👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
دوستان موافقید رمان دیگه ای بزارم!؟
#همسفر_دردها♥️....
#قسمت_اول🍀
🌺بِسمِاللهِ الرَّحمنِالرَّحیم🌺
الحمدلله رب العالمین الصلاه و السلام علی رسول الله و علی آله و صحبه و من والا اما بعد...
السلام علیکم و رحمت الله و برکاته
من #آسیه ۲۳ سال دارم... #سرگذشت زندگی خود را به #سمع شما بزرگواران میرسانم بلکه #امیدی باشد برای #ناامیدان....
در خانواده ای 7 نفره به دنیا آمدم الحمدلله پدر و مادرم اهل #نماز و #روزه بودند و آدمهای #ساده و #معمولی و چهار #برادر داشتم و فرزند آخر خانواده هستم ؛
خونه و مغازه و زمین و باغ و... داشتیم ،
دختر بچه ای معمولی بودم ؛ اما برادر بزرگم (یوسف) خیلی #باغیرت بود و خیلی به #دین علاقه داشت دوست داشت همیشه لباسای #بلند و #گشاد بپوشم...
10 سالم بود منو #تشویق کرد که قرآن یاد بگیرم به همین خاطر در 10 سالگی قرآن #ختم کردم... خونه با وجود اون شلوغ بود همه شاد بودیم گاهگاهی ما رو بیرون میبرد؛ برادرم #یوسف با اخلاق و زیبا و #ورزشکار بود...
تا 11 سالگی نمیدانستم #غم و #درد و #رنج چیست تا اینکه فهمیدم برادرم #بدترین نوع #سرطان استخوان را داره... رنج و دردش رو میدیدم وقتی بخاطر #شیمی_درمانی موهاش رو تراشید بهش گفتم از نظر من هنوز خوشکلی هیچ تغییری نکردی گفت برو تو اتاق دروغ نگو...
یک ماه بعد از #بیماری برادرم از یک پله افتادم تو حیاط پام تیر میکشید دو سه بار گفتم بیاید کمک ولی مهمان داشتیم هیچکس صدایم رو نشنید و خودم کشان کشان از چند پله بالا رفتم برادرا و مادرم اومدن و گفتن کوفته شده و خلاصه رفتم دکتر گفتند پاش #شکسته در زانوش هم #کیست استخوان داره باید #جراحی بشه...
عمل جراحی کردم و با برادرم شوخی میکردم ؛ میگفتم ببین من چقدر دوستت دارم تو یکم مریض شدی منم مریض شدم...
بعد دو سه ماه با پای خودم راه میرفتم که یک روز تو آشپزخونه کار میکردم دیدم پام یه صدایی داد رفتم دکتر گفت پات مجددا شکسته برو تهران اونجا بهتر عملت میکنن و باید #پیوند استخوان بزنی چون #کیست استخوان داری...
رفتم تهران عمل کردم دردهای زیادی میکشیدم پدر و مادرم فقط #اشک میریختن از برادرم دور بودن و من هم که مریض بودم ؛ برادرم همیشه میگفت خدایا بخاطر بزرگیت آسیه خوب بشه من اشکالی نداره.. بعد از چند ماه حالم کاملا خوب شد اما برادرم حالش روز به روز بدتر میشد و درد کشیدناش رو میدیدم ؛ بچه بودم و نمیدانستم که #سرطان یک بیماری #کشنده ست به قدری برادرم رو دوست داشتم که همیشه میگفتم اونو از پدر و مادرم بیشتر دوست دارم اصلا به مرگش فکر نمیکردم؛ در اون مدت دو برادر کوچکم عبدالرحمان و عبدالجبار تازه وارد دین شده بودند...
بعد از یک سال ناراحتی و سختی برادرم یوسف #وفات یافت و من معنی #مرگ رو فهمیدم معنی #غم ، #دوری عزیز و..
با وفات برادرم خانواده ما سختی بزرگی رو #تحمل کرد.. پدرم نتوانست چندین سال کار کنه و همین سبب شد پدرم #ورشکست بشه و #مستاجر بشیم مادرم مریض شد و همه خانواده به نوعی به هم ریخت
دو ماه بعد از فوت داداشم یک روز تو خونه یهو پام تیر کشید به مادرم گفتم دوباره عصاهام رو بیار من نمیتونم راه برم رفتم تهران که گفتن این دختر بر اثر شُک و غم که بچه بوده کیستش تبدیل به #تومور شده و #سرطان داره باید #جراحی بشه...
بازم عمل جراحی کردم دیگه نمیتونستم مدرسه برم عصا داشتم و
خونوادهم روز به روز بیشتر به مسائل دینی آشنا میشدن و منم #محبت دین الله کم کم در وجودم رخنه کرده بود ذکر و عباداتم به جا بود.. مطالعه تفسیر و حدیث میکردم #چادر میپوشیدم #با_حجاب بودم به مهمونی های #مختلط نمیرفتم و اگر هم میرفتم تنهایی در اتاقی مینشستم و همیشه میگفتن که پسرخاله و... مثل برادرات هستن ؛ خاله هام و عمه و بقیه اقوام همیشه به نوعی منو #دل_مرده میدونستن میگفتن این کارای تو برای #پیرزن هاست و الان که جوونی از زندگی لذت ببر...
