👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.62K subscribers
1.91K photos
1.13K videos
37 files
736 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#شرم و حیا
وقتی یه گناه ی را بخاطر الله ترکش کردی
با خودت بگو که شاید بخاطر همین کارم وارده بهشت شم😍
❤️ #نسیم_هدایت

#قسمت_اول

بسم الله الرحمن الرحیم

✍🏼 داستان زندگیم رو شروع میکنم
تا بدست
#دختر_یتیمم برسد....😔

👌🏼تا
#عبرتی شود برای تمام
#خواهران_دینیم که‌ بیشتر از گذشته به #الله_تعالی نزدیک شوند......

✍🏼
#دختری بودم 12 ساله که
از
#اسلام_و_دین چیزی نمیدونستم
میدیدم که بعضی وقتها مادرم اگر یادش می افتاد
#نمازی میخوند و پدرمم همینطور...
هر چند خانواده ی ما از نظر
#اخلاقی بسیار پایبند #حیا و #شرم و #حجاب بودیم.... اما این فقط به خاطر #اصول_خانوادگی بود و بس...

خانواده ی 7 نفره ای شامل
مادر بزرگم ،پدرم ،مادرم ، و 2 فرزند
#پسر و 2 فرزند #دختر بودیم...

همه در
#سکوت زندگی ساده ای داشتیم ...تازه به سال اول راهنمایی وارد شدم، شاگرد زرنگی بودم و در درس خوندن به مشکل بر نمیخوردم
هیچ وقت از کسی کمک نمیگرفتم ،در میانه سال تحصیلی بودکه متوجه بعضی
#رفتارهای_عجیب از طرف برادر بزرگم شدم....

اولین کسی که متوجه شد من بودم...
دلیلش رو نمیدونستم...
خیلی ساکت بود و زیاد تو فکر میرفت...
بعدها شروع به
#نماز_خوندن کرد
همه داشتیم شاخ در می آوردیم
آخه
#برادرم چه به #نماز_خوندن...!

بعد از مدتی بازم این رفتارها ادامه داشت...خیلی
#عجیب بود... برادرم 5 سال از من بزرگتر بود اما خیلی رابطمون خوب بود.‌..
یه شب خیلی دیر اومد خونه دیگه همه از دست کارهاش
#کلافه شده بودن
ولی من یکی فقط میخواستم
#دلیلش رو بدونم..‌‌.
همینکه همه خوابیدن رفتم بالای سرش و صداش زدم دیدم اونم نخوابیده ،ازش سوال کردم‌ چرا اینجوری رفتار میکنی؟
چت شده؟
همینکه اینو شنید
#زد_زیر_گریه..‌.
بهم گفت تو اصلا میدونی من چند سال در
#تاریکی زندگی میکردم؟

💔
#بدون_الله_زندگی_میکردم...

همینکه این جمله رو شنیدم تکون عجیبی خوردم...حالم بد شد، دنیا دور سرم گیج رفت...تازه فهمیدم چیکار کردم...
چند وقت بدون یادی از
#الله_تعالی زندگی کردم...
عجب نگون بختی بزرگی بود...
منم
#گریه_کردم و با هم #یک_صدا شدیم ... اون شب همین حرف بینمون رد و بدل شد...دیگه هیچ حرفی نداشتیم بگیم.‌‌..
منم مثل دادشم
#داغون شدم
مثل اون هی میرفتم تو فکر... تا اینکه تصمیم گرفتم
#نماز_بخونم.‌‌..

😔یا الله
#چقدر_سخت_بود با چه رویی رفتم روی جا نماز میدونستم خطا کارم و #از_الله_فاصله_گرفته_ام میتونستم #سنگینی الله اکبر رو احساس کنم ...
😭به خدایم گفتم یاالله با کوهی از
#غفلت اومدم پیشت #خیلی_سنگینه #نفسم بالا نمیاد خودت کمکم کن
عجب نمازی خوندم کلا داغون شده بودم... شبش رفتم پیش داداشم و بهش گفتم که منم میخوام
#توبه کنم چیکار کنم؟ خیلی خوشحال شد و تا صبح نخوابید برام حرف زد و در آخر گفت حالا بگو

❤️أشْهَدُ أَنَّ لٰا إلٰه َإلٰا اللّٰه
❤️وأَشْهَدُ أَن مُحَمَّد رَسولَ اللّٰه
☝️🏼️منم گفتم و این کلمه خیلی
#بارهای_سنگین رو از روی دوشم برداشت...نمیدونم چرا اما احساس میکردم سبک شدم... #آرامش داشتم...

