This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#مرگ_وسط_رقص😱😱
بدترین و پر عذاب ترین مرگ، مرگ در حالت گناه و معصیت است
پس عزیزان از رقص و پایکوبی دور باشید ک موسیقی انسان را از یاد خدا غافل میسازد
خداوند مرگ در حالت ثواب نصیب مان کند آمین یا رب العالمین
بدترین و پر عذاب ترین مرگ، مرگ در حالت گناه و معصیت است
پس عزیزان از رقص و پایکوبی دور باشید ک موسیقی انسان را از یاد خدا غافل میسازد
خداوند مرگ در حالت ثواب نصیب مان کند آمین یا رب العالمین
✎Γ🌊🌊
مــوج هـاΓ✎
💎⛓ تو را با #نیازها احاطه کرده تا خویش را با أسما و صفاتش احاطه کنی و این معنی #صمدیّت است.
『 در همه لحظات #زندگی ات نیازمند اویی؛اگر به اخیتار و دلخواه به او برنگردی لاجرم به #ناچار و اضطرار برخواهی گشت. 』
💎⚖ آن گاه که وقت درو گذشته و کشاورز به شدت در انتظار برداشت است؛
『 اما آب بخیلی می کند؛رو به آسمان می کند و می گویند: #یا_الله! 』
『 هرگاه موج ها خروشان شود و اندیشه #مرگ آرامش زندگی را در جان کشتی نشینان متزلزل می کند؛ می گویند: #یا_الله! 』
💎⏳ وقتی خلبان اعلام_کند که چرخ های
هواپیما باز نـمیشود و ناگزیر است مدتی در آسمان بچرخد تا مشکل حل شود سرنشینان همه شخصیت های مهم را از یاد می برند و تنها او را به یاد می آورند که پادشاهی همه چیز در دست اوست؛آن که پناه می دهد و هیچ کس را #نمیتوان از #عذاب او پناه داد.
『 چشم دوخته ای به صفحه نمایشگر #ضربان قلب؛ به آن خطوط کج و معوج می نگری؛ نفس های بیمارت به شماره افتاده نبض روبه کاهش است و آن خطوط رفته رفته به سمت سر اشیبی می روند دکتر را فراموش می کنی و چهره اش از ذهنت تبخیر می شود و با #امیدواری می گویی : #یا_الله_کمکش_کن! 』
•●❥🌈⃤🦋
مــوج هـاΓ✎
💎⛓ تو را با #نیازها احاطه کرده تا خویش را با أسما و صفاتش احاطه کنی و این معنی #صمدیّت است.
『 در همه لحظات #زندگی ات نیازمند اویی؛اگر به اخیتار و دلخواه به او برنگردی لاجرم به #ناچار و اضطرار برخواهی گشت. 』
💎⚖ آن گاه که وقت درو گذشته و کشاورز به شدت در انتظار برداشت است؛
『 اما آب بخیلی می کند؛رو به آسمان می کند و می گویند: #یا_الله! 』
『 هرگاه موج ها خروشان شود و اندیشه #مرگ آرامش زندگی را در جان کشتی نشینان متزلزل می کند؛ می گویند: #یا_الله! 』
💎⏳ وقتی خلبان اعلام_کند که چرخ های
هواپیما باز نـمیشود و ناگزیر است مدتی در آسمان بچرخد تا مشکل حل شود سرنشینان همه شخصیت های مهم را از یاد می برند و تنها او را به یاد می آورند که پادشاهی همه چیز در دست اوست؛آن که پناه می دهد و هیچ کس را #نمیتوان از #عذاب او پناه داد.
『 چشم دوخته ای به صفحه نمایشگر #ضربان قلب؛ به آن خطوط کج و معوج می نگری؛ نفس های بیمارت به شماره افتاده نبض روبه کاهش است و آن خطوط رفته رفته به سمت سر اشیبی می روند دکتر را فراموش می کنی و چهره اش از ذهنت تبخیر می شود و با #امیدواری می گویی : #یا_الله_کمکش_کن! 』
•●❥🌈⃤🦋
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
❤️ #نسیم_هدایت #قسمت_سیزدهم ✍🏼واسه عید دیدنی خیلی مهمون داشتیم و هم رفتیم مهمونی چقدر خوب بود.... 😍شبش مادر شوهر گرامی با خواهر شوهر عزیز برام #کادو آوردن ، منم #عاشق کادو بودم جلوی اونها #آبرو داری کردم و کادو رو برداشتم و تشکر کردم و بردم آشپزخانه...…
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_چهاردهم
✍🏼باخودم میگفتم که چقدر الله تعالی منو دوست داره و به اینکه من چکار کردم که چنین #مرد_خوبی نصیبم شد آیا من لایقش هستم...
اکثر اوقات برام #گل میخرید و روبان قرمز بهش میزد همه رو لای دفترم میزاشتم دفتر #خاطراتی داشتم که پر شده بود از گلهایی که آقا مصطفی بهم داده بود...
📕یه روز یه دفتر کوچیک برام آورد گفت اینها همه اش برای تو نوشته شده الآن بازش نکن وقتی رفتم نگاش کن گفتم باشه ولی منکه نمیتونستم نبینم چون کلا #شخصیت عجول و هولی داشتم دفتر دستم بود و گاهی وقتا که مشغول حرف زدن میشد منم یکم بازش میکردم ببینم چیه، ولی هیچی دستگیرم نمیشد گفتم نمیخوای بری دیر میشه ها زود برو سر کار گفت الان که هنوز زوده 1ساعت وقت دارم منم داشتم میمردم که ببینم توی دفتر چیه آخرش طاقت نیاوردم جلوی خودش بازش کردم...
😍وای.....
کلا #شعر بود اونم با خط خیلی قشنگ منم چون خودم بعضی وقتا شعر میگفتم #عاشق شعر و #ادبیات بودم چقدر شعرهاش دلنواز بود....
💌تقدیم به ته نیا یاره کم(نقدیم به اولین یارم)
این همان فردایی است که
دیروز نگرانش بودی
😳چه خوش خطه اول فک کردم چاپش کرده بعد گفت که دست خطه خودمه...