اوایل خیلی اذیت میشدم اقوام میگفتن #حاجی_خانم و #مسخره میکردن ؛ اما تنها چیزی که به من #آرامش میداد حرف زدن با #الله بود قلبم فقط با یاد الله آرام و شاد میشد محبت الله و دینش در #قلب و #روحم رسوخ کرده بود و روز به روز حال جسمیم بدتر میشد و دردهام بیشتر و هر دارویی که برای سرطان به کار میرفت امتحان میکردم... گیاهی خوراکی داروهایی بسیار ناخوشایند و تلخ اما راضی بودم چون محبت الله رو در قلبم داشتم قرآن و تفسیر و حدیث میخواندم...
به یادگیری #تجوید علاقه داشتم تا اینکه رسیدم به چهارده سالگی و گفتند باید #شیمی_درمانی بکنی... بعد اولین جلسه خودم رو زدم به خوب بودن و میگفتم من مثل #شیر قوی هستم و این چیزا در من اثری نداره...
✨ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
#همسفر_دردها♥️....
#قسمت_اول🍀
🌺بِسمِاللهِ الرَّحمنِالرَّحیم🌺
الحمدلله رب العالمین الصلاه و السلام علی رسول الله و علی آله و صحبه و من والا اما بعد...
السلام علیکم و رحمت الله و برکاته
من #آسیه ۲۳ سال دارم... #سرگذشت زندگی خود را به #سمع شما بزرگواران میرسانم بلکه #امیدی باشد برای #ناامیدان....
در خانواده ای 7 نفره به دنیا آمدم الحمدلله پدر و مادرم اهل #نماز و #روزه بودند و آدمهای #ساده و #معمولی و چهار #برادر داشتم و فرزند آخر خانواده هستم ؛
خونه و مغازه و زمین و باغ و... داشتیم ،
دختر بچه ای معمولی بودم ؛ اما برادر بزرگم (یوسف) خیلی #باغیرت بود و خیلی به #دین علاقه داشت دوست داشت همیشه لباسای #بلند و #گشاد بپوشم...
10 سالم بود منو #تشویق کرد که قرآن یاد بگیرم به همین خاطر در 10 سالگی قرآن #ختم کردم... خونه با وجود اون شلوغ بود همه شاد بودیم گاهگاهی ما رو بیرون میبرد؛ برادرم #یوسف با اخلاق و زیبا و #ورزشکار بود...
تا 11 سالگی نمیدانستم #غم و #درد و #رنج چیست تا اینکه فهمیدم برادرم #بدترین نوع #سرطان استخوان را داره... رنج و دردش رو میدیدم وقتی بخاطر #شیمی_درمانی موهاش رو تراشید بهش گفتم از نظر من هنوز خوشکلی هیچ تغییری نکردی گفت برو تو اتاق دروغ نگو...
یک ماه بعد از #بیماری برادرم از یک پله افتادم تو حیاط پام تیر میکشید دو سه بار گفتم بیاید کمک ولی مهمان داشتیم هیچکس صدایم رو نشنید و خودم کشان کشان از چند پله بالا رفتم برادرا و مادرم اومدن و گفتن کوفته شده و خلاصه رفتم دکتر گفتند پاش #شکسته در زانوش هم #کیست استخوان داره باید #جراحی بشه...
عمل جراحی کردم و با برادرم شوخی میکردم ؛ میگفتم ببین من چقدر دوستت دارم تو یکم مریض شدی منم مریض شدم...
بعد دو سه ماه با پای خودم راه میرفتم که یک روز تو آشپزخونه کار میکردم دیدم پام یه صدایی داد رفتم دکتر گفت پات مجددا شکسته برو تهران اونجا بهتر عملت میکنن و باید #پیوند استخوان بزنی چون #کیست استخوان داری...
رفتم تهران عمل کردم دردهای زیادی میکشیدم پدر و مادرم فقط #اشک میریختن از برادرم دور بودن و من هم که مریض بودم ؛ برادرم همیشه میگفت خدایا بخاطر بزرگیت آسیه خوب بشه من اشکالی نداره.. بعد از چند ماه حالم کاملا خوب شد اما برادرم حالش روز به روز بدتر میشد و درد کشیدناش رو میدیدم ؛ بچه بودم و نمیدانستم که #سرطان یک بیماری #کشنده ست به قدری برادرم رو دوست داشتم که همیشه میگفتم اونو از پدر و مادرم بیشتر دوست دارم اصلا به مرگش فکر نمیکردم؛ در اون مدت دو برادر کوچکم عبدالرحمان و عبدالجبار تازه وارد دین شده بودند...
بعد از یک سال ناراحتی و سختی برادرم یوسف #وفات یافت و من معنی #مرگ رو فهمیدم معنی #غم ، #دوری عزیز و..
با وفات برادرم خانواده ما سختی بزرگی رو #تحمل کرد.. پدرم نتوانست چندین سال کار کنه و همین سبب شد پدرم #ورشکست بشه و #مستاجر بشیم مادرم مریض شد و همه خانواده به نوعی به هم ریخت
دو ماه بعد از فوت داداشم یک روز تو خونه یهو پام تیر کشید به مادرم گفتم دوباره عصاهام رو بیار من نمیتونم راه برم رفتم تهران که گفتن این دختر بر اثر شُک و غم که بچه بوده کیستش تبدیل به #تومور شده و #سرطان داره باید #جراحی بشه...
