👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.76K subscribers
1.97K photos
1.15K videos
37 files
762 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_سی_و_دوم ✍🏼همینکه مصطفی خوابید رفتم لباسی که تنش بود بشورم تا واسه فردا تمیز باشه اونم شستم... 😔تا #سحر نخوابیدم توی حیاط بودم اومدم تو که سحری رو آماده کنم دیدم مصطفی داره نماز میخونه اونم نخوابیده بود سحری رو آماده کردم و…
❤️ #نسیم_هدایت

💌
#قسمت_سی_و_سوم

😭یالله فقط نیم ساعت وقت هست تا
#جدایی چیکار کنم #آرزو میکردم که #قلبم از سینه ام در بیاد و دیگه نبینم که داره میره...
گفتم نصیحتی داری بگی گفت ازت میخوام که
#نمازتو سر وقت بخون #تقوا داشته باش از #الله همیشه بترس ... من با میل خودم بلند شدم و میرم در بین حرفهاش چشمش همش به من بود میگفت گریه نکن دیگه خواهش میکنم بسه دیگه #بخند اما من #خنده هام رو #گم کرده بودم، نمیتونستم بخندم گفتم خوب چه حرفی و وصیتی برای محدثه داری گفت باید به پدرش #افتخار کنه...
گفت بخند دیگه اما من بیشتر و بیشتر گریه میکردم دیگه نتونست حرف بزنه گفتم صبر کن برم محدثه رو بیارم باهاش خداحافظی کنی رفتم محدثه رو آوردم بغلش کرد و زود به زود روی قلبش میگذاشت
😭ساکش رو دستش گرفت از پله ها پایین رفت و برای آخرین بار خداحافظی کرد دنبالش با گریه رفتم گفت نیا محدثه رو هم گذاشت زمین محدثه هم گریه کرد تا آخر کوچه که رفت من چشم به دنبالش بودم و گریه میکردم و اون هم زود به زود سرش رو بر میگردوند و
#نگاهم میکرد و #اشاره میکرد برو تو اما من نمیتونستم #چشم ازش بردارم ...
در آخر کوچه ایستاد و اشاره کرد برو تو اما نرفتم و می ایستاد و نگاهم کرد و رفت دیگه ندیدمش...
😭همینکه رفت منم رفتم تو خونه زار زار گریه کردم باورم نمیشد برای آخرین بار حتی بغلش نکردم ای کاش برای آخرین بار دستهاش رو
#لمس میکردم اما گریه امانم رو بریده بود...
نباید کسی از
#ماجرا خبردار میشد
پس من باید خون سرد بودم اما چه طوری...؟
😔شب خونه خواهرم
#دعوت بودیم تازه 1 ماه بود که #عروسی کرده بود دامادمون اومد دنبالم گفتم بهشون برای #سفر رفته و فقط من میام مادرمم همراهش اومده بود چون نمیشد من با دامادمون برم چون #نامحرم بود رسیدم خونه خواهرم...
مادرم چون جلو نشسته بود صورتم رو ندید رفتم تو مادرم هم برگشت خونه خودشون ، خواهرم همینکه صورتم رو دید گفت چی شده؟ گفتم هیچی گفت بخدا یک چیزی شده که کوچیک هم نیست خیلی بزرگه در دو کلمه سرهمش آوردم...
😞مصطفی برای همیشه رفت...
خشکش زد باورش نمیشد
#مهمونی رو زهرمار کردم براشون خواهرم انقد گریه کرد چشماش کاملا خون شده بود اون شب نتونستیم #شام بخوریم گفتم منو ببرید خونه خودم گفتن تنهایی نمیشه اینجا بمون اما نتونستن قانعم کنن منو برگردندند خونه محدثه رو خوابوندم و رفتم...
😔مثل عادت همیشگی جا انداختم اصلا یادم نبود که مصطفی نیست همینکه یادم افتاد
#دلم ریخت جمعش کردم رفتم دمپایی های مصطفی رو آوردم و زیر سرم گذاشتم تا اذان صبح فقط یک ریز گریه کردم حتی یک ثانیه هم نخوابیدم #قرآن روشن کرده بودم...
فرداش محدثه نوبت
#دکتر داشت مونده بودم الان تنهایی چطوری برم؟ باید میرفتم به همین خاطر کسی رو پیدا نکردم که بیاد باهام خودم تنهایی رفتم بعدش برگشتم خونه یک هفته تمام من اصلا نخوابیدم فقط روی دمپایی های مصطفی دراز میکشیدم...
📞بعد از یک هفته روز
#جمعه بود به تلفن خونمون زنگ آمد وای خدای من مصطفی بود گفت صحیح و سالمم
خیلی خوشحال شدم از خوشحالی
#اشک_شوق میریختم انقد جیغ زدم که مادر شوهرم فهمید و اومد بالا گفت چیه؟ گفتم مصطفی زنگ زده گفت بگو کی بر میگردی؟
😔این سوال خیلی
#سخت بود منم چون میخواستم که نفهمه من از ماجرا خبر دارم ازش سوال کردم گفت ای کلک کسی پیشته ؟ گفتم بله دیگه گفتم مامانت میگه کی بر میگردی؟ گفت گوشی رو بده دست مادرم...
😔با مادرش حرف زد یهو مادر شوهر عصبانی شد منم ادا در آوردم گفتم چی شد ؟
😔گفت میگه دیگه بر نمیگردنم منم گریه ام گرفت این دیگه ادا نبود این
#آه درونم بود....

✍🏼
#ادامه_دارد... ان شاءالله😍
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_سی_و_پنجم 😔 #دوری مصطفی خیلی ضعیفم کرده بود حتی به گوش مصطفی هم رسیده بود ، همینکه شنیده بود به تلفن خونه زنگ زد گفت چی شده ؟ من اونجا نیستم چرا همه از حال بدت حرف میزنن؟ گفتم چیزی نیست فقط یکم #لاغر شدم اونم چون دارم #شیر میدم…
❤️ #نسیم_هدایت

💌
#قسمت_سی_و_ششم

😔تلفن رو قطع کرد و رفتم تو فکر ، مصطفی قبل رفتن شماره تلفن همون پایگاه رو توی یه دفتر نوشته بود ، یکشنبه زنگ زدم دوشنبه زنگ زدم اما گفتن هنوز هیچ کس از عملیات برنگشته،بعدا خودش بهتون زنگ میزنه،چهارشنبه شد و زنگ نزد اون روز خیلی کسل بودم خواب بدی دیدم ولی زیاد بهش فکر نکردم یک هفته بود که تلفن خونمون خود به خود قطع شده بود
اومدن که
#مشکل رو رفع کنن ساعت 10:30صبح بود که تلفن خونمون درست شد اما صداش بد میومد کسی هم زنگ میزد اصلا متوجه نمیشدیم چی میگفت
یه دفعه تلفن زنگ خورد
📞مادرم برداشت اصلا متوجه نشد که کیه منو صدا زد و گفت که همش میگه مصطفی،منم نمیدونم کیه نمیدونم چی میگه
همینکه من حرف زدم قطع کردن
#دلم ریخت گفتم برای مصطفی اتفاقی افتاده مادرم گفت نه بابا خدا نکنه اصلا شاید خود مصطفی باشه چون صدا بد بود من متوجه نشدم
😔امامن حرف مادرم رو
#باور نداشتم براش یه اتفاقی افتاده ومن نمیدونم چیه،هر چقدر دوباره به همون شماره تلفونی که مصطفی یادداشت کرده بود زنگ زدم جواب ندادن حالم خیلی #بد بود
اصلا نفهمیدم چطوری خودم رو آماده کردم فقط دویدم خودم رو رسوندم خونه ساریه دوستم تنها جایی که به ذهنم رسید آخه با خودم گفتم شاید تلفن خونمون خراب شده باشه ،رفتم خونشون سلام نکردم و فقط گفتم تلفون کجاست
ساریه هم نگران شد اینقد استرس داشتم نتونستم باهاش درست صحبت کنم و با هر ترس و لرزی بود زنگ زدم جواب دادن سلام نکردم گفتم مصطفی کجاست؟گفت تو کی هستی؟گفتم زنشم،گفت ما نباید با شما حرف بزنیم،گفتم کس دیگه نیست بهم بگید گفتش این خواسته مصطفی بوده به شما نگیم داد زدم گفتم بگو...
😔اونم شروع کرد به حرف زدن این کار رو کردیم و اون کار رو کردیم و کجا رفتیم هر چند اصلا متوجه نشدم چی میگه،گفتم مصطفی کجاست؟
گفت که هیچ کس از
#عملیات بر نگشته و مصطفی* #شهید شده*
😭نمیدونم چی شد
#افتادم زمین یادم نمیاد ساریه بعدها بهم گفت #سجده #شکرانه کردی امامن هیچی یادم نیست فقط یادم هست گفتم

