👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.76K subscribers
1.97K photos
1.15K videos
37 files
762 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
🦋 #نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_هجدهم 🌸🍃گفتم شوهرم رفته پس کیه #ترسیدم با #وحشت چشمام رو باز کردم سبحان الله... #پدر_شوهرم اومده بود زیر لحاف جایی که شوهرم میخوابید😳 خواستم #جیغ بزنم گفت نترس منم؛ فوری خودم رو زیر لحاف بیرون کشیدم روسری سرم کردم و اومدم…
🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_نوزدهم

🌸🍃شوهرم برگشت خونه گفته چته چرا مثل دیوانه ها #جیغ میزنی چرا لباس هات پاره شدن این چه وضعیه؟ گریه میکردم براش گفتم که پدرش چه بلایی به سرم آورده گفت میخوای با این حرفهات منو از خانوادم دور کنی، گفتم به خدا دروغ نمیگم بیا بریم پیش پدرت همه چی رو جلو چشم خودت بهش میگم😭با عصبانیت دستش رو #مشت کرد به طرف صورتم آورد گفت تموش کن والا خودم #میکشمت دیدم هیچ فایده ای نداره سکوت کردم گریه کردم بخاطر آسیبی که پدرشوهرم بهم رسونده بود #زایمان_زودرس داشتم نیمه شب بود که درد شکمم بیشتر میشود طوری که تحملش برام سخت بود تا نزدیک صبح درد کشیدم.هرچی صداش میزدم جوابم رو نمیداد ساعت شش صبح بود دیگه آروم و قرار رو ازم گرفت مجبور شد بیدار بشه به برادرش گفت منو ببره دکتر رفتم بیمارستان تا نزدیکای غروب درد کشیدم تا بچه ام به دنیا آمد یه دخترک زشتِ کچل وایی خدای من وقتی بغلش کردم احساس می کردم یه #عروسکه یواشکی صورت کوچیکش رو بوسیدم اشک میریختم وای خدایا یه عمر در عذاب و غمم ولی الان احساس میکنم خوشبختترین انسانم...چقدر قشنگه فقط چندتا مو رو سرش بود به مامانم گفتم مامان این خیلی خوشکل نیست کچله مامانم خندید گفت نها جون عروسک نیست تا برات عوضش کنم بهش شیر بده مرتب موهاش در میاد خوشگل میشه ولی من این دخترم #زشت بازم #دوست دارم💜تمام پرستار و دکترا بالای سرم میومدن با تعجب نگاهم میکردن میگفتن خودت یه دختر بچه ای یه دختر به دنیا آوردی مادرشوهرم اومد نگاهش کرد گفت وای چه زشته اصلا شبیه ما نیست معلوم نیست شبیه کیه؟منم گفتم چطور دلت میاد این #جوجه_اردک زشت خودمه دیگه هیچی نگفت. فرداش از بیمارستان ترخیصم کردن اومدم خونه😔وقتی اومدم خونه به جای اینکه همه خوشحال باشن همه ناراحت بودن انگار یه یکی شدن مرده بود عذادار بودن به شوهرم گفتم چرا اینجورین چرا عزا گرفتن؟