بازم عمل جراحی کردم دیگه نمیتونستم مدرسه برم عصا داشتم و
خونوادهم روز به روز بیشتر به مسائل دینی آشنا میشدن و منم #محبت دین الله کم کم در وجودم رخنه کرده بود ذکر و عباداتم به جا بود.. مطالعه تفسیر و حدیث میکردم #چادر میپوشیدم #با_حجاب بودم به مهمونی های #مختلط نمیرفتم و اگر هم میرفتم تنهایی در اتاقی مینشستم و همیشه میگفتن که پسرخاله و... مثل برادرات هستن ؛ خاله هام و عمه و بقیه اقوام همیشه به نوعی منو #دل_مرده میدونستن میگفتن این کارای تو برای #پیرزن هاست و الان که جوونی از زندگی لذت ببر...
اوایل خیلی اذیت میشدم اقوام میگفتن #حاجی_خانم و #مسخره میکردن ؛ اما تنها چیزی که به من #آرامش میداد حرف زدن با #الله بود قلبم فقط با یاد الله آرام و شاد میشد محبت الله و دینش در #قلب و #روحم رسوخ کرده بود و روز به روز حال جسمیم بدتر میشد و دردهام بیشتر و هر دارویی که برای سرطان به کار میرفت امتحان میکردم... گیاهی خوراکی داروهایی بسیار ناخوشایند و تلخ اما راضی بودم چون محبت الله رو در قلبم داشتم قرآن و تفسیر و حدیث میخواندم...
به یادگیری #تجوید علاقه داشتم تا اینکه رسیدم به چهارده سالگی و گفتند باید #شیمی_درمانی بکنی... بعد اولین جلسه خودم رو زدم به خوب بودن و میگفتم من مثل #شیر قوی هستم و این چیزا در من اثری نداره...
✨ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#همسفر_دردها♥️... #قسمت_دوم🍀 یه روز مشغول بازی پینگ، پُنگ با برادرم سعدی بودم که کم کم احساس میکردم توپ رو دو تا میبینم و جهت حرکتش برام قابل تشخیص نیست.... حس کردم کم کم داره حالم بد میشه، همینطور هم شد و تا چند ساعت تو بیهوش کامل بودم. سبحان الله،…
#همسفر_دردها♥️...
#قسمت_سوم🍀
19 سالم شد و روز به روز حالم بدتر شد و #زمینگیر شدم نمیتوانستم تکون بخورم انقدر #دردم زیاد شده بود که با گریه کردن میرفتم تا حیاط #وضو بگیرم ؛ منی که در طول اون 8 سال مریضی یک مسکن هم نخورده بودم دیگه از شدت درد گریه میکردم بلاخره با #آمبولانس منو بردن تهران اونجا یک پروفسور گفت این دختر تا یک ماه زندهست و ما اندازه یک ماه بهش #مرفین میدیم تا کمتر درد بکشه..
پدرم اونجا دلش گرفت گفت من نمیتونم این بچهمم از دست بدم
یک دکتر اومد که او هم از بهترین جراحهای ایرانه گفت دخترتون رو بزارید بیمارستان بستری بشه من تا یک ماه کل آزمایشات رو میگیرم و بعد ببینم روش جدیدی هست برای درمانش یا نه
بستریم کردن اون بخش فقط مخصوص بیماران #سرطانی بود من از همه کم سن و سالتر و از همه هم بیماریم خطرناکتر بود و حالم خیلی بد بود #تومور بیش از حد بزرگ شده بود اما ذکر میکردم به زور میتونستم با عصا راه برم میرفتم تو اتاقها به بیمارا سر میزدم بهشون روحیه میدادم میگفتم
#صبور باشید...
چرا که اجرتان نزد الله است و خوشحال باشید چرا که الله به بندگانی که اعتماد دارد #بلا و #مصیبت میدهد الله متعال شما رو #با_ظرفیت های بالا و #قلبی بزرگ خلق کرده و یقینا به کسی بیشتر از وسعتش درد و سختی نمیده... از #نماز و #صبر کمک بگیرید و #دردهاتون رو به الله بگید اون درددلهاتون رو گوش میده آگاهه بیناست به احوالتون...
خلاصه پیش همه میرفتم و حرف میزدم همه رو دقایقی خوشحال میکردم اونجا که من رفتم اکثرا اهل تشیع بودند میآمدند و میگفتند زهرا #شفات بده امام حسین شفات بده و... میگفتم من فقط #شفا را از الله میطلبم...
چرا که امام حسین و بانو فاطمه و سیدنا علی رضیاللهعنهم اجمعین از الله شفا و سلامتی و یاری و کمک و نصرت میطلبیدن ؛ اکثرا متقاعدشون میکردم شکر الله همه دوستم داشتند؛ موقع ملاقاتی در شهر غریب با پدر و مادرم بودم ولی از همه بیشتر ملاقاتی داشتم و پیش من میاومدن براشون حرف میزدم پرستارا و بیمارا کلی بهتر میشدن...