😭
#انا_لله_و_انا_الیه_راجعون

😔💔با
#شهید شدن مصطفی من هم مردم، #جان دادم بلند شدم فقط قفسه سینه ام رو فشار میدادم و #گریه میکردم برام #آب آوردن اما نرفت پایین،چون مرده بودم..
😔یاد خواب دیشبم افتادم خواب دیدم که پله های خونه پدرم کاملا خونی بود یک
#خون خیلی #قرمز ،من داشتم می شستم و به مادرم گفتم مادر زود باش الان #مهمان داریم،حالم خیلی بد شد
😔رفتم توی
#کوچه ها برای خودم راه میرفتم و گاه اوقات مینشستم و سرم رو بین دستام میگرفتم وگریه میکردم
#دیوانه شدم #یاالله من یک #جواهر رو از دست دادم مصطفی رو از دست دادم،داشتم با خودم میگفتم شاید #دروغ باشه دوباره زنگ میزنم که یهو صدای ساریه رو شنیدم توی این مدت که مثل دیوانه راه میرفتم اون هم اومده بود
😔گفت
#دروغ نیست تو از #مجاهد دروغ شنیدی؟مطمئن باش دروغ نیست بلند شدم و بازم راه افتادم خیلی راه رفتم نمیدونم تا کجا اما هر چند دقیقه یکبار می نشستم و گریه میکردم
😔مصطفی قبل از
#شهادتش یه پارچه برام گرفته بود و برام فرستاده بود
منم داده بودم خیاطی واسم دوخته بود، به ساریه گفتم برو برام بیارش رفت آورد بغلش کردم و گریه کردم مردم که من رو میدیدن
#تعجب میکردن که این #دختر دیوانه شده
😔چند نفر از خواهران رو دیدم اما
#سلام نکردم اصلا یادم نبود من فقط گریه میکردم،به یه #شیرینی فروشی رسیدم یاد #وصیت مصطفی شدم که وقتی #شهید شدم شیرینی پخش کنید
😭گفتم ساریه توروخدا شیرینی بخر
اونم رفت
#شیرینی گرفت ساریه گفت باید برگردیم خونه
😞به خودم اومدم که من
#دخترم رو جا گذاشتم باید برم خونه،رفتم خونه مادر ساریه بهشون خبر داده بود همه اومدن جلو وبغلم کردن نمیدونم کی به کی بود فقط اینو میدونستم که گفتم شیرینی پخش میکنم شیرینی بخورید
😔گفتن تو بد حالی ما پخش میکنیم اما گفتم والله خودم شیرینی
#عروسی مصطفی رو با 72تا #حوری را پخش میکنم همه شیرینی رو باز کردم گفتم خودم اول میخورم اشکهام ریخت روی شیرینی
😭😔این
#تلخ ترین شیرینی عمرم بود همه زار میزدن اما من در درون گریه میکردم
💔
قلبم پاره شده بود تکه های #قلبم برای هیچ کس #جمع نمیشد به همه تعارف کردم و گفتم باید بخورید روز عروسی مصطفی است،توی دلم گفتم روز #مرگ من بود،بارون خفیفی گرفت مردم دسته دسته اومدن پیشم و من فقط سرم پایین بود یاد حرف مصطفی افتادم که وصیت کرده بود وقتی #شهید شدم گریه نکنی،چون تو نمیدونی دوست و دشمنت کیه نمیخوام به خاطر گریه هات خوشحال بشن
😔باهر بدبختی بود خودم روجمع کردم و دیگه گریه نکردم در درونم ریختم هر کسی میومد پیشم فقط یک خنده کم پر از
#درد و #غم و #اندوه تحویلش میدادم حتی نمیتونستم حرف بزنم...

ادامه دارد...
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_بیست_یکم ✍🏼خواهرم سوژین همون روزی که #مسلمان شده بود روز بعدش #حجاب و #چادر کرد.... باوجود مخالفت های خانوادمون دیگه منم ترسی نداشتم چون اول #الله دوم خواهرم پشتم بود دیگه مامانم مانع خوبی نبود اما پسر عموم…
#تنهای؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است...

#قسمت_بیست_دوم

🌸🍃رفتم بیرون
#وضو بگیرم دم در اتاق خواهرم همه وسایل های که #محمد تو این مدت واسه خواهرم خریده بود شکسته بود و دم در گذاشته بود به اضافه گوشیش که شکسته بود...

رفتم دم در صداش کردم جواب داد صدای
#اذان رو که شنیدم گفت الان میام باهم نماز رو میخوانیم از اینکه در رو باز کنه واقعا #خجالت میکشیدم........
نمازمونو تموم کردیم هنوز جرئت نکرده بودم به چشماش نگاه کنم خواهرم گفت خواهر
#احساس میکنم از من ترسیده ای که من شاید نتونم این امر #اسلام بپذیرم من بهت قول دادم که در برابر همه #مشکلات وایسم چرا یادت رفته که
#من_مسلمانم قسمت میدم به خالقمون دیگه این کار بامن نکن چون دیگه من مسلمانم ...........


🌸🍃حرفهای خواهرم تسکیه
#قلبم بود با هر بار گفتن من مسلمانم تنم به لرزه می افتاد من و خواهرم بعد 14 سال #زندگی تو دنیا انگار تازه متولد شده بودیم با پذیرفتن اسلام ....

ما باید مثل یه کوه پشت هم میبودیم چون مخالفت ها تازه اول بسم الله بود پسر عموم واقعا شرایط رو برامون سخت کرده بود هر روز یه جنجال درست میکرد واقعا دیگه کلافه شده بودیم من هر روز شاهد کارای زشت محمد و شاهد
#توبه های خواهرم بودم.....

🌸🍃و هیچ کاری بجز
#دعا کردن ازمون بر نمی اومد تا اینکه اذیت و آزار کردنای محمد باعث شد از همدیگر متنفر شویم... یه روز که از #مسجد برگشتم دم در صدای جیغ شنیدم خیلی به سرعت رفتم بالا دیدم محمد داره سوژین رو کتک میزنه هیچ وقت این موضوع برام #باور_کردنی نبود چون اون همه این کارای زشت بخاطر دوست داشتن سوژین میکرد... الانم میزنتش !!!

دستاشو از موهای سوژین جدا کردم به من گفت روژین برو کنار حتما
#میکشمش منم با تمام وجودم هولش دادم فریاد زدم این چه دوس داشتنیه خواهرمو کشتی.........
هرچی دم دستم بود رو به طرفش پرت کردم
#محمد از خونه زد بیرون بدون گفتن یه کلمه....


#ادامه_دارد_ان‌شاءالله
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است.... #قسمت_بیست_نهم ✍🏼با گذشت من خوب و خوبتر شدم فراموش نکردم #همیشه و هر لحظه بیادشونم اما دیگه خیلی #ناراحت نبودم.... 🌸🍃من و خواهرم پیش یه برادر درس میخوندیم محمد هم دیگه #قرآن رو یاد گرفت و به اون برادر گفتم که…
💥 #تنهایی؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است...

#قسمت_سی_ام

✍🏼خلاصه یک شب
#عمه و اینا اومدن
من نه خوشحال بودم نه ناراحت فقط دلم میخواست هر چی میشه زود این
#دعوا تموم بشه...

🌸🍃اون شب عمه ام از من پرسید که نظرم چیه ؟ هیچ
#جوابی نداشتم فقط انقدر میدونستم هیچ وقت به #ازدواج فکر نکرده بودم اون شب تموم شد پدرم گفت اگر #راضی باشی ماهم راضیم.

فکر کردم بابام داره باهام
#شوخی میکنه آخه من با یه #مسلمان اونم #موحد ... باورم نمیشد اما ادامه داد دیگه حوصله این همه #دعوا رو نداریم برین #شوهر کنید راحت بشیم با گفتن این خیلی دلم را شکست... از #حرفش خیلی #ناراحت بودم بلاخره برگشتم به بابام گفتم بابا جونم تاحالا بخاطر کدوم کار اشتباهم سر تو انداختی پایین تا حالا بخاطر کدوم کار زشتم ازت فرصت دیگه خواستم؟ دوس داشتی منم مثل دخترهای فک و فامیل دخترای دیگه هر روز یه اشتباه هر روز یه #رابطه که براشون عادی شده کارای #زشت و #ناپسند شون براشون عادی شده برای پدر و مادرشون...

🌸🍃تما بازم اینطوری نیستن میبینی چطور دخترا شونو
#عروس میکنن اما نمیدونم کدوم کارم کدوم راه و کدوم اشتباه بود بابام #سکوت کرده بود نمیدونم ولی حس میکردم دوست نداشت به چشام نگاه کنه اما حرفش بازم قلبمو شکست و بهم گفت #اسلامی بودنت #چادرت #حجابت همه اینا باعث #سر_افکندگی من شده #دخترم رو #بی_ارزش کرده پیشم.....

گفتم پس واللهی بابا جان من
#باارزشی را که تو بی ارزش میدانی با تمام #دنیا عوض نخواهم کرد و حاضرم تا عمرم همین جوری #پیشت بی ارزش باشم مهم نیست فقط پیش #خدا باارزش باشم این مهمه....

💔دلم واقعا شکسته شد اما با گفتن آن حرفا به پدرم
#قلبم آروم گرفت و خیلی اروم شدم چون احساسی نزدیکی به #الله بیشتر شد....
#خواستگاری پسر عمه همچنان ادامه داشت تا تقریبا یه سال منو سوژین تصمیم گرفتیم بریم شیراز به دیدن برادرمون محمد یه سال بیشتر بود محمد رفته اصلا ندیده بودمش خیلی به سختی خانوادمون را راضی کردیم و همراه چند #خواهر و #برادر دینی...
واقعا اون محمدی که میشناختم نبود خدای من
#سبحان_الله این برادر برادر منه...

🌸🍃واقعا هم از
#ظاهر هم از #باطن خیلی فرق کرده #الحمدالله علی کل حال...
اون چند روزی پیش
#محمد بودم جزء بهترین روزای زندگیم چقد #آرزو داشتم اونجا بمونم #درس بخونم و چقدر #حسرت به دلم مانده .... اما با خندهای مصنوعی که ناراحت نشه ادعا کردم که خوشحالم...
😔یادش بخیر
#برادرم تاج سرم ...


✍🏼
#ادامه_دارد_ان‌شاءالله......

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
‍ ‌ 💥 #تنهایی؟✋🏼 #نه_الله_با_من_است.... #قسمت_سی_هشتم 💔پدرم میخواست #قرآنها را تو آتیش بیاندازد جلوی چشای من و خواهرم.... خواهرم پدرم رو هل داد و تند گرفت فریاد زد پس شما برای چی مسلمانید.... 🌸🍃الحمدالله هنوز یه ذره #ایمان ته دل ادمای اونجا بود و…
💥 #تنهایی؟👋🏼 #نه_الله_با_من_است....


