👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.76K subscribers
1.97K photos
1.15K videos
37 files
762 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_هفدهم ✍🏼از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم یا الله انگار یکبار دیگه از اول به هم رسیدیم... الله رو شکر کردم در دلم ازش #تشکر کردم که جواب دعاهام رو داد ولی گاهی اوقات هم با خودم #فکر میکردم که شاید من #لیاقت امتحان کردن توسط الله…
❤️ #نسیم_هدایت

#قسمت_هجدهم

✍🏼فرداش رفتم
#مدرسه ولی از دستش #ناراحت بودم که چرا بهم خندید مگه من خنده دارم فقط یه اتفاق ساده افتاد دیگه چرا میخنده باید کمکم میکرد منم خوشحال میشدم...
😒ولی هی میخندید ، خوب چیکار کنم... آخه من چرا زود جوگیر میشم حالا نمیشید صبر میکردم تا اون بره بعد خود شیرینی میکردم
حالا بیخیال به درسم گوش کنم اما نمیشد بیخیال بشم
🤔مدرسه که تموم شد رفتم ببینم اومده دنبالم اما نیومده بود یعنی چی
نکنه بدون خداحافظی رفته باشه حالا چیکار کنم چرا من دیشب باهاش
#قهر کردم
☹️یواش یواش رفتم خونه اما هیچ خبری ازش نبود حتی بعداز ظهر هم نیومد خونمون خیلی
#استرس گرفتم و ناراحت بودم
توی خونه هم همش فکرم مشغول بود
شماره خونشون رو داشتم ولی منکه روم نمیشد زنگ بزنم...

خلاصه هر جوری بود خودم رو راضی کردم و زنگ زدم
#مادر_شوهرم برداشت ای خدا حالا چی بگم بعد از سلام و احوال پرسی و اینکه خیلی خوشحال شد که من زنگ زدم گفت که چطور زنگ زدی منم گفتم میخواستم از شما خبری بگیرم پاک از #خجالت آب شدم خدایا این کارها چیه که من انجام میدم....؟
😢بعدش گفت که خونه نیست از صبح رفته بیرون بر نگشته به خاطر اینکه نگران نشم گفت هر وقت بر گشت میگم بهت زنگ بزنه... منم گفتم باشه ممنون خداحافظی کردم و قطعش کردم اما دلم آشوب بود خدایا چکار کنم نکنه رفته باشه
من چرا قهر کردم آخه چرا ؟؟ شب شد ازش خبری نشد ای خدا بد جور حالم بده من خیلی ناراحتم...
دیگه اوج
#دلشوره و توی #فکر بودم که یکی زنگ در رو زد با خوشحالی رفتم در رو باز کردم که دیدم آقا مصطفی است

😍خیلی
#خیلی خوشحال شدم ای کاش روم میشد بغلش میکردم اما فقط نگاش کردم و گفتم #کجا بودی اونم گفت چطور کار داشتم نگرانم شدی...؟ سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم ، اومد داخل رفتیم بالا خیلی از دیدنش #خوشحال شدم
خدا رو شکر نرفته بود میخواستم ازش بپرسم که سفرش چطور لغو شده اما همش یادم میرفت مهم همین بود که کنارم نشسته...بازهم به
#روزگار خوش قبل برگشتیم و باز هم شلوغی و شیطنت همراه با آقا مصطفی ولی خوشم میومد که همیشه در تمام دسته گل آب دادن ها کنارم بود و کمکم میکرد تا باهم دسته گل به آب بدیم پا به پام شلوغی میکرد منم خوشحال میشدم که در تمام کارها همراهم بود
خدا رو شکر الله یک
#همراه و #همسر خوب نصیبم کرده

دیگه نزدیک
#عروسی بود و کم کم باید خودمون رو آماده میکردیم با مامانم میرفتیم و جهیزیه تهیه میکردیم و هر روز #بازار بودیم...
خیلی
#سخت بود با وجود اون همه سر شلوغی که داشتم کنارش کلاس برم و درسهام خوب باشه
تجویدم هم داشت تموم میشد و کتاب عقیده هم همینطور
الحمدلله کارها خود به خود داشت راست و ریست میشد الحمدلله

دو هفته قبل از
#عروسی آقا #مصطفی گفت که بریم باهم #لباس رو انتخاب کنیم بعدش با خانواده میاییم و میخریمش منم که #عاشق قدم زدن کنار آقا مصطفی بودم حالا به هر دلیل
گفتم باشه و رفتم خودم رو جمع و جور کردم و رفتیم و.....

✍🏼
#ادامه_دارد_ان_شاءالله
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_بیست_و_سوم 😔نمیخواستم بره نمیخواستم اینجوری تموم بشه ولی من نمیتونستم جلوی کسی رو که میخواد در #راه_الله #جهاد کنه را بگیرم... 💔اما والله قلبم داشت از جا در میومد من در #تنهایی خودم غوطه میخوردم و کسی از حالم خبر نداشت ، نمیشد…
❤️ #نسیم_هدایت

💌
#قسمت_بیست_و_چهارم


✍🏼دیگه کم کم حتی نمیتونستم راه برم
برادرم طبق معمول شبها دیر میومد پیش
#نامزدش بود به شب که ساعت 1 برگشت دید من جلوی پنجره هستم و #گریه میکنم بدون اینکه حتی سلام کنه گریه کرد فکر کرد که من متوجه نشدم اما من صدای گریه های یواشکیش رو شنیدم خیلی #داغون بودم داغون تر از همیشه...