یک خانمی 35 ساله توی بخش ما بیمار بود سرطان سینه داشت در مورد من از هم تختیاش شنیده بود اومد اتاق ما کنار تختم ایستاد گفت حیف تو نیست مریضی با این زیبایی و سن و سال؛ شنیدم از تو با روحیه تر تو این بیمارستان نیست...گفت من پزشکم نگران نباش من بهترین دکترها رو میشناسم و تمام تلاشم رو میکنم تو خوب بشی گفت حالا بگو چرا انقد روحیه داری؟
گفتم الله تعالی میفرماید:
أَحَسِبَ النَّاسُ أَن يُتْرَكُوا أَن يَقُولُوا آمَنَّا وَهُمْ لَا يُفْتَنُونَ
العنکبوت_2
آیا مردم پنداشتند که چون بگویند: «ایمان آوردیم» (به حال خود) رها میشوند، و آنان آزمایش نمیشوند؟
الله میفرماید در سوره بقره
وَلَنَبْلُوَنَّكُم بِشَيْءٍ مِّنَ الْخَوْفِ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِّنَ الْأَمْوَالِ وَالْأَنفُسِ وَالثَّمَرَاتِ ۗ وَبَشِّرِ الصَّابِرِينَ
البقره_155
و قطعاً شما را با چیزی از ترس و گرسنگی و کاهش مالها و جانها و میو ه ها آزمایش میکنیم؛ و مژده بده به صبر کنندگان
الَّذِينَ إِذَا أَصَابَتْهُم مُّصِيبَةٌ قَالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ
البقر_156
آنها که هرگاه مصیبتی به ایشان برسد میگویند: ما از آن خداییم و به سوی او باز میگردیم
أُولَٰئِكَ عَلَيْهِمْ صَلَوَاتٌ مِّن رَّبِّهِمْ وَرَحْمَةٌ ۖ وَأُولَٰئِكَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ
البقره_157
اینها هستند که درودها و رحمتی از پروردگارشان بر ایشان است و اینانند هدایت یافتگان
این آیات رو با معنی خوندم برایش...
گفتم رسولاللهﷺ میفرماید: وضعيت مؤمن شگفت انگیز است که تمام حالتها برایش خیر است، اگر شادی به او برسد الله را سپاس میگوید برایش خیر است و اگر به #مصیبتی گرفتار شود #صبر پیشه میکند باز هم برایش خیر است این مزیت را کسی جز مؤمن ندارد...
گفتم از صبر و نماز کمک میگیرم و با الله حرف میزنم و آرامش میگیرم به راستی برای من آرامش و خوشبختی جز عبادت و رضایت الله نیست..
مکثی کرد و گفت حرفات قشنگه من تا الان از هیچ مسلمانی این حرفها رو نشنیدم گفت من #مسیحی هستم و چندین ساله اینجا دکترم؛ بیماران زیادی دیدم و آدمهای مذهبی و مسلمان زیاد دیدم ولی هیچکس مثل تو نبوده.. گفت شماره تو بده تو برای من خیلی مهمی دوست دارم با تو حرف بزنم آرامش میگیرم..
بعد از بیست روز بستری شدن در بیمارستان دکترم آمد گفت متاسفانه بدترین نوع #سرطان_استخوان داری و باید پاتو از انتهای ران قطع کنیم شاید اینطوری هم خوب نشه ولی بازم شاید #امیدی باشه به خوب شدنت
تموم وجودم میلرزید نمیتونستم پام رو قطع کنم چند باری دکترا گفته بودن پاتو قطع کن اما با خودم میگفتم یاالله پامو #قطع نکنن...
#ادامهداردانشاءالله...
@admmmj123
#قسمت_سوم🍀
19 سالم شد و روز به روز حالم بدتر شد و #زمینگیر شدم نمیتوانستم تکون بخورم انقدر #دردم زیاد شده بود که با گریه کردن میرفتم تا حیاط #وضو بگیرم ؛ منی که در طول اون 8 سال مریضی یک مسکن هم نخورده بودم دیگه از شدت درد گریه میکردم بلاخره با #آمبولانس منو بردن تهران اونجا یک پروفسور گفت این دختر تا یک ماه زندهست و ما اندازه یک ماه بهش #مرفین میدیم تا کمتر درد بکشه..
پدرم اونجا دلش گرفت گفت من نمیتونم این بچهمم از دست بدم
یک دکتر اومد که او هم از بهترین جراحهای ایرانه گفت دخترتون رو بزارید بیمارستان بستری بشه من تا یک ماه کل آزمایشات رو میگیرم و بعد ببینم روش جدیدی هست برای درمانش یا نه
بستریم کردن اون بخش فقط مخصوص بیماران #سرطانی بود من از همه کم سن و سالتر و از همه هم بیماریم خطرناکتر بود و حالم خیلی بد بود #تومور بیش از حد بزرگ شده بود اما ذکر میکردم به زور میتونستم با عصا راه برم میرفتم تو اتاقها به بیمارا سر میزدم بهشون روحیه میدادم میگفتم
#صبور باشید...
چرا که اجرتان نزد الله است و خوشحال باشید چرا که الله به بندگانی که اعتماد دارد #بلا و #مصیبت میدهد الله متعال شما رو #با_ظرفیت های بالا و #قلبی بزرگ خلق کرده و یقینا به کسی بیشتر از وسعتش درد و سختی نمیده... از #نماز و #صبر کمک بگیرید و #دردهاتون رو به الله بگید اون درددلهاتون رو گوش میده آگاهه بیناست به احوالتون...
خلاصه پیش همه میرفتم و حرف میزدم همه رو دقایقی خوشحال میکردم اونجا که من رفتم اکثرا اهل تشیع بودند میآمدند و میگفتند زهرا #شفات بده امام حسین شفات بده و... میگفتم من فقط #شفا را از الله میطلبم...
چرا که امام حسین و بانو فاطمه و سیدنا علی رضیاللهعنهم اجمعین از الله شفا و سلامتی و یاری و کمک و نصرت میطلبیدن ؛ اکثرا متقاعدشون میکردم شکر الله همه دوستم داشتند؛ موقع ملاقاتی در شهر غریب با پدر و مادرم بودم ولی از همه بیشتر ملاقاتی داشتم و پیش من میاومدن براشون حرف میزدم پرستارا و بیمارا کلی بهتر میشدن...
