👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_سی_ام ✍🏼خلاصه یک شب #عمه و اینا اومدن من نه خوشحال بودم نه ناراحت فقط دلم میخواست هر چی میشه زود این #دعوا تموم بشه... 🌸🍃اون شب عمه ام از من پرسید که نظرم چیه ؟ هیچ #جوابی نداشتم فقط انقدر میدونستم هیچ وقت…
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است...
#قسمت_سی_یکم
✍🏼آخرین روزی که اونجا پیش برادرم بودم رفت بازار با #برادران دیگر ماهم داشتیم کم کم آماده میشدیم برای آمدن...
🌸🍃محمد برگشت یه #نقاب همراهش بود منم با هیجان رفتم نزدیک میخواستم از دستش بگیرم گفت نه نه فعلا معلوم نیست مال توئه یا #سوژین ...!گفت میخواستم نقاب براتون بخرم اما سبحان الله وقتی این #نقابو دیدم خیلی زیبا بود فقط همینم مونده بود...حالا این نقاب مال کسی که از امتحان قرآن را پیروز بشه من اون موقع 7 جزء حفظم بود #خواهرم 5 جزء خوشبختانه و الحمدالله خواهرم بهتر در اومد از اون امتحان و #نقاب بلند مال او شد... من یه نقاب بلند داشتم اما اون نقاب یه چیز #دیگری بود
➖تو راه شیراز همش تو فکر حرفای برادرم بود که در #مورد نقاب گفت و اینکه چون من و خواهرم از چهره ای زیبا برخوردار بودیم واسه منو #خواهرم واجب است ترس جدیدی برام درست شده بود یه دل نه صد دل #عاشق نقاب شده بودم...
🌸🍃اما همش تو دلم میگفتم #خدایا منو ببخش بنده ای ضعیفت این چادرم چقد با سختی سر کردم خودت شاهدی....
وقتی برگشتم سریع رفتم پیش خاله م خاله م #الحمدالله الحمدالله خیلی خوب در مورد #دین اون موقع #مذهبی نبود ولی خیلی منو خواهرمو درک میکرد ما تنها کسانی بودیم که باهاش در #ارتباط بودیم البته نه بخاطر دین و این چیزا (الحمدالله بجزء مادرم همه خانواده ی مادرم #مسلمان بودن کسی با خاله م حرف نمیزد چون با انتخاب خودش #ازدواج کرده بود)
➖هر وقت بحث دین رو برای خاله میگفتم خیلی #گریه میکرد #زن خیلی خوبی بود وقتی بحث نقاب را کردم بدون هیچ حرفی فقط بهم گفت #روژین بزنید....ادامه داد که تو اگر یه پشتیبان داشته باشی میتونی اگر یکیتون نقاب بزند هر #دوتاتون میتوانید حرفای خاله ام مغزم رو بیشتر مشغول کرده بود خوابم نمیبرد...#پاشدم وضو گرفتم نماز سنت خوندم خیلی دلم تنگ بود فقط با #گریه دستام بلند کرده بودم هیچم نمیگفتم یه دفعه یاد حرفای پدرم افتادم که با #ازدواج من با یه #مسلمان راضیه #نماز #استخاره خوندم خوابیدم حتی به خواهرم نگفتم که میخوام با #ازدواج با پسر عمه ام موافقت کردم هیچ شناختی ازش نداشتم...
🌸🍃فقط میدونستم اونم مثل من #موحده حتی خوب ندیده بودمش از منم خیلی بزرگتر بود ولی من واقعا به یه پشتیبان نیاز داشتم به #عمه ام زنگ زدم بهش گفتم که من راضیم عمه م از صداش #معلوم بود که چقد خوشحاله حتی نمیتونست حرف بزنه.....
➖با پدرم و مادرم حرف زدم بنظرم نه خوشحال بودن نه #ناراحت اما خواهرم خیلی ناراحت بود همش فراری بودم از #خواهرم بلاخره رو به رو شدم باهاش گفت #چیکار داری میکنی منم وسط حرفش پریدم بهش گفتم خواهرم من که باید #ازدواج کنم زود یا دیر #فرقی نداره چه بهتر با یه #موحد از این بهتر چی میخوای خانواده هم که راضین حتی میتونیم #نقابم بزنیم خواهرم فکر میکرد فقط واسه نقاب زدن میخوام ازدواج کنم اما واقعا اینطوری نبود درسته بخاطر نقابم بود اما بخاطر #موحد بودنش بود.
تا اینکه بعد چن روز......
#ادامه_دارد_انشاءالله
@admmmj123
#قسمت_سی_یکم
✍🏼آخرین روزی که اونجا پیش برادرم بودم رفت بازار با #برادران دیگر ماهم داشتیم کم کم آماده میشدیم برای آمدن...
🌸🍃محمد برگشت یه #نقاب همراهش بود منم با هیجان رفتم نزدیک میخواستم از دستش بگیرم گفت نه نه فعلا معلوم نیست مال توئه یا #سوژین ...!گفت میخواستم نقاب براتون بخرم اما سبحان الله وقتی این #نقابو دیدم خیلی زیبا بود فقط همینم مونده بود...حالا این نقاب مال کسی که از امتحان قرآن را پیروز بشه من اون موقع 7 جزء حفظم بود #خواهرم 5 جزء خوشبختانه و الحمدالله خواهرم بهتر در اومد از اون امتحان و #نقاب بلند مال او شد... من یه نقاب بلند داشتم اما اون نقاب یه چیز #دیگری بود
➖تو راه شیراز همش تو فکر حرفای برادرم بود که در #مورد نقاب گفت و اینکه چون من و خواهرم از چهره ای زیبا برخوردار بودیم واسه منو #خواهرم واجب است ترس جدیدی برام درست شده بود یه دل نه صد دل #عاشق نقاب شده بودم...
🌸🍃اما همش تو دلم میگفتم #خدایا منو ببخش بنده ای ضعیفت این چادرم چقد با سختی سر کردم خودت شاهدی....
وقتی برگشتم سریع رفتم پیش خاله م خاله م #الحمدالله الحمدالله خیلی خوب در مورد #دین اون موقع #مذهبی نبود ولی خیلی منو خواهرمو درک میکرد ما تنها کسانی بودیم که باهاش در #ارتباط بودیم البته نه بخاطر دین و این چیزا (الحمدالله بجزء مادرم همه خانواده ی مادرم #مسلمان بودن کسی با خاله م حرف نمیزد چون با انتخاب خودش #ازدواج کرده بود)
➖هر وقت بحث دین رو برای خاله میگفتم خیلی #گریه میکرد #زن خیلی خوبی بود وقتی بحث نقاب را کردم بدون هیچ حرفی فقط بهم گفت #روژین بزنید....ادامه داد که تو اگر یه پشتیبان داشته باشی میتونی اگر یکیتون نقاب بزند هر #دوتاتون میتوانید حرفای خاله ام مغزم رو بیشتر مشغول کرده بود خوابم نمیبرد...#پاشدم وضو گرفتم نماز سنت خوندم خیلی دلم تنگ بود فقط با #گریه دستام بلند کرده بودم هیچم نمیگفتم یه دفعه یاد حرفای پدرم افتادم که با #ازدواج من با یه #مسلمان راضیه #نماز #استخاره خوندم خوابیدم حتی به خواهرم نگفتم که میخوام با #ازدواج با پسر عمه ام موافقت کردم هیچ شناختی ازش نداشتم...
🌸🍃فقط میدونستم اونم مثل من #موحده حتی خوب ندیده بودمش از منم خیلی بزرگتر بود ولی من واقعا به یه پشتیبان نیاز داشتم به #عمه ام زنگ زدم بهش گفتم که من راضیم عمه م از صداش #معلوم بود که چقد خوشحاله حتی نمیتونست حرف بزنه.....
➖با پدرم و مادرم حرف زدم بنظرم نه خوشحال بودن نه #ناراحت اما خواهرم خیلی ناراحت بود همش فراری بودم از #خواهرم بلاخره رو به رو شدم باهاش گفت #چیکار داری میکنی منم وسط حرفش پریدم بهش گفتم خواهرم من که باید #ازدواج کنم زود یا دیر #فرقی نداره چه بهتر با یه #موحد از این بهتر چی میخوای خانواده هم که راضین حتی میتونیم #نقابم بزنیم خواهرم فکر میکرد فقط واسه نقاب زدن میخوام ازدواج کنم اما واقعا اینطوری نبود درسته بخاطر نقابم بود اما بخاطر #موحد بودنش بود.
تا اینکه بعد چن روز......
#ادامه_دارد_انشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_سی_یکم ✍🏼آخرین روزی که اونجا پیش برادرم بودم رفت بازار با #برادران دیگر ماهم داشتیم کم کم آماده میشدیم برای آمدن... 🌸🍃محمد برگشت یه #نقاب همراهش بود منم با هیجان رفتم نزدیک میخواستم از دستش بگیرم گفت…
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است...
#قسمت_سی_دوم
✍🏼قرار شد شب بیاید واسه #خاستگاری ... پدرم اومد پیشم (پدرم مثل غریبه ها شده بود دیگه انگار #بابای من نبود دیگه مثل قبل روژین گفتن پر از مهر و محبت نبود)پدرم اومد بهم گفت یه بار #دیگه ازت میپرسم راضی به این #ازدواج راضی هستی؟؟؟؟
گفتم بله راضی #باباجون گفت باشه هر طور میل خودته...
🌸🍃 تعجب کردم بخاطر راضیت بابام این سوالش دیگه تعجبم صد برابر شد احساس کردم #شوخی میکنه یا میخواد #مسخره ام کنه اما به روی #خودم نیاوردم و خیلی جدی بر خورد کردم (از وقتی مهناز #ازدواج کرده بود دوست داشتم #مهریه منم مثل اون باشه) بهش گفتم #بخاطر یگانگی #الله و واحد هر چی گفتین نه نگید نه بیشتر نه کمتر انتظار #اعتراضش رو داشتم نگاه سرد پدرم به من و یک کمی #سکوت گفت باشه نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت اما از یه بابت مطمئنم بودم که خیلی جایه تعجب بود برام
خلاصه #عقد کردم....
➖دیگه معلوم نبود کی مراسم #آخریه عمه م خیلی خوشحال بود همینطور #فواد (نامزدم) خودمم ناراضی نبودم
بلاخره تصمیم گرفتم که به فواد بگم که میخوام #نقاب بزنم و باید #پشتیبانم باشه اما نمیدونستم چطوری و چگونه یه روز که قرار شد اون بعد #کلاسم بیاد دنبالم #نقابم رو با خودم بردم وقتی اون اومد زدم هیچ وقت هیچ وقت به انذازه اون روز احساس #آرامش و #خوشبختی نکردم که اولین بار #نقاب زدم...
🌸🍃 وقتی آقا #فواد اومد خوب معلوم بود که خیلی #تعجب کرده بود وقتی سوار ماشین شدم اصلا هیچی به #ذهنم نمیرسید که بهش بگم اونم گفت خیلی بهت میاد روژین خانم #ماشاءالله کاش همیشه همینطوری بودی منم گفتم منم #همینو میخوام میخوام برای همیشه همینطوری باشم آقا فواد خواهشا کمک کنید بتونم از این بعد #نقاب بزنم فقط من نیستم خواهرمم تو فکر فرو رفته بود اونم گفت روژین خانم #نقابتو برندار میریم به نهایت #دعوا ....
➖ دیگه از این بابت منم مطمئنم ، نقابمو بر نداشتمو با #دلشوره و #نگرانی و دل پرم برگشتم خونه #همینجوری شد که تصور کرده بود حتی بدتر اتفاق افتاد تنها چیزی که تغییر کرده بود این #بار کمی پشتم گرم تر بود...
با طرفداری آقا فواد دعوا کردند همش میگفت #همسر من باید #نقاب بزنه...
🌸🍃آخه #پدر و #مادرم میخواستن نقاب منو پاره کن که الحمدالله اون نذاشت...
و اونام آقا فواد رو بیرون کردن از خونه من به سرعت #دنبالش کردم که ازش معذرت خواهی کنم اونم خیلی #مهربون و #با_غیرت گفت اشکالی نداره #روژینم مواظب نقابتون باشید با همه #دلتنگی ها و توان خودم #دعوا کرده بودم و هنوز هم ادامه داشت دلم خیلی خوش بود دیگه برام مهم نبود چی میشه و چه خواهد شد.
#ادامه_دارد_انشاءالله.....
@admmmj123
#قسمت_سی_دوم
✍🏼قرار شد شب بیاید واسه #خاستگاری ... پدرم اومد پیشم (پدرم مثل غریبه ها شده بود دیگه انگار #بابای من نبود دیگه مثل قبل روژین گفتن پر از مهر و محبت نبود)پدرم اومد بهم گفت یه بار #دیگه ازت میپرسم راضی به این #ازدواج راضی هستی؟؟؟؟
گفتم بله راضی #باباجون گفت باشه هر طور میل خودته...
🌸🍃 تعجب کردم بخاطر راضیت بابام این سوالش دیگه تعجبم صد برابر شد احساس کردم #شوخی میکنه یا میخواد #مسخره ام کنه اما به روی #خودم نیاوردم و خیلی جدی بر خورد کردم (از وقتی مهناز #ازدواج کرده بود دوست داشتم #مهریه منم مثل اون باشه) بهش گفتم #بخاطر یگانگی #الله و واحد هر چی گفتین نه نگید نه بیشتر نه کمتر انتظار #اعتراضش رو داشتم نگاه سرد پدرم به من و یک کمی #سکوت گفت باشه نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت اما از یه بابت مطمئنم بودم که خیلی جایه تعجب بود برام
خلاصه #عقد کردم....
➖دیگه معلوم نبود کی مراسم #آخریه عمه م خیلی خوشحال بود همینطور #فواد (نامزدم) خودمم ناراضی نبودم
بلاخره تصمیم گرفتم که به فواد بگم که میخوام #نقاب بزنم و باید #پشتیبانم باشه اما نمیدونستم چطوری و چگونه یه روز که قرار شد اون بعد #کلاسم بیاد دنبالم #نقابم رو با خودم بردم وقتی اون اومد زدم هیچ وقت هیچ وقت به انذازه اون روز احساس #آرامش و #خوشبختی نکردم که اولین بار #نقاب زدم...
🌸🍃 وقتی آقا #فواد اومد خوب معلوم بود که خیلی #تعجب کرده بود وقتی سوار ماشین شدم اصلا هیچی به #ذهنم نمیرسید که بهش بگم اونم گفت خیلی بهت میاد روژین خانم #ماشاءالله کاش همیشه همینطوری بودی منم گفتم منم #همینو میخوام میخوام برای همیشه همینطوری باشم آقا فواد خواهشا کمک کنید بتونم از این بعد #نقاب بزنم فقط من نیستم خواهرمم تو فکر فرو رفته بود اونم گفت روژین خانم #نقابتو برندار میریم به نهایت #دعوا ....
➖ دیگه از این بابت منم مطمئنم ، نقابمو بر نداشتمو با #دلشوره و #نگرانی و دل پرم برگشتم خونه #همینجوری شد که تصور کرده بود حتی بدتر اتفاق افتاد تنها چیزی که تغییر کرده بود این #بار کمی پشتم گرم تر بود...
با طرفداری آقا فواد دعوا کردند همش میگفت #همسر من باید #نقاب بزنه...
🌸🍃آخه #پدر و #مادرم میخواستن نقاب منو پاره کن که الحمدالله اون نذاشت...
و اونام آقا فواد رو بیرون کردن از خونه من به سرعت #دنبالش کردم که ازش معذرت خواهی کنم اونم خیلی #مهربون و #با_غیرت گفت اشکالی نداره #روژینم مواظب نقابتون باشید با همه #دلتنگی ها و توان خودم #دعوا کرده بودم و هنوز هم ادامه داشت دلم خیلی خوش بود دیگه برام مهم نبود چی میشه و چه خواهد شد.
#ادامه_دارد_انشاءالله.....
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_سی_دوم ✍🏼قرار شد شب بیاید واسه #خاستگاری ... پدرم اومد پیشم (پدرم مثل غریبه ها شده بود دیگه انگار #بابای من نبود دیگه مثل قبل روژین گفتن پر از مهر و محبت نبود)پدرم اومد بهم گفت یه بار #دیگه ازت میپرسم راضی…
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است...
#قسمت_سی_سوم
✍🏼همچنان تو خونه ی ما #دعوا بود بخاطر #نقابم همینکه من نقاب کردم خواهرمم نقاب کرد هر وقت ناراحت و خسته میشدیم از دست دعوای مامان و طعنه های مردم بهم میخندیدیم و میگفتیم حتما ارزش داره واسه همین انقدر #مخالف داره....
🌸🍃بازم بیشتر #وابستهتر میشدیم به نقابمون ما برای خودمون واجبش کردیم یه روز که نشسته بودیم و از هم #حفظ قرآن رو میپرسیدم خواهرم ازم پرسید خواهر الان چند وقته مسلمان شدی من هرچی فکر کردم یادم نمی اومد که چه تاریخی بود فقط گفتم اولین روز #رمضان بود خواهر با گریه گفت من 25 روز که #هدایت پیدا کردم به لطف الله
من در تعجب مونده 25 روز گفتم خواهر من متوجه نمیشم گفت خواهر از وقتی #نقابی شدم حساب کردم #اسلام آوردن و هدایت پیدا کردن #حجابی بودن #چادری بودن همه اینا به کنار اما بدون نقاب اسلامم کامل نبود...
➖همیشه یه چیزی کم داشتم اونم #نقاب عزیزتر از جانم بود منم گفتم خواهر پس به اذن #الله منم روز هدایتم روزیه که نقابی شدم اون روز بود که هر کس از دوتا خواهر دو قلوی #نقاب بلند را میشناخت هدایتمون با نقابمون قشنگ تر شد بله مشکلاتشم بجاش اما #الله_با_ما_بود...