#قسمت_سی_نهم


😔مطمئن شدم که من نمیتونم برم و تصمیم گرفتم به
#خواهرم بگم #اشک امانم نمیداد واقعا برام سخت بود همچین تصمیمی اما مجبور بودم اول بخاطر #الله دوم بخاطر #خانوادم....
بلاخره اروم شدم به خواهرم گفتم نمیام اونم ازم
#توضیح میخواست که چرا و حتی بهم گفت تو #ترسویی...

🌸🍃برام
#مهم نبود که اون چی میگه یا چی فکر میکنه تنها چیزی که بهش فکر میکردم یه راه چاره واسه نرفتن خواهرم بود....
یه هفته بود از تصمیم خواهرم میگذشت تو اون یک هفته یادم نمیاد که شبها یه
#لحظه خوابیده باشم یا کارم #گریه کردن بود یا #دعا کردن... اصلا #دردهای خودمو فراموش کردم مسئله فواد و #طلاقم از یه طرف و منو خواهرم از هم دور میشویم یه طرف...

یه شب داشتم نماز میخوندم صدای در اتاقم به صدا در اومد
#خواهرم بود #عزیزترین کس زندگیم با شنیدن صدایش #قلبم بیشتر میتپید و دستام میلرزید سرم رو بلند کردم گفتم #یاالله سوژینم رو ازت میخوام زندگیمو ازم نگیری نمیتونم به خودت #قسم
و دوباره صدای خواهرم اومد روژین جان خوابی...
😭رفتم در رو باز کردم بدون گفتن چیزی با تمام وجودم
#بغلش کردم نمیدونستم این #آخرین_شبی که خواهرم کنارمه...
میدونستم داره
#تنهام میزاره نمیدونستم اینبار #امتحان انقد سخته نمیدونستم که الله اینطوری #صلاح میدونه و نمیدونستم اون شب روحم از بدنم جدا میشه و روز های #دل_تنگی های من شروع میشه....

💔فقط فکر میکردم باید تند بغلش کنم صدای
#گریه های خواهرم هنوز بعضی وقتا تو گوشمه .... خواهرم گفت چرا اینطوری میکنی روژین گریه م گرفت #دیوونه منم گفتم اشکالی نداره تو منو زیاد به گریه میندازی توم یکم گریه کن...
اونم سرشو انداخت پایین و گفت منم دلم نمیخواست اینطوری بشه اما حالا که شده باید راضی باشیم به رضای الله اومدم بگم که
#پشیمان نشدی نمیخوای باهام بیای #مشکل تو چیه..؟؟؟

🌸🍃گذاشتم حرفاش تموم بشه بهش گفتم
#خواهر تو #مجبوری بری من چی من چه جوابی دارم به #الله بدم که پدر و مادرم با #گمراهی در #جهل بمیرند....

#ادامه_دارد_ان‌شاءالله.....

@admmmj123
#یا_الله

مهر بنده ات در
#قلبم افتاده😞💔

#یا_الله 🥺
اگر تو
#صلاح اش میدانے او را نصیب من ڪن 🥺🤲
و گرنه مهرش را از
#قلبم_بیرون ڪن...💔
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
‍ ‌ 💥 #تنهایی؟👋🏼 #نه_الله_با_من_است.... #قسمت_سی_نهم 😔مطمئن شدم که من نمیتونم برم و تصمیم گرفتم به #خواهرم بگم #اشک امانم نمیداد واقعا برام سخت بود همچین تصمیمی اما مجبور بودم اول بخاطر #الله دوم بخاطر #خانوادم.... بلاخره اروم شدم به خواهرم گفتم…
💥 #تنهایی؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است....

#قسمت_چهلم

😔من بدون خواهرم
#زندگیم خیلی سخت میشد نمیتونستم #حجابم رو نگه دارم نمیتونستم #ایمانم رو نگه دارم همش گول زدن خودمونه.... گفتم الان هر چند تو #مجبوری بری اما بازم درست نیست چون تو بدون #محرمی...

✍🏼گفت
#روژین تو که میدونی شرایط چه جوریه کاری ازم بر نمیاد اینجا نه تنها دیگه نمیتونیم #حجاب کنیم بلکه #عقد مامان و بابا هم #باطل میشه با ماندنم.... درسته اونا نه نمازی دارن نه چیزی دیگه ای اما باید این #عقد #باطل نشه من #میمیرم اینطوری بشه...
با
#خواهرم هر چند حرف زدم اما بازم کار ساز نبود خواهر دیگه #تصمیم خودشو گرفته بود برای رفتن...

🌱اون پیش من خوابید صبح نمازمون را با هم خواندیم ازم خواست برایش
#امامت کنم ، رفتاراش واقعا معلوم بود که رفتنش نزدیک است....
اون روز با همه خیلی خوب بود با وجود رابطه های پاره خونه اما همش میخواست روزی خوبی برای همه باشه همش بابامو بوس میکرد بابامم براش
#عجیب بود چرا اینطوری میکنی اما نمیدونست که اون روز آخرین روز #سوژین تو خونه ست.....

🍂عصر بود سوژین خودشو آماده بود
#نقاب منو زده بود بابام گفت کجا سوژین؟ اونم گفت محمد قرار برگرده میریم دنبالش منم تعجب کردم چون اگر برمیگشت به منم میگفت #سوژین گفت روژین تو هم بیا با من بیا سر راه #شیرینی بخر منم گفتم خودتون بخرید سر درد دارم خواهرم خیلی بهم #اسرار کرد برم بلاخره راضی شدم برم ازم خواست من #رانندگی کنم تو راه خیلی نصیحتم کرد برای #ادامه راهی که پیش روم بود و در آخر کلمه ای به زبان آورد اون لحظه #آرزو میکردم کر باشم و هیچی نمیشنیدم...........

😭خواهرم بهم گفت که این لحظه های آخرین لحظه من و اون است این نگاه ها آخرین نگاه های منو اونه و
#آخرین_دیدار مونه خواهرم بهم گفت که داره میره....
دستای خواهرم را مثل دیوانه ها گرفته بودم و
#التماسش میکردم که نره اونم #بغلم میکرد و میگفت انقد سختش نکن اما روی من کار ساز نبود...
واقعا برام سخت بود نمیتوانستم خواهرم رو ول کنم و هر بار
#آغوش کردنی #احساس میکردم دارم #میمیرم #قلبم #درد میکرد... چیزی دیگه به زبونم نمی اومد جز اینکه خواهر نرو خواهشا #نرو اما....

🕊بلاخره خواهر
#نقاب بلندش را کنار زد و #صورت مثل ماهش را دیدم و بهم گفت #الصبرالضیاء خواهرم بوسم کرد و رفت.. نگاهش کردم تا آخرین لحظه چشامو یه لحظه نبستم با #قدمی که خواهرم برمیداشت اروم اروم #نابود میشدم چون خواهرم #روحم رو با خودش برد من دیگه یه جسم #بی_روح شدم....

#ادامه_دارد_ان‌شاءالله....

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
‍ ‌ 💥 #تنهایی؟👐🏼 #نه_الله_با_من_است... #قسمت_چهل_پنجم 😔هنوزم نمیدونم چطوری #سفره را جمع کردم و ظرفها رو شستم و همش سعی میکردم بدونم قضیه چیه دیگه برادرمم فهمید که من حرفاشو #باور نکردم... بلند شد و گفت که میره کار داره منم گفتم بابا منم باهاش میرم بی…
‍ ‌ 💥 #تنهایی؟✌️🏼 #نه_الله_با_من_است...

#قسمت_چهل_ششم

😔با بدبختی تونستم یه
#کار پیدا کنم پیدا کردن کار واسه یه خانمه نقابی خیلی سخت بود اما بلاخره تمام سعی و تلاش خودم رو کردم... #نظافت_چی خونه ها شدم البته زیاد تو محیط خونه ها کار نمیکردم فقط پله های خونه های مسکونی و پارینگهاشون را تمیز میکردم این بهترین کاری بود که میتونستم بکنم و نزارم دیگه خودمو خانوادم #حرام بخوریم... بابام جوری #قانع کرده بودم هر ماه پولی بهم میداد واسه خریدهای خونه ولی الحمدالله به کمک چند #خواهر و #برادر توانستم یه موسسه خیریه کوچک بزارم البته #رسمی نشد اون پول رو همون جا خرج میشد...


😔پدرم
#تصمیم گرفت از اون شهر بره اول بخاطر من دوم بخاطر مادرم از اون شهر رفتیم که بیخیال اینکه من #سوژین فراموش کنم البته همه میدونستن من باهاش #ارتباط تلفنی دارم...
من دوباره همون کار رو تو اون شهر هم گرفتم شرایط واقعا سخت با اون
#چادر و #نقاب کارای خونه ها رو انجام دادن اما بدتر از #عذاب_وجدان که داشتم نبود... حداقل با خیال #راحت میتونستم سر #سفره بشینم و خیالم از
بابت خانوادم راحت بود بعضی وقتها فکر میکردم خواهرم راحت شد از دست همه اینا...


😔اما اینطوری نیست اونجام سختی های خودشو داره توی شهر
#غربت...
یه روز بابام بهم زنگ زد گفت روژین لیست برات میفرستم بخر و واسه فردا شب
#مهمان داریم الان واست #پول میفرستم... چیزهایی که بابام خواسته خیلی بیشتر از پولی بود که من تو جیبم بود...یک کار بود که تمیزکاری خونه بود هیچ وقت تمیز کاری خونه ها رو قبول نمیکردم البته یه چند باری #مجبور شده بودم اونم به ناچاری رفتم اونجا کارام داشت تقریبا تموم میشد...


😔وقتی داشتم تمییز کاری میکردم
#چادرم همش داشت خیس میشد #زن اون خونه هم خیلی انگار با اسلامی ها #مشکل داشت خدا بهش رحم کنه و هدایتش دهد با کمال #تاسف حرفای های زد خیلی #قلبم_شکست
😭☝️🏼️همون جا گفتم حسبی الله نعم وکیل خدایا من بخاطر
#ترس از تو اینجام این بیخبر چی داره میگه یه دفعه به دلم اومد که #سکوت نکنم چون بحث #اسلام بود پاشدم رفتم پشت به شوهرش کردم نقابمو برداشتم و گفتم از #الله بترس #توبه کن از حرفی که زدی اونم... گفت مگه بد میگم تا این سر و وضع و این #عقیده داشته باشی اینه وضعیتت...


