👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.52K subscribers
1.86K photos
1.12K videos
37 files
726 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
🍂🍂🍂🍂🍂🍂

#عروس_مومنة

🌼🍃پسری بعد از چهار سال مهاجرت و جمع آوری پول به پدرش که شخص پرهیزگاری بود تماس گرفت و از او خواست تا دختری را به عروسی وی برگزیند. پدر نیز چنین کرد و پسرک با شوق و شور فراوان به کشور بازگشت.

🌼🍃بعد از عروسی نگاه به خانمش انداخت درحالیکه چادر به سرش بود اما او را بد رنگ ترین و زشت ترین دختر یافت.

🌼🍃پسرک بسیار افسرده شده و با خود میگفت که چرا پدرش این دختر را به همسری وی انتخاب کرده درحالیکه او اصلاً زیبا نیست و با همین افسردگی به خواب رفت.

🌼🍃نیمه های شب خانمش او را از خواب بیدار میکرد اما او پس از بیدار شدن دوباره به خواب میرفت، خانمش باز بیدارش میکرد و او باز هم خواب میرفت بار سوم خانمش به صورتش آب ریخت و پسر بیدار شد.

🌼🍃خانم به شوهرش خطاب کرد:
"میدانم که من اصلاً مورد پسند تو نیستم اما آرزویم عمل کردن به این کلام رسول الله صل الله علیه و آله و سلم بود :
"رحمت خدا بر مردی باد که نیمه های شب خانمش را بیدار کند اگر بیدار نشد روی صورتش آب بریزد و با او یکجا به نماز تهجد بپردازد.
و رحمت خدا به زنی باد که نیمه های شب شوهرش را از خواب بیدار کند اگر بیدار نشد روی صورتش آب بریزد و به او اقتدا کرده نماز تهجد ادا کند."

🌼🍃و در ادامه گفت:
"هدف من از ازدواج تقریبأ عمل به همین حدیث است،
آیا با من نماز میخوانی؟!
آیا میشود به تو اقتدا کنم نماز تهجد را با هم بخوانیم؟!
آیا ممکن است مرا به این آرزویم برسانی؟!"

🌼🍃بعد شوهر وضو گرفت و خانم به شوهرش اقتدا نمود و نماز تهجد را خواندند.

🌼🍃سبحان الله همین امر سبب آرام شدن دل مرد جوان و مهر و محبت شدید نسبت به همسرش شد و دست قضای الهی و تقدیر بر آن شد که آن زن زیباترین زن از دید مردش شود

👩‍❤️‍👨 کانال حب حلال 👩‍❤️‍👨
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_هفتم ✍🏼رفتم بازم چایی بریزم و بیارم بعداز خوردن چایی مادرش که خیلی هم #مهربون و گل بود گفت برید حرف بزنید رفتیم اون اتاق من که یکم #هول شده بودم داداشم هم با ما اومد... برادرم در رو بست و گفت خوب من کاری به شما ندارم و حرفهای…
❤️ #نسیم_هدایت

💌
#قسمت_هشتم

✍🏼قرار شد برای فردا
#طلا ها رو بخریم، وقتی اومدن یه ماشین زیر پاش بود یه #پیکان سفید رنگ خیلی هم تمیز😍
سوار شدیم و داشت
#رانندگی میکرد که من سرم رو پایین انداخته بودم عادت داشتم وقتی سوار ماشین میشم سرم رو به زیر ببرم و #ذکر بگم
📿100
#استغفرالله
📿100
#سبحان_الله
📿100
#الحمدلله

📿داشتم 100تا سبحان الله رو تموم میکردم که سرم رو بالا گرفتم تازه کنم و بازم بگم که یه دفعه سنگینی
#نگاه یکی اذیتم کرد.
😒متوجه شدم که آینه
#ماشین رو به طرف من تنظیم کرده وای خدا مردم از #خجالت آخه این چه کاریه ،زشته وای الآن چکار کنم...
📿بازم رفتم پایین و ذکر گفتم تا رسیدیم و گفتن پیاده بشید وقتی پیاده شدم چشمم خورد به
#پلاک ماشینش زود چیزی حفظم میشد پلاکش حفظم شد..596...11
😔با وجودگذشت 17 سال باز هم یادمه...
یه سرویس خیلی قشنگ و شیک و ارزون گرفتم و یه دسبند و یه انگشتر خیلی کم طلا خریدم نه اینکه بگم
#خسیس بودم ،نه من فقط نمیخواستم #اصراف بشه سرجمع شده بود800 تومن...☺️
❤️الحمدلله علی کل حال؛ همه چیز آروم و بی صدا تموم شد