گفت چون #دختردار شدیم اونا دختر دوست ندارن با تعجب گفتم مادرتون یه زنه خواهرت هم همینطور گفت اونا از زن نفرت دارن وای یاالله اینها کی هستن! شوهرم بی تفاوت اصلا هیچ حسی نداشت فقط فکر هوس خودش بود میگفت تا #چهل روز نمیتونم باید یه زن دیگه بگیرم یا #دوست_دختر بگیرم یه نگاه #نفرت_انگیز بهش کردم تو دل خودم لعنتش کردم من تازه از بیمارستان اومده بودم جانم هزار بار به لب رسید تا بچه رو به دنیا آردم ولی اون فکر چی بود😔، بابام هم تازه فهمیده بود چه خانواده ای بودن وقتی من بچه دار شدم ازم خواست #طلاق بگیرم ولی دیگه خیلی دیر شده بود سه روز از بچه دار شدنم میگذشت شب مهمون داشتیم عموی شوهرم بود صداشون بلند شد صدای پدر شوهرم بود با سختی از جام بلند شدم رفتم ببینم چه خبره دعوا سر کیه؟ وقتی رفتم شوهرم رو گیر آورده بودن که چطور بچه اش زود به دنیا آومده؟ما حساب کردیم هنو بیست روز به زایمانش مونده بود این چه #غیرتی است که داری...خدایااااااا دارن از غیرت حرف میزنن پوزخندی زدم تو دلم گفتم تف به غیرتی که شما ها دارید😳پدرشوهرم گفت معلومه این بچه مال ما نیست معلوم نیست ما کیه سبحان الله بچه اش یه #حرام_زاده است یا ببر هردوتاشون بکش یا ببر به پدر بیغیرت و بیناموسش پس بده شوهرم خودش از پاکیم خبر داشت هیچی نگفت حتی ازم دفاعی نکرد اومد تو اتاقم گفتم چرا دهنت رو بستی؟ تو که میدونی این بچه مال ماست؟ گفت ولش کن من مهمم که میدونم بچه خودمه، سبحان الله یاالله از این خدا بیخبرها...!چند روزی گذشت از جام بلند شدم مثل همیشه باید تمام کارهام رو انجام بدم هنوز ضعیف و مریض بودم ولی کسی نبود بهم رحم کنه یه روز تو حیاط نشسته بودم لباسهای خیلی زیادی میشستم که مامانم رو دیدم اومد تو حیاط از خوشحالی بلند شدم بغلش کردم ولی مامانم وضعم رو دید زد زیر گریه گفت تو هنوز مریضی گفتم بی خیال فکرش رو نکن؛ رفتیم تو اتاق نشستیم کمی دخترم رو ناز کرد گفت اسمش رو چی گذاشتی گفتم تبسم وایی قوربون تبسمم برم گفتم مامان یه چیزی ازت بپرسم گفت بگو دخترم گفتم خبری داری از بهزاد؟وقتی اسمش رو میبردم دلم یهویی میریخت گفت بهزاد بعد از تو افسردگی شدیدی گرفت خدا بازم بهمون پس داد اشکام سرازیر شد تمام بدنم مور مور شد گفتم بهزاد دیگه واسه من یه دادشه همین گفت افرین دخترم باید همینجوری باشه مامانم زیاد پیشم نموند زود برگشت منم داشتم به تبسمم شیر میدادم نازش میکردم میگفتم به تبسم دخترکم عزیز مامان همه کسم ، که مادرشوهرم اومد گفت نگو دخترم نگو عزیزم بگو دختر حروم_زاده ام قلبم داشت میایستاد اومد بهش گفتم از خدا نمیترسی چطور در قیامت جواب این تهمت رو میدی؟گفت تهمت نیست واقعیته پدر شوهر و مادرشوهرم از اون #خرافاتی های و قبرپرست بودن