بعدها در احادیث خوندم که
#رسول_اللهﷺ میفرماید: هر کسی به الله تعالی ایمان بیاورد تمام #گناهان قبلش بخشیده میشود حتی اگر به اندازه کوهی باشد.😌
😔خانوادم متوجه شدن که من
#ایمان_اوردم‌‌...پدرم خیلی با پسرای مسجد بد رفتاری میکرد چون در کل خیلی گمراه بود...
ما جزء خانواده هایی بودیم که هر سال یک هفته
#مولودی میگرفتیم و تمام اقوام و همسایه و آشناهامون رو دعوت میکردیم... و #بدعت های زیادی داشتیم... در حالی که به نماز و چیزهای مهمتر توجهی نداشتیم
😔پدرم بیشتر از همه
#ضد من شد
طوری شد که حتی اجازه
#اظهار_نظر در مورد هیچ چیز نداشتم...
😔مادرم با هام
#بدرفتاری میکرد..
پدرم کلا
#آدم_حسابم_نمیکرد...
و برادر بزرگم هم که اکثر اوقات تو مسجد بود ...
به خاطر اینکه با خانواده
#دعوا نکنه همیشه دیر وقت میومد خونه تا همه بخوابن‌...اما من نمیتونستم برم بیرون و پای همه چیز وایسادم....

✍🏼
#ادامه_دارد...ان شاءالله
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_بیستم ✍🏼روزی از #مدرسه برگشتیم مامان زود اومد پایین با فریاد #وحشناکی گفت بده اون چادرت رو اون چادر کثافتتو... 🌸🍃کیفمو از شونه گرفت #سوژین گفت مامان #همسایه ها خبر میشن آروم باش و رفتیم تو #چادر تند تو…
💥 #تنهایی؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است...

#قسمت_بیست_یکم

✍🏼خواهرم سوژین همون روزی که
#مسلمان شده بود روز بعدش #حجاب و #چادر کرد.... باوجود مخالفت های خانوادمون دیگه منم ترسی نداشتم چون اول #الله دوم خواهرم پشتم بود دیگه مامانم مانع خوبی نبود اما پسر عموم که برادر #شیرمونه مانع من و سوژین بود چون میدونست که اونا محرمه همدیگر هستند...

🌸🍃عموم مردی گمراهی بود ولی زن عمو یه مسلمان عادی بود به
#محمد گفته بود که ازدواج شون درست نیست مونده بود #خواهرم که من جرات نمیکردم بهش بگم رابطه شون خیلی بد شده بود بخاطر اینکه سوژین مسلمان شده بود و باوجود #دعوا و #مخالفت های خانوادمون من بعد از دو هفته به #مسجد برگشتم و همراه خواهرم درسم تموم شد...

بعد خواهرم باصدای لرزان گفت خواهرم منو به شاگردی خودتون میپزیرید اشکای منم همیشه آماده بود وقتی منم
#گریه کردم خواهرم گفت خدایا شکرت که این روزم دیدم . . . .

🌸🍃من معلم قرآن بودم اولین معلم دینش اما معلم خوبی نبودم نمیدونم از
#ضعف_ایمان بود یا چیزی دیگری نمیتونستم و میترسیدم که به #خواهرم بگم محمد برادرمونه ....

آرامشم رو از دست داده بودم به هر کی
#میگفتم میگفت پناه برالله مگه همچین چیزی ممکنه...
تا اینکه یه روز رفتم اتاق خواهر
#نماز میخواند وقتی خواهرمو تو هال دیدم خیلی از خودم #شرم کردم تو دلم همش از خواهرم عذرخواهی میکردم و از #خدا میخواستم منو ببخشه میخواستم برم بیرون صدای گریه خواهرم اومد قلبمو لرزوند #عذاب_وجدان بهم #جرئت نمیداد از اتاق بیرون برم....

🌸🍃بلاخره اون روز همه چیز رو به خواهرم گفتم خواهر فقط این چند کلمه رو به زبون آورد و گفت.....خواهرم از
#خدا نمیترسی این همه مدت بهم نگفتی خدا من رو ببخشه لطفا از اتاقم برو بیرون...

😔اون شب هیچکی ناراحتتر از منو سوژین نبود از
#رحیم و #رحمان بودن #الله شکی نداشتم و از #ترس بودن خودم از هم شکی نداشتم با هر #توبه ای که میکردم بیشتر حالم بدتر بدتر میشد صدای #اذان صبح به گوشم رسید رفتم.....


#ادامه_دارد_ان‌شاءالله....

