🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_پانزدهم
🌸🍃بابا و مامانم بهش خوش آمد گویی کردن و نشست از مهنا پرسید نُها کجاست؟ بابام گفت تو اتاقشه... بهزاد حال هوای خونهمون رو فهمیده که یه چیزی شده بهزاد گفت ظهر زنگ زدم نها حالش بد بود...گفت قلبم درد داره ؛ مامانم به بهزاد گفت تو اتاقشه برو بیارش بیرون حالش خوب نیست؛ بهزاد به آرومی روی در اتاقم کوبید درو باز کرد اومد تو در اون تاریکی سرم رو زانوم گذاشته بودم.بهزاد دست گذاشت رو کلید برق روشنش کرد گفتم خاموشش کن نمیخواستم بهزاد رو ببینم ازش خجالت میکشیدم... گفت دیوونه تو تاریکی چکار میکنی؟ اومد جلو گفت سرت رو بلند کن نها ببینم چی شده... گفتم ولم کن بهزاد، سکوت کردم گریهام گرفت گفت نُها تورو به الله سرت رو بلند کن چته به اسم الله قسمم داد مجبور شدم سرم رو بلند کردم😭وقتی بهزاد دهن خونی لبهای ورم کرده و موهای به ریختهم رو دید شوکه شد هول شد گفت چی شده نها چرا اینجوری شدی...؟ بازم بابات فهمیده نماز میخونی...؟ گفتم نه بهزاد بخاطر اون نبود دستمال تو جیبش در آورد بهم داد گفت دهن خونی و اشکات رو پاک کن؛ تو همون حال گفت ببینم من فدای مظلومیت و بیکسیت برم😔نها تو خیلی تنهایی همه دورت هستن ولی از عالم بیکس تری اشک از چشمای بهزاد سرازیر شد گفت ناراحت نشو نها خودم همه بدبختی هایت رو نابود میکنم... مهنا اومد گفت نها دیگه کم گریه کن ببین بهزاد رو هم به گریه انداختی؟ بهزاد به مهنا نگاه کرد گفت چی شده بازم...؟ تو یه چیزی بگو نها فقط گریه میکنه مهنا هم با ناراحتی گفت بابام میخواد به زور شوهرش بده😡بهزاد باصدای بلند گفت چیییی؟ چی میگی مهنا... نها مهنا چی میگه؟ من فقط گریه میکردم بهزاد با عجله از اتاقم بیرون رفت مامان رو صدا زد خاله مهنا چی میگه میخواهید نها رو به زور شوهر بدید...؟ اون یه دختربچه ست اون هنوز سن ازدواجش نرسیده بابام صداش رو بلند کرد گفت به تو ربطی نداره احتیاج به نصحیت تو نداریم گفت عمو من نصیحت نمیکنم نها بچه ست این درست نیست.با بابام دعواش شد بهزاد گفت کسی نها رو ازم جدا کنه میکشمش نابودش میکنم مامان و بابام با تعجب به من و بهزاد نگاه کردن گفت چی میگی نها رو از تو جدا کنیم....؟ مگه تو کی هستی...؟مگه چکاره نهایی...؟ 😭بهزادم با داد و هوار گفت نها مال منه عشق منه من فقط منتظرم نهام بزرگتر بشه، بابام عصبانی شد بهزاد رو گرفت زیر کتک من و مامانم از بابام خواهش میکردیم و بهزاد رو از بابام دور کردیم😔بابام گفت من دختر به تو با اون بابای #خیانت_کارت که خاک #کردستان به عجم داده نمیدم.بهزاد رو از خونه بیرون کردیم که اتفاقی براش نیوفته بابام اگه قاطی میکرد هیچ رحمی نداشت.اون شب وحشتناک به پایان رسید فقط به فکر بهزاد بودم دیگه خودمم رو فراموش کرده بودم نمیدونستم چکار کنم...!صبح زود بلند شدم برم مدرسه که شاید بهزاد رو ببینم... من که هر روز عادت داشتم مهنا و وحید را برای مدرسه بیدار کنم اون روز هیچی برام مهم نبود مانتوم رو پوشیدم و کیفم رو برداشتم برم مدرسه.بابام بیدار شد گفت کجا؟گفتم میخوام برم مدرسه. بابام گفت مدرسه دیگه نداریم مدرسه دیگه برات هیچ فایدهای نداره... گفتم بابا ازت خواهش میکنم دیگه این کار رو باهام نکن گفت نها بزا این صبح زود هم روز رو برات خراب نکنم برو تو اتاقت... خواستم بیشتر اصرار کنم کیفم رو ازم گرفت با کتاب هام پاره کرد وایی خدایا چه بلایی میخواد سرم بیاد گریه کنان رفتم اتاقم فقط گریه کردم انقدر گریه کرده بودم چشام جایی رو نمیدید عصر بود بابام زنگ زد به مامانم گفت تا شب نمیام خالهام با بهزاد اومدن خونهمون بهزاد فورا اومد تو اتاقم گفت نها حالت بهتره...؟بهزاد وقتی چشمام رو دید انگار برق گرفتهتش گفت سبحان الله نها چشمات مثل اون شبی است که تو خوابم دیدم چشمات خون شدن بخدا... با این گریه کردنات چشمات کورد میشن دیگه گریه نکن به خاطر من... گفتم به خاطر تو نمیتونم گریه نکنم بهزاد کمی دلنوایم داد خالهم اومد بغلم کرد گریه کرد گفت نها نمیدونم چرا انقدر مظلومی چرا این همه ظلم در حقت میکنن نزدیک مغرب بود اونا رفتن تا بابام اونها رو نبینه
@admmmj123
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_پانزدهم