😏من گفتم
#نادان خانم من دختر فلان کسم کسی بخواد خودت و شوهرت رو ارزونی میخره(پدرم مشهور بود در شهر بود برای ثروتش)
گفتم اگر اینجام بخاطر اینه که مثل نادانی مثل تو
#حرام_خور نشم و از خونه زدم بیرون گوشام رو کر کردم و اومدم بیرون شوهرش جرئت نکرد یه کلمه هم حرف بزنه اما دلم خیلی شکسته شد....😭


#ادامه_دارد_ان‌شاءالله...

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
‍ ‌ ‍💥 #تنهایی؟👋🏼 #نه_الله_با_من_است... #قسمت_چهل_نهم ✍🏼تصمیم داشتیم 6 مهر امسال بریم #عربستان سعودی... برادرم قرار بود یه مراسم خداحافظی بگیره گفت 1 مهر میگیریم چند روزی مونده بود به یک مهر برادرم نظرش عوض شده که بجای مراسم خداحافظی یه #عقیقه برای…
💥 #تنهایی؟ #نه_الله_با_من_است...


#قسمت_آخر

😔با چشمای گریان رفتیم به
#مراسم #عقیقه ... من و #برادرم تو راه بودیم اون برادر آزمایشگاه زنگ زد که بیان دنبال آزمایش....
گفتم برادرجان جوابش دیگه خیلی مهم نیست چی باشه فقط شما
#شاهد باشید در #دنیا و #قیامت من اگر فقط یه لحظه از #عمر باقی مونده باشه دست از #دعا کردن و تلاشم برای #هدایت خانوادم برنمیدارم و هیچ جایی نخواهم رفت....


😔مراسم تموم شد
#محمد از پشت چشامو گرفت منم همیشه با صدای پاهاش و نفس کشیدنش میدونستم برادرمه و همه #وجودمه نمیدونستم حالا چطوری به برادرم بگم که من #نمیام کار سختی بود اما بلاخره بهش گفتم....


🌸🍃برادرم هیچی نمیگفت فقط بهم
#نگاه می‌کرد ازش خواهش کردم چیزی بگه عادت داشت وقتی #عصبی یا #ناراحت میشد چیزی نمیگفت لبخندی زد و گفت تو نیایی منم نمیرم از این بیشتر نیست... اما اگر تو نیایی سوژین چطوری برگرده؟ گفتم اون برگشتی نیست مگه نه برمیگشت دیگه م نمیخوام چیزی بگی....
چند روزی گذشته بود خیلی از خودم
#ناراحت بودم که اون روز را برای برادرم #خراب کردم باید برادرم رو #راضی میکردم که طبق معلوم همیشه کنارم بود و اسرارهای من بلاخره اونو به #حرف درآورد دلیلش فقط و فقط من بودم که #پشیمان شده از سفرش...


#برادرم همه دنیای من بود تمام #زندگی من تو برادرم خلاصه میشد خیلی بیشتر از #سوژین برام عزیز بود...
اما انقد اسرار کردم بلاخره برادرم راضی شد اما با ناراحتی و
#قسم خورد که بهمم #نگاه نکنه وقتی بره ولی نتونست... این بار با خودم #عهد بستم رفتن #عزیز دیگرم رو #نگاه نکنم فرودگاه انقد شلوغ بود حتی نتونستم نقابمو برادرم برای آخرین خوب همو ببینیم #درد قلبم انقد شدید بود که داشتم میمردم حق #گلایه هم نداشتم چون اون طرف خانوادم بودن که به #امید #هدایتشان کنارشان بمانم من باید مثل #داعی تصمیم میگرفتم نه از روی #احساسات ، باید بیخیال #خواهر و #برادرم و #شهر و دیار عزیز تر از جانم میشدم....


😭از وقتی برادرم رفت
#قلبم خوب نمیزنه و اشکام #خشک نمیشه دستام دوباره شروع به #لرزیدن کرده چون من بی برادرم کامل نیستم رفتن برادرم خیلی سخت تر از #سوژین بود تکه هایی از وجودم ازم جدا شدن همیشه جای خالی و نبودنشون کنارم رو #حس میکنم و #بغض گلوم رو میگیره....

😔کاش پیشم میبودن ولی من
#ناامید نمیشم
هیچ وقت دست از
#دعا کردن و #سجده_های طولانی بر نمیدارم و هیچ وقت خسته نخواهم شد برای #دیدار دوباره و #هدایت #والدینم مطمینم آن روز خواهم رسید برام مهم نیست کی چون من تا آخرین #نفسهام تلاش خودم رو خواهم کرد....

✍🏼و از همه بیشتر بازگو کردن
#خاطرات #زندگی خودم برای اعضای کانال فهمیدم که هیچ وقت ناامید نشدم و این #امید تازه ای بهم بخشید و الان که نگاه میکنم به گذشته فقط بجز #خوشحالی چیزی نمیبینم....
تمام سختی های که کشیدم رو
#فراموش کردم و ارزش یه #لحظه تو #سجده بودن و پوشیدن نقابم رو نداره چون #الله همیشه با من بود...

💐از همه کاربران کانال خیلی ممنونم ازتون دعای خیر میخوام از اینکه برای حرفای من وقت گذاشتید
#قدردانی میکنم ازتون #حلالیت میخوام اگر خسته تون کردم...

✋🏼والسلام علیکم و رحمته الله و برکاته

😊
#تنهایی فقط خاص #الله ست و الله هم همیشه با ماست

💌
#پایان.....

@admmmj123
#می‌ترسم...
از اینکه نمازی که می‌گزارم ، #نمازی نباشد که پروردگارم می‌پسندد .
پروردگارا... استغفار می‌کنم از #نمازی که جسدم در آن حضور دارد ولی #قلبم غایب است 😔
ان‌شاءالله بزودی داستان #قلبم_از_فراق_شهادت_سوخت را در کانال میزاریم🌹
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
ان‌شاءالله بزودی داستان #قلبم_از_فراق_شهادت_سوخت را در کانال میزاریم🌹
🥀💔 #قلبم_از_فراق_شهادت_سوخت 💔🥀

#قسمت_اول

از بچگی آرزوی جهاد و شهادت در دل داشتم  یگانه رویایم این بود که سنگر به سنگر بروم و به خاطر کلمه ای لا اله الا الله بجنگم و شهید شوم در حال بستن و باز کردن چشم هایم فقط صدای تکبیر را در دل خود راه میدادم که میگفتم یاالله مرا به این روز های قشنگ و سعادت مند برسان ودگه کم کم داشتم بزرگ میشدم ۱۶ سالم شد وارد مجازی شدم بعد فعالیت جهادی در مجازی را شروع ساختم
بعد ها یک پسری پیوی آمد پیام داد 
دیدم از نظر خودم پسری محترمی بود پروفایل های قشنگی از جهاد داشت
دگه همینطوری یک روزی پیام داد گفتم اخی دگه مزاحم من نشو گفت میخوام با تو ازداوج کنم از حرفش متعجب شدم  ولی من به مجازی کاری به کسی نداشتم فقط به راه خود فکر میکردم جهاد و شهادت از حرف های این پسر معلوم بود که اونم مثل من تشنه ای جهاد و شهادت بود گفتم باشه منم دوس دارم با یک مجاهد ازدواج کنم تا به رویا های قلبی ام برسانه با اذن الله باز خوشحال شد ی مدت پیام میداد الله ببخشه عکس خواست منم عکس دوستم فرستادم تا بفهمم آیا زشت باشه هم این راضی میشود یا خیر اینم دید پسند کرد به من خواستگار میامد براش گفتم همینطوری باز دیدم که کاری نمی تونه انجام بده کاری از دستش ساخته نیست حقیقتا من این پسرا نه جهاد شهادت دوست داشتم اینطور که دیده رفتم کاری از دست این پسر برنمیاد و دیدم که راه اونم بد نبود درس دینی میخواند گفتم براش مشکلات خلق نکنم شرایط خوبی هم نداشت یک چیز پیش شد باز خانواده من خبر شدن خواستن منو به  زور نامزد کنند ولی من نخواستم میخواستم با یک مجاهد ازدواج کنم به اون پسره هم گفتم که دگه راه ما جداست ما لایق همدیگر نیستیم فکرای من تو متفاوت هست نمیشه آروزی های مان را باهم بسازیم خلاصه دگه با اینم تمام شد خیلی عذاب وجدان داشتم خدا شاهد بود من چیزی نمیگفتم براش اونم همینطور عکسم مال دوستم بود عذابم میداد ولی عکسای با حجاب اش بود بازم درست نبود کارم شیطان گمراهم کرد بچه بودم نفهمیدم
زندگی ادامه داشت یک روزی از روزها بود یک گروه از مجاهدین به قریه ای ما آمد زخمی داشتن در مسجد چند روزی ماندن لباس های خونین شان را گفته بود کسی باشه برای شان تمیز کنه بعد برادرم میدانست که من مجاهدین زیاد دوس دارم و با خوشحالی تمیز شان میکنم آورد خانه همه را شوستم الحمدالله جیب یکش یادم رفته بود که چک کنم یگان چیزی نباشه دیدم یک نامه داشت برای شهادت شعر های زیبای نوشته بود ولی خیلی کم معلوم میشد چون با آب پاک شده بود از شعر ها فهمیدم خیلی براش مهیم بود گفتم یاالله من چه کار کردم کاش اول میدیدم  بعد تمام شدن کارم رفتم به یک کاغز دگه شعر ها را گرفتم الحمدالله بعد خوشک شدن لباس ها به جیب همان لباس گذاشتم باز برادرم رفته برای شان داد شعرش را دیده بود که دست خط خودش نیست گفته بود به برادرم این لباس هایم را کی تمیز کرد برادرم گفته بود خواهرم والو هواسم نبود که چند شعر از خودم اضافه کرده بودم
ای شهادت تو برای مردان خدای ای شهادت از شوق زوق تو دیگر نداریم نای
ای کااش از این دلتنگی خود را خلاص  کنیم 
با اذن تو یارب مزه شام شهادت را احساس کنیم  این شعر اضافه شده بود