گفت تو هم برای من بنویس نگفتم دست خطم بده خودم رو خورد نکردم گفتم حالا ببینم چی میشه... گفت نه ازت میخوام توی #دوران_نامزدی این دفتر رو هر دومون پر کنیم گفتم باشه
ظهرش کلاس داشتم و وقت نکردم بخونمش اما شب که بر گشتم بعد از شام رفتم سراغش...
😍وای چه شعرهایی نوشته بود از تکه تکه وجودم و شخصیتم تعریف کرده بود وای چقدر قشنگ منو #توصیف کرده بود خدایا یعنی این منم تا حالا نمیدونستم اینقد خوبم....
☺️نمردیم و یکی ازمون #تعریف کرد
خلاصه همه اش رو خوندم اما یکی از شعرهاش دلم رو لرزوند خیلی ناراحت شدم در مورد #مرگ خودش نوشته بود
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستاتی غبار آلود و دود
با خزانی خالی از فریاد شور
✍🏼در آخرش نوشته بود
بعدها نام مرا باران و باد
نرم میشویند از رخسار سنگ
گور من گمنام میماند به راه
فارغ از افسانه های نام و ننگ
😭خیلی ناراحت شدم و #گریه کردم
فرداش که مثل همیشه میومد دو قدم جلو تر از #مدرسه دنبالم گفتم آخه این چه شعری بود گفت مگه چش بود
دسخط به این قشنگی...
😒گفتم یکی از شعرهاش #ناراحت کننده بود و در مورد #مرگ بود آخه آدم به نامزدش چنین شعرهایی میده چرا از مرگ حرف میزنی؟؟؟
😏خندید و گفت که منکه چیزی نگفتم این عاقبت همه انسانهاست فقط بعضی ها بیانش نمیکنن و بعضی ها خیلی یادش میوفتن و بیانش میکنن...
😡گفتم که دیگه باهات حرف نمیزنم... ناراحت شد گفت تو #قهر نکن باشه دیگه نمیگم ولی الکی الکی قهر کردم که یه #کادو بگیرم ازش...
😌ظهرش رفت یه دونه #کیف از این سنتیها که آینه کاری شده بود برام گرفته بود.
☺️عجب ها این سیاست زنانه چه کارها که نمیکنه...خیلی خوشحال شدم ولی به روی خودم نیاوردم و با دلخوری گفتم باشه...
☹️گفت هنوز قهری گفتم بله گفت چیکار کنم گفتم بریم بیرون رفتیم بیرون و کمی گشتیم الکی آشتی کردم برگشتیم خونه با حوصله باهاش حرف زدم و خوشحال شد و خداحافظی کرد
رفتم خونه و با خوشحالی گفتن چیه کبکت خروس میخونه منم گفتم هیچی کبک من همیشه خروس میخونه بعضی وقتا هم مرغ میخونه...
مادرم گفت این دختره کی درست میشه من خیالم راحت بشه این نیست که فقط واسه خودش بد باشه بعدا میره خونه #شوهر میگن کلا خانوادش #خلن میگن مقصر مادرشه که درست تربیتش نکرده...
☹️ای بابا مادرم هم همیشه از این حرفا میزد گفتم ول کن مامان اگه گفتن میگم تقصیر خودم بود باشه حالا یه چیزی بده بخورم گشنمه... گفت بیا بخور نشستم #نهار خوردم و سفره رو جمع کردم و رفتم #وضو گرفتم #نماز ظهر رو خوندم عجله ای خودم رو آماده کردم برم کلاس #قرآن که......😳
#ادامهداردانشاءالله😍
@admmmj123
💌 #قسمت_چهاردهم
✍🏼باخودم میگفتم که چقدر الله تعالی منو دوست داره و به اینکه من چکار کردم که چنین #مرد_خوبی نصیبم شد آیا من لایقش هستم...
اکثر اوقات برام #گل میخرید و روبان قرمز بهش میزد همه رو لای دفترم میزاشتم دفتر #خاطراتی داشتم که پر شده بود از گلهایی که آقا مصطفی بهم داده بود...
📕یه روز یه دفتر کوچیک برام آورد گفت اینها همه اش برای تو نوشته شده الآن بازش نکن وقتی رفتم نگاش کن گفتم باشه ولی منکه نمیتونستم نبینم چون کلا #شخصیت عجول و هولی داشتم دفتر دستم بود و گاهی وقتا که مشغول حرف زدن میشد منم یکم بازش میکردم ببینم چیه، ولی هیچی دستگیرم نمیشد گفتم نمیخوای بری دیر میشه ها زود برو سر کار گفت الان که هنوز زوده 1ساعت وقت دارم منم داشتم میمردم که ببینم توی دفتر چیه آخرش طاقت نیاوردم جلوی خودش بازش کردم...
😍وای.....
کلا #شعر بود اونم با خط خیلی قشنگ منم چون خودم بعضی وقتا شعر میگفتم #عاشق شعر و #ادبیات بودم چقدر شعرهاش دلنواز بود....
💌تقدیم به ته نیا یاره کم(نقدیم به اولین یارم)
این همان فردایی است که
دیروز نگرانش بودی
😳چه خوش خطه اول فک کردم چاپش کرده بعد گفت که دست خطه خودمه...
گفت تو هم برای من بنویس نگفتم دست خطم بده خودم رو خورد نکردم گفتم حالا ببینم چی میشه... گفت نه ازت میخوام توی #دوران_نامزدی این دفتر رو هر دومون پر کنیم گفتم باشه
ظهرش کلاس داشتم و وقت نکردم بخونمش اما شب که بر گشتم بعد از شام رفتم سراغش...
😍وای چه شعرهایی نوشته بود از تکه تکه وجودم و شخصیتم تعریف کرده بود وای چقدر قشنگ منو #توصیف کرده بود خدایا یعنی این منم تا حالا نمیدونستم اینقد خوبم....
☺️نمردیم و یکی ازمون #تعریف کرد
خلاصه همه اش رو خوندم اما یکی از شعرهاش دلم رو لرزوند خیلی ناراحت شدم در مورد #مرگ خودش نوشته بود
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستاتی غبار آلود و دود
با خزانی خالی از فریاد شور
✍🏼در آخرش نوشته بود
بعدها نام مرا باران و باد
نرم میشویند از رخسار سنگ
گور من گمنام میماند به راه
فارغ از افسانه های نام و ننگ
😭خیلی ناراحت شدم و #گریه کردم
فرداش که مثل همیشه میومد دو قدم جلو تر از #مدرسه دنبالم گفتم آخه این چه شعری بود گفت مگه چش بود
دسخط به این قشنگی...