🌸🍃بابا و مامانم بهش خوش آمد گویی کردن و نشست از مهنا پرسید نُها کجاست؟ بابام گفت تو اتاقشه... بهزاد حال هوای خونهمون رو فهمیده که یه چیزی شده بهزاد گفت ظهر زنگ زدم نها حالش بد بود...گفت قلبم درد داره ؛ مامانم به بهزاد گفت تو اتاقشه برو بیارش بیرون حالش خوب نیست؛ بهزاد به آرومی روی در اتاقم کوبید درو باز کرد اومد تو در اون تاریکی سرم رو زانوم گذاشته بودم.بهزاد دست گذاشت رو کلید برق روشنش کرد گفتم خاموشش کن نمیخواستم بهزاد رو ببینم ازش خجالت میکشیدم... گفت دیوونه تو تاریکی چکار میکنی؟ اومد جلو گفت سرت رو بلند کن نها ببینم چی شده... گفتم ولم کن بهزاد، سکوت کردم گریهام گرفت گفت نُها تورو به الله سرت رو بلند کن چته به اسم الله قسمم داد مجبور شدم سرم رو بلند کردم😭وقتی بهزاد دهن خونی لبهای ورم کرده و موهای به ریختهم رو دید شوکه شد هول شد گفت چی شده نها چرا اینجوری شدی...؟ بازم بابات فهمیده نماز میخونی...؟ گفتم نه بهزاد بخاطر اون نبود دستمال تو جیبش در آورد بهم داد گفت دهن خونی و اشکات رو پاک کن؛ تو همون حال گفت ببینم من فدای مظلومیت و بیکسیت برم😔نها تو خیلی تنهایی همه دورت هستن ولی از عالم بیکس تری اشک از چشمای بهزاد سرازیر شد گفت ناراحت نشو نها خودم همه بدبختی هایت رو نابود میکنم... مهنا اومد گفت نها دیگه کم گریه کن ببین بهزاد رو هم به گریه انداختی؟ بهزاد به مهنا نگاه کرد گفت چی شده بازم...؟ تو یه چیزی بگو نها فقط گریه میکنه مهنا هم با ناراحتی گفت بابام میخواد به زور شوهرش بده😡بهزاد باصدای بلند گفت چیییی؟ چی میگی مهنا... نها مهنا چی میگه؟ من فقط گریه میکردم بهزاد با عجله از اتاقم بیرون رفت مامان رو صدا زد خاله مهنا چی میگه میخواهید نها رو به زور شوهر بدید...؟ اون یه دختربچه ست اون هنوز سن ازدواجش نرسیده بابام صداش رو بلند کرد گفت به تو ربطی نداره احتیاج به نصحیت تو نداریم گفت عمو من نصیحت نمیکنم نها بچه ست این درست نیست.با بابام دعواش شد بهزاد گفت کسی نها رو ازم جدا کنه میکشمش نابودش میکنم مامان و بابام با تعجب به من و بهزاد نگاه کردن گفت چی میگی نها رو از تو جدا کنیم....؟ مگه تو کی هستی...؟مگه چکاره نهایی...؟ 😭بهزادم با داد و هوار گفت نها مال منه عشق منه من فقط منتظرم نهام بزرگتر بشه، بابام عصبانی شد بهزاد رو گرفت زیر کتک من و مامانم از بابام خواهش میکردیم و بهزاد رو از بابام دور کردیم😔بابام گفت من دختر به تو با اون بابای #خیانت_کارت که خاک #کردستان به عجم داده نمیدم.بهزاد رو از خونه بیرون کردیم که اتفاقی براش نیوفته بابام اگه قاطی میکرد هیچ رحمی نداشت.اون شب وحشتناک به پایان رسید فقط به فکر بهزاد بودم دیگه خودمم رو فراموش کرده بودم نمیدونستم چکار کنم...!صبح زود بلند شدم برم مدرسه که شاید بهزاد رو ببینم... من که هر روز عادت داشتم مهنا و وحید را برای مدرسه بیدار کنم اون روز هیچی برام مهم نبود مانتوم رو پوشیدم و کیفم رو برداشتم برم مدرسه.بابام بیدار شد گفت کجا؟گفتم میخوام برم مدرسه. بابام گفت مدرسه دیگه نداریم مدرسه دیگه برات هیچ فایدهای نداره... گفتم بابا ازت خواهش میکنم دیگه این کار رو باهام نکن گفت نها بزا این صبح زود هم روز رو برات خراب نکنم برو تو اتاقت... خواستم بیشتر اصرار کنم کیفم رو ازم گرفت با کتاب هام پاره کرد وایی خدایا چه بلایی میخواد سرم بیاد گریه کنان رفتم اتاقم فقط گریه کردم انقدر گریه کرده بودم چشام جایی رو نمیدید عصر بود بابام زنگ زد به مامانم گفت تا شب نمیام خالهام با بهزاد اومدن خونهمون بهزاد فورا اومد تو اتاقم گفت نها حالت بهتره...؟بهزاد وقتی چشمام رو دید انگار برق گرفتهتش گفت سبحان الله نها چشمات مثل اون شبی است که تو خوابم دیدم چشمات خون شدن بخدا... با این گریه کردنات چشمات کورد میشن دیگه گریه نکن به خاطر من... گفتم به خاطر تو نمیتونم گریه نکنم بهزاد کمی دلنوایم داد خالهم اومد بغلم کرد گریه کرد گفت نها نمیدونم چرا انقدر مظلومی چرا این همه ظلم در حقت میکنن نزدیک مغرب بود اونا رفتن تا بابام اونها رو نبینه
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_چهاردهم ✍🏼باخودم میگفتم که چقدر الله تعالی منو دوست داره و به اینکه من چکار کردم که چنین #مرد_خوبی نصیبم شد آیا من لایقش هستم... اکثر اوقات برام #گل میخرید و روبان قرمز بهش میزد همه رو لای دفترم میزاشتم دفتر #خاطراتی داشتم که…
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_پانزدهم
✍🏼یکدفعه گفتن #مهمان داریم اونهم مهمونهایی که من باید تو خونه بودم
#خانواده آقا مصطفی بودن زنداداشش بود با خواهرشون اومده بودن خونه ما ای خدا من #عادت نکردم کلاسم رو تعطیل کنم خوب چیکار کنم که برم هر کاری کردم نشد و کلاسم رو تعطیل کردم نتونستم برم دیگه بیخیال شدم و نشستم...
😌 همه خانوادش منو دوست داشتن
زنداداش آقا مصطفی هم برام کادو گرفته بود منم که #عاشق کادو اما اینبار بازش نکردم که نکنه بازم مثل قبل خیت بشم
اینکه خانواده آقا مصطفی انقد با من خوب بودن به خاطر من نبود به خاطر #خوبی خود آقا مصطفی بود خیلی #مرد_نازنینی بود....
😍مهمونا رفتن و من هم #کادو رو باز کردم بازم یه لباس #خوشکل بود
چقد لباسهام زیاد شده بودن دیگه داشت از حد میگذشت یه بار هم آقا مصطفی یه پارچه خیلی خیلی قشنگ بهم کادو داد منم یه ادکلن بهش دادم...
