👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
نها دختری از تبار بی کسی: قسمت_هفدهم: براشون مهم نبود چی به سرم میاد یا چه حالی دارم عروسی تموم شد همه من تو اون روستا جا گذاشتن برادرام خواهر گلم مهنا وای عزیزانم انگار برای ابد از دستشون دادم... شب بود قرار شد من با داماد توی اتاقی که برامون حاضر کردن…
🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_هجدهم
🌸🍃گفتم شوهرم رفته پس کیه #ترسیدم با #وحشت چشمام رو باز کردم سبحان الله... #پدر_شوهرم اومده بود زیر لحاف جایی که شوهرم میخوابید😳 خواستم #جیغ بزنم گفت نترس منم؛ فوری خودم رو زیر لحاف بیرون کشیدم روسری سرم کردم و اومدم بیرون مدتی این کارهاش ادامه پیدا کرد تا یه روز بازم تنها تو خونه بودم اومد منو گرفت به دیگه مطمئن شدم از این قصدها داره باهاش دعوا کردم وقتی حرف زد گفت عاشقت شدم دوست دارم بزار باهات باشم.... 😭سبحان الله یا الله یه پدر با دختر خودش گفت نمیزارم کسی بفهمه تمام ثروتم رو بهت میدم... اومد جلوتر بازم اذیتم کنه منم با هر دو دستم یقه اش گرفتم پرتش کردم عقب گفتم از خدا بترس #نکبت تو پدر منی چی میگی؟ حرفهای زشت و ناپسند بهم میگفت مادرشوهرم اومد خونه اون لحظه از دستش نجات پیدا کردم دیگه جرئت تنها موندن توی اون خونه رو نداشتم...بازم به شوهرم گفتم ولی هیچ غیرتی نداشت همه چی رو بهش گفتم گفت اون داره #امتحانت میکنه ولی میدونستم داره توجیهش میکنه... دواران بادرای سختی داشتم اونم با اون همه کار و بدبختی پدرشوهرم بهش اضافه شد خدایا چکار کنم؟!؟ فقط میتونستم دعا کنم مثل قبل نمتونستم نمازهایم رو بخونم چون #غسل نماز نداشتم اونا نمیگذاشتن برم حمام منم سواد دینی هم نداشتم که در موقع ضروری تیمم کنم درد #بی_نمازی جدا و دردهای دیگم جدا... دو هفته ای گذشت بازم تنها تو خونه منوندم پدرشوهر شیطانم بازم سراغم اومد از تو اتاقم دیدم تمام درها رو بست فهمیدم قصدی داره منم فورا چندا پُشتی رو پشت در اتاقم گذاشتم خودم رو هم به در چسپوندم که نیاد تو اومد در زد هر چی صدام زد جواب ندادم تا اذان مغرب که مادرشوهرم اومد با شوهرم با هم بودن... گفتن نها کجاست؟ گفت تو اتاق خوابیده رو به شوهرم کرد گفت چند بار بهش گفتم برام یه کم آب یا چایی بیاره حتی آدم حسابم نکرد و جوابم رو نداد... شوهرم اومد تو اتاقم گفت راست میگه؟ پدرش گفت یعنی من #دروغ میگم دستش رو روی گلوم گذاشت به سر و صورتم زد به زور خودم رو زیر دستش نجات دادم💔 ، مادرشوهر و پدرشوهرم هردوتاشون نگاهم میکردن حتی به طفل معصومی که تو شکم داشتم رحم نمیکردن با مشت و لگد تا توانست منو زد منم گریه میکردم ازش خواهش میکردم ولی نمیشید اخرش خسته شد ولم کرد.... 