👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.52K subscribers
1.86K photos
1.12K videos
37 files
726 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
نها دختری از تبار بی کسی: قسمت_هفدهم: براشون مهم نبود چی به سرم میاد یا چه حالی دارم عروسی تموم شد همه من تو اون روستا جا گذاشتن برادرام خواهر گلم مهنا وای عزیزانم انگار برای ابد از دستشون دادم... شب بود قرار شد من با داماد توی اتاقی که برامون حاضر کردن…
🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_هجدهم

🌸🍃گفتم شوهرم رفته پس کیه #ترسیدم با #وحشت چشمام رو باز کردم سبحان الله... #پدر_شوهرم اومده بود زیر لحاف جایی که شوهرم میخوابید😳 خواستم #جیغ بزنم گفت نترس منم؛ فوری خودم رو زیر لحاف بیرون کشیدم روسری سرم کردم و اومدم بیرون مدتی این کارهاش ادامه پیدا کرد تا یه روز بازم تنها تو خونه بودم اومد منو گرفت به دیگه مطمئن شدم از این قصدها داره باهاش دعوا کردم وقتی حرف زد گفت عاشقت شدم دوست دارم بزار باهات باشم.... 😭سبحان الله یا الله یه پدر با دختر خودش گفت نمیزارم کسی بفهمه تمام ثروتم رو بهت میدم... اومد جلوتر بازم اذیتم کنه منم با هر دو دستم یقه اش گرفتم پرتش کردم عقب گفتم از خدا بترس #نکبت تو پدر منی چی میگی؟ حرفهای زشت و ناپسند بهم میگفت مادرشوهرم اومد خونه اون لحظه از دستش نجات پیدا کردم دیگه جرئت تنها موندن توی اون خونه رو نداشتم...بازم به شوهرم گفتم ولی هیچ غیرتی نداشت همه چی رو بهش گفتم گفت اون داره #امتحانت میکنه ولی میدونستم داره توجیهش میکنه... دواران بادرای سختی داشتم اونم با اون همه کار و بدبختی پدرشوهرم بهش اضافه شد خدایا چکار کنم؟!؟ فقط میتونستم دعا کنم مثل قبل نمتونستم نمازهایم رو بخونم چون #غسل نماز نداشتم اونا نمیگذاشتن برم حمام منم سواد دینی هم نداشتم که در موقع ضروری تیمم کنم درد #بی_نمازی جدا و دردهای دیگم جدا... دو هفته ای گذشت بازم تنها تو خونه منوندم پدرشوهر شیطانم بازم سراغم اومد از تو اتاقم دیدم تمام درها رو بست فهمیدم قصدی داره منم فورا چندا پُشتی رو پشت در اتاقم گذاشتم خودم رو هم به در چسپوندم که نیاد تو اومد در زد هر چی صدام زد جواب ندادم تا اذان مغرب که مادرشوهرم اومد با شوهرم با هم بودن... گفتن نها کجاست؟ گفت تو اتاق خوابیده رو به شوهرم کرد گفت چند بار بهش گفتم برام یه کم آب یا چایی بیاره حتی آدم حسابم نکرد و جوابم رو نداد... شوهرم اومد تو اتاقم گفت راست میگه؟ پدرش گفت یعنی من #دروغ میگم دستش رو روی گلوم گذاشت به سر و صورتم زد به زور خودم رو زیر دستش نجات دادم💔 ، مادرشوهر و پدرشوهرم هردوتاشون نگاهم میکردن حتی به طفل معصومی که تو شکم داشتم رحم نمیکردن با مشت و لگد تا توانست منو زد منم گریه میکردم ازش خواهش میکردم ولی نمیشید اخرش خسته شد ولم کرد.... 😭اون لحظه از خدا خواستم بچه تو شکمم بمیره ولی خدا نخواست موند چند ماهی گذشت نزدیک زایمانم بود دیگه با خودم گفتم پدرشوهرم بی خیالم شد دیگه پا به ماهم ولی اشتباه کردم... یه روز دیگه تو خونه تنها بودم که اومد خونه من خواب بودم عصر بود صدای در اتاقم اومد بیدار شدم بلند شدم بازم پدرشوهر ملعونم بود اومد جلو سلام کردم گفتم الان براتون چایی میارم گفت نمیخوام هیچی نمیخورم اومد جلو گفتم وای غذام رو اجاقه برم ببینم نسوخته ؛ گفت نه نترس نمیسوزه میدونست میخوام از دستش در برم روسریم رو کشید از سرم انداخت گفت این چیه حیف این موی قشنگ نیست قایمش کردی... 😔گفتم نه پدر اینجوری بهتره خواست بازم اذیتم کنه جیغ زدم هوار کردم اما کسی نبود صدام رو بشنوه ازش خواهش کردم گفتم تورو خدا بابا بخاطر نوه ت که تو شکممه... ولی هیچی براش مهم نبود ولی ایمان داشتم الله میشنوه کمکم میکنه به بچه ام ضربه رسید درد عجیبی پیدا کرد خیلی سخت بود لباس رو پاره پاره کرد داد زدم گفتم پدر تورو خدا بچه ام مُرد ولم کن تو پدر منی مگه یه پدر میتونه با دخترخودش رابطه داشته... 😭ولی هیچی نمیشنید شیطان تمام وجودش رو گرفته بود استغفرالله خدایا از این گناه بزرگ... همون لحظه الله رو صدا زدم یا الله کمکم کن یا الله کمکم کن همون لحظه قدرت عجیبی پیدا کردم با تمام قدرت پرتش کردم بلند شد حرفهای ناپسندی بهم گفت رفت بیرون از اتاقم و به هدف نحسش نرسید.... میدونستم کار الله بود نجات پیدا کردم زدم زیر گریه و انقدر موهام رو کشیدم و خودم رو میزدم که از خودم #نفرت داشتم نفسم بالا نمیاومد انقدرگریه کرده بودم ، هر بار پدرم رو #نفرین میکردم که منو این خونه اسیر کرد تمام بدنم درد میکرد و از درد شکم به خودم میپیچیدم

