👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.64K subscribers
1.95K photos
1.14K videos
37 files
749 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
🌺#تا_خدا_‌فاصله_ای_نیست🌺 #قسمت2 👈🏼گفت مادر منو میبرن #جهنم میدونم الان میان منو میبرن برادرم اصلا اهل ترس نبود چون بیش از سنش #شجاع و نترس بود و عموم چند دفعه روش #شرط بسته بود ولی وقتی نگاش می‌کردم ترس رو تو وجودش میدیدم آنقدر ترسیده بود که اصلا #پلک…
🌸🍃 #تا_خدا_‌فاصله_ای_نیست

#قسمت3

پدرم و که دید گفت چرا #دیر کردی اومده بودن منو ببرن... پدرم گفت کی کجا؟ گفت نمیدونم هرچی میخوان بهشون بده دست از سرم بردارن...
پدرم گفت کسی حق پسرمو نداره باهاش #شوخی میکرد
کمکم وقت نماز #ظهر آمد که اذان گفتن وقتی ماموستا شروع کرد به #خطبه برادرم گفت پدر این چی داره میگه
پدرم گفت پسرم امروز جمعه هست همانطور که یه گوشی رو باید شارژ کرد باید #ایمان مسلمانها رو هم #شارژ کرد...
پدرم گفت دوست داری با هم بریم؟ گفت یعنی میشه ؟ گفت چرا نمیشه بیا بریم ، تو حیاط #وضو گرفتن بعد گفت پدر تو برو من نمیام مادرم گفت چرا توهم همراه پدرت برو گفت مادر میگن #مسجد خونه خدا هست درسته گفت اره پسرم گفت پس چطور برم وقتی که من از خدا این همه بد گفتم آنجا منو راه نمیدن....😔
مادرم گفت نه پسرم تو برو کسی چیزی نمیگه تازه تو که #پشیمانی به زور رفت وقتی برگشت داشت میخندید بعد چند روز #خنده ی برادرم را دیدم گفت مادر جان بیا برات تعریف کنم خیلی #زیبا بود پنجره های بزرگ نوردهی زیاد سقف بزرگ انگار اولین باره رفته بود مسجد... مادرم گفت قوربونت برم الاهی نمازم خوندی گفت نه دوست ندارم گفت چرا دوست نداری؟ گفت مادر من نمیتونم پیشونیم که بالاترین نقطه بدنم هست بزنم زمین اینو دوست ندارم
👌🏼مادرم گفت پسرم ما پیشونیمو نو برای خدا به زمین میزنیم این بخشی از نماز هست و #غرورمان را تنها برای خدا میشکنیم....

✍🏼نماز #عصر بود که مادرم نماز میخوند برادرم کنارش ایستاد درست حرکات نماز انجام میداد ولی #سجده نمیکرد تا رکعت آخر که مادرم رفت سجده اول برادرم کنارش نشسته بود مادرم دوباره رفت سجده که برادرم یواش یواش رفت سجده انگار چیزی نمیزاشت بره ولی بلاخره رفت مادرم سرشو آورد بالا رفت و التحیات ولی برادرم هنوز تو سجده بود که صدای #گریش آمد تعجب کردم از زمان بچه گی نشده بود گریه ی برادرمو بشنوم #باورم نمیشد خیلی گریه کرد مادرم سلام داد گفت پسرم بلند شو گفت مادر چه #حس_خوبی بود نمیدونم چرا گریم گرفت واقعا که نماز چه خوبه گفت اره پسرم همیشه نمازتو بخون بدون که خدا دوست داره که بندش نماز بخونه...
گفت #مادر بهم یاد میدی بلد نیستم مادرم شروع کرد به یاد دادن نماز به برادرم،
🌸🍃بهم گفت میتونی یه کتاب نماز برام گیر بیاری صبح رفتم کتاب خانه کتاب نماز کوچکی گرفتم آوردم تا ظهر تمام کتاب خوند و گفت مادر میتونم برم مسجد؟ گفت اره پسرم برو...
وقتی رفت مادرم گفت خدایا بچم ببخش و راه درست بهش نشون بده وقتی از مسجد برگشت گفت : مادر نماز خوندم تو مسجد کی دوباره اذان میگن برم مسجد؟ خلاصه برادرم شروع کرد به نماز خوندن...
🕌هر روز میرفت مسجد برای نماز یه روز گفت مادر این مردم چرا نمیان برای مسجد ؟ خیلی کمیم تو مسجد نماز صبح بزور تا 6 یا 7 نفری میرسیم🤔

#ان‌شاءالله‌ادامه‌دارد

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
❤️ #نسیم_هدایت #قسمت_اول بسم الله الرحمن الرحیم ✍🏼 داستان زندگیم رو شروع میکنم تا بدست #دختر_یتیمم برسد....😔 👌🏼تا #عبرتی شود برای تمام #خواهران_دینیم که‌ بیشتر از گذشته به #الله_تعالی نزدیک شوند...... ✍🏼 #دختری بودم 12 ساله که از…
❤️ #نسیم_هدایت

#قسمت_دوم

✍🏼کم کم شروع کردم با
#خواهر کوچیکم حرف زدن اول خیلی بدش میومد #عصبانی میشد؛ و میگفت ولم کن...
اما من ولش نمیکردم.‌..
خیلی سمج تر از این حرفها بودم...
در این بین متوجه شدم که یکی از هم کلاسی هام مثل من
#موحد و #هدایت شده خیلی #خوشحال شدم...
واقعا به یک
#همدم و#همفکر نیاز داشتم...اون میرفت #کلاس_قرآن
یه روز اومد بهم گفت بیا باهم بریم
منم میدونستم که خانوادم اجازه نمیدن ولی خودم خیلی مشتاق بودم..‌‌‌.برای همین هر جوری بود رفتم و به خانوادم چیزی نگفتم...

😍وای فضای خیلی معنوی و عالی داشت...
همینکه وارد
مسجد شدم احساس کردم خیلی #آرامش میگیرم، اولین جلسه رو فقط به اونها نگاه کردم چون چیزی بلد نبودم...
از اینکه به خانوادم راستش رو نگفته بودم
#ناراحت بودم...

فردای اون روز به مادرم گفتم که رفتم کلاس قرآن مادرم چیزی نگفت تعجب کردم، ولی خیلی خوشحال بودم که چیزی نگفت
ادامه دادم با خواهر کوچکترم حرف زدن از
#الله گفتم ، از عظمتش و از اینکه ما فقط و فقط به خودش #نیاز داریم نه به بندهای ناتوانش...
خواهرم با شنیدن حرفهام
#سکوت میکرد و توی فکر میرفت فهمیدم که دلش نرم شده...
کم کم رفتم به کلاسهای
#عقیدتی و همچنان پدرم با من ضدیت میکرد...

😔هر روز داستان دعوای پدرم با پسران
#مسجد به گوشم میخورد و من خیلی ناراحت میشدم این کار هر روز پدرم بود چند باری هم براشون مامور آورده بود...
✍🏼خلاصه زندگیم به همین منوال میگذشت ومن روز به روز بیشتر و بیشتر احساس
#تنهایی میکردم...
یک روز توی کلاس بودم بحث
#حجاب به میان اومد و اینکه با #چادر کامل میشه.‌..من خیلی تو #فکر رفتم همین که رسیدم خونه #چادر کهنه مادرم رو آوردم و دزدکی امتحانش کردم....
#سبحان الله
#چه_زیباست_دین_الله_تعالی
😍من خیلی با چادر زیبا شدم
رفتم و طوری که پدرم نبینه
#چادر رو قایم کردم اما برای مادرم انگار رفتارهام عادی شده بود...

فرداش که رفتم
#مدرسه چادر رو سرم کردم ، چادر کش نداشت و منم چون بچه بودم نمیتونستم مهارش کنم #اما_شکست_نخوردم 💪☺️

🤔با خودم گفتم
#والله_میپوشم همین کار رو هم کردم و پوشیدم و رفتم مدرسه، همینکه رسیدم #دوستام همه نگاهم میکردن ویک لحظه چشم ازم بر نمیداشتن...