روز پنجشنبه 23
#رمضان ما #عقد کردیم پدرم هزینه مراسم رو به عهده گرفت که به ایشون(هیچ وقت روم نشد صداش کنم)فشار نیاد #روزه بودیم و #گرسنه خدا رو شکر هم #افطاری دادیم به مهمانها و هم #مراسم گرفتیم..
چه با
#برکت بود رمضان اون سال
یه نفر اومد برای اینکه ما رو
#عقد کنه گفت میخوام با #عروس خانوم تنها حرف بزنم...
ازم سوال کرد که این
#ازدواج اجباریه یا اختیاری منکه #تعجب کردم درسته سنم کم بود اما #دین-اسلام من رو فهیم و عاقل و بالغ کرده بود من میتونستم خودم برای خودم تصمیم بگیرم...و در کمال عقل و صحت و سلامت این تصمیم رو گرفتم اینها رو به اون ماموستا گفتم کاملا تعجب کرد و چیزی نگفت و گفت #داماد بیاد ایشون هم اومد و روبه روی من نشست و طوری که یه قدم هم فاصله نداشت...

😓آخ مردم از
#خجالت آب شدم رفتم زمین سبحان الله تا حالا توی عمرم انقد #خجالت نکشیده بودم...
👳🏼‍♀داشت با ماموستا حرف میزد منم یه ذره
#چادر_سفید رو کنار زدم نگاش کنم آخی این چشم عسلی چه خوشکله چه پوست سفیدی داره منکه در یک دقیقه مات و مبهوت چهره اش شدم متوجه شدم داره #نگام میکنه
😍یه لبخند ژکوندی زد و دندونای سفیدش افتاد بیرون
😱اه منکه هنوز دارم نگاش میکنم ای دادبیداد من چم شده این آبروریزی ها چیه ولی کم نیاوردم یه
#اخم کردم و سرم رو انداختم پایین...
#عقد کردیم و همه بوس و ماچ و #تبریک و نقل و شکلات بارانمون کردن🍬🎊🍫🎉
آخر شب شد و ای بابا کسی خیال نداره بره منم خستم و روزه بودم و عصرش کلاس بودم.
ساریه جان اومد کمکم و گفت حالا دیگه نوبت کادو هاست و خداحافظی،الله ازت راضی باشه منو نجات دادی...همه
#کادو هاشون رو دادن و رفتن فردا #جمعه بود

😢اه یادم افتاد فردا سه نوبت کلاس دارم اون وقتا گوشی نبود که پیام بدم،گفتم بهش بگید بیاد کارش دادم جلدی اومد و هی نگاه شیطونی بهم میکرد و منم سرم و زیر انداختم و سرخ شدم
😊گفتم الان دیگه اجازه من دست شماست و من فردا سه نوبت کلاس
#قرآن روخوانی #حفظ و #تجوید
اجازه هست برم؟گفت بله اشکال نداره برو...
☹️گفت کارت فقط همین بود؟
گفتم بله..گفت باشه پس من برم همه منتظرم هستن و خداحافظی کرد و رفت..منم زود همه طلاها و لباسها رو درآوردم و انقدر خسته بودم رفتم بخوابم.
اونا داشتن کادوها رو میشمردن گفتم چه کاریه بخوابید بابا دیره منکه میرم میخوابم رفتم خوابیدم ساعت 2 نصف شب بیدار شدم دیدم اینا که دارن بازم کادو باز میکنن😢ای دادبیداد همه رو از کار و
#زندگی انداختیم.

صبح شد و داشتم خودم رو آماده میکردم که برم
#کلاس که در زنگ خورد پدرم بود گفت کجا میری #مهمون داریم گفتم منکه باید برم وگرنه عقب میافتم گفت مگه نمیگم مهمون داریم بیا #نامزدت اومده...
😳صبح به این زودی اومده اینجا چیکار گفت از ساعت 6.30 دقیقه اینجاست بیچاره یخ کرد یه دفعه پشت سر بابام یکی اومد تو بعد از سلام و احوال پرسی گفت دیره بریم😐
گفتم کجا گفت مگه کلاس نداری الان 10 دقیقه است که شروع شده ،این از کجا ساعت کلاس های من رو میدونست گفتم بریم سوار شدیم و تا رسیدم یک کلمه هم حرف نزدم هی ایشون حرف میزد، از همه چیز گفت یه دفعه دیدم رسیدیم بازم تعجب کردم ایشون از کجا میدونست من توی چه
#مسجدی کلاس دارم خداحافظی کردیم و رفتم کلاس