🌸🍃مشکلات نقابمون هنوزم باهامونه البته بامنه واسه خواهر تموم شده چون رفته یه جای دیگه.....
➖الحمدالله از همون موقع هیچ نامحرمی بدون #نقاب ندیدمون جزء کسایی که واسه #خواستگاری اومده باشن
نامزدم خوشحال بود از این قضیه حتی واسه مدرسه هم نقاب میزدیم البته داستان اونم خیلی طولانیه تا مرز اخراج شدن رفتیم ولی الحمدالله فضل الله شامل حال ما شد و #اخراج نشدیم از مدرسه...
🌸🍃نامزدم هر روز مارو به مدرسه میبرد و می آورد و بعضی #شبها هم منو سوژین آقا فواد میرفتیم مهمونی برادرهای دینی آقا فواد خیلی وقت نبود که #هدایت پیدا کرده بود کسی رو نمیشناخت از دوستانمان، درست همه خانوادش همه مسلمانان خوبی بودن اما کلا اقا #فواد با بقیه فرق داشت از منم خواهش کرده بود که دوستهای دینی آشناش کنم و صمیمی بشیم....
➖من از ازدواجم خیلی راضی بودم خیلی #خوشحال بودم و همیشه ازش #تشکر میکردم بخاطر اینکه کمکم کرد #نقاب بزنم البته کمکمان کرد اما باز هم هر روز تو خونه چند بار دعوا داشتیم... مثل دعوا های قبلا نبود مادرمو اصلا نمیشناختم بعضی وقتا #الله منو ببخشه از ته دل میخواستم بمیرم یا اون....
#ادامه_دارد_انشاءالله ...
@admmmj123
#قسمت_سی_سوم
✍🏼همچنان تو خونه ی ما #دعوا بود بخاطر #نقابم همینکه من نقاب کردم خواهرمم نقاب کرد هر وقت ناراحت و خسته میشدیم از دست دعوای مامان و طعنه های مردم بهم میخندیدیم و میگفتیم حتما ارزش داره واسه همین انقدر #مخالف داره....
🌸🍃بازم بیشتر #وابستهتر میشدیم به نقابمون ما برای خودمون واجبش کردیم یه روز که نشسته بودیم و از هم #حفظ قرآن رو میپرسیدم خواهرم ازم پرسید خواهر الان چند وقته مسلمان شدی من هرچی فکر کردم یادم نمی اومد که چه تاریخی بود فقط گفتم اولین روز #رمضان بود خواهر با گریه گفت من 25 روز که #هدایت پیدا کردم به لطف الله
من در تعجب مونده 25 روز گفتم خواهر من متوجه نمیشم گفت خواهر از وقتی #نقابی شدم حساب کردم #اسلام آوردن و هدایت پیدا کردن #حجابی بودن #چادری بودن همه اینا به کنار اما بدون نقاب اسلامم کامل نبود...
➖همیشه یه چیزی کم داشتم اونم #نقاب عزیزتر از جانم بود منم گفتم خواهر پس به اذن #الله منم روز هدایتم روزیه که نقابی شدم اون روز بود که هر کس از دوتا خواهر دو قلوی #نقاب بلند را میشناخت هدایتمون با نقابمون قشنگ تر شد بله مشکلاتشم بجاش اما #الله_با_ما_بود...
🌸🍃مشکلات نقابمون هنوزم باهامونه البته بامنه واسه خواهر تموم شده چون رفته یه جای دیگه.....
➖الحمدالله از همون موقع هیچ نامحرمی بدون #نقاب ندیدمون جزء کسایی که واسه #خواستگاری اومده باشن
نامزدم خوشحال بود از این قضیه حتی واسه مدرسه هم نقاب میزدیم البته داستان اونم خیلی طولانیه تا مرز اخراج شدن رفتیم ولی الحمدالله فضل الله شامل حال ما شد و #اخراج نشدیم از مدرسه...
🌸🍃نامزدم هر روز مارو به مدرسه میبرد و می آورد و بعضی #شبها هم منو سوژین آقا فواد میرفتیم مهمونی برادرهای دینی آقا فواد خیلی وقت نبود که #هدایت پیدا کرده بود کسی رو نمیشناخت از دوستانمان، درست همه خانوادش همه مسلمانان خوبی بودن اما کلا اقا #فواد با بقیه فرق داشت از منم خواهش کرده بود که دوستهای دینی آشناش کنم و صمیمی بشیم....
➖من از ازدواجم خیلی راضی بودم خیلی #خوشحال بودم و همیشه ازش #تشکر میکردم بخاطر اینکه کمکم کرد #نقاب بزنم البته کمکمان کرد اما باز هم هر روز تو خونه چند بار دعوا داشتیم... مثل دعوا های قبلا نبود مادرمو اصلا نمیشناختم بعضی وقتا #الله منو ببخشه از ته دل میخواستم بمیرم یا اون....
#ادامه_دارد_انشاءالله ...
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_سی_سوم ✍🏼همچنان تو خونه ی ما #دعوا بود بخاطر #نقابم همینکه من نقاب کردم خواهرمم نقاب کرد هر وقت ناراحت و خسته میشدیم از دست دعوای مامان و طعنه های مردم بهم میخندیدیم و میگفتیم حتما ارزش داره واسه همین…
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است...
#قسمت_سی_چهارم
✍🏼روزهای منو #خواهر با #دعوا شروع میشد و با #دعوا تموم شد بدون #وقفه بدون #خسته شدن ، #مادرم همچنان مخالف بود البته همه بودن ولی اون عجیب بود دست بردار نبود #هیچیم براش مهم نبود #تنها دل خوشی منم آقا فواد بود یه مدت که گذشت مادرم یکم کمتر باهمون #دعوا میکرد...
🌸🍃مادر آقا فواد ما را #دعوت کردن شهر خودشان من از این موضوع خیلی ناراحت شدم چون من کلاس #قرآن داشتم خیلیم مهم بود باید اون روز اونجا باشم #واقعیتش نخواستم بهانه دست مامانم بدم واسه دعوا بیخیال شدم به مامانمو اینا حرف #مصلحتی گفتم واسه نیومدن....
➖ اونام قبول کردن اون روز #دوشنبه بود قرار بود پنچ شنبه برن یه چند روزی اونجا باشن بعد من #جمعه برم آقا فواد که تو شهر ما کار میکرد اونم تصمیم گرفت که جمعه باهم بریم...
🌸🍃صبح زود وقت نماز بود همه حتی خواهرم #سوژین رفتن به شهر آقا فواد منم پا شدم یکم درس مدرسه حاضر کردم میخواستم لباس مدرسه #بپوشم آقا فواد آیفون رو زد رفتم باز کردم اومد تو گفت #ببخشید یکم زود اومدم اخه یکم کار دارم بعدا حالا تا وقت نماز تموم نشده من برم وضو بگیرم...
➖کت شو تو اتاق #گذاشت و رفت وضو بگیره یه چیزی توجه مو جلب کرد به خودش ،، یه جیب داشت کت که #توری بود یه چیزی توش بود توجه مو جلب دو بار رفتم ببینم برگشتم بنظر خودم کار #زشتی بود برم نگاه کنم اما بلاخره نتونستم جلو فضولی و کنجکاویم رو بگیرم رفتم جلو و یه ورقه بود که یه چیز سبز یه کارت سبز توش بود #عکس فواد و با نوشته کارت که ثابت میکرد که #جاسوس مساجد است...
😭چشام تار میدید دستام شروع کرد به لرزیدن خدای من حتما #چشام بد دیدن همش به اسمش نگاه میکردم به عکسش نه باورم نمیشد یعنی مطمئنم اون روز من #سکته کردم یه لحظه از دنیا رفتم...
صدایش را شنیدم یعنی میدیدمش اون لحظه #میکشتمش به سرعت نمیدونم چطوری و چگونه در رو بستم هیچ وقت اینطوری #گریه نکردم چشام اصلا هیچ جا رو نمیدید اومد در رو باز کنه بسته بود دهنمو بستم که چیزی #نشنوه گفت آه روژین چرا در رو بستی نمیتونستم حرف بزنم واقعا نمیتونستم چن بار گفت روژین روژین روژین منم یکم به خودم اومدم بلند گفتم الله اکبر ....
🌸🍃 اونم گفت اها پس نماز میخونی باشه زود باش بخونو بیا در رو باز کن به هیچ جوری #خودمو بگیرم نمیتونستم خودمو جمع کنم بعد چند دقیقه گفتم آقا برین اتاق #سوژین تازه نمازتون رو بخونید من باید آماده بشم واسه مدرسه لباس بپوشم اونم رفت اتاق #سوژین من تنها چیزی به عقلم رسید این بود به سوژین زنگ زدم گفتم توروخدا برگرد 💔 توروخدا برگرد....
➖ اونم گفت چرا چی شده براش همه چیز رو توضیح دادم اونم زبونش #بند اومد گفت بهت پیام میدم ، صدات قطع و وصل میشه بهت پیام میدم خواهر #امیدت به #الله باشه ...
#ادامه_دارد_انشاءالله
@admmmj123
#قسمت_سی_چهارم
✍🏼روزهای منو #خواهر با #دعوا شروع میشد و با #دعوا تموم شد بدون #وقفه بدون #خسته شدن ، #مادرم همچنان مخالف بود البته همه بودن ولی اون عجیب بود دست بردار نبود #هیچیم براش مهم نبود #تنها دل خوشی منم آقا فواد بود یه مدت که گذشت مادرم یکم کمتر باهمون #دعوا میکرد...
🌸🍃مادر آقا فواد ما را #دعوت کردن شهر خودشان من از این موضوع خیلی ناراحت شدم چون من کلاس #قرآن داشتم خیلیم مهم بود باید اون روز اونجا باشم #واقعیتش نخواستم بهانه دست مامانم بدم واسه دعوا بیخیال شدم به مامانمو اینا حرف #مصلحتی گفتم واسه نیومدن....
➖ اونام قبول کردن اون روز #دوشنبه بود قرار بود پنچ شنبه برن یه چند روزی اونجا باشن بعد من #جمعه برم آقا فواد که تو شهر ما کار میکرد اونم تصمیم گرفت که جمعه باهم بریم...
🌸🍃صبح زود وقت نماز بود همه حتی خواهرم #سوژین رفتن به شهر آقا فواد منم پا شدم یکم درس مدرسه حاضر کردم میخواستم لباس مدرسه #بپوشم آقا فواد آیفون رو زد رفتم باز کردم اومد تو گفت #ببخشید یکم زود اومدم اخه یکم کار دارم بعدا حالا تا وقت نماز تموم نشده من برم وضو بگیرم...
➖کت شو تو اتاق #گذاشت و رفت وضو بگیره یه چیزی توجه مو جلب کرد به خودش ،، یه جیب داشت کت که #توری بود یه چیزی توش بود توجه مو جلب دو بار رفتم ببینم برگشتم بنظر خودم کار #زشتی بود برم نگاه کنم اما بلاخره نتونستم جلو فضولی و کنجکاویم رو بگیرم رفتم جلو و یه ورقه بود که یه چیز سبز یه کارت سبز توش بود #عکس فواد و با نوشته کارت که ثابت میکرد که #جاسوس مساجد است...
😭چشام تار میدید دستام شروع کرد به لرزیدن خدای من حتما #چشام بد دیدن همش به اسمش نگاه میکردم به عکسش نه باورم نمیشد یعنی مطمئنم اون روز من #سکته کردم یه لحظه از دنیا رفتم...
صدایش را شنیدم یعنی میدیدمش اون لحظه #میکشتمش به سرعت نمیدونم چطوری و چگونه در رو بستم هیچ وقت اینطوری #گریه نکردم چشام اصلا هیچ جا رو نمیدید اومد در رو باز کنه بسته بود دهنمو بستم که چیزی #نشنوه گفت آه روژین چرا در رو بستی نمیتونستم حرف بزنم واقعا نمیتونستم چن بار گفت روژین روژین روژین منم یکم به خودم اومدم بلند گفتم الله اکبر ....
🌸🍃 اونم گفت اها پس نماز میخونی باشه زود باش بخونو بیا در رو باز کن به هیچ جوری #خودمو بگیرم نمیتونستم خودمو جمع کنم بعد چند دقیقه گفتم آقا برین اتاق #سوژین تازه نمازتون رو بخونید من باید آماده بشم واسه مدرسه لباس بپوشم اونم رفت اتاق #سوژین من تنها چیزی به عقلم رسید این بود به سوژین زنگ زدم گفتم توروخدا برگرد 💔 توروخدا برگرد....
➖ اونم گفت چرا چی شده براش همه چیز رو توضیح دادم اونم زبونش #بند اومد گفت بهت پیام میدم ، صدات قطع و وصل میشه بهت پیام میدم خواهر #امیدت به #الله باشه ...
#ادامه_دارد_انشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_سی_چهارم ✍🏼روزهای منو #خواهر با #دعوا شروع میشد و با #دعوا تموم شد بدون #وقفه بدون #خسته شدن ، #مادرم همچنان مخالف بود البته همه بودن ولی اون عجیب بود دست بردار نبود #هیچیم براش مهم نبود #تنها دل خوشی…
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است...
#قسمت_سی_پنجم
✍🏼به سوژین زنگ زدم گوشی رو #قطع کرد دوباره بهش زنگ زدم گفت #عکس بگیر فقط عکس بگیر به روی خودت نیار نمیتونست بخاطر پدرم و #اطرافیان حرف بزند منم حالم خیلی #داغون بود گوشی رو قطع کرد پیام فرستاد که خواهر تو مسلمانی و #صبوری نذار چیزی بفهمه #عادی رفتار کن قسمت میدم خواهر نذار بویی ببره نمیدونست انقدر گریه کردم چشام قرمز قرمز شده بود نمیدونست #قلب خواهرش دیگه نمیتپد نمیدونست که دست من نبود، گریه هام ول کنم نبودن نمیدونست که من
#شکــ💔ــستم....
➖فواد بازم اومد در را زد #روژین خانم حاضر نشدید؟ از کی تا حالا انقد وقت واسه لباس پوشیدن تلف کردی؟
😣دلم میخواست برم #خفهش کنم دلم میخواست اون لحظه بمیره گفتم آقا فواد شما ماشین رو روشن و گرم کنید من میام پایین همش سعی میکردم #قوی باشم اما خیلی #سخت بود خیلی ... بلاخره #نقابمو زدم عکس اون کارت را گرفتم و گذاشتم تو کتش همش میگفتم یاالله کمکم کن یاالله...
🌸🍃واقعا سخت بود بعد دیدن اون چیزا خودتو به بیخیالی بزنی رفتم پایین #کتش را نبردم... گفت چرا کتمو نیاوردی؟ گفتم کتت کجا بود برم بیارم گفت #اتاق خودت بود؟ یه جورای فکر کنم شک کرده بود عمدا کتش را نبردم که نداند چیزی فهمیدم و کتش رو آوردم و سوار ماشین شدیم...
➖هر چی باهام حرف زد هر چند میخواستم باهاش حرف بزنم نمیتونستم... یعنی یه کلمه باهاش حرف #میزدم میفهمید اون روز تو مدرسه نمیدونستم زنده ام یا مرده انقدم #اشک ریخته بودم دیگه اشکی واسه ریختن نداشتم چشام و سرم واقعا #درد میکردن همش از خدا میپرسیدم راضیم اما چرا خدایا خودت میدونی و همیشه دعام این بود سر راهم امتحانی نیار که توانش و نداشته باشم واقعا سخت #یا_الله کمکم کن....
➖ از نزدیک شدن به اومدن آقا فواد داشت حالم بدتر میشد دلم خیلی درد میکرد ازش #متنفر شده بودم دلم میخواست و آگه میتونستم حتما....
آقا فواد تبدیل شد به دشمن #خالقم... با تمام وجودم ازش #متنفر بودم...
برای دو هزار ارزش نداشت و نداره چون خودشو #فروخته بود از چیزای دست دوم بیزار بودم بخصوص کسی #الله رو ازدست داده بود...
🌸🍃فقط این برام جای #سوال بود چرا سر راه من...؟
وقتی سوار ماشین شدم برام #گل آورده بود اون لحظه از هر چی گل بیزار بودم بعد بهم گفت روژین جان میخوام یه خبر بد بهت بدم فلانی رو گرفتن سریع به چشاش نگاه کردم اصلا توش ناراحتی نبود بیشتر ازش متنفر شدم....
رفتیم به شهرشون و برگشتیم تصمیم گرفتم هرچه زودتر ازش #طلاق بگیرم....
#ادامه_دارد_انشاءالله.....
@admmmj123
#قسمت_سی_پنجم
✍🏼به سوژین زنگ زدم گوشی رو #قطع کرد دوباره بهش زنگ زدم گفت #عکس بگیر فقط عکس بگیر به روی خودت نیار نمیتونست بخاطر پدرم و #اطرافیان حرف بزند منم حالم خیلی #داغون بود گوشی رو قطع کرد پیام فرستاد که خواهر تو مسلمانی و #صبوری نذار چیزی بفهمه #عادی رفتار کن قسمت میدم خواهر نذار بویی ببره نمیدونست انقدر گریه کردم چشام قرمز قرمز شده بود نمیدونست #قلب خواهرش دیگه نمیتپد نمیدونست که دست من نبود، گریه هام ول کنم نبودن نمیدونست که من
#شکــ💔ــستم....
➖فواد بازم اومد در را زد #روژین خانم حاضر نشدید؟ از کی تا حالا انقد وقت واسه لباس پوشیدن تلف کردی؟
😣دلم میخواست برم #خفهش کنم دلم میخواست اون لحظه بمیره گفتم آقا فواد شما ماشین رو روشن و گرم کنید من میام پایین همش سعی میکردم #قوی باشم اما خیلی #سخت بود خیلی ... بلاخره #نقابمو زدم عکس اون کارت را گرفتم و گذاشتم تو کتش همش میگفتم یاالله کمکم کن یاالله...