#ادامه‌ دارد ان‌شاءالله


@admmmj123
🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_سی_و_یکم

🌸🍃همسایه مون بهمون قرآن یاد میدادن خدا اجر خیرشون دهد اون دوتا #خواهری_دینیم بهم قرآن را دقیق یاد دادن خیلی دوستشون داشتم اولین کسانی بودن از توحید برایم حرف زدن... روزهای قشنگی بود یک جلد قرآن زیبا که از عربستان براشون آورده بودن بهم هدیه دادن😍 اون اولین قرآنی بود که تونستم علنی تو خونه بزارم... شوهرم از اون آدمهایی بود که از مشکلات زندگی میترسید همیشه اصرار داشت برم پیش #جادوگر یا #دعانویس ولی بعدها دید جوابش رو نمیدم گفت برو پیش فلان شیخ منم گفتم باشه... ولی به #دروغ گفتم رفتم گفته توی خونه قرآن بزارید قرآن زیاد بخوانید؛ خیلی دوست داشتم هدایت بشه حتی بخاطر بچه هام باشه خیلی براش تلاش کردم و دعا کردم... 😔شوهرم وخانوادهاش که به خوشی دنیا دلبسته بودن داشت به بچه هام سرایت میکرد و کرده بود تبسم پانزده سال داشت به رفتار عمه و دختر عمه اش یا بیقه فامیل های خودم پدرش تیپ لباس های عج وجق روش تاثیر گذاشته بود و لباس های تنگ و کوتاه دوست داشت اونها بهش میگفتن باکلاس و #خوش_تیپ و امروزی من بعضی وقتها مانع بعضی لباس های تبسم میشدم اما عمه اش فورا صداش در میومد تو که بچه شهری چرا انقدر امُل بی کلاسی دنیا دیگه عوض شده دست از سرش بردار بزار این دو روز دنیا رو لذت ببره...هرچی حرف میزدم اون یه جواب دیگه داشت حتی بعضی وقتها منکر الله میشد؛ وقتی ازخودش تعریف میکرد میگفت ما هممون با هم میشینیم مشروب میخوریم خیلی وقتهام سیگار میکشید تلاش میکردم که بهش بگم گناهه ولی به خدا دوست نداشت اصلا بشنوه یا باور کنه میخواستن تبسم رو مثل خودشون بار بیارن ولی من سد راهشون بودم نمیگذاشتم خیلیم به تبسم سخت نمیگرفتم؛ همه چی رو به آرومی بهش حالی می کردم.روزها گذشت همسایه عزیزم که بهمون قرآن میگفتن از اونجا رفتن خیلی براشون ناراحت شدم دوستای عزیزم کنارم نبودن خیلی دلتنگشون بودم احتیاج داشتم سوالاتی که تو ذهنم بود دباره دین ازشون بپرسم شب و روز دعا می کردم الله متعال راه حق را بهم نشون بده... واقعیتش مونده بودم کدام فرقه راهش حقه که رسول اللهﷺ فرموده بودن دین اسلام به هفتاد و سه فرقه تقسیم میشن و یک فرقه انها به بهشت راه پیدا میکند همیشه دعا میکردم خدا من در اون فرقه قرار بده و آشنا کنه... خییلی دوست داشتم با خواهر و برادرهای دینیم در ارتباط باشم ولی من که نمیتونستم بدون اجازه از خونه بیرون برم یا کلاسهای قرآن و مسجد برم به سرم زد که #تلگرام نصب کردم و برادرم وحید چندتا کانال و گروه دینی برام فرستاد تو گروهای زیادی سرکشیدم و تحیق زیاد میکردم؛ بعضی وقتها تو گروه می.نشستم پای مناظره و خیلی وقت ها باهشون دعوا میکردم...خیلی رو مخشون راه میرفتم بلاکم میکردن چون از حرف همدیگه درست حالی نمی.شدیم البته امیداوارم اونایی که با حرفهام اذیتشون کردم منو #عفو کنن... یه روز تو گروه خیلی کمکم کردن گفتم من نمتونم حجاب کنم خانواده شوهرم آبروم رو میبرن اذیتم میکنن گفتن خواهرم پیش الله اونها میان از گناه تو دفاع کنن؟ تورو از دوزخ نجات میدن؟ تمام بدنم لرزید شد.. #ماه_مبارک_رمضان نزدیک بود من یه مریضی گرفته بودم که فقط سرفه میکردم نفسم بالا نمیاومد یعنی حتی چند قدم پیاده روی کنم نگران بودم که چطور امسال روزه نگیرم؟سبحان الله اگه دستگاه اکسیژن ازم دور میشد خفه میشدم یا ۵ دقیقه یه بار باید اب میخوردم تا گلوم خشک نشه غمم شده بود اینکه ماه رمضان چکار کنم؟ ماه رمضان رسید اولین شبش بیدار شدم برای سحری انقدر سرفه کردم داشتم خفه میشدم و شیطان گولم زد گفتم مریضم نمیتوانم با ناراحتی خوابیدم فرداش مردم رو میدیم روزه بودن و من نگرفتم خیلی ناراحت شدم به آسمون نگاه کردم گفتم خدایا یعنی من لایق عبادت تو نیستم؟ که این ماه پر برکت من #محروم کردی؟ شفا دست توست خودت آگاهی دکتر نمونده نرم و دکتری نبود دردم رو تشخیص بده ولی خودت شفام بده من را لایق عبادتت بدان اون روز تصمیم گرفتم فرادش روزه بگیرم با ایمانی که به الله داشتم میدونستم خودش کمکم میکنه فرداش روزه رو گرفتم سرفه میکردم ولی نه مثل روزهای پیش به الله قسم پس از چند روز روزه گرفتن مریضیم شفا پیدا کردم الله سبحان درحقم بازم لطف کرد،هر کس منو میدید میگفت نها خانم چطور خوب شدی؟بخدا اصلا فکر نمیکردیم زنده بمونی؛ با خوشحالی و غرور میگفتم #الله_شفایم_داد فقط اون #نجات_دهنده بنده هاش است☺️