#ادامه‌ دارد ان‌شاءالله

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
🦋 #نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_چهل_و_یکم 🌸🍃خواهرشوهرم بچه هام رو خیلی تحقیر کرده بود خیلی بهشون طعنه زده بود گفته بود شما دیگه بیچاره شدید به تبسم گفته بود دیگه هیچکی تبسم رو نمیخواد کسی به خواستگاریش نمیاد اگرم بیاد یه بدبخت حقیر یایه #معتاد گفته بود…
🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_چهل_و_دوم

🌸🍃به زور گفت باید همین الان از این خونه بری تبسم گفت مامان الان بهترین فرصته برو منم فورا کیفم رو برداشتم و رفتم حتی فکر محمد هم نبودم فقط از گناه فرار میکردم چند روز گذشت خونه حامد بودم که شوهر قانونیم زنگ زد گفت محمد مریضه حالش خیلی بده گفتم به من ربطی نداره از ته دل ذره ذره نابود میشدم میگفت محمد مریضه گفتم نقطه ضعفم رو گیر نیاره ولی اون ازمن زرنگ تر بود گفت شبها نمیخوابه اگرم بخوابه بیدار میشه سرخودش رو میکوبه و میگه فقط مامانمو میخوام... بازم گفتم به من ربطی نداره مگه تو پدرش نیستی؟گوشی رو قطع کردم چن بار دیگه زنگ زد جواب ندادم... دلم آروم و قرار نداشت بخاطر محمد گفتم اگه راست بگه محمد مریضه چکار کنم به ساعت نگاه کردم دیدم یه ساعتی مونده بود به زنگ آخر با خودم گفتم دزدکی میرم به مدرسه کسی نمیفهمه ببینم محمد مریضه یا نه؟ چادرم رو سر کردم بخاطر خانوادم جرٲت نداشتم نقاب بزنم همین که گذاشتن چادرسر کنم یه دنیا بود برام اومدم بیرون از خونه سوار ماشین شدم رفتم مدرسه رفتم جلو در کلاس باز بود دزدکی نگاه کردم ببینم محمد تو کلاس چه حالی داره آخ بمیرم براش خیلی افسرده و داغون بود غم رو تو چشماش راحت میدیدم گریهام گرفت همش میگفتم مامان قربون غم و اندوه تو چشات بره که یه لحظه سرش رو برگردون منو دید بلند داد زد گفت یاالله مامانم اینجاست دوید خودش رو پرت کرد بغلم محکم بغلم گرفت دستام رو گرفت تند تند بوسید صورتم رو میبوسید بازم بغلم میکرد گریه میکرد مامانم مامان گلم گریه میکردم میبوسیدمش با دستهای کوچیکش و گوشه آستینش چشمام رو پاک کرد رو زانوهام نشستم تا خودمو هم قدش کردم چشمامو میبوسید همش میگفت گریه نکن مامان نها نزار منم گریه کنم من مّردم نباید گریه کنم ببین مامان پسرت برای خودش مردی شده گریه میکرد سینه سپر میکرد میگفت ببین من برای خودم یه مرد شدم؛ آخ فدای پسرکوچولوی خودم برم که مرد شدی اینو میگفت تا من گریه نکنم بغض گلوش رو قورت میداد تا اشکهای منو نبینه؛ گفت مامان برگرد دلم واست یه ذره شده گفتم عزیزم نفسم میدونی بخاطر رضای الله این کار رو کردم باید #تحمل کنیم... گفت باشه من تحمل میکنم ولی مامان امتحان های خدا چرا اینقدر سخته؟ امشب برم خونه تا صبح دعا میکنم از خدا میخوام کمی امتحان هاش رو برامون آسون کنه مامان به خدا همه چیو تحمل میکنم به غیر از دوری تو مامان تو هم امشب دعا کن باشه... گفتم چشم عزیزم به خدا دعا میکنم نمیتونستم جلوی اشکام رو بگیرم پسرم تو این سن کم چه دردهایی که نکشید.. بعد ازش پرسیدم با تبسم نمازتون رو میخونید سروقت؟ قرآن حفظ کردی؟ گفت اره مامان از ترس بابام کمتر قرآن میخونیم منو #تبسم رو شبها تنها میزاره تا نصف شب نمیاد خونه مام خیلی میترسیم.. دستش رو گرفتم گذاشتمش رو قلبش گفتم شما الله رو داری از چی میترسی هاا ببین صدای قلبت رو خدا بخواد از کار می.ندازه نخواد یه عمر کار می.کنه... من بذر ایمان رو تو قلبتون کاشتم رشد کرده الان باید خودتون مواظب ایمانتون باشید پیشونیم رو #بوسید گفت چشم بانو نها چشم امر بفرمایید بوسیدمش گفتم باید برم تا زنگ مدرسه نخورده نکنه بابات بیاد دنبالت منو ببینه گفت باشه برو مامان خوبم هرچی می.بوسیدمش هر چی نگاش میکردم نه چشمام سیر میشد نه قلبم خداحافظی کردم ازش جدا شدم از یه در دیگه بود رفتم بیرون از مدرسه نیمه راه رو نیومده بودم که سرم رو بالا گرفتم که اون نامرد پدر بچه هامو دیدم که داره به طرفم میاد منم راهمو کج کردم قدمهام رو بلند کردم تندتند می.رفتم تا بهم نرسه ولی اون با دوان دوان خودش رو بهم نزدیک میکرد صدام میزد نها نها وایسا کارت دارم من جواب ندادم تندتر دوید خودش رو بهم رسوند سبحان الله چکارکنم... نزدیکم شد گفت اومدی محمد رو ببینی آره؟تو که گفتی برات مهم نیست منم گفتم یه لحظه دیدمش برگشتم همین گفت نها من پشیمونم نمیخوام از دستت بدم بیا تمومش کنیم بهت قول میدم این کارها رو دیگه نکنم تو #چادرتو بپوش گفتم دیگه دیر شده خیلی دیر پشیمون شدی گفت نه دیر نشده من تورو از دست بدم میمیرم گفتم به والله دیره تو منو به خودت #نامحرم کردی گفت ببین مسجد کنار دستمونه میریم پیش امام مسجد طلاق رو برامون درست کنه باشه نها؟ گفتم اون لفظ #طلاق تو دیگه درست نمیشه کار از کار گذشته... عصبانی شد دست تو جیبش کرد گفت به شرفم قسم همینجا این چاقو رو تو شکمت میکنم.... منم با دلی قرصی گفتم هیچ ترسی ازت ندارم؛ گفت چرا الله پشتته؟ گفتم اگه الله تو رو مٲمور جانم کرده راضیم به رضایش اگرم نکرده تو سهلی تمام دنیا هم بخوان نمیتونن یه تار مو ازم بکنن