خلاصه #دوران_نامزدی میگذشت خیلی وقتها که با خودم فکر میکردم... یاد شعری که نوشته بود می افتادم و ناراحت میشدم و میگفتم یعنی منظورش چیه...؟
یه روز که میخواستم برم #مدرسه اون هفته شیفت بعداز ظهر بودم گفت که باهام کار داره منم رفتم و گفتم بله بفرمایید
یکم در هم بود و ناراحت نمیتونست حرف بزنه غمگین بود گفتم چیه که انقدر ناراحت هستی در یک کلمه حرفش رو زد گفت که باید برم...
😳وقت خداحافظیه...
😭منم بی مهابا #گریه کردم و گریه کردم و گریه کردم هیچ حرفی نزدم فقط گریه کردم گفت زود باش بریم مدرسه دیر میشه
منم خودم رو آماده کردم هیچ کس نمیدونست که چرا گریه میکنم مادرم فکر میکرد که با هم #دعوا کردیم
نمیدونست دخترش داره تنها میشه
توی مدرسه نتونستم درس بخونم انقدر گریه کردم که فشارم اومده بود پایین به #مادرم زنگ زدن بیا دنبالش اونم اومد و رفتیم دکتر فشارم اومده بود روی هفت
مادرم دلیلش رو پرسید اما من هیچی نگفتم رفتم خونه...
خدایا بین #عمل و #حرف خیلی فاصله زیاده اما من پای #وعده ام هستم و هیچی نمیگم و این هدف خودم بوده...
شبش آقا مصطفی اومد خونمون به مادرم گفتم بهش چیزی نگی گفت باشه اما باهاش حرف میزنم ببینم چی شده همینکه اومد تو مادرم سوال پیچش کرد چی شده چرا باهم دعوا کردید؟
دعوا کردن خوبه و #خاطره میشه واسه آدم ولی #آشتی کنونش بهترین خاطره هاست و از این حرفا...
☹️اونم بیچاره #هنگ کرده بود که خدایا چی شده یک کلمه هم متوجه نمیشد...
مادرم رو صدا کردم که دیگه دست از سر اون بیچاره بر داره مادرم هم اومد گفت چیه بزار باهاش حرف بزنم ببینم چی شده تو که هیچی نمیگی
گفتم ولش کن بابا #ناراحتی من که به اون ربط نداره خودم حوصله ندارم
گفت آره کاملا مشخصه به اون ربط نداره هر دو تون مثل داغ دیده ها شدید
آقا مصطفی که نشست هیچ حرفی نزد پدرم گفت مصطفی جان چیزی شده؟ مشکلی پیش اومده؟ اما چیزی نگفت گفت نه هیچ #مشکلی پیش نیومده...
😔منم که فقط میتونستم #نگاهش کنم دیگه هیچ حرفی نمیتونستم بزنم
چایی آوردم و یکم میوه آوردم
همه به ما #نگاه میکردن که اینا چشون شده چرا اینجوری رفتار میکنن،
بعد از خوردن #میوه یکم نشست و بعد گفت میخوام برم...
منم از جام بلند شدم که روانه اش کنم
از همه خداحافظی کرد و توی راه پله ایستاد و گفت امشب وسایلم رو #آماده میکنم نتونست چیزی بگه حتی نتونست خداحافظی کنه رفت...
😔انقدر #ناراحت بودم که منم رفتم اون اتاق و #گریه کردم اون شب اصلا خوابم نبرد از شدت ناراحتی با خودم میگفتم خدایا الان چیکار کنم ؟ صبح شد و منم چشمام پف کرده بود...
✍🏼 #ادامه_دارد... ان شاءالله 😍
@admmmj123
💌 #قسمت_پانزدهم
✍🏼یکدفعه گفتن #مهمان داریم اونهم مهمونهایی که من باید تو خونه بودم
#خانواده آقا مصطفی بودن زنداداشش بود با خواهرشون اومده بودن خونه ما ای خدا من #عادت نکردم کلاسم رو تعطیل کنم خوب چیکار کنم که برم هر کاری کردم نشد و کلاسم رو تعطیل کردم نتونستم برم دیگه بیخیال شدم و نشستم...
😌 همه خانوادش منو دوست داشتن
زنداداش آقا مصطفی هم برام کادو گرفته بود منم که #عاشق کادو اما اینبار بازش نکردم که نکنه بازم مثل قبل خیت بشم
اینکه خانواده آقا مصطفی انقد با من خوب بودن به خاطر من نبود به خاطر #خوبی خود آقا مصطفی بود خیلی #مرد_نازنینی بود....
😍مهمونا رفتن و من هم #کادو رو باز کردم بازم یه لباس #خوشکل بود
چقد لباسهام زیاد شده بودن دیگه داشت از حد میگذشت یه بار هم آقا مصطفی یه پارچه خیلی خیلی قشنگ بهم کادو داد منم یه ادکلن بهش دادم...
خلاصه #دوران_نامزدی میگذشت خیلی وقتها که با خودم فکر میکردم... یاد شعری که نوشته بود می افتادم و ناراحت میشدم و میگفتم یعنی منظورش چیه...؟
یه روز که میخواستم برم #مدرسه اون هفته شیفت بعداز ظهر بودم گفت که باهام کار داره منم رفتم و گفتم بله بفرمایید
یکم در هم بود و ناراحت نمیتونست حرف بزنه غمگین بود گفتم چیه که انقدر ناراحت هستی در یک کلمه حرفش رو زد گفت که باید برم...
😳وقت خداحافظیه...
😭منم بی مهابا #گریه کردم و گریه کردم و گریه کردم هیچ حرفی نزدم فقط گریه کردم گفت زود باش بریم مدرسه دیر میشه
منم خودم رو آماده کردم هیچ کس نمیدونست که چرا گریه میکنم مادرم فکر میکرد که با هم #دعوا کردیم
نمیدونست دخترش داره تنها میشه
توی مدرسه نتونستم درس بخونم انقدر گریه کردم که فشارم اومده بود پایین به #مادرم زنگ زدن بیا دنبالش اونم اومد و رفتیم دکتر فشارم اومده بود روی هفت
مادرم دلیلش رو پرسید اما من هیچی نگفتم رفتم خونه...
خدایا بین #عمل و #حرف خیلی فاصله زیاده اما من پای #وعده ام هستم و هیچی نمیگم و این هدف خودم بوده...
شبش آقا مصطفی اومد خونمون به مادرم گفتم بهش چیزی نگی گفت باشه اما باهاش حرف میزنم ببینم چی شده همینکه اومد تو مادرم سوال پیچش کرد چی شده چرا باهم دعوا کردید؟
دعوا کردن خوبه و #خاطره میشه واسه آدم ولی #آشتی کنونش بهترین خاطره هاست و از این حرفا...
