👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.52K subscribers
1.86K photos
1.12K videos
37 files
726 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
‍ ‌ 💥 #تنهایی؟👋🏼 #نه_الله_با_من_است... #قسمت_سی_ششم ✍🏼 هر لحظه که میگذشت بیشتر #ناراحت میشدم نمیخواستم بوی ببره از قضیه و با #فیلم بازی کردن و #مهربون بودن های الکی حالم خیلی #داغون تر میشد... اما بازم به لطف #الله نا امید نشدم از یه طرفم بخاطر نقابمون…
‍ ‌ 💥 #تنهایی؟👋🏼 #نه_الله_با_من_است....

#قسمت_سی_هفتم

✍🏼عمه ام شب و روز میگفت چرا میخوای ازش
#طلاق بگیری من همش میگفتم خودم بهتر میدونم...
اون شب که عمه م خونه ما بود و برگشت خونه شون پدر و مادرم حسابی
#دعوامون کردن...
سوژین از کار مامانم حسابی ناراحت شد باهاش همش جرو بحث میکرد.

😳بابام گفت تو باید با محمد
#ازدواج کنی خیلیم جدی گفت حتی مامانم جا خورد هر چی #سوژین گفت نه نمیشه از این حرفا بابام بیشتر جدی میشد و گفت حتما باید #ازدواج کنی سوژین جمله ای گفت که نباید میگفت حرفی زد که نباید میزد...


🌸🍃 آینده منو خواهرم از هم
#جدا شد با گفتن حرفاهای سوژین برای اولین بار بابام سوژین رو زد.... و بهش گفت اگر با محمد ازدواج نکنی عقد بین منو مادرت را باطل میکند نه من و نه مادرت...
اگر تا حالا این عقد مونده بخاطر مادرم بوده ولی دیگه عقدی نیست...

سوژین به پای بابام افتاد مثل
#دیوونه بابا خواهش میکنم....... خواهش و التماس دیگه فایده ای نداشت چون پدرم وقتی تصمیمی میگرفت #محال بود دیگه عوضش کنه #محال بود....
😔دیدن حال بد
#خواهر و تصمیم بابام واقعا #دردناک بود دیگه توانی برام نموده بود هر چند لحظه به سقف نگاه میکردم اشکام پایین می اومدن و تو دلم میگفتم...
کمکمون کن خدایا...

صبح شد و من اون شب اتاق خواهرم خوابیده بودم و ناگهان بابام به تندی وارد اتاق شد هر چی کتاب مدرسه و
#قرآن و کتاب های دینی و لباس های مدرسه و.... را برداشت همش میگشت با فریاد هم میگفت اون کلاغ سیاه هاتون کوشون (منظورش #چادر و #نقاب هامون بود ما همیشه میدونستیم که چادر و نقاب هامون در امنیت نیستن همیشه مخفی شون میکردم )


🌸🍃من با
#گریه به طرف بابام رفتم که قرآن از دستش بگیرم سوژینم همینطور اما انگار بابام #گوش هاش دیگه نمیشنید انگار پدرمون نبود هیچ وقت اینطوری ندید بودمش تا پله ها اومدیم پایین 10 دقیقه بیشتر وقت برد تند پدرمون رو گرفته بودیم و #التماسش میکردیم که کاری به #قرآن ها و کتاب های دینی نداشته باشه اما انگار نه انگار....

سوژین با سرعت به آشپزخانه رفت یه چاقوی بزرگی را برداشت گفت بخدا بابا اگر یه قدم دیگه برداری خودمو میکشم.... پدرم واسه چند لحظه بهش نگاه کرد بهش گفت
#دروغ‌گوی خوبی نیستی و به پایین رفتن ادامه داد من شوکه شده بودم یعنی میخواد خودکشی کنه با گریه گفتم #خواهر..... و پدرم برگشت و گفت پس چرا خودتو نکشتی بکش دیگه ببینم...

🌸🍃نمیتونستم به خواهرم نزدیک بشم یه دفعه
#چاقو رو انداخت باتمام وجود فریاد زد توروخدا کاری به قرآن ها نداشته باش اما واقعا گوش های بابام کر شده بود....
😔بابام جلوی چشمان ما و جلوی در و همسایه آتیش روشن کرد و میخواست همه چیزای دستش آتیش بزنه اول
#کتاب های مدرسه مون آتیش زد و بعد.....

#ادامه_دارد_ان‌شاءالله

@admmmj123