#ادامه‌دارد‌ان‌‌شاءالله

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
🦋 ‍ #نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_سی_و_نهم 🌸🍃چند روز گذشت مامانم دنبال نامزدی حامد بود منم فقط کارم شده بود گریه و دلتنگی بچه هام تا یه شب یکی در زد دلم یهویی ریخت پایین درو باز کردن خود نامردش بود...گفتم حق نداره بیاد تو ازش نفرت وحشتناکی داشتم با کمی…
🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_چهلم

🌸🍃چون من دروغگو به حساب میومدم باز مثل قبل نظر من اصلا براشون مهم نبود.. شب با خانواده شوهرم قرار گذاشتن بیان دنبالم زنگ در رو زدن اومدن تو هر کدومشون رو میدیدم بیشتر نفرت پیدا میکردم البته به غیر از جاریم ندا... شروع کرد میگفت من مخالف نماز و قرآن خوندنش نیستم ولی اون شب و روز تو اتاق دیگه خودش رو قایم میکنه نماز و قرآن میخونه وقتی از سر کار میام خونه درهم برهم حتی یه لقمه غذا حاضر نمیکنه زندگیش رو از دست داده خلاصه هرچی میخواست باب دلش بود میگفت...بازم هیچکس صدای منو نمیشنید شایدم حکمتی توش بود... به زور گفتن باید برگردی سر زندگیت رفتم تواتاق دیگه مادرم و ندا و تبسم و محمد اومدن دنبالم ندا گفت توروخدا نها برگرد گفتم ندا تو میدونی اون #ملعون #دروغ میگه... ندا گفت میدونم به خدا تو بیا بریم همه چی رو برات میگم محمد هم گریه میکرد گفت بابام تو خونه قسم خورده اگه امشب بر نگردی یا تو رو یا دایی حمید یا دایی حامد رو با چاقو می کُشه... واییی مامانم دیوانه شد اومد جلو گفت به خدا #قسم نری سرزندگیت #حلالت نمیکنم همینجا جلوی چشمت خودمو آتیش میزنم بازم با گریه کردنام تمنا کردنم ولی کسی صدام رو نمیشنید مامانم میگفت میخوای بخاطر کارهای اشتباه تو حمید یا حامد رو از دست بدم قسم به الله یکیشون یه مو از سرشون کم بشه خودمو جلو چشمت آتیش میزنم... گفتم مامان خودم رو میکُشم برگردم پیش اون لعنتی اما مامانم هیچی نمیشنید رفت به پدرشوهرم گفت الان نها میاد با هم برید ولی خودت مواظبشون باش پدرشوهرم گفت ما به شرطی نها رو باخودمون میبریم چادر رو ازش بگیرید و ٳلا حق نداره برگرده سبحان الله داشتن برای همیشه نابودم میکردن دنیا رو ازم گرفتن حتی به قیامتمم رحم نمیکردن چادرم رو کە تو دستم صفت گرفتە بودم مامانم به زور میخواست ازم بگیره چادرمو مثل بچه ها بغلش کردم خودمو زمین انداختم گفتم نمیدم نمیزارم کسی خشنودی الله رو ازم بگیره مادرم با چنگ کردن رو صورت خودش با عصبانیت گفت نها خانم میخوای پسرام رو به کشتن بدی هاا؟ میخوای بخاطر یه تکه پارچه بچه هام رو ازم بگیری؟ 😭از شدت گریه و زاری داشت قلبم از جا کنده میشد گفتم مامان تورو خدا چادرم محافظ ایمان و ناموسمه چرا بهم رحم نمیکنید چرا تا این حد بهم ظلم میکنید همه چیو ازم بگیرید جونم رو بگیرید ولی چادرم رو نە چادرم رو محکم بغل کرده بودم که ازم نگیرن انگار جگر_گوشەم بود... ندا اومد جلو گریه میکرد گفت نها خواهش میکنم امشب رو بیخیال چادرت بشو بزار آب از آسیاب بیفته بعد بازم چادرت رو بهت پس میدن منم گفتم نه نمیخوام ندا گفت به همون الله قسمت میدم که تو براش جونت رو فدا میکنی چادر رو به مامانت بده منم دستم رو رو سینه ندا گذاشتم هولش دادم عقب گفتم ندا چرا به اسم الله قسم دادی؟ چرا این کارو کردی هیچ وقت نمیبخشمت گفت باشه نبخش فقط امشب بیخیال شو چادرم رو ازم گرفتن.. 💔دلم تکه تکه شد به الله قسم انگار جگر گوشەم رو ازم گرفتن داشتم میمردم.. 😔اون شب منو با زور و گریه و زاری بردن خونه ،تبسم و محمد فقط گریه میکردن تبسم میفهمید من از خوف خدا گریه میکنم ولی محمد فقط فکر میکرد بخاطر چادرم گریه میکنم