باز برادرم زیاد میرفت پیش اونا برادرم 8 سالش بود هرچی ابوطلحه میگفت برادرم میگفت که خواهر منم همینطور میگه دوس داره بعد ابو طلحه میگفت که خواهرت متاهل هست برادرم گفته بود خیر مجرد هست 17 سالش هست ابو طلحه دگه کم کم داشت زخماش خوب میشد قصد رفتن داشتن از قریه ما دگه دوستاش هم الحمدالله داشتن خوب میشدن به برادرم گفته بود که یک گوشی براش پیدا کنه تا به مادرش زنگ بزنه برادرم اومد برای من گفت منم با خوشی گوشی خود را دادم براش بعد از اینکه با مادرش حرف زده بود گوشی منو چک کرده بود تا  یگان نشید داشته باشه که گوش بده زخمی بودن دوری از سنگر خسته اش کرده بود وقتی دیده بود که گوشی بنده همه شون کلیپ شعر نشید جهادی هست خیلی خوشش اومده بود

قبل رفتن از اینجا به امیرش گفته بود که میخواهد با یک مجاهده ازدواج کنه و اونم از این قریه یک دختر را انتخاب کرده هست گفته بود امیرش گفته بود کی هست تا بگو برم خواستگاریش بعد گفته همین دختر  فلانی هست بعد امیر شان خواستگاری آمدن خانه مون الحمدالله بعد پدر مادرم گفتن که مادر پسره بیاد مادر و خواهر ابو طلحه  آمدن خانه مون  مرا دیدن پسند کردن به خواهرش گفتم شماره ای منو به برادرت بده تا براش چیزای باید بگم بعد شماره را به ابو طلحه داده بود زنگ زد جواب ندادم گفتم پیام میدم براتون گفتم مجاهد ابو طلحه شما آمدین خواستگاری من الحمدالله خوشحالم ولی من یگان مشکلی دارم که باید شما بفهمید.

این داستان ادامه دارد
نامزد ابوطلحه المبازر
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
🥀💔 #قلبم_از_فراق_شهادت_سوخت 💔🥀 #قسمت_اول از بچگی آرزوی جهاد و شهادت در دل داشتم  یگانه رویایم این بود که سنگر به سنگر بروم و به خاطر کلمه ای لا اله الا الله بجنگم و شهید شوم در حال بستن و باز کردن چشم هایم فقط صدای تکبیر را در دل خود راه میدادم که میگفتم…
🥀💔 #قلبم_از_فراق_شهادت_سوخت 💔🥀

#قسمت_دوم

گفت بفرمائید بانو مجاهده گفتم من با یه شخصی از مجازی همینطور آشنا شده بودم عکس دوستم براش فرستادم گفتم خودم هستم ولی با یگان دلائلی نشد اون پسر را دوس داشتم ولی به والله واسه این دوسش داشتم که تا منو شاید با اذن الله به آرزو هایم میرسانه جهاد و شهادت ولی اینطوری نبود 
اگر با اینها مشکلی ندارید من قبول میکنم تا با شما ازدواج کنم چند لحظه ای سکوت کرد التبه حق داشت هرکی به جاش بود سکوت میکرد بعد گفت مشکلی ندارد من میخواهم
با شما ازدواج کنم و ان شاءالله برای الله  و دینش جان مال های خود را فدا کنیم و ان شاءالله  فرزندان مجاهد و مجاهده را در این راه تربیه کنیم تا در نسل بعدی ها جهاد و مجاهدت ادامه داشته باشد بانو مجاهده شما بازم از این لحاظ فکر کنید این  راه سختی و رنج  ها زیاد دارد شاید شد که من شهید شدم یا اسیر دشمنان شدم تا آخر عمر باید از من جدا شوید بانو مجاهده من میخواهم با شما در بهشت باشم این دنیا برای ما فقط یک مسیری هست رسیدن به آخرت و من میخواهم در این مسیر شما همراهم باشید و در آخرت در بهشت جاویدان ان شاءالله باهم باشیم و گذشته ها را باید فراموش کنیم و برای شما قول میدم ان شاءالله تا آخرین نفس وظائف های خود را به خوبی  انجام بدم  از چادر پاک  شما  حفاظت کنم  و میخواهم ان شاءالله با هم  مسیر شهادت را دنبال می کنیم

الحمدالله ثم الحمدالله حرف های دلم گفت منم با خوشحالی گفتم من آروز هایم چنین بود شکر از الله که شما آمدین تو زندگیم  گفتم منم به شما قول میدم تا آخرین نفس وظائف های خود را به خوبی انجام بدم و از این چادرم حفاظت کنم تا آخر عمر پای شما میمونم حالا هر روزی هم که پیش شود به خاطر رضای الله تحمل میکنم  ان شاءالله

ابو طلحه گفت خب بانوی مجاهده حاظرین در مسیر جهاد و شهادت همراهم باشید و در بهشت حوری ام باشید منم با خوشحالی گفتم بلی گفت فردا میآییم خواستگاری آمده باشید نمیدونستم چرا ناراحت هستم الله به خواسته ی دلم رسونده بود الحمدالله داشتم همسر یک مجاهد دلیر میشدم شاید احساس گناه داشتم  به یاد اون پسره بودم همش گفتم خدایا برایم صبر بده و هدایتم کن شب خیلی گریه کردم که کاش با اون پسره آشنا نمی شدم و مرتکب گناه نمی شدم  الله متعال برایم حس خوبی داد و داشتم آرامش پیدا میکردم و عکس منو مادرم داده بود به مادر ابو طلحه ابو طلحه میگفت وقتی عکست را مادرم نشون داد برام به والله حس کردم که گویا حوری جنت را دیدم اول هم که شیفته غیرت اخلاقت شده بودم با دیدن عکست کلا مجنونت گشتم  میگفت که شاید نیم ساعتی بدون چشم باز کردن نگاهت کردم  عاشق اون چشم های زیبایت شدم چشای آبی و اون پیشونه بند که به سرت بسته بودی کلمه لا اله الا الله پرچم اسلام را ماشاءالله خیلی خیلی زیبا شده بودی مادرم روشونه هایم زد گفت چ خبره اقا مجاهد ب مادرم گفتم مادر جان دگه برین خواستگاری مجاهیده ام مادرم گفت باشه فردا میریم ان شاءالله ابو طلحه میگفت رفتم قرارگاه  امشب اصلا خوابم نمیامد به دوستام گفتم بریم شهر من به مجاهده ام حلقه میخرم دوستاش هم گفتن دیوانه شدی میخوای گیر بیوفتیم رفته شهر باز ابو طلحه گفته کسی نیاد هم مهیم نیست خودم میرم یکی از دوستاش گفته وایسا من میام از امیر شون اجازه گرفتن  موهای شان زیر پتو های شان مخفی کردن رفتن شهر یه حلقه گرفته بود ابو طلحه میگفت که بعد آمدن از اونجا تا نماز صبح قرآن تلوات میکرد الحمدالله ابو طلحه حافظ قرآن بود و همچنین عالم دین هم بود میگفت که اصلا متوجه نشدم که چند جز قرآن تلات کردم  بعد نماز صبح را خوانده بعد ذکر صبح بازم تلات بعد به مادرش زنگ زده میریم خونه مجاهده ام مادرش گفته زنگ بزنم  براشون چه میگن به ما زنگ زدن مادرم گفت که بیایند بعد اونا هم آمدن مادرم به من  گفت دخترم لباس های خوبت بپوش منم یه لباس ساده و از رنگ سبز زیاد خوشم میامد یک رنگ سبز چادر سرم کردم وضو گرفتم و به دلم داشتم ذکر میگفتم  اوناهم اومده بودن رفتم السلام ورحمت الله وبرکاته گفتم مادرش علیک گفت ابو طلحه سکوت کرده بود منک سرم پایین بود ابو طلحه میگفت نگاهم بهت اوفتاد والله یادم رفت که علیک بگویم سلامت را مادرم دست به شونه هایم زد بعد گفتم وعلیکم السلام ورحمت الله و برکاته بعد الحمدالله از لطف الله نامزدی هم تمام شد بخیرخوشی گذشت و نکاح هم کردیم  الحمدالله

این داستان ادامه دارد با اذن الله
نامزد ابوطلحه المبازر🥀

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
🥀💔 #قلبم_از_فراق_شهادت_سوخت 💔🥀 #قسمت_دوم گفت بفرمائید بانو مجاهده گفتم من با یه شخصی از مجازی همینطور آشنا شده بودم عکس دوستم براش فرستادم گفتم خودم هستم ولی با یگان دلائلی نشد اون پسر را دوس داشتم ولی به والله واسه این دوسش داشتم که تا منو شاید با اذن…
🥀💔 #قلبم_از_فراق_شهادت_سوخت 💔🥀

#قسمت_سوم

مادرش به ابو طلحه گفت پسرم برو اون هدیه که به مجاهده ات گرفتی رو بده براش بعد ابوطلحه یک حلقه ی خیلی خوشگل داد که اندازه دستم بود ایناهم دگه رفتن خونه شون ابوطلحه بعد رسیدن به خونه شون که به مادرم گفتم مادر جان به مجاهیده ام زنگ بزنم با من حرف میزنه مادرش گفته بود اول یک گوشی بخر براش بعد در خواست حرف زدن کن باز ابو طلحه دو روز بعد یک گوشی گرفته بود ابو طلحه میگفت که مادرم گفت خودت ببر نکاح تان که بسته شده الحمدالله باز ابو طلحه خونه مون اومده بود به مادرم سلام اهوال پرسی کردن سراغ منو گرفته بود که مجاهده ام کجا هست بعد مادرم اومد اتاغم گفت نامزدت اومده میگه کارت داره ترسیدم گفتم یاالله چه کارم میتونه داشته باشه نکونه پشیمون شده شروع به استغفار کردم گفتم باشه بریم مادر جان مادرم گفتن با این وضع میخوای بری یه نگاهی به خودت بنداز ناسلامتی نامزدد هست یکم به خودت برس حرف مادرم زمین نزدم گفتم چشم یه لباس ساده خوشگل پوشیدم اینم سبز بود از رنگ سبز زیاد خوشم میامد رفتم پیش ابوطلحه السلام ورحمت الله وبرکاته وعلیکم السلام ورحمت الله وبرکاته گفت خوبین گفتم الحمدالله شما خوبین برادران مجاهد همه خوبن گفت الحمدالله.