😭اون لحظه از خدا خواستم بچه تو شکمم بمیره ولی خدا نخواست موند چند ماهی گذشت نزدیک زایمانم بود دیگه با خودم گفتم پدرشوهرم بی خیالم شد دیگه پا به ماهم ولی اشتباه کردم... یه روز دیگه تو خونه تنها بودم که اومد خونه من خواب بودم عصر بود صدای در اتاقم اومد بیدار شدم بلند شدم بازم پدرشوهر ملعونم بود اومد جلو سلام کردم گفتم الان براتون چایی میارم گفت نمیخوام هیچی نمیخورم اومد جلو گفتم وای غذام رو اجاقه برم ببینم نسوخته ؛ گفت نه نترس نمیسوزه میدونست میخوام از دستش در برم روسریم رو کشید از سرم انداخت گفت این چیه حیف این موی قشنگ نیست قایمش کردی... 😔گفتم نه پدر اینجوری بهتره خواست بازم اذیتم کنه جیغ زدم هوار کردم اما کسی نبود صدام رو بشنوه ازش خواهش کردم گفتم تورو خدا بابا بخاطر نوه ت که تو شکممه... ولی هیچی براش مهم نبود ولی ایمان داشتم الله میشنوه کمکم میکنه به بچه ام ضربه رسید درد عجیبی پیدا کرد خیلی سخت بود لباس رو پاره پاره کرد داد زدم گفتم پدر تورو خدا بچه ام مُرد ولم کن تو پدر منی مگه یه پدر میتونه با دخترخودش رابطه داشته... 😭ولی هیچی نمیشنید شیطان تمام وجودش رو گرفته بود استغفرالله خدایا از این گناه بزرگ... همون لحظه الله رو صدا زدم یا الله کمکم کن یا الله کمکم کن همون لحظه قدرت عجیبی پیدا کردم با تمام قدرت پرتش کردم بلند شد حرفهای ناپسندی بهم گفت رفت بیرون از اتاقم و به هدف نحسش نرسید.... میدونستم کار الله بود نجات پیدا کردم زدم زیر گریه و انقدر موهام رو کشیدم و خودم رو میزدم که از خودم #نفرت داشتم نفسم بالا نمیاومد انقدرگریه کرده بودم ، هر بار پدرم رو #نفرین میکردم که منو این خونه اسیر کرد تمام بدنم درد میکرد و از درد شکم به خودم میپیچیدم
#ادامه دارد انشاءالله
@admmmj123
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_هجدهم
🌸🍃گفتم شوهرم رفته پس کیه #ترسیدم با #وحشت چشمام رو باز کردم سبحان الله... #پدر_شوهرم اومده بود زیر لحاف جایی که شوهرم میخوابید😳 خواستم #جیغ بزنم گفت نترس منم؛ فوری خودم رو زیر لحاف بیرون کشیدم روسری سرم کردم و اومدم بیرون مدتی این کارهاش ادامه پیدا کرد تا یه روز بازم تنها تو خونه بودم اومد منو گرفت به دیگه مطمئن شدم از این قصدها داره باهاش دعوا کردم وقتی حرف زد گفت عاشقت شدم دوست دارم بزار باهات باشم.... 😭سبحان الله یا الله یه پدر با دختر خودش گفت نمیزارم کسی بفهمه تمام ثروتم رو بهت میدم... اومد جلوتر بازم اذیتم کنه منم با هر دو دستم یقه اش گرفتم پرتش کردم عقب گفتم از خدا بترس #نکبت تو پدر منی چی میگی؟ حرفهای زشت و ناپسند بهم میگفت مادرشوهرم اومد خونه اون لحظه از دستش نجات پیدا کردم دیگه جرئت تنها موندن توی اون خونه رو نداشتم...بازم به شوهرم گفتم ولی هیچ غیرتی نداشت همه چی رو بهش گفتم گفت اون داره #امتحانت میکنه ولی میدونستم داره توجیهش میکنه... دواران بادرای سختی داشتم اونم با اون همه کار و بدبختی پدرشوهرم بهش اضافه شد خدایا چکار کنم؟!؟ فقط میتونستم دعا کنم مثل قبل نمتونستم نمازهایم رو بخونم چون #غسل نماز نداشتم اونا نمیگذاشتن برم حمام منم سواد دینی هم نداشتم که در موقع ضروری تیمم کنم درد #بی_نمازی جدا و دردهای دیگم جدا... دو هفته ای گذشت بازم تنها تو خونه منوندم پدرشوهر شیطانم بازم سراغم اومد از تو اتاقم دیدم تمام درها رو بست فهمیدم قصدی داره منم فورا چندا پُشتی رو پشت در اتاقم گذاشتم خودم رو هم به در چسپوندم که نیاد تو اومد در زد هر چی صدام زد جواب ندادم تا اذان مغرب که مادرشوهرم اومد با شوهرم با هم بودن... گفتن نها کجاست؟ گفت تو اتاق خوابیده رو به شوهرم کرد گفت چند بار بهش گفتم برام یه کم آب یا چایی بیاره حتی آدم حسابم نکرد و جوابم رو نداد... شوهرم اومد تو اتاقم گفت راست میگه؟ پدرش گفت یعنی من #دروغ میگم دستش رو روی گلوم گذاشت به سر و صورتم زد به زور خودم رو زیر دستش نجات دادم💔 ، مادرشوهر و پدرشوهرم هردوتاشون نگاهم میکردن حتی به طفل معصومی که تو شکم داشتم رحم نمیکردن با مشت و لگد تا توانست منو زد منم گریه میکردم ازش خواهش میکردم ولی نمیشید اخرش خسته شد ولم کرد.... 😭اون لحظه از خدا خواستم بچه تو شکمم بمیره ولی خدا نخواست موند چند ماهی گذشت نزدیک زایمانم بود دیگه با خودم گفتم پدرشوهرم بی خیالم شد دیگه پا به ماهم ولی اشتباه کردم... یه روز دیگه تو خونه تنها بودم که اومد خونه من خواب بودم عصر بود صدای در اتاقم اومد بیدار شدم بلند شدم بازم پدرشوهر ملعونم بود اومد جلو سلام کردم گفتم الان براتون چایی میارم گفت نمیخوام هیچی نمیخورم اومد جلو گفتم وای غذام رو اجاقه برم ببینم نسوخته ؛ گفت نه نترس نمیسوزه میدونست میخوام از دستش در برم روسریم رو کشید از سرم انداخت گفت این چیه حیف این موی قشنگ نیست قایمش کردی... 😔گفتم نه پدر اینجوری بهتره خواست بازم اذیتم کنه جیغ زدم هوار کردم اما کسی نبود صدام رو بشنوه ازش خواهش کردم گفتم تورو خدا بابا بخاطر نوه ت که تو شکممه... ولی هیچی براش مهم نبود ولی ایمان داشتم الله میشنوه کمکم میکنه به بچه ام ضربه رسید درد عجیبی پیدا کرد خیلی سخت بود لباس رو پاره پاره کرد داد زدم گفتم پدر تورو خدا بچه ام مُرد ولم کن تو پدر منی مگه یه پدر میتونه با دخترخودش رابطه داشته... 😭ولی هیچی نمیشنید شیطان تمام وجودش رو گرفته بود استغفرالله خدایا از این گناه بزرگ... همون لحظه الله رو صدا زدم یا الله کمکم کن یا الله کمکم کن همون لحظه قدرت عجیبی پیدا کردم با تمام قدرت پرتش کردم بلند شد حرفهای ناپسندی بهم گفت رفت بیرون از اتاقم و به هدف نحسش نرسید.... میدونستم کار الله بود نجات پیدا کردم زدم زیر گریه و انقدر موهام رو کشیدم و خودم رو میزدم که از خودم #نفرت داشتم نفسم بالا نمیاومد انقدرگریه کرده بودم ، هر بار پدرم رو #نفرین میکردم که منو این خونه اسیر کرد تمام بدنم درد میکرد و از درد شکم به خودم میپیچیدم
#ادامه دارد انشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