☺️همینکه وارد شدم همه بلند شدن و بغلم کردن
#تبریک میگفتن منم که پررو گفتم بیایید بابا خجالت نداره که بیایید تا دست بکشم رو سرتون همه خندیدن و 😒استاد گفت بسه دیگه بریم سر درس، درسم که تموم شد منو ساریه و دو تا از خواهران خواستیم با هم بر گردیم که جلوی در دیدم ماشینش #پارک شده و دست به سینه تکیه داده به ماشین منتظره؛ گفت سلام علیکم و من جوابشو دادم و گفت بریم😳
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
‍ #همسفر_دردها♥️.... #قسمت_هفتم🍀 داستان زیبای #روژین جان رو خوندم و کنجکاو شدم بیماری روژین چیه! به پی وی #ام_نیلا رفتم و بهش گفتم بیماری روژین رو بهم بگه و گفت #سرطان داره.. همون لحظه گریه م گرفت گفتم من سالها سرطان داشتم و دوست دارم هرچی بلدم به روژین…
‍ ‍ #همسفر_دردها♥️....

#قسمت_هشتم🍀

دلم گرفته بود خیلی
#تنها بودم دیگه همه فهمیدن بودن که #ترسیدم پدر شوهرم با مادر شوهرم رفتن اتاق خودشون و منو خواهر شوهرام و برادر شوهرام باهم بودیم دیگه کمی حالم #بهتر شد باهم حرف می‌زدیم شوخی می‌کردیم خیلی بهتر شدم

روز بعد رفتارم
#بهتر بود استرس شب قبل رو نداشتم پدر شوهر و مادر شوهرمم باهام خوب بودن....
از مسافرت برگشتیم عبدالله
#خوشحال بودم چون خانواده همسرم خوب بودن و آدمای بی غل و غش و پایبند به #فرائض بودن....
بعد از یک
#ماه عبدالله گفت مجبوریم برای کار بریم خارج از کشور و پیش خانواده‌م باهم رفتیم دو هفته اول تنها بودم یک شب گفتم یا الله من با تو #معامله می‌کنم با همه‌شون #خوب خواهم بود تو #وکیل من باش و #محبت من را در #قلبشان قرار بده الحمدلله با خواهر شوهرم خیلی رابطه م خوب شد از #نزدیکترین دوستانم هم رابطه‌م بهتر شد خیلی دوسش دارم شاید اندازه برادرام خیلی #درکم می‌کنه خیلی باهام خوب بود و واقعا دختری اهل #دین و #عاقل و #فهمیده بود بی آلایش دیگه بقیه شونم که کم سن و سال بودن ارتباطم باهاشون خوب شد....

یک روز
#ام_محدثه (نسیم هدایت) که از دوستانم بود با من #تماس گرفت با صدای گرفته پر از #اندوه گفت که روژین فوت کرده...
بی مهابا
#اشکم می‌ریخت تلفن رو قطع کردم #دومین عزیزم رو از دست دادم برای بار دوم من در عین #ناباوری خواهرم رو از دست دادم چقدر برام #سخت و #دردناک بود...
روزها فکرش رو می‌کردم و شبها گریه چند روز از این خبر
#تلخ گذشت داشتم #وضو می‌گرفتم با خودم گفتم آسیه بَس کن دوست داشتی روژین مثل خودت #زجر بکشه؟ سختی بکشه؟ الله بهتر می‌داند...

شب خوابم برد توی خوابم با روژین جانم
#روبرو بودم من عصا نداشتم و هردومون #سالم بودیم یک نوع لباس تنمون بود ؛ بهم گفت آسیه خودت میدونی چقدر #عبادت داشتم اما باز هم #حسرت میخورم کاش عبادت‌هایم بیشتر بود... دوست عزیز من حتی بعد از وفاتش هم برای من #خیر به همراه داشت سبب شد بیشتر به فکر عباداتم باشم...
بعد از یک ماه پدر شوهر و مادرشوهرم و یکی دیگه از خواهر شوهرام که
#همسن خودم بود اومدن خونمون؛ با خودم می‌گفتم #یاالله انقد #محبت می‌کنم و توی این غریبیشون مادرشوهرم برام مثل مادر خودم باشه همه #تلاش خودم رو می‌کردم #بی‌ادبی نکنم و #مرهمی برای دل مادر شوهرم باشم چون خیلی #غمگینه یک روز پدر شوهرم با پدرم تلفنی حرف زدن یا الله من تو خواب هم نمی‌دیدم اینطور بشه... اون شب خوابم نمی‌برد همش گریه می‌کردم عبدالله می‌گفت چرا انقد گریه میکنی؟ می‌گفتم #یقین دارم الله کسی که بر او #توکل کند رو #ضایع نمیکنه؛ گفتم عبدالله من خدا رو #وکیل کردم و او کاری کرد #پدرم و #پدرت با هم حرف بزنن اون شب فقط میگفتم الحمدلله عبدالله هم می‌گفت الحمدلله که خانمی به این #خوبی دارم...