دوست موحدم ساریه جان که بهترین دوستم شده بود اومد و بغلم کرد گفت از فردا باهم میاییم مدرسه اونم چادر سرش میکنه....
وقتی از مدرسه بر گشتم
#بارون شدیدی سر گرفت و منم با چادر نمیتونستم راه برم..‌.
😭وقتی رسیدم خونه دیدم گِل تا زانوهام رسیده...!و چادرم رو داغون کرده...
😔مادرم که اینو دید چون از شلختگی خیلی بدش میومد بعد از ظهرش رفت برام چادر خرید از خوشحالی توی پوستم نمیگنجیدم...
😍فرداش با چادر خودم رفتم مدرسه
سال 79 بود مردم عادت نداشتن یک
#دختر_جون رو با چادر ببینن اونم توی شهری که #بی_حجابی بیداد میکرد...😔

😍همچنان با خواهرم صحبت میکردم تا اینکه فهمیدم اونم شروع کرده به
#نماز_خوندن اما به خاطر شخصیت خجالتیش از ما #پنهون میکرد همینکه نماز میخوند دنیایی بود برای من...
الآن دیگه نوبت
#مادرم بود ...
خیلی سخت بود به یکی بزرگتر از خودت بگی
#نماز_بخون و نصیحتش کنی...حالا اگه اون یه نفر مادرت باشه دیگه خیلی سخت تر میشه..‌. منم به همین خاطر رفتم #سی_دی گرفتم
وبا پول برادر بزرگم یه دستگاه خریدیم آوردیم خونه و موعظه ها و خطبه های بعضی علما رو آوردیم و روشن کردیم برای مادرم
#الحمدلله مادرم خیلی خوشش اومد و هر روز موضوعات جدیدی از ما میخواست...

☺️ با لطف الله تعالی مادرم هم که شروع کرد به
#نماز_خوندن این واقعا #عالی بود...
با این حال بازم مخالف بعضی رفتارهای من بود... من مثل قبل به
#کلاس_قرآن و کلاسهای #عقیدتی میرفتم و پدرمم مثل قبل من رو به حساب نمی آورد...

یه روز توی کلاس از
#وجوب زدن #نقاب حرف زدن و منم خیلی خوشم اومد هر کاری کردم نتونستم #نقاب پیدا کنم... در سطح شهر اصلا چنین چیزی پیدا نمیشد ، منم به ساریه گفتم بیا با چادر خودمون نقاب بزنیم...😊اون سال چند تا از دوستهای دیگم هم مثل ما شروع کردن به نماز خوندن....

✍🏼
#ادامه_دارد... ان شاءالله
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_سوم ✍🏼الحمدلله توی مدرسه 10 الی 12 تایی چادری بودیم... همه باهم مقنعه هامون رو جلو آوردیم و با دست راست چادرمون رو جلوی صورتمون گرفتیم نقاب نمیشد ولی از هر چیزی بهتر بود... 😔#مادرم وقتی فهمید خیلی #عصبانی شد...یه روز چادرم…
❤️ #نسیم_هدایت

#قسمت_چهارم


✍🏼پدرم قلبش آروم شده بود...
یه روز داشتیم با
#جماعت نماز مغرب میخوندیم که با کمال تعجب دیدم که #پدرم اومد و پاهاش رو به پای #برادرم چسبوند و با ما #نماز خوند😭😍

#یاالله
#یاالله
#یاالله

😍این یعنی
#پدرم هم به جمع ایمانی ما پیوست..... خدایا شکرت...

بعد از نماز اصلا نمیدونستم چکار کنم ، برادرم اشاره کرد که خوشحالیم رو نشون ندم و عادی رفتار کنم منم در
#اوج_آرامش ولی در حالی که در دلم #غلغله بود رفتم و یک سی دی از موعظه ماموستایی گرفتم پدرم آروم نشست و گوش داد خیلی آروم سرش رو پایین انداخته بود هیچ وقت #اشکهای_پدرم رو یادم نمیره ... گریه کرد و گریه کرد وگریه کرد
تا
#آروم شد

☝️🏼️پیروزی از آن
#الله بود و هست
بلاخره دین الله تعالی در دلش
#رخنه کرد و ریشه دواند ،جوری شد که نه من و نه برادرم به پای #عبادت پدرم نمیرسیدیم ...!

☺️در عرض چند ماه کل احادیث شریف
#بخاری و#مسلم رو مطالعه کرد و پدرم شد #داعی_دین ..‌.

#سبحان_الله

هیچ کس باورش نمیشد... بیشتر از ما مردم رو
#دعوت میکرد ، یک تنه جلوی تمام مخالفان دین الله تعالی #ایستاد
پدرم شد
#مدافع تمام #جوانان #مسجد ... سبحان الله چقدر زیبا بود

اوضاع زندگیم رو به راه شد...
خیلی خوشحال بودم همه در
#شادی و #آرامش بودیم... خیلی وقتها پدرم برای ما #امامت میکرد #زندگی بهتر از این نمیشد...!

کم کم سرو کله
#خواستگارها پیدا شد
اما من هنوز 13 سالم بود، خیلی بچه بودم... پدرم و کل خانواده مخالفت میکردن..‌. منم انگار نه انگار که اصلا خواستگار دارم یا نه...تو فکر
#دعوت و چیزای دیگه بودم ...

#خواستگاری داشتم که خیلی خیلی سمج بود ودست بر دار نبود یک سال تمام می‌رفت ومیومد...!
تا اینکه پدرم
#راضی شد بیان خواستگاری اما همچنان برادرم #ناراضی بود خودمم #کنجکاو بودم ببینم جلسه خواستگاری چه جوریه!؟
🙈خلاصه قرار گذاشتن که شب چهارشنبه بیان
#خواستگاری یک ذره هم #استرس یا #دلهره نداشتم؛ نمیدونم به خاطر چی بود شاید چون خیلی بچه بودم و یا شاید خیلی مطمئن ، منم تا روز چهارشنبه مثل قبل #عادی بودم اصلا حتی یه بار هم یادم نمی افتاد که چهارشنبه جلسه خواستگاریه....

✍🏼
#ادامه_دارد.... ان شاءالله
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_دهم ✍🏼عجله عجله رفتیم به کلاس خودم رو رسوندم #استادم گفت اولین روزهای متاهلی و دیر اومدن خدا آخرش رو بخیر کنه... 😢منم که پر رو گفتم ان شاءالله همه خندیدن چون #شاگرد اول کلاس #تجوید بودم نتونست هیچی بگه بهم آروم نشستم تازه…
❤️ #نسیم_هدایت

💌
#قسمت_یازدهم

✍🏼خوابم برد مادرم اومد صدام زد و گفت بلند شو نماز عشا رو بخون و دیره باید بریم
#مسجد... ما در ایام #شب_قدر بودیم تا من #وضو گرفتم یکی زنگ در رو زد و اومد داخل...
😍اه اینکه بازم آقا
#مصطفی است اومده بود دنبالم بریم واسه #نماز و #عبادت ، خودش تا الان مسجد بود نرفته بود خونه ، سبحان الله خیلی انسان #متقی و از #خدا_ترسی بود منم عجله ای خودم رو آماده کردم و رفتیم...

#مادرم و #خواهرم هم اومدن ولی پدرم نیومد چون همیشه #عادت داشت #تنهایی عبادت کنه و میگفت بیشتر عبادت میکنه و بهش لذت میده....
🕌جلوی
مسجد خدا حافظی کردیم و رفتم داخل مسجد صدای قاری #قرآن که قرآن رو خیلی قشنگ و شیوا و دلنشین میخوند تمام مسجد پخش شده بود. همیشه عادت داشتم یه #قرآن کوچیک با خودم ببرم دست کردم به قرآن خوندن با قرآن خوندن نیمه دوم خودم رو پیدا میکردم..
😍یاالله با
#آیه #آیه کلامت جان میگرفتم و روحم تازه میشد #دعا کردم خیلی دعا کردم که الله تعالی #ثابت قدمم کنه و #عاقبتم رو بخیر کنه برای #پدر و #مادرم و برای تمام #مسلمانان برای #ازدواجم که پر از #خیر و #برکت باشد....
🌔شب قدر هم تموم شد و بر گشتیم در راه آثا مصطفی گفت میخوام باهات حرف بزنم بین راه مادرم و خواهرم جلو تر رفتن و من و آقا مصطفی پشت سرشون....