🦋 #نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_پنجاه_و_هفتم 🌸🍃تبسم بعضی وقتها به زور گوشه ای از چشمش رو باز میکرد و میبست صدای گریه و نالههای من و محمد رو میشنید ولی نمیتوانست حرف بزنه از حال میرفت... راننده برگشت آب سرد بهمون داد فوری دست صورت تبسم ریختیم به هوش…
🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
🌸🍃یه روز نزدیک اذان مغرب بود کنار خیابان منتظر تاکسی بودیم تاکسیها مارو میدیدن با نقاب نمیایستادن... فقط خوشحال بودیم از اینی که بخاطر #الله_متعال بهمون بی توجهی یا بی احترامی میکردن ..چون خشنودی الله از تمام دنیا برامون مهم تر بوده و هست از اینم خوشحال بودیم که بعضی خواهرها هم مشتاق حجابمون بودن ..تو خیابان منتظر تاکسی بودیم که یه دفعه یه خواهر چادری که ماسک گذاشته بود اومد نزدیکمون سلام کرد و بغلمون کرد از خوشحالی فقط میگفت ماشاءالله #سبحان_الله خواهرای عزیزم با اون نقاب هاتون از دور دیدمتون افتخار میکردم نتونستم خودم رو کنترل کنم اومد پیشتون و با هم دوست شدیم...دو هفته ای گذشت از آشنایی اون خواهر که یه شب خواب دیدم یک مامور جلوی خونهمون اومد داخل خونه بهم گفت دیگه حق نداری نقاب بزنی و اِلّا برات مشکل درست میکنم... منم توخواب جواب دادم که گناه نکردم بخاطر خشنودی الله هستش مامور تو خواب گفت... اجباری نیست دیگه حق نداری نقاب بزنی شما باعث شدی که خواهرها مشتاق نقاب بشن و نقاب زدن تو شهر داره افزایش پیدا میکنه و این بخاطر وجود شماست چون نقاب میزنی... ☝️🏼من گفتم تا جان در بدن داشته باشم من نقابم را برنمیدارم تو سختترین شرایط هم و از خواب پریدم(به احتمال زیاد اون مامور شیطان بود) برای تبسم تعریف کردم گفت مامان شاید خوابت حقیقت پیدا کرد خواهرای نقابی بهمون اضافه بشن منم گفتم ان شاءالله دخترم... 🤔همون روز برای خرید به بازار رفتم احساس کردم یکی #دنبالمه #ترسیدم خوابم حقیقت پیدا کنه و مامور باشه و اذیتم کنن گفتم من به خودم گفتم برای خشنودی الله این کار را کردم و خودش نگهدارم است و غمی نیست هر جا میرفتم دنبالم بود احساس کردم کسی صدام میزنه خواهر خواهر دستش رو گذاشت روی شونهام برگشتم سلام کردم (مانتوی کوتاه تنش بود و لاک هم زده بود و حجاب اسلامی نداشت) گفتم بله خواهرم بفرماید؟ گوشه چادرم گرفت گفت میشه کمک کنی گفتم چه کمکی خواهر گلم؟ گفت کمکم کن منم مثل شما چادری بشم نقاب بزنم تو رو خدا قسمت میدم کمک کنید.. ☺️منم با خوشحالی و ذوق فراوان گفتم چشم در خدمتت هستم خواهر عزیزم ؛ شماره تلفن رو ازم گرفت شد یه خواهر و دوست خوب برامون... یه روز بهم زنگ زد گفت خواهرم نها میتونی برام یه نقاب بگیری خودم چادر دارم سبحان الله انقدر خوشحال شدم اشک از چشمام سرازیر شد و گفتم بله عزیزم... مدتی گذشت همینطوری خواهرای نقابیم بهمون اضافه میشد و میشه الحمدالله... تو