☹️اونم بیچاره #هنگ کرده بود که خدایا چی شده یک کلمه هم متوجه نمیشد...
مادرم رو صدا کردم که دیگه دست از سر اون بیچاره بر داره مادرم هم اومد گفت چیه بزار باهاش حرف بزنم ببینم چی شده تو که هیچی نمیگی
گفتم ولش کن بابا #ناراحتی من که به اون ربط نداره خودم حوصله ندارم
گفت آره کاملا مشخصه به اون ربط نداره هر دو تون مثل داغ دیده ها شدید
آقا مصطفی که نشست هیچ حرفی نزد پدرم گفت مصطفی جان چیزی شده؟ مشکلی پیش اومده؟ اما چیزی نگفت گفت نه هیچ #مشکلی پیش نیومده...
😔منم که فقط میتونستم #نگاهش کنم دیگه هیچ حرفی نمیتونستم بزنم
چایی آوردم و یکم میوه آوردم
همه به ما #نگاه میکردن که اینا چشون شده چرا اینجوری رفتار میکنن،
بعد از خوردن #میوه یکم نشست و بعد گفت میخوام برم...
منم از جام بلند شدم که روانه اش کنم
از همه خداحافظی کرد و توی راه پله ایستاد و گفت امشب وسایلم رو #آماده میکنم نتونست چیزی بگه حتی نتونست خداحافظی کنه رفت...
😔انقدر #ناراحت بودم که منم رفتم اون اتاق و #گریه کردم اون شب اصلا خوابم نبرد از شدت ناراحتی با خودم میگفتم خدایا الان چیکار کنم ؟ صبح شد و منم چشمام پف کرده بود...
✍🏼 #ادامه_دارد... ان شاءالله 😍
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
💥 #تنهایی؟؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_چهاردهم ✍🏼از طرفی ناراحتیم #جدایی از دوستای مسلمانم بود و خوشحالیم بخاطر تک تک #سجدهام بود و کلمه به کلمه #قرآنی که #حفظ کرده بودم و #تشنگی و #گرسنگی که تا حالا تو 14 سالگی #گذشته بود نکرده بودم... 🌸🍃بعضی…
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است...
#قسمت_پانزدهم
✍🏼مامانم تحصیل براش خیلی مهم بود و بلاخره راضی شد برم مسجد وقتی رفتم پایین صدام کرد، گفت وایسا #سوژین رو هم با خودت ببر وقتی اینو گفت اصلا ناراحت نشدم چون یه چیزای رو تو وجود #سوژین دیده بودم...
🕌وقتی #رسیدم دم در مسجد گفتم بریم گفت نه مامان گفته دم در بمونم چند باری اسرار کردم #نیومد رفتم بالا هیچ وقت مثل اول #استرس نداشتم وقتی در رو باز همه #خواهرانو سوپرایز کردم همه حمله ور شدم بغلم کردم من اشک #چشام خشک نمیشد...
🌸🍃انگار همه کس شده بودن انگار همیشه با اونا #زندگی کردم تو این چند سالی که #گذشته بود فقط این مدت پیششون بودم اما #عزیزتر از همه کس و همه چیزم بودن و پیششون خودمو پیدا میکردم همه چیز رو #خواهرم سوژین بهشون گفته بود خیلی دلداریم دادن منم خودمو خیلی ناراحت نشون ندادم که نگرانم نشن..
➖ با خواهرای #دینیم خداحافظی کردم گفتم فردام میام انقدر با اطمینان گفتم بودن پیش اونا هم #ایمانو قوی میکرد هم #جراتم رو...
سوژین با #عصبانیت گفت تو امروز با چه حالی اومدی فردا میخوای چطوری بیای گفتم بیخیال فردا...
🌸🍃تو چرا نیومدی داخل #مسجد بخدا انقد قشنگه توش انقدر جای جالبیه خیلی تعریف مسجد رو کردم خواهرم آدم #کنجکاوی بود منم بیشتر کنجکاوش کردم هیچی نمیگفت ولی خوب به حرفام گوش میداد
➖ برگشتم خونه #پدرمم برگشته بود دعوام کرد که چرا رفتم پیششون من گفتم #مسلمانم دوستامم باید #مسلمان باشند اونم گفت پس باید مارو فراموش کنی چون به قول خودتون ما #کافریم.. منم گفتم نه باباجان اونم ادامه داد کارها و زحمت هایی که #چند ساله برام کشید هر چی خواستم دم دستم #گذاشته و از همه بیشتر من براش مهم #بودم منم گفتم این دفعه هم یاورم باش بابا جانم...
😔قرآنو بهم پس بدین بزارید من باخیال راحت سر #عقیده و #باور خودم بمونم بابام ساکت شده به مامانم گفت #قرآنشو بیار و #گوشیمم سر میز غذاخوری گذاشت منم از خوشحالی بال در آوردم رفتم #قرآنم و آوردم بوسش کردم میخواستم #گوشیمم بردارم که بابام گفت آگه میخوای مسلمان بمونی ما دیگه #سد راهت نمیشیم به چند #شرط ....
➖دیگه هیچ نیا جلو چشمم ، با این حرفش مردم...
😔دوم هیچ وقت سر این میز نیا حق نداری با ما #غذا بخوری...
😔حق نداری با ما #جایی بیای...
😔حق نداری #اسممونم بیاری چون دیگه برای ما وجود نداری خودت اینطوری میخوای هر وقت از عقیده و باورت برگشتی اون #موقه خانوادی داری...
➖خشکم زده بود هیچ وقت این انقد بابامو عصبی ندیده بودم به مامانم نگاه کردم #مامانم گفت به چیزی میخواستی رسیدی من از بابام خواهش کردم هیچ قبول نمیکرد خیلی #گریه کردم مامانمو التماس کردم انگار من دیگه دخترشون نبودم تا تونستم #گریه کردم پدرم و مادر با اهمیتی از التماس و گریه هام گذشتن .
🌸🍃صدای #اذان مغرب می اومد صداش اروم می اومد انقد #گریه کرده بودم گوشم نمیشنید قرآنو گرفتم رفتم بالا وقتی از کنار #اتاق مامانو بابا گذشتم صدای گریه هر دوتا رو شنیدم خواهرم از پله ها اومد پایین اونم گریه کرده بود وقتی صدای گریه های بابا و مامان رو شنید منو هول داد بهم گفت ازت #متنفرم چرا انقد خانوادتو اذیت میکنی بخاطر چی اخه..........