شروع کرد با
#بسم_الله گفتن و گفت که اولین باری که من رو دیده توی خونه یکی از دوستانش بوده که دخترش با من دوست صمیمی بود ، منظورش خونه ساریه بود گفت که خوشم اومد ازت با وجود #نقابت و #ایمانت زیبا بودی و سرزنده و شلوغ احساس کردم و خودم رو در وجودت دیدم الان دو سه روزه که ما #عقد کردیم و یه تکه از #وجود هم شدیم ...
گفت وقتی اومدم
#خواستگاریت و گفتی که شرط ازدواجت #جهاده واقعا #خوشحال شدم و به روی خودم نیاوردم من #دل بهت دادم و تا زمانی که به عقدم در نیومدی شبها خوابم نمیبرد این حرفها رو که میزد توی دلم #غوغایی به پا بود اما به روی خودم نیاوردم چقد خوب بود این حرفها رو ازش میشنیدم... گفت که واقعا #دوست_دارم و میخوام از نظر #ایمان نقطه قوتش باشم قدم به قدم با هم و در کنار هم سختی ها رو به جون بخریم و #جان و #مالمون رو فدای #دینمون بکنیم....
😍انگار داشت
#حرف_دل من رو میزد اینها #اهداف من بود که از زبون یکی دیگه شنیده میشد گفت خوب حالا میخوام بدونم واقعا شما با من همراه و همدل هستید....؟
گفتم الان وقتشه که یه چشمه از اون همه درسی که استادها برام تلاش کردن و بهم
#آموزش دادن رو رو کنم

💫بسم الله الرحمن الرحیم

چندین حدیث و آیه در مورد
#جهاد در راه الله گفتم و هدف ما و وظیفه شرعی ما نسبت به #دین و #اهدافمون رو بیان کردم و گفتم که #هدف از وجود انسان #عبادت برای الله تعالی هستش و لا غیر ... و هر هدفی غیر از این هدف در زندگی داشته باشی #باطل هست و #نابود خواهد شد...

☝️🏼️همانند قول الله تعالی

📖وقل جاء الحق وزهق الباطل ان الباطل کان زهوقا

😊میتونستم
#احساس کنم که خیلی خیلی خوشحال شد و نمیدونست چی بگه اصلا حتی راه رفتنش هم تغییر کرد...
گفت فکر نمیکردم تا این حد
#خوب و فهمیده باشی منم گفتم ما اینیم دیگه یه لحظه مکث کرد انتظار نداشت این حرف رو بزنم ولی گفت آره و با صدای بلند خندید، طوری که صداش رفت پیش مادرم و خواهرم اونها هم متوجه شدن....
رسیدیم به خونه مادرم هر چی اصرار کردیم نیومد داخل گفت بر میگردم...
😢خونه اونها از ما خیلی دور بود و ماشین هم نیاورده بود میخواست با پای پیاده برگرده نصف شب هم که هیچ ماشینی نبود.
😍این
#هیکل درشت مال #ورزشکار بود دیگه خداحافظی کرد و رفت تا سفره رو انداختیم #ذکر خوندم...

❤️اللهم انک عفو تحب العفو فاعفو عنی

همه اش ورد زبانم بود....
با هم سحری خوردیم و حرف زدیم و
#اذان گفتن و رفتم #نماز خوندم و.....

✍🏼
#ادامه_دارد... ان شاءالله😍
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_یازدهم ✍🏼خوابم برد مادرم اومد صدام زد و گفت بلند شو نماز عشا رو بخون و دیره باید بریم #مسجد... ما در ایام #شب_قدر بودیم تا من #وضو گرفتم یکی زنگ در رو زد و اومد داخل... 😍اه اینکه بازم آقا #مصطفی است اومده بود دنبالم بریم واسه…
❤️ #نسیم_هدایت

💌
#قسمت_دوازدهم

✍🏼صبح زود بلند شدم برای
#مدرسه نمیدونم چرا اصلا #خسته نبودم و #احساس کسالت نمیکردم با وجود اینکه شبش اصلا نخوابیدم این به خاطر حلاوت و شیرینی #ایمان بود که در وجودم رخنه کرده بود...
والله به خاطر
#دین الله هر کاری میکردم و یک ذره احساس خستگی و سستی نمیکردم...
❤️من با قلبم با زبانم و با بدنم ایمان رو قبول کردم به همین خاطر احساس خستگی نمیکردم
🌔ایام رمضان داشت میگذشت و من با آقا مصطفی روزگار خوبی رو میگذروندیم و هر شب با هم میرفتیم
#مسجد و باهم بر میگشتیم و آقا مصطفی حرفهای #بامزه میزد اما قبل از اینکه من بخندم خودش میخندید روز جشن #فطر رسید توی این مدت که #ایمان آورده بودم همیشه شب قبل از عید خوابم نمیبرد...

اون شب هم مثل شبهای قبل خوابم نمیبرد ، صبحش بهترین لباسم رو برای
#جشن پوشیدم و خودم رو مرتب کردم اما کسی نیومد دنبالم واسه #نماز_عید منم که نمیتونستم با این لباس و #چادر رو این اوضاع برم بیرون....
😢یکم که گذشت و کامل از اومدن آقا مصطفی نا امید شدم یه دفعه زنگ در رو زدن و مادرم در رو باز کرد یه صدای قشنگی اسم من رو برد اه
#چشم_عسلی اومده دنبالم.....😍
گفت که
#نماز بیرون از مسجد بر گزار میشه عجله عجله #چادرم رو پوشیدم خواهرم هم با ما اومد و رفتیم واسه نماز ؛ حرف آقا مصطفی خیلی برو داشت خیلی ها طرفدارش بودن طوریکه توی همون صف اول براش جا باز کردن بعد از نماز و خطبه همه از یکدیگه حلالیت خواستن و هم دیگرو در آغوش میگرفتن...

😍چه
#صحنه قشنگی منم که هیچ وقت کم نمی آوردم با وجود اینکه خیلیها رو نمیشناختم اما میرفتم بغل میکردم و بوس میکردم و حلالیت میخواستم....
😍یه دفعه بین جمعیت چشمم خورد به دو تا چشم خوشکل اه بازم چشم عسلی خودمونه منتظر منه اشاره کرد برم پیشش...
سلام کردم و جوابم رو داد گفت که به هیچ کس
#تبریک عید رو نگفته و میخواد من اولین نفر باشم یه جعبه شیرینی آورد و گفت اولین جشن رو که کنار هم بودیم مبارک میخوام خودم اولین شیرینی رو بهت بدم...

🍰در شیرینی رو باز کرد و وای بازم شیرینی گردوئی من خیلی دوسش دارم تشکر کردم و چشمام رو مهربونی کردم و یه جوری نگاهش کردم که دلش آب شد بعد شیرینی خوردم...
😳هنوز دو تا نخورده بودم که سیل جمعیت وقتی فهمیدن ما شیرینی میخوریم به طرف ما اومد....
😭گفتم من به کسی نمیدم من شیرینی گردویی دوست دارم خندید گفت آره میدونم به همین خاطر چند تا جعبه گرفتم میدونستم به کسی نمیدی شیرینی رو بین همه پخش کرد و با همه روبوسی کرد و میخندید طوری که صدای خنده اش بین اون همه جمعیت مشخص بود....
منو خواهرم هر جوری بود جلو جای خودمون رو باز کردیم و جلو نشستیم تا چندتا از خواهران رو برسونیم شیرینی رو عقب گذاشته بودم که یه دفعه خواهران پیداش کردن و با بچه هاشون همه رو از دم از لبه تیغ رد کردن و هیچی نموند داشتم میترکیدم از ناراحتی آقا مصطفی کنار چشمی نگام میکرد و ریز ریز میخندید...
😡
همه رو رسوندیم دم در و تشکر کردن و خدا حافظی توی مسیر یک کلمه هم حرف نزدم ناراحت بودم آخه شیرینی مردم رو خورده بودن ما هم رسیدیم دم در و خداحافظی کردم و رفتم داخل...
داشتیم خونه رو آماده اومدن مهمونا میکردیم که زنگ زدن و مادرم در رو باز کرد نمیدونم چرا احساس میکردم چشم عسلیه حدسم درست بود خودش بود...
منم از گوشه دیوار یواشکی نگاش میکردم داشتن از پله ها میومدن بالا منم هول شدم و خودم رو جمع و جور کردم اومدن تو منم سلام کردم فهمیدم یه چیزی دستشه ، آخی واسه منه منم به خاطر اینکه دلش رو آب کنم یه خنده ژکوندی زدم و نگاش کردم طوری که کامل فهمیدم دلش تکون خورد و گفت رفتم برات شیرینی خریدم...
😍گفتم جدی زودی از دستش قاپیدم و بازش کردم شروع کردم به خوردن گفت
#کادوی اصلیت اینجاست تو جیبم گفتم چیه گفت نمیدم بهت تا اسمم رو صدا بزنی...