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
‍ ‌ ‍ 💥 #تنهایی؟✌️🏼 #نه_الله_با_من_است... #قسمت_چهل_هشتم 😊بله برادرم #ازدواج کرد با یکی مثل خودش #باحیا و #نجیب لباس سفید و زیر چادرش و #نقاب سفید... 🌸🍃 #زن_داداشم دنیای منو نورانی کرد و هر چی به مشکلات گذشته م نگاه میکردم فقط #امید میدیدم از خوشحالی…
‍ ‌ ‍💥 #تنهایی؟👋🏼 #نه_الله_با_من_است...

#قسمت_چهل_نهم

✍🏼تصمیم داشتیم 6 مهر امسال بریم
#عربستان سعودی... برادرم قرار بود یه مراسم خداحافظی بگیره گفت 1 مهر میگیریم چند روزی مونده بود به یک مهر برادرم نظرش عوض شده که بجای مراسم خداحافظی یه #عقیقه برای خودمون بگیرم من از این موضوع خیلی #خوشحال بودم به خانوادم گفتم اونام بخاطر من چیزی نگفتن من با اجازه خانوادم میرفتم اونا از همه چی #خبر داشتن...


😔اون روز حالم خراب شد مدتی بود
#مریض میشدم #دکتر برام نمونه برداری و #آزمایش نوشته بودن اما بخاطر #ذوق و #اشتیاق #سفر یادم رفته بود انجام بدم...
رفتم
#آزمایش اونجا یه برادر دینیم کار میکنه وقتی آزمایش دید رنگ به چهرش نموند پرسیدم چه مشکلی دارم؟ و نگرانم کرد ازش خواهش کردم که چه آزمایشیه....
خلاصه با
#نگرانی و #دلتنگی برگشتم خونه فقط دلم میخواست پیش مامان و بابام باشم کنارشون بغلشون سعی خودمو کردم اصلا به روی خودم نیارم اذان ظهر رو میگفت #قلب من داشت می لرزید که اگر جواب آزمایش چیزی ازش میترسم باشه و...


😔من چی دارم با چه
#اعمالی برم پیش #الله خدایا خودت بهم #رحم کن وقتی #نگاه کردم پدر و مادرم بیخیال دارن وسایل سفر رو آماده می‌کنن واقعا حالم بد میشد خدایا یعنی اونا از #مرگ نمیترسن یعنی تا حالا بهش فکر کردن؟
روزی قبل از مراسم بیشتر از همیشه به خانوادم
#نگاه میکردم و کاراشون رو میدیدم بیشتر همیشه بهشون #فکر میکردم روز #مراسم بود قرار بود عصر برم جواب آزمایش رو بگیرم اما نه دلم میخواست برم نه میتونستم برم چون مراسم واسه شب بود لباس هامو پوشیدم رفتم جلو #آینه روسریم رو درست کنم بابام گفت #روژین دخترم بیام تو..؟ گفتم بیا بابا جونم تو چشمای سرخش معلوم بود گریه کرده پدرم 42 سال بود اما همیشه مثل یه مرد 24 ساله بود اما اون روز تو اتاق من خیلی بیشتر از سنش بنظر میرسید با دیدن چشمای پدرم نتونستم جلودار خودم بشم مثل همیشه با #سکوت و #لبخندی_تلخ اشکای منم اومد بابام منو تو بغلش گرفته بود #گریه نکن نور چشامم گریه نکن من دوست دارم بری #خواهرت رو برگردونی وقتی خواهرت رفت نه تنها پشتم شکست بلکه دیدم ذره ذره شدن مادرت رو تنهایی های تو و لبخندهای سردت...


😭یکم اروم شدیم از پدرم
#حلالیت خواستم که این همه سال اذیتشون کردم مقابلشون ایستادم بابام گفت میدونی واسه چی اومدم اینجا...؟ گفت: وقتی #مسلمان شدی خیلی از این بابت #خوشحال نشدم چون فکر میکردم خیلی طول نمیکشه و این باعث میشه بقیه تصمیمات بزرگ رو بگیری بعد پشیمون بشی و از آینده ت #ترس داشتم اما بعد از یک سال من #افتخار کردم که دو تا دخترانم مسلمانن همیشه به اسمت به #چادرت و حتی به #نقابت #افتخار کردم و میکنم چون من رو #سرافکنده نکردی دخترم...


😭حرفای بابام منو به دنیای دیگری برد
#اشکام اجازه نمیداد حتی جواب بابامو بدم فقط بی وقفه گریه میکردم من که #شرم داشتم حتی در تنهایی هام که اینا پدر و مادر من باشن اونا به من #افتخار میکردن... دلم نمیخواست از بغل بابام بیام بیرون دلم نمیخواست اشکام خشک بشن دلم میخواست دستام رو بلند کنم برای #هدایتشون #دعا کنم همون دعا کردنی که وجود #الله رو روشن کرد برام......



#ادامه_دارد_ان‌شاءالله...

@admmmj123