#ادامه‌دارد‌ان‌شاءالله

@admmmj123
خیلے گلےداداشے!!! خواهر دوست داشتنے خودمے!!! خواهرے ... داداشے ..

#قديم ها #برادري حرمت داشت.. به محض ديدن يا گفتن ، طرف را به خلوت #خواهري راه نمي دادند.🍂

. (هنوز مي نويسد سلام. مي گويد سلام داداشي خوبي عزيزم؟ ..خوبم تو خوبي گلكم )🙄😕

و هر دو چه ناشيانه مي دانند #دروغ است اين الفاظ...
.
حتي دوست ، با #سالها ديدن و گفتن و شنيدن انتخاب ميشد ،نه ، مثل انتخاب هاي الان از روي نياز !!🍁

تا تاييد دوستي براي يك نفر مي فرستي ...خصوصي و با نوشته اي #طلبكارانه و به نظر من توهين اميز پيام مي گذارد: ( شماره ي من ........ زنگ بزن

ايا من به عنوان يك دختر اينگونه به او معرفي شده ام كه او اجازه ي اين كار را به خود ميدهد؟

ايا جامعه به او اجازه ي چنين طرز فكري ميدهد؟

هنوز بين من و #برادرم حجاب شرم و #حيايي هست... ولي برادر مجازي را اينقدر "داداشي
#دادشي "گفته شده كه براي #خواهر مجازي اش هيچ حرمتي قايل نيست... .

این کلمات حرمت دارن‌

میگن جایی که تو باشی با #نامحرم،نفر سوم #شیطان است ...!

.حواست هست؟ گفتم نامحرم، با این کلمه ظاهرا آشنا نیستیم ، یا شاید هم طبق معمول گول زدن خودمون ؟؟؟😔

بعضی از ما مسلمانان،خودمان را زده ایم به آن راه🚶‍♂

که ما مطهریم از گناه و ما و چه به این حرفا ؟ "چرا دقت نمیکنیم که به صرف گفتن کلمه " برادر "یا" خواهر "کسی برادر یا خواهر دیگری نشده ... و حق صمیمی شدن را ندارد، چه زن چه مرد

#صمیمیت #محرمیت نمی آورد

#چت محرمیت #نمیاورد

#مواظب شکلک رد و بدل کردن بین نامحرمان

و خطاب زدنها و #خخخخخ فرستادن های بی جایمان باشیم!

این را بخاطر داشته باشیم که: "ایمان و حیا قرین یکدیگرند اگر یکی رفت دیگری هم خواهد رفت"

مراقب #ایمانمان و ایمان کسانی که #دوستشان داریم باشیم!💔

شب تون مملو از آرامش ❤️

کانال های مرتبط به ما👇
@admmmj123
  ➦ @gomalat_nab8
@DOST34
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_بیست_و_پنجم ✍🏼زندگی به روال گذشته برگشت وسایل ها رو برای به #دنیا اومدن کوچولومون آماده کردیم و کم کم داشت وقتش نزدیک میشد... مصطفی هم یه کار جدید پیدا کرد یه شب حالم خیلی بد شد نتونستم #شام بخورم مصطفی گفت بریم #دکتر اما…
❤️ #نسیم_هدایت

💌
#قسمت_بیست_و_ششم

😔باورم نمیشد که مصطفی رو گرفته باشن گفتم نه بابا این چه حرفیه مصطفی که کاره ای نیست تا بگیرنش
بیچاره الان میاد خونه...
😞جاریم چشماش رو درشت کرد و گفت بخدا راست میگم حتی دیدنش که دستبند به دستش زدن...
خدایا همه چیز دور سرم گیج میزفت اصلا دیگه متوجه نشدم چی داره میگه مصطفی رو اصلا چرا گرفتن ؟ گفتم کی ؟ کجا ؟ من باید برم....
ببینم راسته گفت بخدا
#دروغ نمیگم راسته #نگران نباش نشستم زمین و همش توی سر خودم میزدم...