یک خانمی 35 ساله توی بخش ما بیمار بود سرطان سینه داشت در مورد من از هم تختیاش شنیده بود اومد اتاق ما کنار تختم ایستاد گفت حیف تو نیست مریضی با این زیبایی و سن و سال؛ شنیدم از تو با روحیه تر تو این بیمارستان نیست...گفت من پزشکم نگران نباش من بهترین دکترها رو میشناسم و تمام تلاشم رو میکنم تو خوب بشی گفت حالا بگو چرا انقد روحیه داری؟
گفتم الله تعالی میفرماید:
أَحَسِبَ النَّاسُ أَن يُتْرَكُوا أَن يَقُولُوا آمَنَّا وَهُمْ لَا يُفْتَنُونَ
العنکبوت_2
آیا مردم پنداشتند که چون بگویند: «ایمان آوردیم» (به حال خود) رها میشوند، و آنان آزمایش نمیشوند؟
الله میفرماید در سوره بقره
وَلَنَبْلُوَنَّكُم بِشَيْءٍ مِّنَ الْخَوْفِ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِّنَ الْأَمْوَالِ وَالْأَنفُسِ وَالثَّمَرَاتِ ۗ وَبَشِّرِ الصَّابِرِينَ
البقره_155
و قطعاً شما را با چیزی از ترس و گرسنگی و کاهش مالها و جانها و میو ه ها آزمایش میکنیم؛ و مژده بده به صبر کنندگان
الَّذِينَ إِذَا أَصَابَتْهُم مُّصِيبَةٌ قَالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ
البقر_156
آنها که هرگاه مصیبتی به ایشان برسد میگویند: ما از آن خداییم و به سوی او باز میگردیم
أُولَٰئِكَ عَلَيْهِمْ صَلَوَاتٌ مِّن رَّبِّهِمْ وَرَحْمَةٌ ۖ وَأُولَٰئِكَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ
البقره_157
اینها هستند که درودها و رحمتی از پروردگارشان بر ایشان است و اینانند هدایت یافتگان
این آیات رو با معنی خوندم برایش...
گفتم رسولاللهﷺ میفرماید: وضعيت مؤمن شگفت انگیز است که تمام حالتها برایش خیر است، اگر شادی به او برسد الله را سپاس میگوید برایش خیر است و اگر به #مصیبتی گرفتار شود #صبر پیشه میکند باز هم برایش خیر است این مزیت را کسی جز مؤمن ندارد...
گفتم از صبر و نماز کمک میگیرم و با الله حرف میزنم و آرامش میگیرم به راستی برای من آرامش و خوشبختی جز عبادت و رضایت الله نیست..
مکثی کرد و گفت حرفات قشنگه من تا الان از هیچ مسلمانی این حرفها رو نشنیدم گفت من #مسیحی هستم و چندین ساله اینجا دکترم؛ بیماران زیادی دیدم و آدمهای مذهبی و مسلمان زیاد دیدم ولی هیچکس مثل تو نبوده.. گفت شماره تو بده تو برای من خیلی مهمی دوست دارم با تو حرف بزنم آرامش میگیرم..
بعد از بیست روز بستری شدن در بیمارستان دکترم آمد گفت متاسفانه بدترین نوع #سرطان_استخوان داری و باید پاتو از انتهای ران قطع کنیم شاید اینطوری هم خوب نشه ولی بازم شاید #امیدی باشه به خوب شدنت
تموم وجودم میلرزید نمیتونستم پام رو قطع کنم چند باری دکترا گفته بودن پاتو قطع کن اما با خودم میگفتم یاالله پامو #قطع نکنن...
#ادامهداردانشاءالله...
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#همسفر_دردها♥️... #قسمت_ششم🍀 این بار هم شیمی درمانی شدم ولی خیلی #بدتر از بار قبل بود 35 کیلو وزنم کم شد 15 روز یک #قطره آب هم نمیتونستم بخورم هیچکس انتظار نداشت #زنده بمونم مردم دسته دسته میاومدن خونهمون که اواخر عمرم پیشم باشن موهام #ریخته بود دور…
#همسفر_دردها♥️....
#قسمت_هفتم🍀
داستان زیبای #روژین جان رو خوندم و کنجکاو شدم بیماری روژین چیه! به پی وی #ام_نیلا رفتم و بهش گفتم بیماری روژین رو بهم بگه و گفت #سرطان داره..
همون لحظه گریه م گرفت گفتم من سالها سرطان داشتم و دوست دارم هرچی بلدم به روژین بگم مطمئنا خوب میفهممش ام نیلا لطف کرد و پی وی روژین جانم رو بهم داد...
قبل از هر چیز براش یک #گل فرستادم گفتم دوستی من رو #بخاطر_الله بپذیر ، اون هم با ملایمت و مهر و محبت پاسخگوی من بود کم کم بهش گفتم چه سالهایی گذروندم و چه بیماری داشتم باهم حرف میزدیم از درداش برام گفت... میگفت تو خوب منو میفهمی با وجود اینکه یک برادرمو از دست دادم خودم بارها تا مرز #شهادتین رفتم ولی بازم برای روژین انتظار نداشتم ترکم کنه... اکثر روزها به هم زنگ میزدیم بهش روحیه میدادم که تو خوب میشی و سلامتیت را به دست میاری...
خودش میگفت تو خیلی با اراده و #قوی هستی من با توحرف میزنم پر انرژی میشم... ماه #رمضان فرا رسید همیشه رمضان ها برای من #فرق داشت خیلی سخته ببینی #بندگان الله روزه میگیرن و تو نمیتونی همیشه در رمضان میگفتم یا الله تو منو #لایق عبادتت نمیدونی که نمی.تونم روزه بگیرم ؛ همیشه #عذاب میکشیدم... پدرم بهم میگفت تو اجرت بیشتر از ماست صبر میکنی بر این بیماری سخت...
