وایساده. وقتی منو دید اول مبهوت اندام تپلم موند و انگار تازه فهمیده بود زیر تاپ هم سوتین نبستم. یهو سرشو پایین انداخت. به روی خودم نیاوردم. پیتزارو از دستش گرفتم و رفتم داخل آشپزخونه.
+رئیست منو میشناسه و میدونه تا مزه پیتزارو نچشم از پول خبری نیست. بشین انقد معذب نباش.
یه برش پیتزا گذاشتم دهنم. مزه اش مثل همیشه بود.
+هنوزم فلفل زیاد میزنن بهش. فردا من تعطیلم واسه ظهر دو تا پیتزا و سیب زمینی سرخ کرده پنیری برام بیار
_خانم ببخشید من دیرم شده دو تا ساندویچ باید تحویل بدم. یخ میکنه
+میخوای بری برو. کارتخوان همراته؟
_بله خانم
رفتم داخل اتاق و کیفمو برداشتم و اومدم. تصمیمم عوض شد. کارت بانکیمو گذاشتم داخل کیف و دوبرابر پول پیتزارو نقد گذاشتم توی دستش.
+باقیش مال خودت. فردا منتظرتم.
_خانم منم فردا تعطیلم. روز آفمه
+بهتر. الان زنگ میزنم به رئیست میگم فردا ظهر میای غذای منو میگیری میای تحویل میدی و میری. انعامت هم محفوظه
چیزی نگفت. برای آخرین بار زیرزیرکی انداممو نگاه کرد و رفت.
داغ شده بودم. تاپمو درآوردم و ولو شدم روی کاناپه. همینجور که سینه های بزرگمو می مالیدم گوشیمو برداشتمو زنگ زدم به مهشید.
+سلام عسلم. چطوری؟ فردا برات سوپرایز دارم یه کم شیطونی کنیم. اوهوم حدود بیست تا بیست و پنج ساله اس. جای پسره منه. یه پیتزای هات مهمون منی.

حدود ساعت 12 بود که توی آشپزخونه برای خودم و مهشید چای میریختم. مهشید از اتاق اومد بیرون و یه لبخند شیطونی بهم زد.
ـ چطورم؟
+پیرهن و دامنت محشره عشقولم ولی گفتم شورت و سوتین نپوش. بدن باربی نازت اینجوری خوردنی تره
ـ نمیتونم بهار مورمورم میشه
+مثل اینکه خواهش کردما
مهشید اومد جلو یه لب ازم گرفت و صورتمو ناز کرد.
ـ چشم. الان درش میارم قربون بدن تپل خوردنیت بشم
صدای زنگ در اومد. به مهشید چشمک زدم و با دست زدم در کونش و رفتم سراغ آیفون. نگهبان ساختمون گفت که غذارو آوردن. بهش گفتم بفرستش بالا. توی آینه قدی کنار در یه نگاه به اندام تپلم کردم. ساپورت مشکی هم نتونسته بود کون بزرگمو مخفی کنه و نوک سینه هام از پشت تاپ قرمزم کامل زده بود بیرون. فقط شکمم انگار بزرگتر شده بود. هیچوقت دوس نداشتم اندامم مثل اندام مهشید باربی باشه. تپل بودنمو دو
صاحبخونه جذاب (۱)
1401/03/22

