🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_بیست_و_هفتم
🌸🍃بازم مثل همیشه دردهام بیشتر و بیشتر شد حامد گفت مامان بابا توافقی ازهام جدا شدن.. نمیدونستم برای مامانم خوشحال باشم یا ناراحت چون میدونستم زندگی سخت تری در پیش داره..همیشه تو دعاهام برای مامانم دعا میکردم که هدایت بشه میدونستم از پدرم جدا بشه میتونه لذت_ایمان رو ببره... انتخاب خواهر و برادرم هام رو دادن دست خودشون که پیش بابام بمونه یا پیش مامانم...همه شون مامانم رو انتخاب کردن بابام رفت برای خودش یه خونه اجاره کرد البته برادرهام بزرگ بودن میتونستن خرج خانواده رو بدن... ولی زندگی من بخاطر جدایی بابا و مامانم سخت تر شد طعنه و تشر شوهرم و خانوادهاش شب روز منو عذاب میداد به الله هر چی حرف میزد قلبم درد میگرفت... بیست روزی از بچه دارشدنم میگذشت یه روز صبح که هنوز خواب بودیم صدای گوشی شوهرم بلند شد شوهرم بیدار شد گوشی رو برداشت جواب داد صدای یه زن بود میگفت کجایی چرا نمیایی اونم همش میگفت الو الووو صدات نمیاد بعدش قطع کرد؛ منم خودم رو به خواب زده بودم که نفهمه بیدارم تو جاش بلند شد رفت طرف آشپزخونه گوشی رو گذاشت رو اُپن.صدای گوشیش خیلی زیاد بود حتی نمیدونست چطوری از گوشی استفاده کنه سوادش خیلی کم بود هر چی براش هم توضیح میدادم یاد نمیگرفت بازم گوشیش زنگ خورد فورا جواب داد که ما بیدار نشیم بازم همون زن بود بدون هیچ شکی شنیدم؛گفت چرا نیومدی منتظرتم جلوی بنگاه ایستادم خیلی منتظرت بودم اونم گفت باشه الان میام جایی نرو اونم کمی قربون صدقه شوهرم رفت و قطع کرد... 😭قلبم از جا داشت کنده میشد تو دلم گفتم خدایا دیگه نه نمتونم خیانت رو تحمل کنم با بدبختی باهاش زندگی میکنم اون با زنهای دیگه باشه نمیشه؛ نتوانستم خودم بگیرم بلند شدم گفتم کی بود بهت زنگ زد؟ گفت دوستمه زنگ زد برم معامله یه خونه براش انجام بدم منم گفتم این دوستت مرده یا زن گفت مرده زن کجا بود؟ من با عصبانیت گفتم #بی_وجدان خودم صدای زن شنیدم چرا دروغ میگی گفت نه تو حساسی داری بهم تهمت میزنی اون زن نبود... 😔من از خودم مطمئن بودم که زن بود بدون هیچ شکی قسم خوردم که با گوشهای خودم صدای زن رو شنیدم بهم گفت ببین مسلمانا همینجوری شب و روز نماز میخونن ولی همیشه دنبال تهمتن تو داری بهم تهمت میزنی من به جای تو باشم دیگه نماز نمیخونم... 😔فقط مسخره کرد گفتم تو جرئت داری قسم بخور بگو زن نبود بدون هیچ ترسی قسم به اسم الله خورد وای سبحان الله چطور میتونست به این راحتی قسم بخوره... یه درد دیگه به دردهایم اضافه شدن بدبختی هایم انگار تمومی نداشت مونده بودم چکار کنم با دوتا بچه بیشتر از این عذاب میکشیدم که اون با زنان بدکاره باشه لمسشون کنه و بعد خودم یا بچه هام رو لمس کنه عذاب میکشیدم و فقط کارم شده بود گریه؛ خانواده شوهرم از یه طرف که هر روز با بهانه ای عذابم میدادن؛ اول میگفتن تو اجاقت کوره درخت بی ثمر را باید ببری پرت کنی 😳الان که پسر دار شدم با پسر دارشدنم عذابم میدن میگفتن نها دیگه پسر دارشده دیگه بر سر هممون #سلطنت میکنه به جاری های دیگهش تشر میده که من پسر دارم اونا ندارن... #وایییی خدایا چکار کنم از دست این قوم؟ دیگه از خیانت های شوهرم مطمئن شده بودم چندی نگذشت فهمیدم داره مواد هم مصرف میکنه... هرچه دعوا کردم هر چی ازش تمنا میکردم که بخاطر بچهها هم بود دست از این خانمان سوز برداره ولی بیشتر به طرفش میرفت...مدتی گذشت فشار روحی و جسمیم بیشتر شد بازم افسردگی سراغم اومد یه نا امیدی وحشتناک و افسردگی بعد از زایمان با دردهام آغشته شد بیشتر داغونم میکرد.. نماز عصر بود وضو گرفتم نماز بخونم با ذهن آشفته ای که داشتم نماز شروع کردم تو فکر خیانت و گذشتهام بودم یه دفعه احساس کردم قلبم هیچ حس و رحمی نداره سبحان الله به خودم گفتم من دارم برای کی برای چی نماز میخونم..؟ شاید حق با پدرم باشه کسی نباشه براش سجده کنم... 😔(استغفرالله برایم دعا کنید که خدا این گناه بزرگم را ببخشه💔) با خودم گفتم شاید اصلا العیاذ بالله خدایی نباشه که حقم رو از اینا بگیره شاید عذاب قبری و جهنمی نباشه؟ باید خودم دست بکار بشم انتقامم را بگیرم و به زور نمازم رو تمام کردم... با این که ایمانم را از دست داده بودم ولی واقعیتش از ته دلم میدونستم که #خدا_با_منه ولی از #شوک_های_عصبی که پیدا کرده بودم دچار لغزش در ایمانم شده بودم... وقتی نمازهام به زور میخوندم گریه میکردم میگفتم من این مدت به امید_خدا زندگی کردم تنها همدم و همرازم خدا بود اگه خدا هم العیاذبالله دروغ باشه و خدا فقط تو تخیلاتم باشه وایییی چی داره به سرمیاد😭حالم بد بود گریه های من تمومی نداشت یه شب با ناراحتی و دلتنگی زیادی خوابیدم
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_بیست_و_هفتم
🌸🍃بازم مثل همیشه دردهام بیشتر و بیشتر شد حامد گفت مامان بابا توافقی ازهام جدا شدن.. نمیدونستم برای مامانم خوشحال باشم یا ناراحت چون میدونستم زندگی سخت تری در پیش داره..همیشه تو دعاهام برای مامانم دعا میکردم که هدایت بشه میدونستم از پدرم جدا بشه میتونه لذت_ایمان رو ببره... انتخاب خواهر و برادرم هام رو دادن دست خودشون که پیش بابام بمونه یا پیش مامانم...همه شون مامانم رو انتخاب کردن بابام رفت برای خودش یه خونه اجاره کرد البته برادرهام بزرگ بودن میتونستن خرج خانواده رو بدن... ولی زندگی من بخاطر جدایی بابا و مامانم سخت تر شد طعنه و تشر شوهرم و خانوادهاش شب روز منو عذاب میداد به الله هر چی حرف میزد قلبم درد میگرفت... بیست روزی از بچه دارشدنم میگذشت یه روز صبح که هنوز خواب بودیم صدای گوشی شوهرم بلند شد شوهرم بیدار شد گوشی رو برداشت جواب داد صدای یه زن بود میگفت کجایی چرا نمیایی اونم همش میگفت الو الووو صدات نمیاد بعدش قطع کرد؛ منم خودم رو به خواب زده بودم که نفهمه بیدارم تو جاش بلند شد رفت طرف آشپزخونه گوشی رو گذاشت رو اُپن.صدای گوشیش خیلی زیاد بود حتی نمیدونست چطوری از گوشی استفاده کنه سوادش خیلی کم بود هر چی براش هم توضیح میدادم یاد نمیگرفت بازم گوشیش زنگ خورد فورا جواب داد که ما بیدار نشیم بازم همون زن بود بدون هیچ شکی شنیدم؛گفت چرا نیومدی منتظرتم جلوی بنگاه ایستادم خیلی منتظرت بودم اونم گفت باشه الان میام جایی نرو اونم کمی قربون صدقه شوهرم رفت و قطع کرد... 😭قلبم از جا داشت کنده میشد تو دلم گفتم خدایا دیگه نه نمتونم خیانت رو تحمل کنم با بدبختی باهاش زندگی میکنم اون با زنهای دیگه باشه نمیشه؛ نتوانستم خودم بگیرم بلند شدم گفتم کی بود بهت زنگ زد؟ گفت دوستمه زنگ زد برم معامله یه خونه براش انجام بدم منم گفتم این دوستت مرده یا زن گفت مرده زن کجا بود؟ من با عصبانیت گفتم #بی_وجدان خودم صدای زن شنیدم چرا دروغ میگی گفت نه تو حساسی داری بهم تهمت میزنی اون زن نبود... 😔من از خودم مطمئن بودم که زن بود بدون هیچ شکی قسم خوردم که با گوشهای خودم صدای زن رو شنیدم بهم گفت ببین مسلمانا همینجوری شب و روز نماز میخونن ولی همیشه دنبال تهمتن تو داری بهم تهمت میزنی من به جای تو باشم دیگه نماز نمیخونم... 😔فقط مسخره کرد گفتم تو جرئت داری قسم بخور بگو زن نبود بدون هیچ ترسی قسم به اسم الله خورد وای سبحان الله چطور میتونست به این راحتی قسم بخوره... یه درد دیگه به دردهایم اضافه شدن بدبختی هایم انگار تمومی نداشت مونده بودم چکار کنم با دوتا بچه بیشتر از این عذاب میکشیدم که اون با زنان بدکاره باشه لمسشون کنه و بعد خودم یا بچه هام رو لمس کنه عذاب میکشیدم و فقط کارم شده بود گریه؛ خانواده شوهرم از یه طرف که هر روز با بهانه ای عذابم میدادن؛ اول میگفتن تو اجاقت کوره درخت بی ثمر را باید ببری پرت کنی 😳الان که پسر دار شدم با پسر دارشدنم عذابم میدن میگفتن نها دیگه پسر دارشده دیگه بر سر هممون #سلطنت میکنه به جاری های دیگهش تشر میده که من پسر دارم اونا ندارن... #وایییی خدایا چکار کنم از دست این قوم؟ دیگه از خیانت های شوهرم مطمئن شده بودم چندی نگذشت فهمیدم داره مواد هم مصرف میکنه... هرچه دعوا کردم هر چی ازش تمنا میکردم که بخاطر بچهها هم بود دست از این خانمان سوز برداره ولی بیشتر به طرفش میرفت...مدتی گذشت فشار روحی و جسمیم بیشتر شد بازم افسردگی سراغم اومد یه نا امیدی وحشتناک و افسردگی بعد از زایمان با دردهام آغشته شد بیشتر داغونم میکرد.. نماز عصر بود وضو گرفتم نماز بخونم با ذهن آشفته ای که داشتم نماز شروع کردم تو فکر خیانت و گذشتهام بودم یه دفعه احساس کردم قلبم هیچ حس و رحمی نداره سبحان الله به خودم گفتم من دارم برای کی برای چی نماز میخونم..؟ شاید حق با پدرم باشه کسی نباشه براش سجده کنم... 😔(استغفرالله برایم دعا کنید که خدا این گناه بزرگم را ببخشه💔) با خودم گفتم شاید اصلا العیاذ بالله خدایی نباشه که حقم رو از اینا بگیره شاید عذاب قبری و جهنمی نباشه؟ باید خودم دست بکار بشم انتقامم را بگیرم و به زور نمازم رو تمام کردم... با این که ایمانم را از دست داده بودم ولی واقعیتش از ته دلم میدونستم که #خدا_با_منه ولی از #شوک_های_عصبی که پیدا کرده بودم دچار لغزش در ایمانم شده بودم... وقتی نمازهام به زور میخوندم گریه میکردم میگفتم من این مدت به امید_خدا زندگی کردم تنها همدم و همرازم خدا بود اگه خدا هم العیاذبالله دروغ باشه و خدا فقط تو تخیلاتم باشه وایییی چی داره به سرمیاد😭حالم بد بود گریه های من تمومی نداشت یه شب با ناراحتی و دلتنگی زیادی خوابیدم
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
💥 #تنهایی؟👋🏼 #نه_الله_با_من_است.... #قسمت_سی_هفتم ✍🏼عمه ام شب و روز میگفت چرا میخوای ازش #طلاق بگیری من همش میگفتم خودم بهتر میدونم... اون شب که عمه م خونه ما بود و برگشت خونه شون پدر و مادرم حسابی #دعوامون کردن... سوژین از کار مامانم حسابی ناراحت…
💥 #تنهایی؟✋🏼 #نه_الله_با_من_است....