ولی دیگه به حرف دکتر گوش نکردم چهار پنج سال اخیر رو روزه میگرفتم چقدر لذت داشت فقط الله میدونه کلا توی مسجد بودم صبح تا یک ربع به افطار تدریس میکردم و اون یک ربع خودمو به خونه میرسوندم تا عشا دیگه از تراویح تا ساعت 12 بازم توی مسجد بودم...
لذتی غیر قابل وصف داشت بعضی وقتها با خودم میگویم اگر این #عبادت و ذکر و دعا نبود ما آدمها چقد #غمگین و #دلتنگ بودیم اما الحمدلله که الله ما رو به قرآن و نماز و دعا رهنمون ساخت تا باری از گناه و غبار دلهایمان را پاک کنیم... پدرم میگفت دخترم ماشاالله خداوند چه #توانی به تو داده که همش در مسجدی و استراحتی نداری به پدرم میگفتم الحمدلله که الله منو #لایق میدونه روزه بگیرم و به تراویح برم به راستی که #استراحت و #آرامش و #آسایش من در #عبادت_الله است
این رمضان با رمضان های دیگه فرق داشت چون سحری باید دوست عزیزم #روژین رو بیدار میکردم سبحان الله هر وقت با روژین حرف میزدم #احساس میکردم ایمان صحابه رو داره اکثر دوستانمون روژین رو منع میکردن از #روزه گرفتن اما من خوب میفهمیدم و هیچوقت نگفتم روزه نگیر روژین با اون #جسم بیمار و پر از #دردش تنها برای خودش #افطار درست میکرد برامون عکسای غذاهاش رو میفرستاد همیشه برای #غربتش گریه میکردم #رفیق عزیزتر از جانم دوستی که بخاطر الله باهم #رفاقت کردیم....
خانواده عبدالله #مخالف ازدواج ما بودن و نیومدن برای #خاستگاری
اما برای عبدالله #اطمینان داشتم چون به الله سپرده بودم که برام #شریک زندگیم رو #انتخاب کنه و جواب #استخاره هم منو ۱۰۰ درصد مطمئنم کرد....
شب خاستگاری باز هم هر دو در #حضور جمع از خواسته هامون حرف زدیم دو روز بعدش #نامزد شدیم و #عقد کردیم و مرداد تابستون ۹۶ #عروسی کردیم...
یکی دو هفته از #عروسی مون گذشت عبدالله گفت نظرت چیه بریم #مسافرت گفتم باشه رفتیم مسافرت گفت میریم پیش #خانوادهم گفتم باشه تو دلم #آشوب بود میگفتم یعنی چی میشه؟ بعدش به خودم گفتم نترس و #اندوهگین نباش اگر از دوستان خدایی.... #آگاه باش #اولیای خدا اندوهگین نمیشوند و نمیترسند چرا که #الله را دارند با این حرف خودم رو آروم میکردم ولی بعد از ده دیقه بازم استرسم میاومد... به عبدالله میگفتم #روسریم خوبه #چادرم خوبه میخندید من خیلی اضطراب داشتم وقتی رفتیم تو دیگه من کلا #گیج شده بودم اصلا در خودم نمیدیدم حرف بزنم... ولی خواهرای عبدالله سنگ تموم گذاشتن برام خیلی #خوب بودن....
پدر شوهرم میدونست پام رو #قطع کردن ولی گفت پاش بریده #زخمه یا شکسته؟ همه زدن زیر #خنده ولی من #بغض کردم اومدم بگم مریض بودم ولی هر کاری کردم صدام بالا نمیاومد #سبحان_الله حتی نمیتوانستم حرف بزنم حتی عبدالله هم #هیچی نتوانست بگه...
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
#قسمت_هفتم🍀
داستان زیبای #روژین جان رو خوندم و کنجکاو شدم بیماری روژین چیه! به پی وی #ام_نیلا رفتم و بهش گفتم بیماری روژین رو بهم بگه و گفت #سرطان داره..
همون لحظه گریه م گرفت گفتم من سالها سرطان داشتم و دوست دارم هرچی بلدم به روژین بگم مطمئنا خوب میفهممش ام نیلا لطف کرد و پی وی روژین جانم رو بهم داد...
قبل از هر چیز براش یک #گل فرستادم گفتم دوستی من رو #بخاطر_الله بپذیر ، اون هم با ملایمت و مهر و محبت پاسخگوی من بود کم کم بهش گفتم چه سالهایی گذروندم و چه بیماری داشتم باهم حرف میزدیم از درداش برام گفت... میگفت تو خوب منو میفهمی با وجود اینکه یک برادرمو از دست دادم خودم بارها تا مرز #شهادتین رفتم ولی بازم برای روژین انتظار نداشتم ترکم کنه... اکثر روزها به هم زنگ میزدیم بهش روحیه میدادم که تو خوب میشی و سلامتیت را به دست میاری...
خودش میگفت تو خیلی با اراده و #قوی هستی من با توحرف میزنم پر انرژی میشم... ماه #رمضان فرا رسید همیشه رمضان ها برای من #فرق داشت خیلی سخته ببینی #بندگان الله روزه میگیرن و تو نمیتونی همیشه در رمضان میگفتم یا الله تو منو #لایق عبادتت نمیدونی که نمی.تونم روزه بگیرم ؛ همیشه #عذاب میکشیدم... پدرم بهم میگفت تو اجرت بیشتر از ماست صبر میکنی بر این بیماری سخت...