🌸🍃واقعا سخت بود بعد دیدن اون چیزا خودتو به بیخیالی بزنی رفتم پایین #کتش را نبردم... گفت چرا کتمو نیاوردی؟ گفتم کتت کجا بود برم بیارم گفت #اتاق خودت بود؟ یه جورای فکر کنم شک کرده بود عمدا کتش را نبردم که نداند چیزی فهمیدم و کتش رو آوردم و سوار ماشین شدیم...
➖هر چی باهام حرف زد هر چند میخواستم باهاش حرف بزنم نمیتونستم... یعنی یه کلمه باهاش حرف #میزدم میفهمید اون روز تو مدرسه نمیدونستم زنده ام یا مرده انقدم #اشک ریخته بودم دیگه اشکی واسه ریختن نداشتم چشام و سرم واقعا #درد میکردن همش از خدا میپرسیدم راضیم اما چرا خدایا خودت میدونی و همیشه دعام این بود سر راهم امتحانی نیار که توانش و نداشته باشم واقعا سخت #یا_الله کمکم کن....
➖ از نزدیک شدن به اومدن آقا فواد داشت حالم بدتر میشد دلم خیلی درد میکرد ازش #متنفر شده بودم دلم میخواست و آگه میتونستم حتما....
آقا فواد تبدیل شد به دشمن #خالقم... با تمام وجودم ازش #متنفر بودم...
برای دو هزار ارزش نداشت و نداره چون خودشو #فروخته بود از چیزای دست دوم بیزار بودم بخصوص کسی #الله رو ازدست داده بود...
🌸🍃فقط این برام جای #سوال بود چرا سر راه من...؟
وقتی سوار ماشین شدم برام #گل آورده بود اون لحظه از هر چی گل بیزار بودم بعد بهم گفت روژین جان میخوام یه خبر بد بهت بدم فلانی رو گرفتن سریع به چشاش نگاه کردم اصلا توش ناراحتی نبود بیشتر ازش متنفر شدم....
رفتیم به شهرشون و برگشتیم تصمیم گرفتم هرچه زودتر ازش #طلاق بگیرم....
#ادامه_دارد_انشاءالله.....
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_سی_پنجم ✍🏼به سوژین زنگ زدم گوشی رو #قطع کرد دوباره بهش زنگ زدم گفت #عکس بگیر فقط عکس بگیر به روی خودت نیار نمیتونست بخاطر پدرم و #اطرافیان حرف بزند منم حالم خیلی #داغون بود گوشی رو قطع کرد پیام فرستاد…
💥 #تنهایی؟👋🏼 #نه_الله_با_من_است...
#قسمت_سی_ششم
✍🏼 هر لحظه که میگذشت بیشتر #ناراحت میشدم نمیخواستم بوی ببره از قضیه و با #فیلم بازی کردن و #مهربون بودن های الکی حالم خیلی #داغون تر میشد...
اما بازم به لطف #الله نا امید نشدم از یه طرفم بخاطر نقابمون خیلی میترسیدم چون تا حالا فواد پشتیبانمون بود و خواهرم خیلی #نگران بود و خیلی ناراحت من یه جوری باید پیش اونم وانمود میکردم که خیلی ناراحتم نیستم... و میتونم از پسش بر بیام هیچ کاری هم از دستم ساخته نبود بجز اینکه #ناامید نشوم...
همچنان امیدم به #الله بود و فکر میکردم اگر الله منو از #گمراهی و جاهلی نجات داده از اینم نجاتم میده
🌸🍃از یه طرفم رفتارش بامن انقدر خوب بود که نمیتونستم ازش #ایراد بگیرم یا باهاش #دعوایی چیزی صورت بگیره که دلیلی خوبی برای #طلاق باشه خیلی مواظب #رفتار و کردارش بود...
➖منم نمیدونستم چیکار کنم تا اینکه تصمیم گرفتم که الکی #بهانه تراشی کنم و موفقم شدم بعد یه ماه #الحمدلله کلا رابطه ی تلفنی مو باهاش قطع کنم و به خانوادم گفتم میخوام که ازش #طلاق بگیرم و از اون لحظه #زندگی رو برای منو خواهر #جهنم کردن...
😔پدرم از همه بدتر بود یه دعوای حسابی کردیم واقعا #انتظار داشتم که اینطوری بشه...
آخر شب بود یه نیم ساعتی بود جرو بحث مون تموم شده بود چراغ ها خاموش شده بود طبقه پایین صدای بابام می اومد با مامانم....
🌸🍃اینبارم فضولی و کنجکاوی به لطف الله خیلی بهم #کمک کرد رفتم پایین با شنیدن حرفای پدرو مادرم دستا و پاهام سست شده بود...
😭یا الله چی دارم میشنوم واقعا هیچ وقت فکر نمیکردم... زندگی من چرا خدایا دیگه
توان ندارم به خودت #قسم...
فهمیدم که #ازدواج من همش یه نقشه و بازی بود... بازی پدر و مادرم با من.
💔اونا از موضوع فواد خبر داشتن #سبحان الله پدر و مادر خودم...!!
حالا فهمیدم که چرا قبول کردن با یه #مسلمان ازدواج کنم اونم موحد حالا فهمیدم تمام چیزایی که من خواستم واسه #ازدواج پدرم قبول کرد نمیتونستم برم بالا همش میگفتم چقدر من بچه بودم چطور #فریب خوردم من #ضعیف بودم بخاطر همین واسه من پیش اومده...
➖چرا #جرئت نکردن واسه سوژین... بعد چند دقیقه به خودم اومد #استغفرالله #استغفرالله من دارم چی میگم خدایا الحمدلله من راضیم هیچ چیزت بی #حکمت نیست... خدایا فدایت بشم الحمدلله که واسه من بود واسه خواهرم نبود تحمل سختی خواهرم رو نداشتم خدایا ممنونم ازت....
#ادامه_دارد_انشاءالله....
@admmmj123
#قسمت_سی_ششم
✍🏼 هر لحظه که میگذشت بیشتر #ناراحت میشدم نمیخواستم بوی ببره از قضیه و با #فیلم بازی کردن و #مهربون بودن های الکی حالم خیلی #داغون تر میشد...
اما بازم به لطف #الله نا امید نشدم از یه طرفم بخاطر نقابمون خیلی میترسیدم چون تا حالا فواد پشتیبانمون بود و خواهرم خیلی #نگران بود و خیلی ناراحت من یه جوری باید پیش اونم وانمود میکردم که خیلی ناراحتم نیستم... و میتونم از پسش بر بیام هیچ کاری هم از دستم ساخته نبود بجز اینکه #ناامید نشوم...
همچنان امیدم به #الله بود و فکر میکردم اگر الله منو از #گمراهی و جاهلی نجات داده از اینم نجاتم میده
🌸🍃از یه طرفم رفتارش بامن انقدر خوب بود که نمیتونستم ازش #ایراد بگیرم یا باهاش #دعوایی چیزی صورت بگیره که دلیلی خوبی برای #طلاق باشه خیلی مواظب #رفتار و کردارش بود...
➖منم نمیدونستم چیکار کنم تا اینکه تصمیم گرفتم که الکی #بهانه تراشی کنم و موفقم شدم بعد یه ماه #الحمدلله کلا رابطه ی تلفنی مو باهاش قطع کنم و به خانوادم گفتم میخوام که ازش #طلاق بگیرم و از اون لحظه #زندگی رو برای منو خواهر #جهنم کردن...
😔پدرم از همه بدتر بود یه دعوای حسابی کردیم واقعا #انتظار داشتم که اینطوری بشه...
آخر شب بود یه نیم ساعتی بود جرو بحث مون تموم شده بود چراغ ها خاموش شده بود طبقه پایین صدای بابام می اومد با مامانم....
🌸🍃اینبارم فضولی و کنجکاوی به لطف الله خیلی بهم #کمک کرد رفتم پایین با شنیدن حرفای پدرو مادرم دستا و پاهام سست شده بود...
😭یا الله چی دارم میشنوم واقعا هیچ وقت فکر نمیکردم... زندگی من چرا خدایا دیگه
توان ندارم به خودت #قسم...
فهمیدم که #ازدواج من همش یه نقشه و بازی بود... بازی پدر و مادرم با من.
💔اونا از موضوع فواد خبر داشتن #سبحان الله پدر و مادر خودم...!!
حالا فهمیدم که چرا قبول کردن با یه #مسلمان ازدواج کنم اونم موحد حالا فهمیدم تمام چیزایی که من خواستم واسه #ازدواج پدرم قبول کرد نمیتونستم برم بالا همش میگفتم چقدر من بچه بودم چطور #فریب خوردم من #ضعیف بودم بخاطر همین واسه من پیش اومده...
➖چرا #جرئت نکردن واسه سوژین... بعد چند دقیقه به خودم اومد #استغفرالله #استغفرالله من دارم چی میگم خدایا الحمدلله من راضیم هیچ چیزت بی #حکمت نیست... خدایا فدایت بشم الحمدلله که واسه من بود واسه خواهرم نبود تحمل سختی خواهرم رو نداشتم خدایا ممنونم ازت....
#ادامه_دارد_انشاءالله....
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
💥 #تنهایی؟👋🏼 #نه_الله_با_من_است... #قسمت_سی_ششم ✍🏼 هر لحظه که میگذشت بیشتر #ناراحت میشدم نمیخواستم بوی ببره از قضیه و با #فیلم بازی کردن و #مهربون بودن های الکی حالم خیلی #داغون تر میشد... اما بازم به لطف #الله نا امید نشدم از یه طرفم بخاطر نقابمون…
💥 #تنهایی؟👋🏼 #نه_الله_با_من_است....
#قسمت_سی_هفتم
✍🏼عمه ام شب و روز میگفت چرا میخوای ازش #طلاق بگیری من همش میگفتم خودم بهتر میدونم...
اون شب که عمه م خونه ما بود و برگشت خونه شون پدر و مادرم حسابی #دعوامون کردن...
سوژین از کار مامانم حسابی ناراحت شد باهاش همش جرو بحث میکرد.
😳بابام گفت تو باید با محمد #ازدواج کنی خیلیم جدی گفت حتی مامانم جا خورد هر چی #سوژین گفت نه نمیشه از این حرفا بابام بیشتر جدی میشد و گفت حتما باید #ازدواج کنی سوژین جمله ای گفت که نباید میگفت حرفی زد که نباید میزد...
🌸🍃 آینده منو خواهرم از هم #جدا شد با گفتن حرفاهای سوژین برای اولین بار بابام سوژین رو زد.... و بهش گفت اگر با محمد ازدواج نکنی عقد بین منو مادرت را باطل میکند نه من و نه مادرت...
اگر تا حالا این عقد مونده بخاطر مادرم بوده ولی دیگه عقدی نیست...
➖سوژین به پای بابام افتاد مثل #دیوونه بابا خواهش میکنم....... خواهش و التماس دیگه فایده ای نداشت چون پدرم وقتی تصمیمی میگرفت #محال بود دیگه عوضش کنه #محال بود....
😔دیدن حال بد #خواهر و تصمیم بابام واقعا #دردناک بود دیگه توانی برام نموده بود هر چند لحظه به سقف نگاه میکردم اشکام پایین می اومدن و تو دلم میگفتم...
کمکمون کن خدایا...
➖صبح شد و من اون شب اتاق خواهرم خوابیده بودم و ناگهان بابام به تندی وارد اتاق شد هر چی کتاب مدرسه و #قرآن و کتاب های دینی و لباس های مدرسه و.... را برداشت همش میگشت با فریاد هم میگفت اون کلاغ سیاه هاتون کوشون (منظورش #چادر و #نقاب هامون بود ما همیشه میدونستیم که چادر و نقاب هامون در امنیت نیستن همیشه مخفی شون میکردم )
🌸🍃من با #گریه به طرف بابام رفتم که قرآن از دستش بگیرم سوژینم همینطور اما انگار بابام #گوش هاش دیگه نمیشنید انگار پدرمون نبود هیچ وقت اینطوری ندید بودمش تا پله ها اومدیم پایین 10 دقیقه بیشتر وقت برد تند پدرمون رو گرفته بودیم و #التماسش میکردیم که کاری به #قرآن ها و کتاب های دینی نداشته باشه اما انگار نه انگار....
➖سوژین با سرعت به آشپزخانه رفت یه چاقوی بزرگی را برداشت گفت بخدا بابا اگر یه قدم دیگه برداری خودمو میکشم.... پدرم واسه چند لحظه بهش نگاه کرد بهش گفت #دروغگوی خوبی نیستی و به پایین رفتن ادامه داد من شوکه شده بودم یعنی میخواد خودکشی کنه با گریه گفتم #خواهر..... و پدرم برگشت و گفت پس چرا خودتو نکشتی بکش دیگه ببینم...
🌸🍃نمیتونستم به خواهرم نزدیک بشم یه دفعه #چاقو رو انداخت باتمام وجود فریاد زد توروخدا کاری به قرآن ها نداشته باش اما واقعا گوش های بابام کر شده بود....
😔بابام جلوی چشمان ما و جلوی در و همسایه آتیش روشن کرد و میخواست همه چیزای دستش آتیش بزنه اول #کتاب های مدرسه مون آتیش زد و بعد.....
#ادامه_دارد_انشاءالله
@admmmj123
#قسمت_سی_هفتم
✍🏼عمه ام شب و روز میگفت چرا میخوای ازش #طلاق بگیری من همش میگفتم خودم بهتر میدونم...
اون شب که عمه م خونه ما بود و برگشت خونه شون پدر و مادرم حسابی #دعوامون کردن...
سوژین از کار مامانم حسابی ناراحت شد باهاش همش جرو بحث میکرد.
😳بابام گفت تو باید با محمد #ازدواج کنی خیلیم جدی گفت حتی مامانم جا خورد هر چی #سوژین گفت نه نمیشه از این حرفا بابام بیشتر جدی میشد و گفت حتما باید #ازدواج کنی سوژین جمله ای گفت که نباید میگفت حرفی زد که نباید میزد...
🌸🍃 آینده منو خواهرم از هم #جدا شد با گفتن حرفاهای سوژین برای اولین بار بابام سوژین رو زد.... و بهش گفت اگر با محمد ازدواج نکنی عقد بین منو مادرت را باطل میکند نه من و نه مادرت...
اگر تا حالا این عقد مونده بخاطر مادرم بوده ولی دیگه عقدی نیست...
➖سوژین به پای بابام افتاد مثل #دیوونه بابا خواهش میکنم....... خواهش و التماس دیگه فایده ای نداشت چون پدرم وقتی تصمیمی میگرفت #محال بود دیگه عوضش کنه #محال بود....
😔دیدن حال بد #خواهر و تصمیم بابام واقعا #دردناک بود دیگه توانی برام نموده بود هر چند لحظه به سقف نگاه میکردم اشکام پایین می اومدن و تو دلم میگفتم...
کمکمون کن خدایا...
➖صبح شد و من اون شب اتاق خواهرم خوابیده بودم و ناگهان بابام به تندی وارد اتاق شد هر چی کتاب مدرسه و #قرآن و کتاب های دینی و لباس های مدرسه و.... را برداشت همش میگشت با فریاد هم میگفت اون کلاغ سیاه هاتون کوشون (منظورش #چادر و #نقاب هامون بود ما همیشه میدونستیم که چادر و نقاب هامون در امنیت نیستن همیشه مخفی شون میکردم )
🌸🍃من با #گریه به طرف بابام رفتم که قرآن از دستش بگیرم سوژینم همینطور اما انگار بابام #گوش هاش دیگه نمیشنید انگار پدرمون نبود هیچ وقت اینطوری ندید بودمش تا پله ها اومدیم پایین 10 دقیقه بیشتر وقت برد تند پدرمون رو گرفته بودیم و #التماسش میکردیم که کاری به #قرآن ها و کتاب های دینی نداشته باشه اما انگار نه انگار....
➖سوژین با سرعت به آشپزخانه رفت یه چاقوی بزرگی را برداشت گفت بخدا بابا اگر یه قدم دیگه برداری خودمو میکشم.... پدرم واسه چند لحظه بهش نگاه کرد بهش گفت #دروغگوی خوبی نیستی و به پایین رفتن ادامه داد من شوکه شده بودم یعنی میخواد خودکشی کنه با گریه گفتم #خواهر..... و پدرم برگشت و گفت پس چرا خودتو نکشتی بکش دیگه ببینم...
🌸🍃نمیتونستم به خواهرم نزدیک بشم یه دفعه #چاقو رو انداخت باتمام وجود فریاد زد توروخدا کاری به قرآن ها نداشته باش اما واقعا گوش های بابام کر شده بود....
😔بابام جلوی چشمان ما و جلوی در و همسایه آتیش روشن کرد و میخواست همه چیزای دستش آتیش بزنه اول #کتاب های مدرسه مون آتیش زد و بعد.....
#ادامه_دارد_انشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
💥 #تنهایی؟👋🏼 #نه_الله_با_من_است.... #قسمت_سی_هفتم ✍🏼عمه ام شب و روز میگفت چرا میخوای ازش #طلاق بگیری من همش میگفتم خودم بهتر میدونم... اون شب که عمه م خونه ما بود و برگشت خونه شون پدر و مادرم حسابی #دعوامون کردن... سوژین از کار مامانم حسابی ناراحت…
💥 #تنهایی؟✋🏼 #نه_الله_با_من_است....
#قسمت_سی_هشتم
💔پدرم میخواست #قرآنها را تو آتیش بیاندازد جلوی چشای من و خواهرم....
خواهرم پدرم رو هل داد و تند گرفت فریاد زد پس شما برای چی مسلمانید....
🌸🍃الحمدالله هنوز یه ذره #ایمان ته دل ادمای اونجا بود و نذاشتن قرآن ها رو آتیش بزند اما #کتاب های دینی رو آتیش زدن چون پدرم بهشون گفت مال داعش هاست میخواست #چادر و #نقابمون رو هم بسوزاند....