#قسمت_سی_هشتم
💔پدرم میخواست #قرآنها را تو آتیش بیاندازد جلوی چشای من و خواهرم....
خواهرم پدرم رو هل داد و تند گرفت فریاد زد پس شما برای چی مسلمانید....
🌸🍃الحمدالله هنوز یه ذره #ایمان ته دل ادمای اونجا بود و نذاشتن قرآن ها رو آتیش بزند اما #کتاب های دینی رو آتیش زدن چون پدرم بهشون گفت مال داعش هاست میخواست #چادر و #نقابمون رو هم بسوزاند....
➖تمام خونه رو بهم ریخت سوژین گفت #ازدواج میکنم کاری به اونا نداشته باش به من که #شوک وارد شده بود #احساس میکردم دارم بی هوش میشم چشام سیاهی میرفت...
خدایا #خواهرم چی داره میگه #دیوونه شده دویدم #چادر و #نقابم را آوردم که پدرم پاره کنه دست از این #ازدواج برداره اما خواهرم حرف حالیش نمیشد انگار سوژین نبود هرچی من میگفتم حالیش نبود...
➖هرچی #خواهش کردم کار ساز نبود دیگه سرو صدا تموم شد اما انگار #دنیا رو سرم خراب شده بود چشام خوب نمیدید خواهرم دستامو گرفت پاشو روژین الله اینبار باماست تو نگران چی هستی...
گفتم چیکار داری میکنی بخدا #قسم من میمیرم اگر تو این ازدواج رو قبول کنی... محمد قبول نمیکنه نه قبول نمیکنه اون #برادر شیری ماست...
🌸🍃گفت روژین آروم باش من میدونم چیکار دارم میکنم همه چی #حل میشه تو که ناامید نیستی پس خیالت راحت باشد....حرفای خواهر #تسکینی برای قلبم بود و بهش #اعتماد کردم و تونستم آروم بگیرم...
✍🏼خواهرم خیلی وقت بود تصمیمی گرفته بود اما دلیل محکمی نداشت واسه رفتن خواهر بهم گفت تصمیم داره بریم #عربستان_سعودی (شهر پیامبرﷺ ) این تصمیم خواهر خیلی بیشتر شوکه ام کرد راستشو بخواین دوست داشتم برم بخاطر وضعیتمون تو خونه...
دیگه #نفس کشیدن تو خونه خیلی سخت شده بود دلم هوای تازه میخواست که نفس بکشم و آروم #زندگی کنم خواهر به کمک چند نفری تونست کارای #سفر رو انجام بده و همچنان داشت واسه خونه فیلم بازی میکرد که انگار میخواد با #محمد ازدواج کنه محمد هم خبر داشت از تصمیمون و سه تایی داشتیم واسه خانوادی خودمون فیلم بازی میکردیم....
➖ من واقعا #نگران بودم نمیتونستم فکر کنم که خانوادم همین جوری بمیرن بدون #هدایت...تکلیف #خواهر و #برادرهای دیگه ام و پدر و مادرم چی میشه...
😔هرچی #فکر میکردم بیشتر این #سفر برایم سخت میشد ، خواهرم متوجه رفتارهام شده اما میترسید ازم بپرسه میام یا نه خودم از این #واقعیت میترسیدم که از #خواهرم دور باشم نمیتونستم بهش بگم نرو چون اون دیگه رفتنی بود و باید میرفت تا این که یه روز از بیرون اومد و گفت یه خبر خیلی خوش دارم و از تعجب شاخ در میاری از #کنجکاوی #سکته میکردم...