این مدت برادر زید پیش یکی از #ماموستاهای بزرگوار و سرشناس شهرمون رفت و ایشون هم خیلی کمکم کرد برای کار طلاق قانونیم که نجات پیدا کنم یه وکیل گرفتم این ماموستای بزرگوار پول وکیلم را دادن الله تعالی آرامش را به خودش و خانودش بدهد و در دنیا و قیامت سربلند کنه چشمشون به بهشت روشن بشه اللهم آمین... من و بچههام یه سال تنهایی و به آرامی و خوشی زندگی میکنیم و طاعات و عبادتمون رو به جا میاریم الان هم الحمدلله مطالعه دینی و قرآن خواندنمان بیشتر شده برامون دعا کنید برای خوشبختی بچه هام... ❤️میخوام بیشتر دعا کنید واقعا تبسمم را لایق خوشبختی میبینم تو این راه سخت و طولانی بهترین همراهم بود یه دختر جوان و کم سن که خودش را از خوشی و لذات دنیای دور فقط بخاطر هدایت مادرش... و به فضل الله خودش هم شد یه #هدایت_یافته الله متعال ازش راضی باشه بهشت نسیبش کنه اللهم امین یارب العالمین... ❤️برای محمد پسر گلم هم دعای خیر کنید حافظ و قاری قرآن بشه شکر به رحمت و برکات الله متعال الان زندگی آرامی داریم هر چند مشکلات هیچ وقت تمومی نداره ولی ایمان دارم الله مثل همیشه همراه و یاور بندهاش است
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
🌸🍃یه روز نزدیک اذان مغرب بود کنار خیابان منتظر تاکسی بودیم تاکسیها مارو میدیدن با نقاب نمیایستادن... فقط خوشحال بودیم از اینی که بخاطر #الله_متعال بهمون بی توجهی یا بی احترامی میکردن ..چون خشنودی الله از تمام دنیا برامون مهم تر بوده و هست از اینم خوشحال بودیم که بعضی خواهرها هم مشتاق حجابمون بودن ..تو خیابان منتظر تاکسی بودیم که یه دفعه یه خواهر چادری که ماسک گذاشته بود اومد نزدیکمون سلام کرد و بغلمون کرد از خوشحالی فقط میگفت ماشاءالله #سبحان_الله خواهرای عزیزم با اون نقاب هاتون از دور دیدمتون افتخار میکردم نتونستم خودم رو کنترل کنم اومد پیشتون و با هم دوست شدیم...دو هفته ای گذشت از آشنایی اون خواهر که یه شب خواب دیدم یک مامور جلوی خونهمون اومد داخل خونه بهم گفت دیگه حق نداری نقاب بزنی و اِلّا برات مشکل درست میکنم... منم توخواب جواب دادم که گناه نکردم بخاطر خشنودی الله هستش مامور تو خواب گفت... اجباری نیست دیگه حق نداری نقاب بزنی شما باعث شدی که خواهرها مشتاق نقاب بشن و نقاب زدن تو شهر داره افزایش پیدا میکنه و این بخاطر وجود شماست چون نقاب میزنی... ☝️🏼من گفتم تا جان در بدن داشته باشم من نقابم را برنمیدارم تو سختترین شرایط هم و از خواب پریدم(به احتمال زیاد اون مامور شیطان بود) برای تبسم تعریف کردم گفت مامان شاید خوابت حقیقت پیدا کرد خواهرای نقابی بهمون اضافه بشن منم گفتم ان شاءالله دخترم... 