➖تمام خونه رو بهم ریخت سوژین گفت #ازدواج میکنم کاری به اونا نداشته باش به من که #شوک وارد شده بود #احساس میکردم دارم بی هوش میشم چشام سیاهی میرفت...
خدایا #خواهرم چی داره میگه #دیوونه شده دویدم #چادر و #نقابم را آوردم که پدرم پاره کنه دست از این #ازدواج برداره اما خواهرم حرف حالیش نمیشد انگار سوژین نبود هرچی من میگفتم حالیش نبود...
➖هرچی #خواهش کردم کار ساز نبود دیگه سرو صدا تموم شد اما انگار #دنیا رو سرم خراب شده بود چشام خوب نمیدید خواهرم دستامو گرفت پاشو روژین الله اینبار باماست تو نگران چی هستی...
گفتم چیکار داری میکنی بخدا #قسم من میمیرم اگر تو این ازدواج رو قبول کنی... محمد قبول نمیکنه نه قبول نمیکنه اون #برادر شیری ماست...
🌸🍃گفت روژین آروم باش من میدونم چیکار دارم میکنم همه چی #حل میشه تو که ناامید نیستی پس خیالت راحت باشد....حرفای خواهر #تسکینی برای قلبم بود و بهش #اعتماد کردم و تونستم آروم بگیرم...
✍🏼خواهرم خیلی وقت بود تصمیمی گرفته بود اما دلیل محکمی نداشت واسه رفتن خواهر بهم گفت تصمیم داره بریم #عربستان_سعودی (شهر پیامبرﷺ ) این تصمیم خواهر خیلی بیشتر شوکه ام کرد راستشو بخواین دوست داشتم برم بخاطر وضعیتمون تو خونه...
دیگه #نفس کشیدن تو خونه خیلی سخت شده بود دلم هوای تازه میخواست که نفس بکشم و آروم #زندگی کنم خواهر به کمک چند نفری تونست کارای #سفر رو انجام بده و همچنان داشت واسه خونه فیلم بازی میکرد که انگار میخواد با #محمد ازدواج کنه محمد هم خبر داشت از تصمیمون و سه تایی داشتیم واسه خانوادی خودمون فیلم بازی میکردیم....
➖ من واقعا #نگران بودم نمیتونستم فکر کنم که خانوادم همین جوری بمیرن بدون #هدایت...تکلیف #خواهر و #برادرهای دیگه ام و پدر و مادرم چی میشه...
😔هرچی #فکر میکردم بیشتر این #سفر برایم سخت میشد ، خواهرم متوجه رفتارهام شده اما میترسید ازم بپرسه میام یا نه خودم از این #واقعیت میترسیدم که از #خواهرم دور باشم نمیتونستم بهش بگم نرو چون اون دیگه رفتنی بود و باید میرفت تا این که یه روز از بیرون اومد و گفت یه خبر خیلی خوش دارم و از تعجب شاخ در میاری از #کنجکاوی #سکته میکردم...
🌸🍃همش میگفتم بگو زودباش دیگه اونم گفت یکی هست میتونه شناسنامه اون ور رو برامون جور کنه نمیدونستم باید #خوشحال باشم یا #ناراحت . . . .
#ادامه_دارد_انشاءالله
@admmmj123
#قسمت_سی_هشتم
💔پدرم میخواست #قرآنها را تو آتیش بیاندازد جلوی چشای من و خواهرم....
خواهرم پدرم رو هل داد و تند گرفت فریاد زد پس شما برای چی مسلمانید....
🌸🍃الحمدالله هنوز یه ذره #ایمان ته دل ادمای اونجا بود و نذاشتن قرآن ها رو آتیش بزند اما #کتاب های دینی رو آتیش زدن چون پدرم بهشون گفت مال داعش هاست میخواست #چادر و #نقابمون رو هم بسوزاند....
➖تمام خونه رو بهم ریخت سوژین گفت #ازدواج میکنم کاری به اونا نداشته باش به من که #شوک وارد شده بود #احساس میکردم دارم بی هوش میشم چشام سیاهی میرفت...
خدایا #خواهرم چی داره میگه #دیوونه شده دویدم #چادر و #نقابم را آوردم که پدرم پاره کنه دست از این #ازدواج برداره اما خواهرم حرف حالیش نمیشد انگار سوژین نبود هرچی من میگفتم حالیش نبود...
➖هرچی #خواهش کردم کار ساز نبود دیگه سرو صدا تموم شد اما انگار #دنیا رو سرم خراب شده بود چشام خوب نمیدید خواهرم دستامو گرفت پاشو روژین الله اینبار باماست تو نگران چی هستی...
گفتم چیکار داری میکنی بخدا #قسم من میمیرم اگر تو این ازدواج رو قبول کنی... محمد قبول نمیکنه نه قبول نمیکنه اون #برادر شیری ماست...
🌸🍃گفت روژین آروم باش من میدونم چیکار دارم میکنم همه چی #حل میشه تو که ناامید نیستی پس خیالت راحت باشد....حرفای خواهر #تسکینی برای قلبم بود و بهش #اعتماد کردم و تونستم آروم بگیرم...
✍🏼خواهرم خیلی وقت بود تصمیمی گرفته بود اما دلیل محکمی نداشت واسه رفتن خواهر بهم گفت تصمیم داره بریم #عربستان_سعودی (شهر پیامبرﷺ ) این تصمیم خواهر خیلی بیشتر شوکه ام کرد راستشو بخواین دوست داشتم برم بخاطر وضعیتمون تو خونه...
دیگه #نفس کشیدن تو خونه خیلی سخت شده بود دلم هوای تازه میخواست که نفس بکشم و آروم #زندگی کنم خواهر به کمک چند نفری تونست کارای #سفر رو انجام بده و همچنان داشت واسه خونه فیلم بازی میکرد که انگار میخواد با #محمد ازدواج کنه محمد هم خبر داشت از تصمیمون و سه تایی داشتیم واسه خانوادی خودمون فیلم بازی میکردیم....
➖ من واقعا #نگران بودم نمیتونستم فکر کنم که خانوادم همین جوری بمیرن بدون #هدایت...تکلیف #خواهر و #برادرهای دیگه ام و پدر و مادرم چی میشه...
😔هرچی #فکر میکردم بیشتر این #سفر برایم سخت میشد ، خواهرم متوجه رفتارهام شده اما میترسید ازم بپرسه میام یا نه خودم از این #واقعیت میترسیدم که از #خواهرم دور باشم نمیتونستم بهش بگم نرو چون اون دیگه رفتنی بود و باید میرفت تا این که یه روز از بیرون اومد و گفت یه خبر خیلی خوش دارم و از تعجب شاخ در میاری از #کنجکاوی #سکته میکردم...
🌸🍃همش میگفتم بگو زودباش دیگه اونم گفت یکی هست میتونه شناسنامه اون ور رو برامون جور کنه نمیدونستم باید #خوشحال باشم یا #ناراحت . . . .
#ادامه_دارد_انشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
💥 #تنهایی؟✋🏼 #نه_الله_با_من_است.... #قسمت_سی_هشتم 💔پدرم میخواست #قرآنها را تو آتیش بیاندازد جلوی چشای من و خواهرم.... خواهرم پدرم رو هل داد و تند گرفت فریاد زد پس شما برای چی مسلمانید.... 🌸🍃الحمدالله هنوز یه ذره #ایمان ته دل ادمای اونجا بود و…
💥 #تنهایی؟👋🏼 #نه_الله_با_من_است....
#قسمت_سی_نهم
😔مطمئن شدم که من نمیتونم برم و تصمیم گرفتم به #خواهرم بگم #اشک امانم نمیداد واقعا برام سخت بود همچین تصمیمی اما مجبور بودم اول بخاطر #الله دوم بخاطر #خانوادم....
بلاخره اروم شدم به خواهرم گفتم نمیام اونم ازم #توضیح میخواست که چرا و حتی بهم گفت تو #ترسویی...
🌸🍃برام #مهم نبود که اون چی میگه یا چی فکر میکنه تنها چیزی که بهش فکر میکردم یه راه چاره واسه نرفتن خواهرم بود....
یه هفته بود از تصمیم خواهرم میگذشت تو اون یک هفته یادم نمیاد که شبها یه #لحظه خوابیده باشم یا کارم #گریه کردن بود یا #دعا کردن... اصلا #دردهای خودمو فراموش کردم مسئله فواد و #طلاقم از یه طرف و منو خواهرم از هم دور میشویم یه طرف...
➖یه شب داشتم نماز میخوندم صدای در اتاقم به صدا در اومد #خواهرم بود #عزیزترین کس زندگیم با شنیدن صدایش #قلبم بیشتر میتپید و دستام میلرزید سرم رو بلند کردم گفتم #یاالله سوژینم رو ازت میخوام زندگیمو ازم نگیری نمیتونم به خودت #قسم
و دوباره صدای خواهرم اومد روژین جان خوابی...
😭رفتم در رو باز کردم بدون گفتن چیزی با تمام وجودم #بغلش کردم نمیدونستم این #آخرین_شبی که خواهرم کنارمه...
میدونستم داره #تنهام میزاره نمیدونستم اینبار #امتحان انقد سخته نمیدونستم که الله اینطوری #صلاح میدونه و نمیدونستم اون شب روحم از بدنم جدا میشه و روز های #دل_تنگی های من شروع میشه....
💔فقط فکر میکردم باید تند بغلش کنم صدای #گریه های خواهرم هنوز بعضی وقتا تو گوشمه .... خواهرم گفت چرا اینطوری میکنی روژین گریه م گرفت #دیوونه منم گفتم اشکالی نداره تو منو زیاد به گریه میندازی توم یکم گریه کن...
اونم سرشو انداخت پایین و گفت منم دلم نمیخواست اینطوری بشه اما حالا که شده باید راضی باشیم به رضای الله اومدم بگم که #پشیمان نشدی نمیخوای باهام بیای #مشکل تو چیه..؟؟؟
🌸🍃گذاشتم حرفاش تموم بشه بهش گفتم #خواهر تو #مجبوری بری من چی من چه جوابی دارم به #الله بدم که پدر و مادرم با #گمراهی در #جهل بمیرند....
#ادامه_دارد_انشاءالله.....
@admmmj123
#قسمت_سی_نهم
😔مطمئن شدم که من نمیتونم برم و تصمیم گرفتم به #خواهرم بگم #اشک امانم نمیداد واقعا برام سخت بود همچین تصمیمی اما مجبور بودم اول بخاطر #الله دوم بخاطر #خانوادم....
بلاخره اروم شدم به خواهرم گفتم نمیام اونم ازم #توضیح میخواست که چرا و حتی بهم گفت تو #ترسویی...
🌸🍃برام #مهم نبود که اون چی میگه یا چی فکر میکنه تنها چیزی که بهش فکر میکردم یه راه چاره واسه نرفتن خواهرم بود....
یه هفته بود از تصمیم خواهرم میگذشت تو اون یک هفته یادم نمیاد که شبها یه #لحظه خوابیده باشم یا کارم #گریه کردن بود یا #دعا کردن... اصلا #دردهای خودمو فراموش کردم مسئله فواد و #طلاقم از یه طرف و منو خواهرم از هم دور میشویم یه طرف...
➖یه شب داشتم نماز میخوندم صدای در اتاقم به صدا در اومد #خواهرم بود #عزیزترین کس زندگیم با شنیدن صدایش #قلبم بیشتر میتپید و دستام میلرزید سرم رو بلند کردم گفتم #یاالله سوژینم رو ازت میخوام زندگیمو ازم نگیری نمیتونم به خودت #قسم
و دوباره صدای خواهرم اومد روژین جان خوابی...
😭رفتم در رو باز کردم بدون گفتن چیزی با تمام وجودم #بغلش کردم نمیدونستم این #آخرین_شبی که خواهرم کنارمه...
میدونستم داره #تنهام میزاره نمیدونستم اینبار #امتحان انقد سخته نمیدونستم که الله اینطوری #صلاح میدونه و نمیدونستم اون شب روحم از بدنم جدا میشه و روز های #دل_تنگی های من شروع میشه....
💔فقط فکر میکردم باید تند بغلش کنم صدای #گریه های خواهرم هنوز بعضی وقتا تو گوشمه .... خواهرم گفت چرا اینطوری میکنی روژین گریه م گرفت #دیوونه منم گفتم اشکالی نداره تو منو زیاد به گریه میندازی توم یکم گریه کن...
اونم سرشو انداخت پایین و گفت منم دلم نمیخواست اینطوری بشه اما حالا که شده باید راضی باشیم به رضای الله اومدم بگم که #پشیمان نشدی نمیخوای باهام بیای #مشکل تو چیه..؟؟؟
🌸🍃گذاشتم حرفاش تموم بشه بهش گفتم #خواهر تو #مجبوری بری من چی من چه جوابی دارم به #الله بدم که پدر و مادرم با #گمراهی در #جهل بمیرند....
#ادامه_دارد_انشاءالله.....
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
💥 #تنهایی؟👋🏼 #نه_الله_با_من_است.... #قسمت_سی_نهم 😔مطمئن شدم که من نمیتونم برم و تصمیم گرفتم به #خواهرم بگم #اشک امانم نمیداد واقعا برام سخت بود همچین تصمیمی اما مجبور بودم اول بخاطر #الله دوم بخاطر #خانوادم.... بلاخره اروم شدم به خواهرم گفتم…
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است....
#قسمت_چهلم
😔من بدون خواهرم #زندگیم خیلی سخت میشد نمیتونستم #حجابم رو نگه دارم نمیتونستم #ایمانم رو نگه دارم همش گول زدن خودمونه.... گفتم الان هر چند تو #مجبوری بری اما بازم درست نیست چون تو بدون #محرمی...
✍🏼گفت #روژین تو که میدونی شرایط چه جوریه کاری ازم بر نمیاد اینجا نه تنها دیگه نمیتونیم #حجاب کنیم بلکه #عقد مامان و بابا هم #باطل میشه با ماندنم.... درسته اونا نه نمازی دارن نه چیزی دیگه ای اما باید این #عقد #باطل نشه من #میمیرم اینطوری بشه...
با #خواهرم هر چند حرف زدم اما بازم کار ساز نبود خواهر دیگه #تصمیم خودشو گرفته بود برای رفتن...
🌱اون پیش من خوابید صبح نمازمون را با هم خواندیم ازم خواست برایش #امامت کنم ، رفتاراش واقعا معلوم بود که رفتنش نزدیک است....
اون روز با همه خیلی خوب بود با وجود رابطه های پاره خونه اما همش میخواست روزی خوبی برای همه باشه همش بابامو بوس میکرد بابامم براش #عجیب بود چرا اینطوری میکنی اما نمیدونست که اون روز آخرین روز #سوژین تو خونه ست.....
🍂عصر بود سوژین خودشو آماده بود #نقاب منو زده بود بابام گفت کجا سوژین؟ اونم گفت محمد قرار برگرده میریم دنبالش منم تعجب کردم چون اگر برمیگشت به منم میگفت #سوژین گفت روژین تو هم بیا با من بیا سر راه #شیرینی بخر منم گفتم خودتون بخرید سر درد دارم خواهرم خیلی بهم #اسرار کرد برم بلاخره راضی شدم برم ازم خواست من #رانندگی کنم تو راه خیلی نصیحتم کرد برای #ادامه راهی که پیش روم بود و در آخر کلمه ای به زبان آورد اون لحظه #آرزو میکردم کر باشم و هیچی نمیشنیدم...........
😭خواهرم بهم گفت که این لحظه های آخرین لحظه من و اون است این نگاه ها آخرین نگاه های منو اونه و #آخرین_دیدار مونه خواهرم بهم گفت که داره میره....
دستای خواهرم را مثل دیوانه ها گرفته بودم و #التماسش میکردم که نره اونم #بغلم میکرد و میگفت انقد سختش نکن اما روی من کار ساز نبود...
واقعا برام سخت بود نمیتوانستم خواهرم رو ول کنم و هر بار #آغوش کردنی #احساس میکردم دارم #میمیرم #قلبم #درد میکرد... چیزی دیگه به زبونم نمی اومد جز اینکه خواهر نرو خواهشا #نرو اما....
🕊بلاخره خواهر #نقاب بلندش را کنار زد و #صورت مثل ماهش را دیدم و بهم گفت #الصبرالضیاء خواهرم بوسم کرد و رفت.. نگاهش کردم تا آخرین لحظه چشامو یه لحظه نبستم با #قدمی که خواهرم برمیداشت اروم اروم #نابود میشدم چون خواهرم #روحم رو با خودش برد من دیگه یه جسم #بی_روح شدم....
#ادامه_دارد_انشاءالله....
@admmmj123
#قسمت_چهلم
😔من بدون خواهرم #زندگیم خیلی سخت میشد نمیتونستم #حجابم رو نگه دارم نمیتونستم #ایمانم رو نگه دارم همش گول زدن خودمونه.... گفتم الان هر چند تو #مجبوری بری اما بازم درست نیست چون تو بدون #محرمی...
✍🏼گفت #روژین تو که میدونی شرایط چه جوریه کاری ازم بر نمیاد اینجا نه تنها دیگه نمیتونیم #حجاب کنیم بلکه #عقد مامان و بابا هم #باطل میشه با ماندنم.... درسته اونا نه نمازی دارن نه چیزی دیگه ای اما باید این #عقد #باطل نشه من #میمیرم اینطوری بشه...
با #خواهرم هر چند حرف زدم اما بازم کار ساز نبود خواهر دیگه #تصمیم خودشو گرفته بود برای رفتن...
🌱اون پیش من خوابید صبح نمازمون را با هم خواندیم ازم خواست برایش #امامت کنم ، رفتاراش واقعا معلوم بود که رفتنش نزدیک است....