مادرم گفت اگه خواستین برین برون یه چکر بزنید بیائید تا عصر برگردین من نخواستم  گفتم نه اینجا خوبه مادرم رفت ابوطلحه گفت برات یه گوشی خریدم یه گل خیلی خوشگل یه جعبه شیرینی بود همون شیرینی که خیلی دوسش داشتم گفتم یاالله این از کجا میدونیست که من شیرینی دوس دارم گفت الان این سوال تو زهن شما اومد که ابوطلحه از کجا فهمیده من شیرینی دوس دارم راستش از برادر تون یاسر پرسیدم
گفتم درسته به زحمت اوفتادین  تشکری کردم گفت خواهش چه زحمتی رحمت هست بعد گریه ام گرفت گفت چرا گریه میکنید اخه نکونه دلیلش اون پسره باشه گفتم نه اون نیست فقط احساس شرم دارم چون شما مجاهد دلیر به این خوبی ماشاءالله حافظ عالم هستین و من شاید لیاقت شما را نداشته باشم به خاطر این گریه میکنم اشکام اشک خوشی هست گفت نه دگه اینطوری نگین شما همون دختری هستین که من از خدا میخواستم شما همسر من نه بلکه حور بهشتی ام خواهی شد ان شاءالله از حرفاش دلم شاد شد بعد گفت با اجازه تون دگه من برم قرار گاه بچه ها منتظرم هست ان شاءالله شاید فردا عملیات داریم و من باید تمرین آمده گی بگیرم التماس دعا گفتم در پناه الله متعال باشید ان شاءالله پیروز کامیاب شده برگردین به امید دیدار فی امان الله گفت آمین یارب العالمین مواظب خودتان باشید فی امان الله باز دگه مجاهدم رفت آمدم اتاغ وضو گرفتم نماز شکر خواندم به مجاهدم و همسنگر هاش دعا کردم گفتم یارب من چگونه قدر این نعمت بزرگت را  بدونم هزار بار  شکر کردم و دعا کردم.

شب وقت نماز تهجت بود که بعد از خواندن نمازم دیدم به گوشیم پیام اومده بود مجاهدم بود گفته بود السلام علیکم ورحمت الله و برکاته طاعت و عبادت تان قبول باشه اگر وقت داشتین زنگ میزنم گفتم وعلیکم السلام ورحمت الله وبرکاته همچنین آمین یارب گفتم بلی البته که وقت دارم اگر شما وقت داشته باشید زنگ زد سلام اهوال پرسی کردیم صدای تیر ها میامد گفتم کی ها هستن گفت بچه ها دارن تمرین می‌کنند الله اکبر گفتم منم میشه اونجا ببرید یه روزی خندید گفت مجاهده ام شما را ان شاءالله بعد از عروسی میبرم ولی اینجا نه ان شاءالله بعد از فتح افغانستان میریم شام (سوریه) ان شاءالله اگر زندگی باشد گفتم یاالله شکر این آروزی دلم بود خیلی خوشحال شدم گفتم آمین ان شاءالله بعد یکی صداش کرد گفت ابوطلحه بیا بخوابیم فردا عملیات داریم  باز ابو طلحه جوابش نداد گفتم دگه شما برید من خوابم اومده دروغ گفتم اگه اینطوری نمیگفتم نمیرفت گفت چشم شب خوش فی امان الله منم همینطور گفتم رفت فردا عملیات داشت الحمدالله افغانستان در حال فتح بود همه جاش عملیات وجود داشت دعا کردم گفتم یاالله خودت ابوطلحه من و تمام  مجاهدین را مواظب باش پیروز کامیاب شان کن. فردا شب شد ابو طلحه هنوز زنگ نزده بود گفتم خودم زنگ بزنم زنگ زدم گوشش خاموش بود نگران شدم شروع کردم به استغفار گفتن نیم شب شد بازم گوشش خاموش بود نگرانی ام بیشتر شد باز وقت   نماز تهجت بود وقتی نماز خواندم دگه همونجا خوابم گرفت

این داستان ادامه دارد...
نامزد ابوطلحه المبازر
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
🥀💔 #قلبم_از_فراق_شهادت_سوخت 💔🥀 #قسمت_سوم مادرش به ابو طلحه گفت پسرم برو اون هدیه که به مجاهده ات گرفتی رو بده براش بعد ابوطلحه یک حلقه ی خیلی خوشگل داد که اندازه دستم بود ایناهم دگه رفتن خونه شون ابوطلحه بعد رسیدن به خونه شون که به مادرم گفتم مادر جان به…
🥀💔 #قلبم_از_فراق_شهادت_سوخت 💔🥀

#قسمت_چهـــــــــارم

وقتی چشامو باز کردم داشت اذان صبح میگفت وضو گرفتم الحمدالله نمازمو خوندم رفتم به گوشیم نگاه کردم هنوز ابوطلحه زنگ نزده بود خودم زنگش زدم بازم گوشش خاموش بود استغفار میگفتم فقط باز رفتم قرآن تلات کردم صبح کارهای خونه رو انجام دادم مادرم گفت بیا صبحانه بخوریم گفتم میل ندارم مادر جان گفت دو روز هست که چیزی نمیخوری هیچ حالت خوب نیست نکونه با ابوطلحه بحث کردین گفتم نه مادر چه بحثی راستش دو روز میشه گوشی ابوطلحه خاموش هست کمی نگران اون هستم گفت نگران نباش دخترم ان شاءالله زنگ میزنه حتما شارژ گوشش تمام شده باشه اون در سنگر رفته وقتی شارژ نداشته باشه چطوری زنگ بزنه گفتم ان شاءالله همینطور باشه نزدیک عصر بود که خد را شکر ابوطلحه زنگ زد گفتم حال شما خوب هست برادران مجاهد خوب هستن با صدای گریان گفت
دوتا از همسنگرانم به شهادت رسیدن

سبحان‌الله‌العظیم
تقبله‌الله‌تعالی
انا الله و انا الیه راجعون

الله شهادت شان را  قبول کنه ابوطلحه آمین یارب العالمین گفت خیلی ناراحت بود گفتم ناراحت نباشید خوشا که شهادت نصیب ما هم شود گفت الهی آمین یارب العالمین راستش از شهادت منصور، مصعب ناراحت نیستم چون آرزوی اونا همین بود بدجور دلتنگ شهادتم وقتی این حرفو زد دلم یه جوری لرزید به دل خود گفتم خدایا ابوطلحه هم شهید بشه و من چطوری تحمل کنم بعد رنج های که پیامبران و اصحابه در راه دین کشیدن یادم آوردم گفتم یاالله هزاران ابوطلحه و عزیزانم و جانم فدای دینت باد ابوطلحه گفت چرا سکوت کردی مجاهده ام گفتم ببخشین هواسم جای پرت شد ابوطلحه گفت با اجازه تون دگه من برم به خاطر شهادت برادرانم باید شیرینی پخش کنم  و برای دفن جنازه های شهدای برم گفتم الله نگهدار تان باشه ابوطلحه همچنین فی امان الله زنگ قط شد.

زندگی همینطوری ادامه داشت یک دو هفته  گذشت با ابوطلحه هر روز حرف میزدم  ابوطلحه میگفت مجاهده ام حالا میبینی ان شاءالله کل افغانستان فتح خواهد شد با اذن الله و از خون شهدا از اشک مادران بیوه ها یتیم ها نصرت الله شامل حال ما خواهد شد امروز رفتم پسر منصور دیدم ماشاءالله مثل پدرش شجاع بود براشون در حد توانم کمک کردم الله قبول کنه  آمین یارب العالمین.

ابوطلحه هر چند وقتی  میامد قریه ما ولی خونه مون نمیامد من گفتم تا وقتی عروسی تمام نشده نیایید خونه ی من اونم قبول کرد
الحمدالله پیروزی ها زیاد شده بود ابوطلحه زنگ زد با هم حرف زدیم فقط از فتح و  پیروزی هایش میگفت الحمدالله منم خوشحال میشدم ابوطلحه گفت یه چیزی بگم من گفتم بفرمائید ابوطلحه، گفت: ان شاءالله اگر در آینده صاحب فرزندی شدیم اگر پسر بود اسمشو میزاریم صلاح الدین و اگر دختر شد اسمشو سمیه میزاریم گفتم ان شاءالله چه  گاسم های قشنگی گفت به خاطر این میخوام این اسم ها را رو فرزندانم بزارم تا در آینده صلاح الدین گونه و سمیه گونه باشن گفتم ان شاءالله.

ابوطلحه گفت راستی با امیر خود حرف زدم گفت ان شاءالله هفته آینده عروسی تان راه میندازم راستش ابوطلحه جان عروسی بزرگ چه لازم است یک عروسی ساده میگیرفتیم خب میشد ابوطلحه گفت درست میگین شما مجاهده ام حقیقت منم پول نداشتم ولی امیرم اجازه نمیده میگه الحمدالله این روزا پیروزی ها زیاد شده است بابت این پیروزی ها عروسی تو را با شکوه میکنیم و تمام مجاهدین رو دعوت میکنیم تا یه تفریح بشه برای مجاهیدان و خرج و مخارج را هم امیرم خواست پرداخت کنه دلم برای منصور، مصعب خیلی تنگ شده جای خالی اینها را زیاد احساس میکنم همیشه میگفتن که به عروسی تو فاریاب را تیر باران میکنیم از خوشی اینطوری گفت سکوت کرد فهمیدم داشت گریه میکرد واقعا منم با این حرفش گریه ام گرفت خدا حافظی کردیم زنگ قط شد.