#دانشجویی #میلف #صاحبخانه

با سلام به خواننده های عزیز امروز خرداد ماه ۱۴۰۱ هست و من میخوام خاطره ای چند وقت اخیر واسه من پیش اومده رو براتون تعریف کنم
من شاهین هستم ساکن کرمانشاه 19 سالمه چند سالی هست سایت شهوانی رو میشناسم ولی سکسی نداشتم که داستانشو اپلود بکنم خب بریم سر اصل مطلب
از همون بچگی درسخون و سرم به کار خودم بود دوست دختر و دوست های اجتماعی کم تا بیش داشتم جز لب گرفتن هم هیچ‌کاری انجام نداده بودم قدم ۱۸۲ وزنم ۸۸ قیافه و اندام خاصی هم نداشتم و بشدت سرم درگیر درس و مدرسه بود و فقط برای کنکور تلاش میکردم و به شدت شهوتی و حشری بودم و چندین فیلم رو داشتم و هفتگی نگاه میکردمو و خودمو خالی میکردم و میچسپیدم به درس و کنکور
تا اینکه ما ورودی مهر ۱۴۰۰ یکی از دانشگاه های تهران قبول شدم یک ترم رو مجازی خوندیم تا گذشت ترم بعد هم بهمن و اسفند مجازی برگزار شد تا اینکه بعد تعطیلات عید کانال های اطلاع رسانی دانشگاه گفتند کلاس ها حضوری میشه و ۲۱فروردین ماه به مجبور راهی تهران شدم
اصلا خیلی سخت بود اون روزهای اول واقعا خیلی سخت گذشت بگذریم
با پدرم به تهران رفتیم و دانشگاه گفتن که ظرفیت پر شده شما باید طی اون پیامکی که براتون اومد توی اون سایت ثبت نام میکردین (یک پیامک اومد واسم توی عید ولی من اصلا توجه نکردم و بیخیال شدم)
اون شب با کلی وسایل رفتیم مسافرخانه و خوابیدیم صبح زود پا شدیم دنبال خوابگاه های خصوصی بگردیم خوابگاه های خصوصی هم یا پر شده بودن یا ادم های خوبی در انها سکونت نداشتن و پدرم گفت باید دنبال خونه بگردیم حالا این ترم چیزیش نمونده این چند ماهو خونه میگیرم برات
رفتیم به مشاور املاک های نزدیک دانشگاه بعد از کلی گشت و گذار و دیدن خونه ها با قیمت های خیلی بالا و بالاخره یک جا پیدا شد که قیمتش مناسب بود و رفتیم که ببینیم با املاکیه رفتیم توی محله ی تئاتر شهر و تقریبا ولیعصر بود املاکیه کلید انداخت و رفتیم داخل خونه اوکی بود فقط یک مشکل داشت که مبله نبود املاکیه گفت یه گاز و یخچال با تخت و یه فرش از سمساری بگیر بعدا هم خواستی بری بازم به سمساری میفروشی گفت اگر پسندید که بریم به صابخونه که در پایین خونه تو مغازه هست اطلاع بدیم ما هم گفتیم مجبوریم دیگه جاهای دیگه قیمت ها واقعا بالا بود مجبور شدم قبول کنم و بهش گفتیم اوکیه در راه پایین اومدن بودیم املاکیه تماس گرفت خانم دولتخواهی ببخشید مزاحم شدم چند دقیقه ای تشریف بیارید جلو در رفتیم پایین روی مغازه نوشته بود زیبایی…(اسمشو نمیارم متاسفانه)سالن زیبایی زنانه بود با پرده پشت در سالن خودشو پوشونده بود در و باز کرد موهای بلوند ابروهای کشیده ارایش غلیظ لب های پروتز شده اندامش معلوم نبود خیلی جذاب بود واقعا صورتش با املاکیه سلام و احوال پرسی کردن و گفت مشتری های خونه هستن گفت هر دوشون هستن گفت خیر فقط واسه این اقا پسره که دانشجوه و خوابگاه گیرش نیومده گفت اوکی من یه ربع دیگه میام ما هم رفتیم دفتر املاکیه که خانوم بیان رفتیم نشستیم که خانم اومدن واای چی میدیدم اندام پر به نسبت چاق بود قدش هم کوتاه بود رون های درشت مانتو جلو باز ساپورت تنگ و نازک مچ پاشو انداخته بود بیرون هم تتو داشت هم پابند مچ پای سفید اصلا خیلی خوب بود خوش برخورد و خنده روی لبش بود و با املاکیه خیلی خوب خوش بش میکردن و چای اورد پاهاشو انداخت رو پا خانوم و شروع کرد به صبحت کردن گفت اینجا واسه زندگی کردن نه جای رفیق بازی و پارتی گرفتن گفتم من کلا سه ماه اینجا هستم و دانشجوم اینجام دوست و رفیقی ندارم گفت همه اولش اینو میگن گفتم خیر خانم من خودم تنها هستم و کسیو ندار
میلف واحد روبرو
1401/03/31