😒گفتم یکی از شعرهاش #ناراحت کننده بود و در مورد #مرگ بود آخه آدم به نامزدش چنین شعرهایی میده چرا از مرگ حرف میزنی؟؟؟
😏خندید و گفت که منکه چیزی نگفتم این عاقبت همه انسانهاست فقط بعضی ها بیانش نمیکنن و بعضی ها خیلی یادش میوفتن و بیانش میکنن...
😡گفتم که دیگه باهات حرف نمیزنم... ناراحت شد گفت تو #قهر نکن باشه دیگه نمیگم ولی الکی الکی قهر کردم که یه #کادو بگیرم ازش...
😌ظهرش رفت یه دونه #کیف از این سنتیها که آینه کاری شده بود برام گرفته بود.
☺️عجب ها این سیاست زنانه چه کارها که نمیکنه...خیلی خوشحال شدم ولی به روی خودم نیاوردم و با دلخوری گفتم باشه...
☹️گفت هنوز قهری گفتم بله گفت چیکار کنم گفتم بریم بیرون رفتیم بیرون و کمی گشتیم الکی آشتی کردم برگشتیم خونه با حوصله باهاش حرف زدم و خوشحال شد و خداحافظی کرد
رفتم خونه و با خوشحالی گفتن چیه کبکت خروس میخونه منم گفتم هیچی کبک من همیشه خروس میخونه بعضی وقتا هم مرغ میخونه...
مادرم گفت این دختره کی درست میشه من خیالم راحت بشه این نیست که فقط واسه خودش بد باشه بعدا میره خونه #شوهر میگن کلا خانوادش #خلن میگن مقصر مادرشه که درست تربیتش نکرده...
☹️ای بابا مادرم هم همیشه از این حرفا میزد گفتم ول کن مامان اگه گفتن میگم تقصیر خودم بود باشه حالا یه چیزی بده بخورم گشنمه... گفت بیا بخور نشستم #نهار خوردم و سفره رو جمع کردم و رفتم #وضو گرفتم #نماز ظهر رو خوندم عجله ای خودم رو آماده کردم برم کلاس #قرآن که......😳
#ادامهداردانشاءالله😍
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_سی_و_پنجم 😔 #دوری مصطفی خیلی ضعیفم کرده بود حتی به گوش مصطفی هم رسیده بود ، همینکه شنیده بود به تلفن خونه زنگ زد گفت چی شده ؟ من اونجا نیستم چرا همه از حال بدت حرف میزنن؟ گفتم چیزی نیست فقط یکم #لاغر شدم اونم چون دارم #شیر میدم…
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_سی_و_ششم
😔تلفن رو قطع کرد و رفتم تو فکر ، مصطفی قبل رفتن شماره تلفن همون پایگاه رو توی یه دفتر نوشته بود ، یکشنبه زنگ زدم دوشنبه زنگ زدم اما گفتن هنوز هیچ کس از عملیات برنگشته،بعدا خودش بهتون زنگ میزنه،چهارشنبه شد و زنگ نزد اون روز خیلی کسل بودم خواب بدی دیدم ولی زیاد بهش فکر نکردم یک هفته بود که تلفن خونمون خود به خود قطع شده بود
اومدن که #مشکل رو رفع کنن ساعت 10:30صبح بود که تلفن خونمون درست شد اما صداش بد میومد کسی هم زنگ میزد اصلا متوجه نمیشدیم چی میگفت
یه دفعه تلفن زنگ خورد
📞مادرم برداشت اصلا متوجه نشد که کیه منو صدا زد و گفت که همش میگه مصطفی،منم نمیدونم کیه نمیدونم چی میگه
همینکه من حرف زدم قطع کردن
#دلم ریخت گفتم برای مصطفی اتفاقی افتاده مادرم گفت نه بابا خدا نکنه اصلا شاید خود مصطفی باشه چون صدا بد بود من متوجه نشدم
😔امامن حرف مادرم رو #باور نداشتم براش یه اتفاقی افتاده ومن نمیدونم چیه،هر چقدر دوباره به همون شماره تلفونی که مصطفی یادداشت کرده بود زنگ زدم جواب ندادن حالم خیلی #بد بود
اصلا نفهمیدم چطوری خودم رو آماده کردم فقط دویدم خودم رو رسوندم خونه ساریه دوستم تنها جایی که به ذهنم رسید آخه با خودم گفتم شاید تلفن خونمون خراب شده باشه ،رفتم خونشون سلام نکردم و فقط گفتم تلفون کجاست
ساریه هم نگران شد اینقد استرس داشتم نتونستم باهاش درست صحبت کنم و با هر ترس و لرزی بود زنگ زدم جواب دادن سلام نکردم گفتم مصطفی کجاست؟گفت تو کی هستی؟گفتم زنشم،گفت ما نباید با شما حرف بزنیم،گفتم کس دیگه نیست بهم بگید گفتش این خواسته مصطفی بوده به شما نگیم داد زدم گفتم بگو...
😔اونم شروع کرد به حرف زدن این کار رو کردیم و اون کار رو کردیم و کجا رفتیم هر چند اصلا متوجه نشدم چی میگه،گفتم مصطفی کجاست؟
گفت که هیچ کس از #عملیات بر نگشته و مصطفی* #شهید شده*
😭نمیدونم چی شد #افتادم زمین یادم نمیاد ساریه بعدها بهم گفت #سجده #شکرانه کردی امامن هیچی یادم نیست فقط یادم هست گفتم
😭 #انا_لله_و_انا_الیه_راجعون
😔💔با #شهید شدن مصطفی من هم مردم، #جان دادم بلند شدم فقط قفسه سینه ام رو فشار میدادم و #گریه میکردم برام #آب آوردن اما نرفت پایین،چون مرده بودم..