ولی دیگه به حرف دکتر گوش نکردم چهار پنج سال اخیر رو روزه میگرفتم چقدر لذت داشت فقط الله میدونه کلا توی مسجد بودم صبح تا یک ربع به افطار تدریس میکردم و اون یک ربع خودمو به خونه میرسوندم تا عشا دیگه از تراویح تا ساعت 12 بازم توی مسجد بودم...
لذتی غیر قابل وصف داشت بعضی وقتها با خودم میگویم اگر این #عبادت و ذکر و دعا نبود ما آدمها چقد #غمگین و #دلتنگ بودیم اما الحمدلله که الله ما رو به قرآن و نماز و دعا رهنمون ساخت تا باری از گناه و غبار دلهایمان را پاک کنیم... پدرم میگفت دخترم ماشاالله خداوند چه #توانی به تو داده که همش در مسجدی و استراحتی نداری به پدرم میگفتم الحمدلله که الله منو #لایق میدونه روزه بگیرم و به تراویح برم به راستی که #استراحت و #آرامش و #آسایش من در #عبادت_الله است
این رمضان با رمضان های دیگه فرق داشت چون سحری باید دوست عزیزم #روژین رو بیدار میکردم سبحان الله هر وقت با روژین حرف میزدم #احساس میکردم ایمان صحابه رو داره اکثر دوستانمون روژین رو منع میکردن از #روزه گرفتن اما من خوب میفهمیدم و هیچوقت نگفتم روزه نگیر روژین با اون #جسم بیمار و پر از #دردش تنها برای خودش #افطار درست میکرد برامون عکسای غذاهاش رو میفرستاد همیشه برای #غربتش گریه میکردم #رفیق عزیزتر از جانم دوستی که بخاطر الله باهم #رفاقت کردیم....
خانواده عبدالله #مخالف ازدواج ما بودن و نیومدن برای #خاستگاری
اما برای عبدالله #اطمینان داشتم چون به الله سپرده بودم که برام #شریک زندگیم رو #انتخاب کنه و جواب #استخاره هم منو ۱۰۰ درصد مطمئنم کرد....
شب خاستگاری باز هم هر دو در #حضور جمع از خواسته هامون حرف زدیم دو روز بعدش #نامزد شدیم و #عقد کردیم و مرداد تابستون ۹۶ #عروسی کردیم...
یکی دو هفته از #عروسی مون گذشت عبدالله گفت نظرت چیه بریم #مسافرت گفتم باشه رفتیم مسافرت گفت میریم پیش #خانوادهم گفتم باشه تو دلم #آشوب بود میگفتم یعنی چی میشه؟ بعدش به خودم گفتم نترس و #اندوهگین نباش اگر از دوستان خدایی.... #آگاه باش #اولیای خدا اندوهگین نمیشوند و نمیترسند چرا که #الله را دارند با این حرف خودم رو آروم میکردم ولی بعد از ده دیقه بازم استرسم میاومد... به عبدالله میگفتم #روسریم خوبه #چادرم خوبه میخندید من خیلی اضطراب داشتم وقتی رفتیم تو دیگه من کلا #گیج شده بودم اصلا در خودم نمیدیدم حرف بزنم... ولی خواهرای عبدالله سنگ تموم گذاشتن برام خیلی #خوب بودن....
پدر شوهرم میدونست پام رو #قطع کردن ولی گفت پاش بریده #زخمه یا شکسته؟ همه زدن زیر #خنده ولی من #بغض کردم اومدم بگم مریض بودم ولی هر کاری کردم صدام بالا نمیاومد #سبحان_الله حتی نمیتوانستم حرف بزنم حتی عبدالله هم #هیچی نتوانست بگه...
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#همسفر_دردها♥️.... #قسمت_هشتم🍀 دلم گرفته بود خیلی #تنها بودم دیگه همه فهمیدن بودن که #ترسیدم پدر شوهرم با مادر شوهرم رفتن اتاق خودشون و منو خواهر شوهرام و برادر شوهرام باهم بودیم دیگه کمی حالم #بهتر شد باهم حرف میزدیم شوخی میکردیم خیلی بهتر شدم روز…
#همسفر_دردها♥️....
#قسمت_آخر🍀
هنوز #دردهای قبل رو دارم چون عصب های پام زندهست خیلی از اوقات احساس میکنم پامو میبرن همیشه یک درد عجیب داره که باهامه و قابل وصف نیست و #وحشتناکه سالهاست مزه ی #سلامتی یادم رفته نمیدونم #پیاده_روی چه حسی داره
نمیدونم #دویدن چطوره
نمیدونم درد نداشتن به چه معناست فقط میدونم گاهی دردهام #کمتر میشه و من میتونم غذایی درست کنم یا یک کاری انجام بدم زندگی با یک پا #فوق_العاده سخت و طاقت فرساست
اما #جنبه_های مثبت را هم میبینیم شکر خدا که الان میتونم آب بخورم بدون اینکه بالا بیارم به راستی مدتها #آرزوم بود که فقط یک #جرعه آب بخورم ولی بالا نیارم...
شکر خدا #همسر مهربان و خانواده خوبی دارم شکر خدا که دیگران با دیدن من به #مسجد میآیند گاهی اوقات بعضی از شاگردانم میگفتند ما #خجالت میکشیم وقتی شما با این #وضعیت به مسجد میآیید برای آموزش قرآن و ما در خانهایم... اما #راضیم چون میدانم در #آخرت همین ها سبب میشود از بار گناهانم #کم شود...