تازه گوشی
#موبایل به بازار اومده بود به برادرم گفتم یه موبایل برام بخر چون واقعا نمیتونستم برم بیرون یه موبایل برام گیر آورد خیلی #خوشحال شدم دیگه تو پوست خودم نمیگنجیدم اولین کاری که کردم رفتم به مصطفی زنگ زدم خیلی با خوشحالی باهاش حرف زدم اما اون اصلا خوشحال نبود کاملا #غمگین بود نمیتونست حرف بزنه گفتم چی شده چرا حالت گرفته است...؟

😔گفت میخوام
#آرام باشی و خوب به حرفهام گوش بدی گفتم باشه بگو
گفت: دیگه نمیتونم برگردم برای همیشه حتی دیگه نمیزارن باهات
#حرف بزنم تلفنی الان هم با اصرار گذاشتن....
#فریاد زدم گفتم والله قبول نمیکنم والله قبول نمیکنم تو گفتی برای #همیشه نمیری من حالم خوب نیست حداقل برگرد بچه ات رو ببین چیزی نمونده...

😔آروم گفت میدونم
#ناراحتی هر چقدر دوست داری سرم فریاد بکش چون قبلنا گاهی اوقات بهانه کارتون میگرفتم به خاطر اینکه کم سن و سال بودم بهش گفتم دیگه #بهانه کارتون نمیگیرم فقط برگرد اینو که گفتم گریه کرد و #قطع کرد...
#چادرم رو برداشتم و به سختی خودم رو راه میبردم و رفتم بیرون اونهم با چه حال بدی میخواستم برم پیشش اما نمیدونستم #کجا برم فقط میرفتم بلاخره #مادرم پیدام کرد وقتی پیدام کرد کاملا داغون شده بودم حالم خیلی بد بود با خواهرم هر جوری بود یه جا برام پیدا کردن یکم بشینم و بعد دوباره راه افتادیم و رفتیم خونه آقا مصطفی خبر دار شده بود که زدم بیرون بعد از اینکه قطع کرده بود بازم زنگ زده بود برای #خداحافظی بهش گفته بودن رفته بیرون و هیچ کس هم نمیدونه کجاست خیلی #نگران شده بود...

منم که از همه
#ناراحت تر و #غمگین تر بودم وقتی برگشتم بازم زنگ زد اما من دیگه باهاش حرف نزدم چون میدونستم میخواد #خداحافظی کنه دیگه اصلا باهاش حرف نزدم اما بازم شبانه #منتظرش بودم به مادرم گفته بود فلان #شب برمیگردم....

اما من خبر نداشتم مثل همیشه یه شب جلوی پنجره بودم دقیقا ساعت 2.30 دقیقه نصف شب بود که زنگ در رو زدن نصف شبی از خوشحالی بال بال زدم و رفتم در رو باز کنم اما منکه نمیتونستم راه برم مادرم در رو باز کرد وای خودش بود بخدا خودش بود من یکبار دیگه دیدمت....
😍یه صورت پر از خاک با بدن بوی عرق و سر تراشیده شده و صورت خیلی خیلی لاغر اصلا کاملا عوض شده بود اما من خوشحال بودم که برگشته بود بلاخره دیدمش من
#مصطفی رو بدست آوردم یکبار دیگه....

خیلی
#خسته و #داغون بود اما ما فقط به هم دیگه نگاه کردیم فقط #نگاه ، مادرم گفت مصطفی جان برو بخواب چرا انقدر #لاغر شدی مگه مجبور بودی انقد سخت کار کنی اونم نتونست جوابش رو بده فقط به من نگاه میکرد و من هم به اون...
انگار یه نیروی تازه گرفته بودم آقا مصطفی بهم گفت چرا انقدر عوض شدی؟ فکرش رو نمیکردم که منم تغییر کرده باشم گفتم نمیدونم مادرم یه جای خواب براش انداخت و رفت بخوابه منکه اینهمه مدت سرپا بودم نمیخواستم بخوابم مادرم گفت شما که باید فردا برید خونه خودتون بریم بخوابیم رفتیم خوابیدیم خیلی خوشحال بودم تمام دنیا یکباره فقط به من تقدیم شده بود با همه قشنگیش....

مصطفی و من صبح خیلی زود بلند شدیم من اون روز حالم خیلی خوب بود با وجود اینکه همه جا رو
#برف گرفته بود اما رفتیم خونه مصطفی و من خیلی خیلی #خوشحال بودیم گفت اونجا که بودم همه اش به تو فکر میکردم یه #کادو بهم داد گفت اینو برات خریدم بازش کردم یه #شال خیلی قشنگ توش بود یه دونه دیگه دستم داد و گفت اینم واسه نی نی کوچولو....
یه دست لباس نارنجی رنگ خیلی کوچولو و خوشکل هم خریده بود مادر شوهرم اومد پایین از دیدن مصطفی خیلی خوشحال شد هم دیگر رو بغل کردن...

