👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.52K subscribers
1.86K photos
1.12K videos
37 files
726 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_سوم ✍🏼الحمدلله توی مدرسه 10 الی 12 تایی چادری بودیم... همه باهم مقنعه هامون رو جلو آوردیم و با دست راست چادرمون رو جلوی صورتمون گرفتیم نقاب نمیشد ولی از هر چیزی بهتر بود... 😔#مادرم وقتی فهمید خیلی #عصبانی شد...یه روز چادرم…
❤️ #نسیم_هدایت

#قسمت_چهارم


✍🏼پدرم قلبش آروم شده بود...
یه روز داشتیم با
#جماعت نماز مغرب میخوندیم که با کمال تعجب دیدم که #پدرم اومد و پاهاش رو به پای #برادرم چسبوند و با ما #نماز خوند😭😍

#یاالله
#یاالله
#یاالله

😍این یعنی
#پدرم هم به جمع ایمانی ما پیوست..... خدایا شکرت...

بعد از نماز اصلا نمیدونستم چکار کنم ، برادرم اشاره کرد که خوشحالیم رو نشون ندم و عادی رفتار کنم منم در
#اوج_آرامش ولی در حالی که در دلم #غلغله بود رفتم و یک سی دی از موعظه ماموستایی گرفتم پدرم آروم نشست و گوش داد خیلی آروم سرش رو پایین انداخته بود هیچ وقت #اشکهای_پدرم رو یادم نمیره ... گریه کرد و گریه کرد وگریه کرد
تا
#آروم شد

☝️🏼️پیروزی از آن
#الله بود و هست
بلاخره دین الله تعالی در دلش
#رخنه کرد و ریشه دواند ،جوری شد که نه من و نه برادرم به پای #عبادت پدرم نمیرسیدیم ...!

☺️در عرض چند ماه کل احادیث شریف
#بخاری و#مسلم رو مطالعه کرد و پدرم شد #داعی_دین ..‌.

#سبحان_الله

هیچ کس باورش نمیشد... بیشتر از ما مردم رو
#دعوت میکرد ، یک تنه جلوی تمام مخالفان دین الله تعالی #ایستاد
پدرم شد
#مدافع تمام #جوانان #مسجد ... سبحان الله چقدر زیبا بود

اوضاع زندگیم رو به راه شد...
خیلی خوشحال بودم همه در
#شادی و #آرامش بودیم... خیلی وقتها پدرم برای ما #امامت میکرد #زندگی بهتر از این نمیشد...!

کم کم سرو کله
#خواستگارها پیدا شد
اما من هنوز 13 سالم بود، خیلی بچه بودم... پدرم و کل خانواده مخالفت میکردن..‌. منم انگار نه انگار که اصلا خواستگار دارم یا نه...تو فکر
#دعوت و چیزای دیگه بودم ...

#خواستگاری داشتم که خیلی خیلی سمج بود ودست بر دار نبود یک سال تمام می‌رفت ومیومد...!
تا اینکه پدرم
#راضی شد بیان خواستگاری اما همچنان برادرم #ناراضی بود خودمم #کنجکاو بودم ببینم جلسه خواستگاری چه جوریه!؟
🙈خلاصه قرار گذاشتن که شب چهارشنبه بیان
#خواستگاری یک ذره هم #استرس یا #دلهره نداشتم؛ نمیدونم به خاطر چی بود شاید چون خیلی بچه بودم و یا شاید خیلی مطمئن ، منم تا روز چهارشنبه مثل قبل #عادی بودم اصلا حتی یه بار هم یادم نمی افتاد که چهارشنبه جلسه خواستگاریه....

✍🏼
#ادامه_دارد.... ان شاءالله
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
‍ ‌ 💥 #تنهایی؟👋🏼 #نه_الله_با_من_است.... #قسمت_سی_نهم 😔مطمئن شدم که من نمیتونم برم و تصمیم گرفتم به #خواهرم بگم #اشک امانم نمیداد واقعا برام سخت بود همچین تصمیمی اما مجبور بودم اول بخاطر #الله دوم بخاطر #خانوادم.... بلاخره اروم شدم به خواهرم گفتم…
💥 #تنهایی؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است....

#قسمت_چهلم

😔من بدون خواهرم
#زندگیم خیلی سخت میشد نمیتونستم #حجابم رو نگه دارم نمیتونستم #ایمانم رو نگه دارم همش گول زدن خودمونه.... گفتم الان هر چند تو #مجبوری بری اما بازم درست نیست چون تو بدون #محرمی...

✍🏼گفت
#روژین تو که میدونی شرایط چه جوریه کاری ازم بر نمیاد اینجا نه تنها دیگه نمیتونیم #حجاب کنیم بلکه #عقد مامان و بابا هم #باطل میشه با ماندنم.... درسته اونا نه نمازی دارن نه چیزی دیگه ای اما باید این #عقد #باطل نشه من #میمیرم اینطوری بشه...
با
#خواهرم هر چند حرف زدم اما بازم کار ساز نبود خواهر دیگه #تصمیم خودشو گرفته بود برای رفتن...

🌱اون پیش من خوابید صبح نمازمون را با هم خواندیم ازم خواست برایش
#امامت کنم ، رفتاراش واقعا معلوم بود که رفتنش نزدیک است....
اون روز با همه خیلی خوب بود با وجود رابطه های پاره خونه اما همش میخواست روزی خوبی برای همه باشه همش بابامو بوس میکرد بابامم براش
#عجیب بود چرا اینطوری میکنی اما نمیدونست که اون روز آخرین روز #سوژین تو خونه ست.....

🍂عصر بود سوژین خودشو آماده بود
#نقاب منو زده بود بابام گفت کجا سوژین؟ اونم گفت محمد قرار برگرده میریم دنبالش منم تعجب کردم چون اگر برمیگشت به منم میگفت #سوژین گفت روژین تو هم بیا با من بیا سر راه #شیرینی بخر منم گفتم خودتون بخرید سر درد دارم خواهرم خیلی بهم #اسرار کرد برم بلاخره راضی شدم برم ازم خواست من #رانندگی کنم تو راه خیلی نصیحتم کرد برای #ادامه راهی که پیش روم بود و در آخر کلمه ای به زبان آورد اون لحظه #آرزو میکردم کر باشم و هیچی نمیشنیدم...........

😭خواهرم بهم گفت که این لحظه های آخرین لحظه من و اون است این نگاه ها آخرین نگاه های منو اونه و
#آخرین_دیدار مونه خواهرم بهم گفت که داره میره....
دستای خواهرم را مثل دیوانه ها گرفته بودم و
#التماسش میکردم که نره اونم #بغلم میکرد و میگفت انقد سختش نکن اما روی من کار ساز نبود...
واقعا برام سخت بود نمیتوانستم خواهرم رو ول کنم و هر بار
#آغوش کردنی #احساس میکردم دارم #میمیرم #قلبم #درد میکرد... چیزی دیگه به زبونم نمی اومد جز اینکه خواهر نرو خواهشا #نرو اما....

🕊بلاخره خواهر
#نقاب بلندش را کنار زد و #صورت مثل ماهش را دیدم و بهم گفت #الصبرالضیاء خواهرم بوسم کرد و رفت.. نگاهش کردم تا آخرین لحظه چشامو یه لحظه نبستم با #قدمی که خواهرم برمیداشت اروم اروم #نابود میشدم چون خواهرم #روحم رو با خودش برد من دیگه یه جسم #بی_روح شدم....

#ادامه_دارد_ان‌شاءالله....

@admmmj123