😭ای خدا حالا چیکار کنم؟ رفتم توی حیاط و
#گریه میکردم #مادر_شوهرم گفت پسرم رو ازم گرفتی حالا خوب شد؟ حالا چیه داری گریه میکنی؟ باید قبل از این فکرش رو میکردی حالا جلوی من گریه نکن گریه ات #فایده نداره..
اصلا
#باورم نمیشد که این مادر شوهرمه چون ما همیشه باهم دیگه خیلی خوب بودیم همه #رابطه مون عالی بود با من بهترین رفتار رو میکرد
جاریم خیلی ناراحت شد هم به خاطر حال بدم و هم به خاطر حرفهای مادر مصطفی اینکه چرا من رو
#مقصر میدونست هیچ وقت نفهمیدم من مصطفی رو خیلی دوست دارم این چه حرفیه....
😔جاریم یه لیوان آب آورد و دستم داد و محدثه رو بغل کرد چون داشت گریه میکرد حالم خیلی بد بود...

با اون حال بدم زنگ زدم به مادرم
اونها هم
#جریان رو فهمیده بودن
مادرم داشت گریه میکرد گفتم مادر به داداشم بگو بیاد دنبالم گفت باشه عزیزم وسایل هات رو جمع کن توی این موقعیت بد فقط میتونستم به خانواده ام تکیه کنم...
#داداشم اومد دنبالم جاریم همه اش گریه میکرد ازش #خداحافظی کردم و از مادر شوهرم هم خداحافظی کردم اما جوابم رو نداد...
😞باهام مثل یه
#مجرم رفتار میکرد در حالی که من خودم #زخم خورده بودم

اما چون
#مادر مصطفی بود پس مادر من هم بود دلم نیومد ازش ناراحت بشم بهش #حق دادم چون ناراحت بود...
رفتم خونه پدرم همه اش گریه میکردم ، مادرم و خواهرم هم من رو همراهی میکردن پا به پای من گریه میکردن...
#صبح شد و با پدرم رفتم جلوی #زندان اما گفتن اینجا نیست کسایی که تا جرمشون ثابت نشه هیچی معلوم نبود با #ناامیدی هر چه تمام تر برگشتیم خونه...

😭همش گریه میکردم ساریه بعد از ظهرش اومد پیشم بغلم کرد و با هم گریه کردیم...
😔روز بعد هم بازم رفتم فصل
#زمستان بود هر روز میرفتم جلوی و دادگاه و زندان و همه جا
بعد از 3 هفته گوشیم زنگ خورد و جواب دادم یکی بود که فارسی حرف زد اما یک کلمه هم متوجه نشدم چون اعصابم خیلی
#داغون بود...
بعدش مصطفی حرف زد باورم نمیشد این بازم مصطفی منه گفت که حالم خوبه اما یکی بهم
#تهمت زده دست برندارید حتما هر روز برید و پیگیر ماجرا بشید
منم گفتم چشم... بخدا ولت نمیکنم حتما میرم تا خواستم حرف بزنم
#قطع شد....

✍🏼
#ادامه_دارد...

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_بیست_و_هفتم ✍🏼توی شرایط #سختی گیر کرده بودم خودمم نمیدونستم چیکار کنم آخه مصطفی رو چه به کارهای #خلاف هر شب #دعا میکردم که ماجرا روشن بشه.... #زمستان بود و سرما اما من به خودم #قول دادم تا مصطفی آزاد نشه نه کفش زمستانی میپوشم…
❤️ #نسیم_هدایت