😭تو نمازم تا تونستم با گریه دعا کردم که الله بهم صبر بده و بتونم تحمل ناراحتی پدرو مادرمو بکنم.....
#ادامه_دارد_انشاءالله....
@admmmj123
#قسمت_پانزدهم
✍🏼مامانم تحصیل براش خیلی مهم بود و بلاخره راضی شد برم مسجد وقتی رفتم پایین صدام کرد، گفت وایسا #سوژین رو هم با خودت ببر وقتی اینو گفت اصلا ناراحت نشدم چون یه چیزای رو تو وجود #سوژین دیده بودم...
🕌وقتی #رسیدم دم در مسجد گفتم بریم گفت نه مامان گفته دم در بمونم چند باری اسرار کردم #نیومد رفتم بالا هیچ وقت مثل اول #استرس نداشتم وقتی در رو باز همه #خواهرانو سوپرایز کردم همه حمله ور شدم بغلم کردم من اشک #چشام خشک نمیشد...
🌸🍃انگار همه کس شده بودن انگار همیشه با اونا #زندگی کردم تو این چند سالی که #گذشته بود فقط این مدت پیششون بودم اما #عزیزتر از همه کس و همه چیزم بودن و پیششون خودمو پیدا میکردم همه چیز رو #خواهرم سوژین بهشون گفته بود خیلی دلداریم دادن منم خودمو خیلی ناراحت نشون ندادم که نگرانم نشن..
➖ با خواهرای #دینیم خداحافظی کردم گفتم فردام میام انقدر با اطمینان گفتم بودن پیش اونا هم #ایمانو قوی میکرد هم #جراتم رو...
سوژین با #عصبانیت گفت تو امروز با چه حالی اومدی فردا میخوای چطوری بیای گفتم بیخیال فردا...
🌸🍃تو چرا نیومدی داخل #مسجد بخدا انقد قشنگه توش انقدر جای جالبیه خیلی تعریف مسجد رو کردم خواهرم آدم #کنجکاوی بود منم بیشتر کنجکاوش کردم هیچی نمیگفت ولی خوب به حرفام گوش میداد
➖ برگشتم خونه #پدرمم برگشته بود دعوام کرد که چرا رفتم پیششون من گفتم #مسلمانم دوستامم باید #مسلمان باشند اونم گفت پس باید مارو فراموش کنی چون به قول خودتون ما #کافریم.. منم گفتم نه باباجان اونم ادامه داد کارها و زحمت هایی که #چند ساله برام کشید هر چی خواستم دم دستم #گذاشته و از همه بیشتر من براش مهم #بودم منم گفتم این دفعه هم یاورم باش بابا جانم...
😔قرآنو بهم پس بدین بزارید من باخیال راحت سر #عقیده و #باور خودم بمونم بابام ساکت شده به مامانم گفت #قرآنشو بیار و #گوشیمم سر میز غذاخوری گذاشت منم از خوشحالی بال در آوردم رفتم #قرآنم و آوردم بوسش کردم میخواستم #گوشیمم بردارم که بابام گفت آگه میخوای مسلمان بمونی ما دیگه #سد راهت نمیشیم به چند #شرط ....
➖دیگه هیچ نیا جلو چشمم ، با این حرفش مردم...
😔دوم هیچ وقت سر این میز نیا حق نداری با ما #غذا بخوری...
😔حق نداری با ما #جایی بیای...
😔حق نداری #اسممونم بیاری چون دیگه برای ما وجود نداری خودت اینطوری میخوای هر وقت از عقیده و باورت برگشتی اون #موقه خانوادی داری...
➖خشکم زده بود هیچ وقت این انقد بابامو عصبی ندیده بودم به مامانم نگاه کردم #مامانم گفت به چیزی میخواستی رسیدی من از بابام خواهش کردم هیچ قبول نمیکرد خیلی #گریه کردم مامانمو التماس کردم انگار من دیگه دخترشون نبودم تا تونستم #گریه کردم پدرم و مادر با اهمیتی از التماس و گریه هام گذشتن .
🌸🍃صدای #اذان مغرب می اومد صداش اروم می اومد انقد #گریه کرده بودم گوشم نمیشنید قرآنو گرفتم رفتم بالا وقتی از کنار #اتاق مامانو بابا گذشتم صدای گریه هر دوتا رو شنیدم خواهرم از پله ها اومد پایین اونم گریه کرده بود وقتی صدای گریه های بابا و مامان رو شنید منو هول داد بهم گفت ازت #متنفرم چرا انقد خانوادتو اذیت میکنی بخاطر چی اخه..........
😭تو نمازم تا تونستم با گریه دعا کردم که الله بهم صبر بده و بتونم تحمل ناراحتی پدرو مادرمو بکنم.....
#ادامه_دارد_انشاءالله....
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#گامی_به_سوی_رستگاری 🌼قسمت چهاردهم🌼 پس از گفتوگو خواهرانم اجازه رخصت و رفتن به خانههایشان خواستند. روزها بههمراه ملت مجاهد و غیور افغانستان بهخوبی سپری میشد. وقتهایی که ابوطیب به عملیات میرفت؛ خواهر مجاهده را صدا میزدم و با هم به صحبت مینشینیم،…
#گامی_به_سوی_رستگاری
🌼 #قسمت پانزدهم 🌼
📍مجاهدانم رفتند. من با بقیهٔ بچهها سرگرم بودم و در نبودشان طاهر، طیبه و طهورا، دلخوشیهایم بودند. هر چند روز یڪبار، آسیه جان به خانهام میآمد یا هم من پیشش میرفتم، چون آسیه اینها همسایهٔ ما بودند. بعد از گذشت سه هفته، مجاهدم زنگ زد گفت: انشاءالله فردا قرار است به فاریاب برگردند. خیلے خوشحال شدم. براے آمدنشان تدارک چیدم و غذاهاے مورد علاقهٔ طیب جانم را درست ڪردم. اما آنروز حس غریبے داشتم و گویا طولانیترین روز عمرم را سپرے میڪنم. بیشتر از اینڪه دلتنگ ابوطیب بشم؛ دلتنگ طیب شده بودم، چون تا آنوقت یک روز هم از خودم جدایش نڪرده بودم. روز بعد هنگام ظهر هر چه به تلفن همراه مجاهدم زنگ میزدم، خاموش بود. نگرانے در دلم رخنه ڪرد. رفتم و چند صفحه از قرآن تلاوت ڪردم تا دلم ڪمے آرام بگیرد. بعد از اداے نماز ظهر؛ دوباره زنگ زدم. اما همچنان خاموش بود. شب شد ولے بازهم خبرے از آنها نشد. به خواهران مهاجرم زنگ زدم و جریان را گفتم و خواستم از طریق مجاهدان خود، از احوالشان خبرے بگیرند.