😔یاد خواب دیشبم افتادم خواب دیدم که پله های خونه پدرم کاملا خونی بود یک #خون خیلی #قرمز ،من داشتم می شستم و به مادرم گفتم مادر زود باش الان #مهمان داریم،حالم خیلی بد شد
😔رفتم توی #کوچه ها برای خودم راه میرفتم و گاه اوقات مینشستم و سرم رو بین دستام میگرفتم وگریه میکردم
#دیوانه شدم #یاالله من یک #جواهر رو از دست دادم مصطفی رو از دست دادم،داشتم با خودم میگفتم شاید #دروغ باشه دوباره زنگ میزنم که یهو صدای ساریه رو شنیدم توی این مدت که مثل دیوانه راه میرفتم اون هم اومده بود
😔گفت #دروغ نیست تو از #مجاهد دروغ شنیدی؟مطمئن باش دروغ نیست بلند شدم و بازم راه افتادم خیلی راه رفتم نمیدونم تا کجا اما هر چند دقیقه یکبار می نشستم و گریه میکردم
😔مصطفی قبل از #شهادتش یه پارچه برام گرفته بود و برام فرستاده بود
منم داده بودم خیاطی واسم دوخته بود، به ساریه گفتم برو برام بیارش رفت آورد بغلش کردم و گریه کردم مردم که من رو میدیدن #تعجب میکردن که این #دختر دیوانه شده
😔چند نفر از خواهران رو دیدم اما #سلام نکردم اصلا یادم نبود من فقط گریه میکردم،به یه #شیرینی فروشی رسیدم یاد #وصیت مصطفی شدم که وقتی #شهید شدم شیرینی پخش کنید
😭گفتم ساریه توروخدا شیرینی بخر
اونم رفت #شیرینی گرفت ساریه گفت باید برگردیم خونه
😞به خودم اومدم که من #دخترم رو جا گذاشتم باید برم خونه،رفتم خونه مادر ساریه بهشون خبر داده بود همه اومدن جلو وبغلم کردن نمیدونم کی به کی بود فقط اینو میدونستم که گفتم شیرینی پخش میکنم شیرینی بخورید
😔گفتن تو بد حالی ما پخش میکنیم اما گفتم والله خودم شیرینی #عروسی مصطفی رو با 72تا #حوری را پخش میکنم همه شیرینی رو باز کردم گفتم خودم اول میخورم اشکهام ریخت روی شیرینی
😭😔این #تلخ ترین شیرینی عمرم بود همه زار میزدن اما من در درون گریه میکردم
💔قلبم پاره شده بود تکه های #قلبم برای هیچ کس #جمع نمیشد به همه تعارف کردم و گفتم باید بخورید روز عروسی مصطفی است،توی دلم گفتم روز #مرگ من بود،بارون خفیفی گرفت مردم دسته دسته اومدن پیشم و من فقط سرم پایین بود یاد حرف مصطفی افتادم که وصیت کرده بود وقتی #شهید شدم گریه نکنی،چون تو نمیدونی دوست و دشمنت کیه نمیخوام به خاطر گریه هات خوشحال بشن
😔باهر بدبختی بود خودم روجمع کردم و دیگه گریه نکردم در درونم ریختم هر کسی میومد پیشم فقط یک خنده کم پر از #درد و #غم و #اندوه تحویلش میدادم حتی نمیتونستم حرف بزنم...
ادامه دارد...
💌 #قسمت_سی_و_ششم
😔تلفن رو قطع کرد و رفتم تو فکر ، مصطفی قبل رفتن شماره تلفن همون پایگاه رو توی یه دفتر نوشته بود ، یکشنبه زنگ زدم دوشنبه زنگ زدم اما گفتن هنوز هیچ کس از عملیات برنگشته،بعدا خودش بهتون زنگ میزنه،چهارشنبه شد و زنگ نزد اون روز خیلی کسل بودم خواب بدی دیدم ولی زیاد بهش فکر نکردم یک هفته بود که تلفن خونمون خود به خود قطع شده بود
اومدن که #مشکل رو رفع کنن ساعت 10:30صبح بود که تلفن خونمون درست شد اما صداش بد میومد کسی هم زنگ میزد اصلا متوجه نمیشدیم چی میگفت
یه دفعه تلفن زنگ خورد
📞مادرم برداشت اصلا متوجه نشد که کیه منو صدا زد و گفت که همش میگه مصطفی،منم نمیدونم کیه نمیدونم چی میگه
همینکه من حرف زدم قطع کردن
#دلم ریخت گفتم برای مصطفی اتفاقی افتاده مادرم گفت نه بابا خدا نکنه اصلا شاید خود مصطفی باشه چون صدا بد بود من متوجه نشدم
😔امامن حرف مادرم رو #باور نداشتم براش یه اتفاقی افتاده ومن نمیدونم چیه،هر چقدر دوباره به همون شماره تلفونی که مصطفی یادداشت کرده بود زنگ زدم جواب ندادن حالم خیلی #بد بود
اصلا نفهمیدم چطوری خودم رو آماده کردم فقط دویدم خودم رو رسوندم خونه ساریه دوستم تنها جایی که به ذهنم رسید آخه با خودم گفتم شاید تلفن خونمون خراب شده باشه ،رفتم خونشون سلام نکردم و فقط گفتم تلفون کجاست
ساریه هم نگران شد اینقد استرس داشتم نتونستم باهاش درست صحبت کنم و با هر ترس و لرزی بود زنگ زدم جواب دادن سلام نکردم گفتم مصطفی کجاست؟گفت تو کی هستی؟گفتم زنشم،گفت ما نباید با شما حرف بزنیم،گفتم کس دیگه نیست بهم بگید گفتش این خواسته مصطفی بوده به شما نگیم داد زدم گفتم بگو...
😔اونم شروع کرد به حرف زدن این کار رو کردیم و اون کار رو کردیم و کجا رفتیم هر چند اصلا متوجه نشدم چی میگه،گفتم مصطفی کجاست؟
گفت که هیچ کس از #عملیات بر نگشته و مصطفی* #شهید شده*
😭نمیدونم چی شد #افتادم زمین یادم نمیاد ساریه بعدها بهم گفت #سجده #شکرانه کردی امامن هیچی یادم نیست فقط یادم هست گفتم
😭 #انا_لله_و_انا_الیه_راجعون
😔💔با #شهید شدن مصطفی من هم مردم، #جان دادم بلند شدم فقط قفسه سینه ام رو فشار میدادم و #گریه میکردم برام #آب آوردن اما نرفت پایین،چون مرده بودم..