💌
#قسمت_بیست_و_هشتم

✍🏼بلاخره بی گناهی
#مصطفی هم ثابت شد و بعد از چندین ماه سختی و #عذاب ، الله تعالی دعاهایم را استجابت کرد البته من در #دعا کردن بسیار #اسرار میکردم و میگفتم یا الله حتما این رو میخوام که بازم مصطفی رو بهم بر گردونی....
😊این دومین بار بود که مصطفی به من برمیگشت و
#لطف الله بود وقتی #قسم خوردم که والله #دروغ نمیگم و تو آزاد میشی خیلی خوشحال شد خیلی زیاد حتی #فریاد کشید و از خوشحالی گفت میرم خودم رو آماده میکنم تا برگردم پیشت والله خیلی دوست دارم خیلی دوست دارم خیلی دوست دارم...
☺️از خوشحالی گریه کردم و قطع کردم سرم رو گذاشتم بین دو دستم و
#گریه کردم و #سجده شکر کردم که یا الله این لطف تو بود که بی گناهیش ثابت شد...
🕛ساعت 12 شد اما پدرم هنوز بر نگشت قرار بود زود برگردن و مصطفی رو بیارن دلم
#بی_تاب شده بود اما بلاخره ساعت 2 ظهر بود که صدای زنگ اومد انقد #استرس گرفتم که نتونستم برم در رو باز کنم مادرم در رو باز کرد...
😍همه مصطفی رو بغل کردن و خوش آمد گفتن به جز من مادرم یه تنه بهم زد گفت برو جلو دیگه اما من از
#نگاه کردن به چهره نورانی مصطفی #چشم_عسلی خودم سیر نمیشدم آروم گفت #سلام_علیکم منم آروم جوابش دادم... و فقط نگاهش میکردم فقط تونستم بگم خوش آمدی البته اون هم به لطف مادرم که بهم تنه میزد...
😢گفت خیلی خیلی تغییر کردی خیلی
#لاغر و #چهره غم زده ای داری ولی فقط خندیدم و نگاهش کردم با خودم میگفتم چشمهای تو چی دارن که من از نگاه کردن بهش سیر نمیشم...
پدرم دستش رو گرفت و گفت بشین مصطفی جان بیا کنار خودم همون غذایی که دوست داری برات درست کردیم...
انقدر از مصطفی گفتم که یادم رفت که برادرش هم پشت سرش بود ولی از خوشحالی یادم رفت که اون هم هست وقتی نشستن دیدمش معذرت خواهی کردم و گفتم ببخشید ندیدمتون
چون با
#برادر_شوهر #نامحرم بودیم نتونستم برم پیش مصطفی بشینم همینکه میدونستم توی خونه نشسته #دلم آروم تر بود اما میخواستم ببینمش وقتی غذا خوردیم و یه استراحتی کرد گفت بلند شو بریم خونه پیش مادرم خودم رو آماده کردم و بسم الله گفتیم و رفتیم برادر شوهرم مارو رسوند...
تنها کسی که توی اون خانواده با همسرم موافق بود سر
#عقیده توحید ، وقتی رسیدیم دیدم جاریم خونه رو تمیز کرده بود و گرد گیری کرده بود و ملافه های روی وسایل رو برداشته بود الله ازش راضی باشه خیلی زحمت کشیده بودن با برادر شوهرم...
هیچ وقت یادم نمیره حتی در اون مدت برای محدثه هم عروسک خریده بودن
#مادر_شوهرم و مصطفی همدیگر و بغل کردن اما مصطفی دلش نمیومد مادرش رو ول کنه گفت مادر خیلی دلم برات تنگ شده بود مادر عطر تنت رو فراموش نکردم... هنوز مادر شوهرم #اشک خوشحالی ریخت و من رو هم بغل کرد و بوسید...انگار باز هم یه زندگی تازه به من داده شده بود
🏡رفتیم بالا خونه ی خودمون کلا یادم رفت از جاریم
#تشکر کنم در زدن خواهرم تازه #نامزد کرده بود نامزدش یک پسر خیلی گلی بود ، وقتی در رو باز کردن امجد و دوستش احمد (که هر دو بعدها شهید شدن به اذن الله) دو دوست جدا نشدنی بودن اومدن تو و نشستن با مصطفی حرف زدن هی میخندیدن و من فقط توی آشپزخانه به صداشوون گوش میکردم...
😊صدای خنده های چشم عسلی توی خونه پیچید بازهم صدای
#زندگی رو شنیدم....


✍🏼
#ادامه_دارد...
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_سی_و_پنجم 😔 #دوری مصطفی خیلی ضعیفم کرده بود حتی به گوش مصطفی هم رسیده بود ، همینکه شنیده بود به تلفن خونه زنگ زد گفت چی شده ؟ من اونجا نیستم چرا همه از حال بدت حرف میزنن؟ گفتم چیزی نیست فقط یکم #لاغر شدم اونم چون دارم #شیر میدم…
❤️ #نسیم_هدایت

💌
#قسمت_سی_و_ششم

😔تلفن رو قطع کرد و رفتم تو فکر ، مصطفی قبل رفتن شماره تلفن همون پایگاه رو توی یه دفتر نوشته بود ، یکشنبه زنگ زدم دوشنبه زنگ زدم اما گفتن هنوز هیچ کس از عملیات برنگشته،بعدا خودش بهتون زنگ میزنه،چهارشنبه شد و زنگ نزد اون روز خیلی کسل بودم خواب بدی دیدم ولی زیاد بهش فکر نکردم یک هفته بود که تلفن خونمون خود به خود قطع شده بود
اومدن که
#مشکل رو رفع کنن ساعت 10:30صبح بود که تلفن خونمون درست شد اما صداش بد میومد کسی هم زنگ میزد اصلا متوجه نمیشدیم چی میگفت
یه دفعه تلفن زنگ خورد
📞مادرم برداشت اصلا متوجه نشد که کیه منو صدا زد و گفت که همش میگه مصطفی،منم نمیدونم کیه نمیدونم چی میگه
همینکه من حرف زدم قطع کردن
#دلم ریخت گفتم برای مصطفی اتفاقی افتاده مادرم گفت نه بابا خدا نکنه اصلا شاید خود مصطفی باشه چون صدا بد بود من متوجه نشدم
😔امامن حرف مادرم رو
#باور نداشتم براش یه اتفاقی افتاده ومن نمیدونم چیه،هر چقدر دوباره به همون شماره تلفونی که مصطفی یادداشت کرده بود زنگ زدم جواب ندادن حالم خیلی #بد بود
اصلا نفهمیدم چطوری خودم رو آماده کردم فقط دویدم خودم رو رسوندم خونه ساریه دوستم تنها جایی که به ذهنم رسید آخه با خودم گفتم شاید تلفن خونمون خراب شده باشه ،رفتم خونشون سلام نکردم و فقط گفتم تلفون کجاست
ساریه هم نگران شد اینقد استرس داشتم نتونستم باهاش درست صحبت کنم و با هر ترس و لرزی بود زنگ زدم جواب دادن سلام نکردم گفتم مصطفی کجاست؟گفت تو کی هستی؟گفتم زنشم،گفت ما نباید با شما حرف بزنیم،گفتم کس دیگه نیست بهم بگید گفتش این خواسته مصطفی بوده به شما نگیم داد زدم گفتم بگو...
😔اونم شروع کرد به حرف زدن این کار رو کردیم و اون کار رو کردیم و کجا رفتیم هر چند اصلا متوجه نشدم چی میگه،گفتم مصطفی کجاست؟
گفت که هیچ کس از
#عملیات بر نگشته و مصطفی* #شهید شده*
😭نمیدونم چی شد
#افتادم زمین یادم نمیاد ساریه بعدها بهم گفت #سجده #شکرانه کردی امامن هیچی یادم نیست فقط یادم هست گفتم