#زن_همسایه #میلف #اولین_سکس

سلام به همه دوستان شهوانی،پارسا هستم الان 25 سالمه خاطرهای که میخوام تعریف کنم مربوط به 19 سالگیم میشه که پشت کنکوری بودم و خونواده تصمیم گرفته بودن خونرو عوض کنن منتها انداخته بودن برا بعد آزموزنم خلاصه ما آزمونو دادیم و خداروشکر به هدفمونم رسیدیم و بعدش اسباب کشی کردیم و جابهجا شدیم یه روز میگذشت که ما تو اون خونه مستقر شده بودیم آها اینم بگم خونه آپارتمانی بود و جوری بود که هر طبقه دو واحد کامل روبه رو هم داشت، داشتم میگفتم تو روز اول زنگ خونمون خورد من و مادرم فقط خونه بودیم رفتم درو باز کردم دیدم یه خانومه جا افتاده تقریبا چهلو خوردهای بهش میخورد زیره45 با یه چادر رنگی که اگه سرش نمیکرد سنگین تر بود پشت در بود بعد یه سلام احوال پرسی کرد و خودشم معرفی کردو گفت خانوم محمدی هستم مدیر ساختمون همین واحد روبه روتون خلاصه یسری توضیحاتیم دادو رفت تا بعد چند روز که مادرم برا یه چندتا سوال میره دره خونشون دیگه موندگار میشه و گرم صحبت،وقتی مادرم اومد خونه بهم گفت پارسا این روبرویی یه دختر دارن تقریبا همسن خودت که اتفاقا امسال کنکور داره منم یه تعجب ریز کردمو با خودم گفتم خب خوبست دیگه میرم تو کارش آقا گذشت اینم، یه روز تو خونه نشسته بودم پا کامپیوتر داشتم فیلم نگاه میکردم دیدم یه صدا جارو برقی بلند شدو هیم نزدیک تر میشد معلوم بود از واحد روبروست که ناگهان حس کردم دیگه انگار دمه واحدمونه کنجکاو شدم برم از چشمی نگاه کنم و نگاه کردمو با چه صحنهای مواجه شدم دیدم خانومه محمدی با یه لباس خواب مشکی که تقریبا تا بالایه زانوهاشه و بالا تنشم تا وسط سینه هاشو پوشونده لباسه، یعنی واضح خط سینش معلوم میشد منو بگی دیگه دلم نمیخواست چشمو بردارم از روش هی اندامشو برنداز میکردم اصلا از رو مانتو معلوم نمیشد همچین ممه هایه خوش فرمی اون زیر قاییم کرده باشه پاهاش زیاد معلوم نمیشد چون برق ساختمونو نزده بود فقط نوره خونه خودشون روش افتاده بود ولی در کل چیزه حقی بود دیگه ازون به بعد ذهنه من درگیرش شده بود و شبا میشستم باهاش چه خیالایی که نمیبافتم،دخترشم دیده بودم واقعا دختره خوشگلی بود یه دختره اندامی با موهایه مشکی چشایه عسلی پوست سفید واقعا خوشگل بود ولی نمیدونم یه حس خاصی به مادره پیدا کرده بودم که اصلا دختررو به چشم شهوت نگاه نمیکردم اصلا بهش فک نمیکردم ازونجا به بعد فهمیدم که نه من واقعا به خانومایه جا افتاده یا به قول معروف میلف ارادت خاصی دارم و به دختر جوون ترجیح میدم قبلش حس میکردم ولی اینجا بود که مطمئن شدم خلاصه چند روزی گذشت من از دانشگاه اومدم خونه که بعد اینکه لباسامو دراوردمو نشستم مامانم گفت پارسا یه چیزی مادر، گفتم چه چیزی گفت امروز داشتم با خانوم محمدی حرف میزدم که یه درخواستی کرد گفتم چه درخواستی گفته که چون ما زیاد توان مالی نداریم که بخوایم برا کنکور این دختر خرج کنیمو مشاوره این چیزا بگیریم اگه بشه پسرتون هر چند هفته یه بار بیاد به دخترم یه کمکی بکنه تو درساش یه مشاورهای هم بده هزینشم کنار میایم اتفاقا اونم میخواد پزشکی قبول بشه منم اون لحظه داشتن داخلم ریسمون عروسی میبستن ولی بروز ندادم و مثلا یکم بهانه آوردم گفتم مادره من نمیشه که من برم خونه دختریکه همسن خودمه بعد باهاش درس کار کنم نمیگی یه حرکتی پیش بیاد بعد مادرم گفت چه حرکتی، خوده مادره کنارتونه قرار که نیست برین تویه اتاق یه گوشه باهاش درس کار کنی منم مثلا از رو اجبار قبول کردم و گفتم من بابت اینکار پولی نمیگیرم اینو بهشون بگو خلاصه گذشتو برنامه هارو باهم تنظیم کردیم و مشخص کردیم چه روزایی برم خونش
صاحبخونه جذاب (۳)
1401/04/04