🙈منم که روم نمیشد قشنگ کنار چشمی
#نگاه کردم ببینم کدوم جیبش باد کرده جیب سمت چپش بود رفتم زودی دست کردم تو جیبش هر چند سعی کرد بهم نده اما من بیرونش آوردم آخی یه #شاخه_گل بود و با یه جعبه #طلا
بازش کردم و یه انگشتر خوشکل توش بود
#انگشتر ستاره ای بود💍
گفتم ممنونم زودی دستم کردم و رفتم بازم شیرینی خوردم چقد خندید صداش توی خونه پیچید... مگه من
#خنده دارم😒

#ادامه‌دارد‌ان‌شاءالله😍
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_نوزدهم ✍🏼یه لباس گلبهی رنگ انتخاب کردم که شکوفه های ریزی توش داشت خیلی قشنگ بود و البته کم قیمت معمولا دوست نداشتم که #تجملاتی باشم در #اوج_سادگی #شیک و زیبا بود... برگشتیم خونه و قرار شد دو روز بعدش بریم برای خرید لباس…
❤️ #نسیم_هدایت

💌
#قسمت_بیستم

👫رفتیم پایین خونه خودمون
خونه ما یک اتاق کوچیک با یه آشپزخونه کوچیک داشت درسته نقلی بود اما خیلی
#باصفا بود آدم دلش باز میشد
خواهر زاده همسرم هم بعضی وسایل ها رو در غیاب من چیده بود خیلی
#باسلیقه و عالی کارش رو انجام داده بود من وقتی اومدم خونه آقا مصطفی #وضو گرفته بودم دیگه نیازی نداشت برم وضو بگیرم آقا مصطفی میدونست من همیشه وضو دارم دیگه نگفت برو وضو بگیر ولی خودش رفت وضو گرفت و اومد ایستاد....

و شروع کرد به
#اقامه گفتن من هم بلند شدم تا کنارش بایستم و نماز بخونم
الله اکبر گفت و نماز خوند منم پشت سرش این اولین
#نمازی بود که من با آقا مصطفی به #جماعت میخوندیم خیلی خوب بود احساس #تقوای زیاد آقا مصطفی بهم منتقل شد چقدر با #تفکر و #قشنگ نماز میخوند....
نمازمون تموم شد و من یه
#احساس #غربتی کردم خیلی جای خانوادم رو خالی دیدم یک باره گریم گرفت ولی با صدای بلند گریه کردم آهسته نبود

گریم که تموم شد دیدم آقا مصطفی هم نگاهم میکنه و گریه میکنه تعجب کردم و گفتم چرا گریه میکنی؟
گفت نخواستم جلوی گریه ات رو بگیرم گفتم بزارم تا سبک بشی ولی منکه تحمل گریه ات رو ندارم منم گریه ام گرفت...دیگه هیچ وقت پیش من
#گریه نکن گفتم چشم...☺️
برای شام رفتیم طبقه بالا فقط خودمون بودیم و 3 تا برادر شوهر و یه جاری و یه مادر شوهر با ما دو تا طبق معمول ما جدا سفره انداختیم و جدا نشستیم الحمدلله یک
#عروسی خوب برگزار شد زندگی آرومی رو شروع کردیم الحمدلله زیر #پرچم_اسلام ...

روزها میگذشت من فهمیدم
#برنامه_ریزی در زندگی آقا مصطفی خیلی جایگاه خاصی داره همه کارها با برنامه هستش....
معمولا بعداز نماز صبح دیگه بر نمیگشت همینکه میرفت
مسجد دیگه بر نمیگشت تا ساعت 8 صبح وقتی بر میگشت #صبحانه به عهده اون بود اما #نهار و #شام مال من زود صبحونه آماده میکرد و میومد من رو بیدار میکرد تا صبحونه بخوریم و بره سر کار تا ظهر کار میکرد و واسه نماز ظهر #مسجد بود تا نیم ساعت بعدش هم بر نمیگشت وقتی بر میگشت من #سفره رو انداخته بودم بعد از غدا نیم ساعت استراحت میکرد و میرفت شبش که بر میگشت انقدر خسته بود که داغون بود بعد از شام نمیخوابید میرفت مسجد واسه جماعت وقتی بر میگشت میگفت من میخوابم تا 11:30 بعد #چایی دم کن و صدام کن چایی بخورم...

منم همین کار رو میکردم بعد از 11.30 دیگه نمیخوابید
#نماز_شب میخوند و #قرآن تلاوت میکرد اگر دوشنبه و پنج شنبه بود نصف شب غذا میخورد تا #روزه بگیره و بعد میرفت واسه نماز اوضاع به همین منوال بود....
😢من کار خونه بلد نبودم همه رو از آقا مصطفی یاد گرفتم
#آشپزی رو که دیگه نگو در حد جلبک... انقدر #افتضاح بود که خودم #خجالت میکشیدم اما شکر خدا مرد خوبی بود همه رو یادم داد حتی #ماکارونی که سخت ترین غذا بود
خیییییلی
#مرد خوبی بود...

✍🏼
#ادامه_دارد...
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
‍ ‍ #همسفر_دردها♥️.... #قسمت_هشتم🍀 دلم گرفته بود خیلی #تنها بودم دیگه همه فهمیدن بودن که #ترسیدم پدر شوهرم با مادر شوهرم رفتن اتاق خودشون و منو خواهر شوهرام و برادر شوهرام باهم بودیم دیگه کمی حالم #بهتر شد باهم حرف می‌زدیم شوخی می‌کردیم خیلی بهتر شدم روز…


#همسفر_دردها♥️....

#قسمت_آخر🍀

هنوز
#دردهای قبل رو دارم چون عصب های پام زنده‌ست خیلی از اوقات احساس می‌کنم پامو می‌برن همیشه یک درد عجیب داره که باهامه و قابل وصف نیست و #وحشتناکه سالهاست مزه ی #سلامتی یادم رفته نمی‌دونم #پیاده_روی چه حسی داره
نمی‌دونم
#دویدن چطوره
نمی‌دونم درد نداشتن به چه معناست فقط می‌دونم گاهی دردهام
#کمتر میشه و من می‌تونم غذایی درست کنم یا یک کاری انجام بدم زندگی با یک پا #فوق_العاده سخت و طاقت فرساست

اما
#جنبه_های مثبت را هم می‌بینیم شکر خدا که الان می‌تونم آب بخورم بدون اینکه بالا بیارم به راستی مدتها #آرزوم بود که فقط یک #جرعه آب بخورم ولی بالا نیارم...
شکر خدا
#همسر مهربان و خانواده خوبی دارم شکر خدا که دیگران با دیدن من به #مسجد می‌آیند گاهی اوقات بعضی از شاگردانم می‌گفتند ما #خجالت می‌کشیم وقتی شما با این #وضعیت به مسجد می‌آیید برای آموزش قرآن و ما در خانه‌ایم... اما #راضیم چون می‌دانم در #آخرت همین ها سبب می‌شود از بار گناهانم #کم شود...
بالاتر از هر چیز نعمت
#ایمان است کسی که ایمان داشته باشد سختی ها را #تحمل می‌کند چون می‌داند در مقابلش #اجر و #پاداش دریافت می‌کند چون می‌داند بهشت با #سختی و مشقت به دست می‌آید و حلاوت و شیرینی را در بهشت الله خواهد چشید ان‌شاءالله و دنیا را هم بر خود سخت نمی‌گیرند مومنان...
بزرگواران
#شکر_گزار باشیم و الله در طول #زندگانیم که 12 سال آن با #سرطان بود هیچوقت نتوانستم آن گونه که باید شکر گزار الله باشم و در طول آن 12سال یک بار هم #ناشکری نکردم اما زبان هر چه حمد و ثنا گوید بازم قاصر است....
سبحان الله شاید الان
#هزاران نفر هستن در #آرزوی یک خواب راحت هستند بدون درد...
خواهران و برادرانم فقط یک
#مصیبت رو نبینید بلکه #نعمت ها را هم ببینید و به فکر روزی باشید که در #بارگاه الهی این مصیبتها سبب #آرامش و ناجی ما خواهند شد...
در زندگی الله رو
#وکیل خود قرار دهیم مطمئن باشیم الله اجر هیچ‌کس رو #ضایع نمی‌کند....
همیشه به الله
#پیله کنیم وقتی با او باشیم #آرامش داریم حتی در لحظه های فوق العاده سخت و دشوار زندگی...