اون روز با همه خیلی خوب بود با وجود رابطه های پاره خونه اما همش میخواست روزی خوبی برای همه باشه همش بابامو بوس میکرد بابامم براش #عجیب بود چرا اینطوری میکنی اما نمیدونست که اون روز آخرین روز #سوژین تو خونه ست.....
🍂عصر بود سوژین خودشو آماده بود #نقاب منو زده بود بابام گفت کجا سوژین؟ اونم گفت محمد قرار برگرده میریم دنبالش منم تعجب کردم چون اگر برمیگشت به منم میگفت #سوژین گفت روژین تو هم بیا با من بیا سر راه #شیرینی بخر منم گفتم خودتون بخرید سر درد دارم خواهرم خیلی بهم #اسرار کرد برم بلاخره راضی شدم برم ازم خواست من #رانندگی کنم تو راه خیلی نصیحتم کرد برای #ادامه راهی که پیش روم بود و در آخر کلمه ای به زبان آورد اون لحظه #آرزو میکردم کر باشم و هیچی نمیشنیدم...........
😭خواهرم بهم گفت که این لحظه های آخرین لحظه من و اون است این نگاه ها آخرین نگاه های منو اونه و #آخرین_دیدار مونه خواهرم بهم گفت که داره میره....
دستای خواهرم را مثل دیوانه ها گرفته بودم و #التماسش میکردم که نره اونم #بغلم میکرد و میگفت انقد سختش نکن اما روی من کار ساز نبود...
واقعا برام سخت بود نمیتوانستم خواهرم رو ول کنم و هر بار #آغوش کردنی #احساس میکردم دارم #میمیرم #قلبم #درد میکرد... چیزی دیگه به زبونم نمی اومد جز اینکه خواهر نرو خواهشا #نرو اما....
🕊بلاخره خواهر #نقاب بلندش را کنار زد و #صورت مثل ماهش را دیدم و بهم گفت #الصبرالضیاء خواهرم بوسم کرد و رفت.. نگاهش کردم تا آخرین لحظه چشامو یه لحظه نبستم با #قدمی که خواهرم برمیداشت اروم اروم #نابود میشدم چون خواهرم #روحم رو با خودش برد من دیگه یه جسم #بی_روح شدم....
#ادامه_دارد_انشاءالله....
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است.... #قسمت_چهلم 😔من بدون خواهرم #زندگیم خیلی سخت میشد نمیتونستم #حجابم رو نگه دارم نمیتونستم #ایمانم رو نگه دارم همش گول زدن خودمونه.... گفتم الان هر چند تو #مجبوری بری اما بازم درست نیست چون تو بدون #محرمی... ✍🏼گفت…
💥 #تنهایی؟👋🏼 #نه_الله_با_من_است.....
#قسمت_چهل_یکم
✍🏼تا #شب نتوانستم برم خونه واقعا توان برگشتن رو نداشتم وقتی به خودم اومدم یادم افتاد که بوده به #خانوادم چی بگم.... با #سوژین رفتم بیرون اما الان بگم کجاست؟؟ #خدایا کمکم کن... برگشتم خونه زودی به طرف اتاقم دویدم کسی منو نبینه آگرین خواهرم اومد در رو #قفل کرده بودم چون واقعا جوابی نداشتم گفت روژین پس سوژین و برادر محمد کوشون منم الکی تند گفتم الله اکبر....
بعد چند ثانیه دیگه اومد بازم پرسید اونا چرا باهات نیستن منم یه #آه کشیدم و گفتم اونا یه جا #دعوت بودن رفتن اونجا احتمالا بمونن شب اونجا، همش #سوال میکرد که #کجا و #کی...
🌸🍃شب به #گوشی سوژین زنگ زدم #خاموش بود با اینکه میدونستم خاموش و دیگه #روشن نمیشه باز #زنگ میزدم و امیدوار بودم واسه یه لحظه #روشن بشه....
😔حتی اگه جوابم نده صدای بوق شمارش هم #آرام_بخش وجودم بود میتونم به آسونی قسم بخورم که اون شب حتی واسه یه لحظه م نخوابیدم از یه طرف #نگران خواهرم بودم با این #سن کم میتونه اونجا در #غربت دوام بیاره هرچند با افراد #مطمئنی بود اما....
از یه طرفم از خانوادم واقعا میترسیدم چه #جوابی داشتم بهشون بگم...
➖ #صبح صدای اذان می اومد دوباره گریه ام گرفت یاد اون شبی افتادم که صدای اذان صبح رو میشنیدم و چقدر با #بدبختی به این رسیدم و رسیدیم اون موقع هم منو خواهرم دور بودیم از هم با این تفاوت که الان #مسلمان بود...
دستام رو بلندم کردم و گفتم خدایا قبلا برایش #دعای #هدایت کردم الانم ازت میخوام روحم رو بهم برگردونی....
➖ساعت 11 صبح بود بابام بهم زنگ زد #روژین، خواهرت کجاست؟
منم از #ترس زود گوشی رو #قطع کردم دوباره زنگ زد این دفعه یکم #جرئت پیدا کردم و گفتم بابا محمد بهش زنگ زد و از من #جدا شد گفت میرن #مهمونی شایدم شبم بمونن من فقط همینو میدونم...
🌸🍃چند ساعتی گذشته بود داشتم #سکته میکردم تا اینکه #پدرم برگشت خونه میدونستم و منتظر #دعوای بزرگی بودم به طرفم اومد و گفت بهم بگو سوژین کجاست؟ منم همون جواب قبلی رو دادم اون گفت به محمد زنگ زدم اصلا اون برنگشته.... منم گفتم آخه #مگه میشه بزار من به سوژین زنگ بزنم اونم گفت لازم نمیکنه خاموشه #دنیا دور سرم میچرخید بزور خودمو نگه داشته بودم نمیدونستم #زنده ام یا #مرده فقط به خودم جرئت میدادم و میگفت یاالله یا الله....
😔بلاخره پدرم فهمید که سوژین غیبش زده اما نمیدونست #کجا همش از من میپرسید کجا رفته......
من را تو اتاقم #زندانی کردن نذاشتن دیگه #مدرسه برم حتی یه بیرون رفتن کوچیک اما نمیدونستن من همینجوری هم حالم خوب نبود...
#ادامه_دارد_انشاءالله.....
@admmmj123
#قسمت_چهل_یکم
✍🏼تا #شب نتوانستم برم خونه واقعا توان برگشتن رو نداشتم وقتی به خودم اومدم یادم افتاد که بوده به #خانوادم چی بگم.... با #سوژین رفتم بیرون اما الان بگم کجاست؟؟ #خدایا کمکم کن... برگشتم خونه زودی به طرف اتاقم دویدم کسی منو نبینه آگرین خواهرم اومد در رو #قفل کرده بودم چون واقعا جوابی نداشتم گفت روژین پس سوژین و برادر محمد کوشون منم الکی تند گفتم الله اکبر....
بعد چند ثانیه دیگه اومد بازم پرسید اونا چرا باهات نیستن منم یه #آه کشیدم و گفتم اونا یه جا #دعوت بودن رفتن اونجا احتمالا بمونن شب اونجا، همش #سوال میکرد که #کجا و #کی...
🌸🍃شب به #گوشی سوژین زنگ زدم #خاموش بود با اینکه میدونستم خاموش و دیگه #روشن نمیشه باز #زنگ میزدم و امیدوار بودم واسه یه لحظه #روشن بشه....
😔حتی اگه جوابم نده صدای بوق شمارش هم #آرام_بخش وجودم بود میتونم به آسونی قسم بخورم که اون شب حتی واسه یه لحظه م نخوابیدم از یه طرف #نگران خواهرم بودم با این #سن کم میتونه اونجا در #غربت دوام بیاره هرچند با افراد #مطمئنی بود اما....
از یه طرفم از خانوادم واقعا میترسیدم چه #جوابی داشتم بهشون بگم...
➖ #صبح صدای اذان می اومد دوباره گریه ام گرفت یاد اون شبی افتادم که صدای اذان صبح رو میشنیدم و چقدر با #بدبختی به این رسیدم و رسیدیم اون موقع هم منو خواهرم دور بودیم از هم با این تفاوت که الان #مسلمان بود...
دستام رو بلندم کردم و گفتم خدایا قبلا برایش #دعای #هدایت کردم الانم ازت میخوام روحم رو بهم برگردونی....
➖ساعت 11 صبح بود بابام بهم زنگ زد #روژین، خواهرت کجاست؟
منم از #ترس زود گوشی رو #قطع کردم دوباره زنگ زد این دفعه یکم #جرئت پیدا کردم و گفتم بابا محمد بهش زنگ زد و از من #جدا شد گفت میرن #مهمونی شایدم شبم بمونن من فقط همینو میدونم...
🌸🍃چند ساعتی گذشته بود داشتم #سکته میکردم تا اینکه #پدرم برگشت خونه میدونستم و منتظر #دعوای بزرگی بودم به طرفم اومد و گفت بهم بگو سوژین کجاست؟ منم همون جواب قبلی رو دادم اون گفت به محمد زنگ زدم اصلا اون برنگشته.... منم گفتم آخه #مگه میشه بزار من به سوژین زنگ بزنم اونم گفت لازم نمیکنه خاموشه #دنیا دور سرم میچرخید بزور خودمو نگه داشته بودم نمیدونستم #زنده ام یا #مرده فقط به خودم جرئت میدادم و میگفت یاالله یا الله....
😔بلاخره پدرم فهمید که سوژین غیبش زده اما نمیدونست #کجا همش از من میپرسید کجا رفته......
من را تو اتاقم #زندانی کردن نذاشتن دیگه #مدرسه برم حتی یه بیرون رفتن کوچیک اما نمیدونستن من همینجوری هم حالم خوب نبود...
#ادامه_دارد_انشاءالله.....
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
💥 #تنهایی؟👋🏼 #نه_الله_با_من_است..... #قسمت_چهل_یکم ✍🏼تا #شب نتوانستم برم خونه واقعا توان برگشتن رو نداشتم وقتی به خودم اومدم یادم افتاد که بوده به #خانوادم چی بگم.... با #سوژین رفتم بیرون اما الان بگم کجاست؟؟ #خدایا کمکم کن... برگشتم خونه زودی به طرف…
💥 #تنهایی؟👋🏼 #نه_الله_با_من_است.....
#قسمت_چهل_دوم
✍🏼خانوادم از همه چیز را ازم #منع کردن این دفعه خیلی #سخت_گیر جدی و تر از همیشه بود، از اتاق نمیگداشتند بیرون بیام اگر هم بیرون می اومدم رو سرم و می ایستادن که وضویی چیزی نگیرم...
😔36 روز تمام چهار #وضو رو با آب گرفتم اونم تو معذزتا تو حمام بقیه وضوها را با #تیمم...
😭حتی نمیذاشتن حمام برم شرایط #روحی هم که افتضاح یه بیماری عجیبی گرفتم کلا #فلج شدم نمیتونستم راه برم اولش در حد سرما خوردگی بود بعد روز به روز حالمو #بدتر بدتر میکرد...
🌸🍃اونام فکر میکردن #الکیه یا بازی تا اینکه تمام دهانم زخم های عجیبی در آورده بود و رنگم زرد شده بود اون موقه چون من خیلی #مریض بودم حتی توان حرف زدنم نداشتم منو با #بی_حجابی میبردن دکتر....متاسفانه😔
#دکتر تشخیص داد که مریضیم از روی ناراحتی و فشار روحی بود الحمدلله به لطف #الله و به سبب داروها بعد یه ماه الحمدلله #شفا یافتم این موضوع مریضی خیلی به نفعم تموم شد تونستم از اون چهار دیواری بیرون بیام اولاش که من مریض بودم مثل یه مرده متحرک منو میبردن #دکتر با بی حجابی... وقتی حالم که خوب شد دیگه با #نقاب و #چادرم رفتم دکتر شاخ در آورده بود که من اینطوریم سبحان الله همون جا بهم گفت که دیگه نمازهاشو مرتب میخونه؟ البته دیگه ازشون خبری ندارم و الله عاقبت بخیرشان کند....
➖دیگه خانوادم نمیتونستن اون قدرم بهم گیر بدن دیگه دو #ترس تو دلشون افتاده بود یکی #ترس شرایط #روحیم دوم ترس احتمال #رفتن من حقم داشتن از یه طرف حالم زیاد خوب نبود بخاطر نبودن خواهرم خانوادم فکر میکردن بخاطر زندونی کردنم مریض شدم اما اینطور نبود من از دوری #همسان خودم اینطوری شده بودم و هر روز #حسرت میخوردم که چرا رفتن خواهرم رو #نگاه کردم کاش نگاه نمیکردم کاش منم میرفتم....
😔دو ماه بود #خواهرم رفته بود حتی کوچکترین خبرم ازش نداشتم حتی از محمد بی خبر بودم ولی باعث و بانیش #خانوادم بودن که #گوشیم رو گرفته بودند... بلاخره محمد برگشت میدونستم بابام نمیزاره منو ببینه....
#ادامه_دارد_انشاءالله...
@admmmj123
#قسمت_چهل_دوم
✍🏼خانوادم از همه چیز را ازم #منع کردن این دفعه خیلی #سخت_گیر جدی و تر از همیشه بود، از اتاق نمیگداشتند بیرون بیام اگر هم بیرون می اومدم رو سرم و می ایستادن که وضویی چیزی نگیرم...
😔36 روز تمام چهار #وضو رو با آب گرفتم اونم تو معذزتا تو حمام بقیه وضوها را با #تیمم...
😭حتی نمیذاشتن حمام برم شرایط #روحی هم که افتضاح یه بیماری عجیبی گرفتم کلا #فلج شدم نمیتونستم راه برم اولش در حد سرما خوردگی بود بعد روز به روز حالمو #بدتر بدتر میکرد...
🌸🍃اونام فکر میکردن #الکیه یا بازی تا اینکه تمام دهانم زخم های عجیبی در آورده بود و رنگم زرد شده بود اون موقه چون من خیلی #مریض بودم حتی توان حرف زدنم نداشتم منو با #بی_حجابی میبردن دکتر....متاسفانه😔
#دکتر تشخیص داد که مریضیم از روی ناراحتی و فشار روحی بود الحمدلله به لطف #الله و به سبب داروها بعد یه ماه الحمدلله #شفا یافتم این موضوع مریضی خیلی به نفعم تموم شد تونستم از اون چهار دیواری بیرون بیام اولاش که من مریض بودم مثل یه مرده متحرک منو میبردن #دکتر با بی حجابی... وقتی حالم که خوب شد دیگه با #نقاب و #چادرم رفتم دکتر شاخ در آورده بود که من اینطوریم سبحان الله همون جا بهم گفت که دیگه نمازهاشو مرتب میخونه؟ البته دیگه ازشون خبری ندارم و الله عاقبت بخیرشان کند....
➖دیگه خانوادم نمیتونستن اون قدرم بهم گیر بدن دیگه دو #ترس تو دلشون افتاده بود یکی #ترس شرایط #روحیم دوم ترس احتمال #رفتن من حقم داشتن از یه طرف حالم زیاد خوب نبود بخاطر نبودن خواهرم خانوادم فکر میکردن بخاطر زندونی کردنم مریض شدم اما اینطور نبود من از دوری #همسان خودم اینطوری شده بودم و هر روز #حسرت میخوردم که چرا رفتن خواهرم رو #نگاه کردم کاش نگاه نمیکردم کاش منم میرفتم....
😔دو ماه بود #خواهرم رفته بود حتی کوچکترین خبرم ازش نداشتم حتی از محمد بی خبر بودم ولی باعث و بانیش #خانوادم بودن که #گوشیم رو گرفته بودند... بلاخره محمد برگشت میدونستم بابام نمیزاره منو ببینه....
#ادامه_دارد_انشاءالله...
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
💥 #تنهایی؟👋🏼 #نه_الله_با_من_است..... #قسمت_چهل_دوم ✍🏼خانوادم از همه چیز را ازم #منع کردن این دفعه خیلی #سخت_گیر جدی و تر از همیشه بود، از اتاق نمیگداشتند بیرون بیام اگر هم بیرون می اومدم رو سرم و می ایستادن که وضویی چیزی نگیرم... 😔36 روز تمام چهار…
⭕️ #تنهایی؟👋🏼 #نه_الله_با_من_است...
#قسمت_چهل_سوم
😔مجبور شدیم با گفتن چندتا دروغ بلاخره من و محمد همدیگر را ببینم از آخرین باری که دیده بودمش 7 ماه یا بیشتر میگذشت اینبار فرق میکرد...
با نقاب رفتم پیش روی برادرم اما هیچ وقت فکر نمیکردم انقد شکست خورده و #داغون باشد....
😭وقتی برادرمو دیدم بدون اختیار بغلش کردم تنها کسی بود که برام مونده بود مهناز فرشته سوژین همه رفتن و بدون هیچ خبری....
😔نمیدونم چقدر گذشته بود پیش هم بودیم اما آنقدر میدونم بدون هیچ حرفی فقط داشتیم #گریه میکردیم....
یه لحظه نگاهم به #برادرم افتاد سبحان الله این برادر محمد منه ریش زیبا صورت گردش دلم با دیدن سیمای مسلمانیش حسابی #آروم شد....
😔من هنوز #طلاق مو از آقا فواد نگرفته بودم...و وضعیت روحیم که تعریفی نداشت برادر خیلی تسکینم داد مثل سوژین جلو چشم می اومد با حرفای برادرم خیلی به خودم اومدم واقعا لازم داشتم یکی برام حرف بزنه و آرامم کند تا بتونم #قوی باشم با مشکلاتی که رو به رومونه #مبارزه کنم اول از همه باید طلاق میگرفتم اونم کار آسانی نبود...
🌸🍃خیلی احتیاج داشتم برادرم رو اما برادرم باید برمیگشت بخاطر حفظ و درسش ، اینبار که برادرم برگشت شیراز خیلی چیزا تغییر کرد اینبار باید قوی تر از همیشه میبودم چون نه سوژینی بود نه محمد از اون طرف #قلب #شکسته ام....