#دانشجویی #میلف #زن_مطلقه

سلام خدمت همه عزیزان از جمله کسانی که حمایت کردن و اما کسانی که نظراتی دادن که گفتند معلومه بچه شهرستانی عزیز من داستانو اول بخونی نوشتم از کدوم شهر اومدم!! و بابت مو به مو نوشتن هم میخوام بگم که میخوام داستانمو کامل و مو به مو بنویسم.بعضی از عزیزان هم گفتند که غلط املایی داری شرمنده واقعا چون با لپ تاپ داستان رو ارسال میکنم یکم سخته تایپ کردن.
بریم سراغ ادامه ماجرا :
سفارش که رسید رفتم بالا سفره رو پهن کردم روبروی هم نشسته بودیم تیشرتش تقریبا چسپناک بود و سینه هاش سر بالا خودنمایی میکرد ولی محیط بالای سینش انقدر سفید و خوب بود اما چاک سینه اش زیاد دیده نمیشد اما چیزی که منو جذب خودش کرده بود بند مشکی سوتینش با گردن بند طلاییش روی پوست سفیدش بود رون های تپل و توپرش که دیگه ته خوشگلی بودن منو دیونه وار کرده بود اما اصلا زیاد میخکوب نمیشدم که شک بکنه، صبحت از خوشمزگی غذا میکردیم که یهو گفت کی میرید شما گفتم احتمالا تا اواخر تیر گفت باز خوبه میخوام خودم اینجا زندگی کنم گفتم عذر میخوام الان خونه خودتون چرا نمیری با یکم اعصابی گفت برادرام منو برده خودشون میدونن گفتم چطور نگرفتم منظورتونو گفت چهار سال پیش وقتی بابام فوت کرد منم دیگه اواخر طلاقم بود سه تا برادرم که تهران بودن همشون به دلیل اینکه مادرمون و منو نبرن پیش خودشون از تهران رفتن و هر یکی به شهرستانی به بهانه ای رفتن من که نمیرفتم پیششون صد سال سیاه، منم اینجارو خریدم با مهریه ام گفتم خونه خودمونو میدیم اجاره مادرمم میارم پیش خودم ولی مادرم راضی نشد که نشد میگفت نمیتونم از اونجا دل بکنم منم باز قبول کردم گفتم من که اینجام حداقل از مادرمم مراقبت میکنم هر چند سختی های خودشو داشت تو این سه چهار سال ولی دیگه نمیتونستم تحمل کنم اون شب که اومدم با مادرم دعوام شد مریضه منم هزار جور گرفتاری دارم اونم قوز بالا قوز یهو گوشیش زنگ خورد سلام و احوال پرسی یهو گفت وای راست میگی خدا مرگم بده اصلا یادم نبود گفت شانس کیری من الان خونه خودمونم نیستم منم خندم گرفت دید سوتی داد خداحافظی کردو نارحت و عصبانی بود گفتم جسارتا چی شده گفت یکساله دنبال این مدرک کوفتی درجه یکم هستم دفعه اول کلاساشو همه رفتم ازمونشو نتونستم شرکت کنم اینبارم اصلا یادم نبود گفتم حالا برین هرچی میتونین جواب بدین گفت بدرک بابا اه مهم نیس صورتش خیس عرق شده بود از عصبانیت یکم گذشت چای اوردم گفتم خب میگفتین هیچی دیگه تماس گرفتم گفتم همینطور که مادر منه مادر شمام هست هر چی از دهنم اومد بیزون به داداشام گفتم فکر کردین خرم نفهمم برای اینکه مامانو نبرین پیش خودتون راهتونو کشیدین رفتین منم هفته ای دو روز میرم شمام هر نفرتون هفته ای دو روز دیگه به اینجام رسیده نمیتونم غر زدنای مادرمو تحمل کنم منم گفتم پیرزن بیچاره الان شاید کاری چیزی داشته باشه گفت توام جای من بودی همین کارو میکردی ساعت ۱۲ اینا بود گفت من از فردا کم کم وسایلامو میارم اینجا توام نصف کرایه رو بده گفتم نه اصلا شمام اینجا راحت باشین خونه خودتونه ما قرارداد داریم بیخیال این حرفا چیزی نگفت پاشد اهی کشید گفت بریم بخوابیم فردا عنم بارم نیست از اینکه از رسمی حرف زدن اومده بود این سمت خیلی جالب بود برام منم خندیدم گفتم خدابزرگه وااای وقتی راه میره با اون شلوارک و تیشرت چقد خوب بود دهن هر کسی مردی اب میشه واقعاا منم تو کف بودم سرمو گذاشتم زمین خوابیدم گفتم چرا نمیتونم واقعا پیش خودم برنامه ریزی میکردم ولی موقعی که بود دستو دل یکی نمیشد ولی فهمیدم مطلقه هست و خیالم از این بابت راحت بود