جزاک الله خیرا که داستان من رو خواندید ببخشید اگه در
#نگارش آن اشتباهی داشتم #دلنوشته ای بود به همه عزیزانی که از مشکلات زندگی #نا_امید هستند... در آخر از همه تون تقاضای #دعای_خیر و عاقبت به خیری دارم الله متعال ما را در بهشتش گرد آورد... اللهم آمین یا الرحم الراحمین

تشکر از
#ادمین_عزیز الله متعال ایشان را استقامت و برکت عمر دهد...
#اللهم_آمین

السلام علیکم و رحمه الله و برکاته

#پـــــایان...

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
💥 #تنهایی؟؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_سیزدهم ✍🏼هر چی اونا بیشتر #مخالفت منو میکردن بیشتر #جذب اسلام میشدم بیشتر دوس داشتم بدونم اما مادرم کلا منعم کرده بود که با دوستای #مسلمان باشم ازشون خبر نداشتم ولی به سوژین گفتم به دوستانم خبر بده که چی…
💥 #تنهایی؟؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است...

#قسمت_چهاردهم

✍🏼از طرفی ناراحتیم #جدایی از دوستای مسلمانم بود و خوشحالیم بخاطر تک تک #سجدهام بود و کلمه به کلمه #قرآنی که #حفظ کرده بودم و #تشنگی و #گرسنگی که تا حالا تو 14 سالگی #گذشته بود نکرده بودم...

🌸🍃بعضی وقتا #خواب میدیدم که هنوز مسلمان نشدم با #وحشت از خواب بیدار میشدم...
رابطه منو #خواهرم داشت کم کم مثل سابق میشد و دیگه کم کم مدرسه باز میشد دیگه پیش همه خانوادم #نماز میخوندم و همیشه بحث #دین رو برای سوژین میکردم اکثریت در مورد #قرآن حرف میزدم و همیشه هم پیش خواهرم قرآن میخوندم #احساس میکردم دیگه با خوندنش ناراحت نیست...

با مهناز در حد #پیام باهاش حرف میزدم تا اینکه یه روز مهناز واقعا دلش پر بود گفت بهت زنگ میزنم... گفتم میرم پایین #ببینم مامان چیکار میکنه بعد بهت زنگ میزنم رفتم پایین مامان داشت برای برادرم #آروین غذا درست میکرد اروم اروم رفتم تو اتاق بهش زنگ زدم باهاش حرف میزدم که یه دفعه چشم به آینه انداختم #جیغ زدم گفتم بسم الله الرحمن الرحیم مامانم پشتم وایستاده بود

🌸🍃زود گوشی رو قطع کردم و زود #شمارشو حذف کردم مامان سریع اومد پیشم گوشی رو از دستم بگیره من هم تند گرفته بودمش آخر سر گوشی رو از دستم گرفت پرت کرد تو #بالکن و یه #سیلی محکم بهم زد و دستمو گرفت هولم داد به زمین و گفت دختره لج باز هرچی من بهت هیچی نمیگم تو پر رو تر میشی مگه بهت چی گفتم؟

❗️ چرا اینجوری میکنی آخر به دست من کشته میشی و بعضی چیزای دیگه که یادم نیست...
واقعا دیگه از دست کارای مامان #خسته شده بودم بلند شدم و گفتم تا کی میخوای با جنگ و دعوا و کتک کاری و هر چیز دیگه منو #اذیت کنی منو هیچ خودتم بکشی من از #اسلام برنمیگردم از اسلام برنمیگردم حتی الانم نزاری با مسلمونا در ارتباط باشم بلاخره بعد چی مطمئن باش میرم پیششون بهتر که خودت با اجازه خودت بزاری برم مگه نه خودم با اختیار خودم میرم...

😔بهم تف کرد رفت از #اتاق و دوباره در رو روم قفل کرد...
به لطف الله سبحان و کمک خواهرم میتونستم #نماز هامو بخونم ولی دیگه خیلی بهم فشار آورده بود تا اینکه مامان واسه اتاق من دوربین خرید منم خیلی #عصبی شدم رفتم پایین با صدای بلند گفتم به مامان هرکاری میکنی بکن اما دیگه یه کلمه هم به حرفت #گوش نخواهم داد الان با ماشین تو میرم #مسجد و دوستای مسلمانم رو میبینم نمیتونی جلومو بگیری منم امسال به مدرسه نمیرم اصلا دیگه هیچ وقت نمیرم...

#ادامه_دارد
♡ ㅤ  ❍ㅤ    ⎙ㅤ  ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
💥 #تنهایی؟؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_چهاردهم ✍🏼از طرفی ناراحتیم #جدایی از دوستای مسلمانم بود و خوشحالیم بخاطر تک تک #سجدهام بود و کلمه به کلمه #قرآنی که #حفظ کرده بودم و #تشنگی و #گرسنگی که تا حالا تو 14 سالگی #گذشته بود نکرده بودم... 🌸🍃بعضی…
💥 #تنهایی؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است...

#قسمت_پانزدهم

✍🏼مامانم تحصیل براش خیلی مهم بود و بلاخره راضی شد برم
مسجد وقتی رفتم پایین صدام کرد، گفت وایسا #سوژین رو هم با خودت ببر وقتی اینو گفت اصلا ناراحت نشدم چون یه چیزای رو تو وجود #سوژین دیده بودم...

🕌وقتی
#رسیدم دم در مسجد گفتم بریم گفت نه مامان گفته دم در بمونم چند باری اسرار کردم #نیومد رفتم بالا هیچ وقت مثل اول #استرس نداشتم وقتی در رو باز همه #خواهرانو سوپرایز کردم همه حمله ور شدم بغلم کردم من اشک #چشام خشک نمیشد...

🌸🍃انگار همه کس شده بودن انگار همیشه با اونا
#زندگی کردم تو این چند سالی که #گذشته بود فقط این مدت پیششون بودم اما #عزیزتر از همه کس و همه چیزم بودن و پیششون خودمو پیدا میکردم همه چیز رو #خواهرم سوژین بهشون گفته بود خیلی دلداریم دادن منم خودمو خیلی ناراحت نشون ندادم که نگرانم نشن..

با خواهرای
#دینیم خداحافظی کردم گفتم فردام میام انقدر با اطمینان گفتم بودن پیش اونا هم #ایمانو قوی میکرد هم #جراتم رو...
سوژین با
#عصبانیت گفت تو امروز با چه حالی اومدی فردا میخوای چطوری بیای گفتم بیخیال فردا...

🌸🍃تو چرا نیومدی داخل
#مسجد بخدا انقد قشنگه توش انقدر جای جالبیه خیلی تعریف مسجد رو کردم خواهرم آدم #کنجکاوی بود منم بیشتر کنجکاوش کردم هیچی نمیگفت ولی خوب به حرفام گوش میداد

برگشتم خونه
#پدرمم برگشته بود دعوام کرد که چرا رفتم پیششون من گفتم #مسلمانم دوستامم باید #مسلمان باشند اونم گفت پس باید مارو فراموش کنی چون به قول خودتون ما #کافریم.. منم گفتم نه باباجان اونم ادامه داد کارها و زحمت هایی که #چند ساله برام کشید هر چی خواستم دم دستم #گذاشته و از همه بیشتر من براش مهم #بودم منم گفتم این دفعه هم یاورم باش بابا جانم...

😔قرآنو بهم پس بدین بزارید من باخیال راحت سر
#عقیده و #باور خودم بمونم بابام ساکت شده به مامانم گفت #قرآنشو بیار و #گوشیمم سر میز غذاخوری گذاشت منم از خوشحالی بال در آوردم رفتم #قرآنم و آوردم بوسش کردم میخواستم #گوشیمم بردارم که بابام گفت آگه میخوای مسلمان بمونی ما دیگه #سد راهت نمیشیم به چند #شرط ....

دیگه هیچ نیا جلو چشمم ، با این حرفش مردم...
😔دوم هیچ وقت سر این میز نیا حق نداری با ما
#غذا بخوری...
😔حق نداری با ما
#جایی بیای...
😔حق نداری
#اسممونم بیاری چون دیگه برای ما وجود نداری خودت اینطوری میخوای هر وقت از عقیده و باورت برگشتی اون #موقه خانوادی داری...

