👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.65K subscribers
1.95K photos
1.14K videos
37 files
749 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
🦋 ‍ #نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_سی_و_دوم 🌸🍃یواش یواش بدون اینکه کسی رو حساس کنم حجاب میکردم البته زیر طعنه و تشر خواهرشوهرم بودم ولی اهمیت نمیدادم بابام یه روز با یکی از پسر عمههام اومد خونهمون... با لباس بلند و روسری برزگ حجابم رو بستم بابام منو دید…
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_سی_و_سوم

🌸🍃همه شون با #پچ_پچ کردان هاشون رو اعصابم میرفتن ولی فکر چادر زیبایم میافتادم بیخیال همشون میشدم همون شب شوهرم رو پر کردن که چرا گذاشتی زنت چادر بپوشه میخوای آبرمون رو ببری؟ بگن عروس فلانی داعش شده و از این حرفها.. آخر شب اومدیم خونه شوهرم گفت دیگه حق نداری #چادر سرت کنی منم فهمیدم از کجا آب میخوره باهم دعوامون شد گفتم من چادرم نپوشم #هیچ_جا نمیرم گفت خود دانی حق نداری از امروز به بعد چادر بپوشی... حالم گرفته شد نمیتوانستم بخوابم بلند شدم نصف شب بود رفتم دست نمازم گرفتم تا اذان صبح نماز خوندم دعا می کردم همیشه این دعا رو میکردم که خدایا اگه شوهرم قابل اصلاح است اصلاحش کن وگرنه یه جوری که به نفع خودم و بچههام نجاتمون بده... تبسم را برای نماز صبح بیدار کردم نمازش رو خوند گفت مامان از حالت معلومه امشب بازم نخوابیدی تا کی تا صبح میشنی؟ برات بده به فکر ما هم باش توی این دنیا بعد از الله فقط تورو داریم... بغلش کردم گفتم تبسمم دخترم رفیقم خواهرم مادرم تمام زندگیم الله شما رو برام نگهداره ولی چکار کنم از دست مشکلات و بدبختی خسته شدم... #فقط با الله درد دل کردن آرومم می کنه تبسم چشماش رو کوچک کرد و بینیم رو لای انگشتاش گرفت گفت پس من چی قابل اعتماد نیستم برام درد دل کنی؟ خندیدم گفتم زیر آبیم بزنی گذارش به سردار اعظم رد کنی...زد زیر خنده گفت دستت درد نکنه مامان خانم الانم شدیدم جاسوس گفتم اومدیم و #شیطون گولت زد... باخندیدن گفت مامان باور کن شیطون هیچ کار نمیتونه کنه ولی کافیه بابام یک کیلو ترشی یا #پاستیل برام بخره مثل آب نبات همتون رو میفروشم دعا کن بابام ضعفم رو ندونه هردوتامون یه #دل_سیر خندیدیم... بعضی وقتها انقدر شوخی میکردیم و میخندیدم که یادمون میرفت که مادر و دختریم انگار دو تا دوست صمیمی هستیم... راستش خیلی از دردهای دلم رو براش نمیگفتم که کمتر ناراحت بشه تنها بدبختی های ظاهر دا میدید و نه باطنم را... چند روز گذشت باید بیرون میرفتم بخاطر باشگاه تبسم بود ولی نمیدونستم چطور بدون چادر برم با خودم گفتم اون شب یه چیزی گفته شاید فراموش کرده باشه رفتم لباسم پوشیدم رو چادر سر کردم از اتاق اومدم بیرون یه دفعه بهم نگاه کرد گفت کجا؟؟؟