بالاتر از هر چیز نعمت #ایمان است کسی که ایمان داشته باشد سختی ها را #تحمل میکند چون میداند در مقابلش #اجر و #پاداش دریافت میکند چون میداند بهشت با #سختی و مشقت به دست میآید و حلاوت و شیرینی را در بهشت الله خواهد چشید انشاءالله و دنیا را هم بر خود سخت نمیگیرند مومنان...
بزرگواران #شکر_گزار باشیم و الله در طول #زندگانیم که 12 سال آن با #سرطان بود هیچوقت نتوانستم آن گونه که باید شکر گزار الله باشم و در طول آن 12سال یک بار هم #ناشکری نکردم اما زبان هر چه حمد و ثنا گوید بازم قاصر است....
سبحان الله شاید الان #هزاران نفر هستن در #آرزوی یک خواب راحت هستند بدون درد...
خواهران و برادرانم فقط یک #مصیبت رو نبینید بلکه #نعمت ها را هم ببینید و به فکر روزی باشید که در #بارگاه الهی این مصیبتها سبب #آرامش و ناجی ما خواهند شد...
در زندگی الله رو #وکیل خود قرار دهیم مطمئن باشیم الله اجر هیچکس رو #ضایع نمیکند....
همیشه به الله #پیله کنیم وقتی با او باشیم #آرامش داریم حتی در لحظه های فوق العاده سخت و دشوار زندگی...
جزاک الله خیرا که داستان من رو خواندید ببخشید اگه در #نگارش آن اشتباهی داشتم #دلنوشته ای بود به همه عزیزانی که از مشکلات زندگی #نا_امید هستند... در آخر از همه تون تقاضای #دعای_خیر و عاقبت به خیری دارم الله متعال ما را در بهشتش گرد آورد... اللهم آمین یا الرحم الراحمین
تشکر از #ادمین_عزیز الله متعال ایشان را استقامت و برکت عمر دهد...
#اللهم_آمین
السلام علیکم و رحمه الله و برکاته
#پـــــایان...
@admmmj123
#همسفر_دردها♥️....
#قسمت_آخر🍀
هنوز #دردهای قبل رو دارم چون عصب های پام زندهست خیلی از اوقات احساس میکنم پامو میبرن همیشه یک درد عجیب داره که باهامه و قابل وصف نیست و #وحشتناکه سالهاست مزه ی #سلامتی یادم رفته نمیدونم #پیاده_روی چه حسی داره
نمیدونم #دویدن چطوره
نمیدونم درد نداشتن به چه معناست فقط میدونم گاهی دردهام #کمتر میشه و من میتونم غذایی درست کنم یا یک کاری انجام بدم زندگی با یک پا #فوق_العاده سخت و طاقت فرساست
اما #جنبه_های مثبت را هم میبینیم شکر خدا که الان میتونم آب بخورم بدون اینکه بالا بیارم به راستی مدتها #آرزوم بود که فقط یک #جرعه آب بخورم ولی بالا نیارم...
شکر خدا #همسر مهربان و خانواده خوبی دارم شکر خدا که دیگران با دیدن من به #مسجد میآیند گاهی اوقات بعضی از شاگردانم میگفتند ما #خجالت میکشیم وقتی شما با این #وضعیت به مسجد میآیید برای آموزش قرآن و ما در خانهایم... اما #راضیم چون میدانم در #آخرت همین ها سبب میشود از بار گناهانم #کم شود...
بالاتر از هر چیز نعمت #ایمان است کسی که ایمان داشته باشد سختی ها را #تحمل میکند چون میداند در مقابلش #اجر و #پاداش دریافت میکند چون میداند بهشت با #سختی و مشقت به دست میآید و حلاوت و شیرینی را در بهشت الله خواهد چشید انشاءالله و دنیا را هم بر خود سخت نمیگیرند مومنان...
بزرگواران #شکر_گزار باشیم و الله در طول #زندگانیم که 12 سال آن با #سرطان بود هیچوقت نتوانستم آن گونه که باید شکر گزار الله باشم و در طول آن 12سال یک بار هم #ناشکری نکردم اما زبان هر چه حمد و ثنا گوید بازم قاصر است....
سبحان الله شاید الان #هزاران نفر هستن در #آرزوی یک خواب راحت هستند بدون درد...
خواهران و برادرانم فقط یک #مصیبت رو نبینید بلکه #نعمت ها را هم ببینید و به فکر روزی باشید که در #بارگاه الهی این مصیبتها سبب #آرامش و ناجی ما خواهند شد...
در زندگی الله رو #وکیل خود قرار دهیم مطمئن باشیم الله اجر هیچکس رو #ضایع نمیکند....
همیشه به الله #پیله کنیم وقتی با او باشیم #آرامش داریم حتی در لحظه های فوق العاده سخت و دشوار زندگی...
جزاک الله خیرا که داستان من رو خواندید ببخشید اگه در #نگارش آن اشتباهی داشتم #دلنوشته ای بود به همه عزیزانی که از مشکلات زندگی #نا_امید هستند... در آخر از همه تون تقاضای #دعای_خیر و عاقبت به خیری دارم الله متعال ما را در بهشتش گرد آورد... اللهم آمین یا الرحم الراحمین
تشکر از #ادمین_عزیز الله متعال ایشان را استقامت و برکت عمر دهد...
#اللهم_آمین
السلام علیکم و رحمه الله و برکاته
#پـــــایان...
@admmmj123