خشکم زده بود هیچ وقت این انقد بابامو عصبی ندیده بودم به مامانم نگاه کردم
#مامانم گفت به چیزی میخواستی رسیدی من از بابام خواهش کردم هیچ قبول نمیکرد خیلی #گریه کردم مامانمو التماس کردم انگار من دیگه دخترشون نبودم تا تونستم #گریه کردم پدرم و مادر با اهمیتی از التماس و گریه هام گذشتن .

🌸🍃صدای
#اذان مغرب می اومد صداش اروم می اومد انقد #گریه کرده بودم گوشم نمیشنید قرآنو گرفتم رفتم بالا وقتی از کنار #اتاق مامانو بابا گذشتم صدای گریه هر دوتا رو شنیدم خواهرم از پله ها اومد پایین اونم گریه کرده بود وقتی صدای گریه های بابا و مامان رو شنید منو هول داد بهم گفت ازت #متنفرم چرا انقد خانوادتو اذیت میکنی بخاطر چی اخه..........

😭تو نمازم تا تونستم با گریه دعا کردم که الله بهم صبر بده و بتونم تحمل ناراحتی پدرو مادرمو بکنم.....


#ادامه_دارد_ان‌شاءالله....
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_شانزدهم ✍🏼دعا میکردم که این وضعیت برای پدر و مادرم عادی بشه برای هدایتشون، بخصوص #هدایت خواهرم سوژین... 🌸🍃درد عجیبی داشتم گرسنه ام بود رفتم پایین وقتی رفتم #آشپزخانه همه ناراحت سر میز نشسته بودن یادم اومد…
💥 #تنهایی؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است...

#قسمت_هفدهم

✍🏼چند روزی از
#تابستان مانده بود دیگه بچه هایی که واسه #قرآن خوندن می اومدن به مسجد مدرسه هاشون باز میشود مهناز و منم #مدرسه داشتیم تو دلم همش دعا میکردم #کاش مدرسه ای نبود همیشه بچه ها واسه قرآن خوندن بیان #خیلی آرزوی بچگانه ی بود اما #مسجد تنها جای بود که دلم باز میشود...

🌸🍃اولین روز مدرسه بود منو
#خواهرم تو یه مدرسه غیرانتفاعی درس میخوندیم خودم #حاضر کردم خواهرم در زد گفت روژین بیام گفتم بیا اومد تو گفت میخوای #محجبه بیای گفتم البته اینطوری میام اینکه چیزه عجیبی نیست

اونم گفت بهت
#میخندن مسخرت میکنن اینطوری نیا منم گفتم #خواهر این چیزا فقط تو خانواد ما جا نگرفته و عجیبه مگرنه فقط یه درصد این شهر مسلمان نیستن همه #مسلمانن...

🌸🍃وقتی رسیدم مدرسه بخاطر ترافیک دیر رسیدم رفتیم # خانم ها خیلی تعجب کردن انگار نمیدونم بخدا انگار دختر
#حجابی و #مسلمان ندیدن طوری نگاهم میکردن هیچی نگفتن و رفتیم سر کلاس #معلم نداشتیم همه جوری نگام کردن که اصلا آدم ندیدن پچ پچ و حرف زدنها شروع شد خواهرم سعی میکرد که من نفهمم با من حرف میزد تا اینکه یکی شون ازم #سوال گفت روژین شنیدم مسلمان شدی اما باور نکردم که مادرت با سن و سال #کتکت بزنه سر این موضوع سوژین خیلی #عصبی شد گفت خفه شو بی زحمت مگه نه......

من هیچی نگفتم تعجب کرده بودم همه مثل مسلمان بودن حتی پدر و مادرشان چرا باید اینطوری عجیب و غریب باشه
#حجاب پیششون من فقط ناراحت این موضوع بودم....

🌸🍃زنگ خورد خواهرم گفت
#روژین نمیریم بیرون یعنی تو اینجا وایسا من زنگ میزنم راننده بیاد دنبالمون امروز که کلاس تشکیل نمیشه منم گفتم نه سوژین میدونم واسه چی اینو میگی امروزم بریم خونه فردا چی از چی فرار کنم مثلا از #مسلمان بودنم اونم تو بین مسلمانان اخه عقل همچین چیزی رو قبول میکنه...

💔دلم خیلی تنگ بود رفتیم بیرون انتظار نداشتم هیچ وقت انتظار نداشتم
اینجوری با یک مسلمان با
#حجاب رفتار بشه هر کی یه حرفی میزد آخه خیلی بهم فشار آوردن سوژین هیچ وقت اینطوری نبودم قرمز قرمز شده بود نگاهم کرد گفت چرا هیچی نمیگی من گفتم اینا ابله نه #خواهر جواب ابله هان خاموشی است مگر نه خودشون و خانوادشونم مسلمانن....
ولشون کن بزار هرچی دلشون خواست بگن من اهمیتی نمیدم توهم نده بلاخره تمومش میکنن...

😭رفتم خونه خیلی ناراحت بودم مهناز زنگ زد خیلی
#گریه کردم خیلی دلداریم داد گفت خدا بزرگه امیدت به خدا باشه همه چی حل میشه راستی روژین نطرت چیه کلاس #قرآن ادامه داشته باشه اونم واسه بزرگ سالان منم خیلی خوشحال شدم گفتم عالیه اون شب از خوشحالی خوابم نمیبرد صبحم خیلی خوشحال و سرحال رفتیم مدرسه.....


#ادامه_دارد_ان‌شاءالله....

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_هفدهم ✍🏼چند روزی از #تابستان مانده بود دیگه بچه هایی که واسه #قرآن خوندن می اومدن به مسجد مدرسه هاشون باز میشود مهناز و منم #مدرسه داشتیم تو دلم همش دعا میکردم #کاش مدرسه ای نبود همیشه بچه ها واسه قرآن خوندن…
💥 #تنهایی؟؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است...

#قسمت_هجدهم


✍🏼از خواهرم قول گرفتم که هر چی بهم گفتن تو
#مدرسه پیش کسی نگه دیگه از اون روز #خواهرم هیچی نمیگفت و بقیه هم کمتر حرف میزدن کلاس های قرآنم رو واسه بزرگ سالان تو #مسجد شروع کردم ....

🌸🍃خیلی
#خوشحال بودم انگار تموم #دنیا ماله من بود این موضوع فقط خواهرم از #خانواده خودم میدونست بعضی وقتا باهام می اومد تو مسجد میدونستم #عاشق چیزی شده که من قبلا شده بودم منم از موضوع به نحو احسن استفاده میکردم و درمورد #قرآن و #نماز و #بهشت خیلی حرف میزدم اصلا ناراحت نمیشد خوب حالشو درک میکردم جوری به حرفام گوش میدادم که اصلا تعجب نمیکردم چون خودم توش میدیدم دیگه تو #سجده هام دعا میکردم برای #هدایت #سوژین ....


کم کم عاشق
#چادر میشدم 4 ماه و نیم میشد که مسلمان شده بودم هر وقت چیز سیاهی میدیدم یاد #چادر می افتادم بعضی وقتها که به خانه #کعبه توی تلویزیون نگاه میکردم خودمو فدای پارچه سیاهش میکردم اما میترسیدم و #حسرتی توی دلم بود که چطوری من صاحب #چادر بشم یعنی میشه...!!

یک هفته تمام میرفتم تو بازار به چادرا نگاه میکردم بلاخره یه روز امتحان کردم رفتم جلو آینه
#گریه م گرفت سبحان الله چقد زیباست چطوری بپوشم نمیتونستم از خودم جداش کنم خریدمش هنوزم تنم بود دلم نمیخواست برگردم خونه احساس میکردم #چادرم خونه و خانواده و همه چیزمه رفتم خونه نزدیکای خونه درش آوردم قبل از اینکه تو #پارگینک پنهانش کنم انقد بوسش کردم انگار هیچ وقت چادر ندیدم...

🌸🍃این موضوع رو به
#سوژین گفتم دیگه ازم عصبانی نشد گفت خواهر عزیزم واسه خودت دردسر درست نکن مامان بفهمه شاید #بد برات تموم بشه منم گفتم باورکن سوژین خودت میدونی من تا امروز چقد بی دل و جرات بودم اما دیگه نیستم برام مهم نیست آگه میخواد منو بکشه اما من دیگه پیشرفت میکنم ولی #پسرفت نمیکنم...