😔یاد خواب دیشبم افتادم خواب دیدم که پله های خونه پدرم کاملا خونی بود یک #خون خیلی #قرمز ،من داشتم می شستم و به مادرم گفتم مادر زود باش الان #مهمان داریم،حالم خیلی بد شد
😔رفتم توی #کوچه ها برای خودم راه میرفتم و گاه اوقات مینشستم و سرم رو بین دستام میگرفتم وگریه میکردم
#دیوانه شدم #یاالله من یک #جواهر رو از دست دادم مصطفی رو از دست دادم،داشتم با خودم میگفتم شاید #دروغ باشه دوباره زنگ میزنم که یهو صدای ساریه رو شنیدم توی این مدت که مثل دیوانه راه میرفتم اون هم اومده بود
😔گفت #دروغ نیست تو از #مجاهد دروغ شنیدی؟مطمئن باش دروغ نیست بلند شدم و بازم راه افتادم خیلی راه رفتم نمیدونم تا کجا اما هر چند دقیقه یکبار می نشستم و گریه میکردم
😔مصطفی قبل از #شهادتش یه پارچه برام گرفته بود و برام فرستاده بود
منم داده بودم خیاطی واسم دوخته بود، به ساریه گفتم برو برام بیارش رفت آورد بغلش کردم و گریه کردم مردم که من رو میدیدن #تعجب میکردن که این #دختر دیوانه شده
😔چند نفر از خواهران رو دیدم اما #سلام نکردم اصلا یادم نبود من فقط گریه میکردم،به یه #شیرینی فروشی رسیدم یاد #وصیت مصطفی شدم که وقتی #شهید شدم شیرینی پخش کنید
😭گفتم ساریه توروخدا شیرینی بخر
اونم رفت #شیرینی گرفت ساریه گفت باید برگردیم خونه
😞به خودم اومدم که من #دخترم رو جا گذاشتم باید برم خونه،رفتم خونه مادر ساریه بهشون خبر داده بود همه اومدن جلو وبغلم کردن نمیدونم کی به کی بود فقط اینو میدونستم که گفتم شیرینی پخش میکنم شیرینی بخورید
😔گفتن تو بد حالی ما پخش میکنیم اما گفتم والله خودم شیرینی #عروسی مصطفی رو با 72تا #حوری را پخش میکنم همه شیرینی رو باز کردم گفتم خودم اول میخورم اشکهام ریخت روی شیرینی
😭😔این #تلخ ترین شیرینی عمرم بود همه زار میزدن اما من در درون گریه میکردم
💔قلبم پاره شده بود تکه های #قلبم برای هیچ کس #جمع نمیشد به همه تعارف کردم و گفتم باید بخورید روز عروسی مصطفی است،توی دلم گفتم روز #مرگ من بود،بارون خفیفی گرفت مردم دسته دسته اومدن پیشم و من فقط سرم پایین بود یاد حرف مصطفی افتادم که وصیت کرده بود وقتی #شهید شدم گریه نکنی،چون تو نمیدونی دوست و دشمنت کیه نمیخوام به خاطر گریه هات خوشحال بشن
😔باهر بدبختی بود خودم روجمع کردم و دیگه گریه نکردم در درونم ریختم هر کسی میومد پیشم فقط یک خنده کم پر از #درد و #غم و #اندوه تحویلش میدادم حتی نمیتونستم حرف بزنم...
ادامه دارد...
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
دوستان موافقید رمان دیگه ای بزارم!؟
#همسفر_دردها♥️....
#قسمت_اول🍀
🌺بِسمِاللهِ الرَّحمنِالرَّحیم🌺
الحمدلله رب العالمین الصلاه و السلام علی رسول الله و علی آله و صحبه و من والا اما بعد...
السلام علیکم و رحمت الله و برکاته
من #آسیه ۲۳ سال دارم... #سرگذشت زندگی خود را به #سمع شما بزرگواران میرسانم بلکه #امیدی باشد برای #ناامیدان....
در خانواده ای 7 نفره به دنیا آمدم الحمدلله پدر و مادرم اهل #نماز و #روزه بودند و آدمهای #ساده و #معمولی و چهار #برادر داشتم و فرزند آخر خانواده هستم ؛
خونه و مغازه و زمین و باغ و... داشتیم ،
دختر بچه ای معمولی بودم ؛ اما برادر بزرگم (یوسف) خیلی #باغیرت بود و خیلی به #دین علاقه داشت دوست داشت همیشه لباسای #بلند و #گشاد بپوشم...
10 سالم بود منو #تشویق کرد که قرآن یاد بگیرم به همین خاطر در 10 سالگی قرآن #ختم کردم... خونه با وجود اون شلوغ بود همه شاد بودیم گاهگاهی ما رو بیرون میبرد؛ برادرم #یوسف با اخلاق و زیبا و #ورزشکار بود...
تا 11 سالگی نمیدانستم #غم و #درد و #رنج چیست تا اینکه فهمیدم برادرم #بدترین نوع #سرطان استخوان را داره... رنج و دردش رو میدیدم وقتی بخاطر #شیمی_درمانی موهاش رو تراشید بهش گفتم از نظر من هنوز خوشکلی هیچ تغییری نکردی گفت برو تو اتاق دروغ نگو...
یک ماه بعد از #بیماری برادرم از یک پله افتادم تو حیاط پام تیر میکشید دو سه بار گفتم بیاید کمک ولی مهمان داشتیم هیچکس صدایم رو نشنید و خودم کشان کشان از چند پله بالا رفتم برادرا و مادرم اومدن و گفتن کوفته شده و خلاصه رفتم دکتر گفتند پاش #شکسته در زانوش هم #کیست استخوان داره باید #جراحی بشه...
عمل جراحی کردم و با برادرم شوخی میکردم ؛ میگفتم ببین من چقدر دوستت دارم تو یکم مریض شدی منم مریض شدم...
بعد دو سه ماه با پای خودم راه میرفتم که یک روز تو آشپزخونه کار میکردم دیدم پام یه صدایی داد رفتم دکتر گفت پات مجددا شکسته برو تهران اونجا بهتر عملت میکنن و باید #پیوند استخوان بزنی چون #کیست استخوان داری...