#ادامه‌دارد‌ان‌شاءالله

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
‍ ‌ 💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_سی_چهارم ✍🏼روزهای منو #خواهر با #دعوا شروع میشد و با #دعوا تموم شد بدون #وقفه بدون #خسته شدن ، #مادرم همچنان مخالف بود البته همه بودن ولی اون عجیب بود دست بردار نبود #هیچیم براش مهم نبود #تنها دل خوشی…
‍ ‌ 💥 #تنهایی؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است...

#قسمت_سی_پنجم

✍🏼به سوژین زنگ زدم گوشی رو
#قطع کرد دوباره بهش زنگ زدم گفت #عکس بگیر فقط عکس بگیر به روی خودت نیار نمیتونست بخاطر پدرم و #اطرافیان حرف بزند منم حالم خیلی #داغون بود گوشی رو قطع کرد پیام فرستاد که خواهر تو مسلمانی و #صبوری نذار چیزی بفهمه #عادی رفتار کن قسم‌ت میدم خواهر نذار بویی ببره نمیدونست انقدر گریه کردم چشام قرمز قرمز شده بود نمیدونست #قلب خواهرش دیگه نمی‌تپد نمیدونست که دست من نبود، گریه هام ول کنم نبودن نمیدونست که من
#شکــ💔ــستم....


فواد بازم اومد در را زد
#روژین خانم حاضر نشدید؟ از کی تا حالا انقد وقت واسه لباس پوشیدن تلف کردی؟
😣دلم میخواست برم
#خفه‌ش کنم دلم میخواست اون لحظه بمیره گفتم آقا فواد شما ماشین رو روشن و گرم کنید من میام پایین همش سعی میکردم #قوی باشم اما خیلی #سخت بود خیلی ... بلاخره #نقابمو زدم عکس اون کارت را گرفتم و گذاشتم تو کتش همش میگفتم یاالله کمکم کن یاالله...

🌸🍃واقعا سخت بود بعد دیدن اون چیزا خودتو به بیخیالی بزنی رفتم پایین
#کتش را نبردم... گفت چرا کتمو نیاوردی؟ گفتم کتت کجا بود برم بیارم گفت #اتاق خودت بود؟ یه جورای فکر کنم شک کرده بود عمدا کتش را نبردم که نداند چیزی فهمیدم و کتش رو آوردم و سوار ماشین شدیم...

هر چی باهام حرف زد هر چند میخواستم باهاش حرف بزنم نمیتونستم... یعنی یه کلمه باهاش حرف
#میزدم میفهمید اون روز تو مدرسه نمیدونستم زنده ام یا مرده انقدم #اشک ریخته بودم دیگه اشکی واسه ریختن نداشتم چشام و سرم واقعا #درد میکردن همش از خدا میپرسیدم راضیم اما چرا خدایا خودت میدونی و همیشه دعام این بود سر راهم امتحانی نیار که توانش و نداشته باشم واقعا سخت #یا_الله کمکم کن....