سوژین گفت نمیدونم چرا ولی برات خوشحالم حالا کجاست نشونم بده وقتی اینو گفت تمام بدنم سرد شد به روی خودم نیاوردم اما تو دلم
#جشن بزرگی به پا بود دیگه مطمئن شدم که خواهرم حتما #مسلمان خواهد شد...


#ادامه_دارد_ان‌شاءالله....

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
💥 #تنهایی؟؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_هجدهم ✍🏼از خواهرم قول گرفتم که هر چی بهم گفتن تو #مدرسه پیش کسی نگه دیگه از اون روز #خواهرم هیچی نمیگفت و بقیه هم کمتر حرف میزدن کلاس های قرآنم رو واسه بزرگ سالان تو #مسجد شروع کردم .... 🌸🍃خیلی #خوشحال…
💥 #تنهایی؟؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است...

#قسمت_نوزدهم

✍🏼خواهرم ازم خواست
#چادرم رو ببینه منم گفتم صبح که رفتیم مدرسه بهت نشون میدم الان نمیشه صبح آوردمش تو ماشین تصمیم داشتم بیرون خونه #چادر سر کنم و وقتی رفتیم خونه قایمش کنم...

😊چادرم رو سر کردم و به خواهرم نگاه کردم و
#لبخند زدم گفتم #خواهر چطوره گفت نمیدونم چرا هیچ وقت انقد #زیبا ندیدمت ... و رو به راننده کرد و گفت مادرم و پدرم از این موضوع خبر دار نشن...

🌸🍃بعد از 14 سال هیچ وقت انقدر اطمینان نداشتم اول بخاطر
#چادر مشکیم بود دوم بودن خواهرم که پشتم بهش گرم بود هر روز با خواهرم و چادر قشنگم میرفتیم به #مسجد ...

💫یه روز که تو خونه رفتم
#وضو بگیرم #سوژین رو دیدم رفت تو اتاقم رفتم سمت اتاق در نبسته بود خواهرم رو دیدم با چادر خودم حواسش نبود من میبینم رفتم تو گفتم سوژین زود چادر رو انداخت زمین گفت ببخشید ببخشید معذرت میخوام...

من واقعا تعجب کرده بودم نمیدونستم چی بگم به روش نیاوردم اونم گفت چادر رو خوب قایم کن مادر نبینه زود رفت... رفتیم
مسجد هنوزم تو شوک بودم اونم یه جورای ازم #خجالت میکشید بهش نگاه میکردم تاشب یه کلمه هم باهم حرف نزدیم...

🌸🍃من تو آشپزخانه
#شام میخوردم یه دفعه سوژین اومد ظرف غذا تو دستش بود و گفت منم #پیش تو غذا میخورم تو جمع زیاد غذا خوردن رو دوست ندارم دو نفره رو دوس دارم اگه الان محمد وقت #ازدواج میبود دیگه همیشه دو نفر غذا میخوردیم از این حرفش ناراحت شدم ولی میدونستم داره #دروغ میگه با خودم گفتم بیا کلک تا کی میخوای دروغ و پنهان کنی خودم میدونم چه حالی داری...

❤️بهش لبخند زدم بیا بشین
#بسم_الله بگو و بخور انتظار نداشتم بگه ولی گفت نمیدونم چرا تو اون موقه من زبونم قطع میشد نمیتونستم چیزی بگم و اونم هیچی نمیگفت خلاصه اون شب یکی از بهترین #شبای زندگیم بود....


#ادامه_دارد_ان‌شاءالله....

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_بیستم ✍🏼روزی از #مدرسه برگشتیم مامان زود اومد پایین با فریاد #وحشناکی گفت بده اون چادرت رو اون چادر کثافتتو... 🌸🍃کیفمو از شونه گرفت #سوژین گفت مامان #همسایه ها خبر میشن آروم باش و رفتیم تو #چادر تند تو…
💥 #تنهایی؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است...

#قسمت_بیست_یکم

✍🏼خواهرم سوژین همون روزی که
#مسلمان شده بود روز بعدش #حجاب و #چادر کرد.... باوجود مخالفت های خانوادمون دیگه منم ترسی نداشتم چون اول #الله دوم خواهرم پشتم بود دیگه مامانم مانع خوبی نبود اما پسر عموم که برادر #شیرمونه مانع من و سوژین بود چون میدونست که اونا محرمه همدیگر هستند...

🌸🍃عموم مردی گمراهی بود ولی زن عمو یه مسلمان عادی بود به
#محمد گفته بود که ازدواج شون درست نیست مونده بود #خواهرم که من جرات نمیکردم بهش بگم رابطه شون خیلی بد شده بود بخاطر اینکه سوژین مسلمان شده بود و باوجود #دعوا و #مخالفت های خانوادمون من بعد از دو هفته به #مسجد برگشتم و همراه خواهرم درسم تموم شد...

بعد خواهرم باصدای لرزان گفت خواهرم منو به شاگردی خودتون میپزیرید اشکای منم همیشه آماده بود وقتی منم
#گریه کردم خواهرم گفت خدایا شکرت که این روزم دیدم . . . .

🌸🍃من معلم قرآن بودم اولین معلم دینش اما معلم خوبی نبودم نمیدونم از
#ضعف_ایمان بود یا چیزی دیگری نمیتونستم و میترسیدم که به #خواهرم بگم محمد برادرمونه ....

آرامشم رو از دست داده بودم به هر کی
#میگفتم میگفت پناه برالله مگه همچین چیزی ممکنه...
تا اینکه یه روز رفتم اتاق خواهر
#نماز میخواند وقتی خواهرمو تو هال دیدم خیلی از خودم #شرم کردم تو دلم همش از خواهرم عذرخواهی میکردم و از #خدا میخواستم منو ببخشه میخواستم برم بیرون صدای گریه خواهرم اومد قلبمو لرزوند #عذاب_وجدان بهم #جرئت نمیداد از اتاق بیرون برم....

🌸🍃بلاخره اون روز همه چیز رو به خواهرم گفتم خواهر فقط این چند کلمه رو به زبون آورد و گفت.....خواهرم از
#خدا نمیترسی این همه مدت بهم نگفتی خدا من رو ببخشه لطفا از اتاقم برو بیرون...

😔اون شب هیچکی ناراحتتر از منو سوژین نبود از
#رحیم و #رحمان بودن #الله شکی نداشتم و از #ترس بودن خودم از هم شکی نداشتم با هر #توبه ای که میکردم بیشتر حالم بدتر بدتر میشد صدای #اذان صبح به گوشم رسید رفتم.....


#ادامه_دارد_ان‌شاءالله....

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_بیست_یکم ✍🏼خواهرم سوژین همون روزی که #مسلمان شده بود روز بعدش #حجاب و #چادر کرد.... باوجود مخالفت های خانوادمون دیگه منم ترسی نداشتم چون اول #الله دوم خواهرم پشتم بود دیگه مامانم مانع خوبی نبود اما پسر عموم…
#تنهای؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است...

#قسمت_بیست_دوم

🌸🍃رفتم بیرون
#وضو بگیرم دم در اتاق خواهرم همه وسایل های که #محمد تو این مدت واسه خواهرم خریده بود شکسته بود و دم در گذاشته بود به اضافه گوشیش که شکسته بود...

رفتم دم در صداش کردم جواب داد صدای
#اذان رو که شنیدم گفت الان میام باهم نماز رو میخوانیم از اینکه در رو باز کنه واقعا #خجالت میکشیدم........
نمازمونو تموم کردیم هنوز جرئت نکرده بودم به چشماش نگاه کنم خواهرم گفت خواهر
#احساس میکنم از من ترسیده ای که من شاید نتونم این امر #اسلام بپذیرم من بهت قول دادم که در برابر همه #مشکلات وایسم چرا یادت رفته که
#من_مسلمانم قسمت میدم به خالقمون دیگه این کار بامن نکن چون دیگه من مسلمانم ...........


🌸🍃حرفهای خواهرم تسکیه
#قلبم بود با هر بار گفتن من مسلمانم تنم به لرزه می افتاد من و خواهرم بعد 14 سال #زندگی تو دنیا انگار تازه متولد شده بودیم با پذیرفتن اسلام ....