این داستان ادامه دارد با اذن الله 
نامزد ابوطلحه المبازر
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
🥀💔 #قلبم_از_فراق_شهادت_سوخت 💔🥀 #قسمت_چهـــــــــارم وقتی چشامو باز کردم داشت اذان صبح میگفت وضو گرفتم الحمدالله نمازمو خوندم رفتم به گوشیم نگاه کردم هنوز ابوطلحه زنگ نزده بود خودم زنگش زدم بازم گوشش خاموش بود استغفار میگفتم فقط باز رفتم قرآن تلات کردم صبح…
🥀💔 #قلبم_از_فراق_شهادت_سوخت 💔🥀

#قسمت_پنجم

رفتم به مادرم گفتم که ابوطلحه میگه عروسی مان ان شاءالله هفته ای آینده هست مادرم گفتن  الحمدالله بسیار عالی. خانواده ام تصمیم گرفته بودن بروند ایران پاسپورت گرفته بودن وقت های قرنطینه بود وقت پاسپورت شان هم داشت کم کم تمام میشد مادرم گفت زودتر عروسیت تمام بشه ان شاءالله بعد ما هم با خیال راحت بتونیم بریم ایران امروز گذشت شب شد ابوطلحه هنوز زنگ نزده بود مادرم داشتن آمدگی می گرفتن برای عروسی حدود ۱۲ شب بود که زنگ زد گفت یه چیزی باید بگم براتون 
گفتم بفرمائید ما دور از ولایت فاریاب یه عملیات داریم و شما خودت میدانی که من نمیتونم برادرانم را بفرستم و خودم اینجا بمونم رفتن من ضروری هست عروسی عقب می مونه حالا خیلی ببخشین واقعا هیچ چیز برای من به اندازه جهاد مهم نیست حتی شما
گفتم باشه ان شاءالله کاری خوبی میکنید برید ان شاءالله که پیروز کامیاب شده بگردین ابوطلحه آمین یارب العالمین به مادرم نمیتونم بگم اینکه میرم عملیات چون میگن باید اول عروسی کنی بعد بری عملیات لطفا شما راضی اش کنید گفتم چشم ان شاءالله حتماُ خدا حافظی کردیم.

فردا صبح شد مادر و خواهر ابوطلحه اومدن خونه مون گفتم حالا وقت اش هست که بگم ابوطلحه میره عملیات عروسی نمیشه حالا مادر من با مادر ابوطلحه داشتن از عروسی حرف میزدن رفتم سلام علیک و  احوال پرسی کردیم گفتم باید به شماها یه چیزی  بگم مادر ابوطلحه گفت بگو دخترم چی هست گفتم عروسی به عقب موند ابوطلحه میره عملیات مادرم گفت سبحان الله  یعنی چه داره وقت پاسپورت های ما کم می مونه تا عروسی تو منتظر بمونیم که دگه نمیتونیم بریم ایران برادرت هر روز زنگ میزنه که زود تر بیائید تا شاید باز قرنطینه شد دخترم حالا بعد از عروسی بره عملیات نمیشه  مادر ابوطلحه گفت کاش اول عروسی میکرد باز میرفت گفتم لطفا بزارین هرچی خودش صلاح میدونه انجام بده.

بعد به مادرم گفتم برین شما ها با پدرم حرف بزنید حالا چه فرق میکنه عروسی منو ببینید یا نبینید مادرم گفتن تو ر ا کجا گذاشته بریم  مادر ابوطلحه گفت تو خونه ی خودش دگه خونه ابوطلحه مال اینم هست من میبرم عروسم را تو خونه ام مادرم گفتن باشه با پدرت حرف بزنم چه میگن غذای ظهر آوردم براشون نوش جان کردن  بعد مادر و خواهر ابو طلحه رفت شب شد بعد از نماز عشاء نمیدونستم چرا دلم گرفته بود خیلی خیلی گریه کردم یه حس عجیب داشتم که اینگار دگه نمیتونم ابوطلحه را ببینم داشتم همینطور گریه میکردم زنگ اومد دیدم ابوطلحه بود سلام علیک احوال پرسی کردیم صدای ابوطلحه به نظر میآمد که گریه کرده است گفت مجاهده ام دگه شاید در دسترس نباشم نگران نباشید برای من برای تمام مجاهدین دعا کنید مجاهده ام من شاید شهید شدم لطفا وقتی شهید شدم گریه نکنید همون روز نامزدی به شما گفتم که شما حور بهشتی من هستین من نمی دونم تو این دنیا به شما میرسم یا نه ولی ان شاءالله تو دنیای واقعی حتما به شما میرسم با این حرفاش دلم آتش گرفت نای به آه کشیدن نمودنده بود برام بازم رنج های که پیامبران و صحابه در راه دین کشیده بودن را به یاد آوردم قول های که به الله میدادم جان، مال عزیزانم فدای دینت باد به یاد آوردم دلم آرام گرفت گفتم الله نگهدار شما و تمام مجاهدین باشه ان شاءالله با موفقیت های بزرگ بزرگ برگردین خیال شما راحت باشه اگر شهادت نصیب شما شود من گریه نخواهم کرد ان شاءالله شیرینی شهادت تان را پخش خواهم کرد ولی ان شاءالله که آرزو دارم با هم شهید بشیم ابوطلحه گفت ان شاءالله و آمین یارب العالمین گفت.

گفت دگه با اجازه تون برم فی امان الله التماس دعا همچنین فی امان الله
ابوطلحه ام رفت و من تنها دلگرمی ام  قرآن بود فقط تلاوت قرآن برایم آرامبخش بود یه هفته گذشت هنوز از ابوطلحه خبری نبود نه زنگ نه پیام تو این یه هفته که گذشت از دل من فقط خدا خبر داشت صبر میکردم به خاطر رضای الله از وقت پاسپورت خانواده ام فقط یه هفته مونده بود اینها هم تصمیم گرفتن که بروند ایران پدرم منو به خونه ی ابوطلحه رساند خانواده ام فردا قرار بود بروند ایران به خونه ی ابوطلحه ام رسیدم الله ازشون راضی باشه مادر ابوطلحه و خواهرش انسان های خوبی بودن ابوطلحه فقط یه خواهر داشت و مادرش بود پدرش وقتی ابوطلحه 7 سالش بود به شهادت رسیده بود
زندگی ادامه داشت دو روز دیگه هم گذشت هنوزم از ابوطلحه خبری نداشتم...

این داستان ادامه دارد با اذن الله
نامزد ابوطلحه المبارز
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
🥀💔 #قلبم_از_فراق_شهادت_سوخت 💔🥀 #قسمت_پنجم رفتم به مادرم گفتم که ابوطلحه میگه عروسی مان ان شاءالله هفته ای آینده هست مادرم گفتن  الحمدالله بسیار عالی. خانواده ام تصمیم گرفته بودن بروند ایران پاسپورت گرفته بودن وقت های قرنطینه بود وقت پاسپورت شان هم داشت کم…
🥀💔 #قلبم_از_فراق_شهادت_سوخت 💔🥀

#قسمت_ششـــــــــم

بیقراری میکردم نمیدونستم چه کار باید کنم به مادرم زنگ زدم اوناهم الحمدالله ایران رسیده بودن صبح ساعت 11 بود یه زنگ آمد گوشیم دیدم ناشناس بود جواب دادم از همسنگرای ابوطلحه بود گفت شما از خانواده مبازر هستین اسم جهادی ابوطلحه مبازر بود گفتم بلی نامزدش هستم خیر است ان شاءالله گفت خواهر ابوطلحه زخمی شد همراه با 2 زخمی دیگر فرستادیم پاکستان 4 برادر دیگر هم با اینها بود که به شهادت رسیدند انا الله و انا الیه راجعون الله شهادت شان را قبول کنه. سبحان الله ابوطلحه حالش چطور بود زخمش شدید بود که فرستادین پاکستان گفت دعا کنید خواهرم فعلا خدا حافظ تان شماره ابوطلحه دست محمد هست محمد همراه زخمی ها رفت با اون زنگ بزنید خواهر اگر خبری شد من بهتون زنگ میزنم خدا حافظی کرد گوشی از دستم اوفتاد زانو زدم روی زمین دستام بالا گرفتم یاالله خودت هرچه خیر و صلاح ابوطلحه هست پیش کن ابوطلحه همیشه میگفت که برای من دعا نکن که شهید نشم چون شهادت ارمان من هست به خاطر این گفتم یاالله هرچه صلاح ابوطلحه هست نصیبش کن.

مادر ابوطلحه آمد گفت دخترم از ابوطلحه خبری نگرفتی هنوز، گفتم خبر گرفتم مادر جان فعلا عملیات جریان داره ابوطلحه نمیتونه خودش حرف بزنه دوستاش گفت حالش خوب هست سرگروپ این عملیات ابوطلحه هست وقت نداره مادر ابوطلحه ان شاءالله حال پسرم و تمام همسنگراش خوب باشه ان شاءالله اللهم آمین یارب العالمین. نمیدونستم باید چه کار کنم هیچ آرام و قرار نداشتم فقط دعا میکردم 2 روز دگه هم گذشت تو این 2 روز هزار بار زنگ میزدم به گوشی ابوطلحه چون دست برادر محمد بود هم قریه ابوطلحه بود ابوطلحه را به پاکستان برده بود دیدم یه پیام آمده بود به گوشیم که از طرف برادر محمد و گوشی، گوشی  ابوطلحه بود گفته بود خواهر الحمدالله ابوطلحه به هوش آمد ولی هنوز خطر رد نشده فقط براش دعا کنید و اینکه به پول نیاز داریم پول دکتر باید بدیم گفتم الحمدالله خدا را شکر نگران نباشید ان شاءالله پول میفرستم خودم من کسی هم نداشتم ازش پول بگیرم فقط یه برادر داشتم زنگ زدم گفتم همینطور اتفاقی افتاده گفت پولی ندارد ولی از یگان جای پیدا کنم میفرستم برات پدرم که پیر بودن توانای کار کردن نداشت که پول پیدا کنه.