😭
#انا_لله_و_انا_الیه_راجعون

😔💔با
#شهید شدن مصطفی من هم مردم، #جان دادم بلند شدم فقط قفسه سینه ام رو فشار میدادم و #گریه میکردم برام #آب آوردن اما نرفت پایین،چون مرده بودم..
😔یاد خواب دیشبم افتادم خواب دیدم که پله های خونه پدرم کاملا خونی بود یک
#خون خیلی #قرمز ،من داشتم می شستم و به مادرم گفتم مادر زود باش الان #مهمان داریم،حالم خیلی بد شد
😔رفتم توی
#کوچه ها برای خودم راه میرفتم و گاه اوقات مینشستم و سرم رو بین دستام میگرفتم وگریه میکردم
#دیوانه شدم #یاالله من یک #جواهر رو از دست دادم مصطفی رو از دست دادم،داشتم با خودم میگفتم شاید #دروغ باشه دوباره زنگ میزنم که یهو صدای ساریه رو شنیدم توی این مدت که مثل دیوانه راه میرفتم اون هم اومده بود
😔گفت
#دروغ نیست تو از #مجاهد دروغ شنیدی؟مطمئن باش دروغ نیست بلند شدم و بازم راه افتادم خیلی راه رفتم نمیدونم تا کجا اما هر چند دقیقه یکبار می نشستم و گریه میکردم
😔مصطفی قبل از
#شهادتش یه پارچه برام گرفته بود و برام فرستاده بود
منم داده بودم خیاطی واسم دوخته بود، به ساریه گفتم برو برام بیارش رفت آورد بغلش کردم و گریه کردم مردم که من رو میدیدن
#تعجب میکردن که این #دختر دیوانه شده
😔چند نفر از خواهران رو دیدم اما
#سلام نکردم اصلا یادم نبود من فقط گریه میکردم،به یه #شیرینی فروشی رسیدم یاد #وصیت مصطفی شدم که وقتی #شهید شدم شیرینی پخش کنید
😭گفتم ساریه توروخدا شیرینی بخر
اونم رفت
#شیرینی گرفت ساریه گفت باید برگردیم خونه
😞به خودم اومدم که من
#دخترم رو جا گذاشتم باید برم خونه،رفتم خونه مادر ساریه بهشون خبر داده بود همه اومدن جلو وبغلم کردن نمیدونم کی به کی بود فقط اینو میدونستم که گفتم شیرینی پخش میکنم شیرینی بخورید
😔گفتن تو بد حالی ما پخش میکنیم اما گفتم والله خودم شیرینی
#عروسی مصطفی رو با 72تا #حوری را پخش میکنم همه شیرینی رو باز کردم گفتم خودم اول میخورم اشکهام ریخت روی شیرینی
😭😔این
#تلخ ترین شیرینی عمرم بود همه زار میزدن اما من در درون گریه میکردم
💔قلبم پاره شده بود تکه های
#قلبم برای هیچ کس #جمع نمیشد به همه تعارف کردم و گفتم باید بخورید روز عروسی مصطفی است،توی دلم گفتم روز #مرگ من بود،بارون خفیفی گرفت مردم دسته دسته اومدن پیشم و من فقط سرم پایین بود یاد حرف مصطفی افتادم که وصیت کرده بود وقتی #شهید شدم گریه نکنی،چون تو نمیدونی دوست و دشمنت کیه نمیخوام به خاطر گریه هات خوشحال بشن
😔باهر بدبختی بود خودم روجمع کردم و دیگه گریه نکردم در درونم ریختم هر کسی میومد پیشم فقط یک خنده کم پر از
#درد و #غم و #اندوه تحویلش میدادم حتی نمیتونستم حرف بزنم...

ادامه دارد...
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
💥 #تنهایی؟؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_هجدهم ✍🏼از خواهرم قول گرفتم که هر چی بهم گفتن تو #مدرسه پیش کسی نگه دیگه از اون روز #خواهرم هیچی نمیگفت و بقیه هم کمتر حرف میزدن کلاس های قرآنم رو واسه بزرگ سالان تو #مسجد شروع کردم .... 🌸🍃خیلی #خوشحال…
💥 #تنهایی؟؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است...

#قسمت_نوزدهم

✍🏼خواهرم ازم خواست
#چادرم رو ببینه منم گفتم صبح که رفتیم مدرسه بهت نشون میدم الان نمیشه صبح آوردمش تو ماشین تصمیم داشتم بیرون خونه #چادر سر کنم و وقتی رفتیم خونه قایمش کنم...

😊چادرم رو سر کردم و به خواهرم نگاه کردم و
#لبخند زدم گفتم #خواهر چطوره گفت نمیدونم چرا هیچ وقت انقد #زیبا ندیدمت ... و رو به راننده کرد و گفت مادرم و پدرم از این موضوع خبر دار نشن...