ما باید مثل یه کوه پشت هم میبودیم چون مخالفت ها تازه اول بسم الله بود پسر عموم واقعا شرایط رو برامون سخت کرده بود هر روز یه جنجال درست میکرد واقعا دیگه کلافه شده بودیم من هر روز شاهد کارای زشت محمد و شاهد
#توبه های خواهرم بودم.....

🌸🍃و هیچ کاری بجز
#دعا کردن ازمون بر نمی اومد تا اینکه اذیت و آزار کردنای محمد باعث شد از همدیگر متنفر شویم... یه روز که از #مسجد برگشتم دم در صدای جیغ شنیدم خیلی به سرعت رفتم بالا دیدم محمد داره سوژین رو کتک میزنه هیچ وقت این موضوع برام #باور_کردنی نبود چون اون همه این کارای زشت بخاطر دوست داشتن سوژین میکرد... الانم میزنتش !!!

دستاشو از موهای سوژین جدا کردم به من گفت روژین برو کنار حتما
#میکشمش منم با تمام وجودم هولش دادم فریاد زدم این چه دوس داشتنیه خواهرمو کشتی.........
هرچی دم دستم بود رو به طرفش پرت کردم
#محمد از خونه زد بیرون بدون گفتن یه کلمه....


#ادامه_دارد_ان‌شاءالله
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_بیست_سوم ✍🏼واقعا دلم برای خواهرم میسوخت با تمام #دلتنگی های خودش را با #نگاه ابراز می کرد گفت #خواهر تو چی کشیدی.... 🌸🍃الحمدالله دیگه از اون روز از دست کارای #محمد نجات پیدا کردیم از یه طرف دلم برای خواهرم…
💥 #تنهایی؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است...

#قسمت_بیست_چهارم

✍🏼آخر اینطوری شد که هر روز قبل
#مسجد یا بعد مسجد یه سری حتما به محمد میزدم بعضی وقتا نهار یا شام براش درست میکردم میبردم هر وقتم میرفتم بهم میگفت چرا میای؟ دیگه نیا...

حرف هر روزش بود اما من
#میدونستم از ته دلش نبود تا کلا دیگه مطمئن شدم اونم یه روز نتونستم برم #مسجد به محمدم سر نزدم...
عصر ساعت 5 بهم زنگ زد گفت اتفاقی که افتاده که نیامدی؟ منم گفت نه چه
#اتفاقی الحمدالله که هیچی نشده عمدا گفتم تو که همش میگفتی نیا منم گفتم دیگه بسه مزاحمت نمیشم #برادر جان اونم هیچی نگفت و قطع کرد..

🌸🍃اون روز مطمئن شدم یه جورایی
#رابطه مون مثل سابق شده منم همین برام کافی بود ، محمد پسر عاقلی بود و همیشه خواستار #حق بود از اون طرف مهناز دوستم #ازدواج کرد با پسر عمویه #فرشته من و خواهرم بخاطر خانوادمون نتونستیم به عروسیش بریم اون روزم مثل روز های معمولی به مسجد رفتیم شام واسه خودمون درست کرده و برای محمد هم گذاشتم خواهرمو گذاشتم مسجد و خودم رفتم خونه...

وقتی منو دید رنگش زرد شد اما
#خوشحالم شد سریع فهمیدم یه کاسه زیر نیم کاسه ست(همیشه وقتی تنها میرفتم نمیرفتم تو ولی اون روز رفتم تو)حدسم درست بود #چشام دیگه دنیا رو ندید فقط اینو دیدم رو میز غذا خوری #مشروب گذاشته شده.....

🌸🍃بدون هیچ حرفی هیچ کاری همشون به پرت کردم کف
#زمین انداختم شکوندم سرش داد زدم بهش حرف بد زدم ......

اونم چیزی گفت خیلی ناراحتم کرد دوباره همون کلمه که همیشه منو خیلی از
#وجود اذیت میکرد (اسلام اینو بهت یاد داده) این زود #قضاوت کردن رو؟
دهنم قفل شد اون ادامه داد خودت میدونی
#روژین من اون موقع که توم مسلمان نبودی مخالفت میشدم بخاطر خوردن اینا همیشه از #ادمای مشروبی متنفر بودم اینا مال من نیستن دیونه وقتی اومدم روی میز بود....

گفت اسلام اینا رو بهت یاد داد؟ منم این دفعه
#دق میکردم جوابشو نمیدادم گفتم نه این اشتباهه #من بود نه #اسلام دیگه هیچی نگفتم...

🌸🍃 اما برام بیشتر ثابت شد واقعا
#پسر عاقلی است غذا رو براش گرم کردم #قرآن گوشیم رو روشن کردم تا زمین رو تمییز کردم قرآن رو گرفتم محمدم هیچی نگفت که چرا #قرآن گرفتی...
وقت رفتن به محمد گفتم میدونی
#اسلام بهم چی یاد داده اینکه وقتی اشتباهی کردی بجاش #جبران کنی اسلام #دین_خوبی_هاست من بهت ثابت میکنم....


#ادامه_دارد_ان‌شاءالله....
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
‍ ‍💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_بیست_پنجم ✍🏼میخواستم کمکش کنم اون واقعا #محمد شده بود بخاطر #جدایی از #سوژین ... اما سوژین به کلی #فراموش کرده بود و همیشه میگفت من مطمئنم که میتونی کمکش کنی اگر اونم نعمتی مثل #قرآن داشت الان اینطوری…
💥 #تنهایی؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است...

#قسمت_بیست_ششم

✍🏼تونستم محمد را از چهار دیواری خانه بیرونش بیارم...
#مسجد رو بهش نشون دادم انقد از دیدن مسجد #تعجب کرده بود انگار اولین بار مسجد رو دیده...
این دفعه بیشتر باهاش
#صحبت میکردم #برادرم رو کلا قانع کرده بودم.


🌸🍃
#محمد کسی نبود بترسه از کسی یا #تعصب و یا چیزی دیگری تو دلش نبود خیلی #خواستار_حق بود فقط میگفت از خودم مطمئن نیستم #مسلمان خوبی باشم من همه حرفای تو رو قبول دارم اما از خودم مطمئن نیستم...

26 روز از
#رمضان گذشت محمد خیلی مریض بود رفتم پیشش خیلی سردش بود اون موقع هوا گرم بود اما با این حال سردش بود خیلی نگران بودم دستم روی سرش گذاشتم شروع کردم به #قرآن خواندن اونم با چشای بسته خوب یادمه سوره مومنون بود طبق معمول کل حواسم رو #قرآن بود چند آیه م مونده که گیر کردم.........

🌸🍃یه دفعه
#حس کردم دستام خیس خیسه چشامو باز کردم محمد کل بدنش پر عرق بود داشت تو تب میسوخت... سبحان الله محمد چت شده #برادر ؟ چند باری صداش کردم چشاشو باز کرد

گفت کلمات...... کلمات خیلی
#سنگین بود... روژین قرآن خواندن تو اینجوری یا همه اینجورین این قرآن اسلامته سرمو انداختم پایین گفتم محمد توهین نکن قبول نمیکنم......

🌸🍃دستم رو سرش برداشتم گفت این توهین نیست من به
#قرآن اسلام #ایمان میآورم من عاشق قرآنت شدم چشام نمیدید بخاطر #اشکام فقط میگفتم #الله_اکبر #الله_اکبر الله #اکبر و الحمدالله

😭مثل دیوانه ها یا میخندیدم یا
#گریه میکردم دستای #برادرم رو بوسیدم و بهش تبریک گفتم دوباره الله تعالی این #فضل رو بهم بخشید و شاهد #شهادتین برادر عزیزم محمد جانم شدم....

😭 الحمدالله علی کل حال الحمدالله علی کل حال تنها برادر دنیام بلکه برادر قیامتم هم شد....
اون موقه به محمد گفتم میدونی دین
#اسلام بهترین چیزی بهم یاد داده چیه لبخندی زد و گفت چیه خواهر دینی...؟

🌸🍃گفتم اینکه هیچ ناامید نشی منو خیلی از خونه ت بیرون کردی بهم بد و بیراه گفتی بهم
#توهین کردی #اسلام زیر سوال بردی اما من ناامید نشدم....

➖️چون ایمان داشتم این روز را خواهم دید چون بی وقفه برات
#دعا کردم
اشکای محمد اجازه حرف زدن بهش نمیداد فقط گفت دوبار برام قرآن خوان...

@admmmj123