مادر ابوطلحه هم پولی نداشت و اینکه  نمیتوانستم بگم زخمی هست حیران بودم که چه کار کنم چشمم به دستم افتاد انگشتر همونی که ابوطلحه خودش برام گرفته بود رفتم بازار فروختم 5 هزار افغانی شد برادرم 3 هزار پول هواله کرد جمع کردم هواله دادم برای برادر محمد پول دکتر هم پرداخت شد امیر ابوطلحه هم کمک کرده بود الله ازش راضی باشه ابوطلحه کمی خوب شده بود که زنگ زد با من حرف زد الحمدالله احوال پرسی کرد گفت که حلالش کنم مواظب مادر، خواهرش باشم برای شهادتش گریه نکنم عروسی ما در بهشت هست ان شاءالله. گفتم نه ان شاءالله خوب میشید میایید خونه شما هم لطفا حلالم کنید گفت حلالت باشه نزار مادرم گریه کنه اینها را گفت خدا حافظی کرد برادر محمد گفت زیاد حرف بزنه روش فشار میاد خدا حافظی کرد رفت. سبحان الله این حرفاش خیلی برام سخت بود یاالله من چگونه اینها را تحمل کنم صبرم بده خدایا.

این داستان ادامه دارد با اذن الله
نامزدابوطلحه المبارز
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
🥀💔 #قلبم_از_فراق_شهادت_سوخت 💔🥀 #قسمت_ششـــــــــم بیقراری میکردم نمیدونستم چه کار باید کنم به مادرم زنگ زدم اوناهم الحمدالله ایران رسیده بودن صبح ساعت 11 بود یه زنگ آمد گوشیم دیدم ناشناس بود جواب دادم از همسنگرای ابوطلحه بود گفت شما از خانواده مبازر هستین…
🥀💔 #قلبم_از_فراق_شهادت_سوخت 💔🥀

#قسمت_هفتـــــــــم

وضو گرفتم نماز حاجت خواندم دعا کردم و قرآن خواندم تا دلم آرام بگیره نزدیک عصر بود که برادر محمد پیام داد گفت ابوطلحه به شهادت رسیده انا الله و انا الیه راجعون خواهر چگونه این را تحمل کنم برادرم ما را تنها گذاشت ابوطلحه رفت جام شهادت نوشید وقتی پیام دیدم گفتم انا الله و انا الیه راجعون یاالله خودت شهادت ابوطلحه را قبول کن سجده شکر کردم گریه نکردم چون این خواسته ابوطلحه بود که گریه نکنم به برادر محمد گفتم گریه نکنید برادر ابوطلحه امروز الحمدالله به آرمان دل خود رسید و اینکه جنازه را کی میفرستید گفت چند شهید دگه هم هست همراه اونا میفرستیم حدود دو سه روز میرسه راستی خواهر توی دست ابوطلحه یک چیز هست که محکم گرفته هست هیچ رها نمیکنه هرچه زور زدیم نمیشد از دستش گرفت گفتم چی بنظر میرسه گفت گویا مثل کاغذ هست سبحان الله برادر عکس من هست چون ابوطلحه همیشه عکس مرا با خود داشت

سبحان الله حالا چه کار کنیم خواهر

گفتم برادر کاری نداشته باشید این وعده ابوطلحه بود که تا آخرین نفس آبروی منو حفظ خواهد کرد الحمدالله ابوطلحه شهید شد و به وعده خود عمل کرد گفتم جنازه بیاد خودم میگیرم عکسو از دستش با اذن الله حالا نمیدونستم به مادر ابوطلحه چطوری بگم که پسر دلبندش به شهادت رسیده و دگه تو دنیا نیست به مادر خودم زنگ زدم جریان گفتم مادرم گفتن الله شهادتش را قبول کنه حالا تو چه کار میکنی دخترم برادرت بفرستم دنبالت تو دگه اونجا کسی را نداری واقعا از این حرف مادرم دلگیر شدم گفتم نه لازم نیست نمیخواد کسی بیاد دنبالم الحمدالله اولا خدا را دارم دوما اینجا هم فامیل دارم مثل شما مادر دارم به جای برادرم خواهر دارم خودم فقط 2 برادر داشتم یکی 25 سالش بود یکی هم 8 سالش و  تک دختر بودم.

شب تاریک تار هم گذشت صبح شد و برادر محمد پیام داده بود که برم به قرارگاه مجاهدین خبر بدم که  شهدا را دارن میارن و خواستم از این فرصت استفاده کنم و برای دوستان ابوطلحه شیرینی ببرم بابت شهید شدنش جنگ جریان داشت خواهر ابوطلحه گفت کجا میری رقیه گفتم تو قرارگاه کار دارم مریم خواهر آبونه گفت نرو مگه نمی بینی که طیاره بی سر نیشین کفار داره همه طرف بم میندازه به مریم گفتم که برادرش شهید شد خیلی ناراحت شد گریه کرد مریم خبر داشت از زخمی بودن ابوطلحه گفتم مریم جانم لطفا گریه نکن تو باید افتخار کنی که چنین برادر شجاع داشتی و الحمدالله فدای دین الله شد این یک عزت هست برای من و تو مریم جان تو به مادرت بگو شهادت برادرت را، من میرم به مجاهدین شیرینی ببرم و من رفتم قرارگاه.

مریم میگفت خیلی دیر شد نیامدی و قرار گاهم شنیدم که طیاره بی سر نیشین کفار بمباران کرده هست خیلی ترسیده بودم به مادرم گفتم که برادرم شهید شده الحمدالله  مادرم که زیاد اهل ایمان بودن گفت یاالله شکر برایم فرزندی داده بودی که فدای اسلام  کردم الله شهادت فرزند دلبندم را قبول کنه مریم میگفت تعجب کردم حتی یک قطره اشک هم از چشم مادرم نیامده بود باز تو را گفتم که رقیه رفته بود قرارگاه هنوز برنگشته و شنیدم که اونجا را هم کفار بمباران کرده هست مادرم گفت چرا گذاشتی بره لاقل از من اجازه میگرفت مادرم خیلی ترسیدن کسی نبود بفرسته ببینه اونجا چه خبره و خودش رفت قرارگاه وقتی اونجا رسیده بود 3 شهید و 5 زخمی را دیدن.

این داستان ادامه دارد با اذن الله
نامزد‌ ابوطلحه المبارز
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
🥀💔 #قلبم_از_فراق_شهادت_سوخت 💔🥀 #قسمت_هفتـــــــــم وضو گرفتم نماز حاجت خواندم دعا کردم و قرآن خواندم تا دلم آرام بگیره نزدیک عصر بود که برادر محمد پیام داد گفت ابوطلحه به شهادت رسیده انا الله و انا الیه راجعون خواهر چگونه این را تحمل کنم برادرم ما را تنها…
*🥀💔 #قلبم_از_فراق_شهادت_سوخت 💔🥀*

#قسمت_هشتـــــــــم

رقیه دنبال  من گشته بودن من همونجا بودم ولی شهادت نصیبم نشد شایدم لایق شهادت  نبودم فقط در این حادثه شنوایی خود را از دست دادم  الحمدالله تمام چیزم  فدای دین محمد رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم باد سه روز دگه هم گذشت زخم های منم خوب شده بود جز گوشم جنازه ابوطلحه آمد ما نگاه داشتیم صورت ابوطلحه را دیدم بعد به دستش نگاه کردم سبحان الله  عکس مرا محکم گرفته بود گفتم ابوطلحه جان شهادتت مبارک باشه ای کاش منم شهید میشدم ولی شاید لیاقت نداشتم که اون روز توی قرار گاه شهید نشدم وقتی دستش گرفتم سبحان اللة دستش باز شد عکس را گرفتم نیم ساعتی هم نگذشت که به خاک سپوردیمیش حالا ماه ها گذشته هست از شهادت ابوطلحه مادرم گفتن بیام با اونا زندگی کنم ولی من نخواستم چون ابوطلحه فامیلش را اول به الله و بعد به من سپرده بود الحمدالله زندگی خب میگذره مریم هم عروسی کرد با یکی از همسنگرای ابوطلحه و الان تو خونه من و مادر ابوطلحه زندگی میکنیم الله ازش راضی باشه داماد مان خرج مخارج ما را میده بیشتر وقتا خودم کار میکنم کارای دست دوزی الحمدالله زندگی میگذره با یاد و خاطرات ابوطلحه

ابوطلحه که رفت شهید شد ولی ما به یاد و از فراقش هر روز شهید میشیم ولی الحمدالله  برای شهادتش یک قطره اشک هم نمیریزم چون میدانم این سعادت بزرگ نصیب هرکس نخواهد شد و من دارم انتظار روزی را میکشم ان شاءالله، الله متعال برایم شهادت نصیب کنه و در بهشت همراه ابوطلحه ام باشم التماس دعا دارم از تمام شما گرامیان الله پشت و پناه همه تون باشه. شهید نزد رب ذوالجلال چنان منزلتی داراست که در وصفش می فرماید؛ وَلا تَقولوا لِمَن يُقتَلُ في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتٌ ۚ
به شهیدان نگويید مُرده اند...

اللهم ارزقنا الشهادت خالصا لوجهک الکریم

مرا به قصد شهادت دعا کنید 

                🥀قسمت پایانی🥀
نامزد ابوطلحه المبازر🥀

@admmmj123