رفتم تهران عمل کردم دردهای زیادی میکشیدم پدر و مادرم فقط #اشک میریختن از برادرم دور بودن و من هم که مریض بودم ؛ برادرم همیشه میگفت خدایا بخاطر بزرگیت آسیه خوب بشه من اشکالی نداره.. بعد از چند ماه حالم کاملا خوب شد اما برادرم حالش روز به روز بدتر میشد و درد کشیدناش رو میدیدم ؛ بچه بودم و نمیدانستم که #سرطان یک بیماری #کشنده ست به قدری برادرم رو دوست داشتم که همیشه میگفتم اونو از پدر و مادرم بیشتر دوست دارم اصلا به مرگش فکر نمیکردم؛ در اون مدت دو برادر کوچکم عبدالرحمان و عبدالجبار تازه وارد دین شده بودند...
بعد از یک سال ناراحتی و سختی برادرم یوسف #وفات یافت و من معنی #مرگ رو فهمیدم معنی #غم ، #دوری عزیز و..
با وفات برادرم خانواده ما سختی بزرگی رو #تحمل کرد.. پدرم نتوانست چندین سال کار کنه و همین سبب شد پدرم #ورشکست بشه و #مستاجر بشیم مادرم مریض شد و همه خانواده به نوعی به هم ریخت
دو ماه بعد از فوت داداشم یک روز تو خونه یهو پام تیر کشید به مادرم گفتم دوباره عصاهام رو بیار من نمیتونم راه برم رفتم تهران که گفتن این دختر بر اثر شُک و غم که بچه بوده کیستش تبدیل به #تومور شده و #سرطان داره باید #جراحی بشه...
بازم عمل جراحی کردم دیگه نمیتونستم مدرسه برم عصا داشتم و
خونوادهم روز به روز بیشتر به مسائل دینی آشنا میشدن و منم #محبت دین الله کم کم در وجودم رخنه کرده بود ذکر و عباداتم به جا بود.. مطالعه تفسیر و حدیث میکردم #چادر میپوشیدم #با_حجاب بودم به مهمونی های #مختلط نمیرفتم و اگر هم میرفتم تنهایی در اتاقی مینشستم و همیشه میگفتن که پسرخاله و... مثل برادرات هستن ؛ خاله هام و عمه و بقیه اقوام همیشه به نوعی منو #دل_مرده میدونستن میگفتن این کارای تو برای #پیرزن هاست و الان که جوونی از زندگی لذت ببر...
اوایل خیلی اذیت میشدم اقوام میگفتن #حاجی_خانم و #مسخره میکردن ؛ اما تنها چیزی که به من #آرامش میداد حرف زدن با #الله بود قلبم فقط با یاد الله آرام و شاد میشد محبت الله و دینش در #قلب و #روحم رسوخ کرده بود و روز به روز حال جسمیم بدتر میشد و دردهام بیشتر و هر دارویی که برای سرطان به کار میرفت امتحان میکردم... گیاهی خوراکی داروهایی بسیار ناخوشایند و تلخ اما راضی بودم چون محبت الله رو در قلبم داشتم قرآن و تفسیر و حدیث میخواندم...
به یادگیری #تجوید علاقه داشتم تا اینکه رسیدم به چهارده سالگی و گفتند باید #شیمی_درمانی بکنی... بعد اولین جلسه خودم رو زدم به خوب بودن و میگفتم من مثل #شیر قوی هستم و این چیزا در من اثری نداره...
✨ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
#همسفر_دردها♥️....
#قسمت_اول🍀
🌺بِسمِاللهِ الرَّحمنِالرَّحیم🌺
الحمدلله رب العالمین الصلاه و السلام علی رسول الله و علی آله و صحبه و من والا اما بعد...
السلام علیکم و رحمت الله و برکاته
من #آسیه ۲۳ سال دارم... #سرگذشت زندگی خود را به #سمع شما بزرگواران میرسانم بلکه #امیدی باشد برای #ناامیدان....
در خانواده ای 7 نفره به دنیا آمدم الحمدلله پدر و مادرم اهل #نماز و #روزه بودند و آدمهای #ساده و #معمولی و چهار #برادر داشتم و فرزند آخر خانواده هستم ؛
خونه و مغازه و زمین و باغ و... داشتیم ،
دختر بچه ای معمولی بودم ؛ اما برادر بزرگم (یوسف) خیلی #باغیرت بود و خیلی به #دین علاقه داشت دوست داشت همیشه لباسای #بلند و #گشاد بپوشم...
10 سالم بود منو #تشویق کرد که قرآن یاد بگیرم به همین خاطر در 10 سالگی قرآن #ختم کردم... خونه با وجود اون شلوغ بود همه شاد بودیم گاهگاهی ما رو بیرون میبرد؛ برادرم #یوسف با اخلاق و زیبا و #ورزشکار بود...
تا 11 سالگی نمیدانستم #غم و #درد و #رنج چیست تا اینکه فهمیدم برادرم #بدترین نوع #سرطان استخوان را داره... رنج و دردش رو میدیدم وقتی بخاطر #شیمی_درمانی موهاش رو تراشید بهش گفتم از نظر من هنوز خوشکلی هیچ تغییری نکردی گفت برو تو اتاق دروغ نگو...
یک ماه بعد از #بیماری برادرم از یک پله افتادم تو حیاط پام تیر میکشید دو سه بار گفتم بیاید کمک ولی مهمان داشتیم هیچکس صدایم رو نشنید و خودم کشان کشان از چند پله بالا رفتم برادرا و مادرم اومدن و گفتن کوفته شده و خلاصه رفتم دکتر گفتند پاش #شکسته در زانوش هم #کیست استخوان داره باید #جراحی بشه...
عمل جراحی کردم و با برادرم شوخی میکردم ؛ میگفتم ببین من چقدر دوستت دارم تو یکم مریض شدی منم مریض شدم...
بعد دو سه ماه با پای خودم راه میرفتم که یک روز تو آشپزخونه کار میکردم دیدم پام یه صدایی داد رفتم دکتر گفت پات مجددا شکسته برو تهران اونجا بهتر عملت میکنن و باید #پیوند استخوان بزنی چون #کیست استخوان داری...