🌸🍃بعد از 14 سال هیچ وقت انقدر اطمینان نداشتم اول بخاطر
#چادر مشکیم بود دوم بودن خواهرم که پشتم بهش گرم بود هر روز با خواهرم و چادر قشنگم میرفتیم به #مسجد ...

💫یه روز که تو خونه رفتم
#وضو بگیرم #سوژین رو دیدم رفت تو اتاقم رفتم سمت اتاق در نبسته بود خواهرم رو دیدم با چادر خودم حواسش نبود من میبینم رفتم تو گفتم سوژین زود چادر رو انداخت زمین گفت ببخشید ببخشید معذرت میخوام...

من واقعا تعجب کرده بودم نمیدونستم چی بگم به روش نیاوردم اونم گفت چادر رو خوب قایم کن مادر نبینه زود رفت... رفتیم مسجد هنوزم تو شوک بودم اونم یه جورای ازم
#خجالت میکشید بهش نگاه میکردم تاشب یه کلمه هم باهم حرف نزدیم...

🌸🍃من تو آشپزخانه
#شام میخوردم یه دفعه سوژین اومد ظرف غذا تو دستش بود و گفت منم #پیش تو غذا میخورم تو جمع زیاد غذا خوردن رو دوست ندارم دو نفره رو دوس دارم اگه الان محمد وقت #ازدواج میبود دیگه همیشه دو نفر غذا میخوردیم از این حرفش ناراحت شدم ولی میدونستم داره #دروغ میگه با خودم گفتم بیا کلک تا کی میخوای دروغ و پنهان کنی خودم میدونم چه حالی داری...

❤️بهش لبخند زدم بیا بشین
#بسم_الله بگو و بخور انتظار نداشتم بگه ولی گفت نمیدونم چرا تو اون موقه من زبونم قطع میشد نمیتونستم چیزی بگم و اونم هیچی نمیگفت خلاصه اون شب یکی از بهترین #شبای زندگیم بود....


#ادامه_دارد_ان‌شاءالله....

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
💥 #تنهایی؟؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_نوزدهم ✍🏼خواهرم ازم خواست #چادرم رو ببینه منم گفتم صبح که رفتیم مدرسه بهت نشون میدم الان نمیشه صبح آوردمش تو ماشین تصمیم داشتم بیرون خونه #چادر سر کنم و وقتی رفتیم خونه قایمش کنم... 😊چادرم رو سر کردم…
💥 #تنهایی؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است...

#قسمت_بیستم


✍🏼روزی از
#مدرسه برگشتیم مامان زود اومد پایین با فریاد #وحشناکی گفت بده اون چادرت رو اون چادر کثافتتو...

🌸🍃کیفمو از شونه گرفت
#سوژین گفت مامان #همسایه ها خبر میشن آروم باش و رفتیم تو #چادر تند تو دستاش گرفته بود منم فقط #گریه میکردم...

🔪مامان چاقوی آشپزخانه رو برداشت میخواست
#چادرمو پاره کنه گفتم بخدا پاره کنی مدرسه بی مدرسه انقد عصبی بود اصلا نه گوشاش میشنید نه چشاش کسی رو میدید...

سوژین با تمام قدرتش چادر رو از مامانم گرفت و گفت این
#چادر مال منه نه روژین... میخوای تا کی جلو دارش بشی اگه #دین_اسلام اون جوری که تو میگی چرا هنوز خواهرم مسلمانه...
چرا مسلمانان از ماها خوب ترن چرا خانوادت همه رو به
#اسلام میرن...

🌸🍃من شوکه شده بودم مادرمم همش فوش میداد به سوژین ،مامانم بعضی وقتا شوکه میشد فقط با
#گریه داد میزد #جادو شدید منم نمیدونستم چیکارکنم رفتم جلوی سوژین و مامانو بگیرم در خونه رو نبسته بودیم چند تا از همسایه ها اومدن بالا...

😭مامانم سوژین رو خیییلی زد به زور از دستش در آوردیم
#خواهرم ساکت نمیشد #چادر رو تو دستاش تند گرفته بود رو به من کرد گفت من #مسلمانم مادرمم باید بدونه باکی از کسی ندارم. . . .
بعد چن ساعتی پدرم برگشت صدای دعوای بابا مامانم می اومد
#اعتراف میکنم واقعا اون روز میترسیدم...
اما خواهرم خیلی پر
#دل و #جرئت بود....

🌸🍃 ‌گفتم سوژین خواهر چرا اینطوری کردی چرا
#دروغ گفتی اونم گفت نمیخوای بهم یاد بدی چطوری #مسلمان بشم... من حاضرم درد های بیشتر از اینم بکشم ولی در عوض بعد از این دنیای دروغی فقط #بهشت رو میخوام . . .

اون موقع بود حال مهناز رو فهمیدم چیزی بجزء
#اشک نداشتم حرفی بجزء #سکوت نداشتم جسمم سرد سرد شده بود...

❤️خدای من این همون روژین نوازنده ساز شیطان و خوانندست همون روژین
#دل_سیاه شدست همون روژینه تعصبی ست همون روژین تنها که تنها پناهش بودی....
خدایا شکرت این
#فضل بزرگ رو نصیبم کردی اون روز معنی #امید رو یاد گرفتم با #مسلمان شدن #خواهرم . . . .


#ادامه_دارد_ان‌شاءالله.
@admmmj123