🌸🍃همش میگفتم بگو زودباش دیگه اونم گفت یکی هست میتونه شناسنامه اون ور رو برامون جور کنه نمیدونستم باید #خوشحال باشم یا #ناراحت . . . .
#ادامه_دارد_انشاءالله
@admmmj123
#قسمت_سی_هشتم
💔پدرم میخواست #قرآنها را تو آتیش بیاندازد جلوی چشای من و خواهرم....
خواهرم پدرم رو هل داد و تند گرفت فریاد زد پس شما برای چی مسلمانید....
🌸🍃الحمدالله هنوز یه ذره #ایمان ته دل ادمای اونجا بود و نذاشتن قرآن ها رو آتیش بزند اما #کتاب های دینی رو آتیش زدن چون پدرم بهشون گفت مال داعش هاست میخواست #چادر و #نقابمون رو هم بسوزاند....
➖تمام خونه رو بهم ریخت سوژین گفت #ازدواج میکنم کاری به اونا نداشته باش به من که #شوک وارد شده بود #احساس میکردم دارم بی هوش میشم چشام سیاهی میرفت...
خدایا #خواهرم چی داره میگه #دیوونه شده دویدم #چادر و #نقابم را آوردم که پدرم پاره کنه دست از این #ازدواج برداره اما خواهرم حرف حالیش نمیشد انگار سوژین نبود هرچی من میگفتم حالیش نبود...
➖هرچی #خواهش کردم کار ساز نبود دیگه سرو صدا تموم شد اما انگار #دنیا رو سرم خراب شده بود چشام خوب نمیدید خواهرم دستامو گرفت پاشو روژین الله اینبار باماست تو نگران چی هستی...
گفتم چیکار داری میکنی بخدا #قسم من میمیرم اگر تو این ازدواج رو قبول کنی... محمد قبول نمیکنه نه قبول نمیکنه اون #برادر شیری ماست...
🌸🍃گفت روژین آروم باش من میدونم چیکار دارم میکنم همه چی #حل میشه تو که ناامید نیستی پس خیالت راحت باشد....حرفای خواهر #تسکینی برای قلبم بود و بهش #اعتماد کردم و تونستم آروم بگیرم...
✍🏼خواهرم خیلی وقت بود تصمیمی گرفته بود اما دلیل محکمی نداشت واسه رفتن خواهر بهم گفت تصمیم داره بریم #عربستان_سعودی (شهر پیامبرﷺ ) این تصمیم خواهر خیلی بیشتر شوکه ام کرد راستشو بخواین دوست داشتم برم بخاطر وضعیتمون تو خونه...
دیگه #نفس کشیدن تو خونه خیلی سخت شده بود دلم هوای تازه میخواست که نفس بکشم و آروم #زندگی کنم خواهر به کمک چند نفری تونست کارای #سفر رو انجام بده و همچنان داشت واسه خونه فیلم بازی میکرد که انگار میخواد با #محمد ازدواج کنه محمد هم خبر داشت از تصمیمون و سه تایی داشتیم واسه خانوادی خودمون فیلم بازی میکردیم....
➖ من واقعا #نگران بودم نمیتونستم فکر کنم که خانوادم همین جوری بمیرن بدون #هدایت...تکلیف #خواهر و #برادرهای دیگه ام و پدر و مادرم چی میشه...
😔هرچی #فکر میکردم بیشتر این #سفر برایم سخت میشد ، خواهرم متوجه رفتارهام شده اما میترسید ازم بپرسه میام یا نه خودم از این #واقعیت میترسیدم که از #خواهرم دور باشم نمیتونستم بهش بگم نرو چون اون دیگه رفتنی بود و باید میرفت تا این که یه روز از بیرون اومد و گفت یه خبر خیلی خوش دارم و از تعجب شاخ در میاری از #کنجکاوی #سکته میکردم...
🌸🍃همش میگفتم بگو زودباش دیگه اونم گفت یکی هست میتونه شناسنامه اون ور رو برامون جور کنه نمیدونستم باید #خوشحال باشم یا #ناراحت . . . .
#ادامه_دارد_انشاءالله
@admmmj123