با وجود مخالفت های خانوادم و اسرار های عمه م و سر سختی های آقا فواد بلاخره با کمک #الله تونستم طلاقم را بگیرم خیییلی سخت بود اما الله با من بود...
➖ #الحمدلله خانوادم دیگه مثل سابق نبودن و خیلی بهم گیر نمیدادن من خودم #کلاس میرفتم و کلاس هم داشتم فقط تنها چیزی که اونا رو #اذیت میکرد #نقابم بود اما خیلی اذیتم نمیکردن مثل گذشته....
از یه طرفم من دنبال خواهرم بود که هیچ خبری ازش نداشتم از رفتنش 6 ماهی گذشته بود....
😔شب و روز #دعا میکردم فقط #زنده باشه کافیه الانم باور نمیکنم چطور این همه مدت تونستم ازش دور بمونم...تا اینکه.....
#ادامه_دارد_انشاءالله...
@admmmj123
#قسمت_چهل_سوم
😔مجبور شدیم با گفتن چندتا دروغ بلاخره من و محمد همدیگر را ببینم از آخرین باری که دیده بودمش 7 ماه یا بیشتر میگذشت اینبار فرق میکرد...
با نقاب رفتم پیش روی برادرم اما هیچ وقت فکر نمیکردم انقد شکست خورده و #داغون باشد....
😭وقتی برادرمو دیدم بدون اختیار بغلش کردم تنها کسی بود که برام مونده بود مهناز فرشته سوژین همه رفتن و بدون هیچ خبری....
😔نمیدونم چقدر گذشته بود پیش هم بودیم اما آنقدر میدونم بدون هیچ حرفی فقط داشتیم #گریه میکردیم....
یه لحظه نگاهم به #برادرم افتاد سبحان الله این برادر محمد منه ریش زیبا صورت گردش دلم با دیدن سیمای مسلمانیش حسابی #آروم شد....
😔من هنوز #طلاق مو از آقا فواد نگرفته بودم...و وضعیت روحیم که تعریفی نداشت برادر خیلی تسکینم داد مثل سوژین جلو چشم می اومد با حرفای برادرم خیلی به خودم اومدم واقعا لازم داشتم یکی برام حرف بزنه و آرامم کند تا بتونم #قوی باشم با مشکلاتی که رو به رومونه #مبارزه کنم اول از همه باید طلاق میگرفتم اونم کار آسانی نبود...
🌸🍃خیلی احتیاج داشتم برادرم رو اما برادرم باید برمیگشت بخاطر حفظ و درسش ، اینبار که برادرم برگشت شیراز خیلی چیزا تغییر کرد اینبار باید قوی تر از همیشه میبودم چون نه سوژینی بود نه محمد از اون طرف #قلب #شکسته ام....
با وجود مخالفت های خانوادم و اسرار های عمه م و سر سختی های آقا فواد بلاخره با کمک #الله تونستم طلاقم را بگیرم خیییلی سخت بود اما الله با من بود...
➖ #الحمدلله خانوادم دیگه مثل سابق نبودن و خیلی بهم گیر نمیدادن من خودم #کلاس میرفتم و کلاس هم داشتم فقط تنها چیزی که اونا رو #اذیت میکرد #نقابم بود اما خیلی اذیتم نمیکردن مثل گذشته....
از یه طرفم من دنبال خواهرم بود که هیچ خبری ازش نداشتم از رفتنش 6 ماهی گذشته بود....
😔شب و روز #دعا میکردم فقط #زنده باشه کافیه الانم باور نمیکنم چطور این همه مدت تونستم ازش دور بمونم...تا اینکه.....
#ادامه_دارد_انشاءالله...
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
⭕️ #تنهایی؟👋🏼 #نه_الله_با_من_است... #قسمت_چهل_سوم 😔مجبور شدیم با گفتن چندتا دروغ بلاخره من و محمد همدیگر را ببینم از آخرین باری که دیده بودمش 7 ماه یا بیشتر میگذشت اینبار فرق میکرد... با نقاب رفتم پیش روی برادرم اما هیچ وقت فکر نمیکردم انقد شکست…
💥 #تنهایی؟👈🏼 #نه_الله_با_من_است...
#قسمت_چهل_چهارم
✍🏼الحمدلله توانستم #خواهرم رو پیدا کنم باهاش در #تماس باشم خواهرم قصد برگشتن داشت میگفت که برمیگردم و از وقتی رفتم سخت #مریض شدم و نمیتوانم اونجا تحمل کنم درسم تموم شه برمیگردم....
😔از یه طرفم بابام اسم #سوژین رو حتی تو شناسنامه ش هم در آورده بود اما بازم دوست داشتم برگرده اگر هم اون برنمیگشت من میرفتم پیشش...
به مرور زمان خواهرم بی تفاوت تر شد و #علاقه اش به آنجا زیاد و زیادتر شد خودم احساس کرده بودم اما به قولی که خواهرم #دلبسته بودم تا اینکه از زبانش شنیدم که نمیخواد برگردد...
😭اسرار های منم اثری نمیکرد اصلا بر خلاف میلم مجبور به تصمیمی شدم که من برم پیش خواهرم اما قضیه من فرق داشت که با #محرم برم...
✍🏼یه سال بیشتر از رفتن خواهرم گذشته بود من همچنان فکر و ذهنم شده بود #عربستان رفتن... خواهرمم همچنان رو حرفش مونده بود اما فقط #الله میدونست چی پیش میاد.
بلاخره #برادرم برگشت از شیراز #حفظش تموم شده بود الحمدلله یه عالم و حافظ #قرآن شده بود من روزهای خوب رو داشتم با چشمام میدیدم اینبار من #شاگرد برادرم شدم الحمدلله از یه طرفم دیگه قضیه #مسلمان بودن من #عادی شده بود برای خانوادم شده بودم همون روژین قبل اما تنها چیزی اونا رو آزار میداد #نقابم بود....
🌸🍃یه روز حسابی #تدارک دیده بودم که برادرم بیاد واسه شام خونه ما هر چی #اسرار کردم بیاد قبول نمیکرد مدت ها بود که نمی اومد برای شام یا نهار...
منم بی خبر از این موضوع #ناراحت بودم دلم میخواست بیاد آخر سر گفتم نیای #قهر میکنم از این حرفا اونم قبول کرد که بیاد...
👌🏼اون شب حسابی خودمو #خسته کردم بخاطر اومدن برادرم روز دوشنبه بود طبق معمول میدونستم #روزه است اما واقعا متعجبم کرد سر #سفره چیزی بجزء #دسر نخورد به بهانه اینکه روزه بوده و وقتی روزه میگیره اینطوری میشه...
🤔اما حرفاش واسه بقیه جای باور بود اما واسه من نه چون من بهتر از خودش اونو میشناختم و این فکر واقعا مشغولم کرده بود که چرا...
#ادامه_دارد_انشاءالله...
@admmmj123
#قسمت_چهل_چهارم
✍🏼الحمدلله توانستم #خواهرم رو پیدا کنم باهاش در #تماس باشم خواهرم قصد برگشتن داشت میگفت که برمیگردم و از وقتی رفتم سخت #مریض شدم و نمیتوانم اونجا تحمل کنم درسم تموم شه برمیگردم....
😔از یه طرفم بابام اسم #سوژین رو حتی تو شناسنامه ش هم در آورده بود اما بازم دوست داشتم برگرده اگر هم اون برنمیگشت من میرفتم پیشش...
به مرور زمان خواهرم بی تفاوت تر شد و #علاقه اش به آنجا زیاد و زیادتر شد خودم احساس کرده بودم اما به قولی که خواهرم #دلبسته بودم تا اینکه از زبانش شنیدم که نمیخواد برگردد...
😭اسرار های منم اثری نمیکرد اصلا بر خلاف میلم مجبور به تصمیمی شدم که من برم پیش خواهرم اما قضیه من فرق داشت که با #محرم برم...
✍🏼یه سال بیشتر از رفتن خواهرم گذشته بود من همچنان فکر و ذهنم شده بود #عربستان رفتن... خواهرمم همچنان رو حرفش مونده بود اما فقط #الله میدونست چی پیش میاد.
بلاخره #برادرم برگشت از شیراز #حفظش تموم شده بود الحمدلله یه عالم و حافظ #قرآن شده بود من روزهای خوب رو داشتم با چشمام میدیدم اینبار من #شاگرد برادرم شدم الحمدلله از یه طرفم دیگه قضیه #مسلمان بودن من #عادی شده بود برای خانوادم شده بودم همون روژین قبل اما تنها چیزی اونا رو آزار میداد #نقابم بود....
🌸🍃یه روز حسابی #تدارک دیده بودم که برادرم بیاد واسه شام خونه ما هر چی #اسرار کردم بیاد قبول نمیکرد مدت ها بود که نمی اومد برای شام یا نهار...
منم بی خبر از این موضوع #ناراحت بودم دلم میخواست بیاد آخر سر گفتم نیای #قهر میکنم از این حرفا اونم قبول کرد که بیاد...
👌🏼اون شب حسابی خودمو #خسته کردم بخاطر اومدن برادرم روز دوشنبه بود طبق معمول میدونستم #روزه است اما واقعا متعجبم کرد سر #سفره چیزی بجزء #دسر نخورد به بهانه اینکه روزه بوده و وقتی روزه میگیره اینطوری میشه...
🤔اما حرفاش واسه بقیه جای باور بود اما واسه من نه چون من بهتر از خودش اونو میشناختم و این فکر واقعا مشغولم کرده بود که چرا...
#ادامه_دارد_انشاءالله...
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
💥 #تنهایی؟👈🏼 #نه_الله_با_من_است... #قسمت_چهل_چهارم ✍🏼الحمدلله توانستم #خواهرم رو پیدا کنم باهاش در #تماس باشم خواهرم قصد برگشتن داشت میگفت که برمیگردم و از وقتی رفتم سخت #مریض شدم و نمیتوانم اونجا تحمل کنم درسم تموم شه برمیگردم.... 😔از یه طرفم…
💥 #تنهایی؟👐🏼 #نه_الله_با_من_است...
#قسمت_چهل_پنجم
😔هنوزم نمیدونم چطوری #سفره را جمع کردم و ظرفها رو شستم و همش سعی میکردم بدونم قضیه چیه دیگه برادرمم فهمید که من حرفاشو #باور نکردم...
بلند شد و گفت که میره کار داره منم گفتم بابا منم باهاش میرم بی حوصله م بلاخره باهاش رفتم بیرون از خونه ازش پرسیدم که چرا لب به #غذا نزد چیزی شده اتفاقی افتاده...
😭برادرم چیزای بهم گفت که من تو مدت اون سه چهار سال هیچ وقت بهش نه #فکر کرده بودم نه بهم گفته بودن اما وجودم رو #لرزوند از خوف الله... نمیدونستم چیکار کنم فقط #بی_اختیار #اشکام می اومد پایین از #الله کمک و یاری میخواستم...
🌸🍃برگشتم خونه از اون خونه #متنفر شده بودم از چیزهایی که توش بود از قدمی که بر میداشتم بیشتر #ترس برم داشته بود هر چی که #نگاه میکردم الان فهمیده بودم که پدرم با چه #پولی خریده بود با چه قیمتی و خونه و #زندگی کیا رو #نابود کرده از همه مهمتر چطور داره نون #حرام به خانوادش میده برام خیلی #سخت بود....
😭اگر به بابام نگاه میکردم دلم شدیدا #سجده های طولانی و #آرامش #قرآن رو میخواست تنها آرامشی که دلم همیشه بهش #قرص بوده اون شب از #الله خیلی #توبه و #استغفار کردم اما قلبم هنوز #ناآرام بود...
➖وقتی به این فکر میکردم هر روز #حرام میره گلوی من و خانوادم واقعا #میمیردم و #زنده میشدم...
صبح طبق معلوم پدرم صدام زد واسه #صبحانه منم نمیدونستم چیکار کنم به ناچار رفتم پایین....
از سر میز نشسته بودم بهش #نگاه میکردم مامانم گفت بخور دیگه منم پاشدم گفتم من اینارو نمیخورم #میوه میخورم در یخچال رو باز کردم میوه رو آوردم بیرون گفتم عه بابا تو هم نمیدونی یه میوه خوب بیاری همش سرسری رد میشه یه چیزی میاری همه #تعجب کرده بودن چون میوه مشکلی نداشت...
🌸🍃 پدرمم عادتشو بلد بودم گفت که اولا هیچ #عیبی نداره میوه ها دوما اگر بابات نمیدونه خودت بیار یکم #زحمت رو دوشم کم کن.....
الحمدلله تونستم همون روز پدرم رو #قانع کنم که دیگه از این بعد خودم وسایل خوراکی خونه رو بگیرم اولش یکم از محمد پول #قرض گرفتم و بعدش....
#ادامه_دارد_انشاءالله
@admmmj123
#قسمت_چهل_پنجم
😔هنوزم نمیدونم چطوری #سفره را جمع کردم و ظرفها رو شستم و همش سعی میکردم بدونم قضیه چیه دیگه برادرمم فهمید که من حرفاشو #باور نکردم...
بلند شد و گفت که میره کار داره منم گفتم بابا منم باهاش میرم بی حوصله م بلاخره باهاش رفتم بیرون از خونه ازش پرسیدم که چرا لب به #غذا نزد چیزی شده اتفاقی افتاده...
😭برادرم چیزای بهم گفت که من تو مدت اون سه چهار سال هیچ وقت بهش نه #فکر کرده بودم نه بهم گفته بودن اما وجودم رو #لرزوند از خوف الله... نمیدونستم چیکار کنم فقط #بی_اختیار #اشکام می اومد پایین از #الله کمک و یاری میخواستم...
🌸🍃برگشتم خونه از اون خونه #متنفر شده بودم از چیزهایی که توش بود از قدمی که بر میداشتم بیشتر #ترس برم داشته بود هر چی که #نگاه میکردم الان فهمیده بودم که پدرم با چه #پولی خریده بود با چه قیمتی و خونه و #زندگی کیا رو #نابود کرده از همه مهمتر چطور داره نون #حرام به خانوادش میده برام خیلی #سخت بود....
😭اگر به بابام نگاه میکردم دلم شدیدا #سجده های طولانی و #آرامش #قرآن رو میخواست تنها آرامشی که دلم همیشه بهش #قرص بوده اون شب از #الله خیلی #توبه و #استغفار کردم اما قلبم هنوز #ناآرام بود...
➖وقتی به این فکر میکردم هر روز #حرام میره گلوی من و خانوادم واقعا #میمیردم و #زنده میشدم...
صبح طبق معلوم پدرم صدام زد واسه #صبحانه منم نمیدونستم چیکار کنم به ناچار رفتم پایین....
از سر میز نشسته بودم بهش #نگاه میکردم مامانم گفت بخور دیگه منم پاشدم گفتم من اینارو نمیخورم #میوه میخورم در یخچال رو باز کردم میوه رو آوردم بیرون گفتم عه بابا تو هم نمیدونی یه میوه خوب بیاری همش سرسری رد میشه یه چیزی میاری همه #تعجب کرده بودن چون میوه مشکلی نداشت...
🌸🍃 پدرمم عادتشو بلد بودم گفت که اولا هیچ #عیبی نداره میوه ها دوما اگر بابات نمیدونه خودت بیار یکم #زحمت رو دوشم کم کن.....
الحمدلله تونستم همون روز پدرم رو #قانع کنم که دیگه از این بعد خودم وسایل خوراکی خونه رو بگیرم اولش یکم از محمد پول #قرض گرفتم و بعدش....
#ادامه_دارد_انشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
💥 #تنهایی؟👐🏼 #نه_الله_با_من_است... #قسمت_چهل_پنجم 😔هنوزم نمیدونم چطوری #سفره را جمع کردم و ظرفها رو شستم و همش سعی میکردم بدونم قضیه چیه دیگه برادرمم فهمید که من حرفاشو #باور نکردم... بلند شد و گفت که میره کار داره منم گفتم بابا منم باهاش میرم بی…
💥 #تنهایی؟✌️🏼 #نه_الله_با_من_است...
#قسمت_چهل_ششم
😔با بدبختی تونستم یه #کار پیدا کنم پیدا کردن کار واسه یه خانمه نقابی خیلی سخت بود اما بلاخره تمام سعی و تلاش خودم رو کردم... #نظافت_چی خونه ها شدم البته زیاد تو محیط خونه ها کار نمیکردم فقط پله های خونه های مسکونی و پارینگهاشون را تمیز میکردم این بهترین کاری بود که میتونستم بکنم و نزارم دیگه خودمو خانوادم #حرام بخوریم... بابام جوری #قانع کرده بودم هر ماه پولی بهم میداد واسه خریدهای خونه ولی الحمدالله به کمک چند #خواهر و #برادر توانستم یه موسسه خیریه کوچک بزارم البته #رسمی نشد اون پول رو همون جا خرج میشد...
😔پدرم #تصمیم گرفت از اون شهر بره اول بخاطر من دوم بخاطر مادرم از اون شهر رفتیم که بیخیال اینکه من #سوژین فراموش کنم البته همه میدونستن من باهاش #ارتباط تلفنی دارم...
من دوباره همون کار رو تو اون شهر هم گرفتم شرایط واقعا سخت با اون #چادر و #نقاب کارای خونه ها رو انجام دادن اما بدتر از #عذاب_وجدان که داشتم نبود... حداقل با خیال #راحت میتونستم سر #سفره بشینم و خیالم از
بابت خانوادم راحت بود بعضی وقتها فکر میکردم خواهرم راحت شد از دست همه اینا...
😔اما اینطوری نیست اونجام سختی های خودشو داره توی شهر #غربت...