گفتم باید برم باشگاه تبسم مسابقه دارن خارج کشور باید هماهنگی کنم... گفت باشه ولی اول چادر رو دربیار بعد برو من به آرومی گفتم دیگه اذیت نکن من که گناه نمیکنم من فقط بخاطر حفظ ناموسمه همین... گفت چند ساله همین جوری ناموست حفظ کردی الانم حفظش میکنی گفتم الان تا اون موقع فرق داره گفت چه فرقی داره...؟ گفتم بهانه نیار میدونم از کجا آب میخوره جر و بحث مون بالا گرفت و دعوا شروع شد بازم با نامردی دستش را روم بلند کرد واقعیتش میتوانستم مقابلش بیستم ولی من مثل خودش نامرد نبودم و از ترس خدا جرئت نمیکردم... باید هرچی باشه به شوهر احترام بزار ولی بخدا اون ارزش احترام رو هم نداشت فقط داشت از دلپاکی من سو استفاده میکرد تبسم گفت مامان ولش کن بیا یه فکری برات دارم من با اون حال بدم خیلی گریه کردم... گفت جلو چشمش چادر نپوش مانتو تنت کن از خونه بیرون رفتیم یه گوشه چادرت رو سرت میکنی... فکر خوبی بود من تند ماچش کردم گفت ایول برای فکر خوبت تبسم خندید گفت یه خانم مومن نمیگه ایول میگه احسنت ؛ خندیدم گفتم والله تو از من بهتر میدونی انگار الله متعال تبسم را برای همچین روزی بهم بخشیده بود..تبسمی که بارها آرزو میکردم که خدا در دوران بارداری ازم بگیره وایی خدایا شکرت که تبسم را بهم بخشیدی😭❤️... مدتی دزدکی چادر زیبایم را سرم میکردم شوهرم خودش مونده بود چطور کوتاه اومدم خیلی خوب منو میشناخت چیزی که ربطی به دینم داشته باشه رو هیچ وقت کوتاه نمیام بعضی وقتها هم ازم می پرسید ولی من با خون_سردی کامل جوابش رو میدادم که بهم شک نکنه... ولی مثل اینکه تنها دل خودم رو خوش کرده بودم فقط میخواستم به هر قیمتی از چادرم لذت ببرم..موبایلم زنگ خورد شوهرم بود گفت مامانم زنگ زده برید اونجا منم بعدا میام گفتم باشه... با تبسم رفتم محمد پیش پدرش بود نزدیک خونه شون شدم چادرم رو برداشتم تو کیفم قایم کردم در زدیم رفتیم تو در حیاط دوتا از برادرشوهرهام و پدرشوهرم و مادرشوهرم بودن سلام کردم به زور جوابم رو دادن... پدرشوهرم صداش در اومد گفت تو میخوای با آبرومون بازی کنی هاااا؟؟ گفتم چکار کردم؟ با فحش و بدوبیرا گفتن گفت با چادر سر کردنت #طعنه مردم شدیم.گفتم چادرم کجا بود من چادر ندارم با توهین گفت من خودم بیرون خونه دیدمت چادر سرت میکنی ولی من زیر حرفش نرفتم یکی از برادر شوهرام گفت الان خودم دیدمت چادرت رو در آوردی تو کیفت گذاشتی😐