#مادر_شوهرم نشسته بود پیش ما و با مصطفی حرف میزدن من هم به حرفهاشون گوش میدادم گفت بیایید بالا واسه نهار گفتم چشم ، مصطفی یه دوش گرفت و منن ساکش رو باز کردم و وسایل هاش رو جدا کردم بشورم براش....
رفتیم بالا نهار خوردیم و اوندیم پایین مصطفی خستگی از تنش در نرفته بود بازم خیلی خسته بود و خوابید

😊منم با تمام
#احساسم بهش نگاه میکردم به چشمای قشنگ عسلیش که الان بسته شدن از خستگی به تن لاغرش به #وجود مبارکش که بازم خونه رو #نورانی کرد.....

#ادامه_دارد
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است.... #قسمت_چهلم 😔من بدون خواهرم #زندگیم خیلی سخت میشد نمیتونستم #حجابم رو نگه دارم نمیتونستم #ایمانم رو نگه دارم همش گول زدن خودمونه.... گفتم الان هر چند تو #مجبوری بری اما بازم درست نیست چون تو بدون #محرمی... ✍🏼گفت…
💥 #تنهایی؟👋🏼 #نه_الله_با_من_است.....

#قسمت_چهل_یکم

✍🏼تا
#شب نتوانستم برم خونه واقعا توان برگشتن رو نداشتم وقتی به خودم اومدم یادم افتاد که بوده به #خانوادم چی بگم.... با #سوژین رفتم بیرون اما الان بگم کجاست؟؟ #خدایا کمکم کن... برگشتم خونه زودی به طرف اتاقم دویدم کسی منو نبینه آگرین خواهرم اومد در رو #قفل کرده بودم چون واقعا جوابی نداشتم گفت روژین پس سوژین و برادر محمد کوشون منم الکی تند گفتم الله اکبر....
بعد چند ثانیه دیگه اومد بازم پرسید اونا چرا باهات نیستن منم یه
#آه کشیدم و گفتم اونا یه جا #دعوت بودن رفتن اونجا احتمالا بمونن شب اونجا، همش #سوال میکرد که #کجا و #کی...

🌸🍃شب به
#گوشی سوژین زنگ زدم #خاموش بود با اینکه میدونستم خاموش و دیگه #روشن نمیشه باز #زنگ میزدم و امیدوار بودم واسه یه لحظه #روشن بشه....
😔حتی اگه جوابم نده صدای بوق شمارش هم
#آرام_بخش وجودم بود میتونم به آسونی قسم بخورم که اون شب حتی واسه یه لحظه م نخوابیدم از یه طرف #نگران خواهرم بودم با این #سن کم میتونه اونجا در #غربت دوام بیاره هرچند با افراد #مطمئنی بود اما....
از یه طرفم از خانوادم واقعا میترسیدم چه
#جوابی داشتم بهشون بگم...

#صبح صدای اذان می اومد دوباره گریه ام گرفت یاد اون شبی افتادم که صدای اذان صبح رو میشنیدم و چقدر با #بدبختی به این رسیدم و رسیدیم اون موقع هم منو خواهرم دور بودیم از هم با این تفاوت که الان #مسلمان بود...
دستام رو بلندم کردم و گفتم خدایا قبلا برایش
#دعای #هدایت کردم الانم ازت میخوام روحم رو بهم برگردونی....

ساعت 11 صبح بود بابام بهم زنگ زد
#روژین، خواهرت کجاست؟
منم از
#ترس زود گوشی رو #قطع کردم دوباره زنگ زد این دفعه یکم #جرئت پیدا کردم و گفتم بابا محمد بهش زنگ زد و از من #جدا شد گفت میرن #مهمونی شایدم شبم بمونن من فقط همینو میدونم...

🌸🍃چند ساعتی گذشته بود داشتم
#سکته میکردم تا اینکه #پدرم برگشت خونه میدونستم و منتظر #دعوای بزرگی بودم به طرفم اومد و گفت بهم بگو سوژین کجاست؟ منم همون جواب قبلی رو دادم اون گفت به محمد زنگ زدم اصلا اون برنگشته.... منم گفتم آخه #مگه میشه بزار من به سوژین زنگ بزنم اونم گفت لازم نمیکنه خاموشه #دنیا دور سرم میچرخید بزور خودمو نگه داشته بودم نمیدونستم #زنده ام یا #مرده فقط به خودم جرئت میدادم و میگفت یاالله یا الله....

😔بلاخره پدرم فهمید که سوژین غیبش زده اما نمیدونست
#کجا همش از من میپرسید کجا رفته......
من را تو اتاقم
#زندانی کردن نذاشتن دیگه #مدرسه برم حتی یه بیرون رفتن کوچیک اما نمیدونستن من همینجوری هم حالم خوب نبود...

#ادامه_دارد_ان‌شاءالله.....

@admmmj123