رفتم تهران عمل کردم دردهای زیادی میکشیدم پدر و مادرم فقط #اشک میریختن از برادرم دور بودن و من هم که مریض بودم ؛ برادرم همیشه میگفت خدایا بخاطر بزرگیت آسیه خوب بشه من اشکالی نداره.. بعد از چند ماه حالم کاملا خوب شد اما برادرم حالش روز به روز بدتر میشد و درد کشیدناش رو میدیدم ؛ بچه بودم و نمیدانستم که #سرطان یک بیماری #کشنده ست به قدری برادرم رو دوست داشتم که همیشه میگفتم اونو از پدر و مادرم بیشتر دوست دارم اصلا به مرگش فکر نمیکردم؛ در اون مدت دو برادر کوچکم عبدالرحمان و عبدالجبار تازه وارد دین شده بودند...
بعد از یک سال ناراحتی و سختی برادرم یوسف #وفات یافت و من معنی #مرگ رو فهمیدم معنی #غم ، #دوری عزیز و..
با وفات برادرم خانواده ما سختی بزرگی رو #تحمل کرد.. پدرم نتوانست چندین سال کار کنه و همین سبب شد پدرم #ورشکست بشه و #مستاجر بشیم مادرم مریض شد و همه خانواده به نوعی به هم ریخت
دو ماه بعد از فوت داداشم یک روز تو خونه یهو پام تیر کشید به مادرم گفتم دوباره عصاهام رو بیار من نمیتونم راه برم رفتم تهران که گفتن این دختر بر اثر شُک و غم که بچه بوده کیستش تبدیل به #تومور شده و #سرطان داره باید #جراحی بشه...
بازم عمل جراحی کردم دیگه نمیتونستم مدرسه برم عصا داشتم و
خونوادهم روز به روز بیشتر به مسائل دینی آشنا میشدن و منم #محبت دین الله کم کم در وجودم رخنه کرده بود ذکر و عباداتم به جا بود.. مطالعه تفسیر و حدیث میکردم #چادر میپوشیدم #با_حجاب بودم به مهمونی های #مختلط نمیرفتم و اگر هم میرفتم تنهایی در اتاقی مینشستم و همیشه میگفتن که پسرخاله و... مثل برادرات هستن ؛ خاله هام و عمه و بقیه اقوام همیشه به نوعی منو #دل_مرده میدونستن میگفتن این کارای تو برای #پیرزن هاست و الان که جوونی از زندگی لذت ببر...
اوایل خیلی اذیت میشدم اقوام میگفتن #حاجی_خانم و #مسخره میکردن ؛ اما تنها چیزی که به من #آرامش میداد حرف زدن با #الله بود قلبم فقط با یاد الله آرام و شاد میشد محبت الله و دینش در #قلب و #روحم رسوخ کرده بود و روز به روز حال جسمیم بدتر میشد و دردهام بیشتر و هر دارویی که برای سرطان به کار میرفت امتحان میکردم... گیاهی خوراکی داروهایی بسیار ناخوشایند و تلخ اما راضی بودم چون محبت الله رو در قلبم داشتم قرآن و تفسیر و حدیث میخواندم...
به یادگیری #تجوید علاقه داشتم تا اینکه رسیدم به چهارده سالگی و گفتند باید #شیمی_درمانی بکنی... بعد اولین جلسه خودم رو زدم به خوب بودن و میگفتم من مثل #شیر قوی هستم و این چیزا در من اثری نداره...
✨ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
💥 #تنهایی؟✌️🏼 #نه_الله_با_من_است... #قسمت_چهل_هشتم 😊بله برادرم #ازدواج کرد با یکی مثل خودش #باحیا و #نجیب لباس سفید و زیر چادرش و #نقاب سفید... 🌸🍃 #زن_داداشم دنیای منو نورانی کرد و هر چی به مشکلات گذشته م نگاه میکردم فقط #امید میدیدم از خوشحالی…
💥 #تنهایی؟👋🏼 #نه_الله_با_من_است...
#قسمت_چهل_نهم
✍🏼تصمیم داشتیم 6 مهر امسال بریم #عربستان سعودی... برادرم قرار بود یه مراسم خداحافظی بگیره گفت 1 مهر میگیریم چند روزی مونده بود به یک مهر برادرم نظرش عوض شده که بجای مراسم خداحافظی یه #عقیقه برای خودمون بگیرم من از این موضوع خیلی #خوشحال بودم به خانوادم گفتم اونام بخاطر من چیزی نگفتن من با اجازه خانوادم میرفتم اونا از همه چی #خبر داشتن...
😔اون روز حالم خراب شد مدتی بود #مریض میشدم #دکتر برام نمونه برداری و #آزمایش نوشته بودن اما بخاطر #ذوق و #اشتیاق #سفر یادم رفته بود انجام بدم...
رفتم #آزمایش اونجا یه برادر دینیم کار میکنه وقتی آزمایش دید رنگ به چهرش نموند پرسیدم چه مشکلی دارم؟ و نگرانم کرد ازش خواهش کردم که چه آزمایشیه....
خلاصه با #نگرانی و #دلتنگی برگشتم خونه فقط دلم میخواست پیش مامان و بابام باشم کنارشون بغلشون سعی خودمو کردم اصلا به روی خودم نیارم اذان ظهر رو میگفت #قلب من داشت می لرزید که اگر جواب آزمایش چیزی ازش میترسم باشه و...
😔من چی دارم با چه #اعمالی برم پیش #الله خدایا خودت بهم #رحم کن وقتی #نگاه کردم پدر و مادرم بیخیال دارن وسایل سفر رو آماده میکنن واقعا حالم بد میشد خدایا یعنی اونا از #مرگ نمیترسن یعنی تا حالا بهش فکر کردن؟
روزی قبل از مراسم بیشتر از همیشه به خانوادم #نگاه میکردم و کاراشون رو میدیدم بیشتر همیشه بهشون #فکر میکردم روز #مراسم بود قرار بود عصر برم جواب آزمایش رو بگیرم اما نه دلم میخواست برم نه میتونستم برم چون مراسم واسه شب بود لباس هامو پوشیدم رفتم جلو #آینه روسریم رو درست کنم بابام گفت #روژین دخترم بیام تو..؟ گفتم بیا بابا جونم تو چشمای سرخش معلوم بود گریه کرده پدرم 42 سال بود اما همیشه مثل یه مرد 24 ساله بود اما اون روز تو اتاق من خیلی بیشتر از سنش بنظر میرسید با دیدن چشمای پدرم نتونستم جلودار خودم بشم مثل همیشه با #سکوت و #لبخندی_تلخ اشکای منم اومد بابام منو تو بغلش گرفته بود #گریه نکن نور چشامم گریه نکن من دوست دارم بری #خواهرت رو برگردونی وقتی خواهرت رفت نه تنها پشتم شکست بلکه دیدم ذره ذره شدن مادرت رو تنهایی های تو و لبخندهای سردت...