یه روز بابام بهم زنگ زد گفت روژین لیست برات میفرستم بخر و واسه فردا شب #مهمان داریم الان واست #پول میفرستم... چیزهایی که بابام خواسته خیلی بیشتر از پولی بود که من تو جیبم بود...یک کار بود که تمیزکاری خونه بود هیچ وقت تمیز کاری خونه ها رو قبول نمیکردم البته یه چند باری #مجبور شده بودم اونم به ناچاری رفتم اونجا کارام داشت تقریبا تموم میشد...
😔وقتی داشتم تمییز کاری میکردم #چادرم همش داشت خیس میشد #زن اون خونه هم خیلی انگار با اسلامی ها #مشکل داشت خدا بهش رحم کنه و هدایتش دهد با کمال #تاسف حرفای های زد خیلی #قلبم_شکست
😭☝️🏼️همون جا گفتم حسبی الله نعم وکیل خدایا من بخاطر #ترس از تو اینجام این بیخبر چی داره میگه یه دفعه به دلم اومد که #سکوت نکنم چون بحث #اسلام بود پاشدم رفتم پشت به شوهرش کردم نقابمو برداشتم و گفتم از #الله بترس #توبه کن از حرفی که زدی اونم... گفت مگه بد میگم تا این سر و وضع و این #عقیده داشته باشی اینه وضعیتت...
😏من گفتم #نادان خانم من دختر فلان کسم کسی بخواد خودت و شوهرت رو ارزونی میخره(پدرم مشهور بود در شهر بود برای ثروتش)
گفتم اگر اینجام بخاطر اینه که مثل نادانی مثل تو #حرام_خور نشم و از خونه زدم بیرون گوشام رو کر کردم و اومدم بیرون شوهرش جرئت نکرد یه کلمه هم حرف بزنه اما دلم خیلی شکسته شد....😭
#ادامه_دارد_انشاءالله...
@admmmj123
#قسمت_چهل_ششم
😔با بدبختی تونستم یه #کار پیدا کنم پیدا کردن کار واسه یه خانمه نقابی خیلی سخت بود اما بلاخره تمام سعی و تلاش خودم رو کردم... #نظافت_چی خونه ها شدم البته زیاد تو محیط خونه ها کار نمیکردم فقط پله های خونه های مسکونی و پارینگهاشون را تمیز میکردم این بهترین کاری بود که میتونستم بکنم و نزارم دیگه خودمو خانوادم #حرام بخوریم... بابام جوری #قانع کرده بودم هر ماه پولی بهم میداد واسه خریدهای خونه ولی الحمدالله به کمک چند #خواهر و #برادر توانستم یه موسسه خیریه کوچک بزارم البته #رسمی نشد اون پول رو همون جا خرج میشد...
😔پدرم #تصمیم گرفت از اون شهر بره اول بخاطر من دوم بخاطر مادرم از اون شهر رفتیم که بیخیال اینکه من #سوژین فراموش کنم البته همه میدونستن من باهاش #ارتباط تلفنی دارم...
من دوباره همون کار رو تو اون شهر هم گرفتم شرایط واقعا سخت با اون #چادر و #نقاب کارای خونه ها رو انجام دادن اما بدتر از #عذاب_وجدان که داشتم نبود... حداقل با خیال #راحت میتونستم سر #سفره بشینم و خیالم از
بابت خانوادم راحت بود بعضی وقتها فکر میکردم خواهرم راحت شد از دست همه اینا...
😔اما اینطوری نیست اونجام سختی های خودشو داره توی شهر #غربت...
یه روز بابام بهم زنگ زد گفت روژین لیست برات میفرستم بخر و واسه فردا شب #مهمان داریم الان واست #پول میفرستم... چیزهایی که بابام خواسته خیلی بیشتر از پولی بود که من تو جیبم بود...یک کار بود که تمیزکاری خونه بود هیچ وقت تمیز کاری خونه ها رو قبول نمیکردم البته یه چند باری #مجبور شده بودم اونم به ناچاری رفتم اونجا کارام داشت تقریبا تموم میشد...
😔وقتی داشتم تمییز کاری میکردم #چادرم همش داشت خیس میشد #زن اون خونه هم خیلی انگار با اسلامی ها #مشکل داشت خدا بهش رحم کنه و هدایتش دهد با کمال #تاسف حرفای های زد خیلی #قلبم_شکست
😭☝️🏼️همون جا گفتم حسبی الله نعم وکیل خدایا من بخاطر #ترس از تو اینجام این بیخبر چی داره میگه یه دفعه به دلم اومد که #سکوت نکنم چون بحث #اسلام بود پاشدم رفتم پشت به شوهرش کردم نقابمو برداشتم و گفتم از #الله بترس #توبه کن از حرفی که زدی اونم... گفت مگه بد میگم تا این سر و وضع و این #عقیده داشته باشی اینه وضعیتت...
😏من گفتم #نادان خانم من دختر فلان کسم کسی بخواد خودت و شوهرت رو ارزونی میخره(پدرم مشهور بود در شهر بود برای ثروتش)
گفتم اگر اینجام بخاطر اینه که مثل نادانی مثل تو #حرام_خور نشم و از خونه زدم بیرون گوشام رو کر کردم و اومدم بیرون شوهرش جرئت نکرد یه کلمه هم حرف بزنه اما دلم خیلی شکسته شد....😭
#ادامه_دارد_انشاءالله...
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
💥 #تنهایی؟✌️🏼 #نه_الله_با_من_است... #قسمت_چهل_ششم 😔با بدبختی تونستم یه #کار پیدا کنم پیدا کردن کار واسه یه خانمه نقابی خیلی سخت بود اما بلاخره تمام سعی و تلاش خودم رو کردم... #نظافت_چی خونه ها شدم البته زیاد تو محیط خونه ها کار نمیکردم فقط پله…
💥 #تنهایی؟✌️🏼 #نه_الله_با_من_است...
#قسمت_چهل_هفتم
😔دلم #حسابی با حرفهای اون خانم #درد میکرد با این حرفش به برادرم زنگ زدم اما خیلی #دعوام کرد که چرا رفتم و از این حرفا اما من بیشتر #نگران بودم مامانم از این موضوع باخبر بشه یا بابام که متاسفانه یا خوشبختانه باخبر شدن و مثل همیشه بازم #دعوا های پشت سر هم #تهدید های مامانم اما من عین خیالم نبود دیگه این دعوا ها اثری روم نداشت به پشتبانی #الله اونا هم حل شدن...
🌸🍃 من و برادرم تصمیم گرفتیم یه #رستوران بزاریم که از همه نظر عالی بود از همه مهمتر من میتوانستم #حفظ نیمه کاره خودمو تموم کنم (این مدتی کار میکردم خیلی وقت برای درس هام رو داشتم) الحمدلله رستوران رو باز کردیم
اون موقع ها جزء #بهترین روزای زندگیم بودن همه چیز حل شده بود الحمدلله خواهرم #آگرین و برادرم #آروین هم #مسلمان شدن اما در حد یه مسلمان معمولی امروز در حد #نماز و #روزه اما بازم جای شکر بود مامانم دیگه چیزی نگفت دیگه باهام سر و بحث نمیکردن دیگه دعوایی در کار نبود انگار دیگه #خوشحال بود از این موضوع یا اینکه #خسته شده بودن از #دعوا کردن با من چون میدونست من اگر بحث #اسلام باشه محاله #کم بیارم و #امید منو نمیتونه بشکنه.....
➖ لطف الله دوباره شامل حال من شده بود و الحمدلله در دروان بی مشکل به سر میبردم از اون طرفم دنیام شده بود #برادرم انقد بهم نزدیک بودیم حتی یه روز هم نمیتوانستیم بدون هم باشیم بزرگترین دلیلشم این بود که برادرم سبب تمام شدن #مشکلات من بود بزرگترین پشتبانی #دنیام بود و #بهترین دوست و یاور اسلامیم بود....
🌸🍃بعد از 5 سال و 7ماه از #هدایتم تونستم به اذن الله #حفظم رو تموم کنم و #حافظ_قرآن شدم... در حالی من قبل از همه شروع کرده بود اما خیلی گذشت تا تموم کنم حالا بخاطر اینکه توان خودم همین قد بوده یا #سدهای که تو راه بود ولی بازم #خوشحال بودم و جای شکر بود...
من و برادرم همچنان تصمیم داشتیم بریم #عربستان ( #مکه یا #مدینه) که خواهرم رو برگردونیم یا پیشش بمونیم این تصمیم با #ازدواج #برادرم محکم تر شد....
#ادامه_دارد_انشاءالله...
@admmmj123
#قسمت_چهل_هفتم
😔دلم #حسابی با حرفهای اون خانم #درد میکرد با این حرفش به برادرم زنگ زدم اما خیلی #دعوام کرد که چرا رفتم و از این حرفا اما من بیشتر #نگران بودم مامانم از این موضوع باخبر بشه یا بابام که متاسفانه یا خوشبختانه باخبر شدن و مثل همیشه بازم #دعوا های پشت سر هم #تهدید های مامانم اما من عین خیالم نبود دیگه این دعوا ها اثری روم نداشت به پشتبانی #الله اونا هم حل شدن...
🌸🍃 من و برادرم تصمیم گرفتیم یه #رستوران بزاریم که از همه نظر عالی بود از همه مهمتر من میتوانستم #حفظ نیمه کاره خودمو تموم کنم (این مدتی کار میکردم خیلی وقت برای درس هام رو داشتم) الحمدلله رستوران رو باز کردیم
اون موقع ها جزء #بهترین روزای زندگیم بودن همه چیز حل شده بود الحمدلله خواهرم #آگرین و برادرم #آروین هم #مسلمان شدن اما در حد یه مسلمان معمولی امروز در حد #نماز و #روزه اما بازم جای شکر بود مامانم دیگه چیزی نگفت دیگه باهام سر و بحث نمیکردن دیگه دعوایی در کار نبود انگار دیگه #خوشحال بود از این موضوع یا اینکه #خسته شده بودن از #دعوا کردن با من چون میدونست من اگر بحث #اسلام باشه محاله #کم بیارم و #امید منو نمیتونه بشکنه.....
➖ لطف الله دوباره شامل حال من شده بود و الحمدلله در دروان بی مشکل به سر میبردم از اون طرفم دنیام شده بود #برادرم انقد بهم نزدیک بودیم حتی یه روز هم نمیتوانستیم بدون هم باشیم بزرگترین دلیلشم این بود که برادرم سبب تمام شدن #مشکلات من بود بزرگترین پشتبانی #دنیام بود و #بهترین دوست و یاور اسلامیم بود....
🌸🍃بعد از 5 سال و 7ماه از #هدایتم تونستم به اذن الله #حفظم رو تموم کنم و #حافظ_قرآن شدم... در حالی من قبل از همه شروع کرده بود اما خیلی گذشت تا تموم کنم حالا بخاطر اینکه توان خودم همین قد بوده یا #سدهای که تو راه بود ولی بازم #خوشحال بودم و جای شکر بود...
من و برادرم همچنان تصمیم داشتیم بریم #عربستان ( #مکه یا #مدینه) که خواهرم رو برگردونیم یا پیشش بمونیم این تصمیم با #ازدواج #برادرم محکم تر شد....
#ادامه_دارد_انشاءالله...
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
💥 #تنهایی؟✌️🏼 #نه_الله_با_من_است... #قسمت_چهل_هفتم 😔دلم #حسابی با حرفهای اون خانم #درد میکرد با این حرفش به برادرم زنگ زدم اما خیلی #دعوام کرد که چرا رفتم و از این حرفا اما من بیشتر #نگران بودم مامانم از این موضوع باخبر بشه یا بابام که متاسفانه…
💥 #تنهایی؟✌️🏼 #نه_الله_با_من_است...
#قسمت_چهل_هشتم
😊بله برادرم #ازدواج کرد با یکی مثل خودش #باحیا و #نجیب لباس سفید و زیر چادرش و #نقاب سفید...
🌸🍃 #زن_داداشم دنیای منو نورانی کرد و هر چی به مشکلات گذشته م نگاه میکردم فقط #امید میدیدم از خوشحالی ازدواج برادرم دنیا مال من شده بود مال #ام_اسلام (لقب روژین) دلم میخواست این لحظه ها تموم نشه همش دستای #حنا زده زن داداشم و #ریش برادرم را بوس میکردم دعای #خوشبختی و #سعادت براشون میکردم اما لحظه های خوش آدم زود میگذره و الحمدلله یکی دیگر از #داعی_های دین به #زندگی من اضافه شد با اومدن شادی (زن داداشم) تصمیم ما محکم تر و محکم تر میشد و رفتن ما #نزدیک تر یعنی اولش قرار بود یه هفته بعد از #ازدواج بریم اما الحمدلله #الله دو برادر دوقلوی دیگر بهم بخشید دو برادر خونی که به اذن پرودگارم از #بندگان خوب الله خواهند شد...
😊همانطور که گفتم مادرم دیگه دست کشیده بود از مقابله کردن بامن... یه روز میخواستن واسه دو برادر تازه بدنیا اومدم اسم بزارن منم هیچی نگفتم هیچ نظری ندادم #سکوت کرده بودم چون اصلا انتظار نداشتم اسمی که من بگم روشون بزارن و یا مامانم قبول کنه هر کی یه نظری میداد مامانم نگاش به من بود خیلی #عجیب نگاهم میکرد منم گفتم مامان چیزی شده چرا اینجوری نگام میکنی مامانم گفت #خوشحال نیستی دو برادر دیگه داری منم گفتم البته که خوشحالم نذاشت حرفم تموم شه گفت تو نظری برای اسمشون نداری منم گفتم : بیخودی حرف نمیزنم و یکم از این حقیقت #ناراحت بودم که هر چند دیگه مشکلی نبود اما بین من و خانوادم #فرق_های زیادی بود رفتم پیش دو برادر های کوچکم چشمای آبی رنگشون رو به من بود #زید و #سعد خیلی به این دو کوچولو میاد...
❤️تو دلم گفتم خدایا من دارم میرم اگر اسم هاشونم اینا نشد #زندگی_شون مثل #صحابی باشه راهشون و هدایت روشن تو شامل حالشون کن تو فکر فرو رفته بودم....
🌸🍃که صدای مامانم و گفتن زید پسرم به گوشم رسید دلم میخواست بازم بشنوم شاید اشتباهی شنیدم نه بازم شنیدم این دفعه بابام بود مامانم گفت راست میگی #روژین_جان خیلی بهشون میاد همینا رو روشون میزاریم...
☺️خدایا #شکرت الحمدالله اون روز هیچ وقت نشستن کنار خانوادم یادم نمیره خیلی لذت بخش بود هر چی به خانوادم #نگاه میکردم یه چیزی تو دلم تکون میخورد نمیدونم اسمشو ناراحتی بزارم یا خوشحالی....
#ادامه_دارد_انشاءالله ..
@admmmj123
#قسمت_چهل_هشتم
😊بله برادرم #ازدواج کرد با یکی مثل خودش #باحیا و #نجیب لباس سفید و زیر چادرش و #نقاب سفید...
🌸🍃 #زن_داداشم دنیای منو نورانی کرد و هر چی به مشکلات گذشته م نگاه میکردم فقط #امید میدیدم از خوشحالی ازدواج برادرم دنیا مال من شده بود مال #ام_اسلام (لقب روژین) دلم میخواست این لحظه ها تموم نشه همش دستای #حنا زده زن داداشم و #ریش برادرم را بوس میکردم دعای #خوشبختی و #سعادت براشون میکردم اما لحظه های خوش آدم زود میگذره و الحمدلله یکی دیگر از #داعی_های دین به #زندگی من اضافه شد با اومدن شادی (زن داداشم) تصمیم ما محکم تر و محکم تر میشد و رفتن ما #نزدیک تر یعنی اولش قرار بود یه هفته بعد از #ازدواج بریم اما الحمدلله #الله دو برادر دوقلوی دیگر بهم بخشید دو برادر خونی که به اذن پرودگارم از #بندگان خوب الله خواهند شد...
😊همانطور که گفتم مادرم دیگه دست کشیده بود از مقابله کردن بامن... یه روز میخواستن واسه دو برادر تازه بدنیا اومدم اسم بزارن منم هیچی نگفتم هیچ نظری ندادم #سکوت کرده بودم چون اصلا انتظار نداشتم اسمی که من بگم روشون بزارن و یا مامانم قبول کنه هر کی یه نظری میداد مامانم نگاش به من بود خیلی #عجیب نگاهم میکرد منم گفتم مامان چیزی شده چرا اینجوری نگام میکنی مامانم گفت #خوشحال نیستی دو برادر دیگه داری منم گفتم البته که خوشحالم نذاشت حرفم تموم شه گفت تو نظری برای اسمشون نداری منم گفتم : بیخودی حرف نمیزنم و یکم از این حقیقت #ناراحت بودم که هر چند دیگه مشکلی نبود اما بین من و خانوادم #فرق_های زیادی بود رفتم پیش دو برادر های کوچکم چشمای آبی رنگشون رو به من بود #زید و #سعد خیلی به این دو کوچولو میاد...
❤️تو دلم گفتم خدایا من دارم میرم اگر اسم هاشونم اینا نشد #زندگی_شون مثل #صحابی باشه راهشون و هدایت روشن تو شامل حالشون کن تو فکر فرو رفته بودم....
🌸🍃که صدای مامانم و گفتن زید پسرم به گوشم رسید دلم میخواست بازم بشنوم شاید اشتباهی شنیدم نه بازم شنیدم این دفعه بابام بود مامانم گفت راست میگی #روژین_جان خیلی بهشون میاد همینا رو روشون میزاریم...
☺️خدایا #شکرت الحمدالله اون روز هیچ وقت نشستن کنار خانوادم یادم نمیره خیلی لذت بخش بود هر چی به خانوادم #نگاه میکردم یه چیزی تو دلم تکون میخورد نمیدونم اسمشو ناراحتی بزارم یا خوشحالی....
#ادامه_دارد_انشاءالله ..