با خواهر شوهرام کلا باهم بودیم خیلی خوب بودن الحمدلله برای من
#خواهری کردن الله خواست اینطور بشه وگرنه من بهشون #حق می‌دادم که منو نخوان چون خیلی سخته یک پا بودن #عروس خانواده...

مادر شوهرم
#مغرب ها برامون چای درست می‌کرد و لذت می‌بردیم و بعد از #سه ماه برگشتیم شهر خودمون و واقعا #دلتنگ همه شونم...

#ادامه‌دارد‌ان‌شاء‌الله...
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است.... #قسمت_بیست_نهم ✍🏼با گذشت من خوب و خوبتر شدم فراموش نکردم #همیشه و هر لحظه بیادشونم اما دیگه خیلی #ناراحت نبودم.... 🌸🍃من و خواهرم پیش یه برادر درس میخوندیم محمد هم دیگه #قرآن رو یاد گرفت و به اون برادر گفتم که…
💥 #تنهایی؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است...

#قسمت_سی_ام

✍🏼خلاصه یک شب
#عمه و اینا اومدن
من نه خوشحال بودم نه ناراحت فقط دلم میخواست هر چی میشه زود این
#دعوا تموم بشه...

🌸🍃اون شب عمه ام از من پرسید که نظرم چیه ؟ هیچ
#جوابی نداشتم فقط انقدر میدونستم هیچ وقت به #ازدواج فکر نکرده بودم اون شب تموم شد پدرم گفت اگر #راضی باشی ماهم راضیم.

فکر کردم بابام داره باهام
#شوخی میکنه آخه من با یه #مسلمان اونم #موحد ... باورم نمیشد اما ادامه داد دیگه حوصله این همه #دعوا رو نداریم برین #شوهر کنید راحت بشیم با گفتن این خیلی دلم را شکست... از #حرفش خیلی #ناراحت بودم بلاخره برگشتم به بابام گفتم بابا جونم تاحالا بخاطر کدوم کار اشتباهم سر تو انداختی پایین تا حالا بخاطر کدوم کار زشتم ازت فرصت دیگه خواستم؟ دوس داشتی منم مثل دخترهای فک و فامیل دخترای دیگه هر روز یه اشتباه هر روز یه #رابطه که براشون عادی شده کارای #زشت و #ناپسند شون براشون عادی شده برای پدر و مادرشون...

🌸🍃تما بازم اینطوری نیستن میبینی چطور دخترا شونو
#عروس میکنن اما نمیدونم کدوم کارم کدوم راه و کدوم اشتباه بود بابام #سکوت کرده بود نمیدونم ولی حس میکردم دوست نداشت به چشام نگاه کنه اما حرفش بازم قلبمو شکست و بهم گفت #اسلامی بودنت #چادرت #حجابت همه اینا باعث #سر_افکندگی من شده #دخترم رو #بی_ارزش کرده پیشم.....

گفتم پس واللهی بابا جان من
#باارزشی را که تو بی ارزش میدانی با تمام #دنیا عوض نخواهم کرد و حاضرم تا عمرم همین جوری #پیشت بی ارزش باشم مهم نیست فقط پیش #خدا باارزش باشم این مهمه....

💔دلم واقعا شکسته شد اما با گفتن آن حرفا به پدرم
#قلبم آروم گرفت و خیلی اروم شدم چون احساسی نزدیکی به #الله بیشتر شد....
#خواستگاری پسر عمه همچنان ادامه داشت تا تقریبا یه سال منو سوژین تصمیم گرفتیم بریم شیراز به دیدن برادرمون محمد یه سال بیشتر بود محمد رفته اصلا ندیده بودمش خیلی به سختی خانوادمون را راضی کردیم و همراه چند #خواهر و #برادر دینی...
واقعا اون محمدی که میشناختم نبود خدای من
#سبحان_الله این برادر برادر منه...

🌸🍃واقعا هم از
#ظاهر هم از #باطن خیلی فرق کرده #الحمدالله علی کل حال...
اون چند روزی پیش
#محمد بودم جزء بهترین روزای زندگیم چقد #آرزو داشتم اونجا بمونم #درس بخونم و چقدر #حسرت به دلم مانده .... اما با خندهای مصنوعی که ناراحت نشه ادعا کردم که خوشحالم...
😔یادش بخیر
#برادرم تاج سرم ...


✍🏼
#ادامه_دارد_ان‌شاءالله......

@admmmj123