از نزدیک شدن به اومدن آقا فواد داشت حالم بدتر میشد دلم خیلی درد میکرد ازش
#متنفر شده بودم دلم میخواست و آگه میتونستم حتما....
آقا فواد تبدیل شد به دشمن
#خالقم... با تمام وجودم ازش #متنفر بودم...
برای دو هزار ارزش نداشت و نداره چون خودشو
#فروخته بود از چیزای دست دوم بیزار بودم بخصوص کسی #الله رو ازدست داده بود...


🌸🍃فقط این برام جای
#سوال بود چرا سر راه من...؟
وقتی سوار ماشین شدم برام
#گل آورده بود اون لحظه از هر چی گل بیزار بودم بعد بهم گفت روژین جان میخوام یه خبر بد بهت بدم فلانی رو گرفتن سریع به چشاش نگاه کردم اصلا توش ناراحتی نبود بیشتر ازش متنفر شدم....
رفتیم به شهرشون و برگشتیم تصمیم گرفتم هرچه زودتر ازش
#طلاق بگیرم....


#ادامه_دارد_ان‌شاءالله.....

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
‍ ‌ 💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_سی_پنجم ✍🏼به سوژین زنگ زدم گوشی رو #قطع کرد دوباره بهش زنگ زدم گفت #عکس بگیر فقط عکس بگیر به روی خودت نیار نمیتونست بخاطر پدرم و #اطرافیان حرف بزند منم حالم خیلی #داغون بود گوشی رو قطع کرد پیام فرستاد…
‍ ‌ 💥 #تنهایی؟👋🏼 #نه_الله_با_من_است...

#قسمت_سی_ششم

✍🏼 هر لحظه که میگذشت بیشتر
#ناراحت میشدم نمیخواستم بوی ببره از قضیه و با #فیلم بازی کردن و #مهربون بودن های الکی حالم خیلی #داغون تر میشد...
اما بازم به لطف
#الله نا امید نشدم از یه طرفم بخاطر نقابمون خیلی میترسیدم چون تا حالا فواد پشتیبانمون بود و خواهرم خیلی #نگران بود و خیلی ناراحت من یه جوری باید پیش اونم وانمود میکردم که خیلی ناراحتم نیستم... و میتونم از پسش بر بیام هیچ کاری هم از دستم ساخته نبود بجز اینکه #ناامید نشوم...
همچنان امیدم به
#الله بود و فکر میکردم اگر الله منو از #گمراهی و جاهلی نجات داده از اینم نجاتم میده


🌸🍃از یه طرفم رفتارش بامن انقدر خوب بود که نمیتونستم ازش
#ایراد بگیرم یا باهاش #دعوایی چیزی صورت بگیره که دلیلی خوبی برای #طلاق باشه خیلی مواظب #رفتار و کردارش بود...

منم نمیدونستم چیکار کنم تا اینکه تصمیم گرفتم که الکی
#بهانه تراشی کنم و موفقم شدم بعد یه ماه #الحمدلله کلا رابطه ی تلفنی مو باهاش قطع کنم و به خانوادم گفتم میخوام که ازش #طلاق بگیرم و از اون لحظه #زندگی رو برای منو خواهر #جهنم کردن...

😔پدرم از همه بدتر بود یه دعوای حسابی کردیم واقعا
#انتظار داشتم که اینطوری بشه...
آخر شب بود یه نیم ساعتی بود جرو بحث مون تموم شده بود چراغ ها خاموش شده بود طبقه پایین صدای بابام می اومد با مامانم....

🌸🍃اینبارم فضولی و کنجکاوی به لطف الله خیلی بهم
#کمک کرد رفتم پایین با شنیدن حرفای پدرو مادرم دستا و پاهام سست شده بود...

😭یا الله چی دارم میشنوم واقعا هیچ وقت فکر نمیکردم... زندگی من چرا خدایا دیگه
توان ندارم به خودت
#قسم...
فهمیدم که
#ازدواج من همش یه نقشه و بازی بود... بازی پدر و مادرم با من.