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
💥 #تنهایی؟✌️🏼 #نه_الله_با_من_است... #قسمت_چهل_هشتم 😊بله برادرم #ازدواج کرد با یکی مثل خودش #باحیا و #نجیب لباس سفید و زیر چادرش و #نقاب سفید... 🌸🍃 #زن_داداشم دنیای منو نورانی کرد و هر چی به مشکلات گذشته م نگاه میکردم فقط #امید میدیدم از خوشحالی…
💥 #تنهایی؟👋🏼 #نه_الله_با_من_است...
#قسمت_چهل_نهم
✍🏼تصمیم داشتیم 6 مهر امسال بریم #عربستان سعودی... برادرم قرار بود یه مراسم خداحافظی بگیره گفت 1 مهر میگیریم چند روزی مونده بود به یک مهر برادرم نظرش عوض شده که بجای مراسم خداحافظی یه #عقیقه برای خودمون بگیرم من از این موضوع خیلی #خوشحال بودم به خانوادم گفتم اونام بخاطر من چیزی نگفتن من با اجازه خانوادم میرفتم اونا از همه چی #خبر داشتن...
😔اون روز حالم خراب شد مدتی بود #مریض میشدم #دکتر برام نمونه برداری و #آزمایش نوشته بودن اما بخاطر #ذوق و #اشتیاق #سفر یادم رفته بود انجام بدم...
رفتم #آزمایش اونجا یه برادر دینیم کار میکنه وقتی آزمایش دید رنگ به چهرش نموند پرسیدم چه مشکلی دارم؟ و نگرانم کرد ازش خواهش کردم که چه آزمایشیه....
خلاصه با #نگرانی و #دلتنگی برگشتم خونه فقط دلم میخواست پیش مامان و بابام باشم کنارشون بغلشون سعی خودمو کردم اصلا به روی خودم نیارم اذان ظهر رو میگفت #قلب من داشت می لرزید که اگر جواب آزمایش چیزی ازش میترسم باشه و...
😔من چی دارم با چه #اعمالی برم پیش #الله خدایا خودت بهم #رحم کن وقتی #نگاه کردم پدر و مادرم بیخیال دارن وسایل سفر رو آماده میکنن واقعا حالم بد میشد خدایا یعنی اونا از #مرگ نمیترسن یعنی تا حالا بهش فکر کردن؟
روزی قبل از مراسم بیشتر از همیشه به خانوادم #نگاه میکردم و کاراشون رو میدیدم بیشتر همیشه بهشون #فکر میکردم روز #مراسم بود قرار بود عصر برم جواب آزمایش رو بگیرم اما نه دلم میخواست برم نه میتونستم برم چون مراسم واسه شب بود لباس هامو پوشیدم رفتم جلو #آینه روسریم رو درست کنم بابام گفت #روژین دخترم بیام تو..؟ گفتم بیا بابا جونم تو چشمای سرخش معلوم بود گریه کرده پدرم 42 سال بود اما همیشه مثل یه مرد 24 ساله بود اما اون روز تو اتاق من خیلی بیشتر از سنش بنظر میرسید با دیدن چشمای پدرم نتونستم جلودار خودم بشم مثل همیشه با #سکوت و #لبخندی_تلخ اشکای منم اومد بابام منو تو بغلش گرفته بود #گریه نکن نور چشامم گریه نکن من دوست دارم بری #خواهرت رو برگردونی وقتی خواهرت رفت نه تنها پشتم شکست بلکه دیدم ذره ذره شدن مادرت رو تنهایی های تو و لبخندهای سردت...
😭یکم اروم شدیم از پدرم #حلالیت خواستم که این همه سال اذیتشون کردم مقابلشون ایستادم بابام گفت میدونی واسه چی اومدم اینجا...؟ گفت: وقتی #مسلمان شدی خیلی از این بابت #خوشحال نشدم چون فکر میکردم خیلی طول نمیکشه و این باعث میشه بقیه تصمیمات بزرگ رو بگیری بعد پشیمون بشی و از آینده ت #ترس داشتم اما بعد از یک سال من #افتخار کردم که دو تا دخترانم مسلمانن همیشه به اسمت به #چادرت و حتی به #نقابت #افتخار کردم و میکنم چون من رو #سرافکنده نکردی دخترم...
😭حرفای بابام منو به دنیای دیگری برد #اشکام اجازه نمیداد حتی جواب بابامو بدم فقط بی وقفه گریه میکردم من که #شرم داشتم حتی در تنهایی هام که اینا پدر و مادر من باشن اونا به من #افتخار میکردن... دلم نمیخواست از بغل بابام بیام بیرون دلم نمیخواست اشکام خشک بشن دلم میخواست دستام رو بلند کنم برای #هدایتشون #دعا کنم همون دعا کردنی که وجود #الله رو روشن کرد برام......
#ادامه_دارد_انشاءالله...
@admmmj123
#قسمت_چهل_نهم
✍🏼تصمیم داشتیم 6 مهر امسال بریم #عربستان سعودی... برادرم قرار بود یه مراسم خداحافظی بگیره گفت 1 مهر میگیریم چند روزی مونده بود به یک مهر برادرم نظرش عوض شده که بجای مراسم خداحافظی یه #عقیقه برای خودمون بگیرم من از این موضوع خیلی #خوشحال بودم به خانوادم گفتم اونام بخاطر من چیزی نگفتن من با اجازه خانوادم میرفتم اونا از همه چی #خبر داشتن...
😔اون روز حالم خراب شد مدتی بود #مریض میشدم #دکتر برام نمونه برداری و #آزمایش نوشته بودن اما بخاطر #ذوق و #اشتیاق #سفر یادم رفته بود انجام بدم...
رفتم #آزمایش اونجا یه برادر دینیم کار میکنه وقتی آزمایش دید رنگ به چهرش نموند پرسیدم چه مشکلی دارم؟ و نگرانم کرد ازش خواهش کردم که چه آزمایشیه....
خلاصه با #نگرانی و #دلتنگی برگشتم خونه فقط دلم میخواست پیش مامان و بابام باشم کنارشون بغلشون سعی خودمو کردم اصلا به روی خودم نیارم اذان ظهر رو میگفت #قلب من داشت می لرزید که اگر جواب آزمایش چیزی ازش میترسم باشه و...
😔من چی دارم با چه #اعمالی برم پیش #الله خدایا خودت بهم #رحم کن وقتی #نگاه کردم پدر و مادرم بیخیال دارن وسایل سفر رو آماده میکنن واقعا حالم بد میشد خدایا یعنی اونا از #مرگ نمیترسن یعنی تا حالا بهش فکر کردن؟
روزی قبل از مراسم بیشتر از همیشه به خانوادم #نگاه میکردم و کاراشون رو میدیدم بیشتر همیشه بهشون #فکر میکردم روز #مراسم بود قرار بود عصر برم جواب آزمایش رو بگیرم اما نه دلم میخواست برم نه میتونستم برم چون مراسم واسه شب بود لباس هامو پوشیدم رفتم جلو #آینه روسریم رو درست کنم بابام گفت #روژین دخترم بیام تو..؟ گفتم بیا بابا جونم تو چشمای سرخش معلوم بود گریه کرده پدرم 42 سال بود اما همیشه مثل یه مرد 24 ساله بود اما اون روز تو اتاق من خیلی بیشتر از سنش بنظر میرسید با دیدن چشمای پدرم نتونستم جلودار خودم بشم مثل همیشه با #سکوت و #لبخندی_تلخ اشکای منم اومد بابام منو تو بغلش گرفته بود #گریه نکن نور چشامم گریه نکن من دوست دارم بری #خواهرت رو برگردونی وقتی خواهرت رفت نه تنها پشتم شکست بلکه دیدم ذره ذره شدن مادرت رو تنهایی های تو و لبخندهای سردت...
😭یکم اروم شدیم از پدرم #حلالیت خواستم که این همه سال اذیتشون کردم مقابلشون ایستادم بابام گفت میدونی واسه چی اومدم اینجا...؟ گفت: وقتی #مسلمان شدی خیلی از این بابت #خوشحال نشدم چون فکر میکردم خیلی طول نمیکشه و این باعث میشه بقیه تصمیمات بزرگ رو بگیری بعد پشیمون بشی و از آینده ت #ترس داشتم اما بعد از یک سال من #افتخار کردم که دو تا دخترانم مسلمانن همیشه به اسمت به #چادرت و حتی به #نقابت #افتخار کردم و میکنم چون من رو #سرافکنده نکردی دخترم...
😭حرفای بابام منو به دنیای دیگری برد #اشکام اجازه نمیداد حتی جواب بابامو بدم فقط بی وقفه گریه میکردم من که #شرم داشتم حتی در تنهایی هام که اینا پدر و مادر من باشن اونا به من #افتخار میکردن... دلم نمیخواست از بغل بابام بیام بیرون دلم نمیخواست اشکام خشک بشن دلم میخواست دستام رو بلند کنم برای #هدایتشون #دعا کنم همون دعا کردنی که وجود #الله رو روشن کرد برام......
#ادامه_دارد_انشاءالله...
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
💥 #تنهایی؟👋🏼 #نه_الله_با_من_است... #قسمت_چهل_نهم ✍🏼تصمیم داشتیم 6 مهر امسال بریم #عربستان سعودی... برادرم قرار بود یه مراسم خداحافظی بگیره گفت 1 مهر میگیریم چند روزی مونده بود به یک مهر برادرم نظرش عوض شده که بجای مراسم خداحافظی یه #عقیقه برای…
💥 #تنهایی؟ #نه_الله_با_من_است...
#قسمت_آخر
😔با چشمای گریان رفتیم به #مراسم #عقیقه ... من و #برادرم تو راه بودیم اون برادر آزمایشگاه زنگ زد که بیان دنبال آزمایش....
گفتم برادرجان جوابش دیگه خیلی مهم نیست چی باشه فقط شما #شاهد باشید در #دنیا و #قیامت من اگر فقط یه لحظه از #عمر باقی مونده باشه دست از #دعا کردن و تلاشم برای #هدایت خانوادم برنمیدارم و هیچ جایی نخواهم رفت....
😔مراسم تموم شد #محمد از پشت چشامو گرفت منم همیشه با صدای پاهاش و نفس کشیدنش میدونستم برادرمه و همه #وجودمه نمیدونستم حالا چطوری به برادرم بگم که من #نمیام کار سختی بود اما بلاخره بهش گفتم....
🌸🍃برادرم هیچی نمیگفت فقط بهم #نگاه میکرد ازش خواهش کردم چیزی بگه عادت داشت وقتی #عصبی یا #ناراحت میشد چیزی نمیگفت لبخندی زد و گفت تو نیایی منم نمیرم از این بیشتر نیست... اما اگر تو نیایی سوژین چطوری برگرده؟ گفتم اون برگشتی نیست مگه نه برمیگشت دیگه م نمیخوام چیزی بگی....
چند روزی گذشته بود خیلی از خودم #ناراحت بودم که اون روز را برای برادرم #خراب کردم باید برادرم رو #راضی میکردم که طبق معلوم همیشه کنارم بود و اسرارهای من بلاخره اونو به #حرف درآورد دلیلش فقط و فقط من بودم که #پشیمان شده از سفرش...
➖ #برادرم همه دنیای من بود تمام #زندگی من تو برادرم خلاصه میشد خیلی بیشتر از #سوژین برام عزیز بود...
اما انقد اسرار کردم بلاخره برادرم راضی شد اما با ناراحتی و #قسم خورد که بهمم #نگاه نکنه وقتی بره ولی نتونست... این بار با خودم #عهد بستم رفتن #عزیز دیگرم رو #نگاه نکنم فرودگاه انقد شلوغ بود حتی نتونستم نقابمو برادرم برای آخرین خوب همو ببینیم #درد قلبم انقد شدید بود که داشتم میمردم حق #گلایه هم نداشتم چون اون طرف خانوادم بودن که به #امید #هدایتشان کنارشان بمانم من باید مثل #داعی تصمیم میگرفتم نه از روی #احساسات ، باید بیخیال #خواهر و #برادرم و #شهر و دیار عزیز تر از جانم میشدم....
😭از وقتی برادرم رفت #قلبم خوب نمیزنه و اشکام #خشک نمیشه دستام دوباره شروع به #لرزیدن کرده چون من بی برادرم کامل نیستم رفتن برادرم خیلی سخت تر از #سوژین بود تکه هایی از وجودم ازم جدا شدن همیشه جای خالی و نبودنشون کنارم رو #حس میکنم و #بغض گلوم رو میگیره....
😔کاش پیشم میبودن ولی من #ناامید نمیشم
هیچ وقت دست از #دعا کردن و #سجده_های طولانی بر نمیدارم و هیچ وقت خسته نخواهم شد برای #دیدار دوباره و #هدایت #والدینم مطمینم آن روز خواهم رسید برام مهم نیست کی چون من تا آخرین #نفسهام تلاش خودم رو خواهم کرد....
✍🏼و از همه بیشتر بازگو کردن #خاطرات #زندگی خودم برای اعضای کانال فهمیدم که هیچ وقت ناامید نشدم و این #امید تازه ای بهم بخشید و الان که نگاه میکنم به گذشته فقط بجز #خوشحالی چیزی نمیبینم....
تمام سختی های که کشیدم رو #فراموش کردم و ارزش یه #لحظه تو #سجده بودن و پوشیدن نقابم رو نداره چون #الله همیشه با من بود...
💐از همه کاربران کانال خیلی ممنونم ازتون دعای خیر میخوام از اینکه برای حرفای من وقت گذاشتید #قدردانی میکنم ازتون #حلالیت میخوام اگر خسته تون کردم...
✋🏼والسلام علیکم و رحمته الله و برکاته
😊 #تنهایی فقط خاص #الله ست و الله هم همیشه با ماست
💌 #پایان.....
@admmmj123
#قسمت_آخر
😔با چشمای گریان رفتیم به #مراسم #عقیقه ... من و #برادرم تو راه بودیم اون برادر آزمایشگاه زنگ زد که بیان دنبال آزمایش....
گفتم برادرجان جوابش دیگه خیلی مهم نیست چی باشه فقط شما #شاهد باشید در #دنیا و #قیامت من اگر فقط یه لحظه از #عمر باقی مونده باشه دست از #دعا کردن و تلاشم برای #هدایت خانوادم برنمیدارم و هیچ جایی نخواهم رفت....
😔مراسم تموم شد #محمد از پشت چشامو گرفت منم همیشه با صدای پاهاش و نفس کشیدنش میدونستم برادرمه و همه #وجودمه نمیدونستم حالا چطوری به برادرم بگم که من #نمیام کار سختی بود اما بلاخره بهش گفتم....
🌸🍃برادرم هیچی نمیگفت فقط بهم #نگاه میکرد ازش خواهش کردم چیزی بگه عادت داشت وقتی #عصبی یا #ناراحت میشد چیزی نمیگفت لبخندی زد و گفت تو نیایی منم نمیرم از این بیشتر نیست... اما اگر تو نیایی سوژین چطوری برگرده؟ گفتم اون برگشتی نیست مگه نه برمیگشت دیگه م نمیخوام چیزی بگی....
چند روزی گذشته بود خیلی از خودم #ناراحت بودم که اون روز را برای برادرم #خراب کردم باید برادرم رو #راضی میکردم که طبق معلوم همیشه کنارم بود و اسرارهای من بلاخره اونو به #حرف درآورد دلیلش فقط و فقط من بودم که #پشیمان شده از سفرش...
➖ #برادرم همه دنیای من بود تمام #زندگی من تو برادرم خلاصه میشد خیلی بیشتر از #سوژین برام عزیز بود...
اما انقد اسرار کردم بلاخره برادرم راضی شد اما با ناراحتی و #قسم خورد که بهمم #نگاه نکنه وقتی بره ولی نتونست... این بار با خودم #عهد بستم رفتن #عزیز دیگرم رو #نگاه نکنم فرودگاه انقد شلوغ بود حتی نتونستم نقابمو برادرم برای آخرین خوب همو ببینیم #درد قلبم انقد شدید بود که داشتم میمردم حق #گلایه هم نداشتم چون اون طرف خانوادم بودن که به #امید #هدایتشان کنارشان بمانم من باید مثل #داعی تصمیم میگرفتم نه از روی #احساسات ، باید بیخیال #خواهر و #برادرم و #شهر و دیار عزیز تر از جانم میشدم....
😭از وقتی برادرم رفت #قلبم خوب نمیزنه و اشکام #خشک نمیشه دستام دوباره شروع به #لرزیدن کرده چون من بی برادرم کامل نیستم رفتن برادرم خیلی سخت تر از #سوژین بود تکه هایی از وجودم ازم جدا شدن همیشه جای خالی و نبودنشون کنارم رو #حس میکنم و #بغض گلوم رو میگیره....
😔کاش پیشم میبودن ولی من #ناامید نمیشم
هیچ وقت دست از #دعا کردن و #سجده_های طولانی بر نمیدارم و هیچ وقت خسته نخواهم شد برای #دیدار دوباره و #هدایت #والدینم مطمینم آن روز خواهم رسید برام مهم نیست کی چون من تا آخرین #نفسهام تلاش خودم رو خواهم کرد....
✍🏼و از همه بیشتر بازگو کردن #خاطرات #زندگی خودم برای اعضای کانال فهمیدم که هیچ وقت ناامید نشدم و این #امید تازه ای بهم بخشید و الان که نگاه میکنم به گذشته فقط بجز #خوشحالی چیزی نمیبینم....
تمام سختی های که کشیدم رو #فراموش کردم و ارزش یه #لحظه تو #سجده بودن و پوشیدن نقابم رو نداره چون #الله همیشه با من بود...
💐از همه کاربران کانال خیلی ممنونم ازتون دعای خیر میخوام از اینکه برای حرفای من وقت گذاشتید #قدردانی میکنم ازتون #حلالیت میخوام اگر خسته تون کردم...
✋🏼والسلام علیکم و رحمته الله و برکاته
😊 #تنهایی فقط خاص #الله ست و الله هم همیشه با ماست
💌 #پایان.....
@admmmj123