🤔همون روز برای خرید به بازار رفتم احساس کردم یکی #دنبالمه #ترسیدم خوابم حقیقت پیدا کنه و مامور باشه و اذیتم کنن گفتم من به خودم گفتم برای خشنودی الله این کار را کردم و خودش نگهدارم است و غمی نیست هر جا میرفتم دنبالم بود احساس کردم کسی صدام میزنه خواهر خواهر دستش رو گذاشت روی شونهام برگشتم سلام کردم (مانتوی کوتاه تنش بود و لاک هم زده بود و حجاب اسلامی نداشت) گفتم بله خواهرم بفرماید؟ گوشه چادرم گرفت گفت میشه کمک کنی گفتم چه کمکی خواهر گلم؟ گفت کمکم کن منم مثل شما چادری بشم نقاب بزنم تو رو خدا قسمت میدم کمک کنید.. ☺️منم با خوشحالی و ذوق فراوان گفتم چشم در خدمتت هستم خواهر عزیزم ؛ شماره تلفن رو ازم گرفت شد یه خواهر و دوست خوب برامون... یه روز بهم زنگ زد گفت خواهرم نها میتونی برام یه نقاب بگیری خودم چادر دارم سبحان الله انقدر خوشحال شدم اشک از چشمام سرازیر شد و گفتم بله عزیزم... مدتی گذشت همینطوری خواهرای نقابیم بهمون اضافه میشد و میشه الحمدالله... تو این مدت برادر زید پیش یکی از #ماموستاهای بزرگوار و سرشناس شهرمون رفت و ایشون هم خیلی کمکم کرد برای کار طلاق قانونیم که نجات پیدا کنم یه وکیل گرفتم این ماموستای بزرگوار پول وکیلم را دادن الله تعالی آرامش را به خودش و خانودش بدهد و در دنیا و قیامت سربلند کنه چشمشون به بهشت روشن بشه اللهم آمین... من و بچههام یه سال تنهایی و به آرامی و خوشی زندگی میکنیم و طاعات و عبادتمون رو به جا میاریم الان هم الحمدلله مطالعه دینی و قرآن خواندنمان بیشتر شده برامون دعا کنید برای خوشبختی بچه هام... ❤️میخوام بیشتر دعا کنید واقعا تبسمم را لایق خوشبختی میبینم تو این راه سخت و طولانی بهترین همراهم بود یه دختر جوان و کم سن که خودش را از خوشی و لذات دنیای دور فقط بخاطر هدایت مادرش... و به فضل الله خودش هم شد یه #هدایت_یافته الله متعال ازش راضی باشه بهشت نسیبش کنه اللهم امین یارب العالمین... ❤️برای محمد پسر گلم هم دعای خیر کنید حافظ و قاری قرآن بشه شکر به رحمت و برکات الله متعال الان زندگی آرامی داریم هر چند مشکلات هیچ وقت تمومی نداره ولی ایمان دارم الله مثل همیشه همراه و یاور بندهاش است
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#همسفر_دردها♥️.... #قسمت_هفتم🍀 داستان زیبای #روژین جان رو خوندم و کنجکاو شدم بیماری روژین چیه! به پی وی #ام_نیلا رفتم و بهش گفتم بیماری روژین رو بهم بگه و گفت #سرطان داره.. همون لحظه گریه م گرفت گفتم من سالها سرطان داشتم و دوست دارم هرچی بلدم به روژین…
#همسفر_دردها♥️....
#قسمت_هشتم🍀
دلم گرفته بود خیلی #تنها بودم دیگه همه فهمیدن بودن که #ترسیدم پدر شوهرم با مادر شوهرم رفتن اتاق خودشون و منو خواهر شوهرام و برادر شوهرام باهم بودیم دیگه کمی حالم #بهتر شد باهم حرف میزدیم شوخی میکردیم خیلی بهتر شدم
روز بعد رفتارم #بهتر بود استرس شب قبل رو نداشتم پدر شوهر و مادر شوهرمم باهام خوب بودن....
از مسافرت برگشتیم عبدالله #خوشحال بودم چون خانواده همسرم خوب بودن و آدمای بی غل و غش و پایبند به #فرائض بودن....