#ادامه‌دارد‌ان‌شاءالله

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_سی_و_دوم ✍🏼همینکه مصطفی خوابید رفتم لباسی که تنش بود بشورم تا واسه فردا تمیز باشه اونم شستم... 😔تا #سحر نخوابیدم توی حیاط بودم اومدم تو که سحری رو آماده کنم دیدم مصطفی داره نماز میخونه اونم نخوابیده بود سحری رو آماده کردم و…
❤️ #نسیم_هدایت

💌
#قسمت_سی_و_سوم

😭یالله فقط نیم ساعت وقت هست تا
#جدایی چیکار کنم #آرزو میکردم که #قلبم از سینه ام در بیاد و دیگه نبینم که داره میره...
گفتم نصیحتی داری بگی گفت ازت میخوام که
#نمازتو سر وقت بخون #تقوا داشته باش از #الله همیشه بترس ... من با میل خودم بلند شدم و میرم در بین حرفهاش چشمش همش به من بود میگفت گریه نکن دیگه خواهش میکنم بسه دیگه #بخند اما من #خنده هام رو #گم کرده بودم، نمیتونستم بخندم گفتم خوب چه حرفی و وصیتی برای محدثه داری گفت باید به پدرش #افتخار کنه...
گفت بخند دیگه اما من بیشتر
و بیشتر گریه میکردم دیگه نتونست حرف بزنه گفتم صبر کن برم محدثه رو بیارم باهاش خداحافظی کنی رفتم محدثه رو آوردم بغلش کرد و زود به زود روی قلبش میگذاشت
😭ساکش رو دستش گرفت از پله ها پایین رفت
و برای آخرین بار خداحافظی کرد دنبالش با گریه رفتم گفت نیا محدثه رو هم گذاشت زمین محدثه هم گریه کرد تا آخر کوچه که رفت من چشم به دنبالش بودم و گریه میکردم و اون هم زود به زود سرش رو بر میگردوند و #نگاهم میکرد و #اشاره میکرد برو تو اما من نمیتونستم #چشم ازش بردارم ...
در آخر کوچه ایستاد
و اشاره کرد برو تو اما نرفتم و می ایستاد و نگاهم کرد و رفت دیگه ندیدمش...
😭همینکه رفت منم رفتم تو خونه زار زار گریه کردم باورم نمیشد برای آخرین بار حتی بغلش نکردم ای کاش برای آخرین بار دستهاش رو
#لمس میکردم اما گریه امانم رو بریده بود...
نباید کسی از
#ماجرا خبردار میشد
پس من باید خون سرد بودم اما چه طوری...؟
😔شب خونه خواهرم
#دعوت بودیم تازه 1 ماه بود که #عروسی کرده بود دامادمون اومد دنبالم گفتم بهشون برای #سفر رفته و فقط من میام مادرمم همراهش اومده بود چون نمیشد من با دامادمون برم چون #نامحرم بود رسیدم خونه خواهرم...
مادرم چون جلو نشسته بود صورتم رو ندید رفتم تو مادرم هم برگشت خونه خودشون ، خواهرم همینکه صورتم رو دید گفت چی شده؟ گفتم هیچی گفت بخدا یک چیزی شده که کوچیک هم نیست خیلی بزرگه در دو کلمه سرهمش آوردم...
😞مصطفی برای همیشه رفت...
خشکش زد باورش نمیشد
#مهمونی رو زهرمار کردم براشون خواهرم انقد گریه کرد چشماش کاملا خون شده بود اون شب نتونستیم #شام بخوریم گفتم منو ببرید خونه خودم گفتن تنهایی نمیشه اینجا بمون اما نتونستن قانعم کنن منو برگردندند خونه محدثه رو خوابوندم و رفتم...
😔مثل عادت همیشگی جا انداختم اصلا یادم نبود که مصطفی نیست همینکه یادم افتاد
#دلم ریخت جمعش کردم رفتم دمپایی های مصطفی رو آوردم و زیر سرم گذاشتم تا اذان صبح فقط یک ریز گریه کردم حتی یک ثانیه هم نخوابیدم #قرآن روشن کرده بودم...
فرداش محدثه نوبت
#دکتر داشت مونده بودم الان تنهایی چطوری برم؟ باید میرفتم به همین خاطر کسی رو پیدا نکردم که بیاد باهام خودم تنهایی رفتم بعدش برگشتم خونه یک هفته تمام من اصلا نخوابیدم فقط روی دمپایی های مصطفی دراز میکشیدم...
📞بعد از یک هفته روز
#جمعه بود به تلفن خونمون زنگ آمد وای خدای من مصطفی بود گفت صحیح و سالمم
خیلی خوشحال شدم از خوشحالی
#اشک_شوق میریختم انقد جیغ زدم که مادر شوهرم فهمید و اومد بالا گفت چیه؟ گفتم مصطفی زنگ زده گفت بگو کی بر میگردی؟
😔این سوال خیلی
#سخت بود منم چون میخواستم که نفهمه من از ماجرا خبر دارم ازش سوال کردم گفت ای کلک کسی پیشته ؟ گفتم بله دیگه گفتم مامانت میگه کی بر میگردی؟ گفت گوشی رو بده دست مادرم...
😔با مادرش حرف زد یهو مادر شوهر عصبانی شد منم ادا در آوردم گفتم چی شد ؟
😔گفت میگه دیگه بر نمیگردنم منم گریه ام گرفت این دیگه ادا نبود این
#آه درونم بود....

✍🏼
#ادامه_دارد... ان شاءالله😍
@admmmj123