📍نیم شب بود ڪه یڪے از خواهران زنگ زد و گفت: مرحباجان چند تن از مجاهدان مهاجر و طالب در حال برگشت از جوزجان توسط دولت اسیر شدند و شوهر و پسرت هم همراه آنها بودند! - حسبناالله و نعم الوڪیل! گوشے را قطع ڪرده، به سجده رفتم و دعا ڪردم: بارالها! به من و مجاهدانم صبر و استقامت عنایت فرما! صبح زود خواهر مجاهدهام، آسیه، خانه آمد و پرسید: از برادر عمر و طیب جان خبرے شد؟ بله خواهر جان! آنها به دست دولت افغانستان اسیر شدند. تا جاییڪه اطلاع دارم، تحویل دولت ازبڪستان شان میدهند و در زندانهاے مخوف آنجا خیلے سخت شڪنجهشان میڪنند.
📍غمگین نباش خواهر مرحبا. الله بزرگ است. بدون شک! من از اینڪه شهید بشند، هراسے ندارم. چون آروزے آنها شهادت است. اما اگر در شهادت از من سبقت بگیرند؛ فراقشان برایم غیرقابل تحمل است. من چگونه بدون ابوطیب زندگے ڪنم و از عهدهٔ تربیت فرزندانمان سربلند بیرون بشم؟! الله متعال خودش اسباب آزادے اسیرانمان را فراهم ڪنه! -اللهم آمین یارب! پس از چند روز خبر رسید؛ مجاهدانم و بقیهٔ مجاهدین را به زندان پلچرخے فرستادهاند. از دستگیرے ابوطیب و طیب جانم حدود ۶ ماه گذشت. هیچ خبرے از آنها نداشتیم. تقریباً یقین ڪرده بودیم ڪه آنها را تحویل دولت ازبڪستان، داده باشند. در آن روزها با نصرت الهے، روز به روز فتوحات مجاهدان، بیشتر میشد و شهرها یڪے پس از دیگرے به تصرف مجاهدان الله در میآمدند.
📄ادامه دارد انشاءالله...
✍نویسنده: مجاهده فاریابی🥀
🌼 #قسمت پانزدهم 🌼
📍مجاهدانم رفتند. من با بقیهٔ بچهها سرگرم بودم و در نبودشان طاهر، طیبه و طهورا، دلخوشیهایم بودند. هر چند روز یڪبار، آسیه جان به خانهام میآمد یا هم من پیشش میرفتم، چون آسیه اینها همسایهٔ ما بودند. بعد از گذشت سه هفته، مجاهدم زنگ زد گفت: انشاءالله فردا قرار است به فاریاب برگردند. خیلے خوشحال شدم. براے آمدنشان تدارک چیدم و غذاهاے مورد علاقهٔ طیب جانم را درست ڪردم. اما آنروز حس غریبے داشتم و گویا طولانیترین روز عمرم را سپرے میڪنم. بیشتر از اینڪه دلتنگ ابوطیب بشم؛ دلتنگ طیب شده بودم، چون تا آنوقت یک روز هم از خودم جدایش نڪرده بودم. روز بعد هنگام ظهر هر چه به تلفن همراه مجاهدم زنگ میزدم، خاموش بود. نگرانے در دلم رخنه ڪرد. رفتم و چند صفحه از قرآن تلاوت ڪردم تا دلم ڪمے آرام بگیرد. بعد از اداے نماز ظهر؛ دوباره زنگ زدم. اما همچنان خاموش بود. شب شد ولے بازهم خبرے از آنها نشد. به خواهران مهاجرم زنگ زدم و جریان را گفتم و خواستم از طریق مجاهدان خود، از احوالشان خبرے بگیرند.
📍نیم شب بود ڪه یڪے از خواهران زنگ زد و گفت: مرحباجان چند تن از مجاهدان مهاجر و طالب در حال برگشت از جوزجان توسط دولت اسیر شدند و شوهر و پسرت هم همراه آنها بودند! - حسبناالله و نعم الوڪیل! گوشے را قطع ڪرده، به سجده رفتم و دعا ڪردم: بارالها! به من و مجاهدانم صبر و استقامت عنایت فرما! صبح زود خواهر مجاهدهام، آسیه، خانه آمد و پرسید: از برادر عمر و طیب جان خبرے شد؟ بله خواهر جان! آنها به دست دولت افغانستان اسیر شدند. تا جاییڪه اطلاع دارم، تحویل دولت ازبڪستان شان میدهند و در زندانهاے مخوف آنجا خیلے سخت شڪنجهشان میڪنند.
📍غمگین نباش خواهر مرحبا. الله بزرگ است. بدون شک! من از اینڪه شهید بشند، هراسے ندارم. چون آروزے آنها شهادت است. اما اگر در شهادت از من سبقت بگیرند؛ فراقشان برایم غیرقابل تحمل است. من چگونه بدون ابوطیب زندگے ڪنم و از عهدهٔ تربیت فرزندانمان سربلند بیرون بشم؟! الله متعال خودش اسباب آزادے اسیرانمان را فراهم ڪنه! -اللهم آمین یارب! پس از چند روز خبر رسید؛ مجاهدانم و بقیهٔ مجاهدین را به زندان پلچرخے فرستادهاند. از دستگیرے ابوطیب و طیب جانم حدود ۶ ماه گذشت. هیچ خبرے از آنها نداشتیم. تقریباً یقین ڪرده بودیم ڪه آنها را تحویل دولت ازبڪستان، داده باشند. در آن روزها با نصرت الهے، روز به روز فتوحات مجاهدان، بیشتر میشد و شهرها یڪے پس از دیگرے به تصرف مجاهدان الله در میآمدند.
📄ادامه دارد انشاءالله...
✍نویسنده: مجاهده فاریابی🥀
#یتیمی_در_دیار_غربت🖤🥀
#قسمت_پانزدهم
خبر شهادت پدر و برادرم، فاطمه را بیتاب کرد. پشت گوشی آه و فغان راه انداخت. خواست بیاید، اما بهخاطر شرایطِ وخیم منطقه و خطرهای احتمالی در مسیرِ راهها مانعش شدیم.