بعد از یک #ماه عبدالله گفت مجبوریم برای کار بریم خارج از کشور و پیش خانوادهم باهم رفتیم دو هفته اول تنها بودم یک شب گفتم یا الله من با تو #معامله میکنم با همهشون #خوب خواهم بود تو #وکیل من باش و #محبت من را در #قلبشان قرار بده الحمدلله با خواهر شوهرم خیلی رابطه م خوب شد از #نزدیکترین دوستانم هم رابطهم بهتر شد خیلی دوسش دارم شاید اندازه برادرام خیلی #درکم میکنه خیلی باهام خوب بود و واقعا دختری اهل #دین و #عاقل و #فهمیده بود بی آلایش دیگه بقیه شونم که کم سن و سال بودن ارتباطم باهاشون خوب شد....
یک روز #ام_محدثه (نسیم هدایت) که از دوستانم بود با من #تماس گرفت با صدای گرفته پر از #اندوه گفت که روژین فوت کرده...
بی مهابا #اشکم میریخت تلفن رو قطع کردم #دومین عزیزم رو از دست دادم برای بار دوم من در عین #ناباوری خواهرم رو از دست دادم چقدر برام #سخت و #دردناک بود...
روزها فکرش رو میکردم و شبها گریه چند روز از این خبر #تلخ گذشت داشتم #وضو میگرفتم با خودم گفتم آسیه بَس کن دوست داشتی روژین مثل خودت #زجر بکشه؟ سختی بکشه؟ الله بهتر میداند...
شب خوابم برد توی خوابم با روژین جانم #روبرو بودم من عصا نداشتم و هردومون #سالم بودیم یک نوع لباس تنمون بود ؛ بهم گفت آسیه خودت میدونی چقدر #عبادت داشتم اما باز هم #حسرت میخورم کاش عبادتهایم بیشتر بود... دوست عزیز من حتی بعد از وفاتش هم برای من #خیر به همراه داشت سبب شد بیشتر به فکر عباداتم باشم...
بعد از یک ماه پدر شوهر و مادرشوهرم و یکی دیگه از خواهر شوهرام که #همسن خودم بود اومدن خونمون؛ با خودم میگفتم #یاالله انقد #محبت میکنم و توی این غریبیشون مادرشوهرم برام مثل مادر خودم باشه همه #تلاش خودم رو میکردم #بیادبی نکنم و #مرهمی برای دل مادر شوهرم باشم چون خیلی #غمگینه یک روز پدر شوهرم با پدرم تلفنی حرف زدن یا الله من تو خواب هم نمیدیدم اینطور بشه... اون شب خوابم نمیبرد همش گریه میکردم عبدالله میگفت چرا انقد گریه میکنی؟ میگفتم #یقین دارم الله کسی که بر او #توکل کند رو #ضایع نمیکنه؛ گفتم عبدالله من خدا رو #وکیل کردم و او کاری کرد #پدرم و #پدرت با هم حرف بزنن اون شب فقط میگفتم الحمدلله عبدالله هم میگفت الحمدلله که خانمی به این #خوبی دارم...
با خواهر شوهرام کلا باهم بودیم خیلی خوب بودن الحمدلله برای من #خواهری کردن الله خواست اینطور بشه وگرنه من بهشون #حق میدادم که منو نخوان چون خیلی سخته یک پا بودن #عروس خانواده...
مادر شوهرم #مغرب ها برامون چای درست میکرد و لذت میبردیم و بعد از #سه ماه برگشتیم شهر خودمون و واقعا #دلتنگ همه شونم...
#ادامهداردانشاءالله...
@admmmj123
#قسمت_هشتم🍀
دلم گرفته بود خیلی #تنها بودم دیگه همه فهمیدن بودن که #ترسیدم پدر شوهرم با مادر شوهرم رفتن اتاق خودشون و منو خواهر شوهرام و برادر شوهرام باهم بودیم دیگه کمی حالم #بهتر شد باهم حرف میزدیم شوخی میکردیم خیلی بهتر شدم
روز بعد رفتارم #بهتر بود استرس شب قبل رو نداشتم پدر شوهر و مادر شوهرمم باهام خوب بودن....