💔اونا از موضوع فواد خبر داشتن
#سبحان الله پدر و مادر خودم...!!
حالا فهمیدم که چرا قبول کردن با یه
#مسلمان ازدواج کنم اونم موحد حالا فهمیدم تمام چیزایی که من خواستم واسه #ازدواج پدرم قبول کرد نمیتونستم برم بالا همش میگفتم چقدر من بچه بودم چطور #فریب خوردم من #ضعیف بودم بخاطر همین واسه من پیش اومده...

چرا
#جرئت نکردن واسه سوژین... بعد چند دقیقه به خودم اومد #استغفرالله #استغفرالله من دارم چی میگم خدایا الحمدلله من راضیم هیچ چیزت بی #حکمت نیست... خدایا فدایت بشم الحمدلله که واسه من بود واسه خواهرم نبود تحمل سختی خواهرم رو نداشتم خدایا ممنونم ازت....


#ادامه_دارد_ان‌شاءالله....

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
‍ ‌ 💥 #تنهایی؟👋🏼 #نه_الله_با_من_است... #قسمت_سی_ششم ✍🏼 هر لحظه که میگذشت بیشتر #ناراحت میشدم نمیخواستم بوی ببره از قضیه و با #فیلم بازی کردن و #مهربون بودن های الکی حالم خیلی #داغون تر میشد... اما بازم به لطف #الله نا امید نشدم از یه طرفم بخاطر نقابمون…
‍ ‌ 💥 #تنهایی؟👋🏼 #نه_الله_با_من_است....

#قسمت_سی_هفتم

✍🏼عمه ام شب و روز میگفت چرا میخوای ازش
#طلاق بگیری من همش میگفتم خودم بهتر میدونم...
اون شب که عمه م خونه ما بود و برگشت خونه شون پدر و مادرم حسابی
#دعوامون کردن...
سوژین از کار مامانم حسابی ناراحت شد باهاش همش جرو بحث میکرد.

😳بابام گفت تو باید با محمد
#ازدواج کنی خیلیم جدی گفت حتی مامانم جا خورد هر چی #سوژین گفت نه نمیشه از این حرفا بابام بیشتر جدی میشد و گفت حتما باید #ازدواج کنی سوژین جمله ای گفت که نباید میگفت حرفی زد که نباید میزد...


🌸🍃 آینده منو خواهرم از هم
#جدا شد با گفتن حرفاهای سوژین برای اولین بار بابام سوژین رو زد.... و بهش گفت اگر با محمد ازدواج نکنی عقد بین منو مادرت را باطل میکند نه من و نه مادرت...
اگر تا حالا این عقد مونده بخاطر مادرم بوده ولی دیگه عقدی نیست...

سوژین به پای بابام افتاد مثل
#دیوونه بابا خواهش میکنم....... خواهش و التماس دیگه فایده ای نداشت چون پدرم وقتی تصمیمی میگرفت #محال بود دیگه عوضش کنه #محال بود....
😔دیدن حال بد
#خواهر و تصمیم بابام واقعا #دردناک بود دیگه توانی برام نموده بود هر چند لحظه به سقف نگاه میکردم اشکام پایین می اومدن و تو دلم میگفتم...
کمکمون کن خدایا...

صبح شد و من اون شب اتاق خواهرم خوابیده بودم و ناگهان بابام به تندی وارد اتاق شد هر چی کتاب مدرسه و
#قرآن و کتاب های دینی و لباس های مدرسه و.... را برداشت همش میگشت با فریاد هم میگفت اون کلاغ سیاه هاتون کوشون (منظورش #چادر و #نقاب هامون بود ما همیشه میدونستیم که چادر و نقاب هامون در امنیت نیستن همیشه مخفی شون میکردم )


🌸🍃من با
#گریه به طرف بابام رفتم که قرآن از دستش بگیرم سوژینم همینطور اما انگار بابام #گوش هاش دیگه نمیشنید انگار پدرمون نبود هیچ وقت اینطوری ندید بودمش تا پله ها اومدیم پایین 10 دقیقه بیشتر وقت برد تند پدرمون رو گرفته بودیم و #التماسش میکردیم که کاری به #قرآن ها و کتاب های دینی نداشته باشه اما انگار نه انگار....