خالد چهارساله، هر روز به انتظار پدر مینشست و او را صدا میزد. وقتی من را میدید با بُغض میگفت:
«ابجی، بابا و منصور کی میان؟! خیلی دلم براشون تنگ شده...!»
شنیدن صدای مغموم و معصومش جگرم را خون میکرد. دنیا برایم تنگ و تاریک میشد.
در آن روزها احساس میکردم عضو جدیدی به جمع ما اضافه میشود. برای تعویض روحیهی اطرافیانم، بهترین فرصت بود تا باخبر شوند.
بارِ مسئولیت عثمان سنگین شده و دوری امیر و منصور او را افسرده کرده بود. خواستم این خبر خوش را اول به او بدهم.
_ «فدایی یه چیزی میخواستم بگم...»
_ «بفرما مجاهدهام. چیزی شده؟!»
دستم را روی گونهی تبدارم گذاشتم. با صدایی شرمانگیز گفتم:
«راستش...راستش فکر کنم داری پدر میشی!»
یکّه خورد. صاف نشست. انگشتهایش را در میان موهای لخت و سیاهش فرو برد و آنها را بالا داد. یکباره از دل و جان خندید و دستهایش را بالا برد:
«الهی شکرت.»
چشمهای سیاهش میدرخشید.
لبهایش را با زبان خیس کرد. با ذوق ادامه داد:
_ «ان شاءالله به سلامتی بیاد و به جمعمون اضافه بشه...»
بعد با اشتیاق پرسید: «حالا اسمشو چی بزاریم؟!»
نگاه خندانم را به او دوختم:
«اول بزار بیاد بعد اسمش رو انتخاب میکنیم!»
_ «ولی من دوست دارم از الان مادرشو با همون اسم صدا بزنم!»
_«خب شما بگو.»
با کمی فکر جواب داد:
_«اوووم... اگه دختر بود اسمشو من میزارم، اگه پسر بود اسمش با تو.»
_ «باشه چشم.»
_ « خُب...پس اگه دختره اسمش سمیه باشه... حالا بگو ببینم اگه پسر باشه چی میزاری!»
_ «صلاحالدین!»
_«ماشاءالله چه اسم برازنده و قشنگی...!»
_ «انشاءالله صلاحالدینی رو برای فتح اقصیٰ تربیت میکنیم.»
بعد از مدتها خنده و شادی در خیمهی کوچک ما سررِیز شد. تنوعی خوشایند در مسیر زندگیمان به وجود آمد.
_«خب اُم صلاحالدین...نه نه! اُم سمیه!...»
نتوانستم جلوی قهقههی ناگهانیام را بگیرم. اشک شوق از چشمهایم سرازیر شد. او نیز میخندید.
_ «مجاهدم اینقدر منو نخندون! صدام میره بیرون و خفیف میشم!»
_«خدا نکنه...! خب پس بهتره بگم مجاهدهام... این خبر خوشو به مادر نمیگی؟!»
_ «هر وقت رفتی سروظیفهات میرم میگم... حالا نمیشه.»
_«نه دیگه پاشو باهم بریم.»
به سمت خیمه مادر روانه شدیم. مادر در حال جمعکردن وسایل و پیچاندنِ آنها در بقچه بود. حتم داشتم سفری در پیش دارد.
هنگام احوالپرسی، خالد خود را در آغوش عثمان انداخت. عثمان شکلاتی را از جیبش بیرون آورد و به او داد. با هم حرف میزدند و شوخی میکردند. سمت مادر رفتم.
_ «مادرجان، جایی میخواهی بری؟!»
_ «اره مادر. خواهرت زنگ زد و گفت که شوهرش رفته ترکیه و الآن تنهاست.»
_ «خب خاله کجاست؟»
_ «پیش عروس دیگهاش رفته... خودتم که میبینی احسان زیاد اینجا نیست و همش تو سنگره. برای همین فاطمه ازم خواست برم اونجا باهاشون زندگی کنم. احسان هم راضیه.»
با ناراحتی گفتم:
«چی میگی مادرجان؟! میخواهی منو تنها بزاری؟! من از دوریتون دق میکنم. خالدو یه روز نبینم میمیرم!»
مادر چینی به پیشانیاش داد:
«خدا نکنه دختر قشنگم! خوب دور که نیستیم، جوزجان و فاریاب که خیلی نزدیکن. راحت میتونی به دیدنمون بیایی.»
_ «چرا رفته جوزجان؟ قبلاً که تو شهر میمنه بود!»
_ «شوهرش اونجا خونه خریده و حالا همونجا زندگی میکنن.»
چشمهایم نَمدار شد. اصرار فایدهای نداشت. حق با مادر بود؛ نمیتوانست اینجا تنها بماند. حداقل آنجا سرش گرم میشد.
_ «خب تو و احسان که تصمیمتون رو گرفتین، من چی میتونم بگم!»
اگر چه دوری از آن دو برایم سخت میشد اما باید عادت میکردم. در همین افکار بودم که عثمان بلافاصله گفت:
«مادر یه خبر خوش براتون داریم!»
مادر نگاهی سؤالانگیز به او انداخت. لبخند از لبهای عثمان کَنده نمیشد. خوشی او به من هم انتقال یافت اما پایدار نبود و باز جایش را اندوه گرفت.
عثمان نگاهی کوتاه به من انداخت با همان انرژی به مادر گفت: «دارین مادربزرگ میشین!»
مادر شادمان خدا را شکر کرد:
_ «خیلی خوبه! تبریک میگم. انشاءالله به سلامتی به دنیا بیاد. گوزلجان هم از تنهایی در میاد.»
_ «انشاءالله...»
با لحنی محزون پرسیدم:
«حالا کی میرین؟!»
_ «فردا صبحِ زود.»
_ «به ابجیم سلام منو برسونی.»
_ «حتما.»
همان موقع احسان از راه رسید. احسان و فدایی همدیگر را گرم در آغوش گرفتند و با شوخی به شانه هم زدند. بعد از احوالپرسی، خبر داییشدناش را به او دادیم.
آن شب را با خنده و شوخی گذراندیم؛ اما غصه، مهمان ناخواندهی قلبم، نگذاشت شیرینی آن شب را احساس کنم. ساعتی بعد با چشمهای خیس از مادر خداحافظی کردم. به خیمه بازگشتیم.
ادامه دارد...
@admmmj123
#قسمت_پانزدهم
خبر شهادت پدر و برادرم، فاطمه را بیتاب کرد. پشت گوشی آه و فغان راه انداخت. خواست بیاید، اما بهخاطر شرایطِ وخیم منطقه و خطرهای احتمالی در مسیرِ راهها مانعش شدیم.