از مسافرت برگشتیم عبدالله #خوشحال بودم چون خانواده همسرم خوب بودن و آدمای بی غل و غش و پایبند به #فرائض بودن....
بعد از یک #ماه عبدالله گفت مجبوریم برای کار بریم خارج از کشور و پیش خانوادهم باهم رفتیم دو هفته اول تنها بودم یک شب گفتم یا الله من با تو #معامله میکنم با همهشون #خوب خواهم بود تو #وکیل من باش و #محبت من را در #قلبشان قرار بده الحمدلله با خواهر شوهرم خیلی رابطه م خوب شد از #نزدیکترین دوستانم هم رابطهم بهتر شد خیلی دوسش دارم شاید اندازه برادرام خیلی #درکم میکنه خیلی باهام خوب بود و واقعا دختری اهل #دین و #عاقل و #فهمیده بود بی آلایش دیگه بقیه شونم که کم سن و سال بودن ارتباطم باهاشون خوب شد....
یک روز #ام_محدثه (نسیم هدایت) که از دوستانم بود با من #تماس گرفت با صدای گرفته پر از #اندوه گفت که روژین فوت کرده...
بی مهابا #اشکم میریخت تلفن رو قطع کردم #دومین عزیزم رو از دست دادم برای بار دوم من در عین #ناباوری خواهرم رو از دست دادم چقدر برام #سخت و #دردناک بود...
روزها فکرش رو میکردم و شبها گریه چند روز از این خبر #تلخ گذشت داشتم #وضو میگرفتم با خودم گفتم آسیه بَس کن دوست داشتی روژین مثل خودت #زجر بکشه؟ سختی بکشه؟ الله بهتر میداند...
شب خوابم برد توی خوابم با روژین جانم #روبرو بودم من عصا نداشتم و هردومون #سالم بودیم یک نوع لباس تنمون بود ؛ بهم گفت آسیه خودت میدونی چقدر #عبادت داشتم اما باز هم #حسرت میخورم کاش عبادتهایم بیشتر بود... دوست عزیز من حتی بعد از وفاتش هم برای من #خیر به همراه داشت سبب شد بیشتر به فکر عباداتم باشم...
بعد از یک ماه پدر شوهر و مادرشوهرم و یکی دیگه از خواهر شوهرام که #همسن خودم بود اومدن خونمون؛ با خودم میگفتم #یاالله انقد #محبت میکنم و توی این غریبیشون مادرشوهرم برام مثل مادر خودم باشه همه #تلاش خودم رو میکردم #بیادبی نکنم و #مرهمی برای دل مادر شوهرم باشم چون خیلی #غمگینه یک روز پدر شوهرم با پدرم تلفنی حرف زدن یا الله من تو خواب هم نمیدیدم اینطور بشه... اون شب خوابم نمیبرد همش گریه میکردم عبدالله میگفت چرا انقد گریه میکنی؟ میگفتم #یقین دارم الله کسی که بر او #توکل کند رو #ضایع نمیکنه؛ گفتم عبدالله من خدا رو #وکیل کردم و او کاری کرد #پدرم و #پدرت با هم حرف بزنن اون شب فقط میگفتم الحمدلله عبدالله هم میگفت الحمدلله که خانمی به این #خوبی دارم...
با خواهر شوهرام کلا باهم بودیم خیلی خوب بودن الحمدلله برای من #خواهری کردن الله خواست اینطور بشه وگرنه من بهشون #حق میدادم که منو نخوان چون خیلی سخته یک پا بودن #عروس خانواده...
مادر شوهرم #مغرب ها برامون چای درست میکرد و لذت میبردیم و بعد از #سه ماه برگشتیم شهر خودمون و واقعا #دلتنگ همه شونم...
#ادامهداردانشاءالله...
@admmmj123