سوژین با سرعت به آشپزخانه رفت یه چاقوی بزرگی را برداشت گفت بخدا بابا اگر یه قدم دیگه برداری خودمو میکشم.... پدرم واسه چند لحظه بهش نگاه کرد بهش گفت
#دروغ‌گوی خوبی نیستی و به پایین رفتن ادامه داد من شوکه شده بودم یعنی میخواد خودکشی کنه با گریه گفتم #خواهر..... و پدرم برگشت و گفت پس چرا خودتو نکشتی بکش دیگه ببینم...

🌸🍃نمیتونستم به خواهرم نزدیک بشم یه دفعه
#چاقو رو انداخت باتمام وجود فریاد زد توروخدا کاری به قرآن ها نداشته باش اما واقعا گوش های بابام کر شده بود....
😔بابام جلوی چشمان ما و جلوی در و همسایه آتیش روشن کرد و میخواست همه چیزای دستش آتیش بزنه اول
#کتاب های مدرسه مون آتیش زد و بعد.....

#ادامه_دارد_ان‌شاءالله

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
💥 #تنهایی؟👋🏼 #نه_الله_با_من_است..... #قسمت_چهل_دوم ✍🏼خانوادم از همه چیز را ازم #منع کردن این دفعه خیلی #سخت_گیر جدی و تر از همیشه بود، از اتاق نمیگداشتند بیرون بیام اگر هم بیرون می اومدم رو سرم و می ایستادن که وضویی چیزی نگیرم... 😔36 روز تمام چهار…
‍ ‌ ⭕️ #تنهایی؟👋🏼 #نه_الله_با_من_است...

#قسمت_چهل_سوم

😔مجبور شدیم با گفتن چندتا دروغ بلاخره من و محمد همدیگر را ببینم از آخرین باری که دیده بودمش 7 ماه یا بیشتر میگذشت اینبار فرق میکرد...
با نقاب رفتم پیش روی برادرم اما هیچ وقت فکر نمیکردم انقد شکست خورده و
#داغون باشد....
😭وقتی برادرمو دیدم بدون اختیار بغلش کردم تنها کسی بود که برام مونده بود مهناز فرشته سوژین همه رفتن و بدون هیچ خبری....
😔نمیدونم چقدر گذشته بود پیش هم بودیم اما آنقدر میدونم بدون هیچ حرفی فقط داشتیم
#گریه میکردیم....
یه لحظه نگاهم به
#برادرم افتاد سبحان الله این برادر محمد منه ریش زیبا صورت گردش دلم با دیدن سیمای مسلمانیش حسابی #آروم شد....


😔من هنوز
#طلاق مو از آقا فواد نگرفته بودم...و وضعیت روحیم که تعریفی نداشت برادر خیلی تسکینم داد مثل سوژین جلو چشم می اومد با حرفای برادرم خیلی به خودم اومدم واقعا لازم داشتم یکی برام حرف بزنه و آرامم کند تا بتونم #قوی باشم با مشکلاتی که رو به رومونه #مبارزه کنم اول از همه باید طلاق میگرفتم اونم کار آسانی نبود...

🌸🍃خیلی احتیاج داشتم برادرم رو اما برادرم باید برمیگشت بخاطر حفظ و درسش ، اینبار که برادرم برگشت شیراز خیلی چیزا تغییر کرد اینبار باید قوی تر از همیشه میبودم چون نه سوژینی بود نه محمد از اون طرف
#قلب #شکسته ام....
با وجود مخالفت های خانوادم و اسرار های عمه م و سر سختی های آقا فواد بلاخره با کمک
#الله تونستم طلاقم را بگیرم خیییلی سخت بود اما الله با من بود...

#الحمدلله خانوادم دیگه مثل سابق نبودن و خیلی بهم گیر نمیدادن من خودم #کلاس میرفتم و کلاس هم داشتم فقط تنها چیزی که اونا رو #اذیت میکرد #نقابم بود اما خیلی اذیتم نمیکردن مثل گذشته....
از یه طرفم من دنبال خواهرم بود که هیچ خبری ازش نداشتم از رفتنش 6 ماهی گذشته بود....
😔شب و روز
#دعا میکردم فقط #زنده باشه کافیه الانم باور نمیکنم چطور این همه مدت تونستم ازش دور بمونم...تا اینکه.....


#ادامه_دارد_ان‌شاءالله...

@admmmj123