خالد چهارساله، هر روز به انتظار پدر مینشست و او را صدا میزد. وقتی من را میدید با بُغض میگفت:
«ابجی، بابا و منصور کی میان؟! خیلی دلم براشون تنگ شده...!»
شنیدن صدای مغموم و معصومش جگرم را خون میکرد. دنیا برایم تنگ و تاریک میشد.
در آن روزها احساس میکردم عضو جدیدی به جمع ما اضافه میشود. برای تعویض روحیهی اطرافیانم، بهترین فرصت بود تا باخبر شوند.
بارِ مسئولیت عثمان سنگین شده و دوری امیر و منصور او را افسرده کرده بود. خواستم این خبر خوش را اول به او بدهم.
_ «فدایی یه چیزی میخواستم بگم...»
_ «بفرما مجاهدهام. چیزی شده؟!»
دستم را روی گونهی تبدارم گذاشتم. با صدایی شرمانگیز گفتم:
«راستش...راستش فکر کنم داری پدر میشی!»
یکّه خورد. صاف نشست. انگشتهایش را در میان موهای لخت و سیاهش فرو برد و آنها را بالا داد. یکباره از دل و جان خندید و دستهایش را بالا برد:
«الهی شکرت.»
چشمهای سیاهش میدرخشید.
لبهایش را با زبان خیس کرد. با ذوق ادامه داد:
_ «ان شاءالله به سلامتی بیاد و به جمعمون اضافه بشه...»
بعد با اشتیاق پرسید: «حالا اسمشو چی بزاریم؟!»
نگاه خندانم را به او دوختم:
«اول بزار بیاد بعد اسمش رو انتخاب میکنیم!»
_ «ولی من دوست دارم از الان مادرشو با همون اسم صدا بزنم!»
_«خب شما بگو.»
با کمی فکر جواب داد:
_«اوووم... اگه دختر بود اسمشو من میزارم، اگه پسر بود اسمش با تو.»
_ «باشه چشم.»
_ « خُب...پس اگه دختره اسمش سمیه باشه... حالا بگو ببینم اگه پسر باشه چی میزاری!»
_ «صلاحالدین!»
_«ماشاءالله چه اسم برازنده و قشنگی...!»
_ «انشاءالله صلاحالدینی رو برای فتح اقصیٰ تربیت میکنیم.»
بعد از مدتها خنده و شادی در خیمهی کوچک ما سررِیز شد. تنوعی خوشایند در مسیر زندگیمان به وجود آمد.
_«خب اُم صلاحالدین...نه نه! اُم سمیه!...»
نتوانستم جلوی قهقههی ناگهانیام را بگیرم. اشک شوق از چشمهایم سرازیر شد. او نیز میخندید.
_ «مجاهدم اینقدر منو نخندون! صدام میره بیرون و خفیف میشم!»
_«خدا نکنه...! خب پس بهتره بگم مجاهدهام... این خبر خوشو به مادر نمیگی؟!»
_ «هر وقت رفتی سروظیفهات میرم میگم... حالا نمیشه.»
_«نه دیگه پاشو باهم بریم.»
به سمت خیمه مادر روانه شدیم. مادر در حال جمعکردن وسایل و پیچاندنِ آنها در بقچه بود. حتم داشتم سفری در پیش دارد.
هنگام احوالپرسی، خالد خود را در آغوش عثمان انداخت. عثمان شکلاتی را از جیبش بیرون آورد و به او داد. با هم حرف میزدند و شوخی میکردند. سمت مادر رفتم.
_ «مادرجان، جایی میخواهی بری؟!»
_ «اره مادر. خواهرت زنگ زد و گفت که شوهرش رفته ترکیه و الآن تنهاست.»
_ «خب خاله کجاست؟»
_ «پیش عروس دیگهاش رفته... خودتم که میبینی احسان زیاد اینجا نیست و همش تو سنگره. برای همین فاطمه ازم خواست برم اونجا باهاشون زندگی کنم. احسان هم راضیه.»
با ناراحتی گفتم:
«چی میگی مادرجان؟! میخواهی منو تنها بزاری؟! من از دوریتون دق میکنم. خالدو یه روز نبینم میمیرم!»
مادر چینی به پیشانیاش داد:
«خدا نکنه دختر قشنگم! خوب دور که نیستیم، جوزجان و فاریاب که خیلی نزدیکن. راحت میتونی به دیدنمون بیایی.»
_ «چرا رفته جوزجان؟ قبلاً که تو شهر میمنه بود!»
_ «شوهرش اونجا خونه خریده و حالا همونجا زندگی میکنن.»
چشمهایم نَمدار شد. اصرار فایدهای نداشت. حق با مادر بود؛ نمیتوانست اینجا تنها بماند. حداقل آنجا سرش گرم میشد.
_ «خب تو و احسان که تصمیمتون رو گرفتین، من چی میتونم بگم!»
اگر چه دوری از آن دو برایم سخت میشد اما باید عادت میکردم. در همین افکار بودم که عثمان بلافاصله گفت:
«مادر یه خبر خوش براتون داریم!»
مادر نگاهی سؤالانگیز به او انداخت. لبخند از لبهای عثمان کَنده نمیشد. خوشی او به من هم انتقال یافت اما پایدار نبود و باز جایش را اندوه گرفت.
عثمان نگاهی کوتاه به من انداخت با همان انرژی به مادر گفت: «دارین مادربزرگ میشین!»
مادر شادمان خدا را شکر کرد:
_ «خیلی خوبه! تبریک میگم. انشاءالله به سلامتی به دنیا بیاد. گوزلجان هم از تنهایی در میاد.»
_ «انشاءالله...»
با لحنی محزون پرسیدم:
«حالا کی میرین؟!»
_ «فردا صبحِ زود.»
_ «به ابجیم سلام منو برسونی.»
_ «حتما.»
همان موقع احسان از راه رسید. احسان و فدایی همدیگر را گرم در آغوش گرفتند و با شوخی به شانه هم زدند. بعد از احوالپرسی، خبر داییشدناش را به او دادیم.
آن شب را با خنده و شوخی گذراندیم؛ اما غصه، مهمان ناخواندهی قلبم، نگذاشت شیرینی آن شب را احساس کنم. ساعتی بعد با چشمهای خیس از مادر خداحافظی کردم. به خیمه بازگشتیم.
ادامه دارد...
@admmmj123