😭یکم اروم شدیم از پدرم #حلالیت خواستم که این همه سال اذیتشون کردم مقابلشون ایستادم بابام گفت میدونی واسه چی اومدم اینجا...؟ گفت: وقتی #مسلمان شدی خیلی از این بابت #خوشحال نشدم چون فکر میکردم خیلی طول نمیکشه و این باعث میشه بقیه تصمیمات بزرگ رو بگیری بعد پشیمون بشی و از آینده ت #ترس داشتم اما بعد از یک سال من #افتخار کردم که دو تا دخترانم مسلمانن همیشه به اسمت به #چادرت و حتی به #نقابت #افتخار کردم و میکنم چون من رو #سرافکنده نکردی دخترم...
😭حرفای بابام منو به دنیای دیگری برد #اشکام اجازه نمیداد حتی جواب بابامو بدم فقط بی وقفه گریه میکردم من که #شرم داشتم حتی در تنهایی هام که اینا پدر و مادر من باشن اونا به من #افتخار میکردن... دلم نمیخواست از بغل بابام بیام بیرون دلم نمیخواست اشکام خشک بشن دلم میخواست دستام رو بلند کنم برای #هدایتشون #دعا کنم همون دعا کردنی که وجود #الله رو روشن کرد برام......
#ادامه_دارد_انشاءالله...
@admmmj123
#قسمت_چهل_نهم
✍🏼تصمیم داشتیم 6 مهر امسال بریم #عربستان سعودی... برادرم قرار بود یه مراسم خداحافظی بگیره گفت 1 مهر میگیریم چند روزی مونده بود به یک مهر برادرم نظرش عوض شده که بجای مراسم خداحافظی یه #عقیقه برای خودمون بگیرم من از این موضوع خیلی #خوشحال بودم به خانوادم گفتم اونام بخاطر من چیزی نگفتن من با اجازه خانوادم میرفتم اونا از همه چی #خبر داشتن...
😔اون روز حالم خراب شد مدتی بود #مریض میشدم #دکتر برام نمونه برداری و #آزمایش نوشته بودن اما بخاطر #ذوق و #اشتیاق #سفر یادم رفته بود انجام بدم...
رفتم #آزمایش اونجا یه برادر دینیم کار میکنه وقتی آزمایش دید رنگ به چهرش نموند پرسیدم چه مشکلی دارم؟ و نگرانم کرد ازش خواهش کردم که چه آزمایشیه....
خلاصه با #نگرانی و #دلتنگی برگشتم خونه فقط دلم میخواست پیش مامان و بابام باشم کنارشون بغلشون سعی خودمو کردم اصلا به روی خودم نیارم اذان ظهر رو میگفت #قلب من داشت می لرزید که اگر جواب آزمایش چیزی ازش میترسم باشه و...
😔من چی دارم با چه #اعمالی برم پیش #الله خدایا خودت بهم #رحم کن وقتی #نگاه کردم پدر و مادرم بیخیال دارن وسایل سفر رو آماده میکنن واقعا حالم بد میشد خدایا یعنی اونا از #مرگ نمیترسن یعنی تا حالا بهش فکر کردن؟
روزی قبل از مراسم بیشتر از همیشه به خانوادم #نگاه میکردم و کاراشون رو میدیدم بیشتر همیشه بهشون #فکر میکردم روز #مراسم بود قرار بود عصر برم جواب آزمایش رو بگیرم اما نه دلم میخواست برم نه میتونستم برم چون مراسم واسه شب بود لباس هامو پوشیدم رفتم جلو #آینه روسریم رو درست کنم بابام گفت #روژین دخترم بیام تو..؟ گفتم بیا بابا جونم تو چشمای سرخش معلوم بود گریه کرده پدرم 42 سال بود اما همیشه مثل یه مرد 24 ساله بود اما اون روز تو اتاق من خیلی بیشتر از سنش بنظر میرسید با دیدن چشمای پدرم نتونستم جلودار خودم بشم مثل همیشه با #سکوت و #لبخندی_تلخ اشکای منم اومد بابام منو تو بغلش گرفته بود #گریه نکن نور چشامم گریه نکن من دوست دارم بری #خواهرت رو برگردونی وقتی خواهرت رفت نه تنها پشتم شکست بلکه دیدم ذره ذره شدن مادرت رو تنهایی های تو و لبخندهای سردت...
😭یکم اروم شدیم از پدرم #حلالیت خواستم که این همه سال اذیتشون کردم مقابلشون ایستادم بابام گفت میدونی واسه چی اومدم اینجا...؟ گفت: وقتی #مسلمان شدی خیلی از این بابت #خوشحال نشدم چون فکر میکردم خیلی طول نمیکشه و این باعث میشه بقیه تصمیمات بزرگ رو بگیری بعد پشیمون بشی و از آینده ت #ترس داشتم اما بعد از یک سال من #افتخار کردم که دو تا دخترانم مسلمانن همیشه به اسمت به #چادرت و حتی به #نقابت #افتخار کردم و میکنم چون من رو #سرافکنده نکردی دخترم...
😭حرفای بابام منو به دنیای دیگری برد #اشکام اجازه نمیداد حتی جواب بابامو بدم فقط بی وقفه گریه میکردم من که #شرم داشتم حتی در تنهایی هام که اینا پدر و مادر من باشن اونا به من #افتخار میکردن... دلم نمیخواست از بغل بابام بیام بیرون دلم نمیخواست اشکام خشک بشن دلم میخواست دستام رو بلند کنم برای #هدایتشون #دعا کنم همون دعا کردنی که وجود #الله رو روشن کرد برام......
#ادامه_دارد_انشاءالله...
@admmmj123
Forwarded from - صــدقــــة الجــار یــہ💭
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM