👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
نها دختری از تبار بی کسی: قسمت_هفدهم: براشون مهم نبود چی به سرم میاد یا چه حالی دارم عروسی تموم شد همه من تو اون روستا جا گذاشتن برادرام خواهر گلم مهنا وای عزیزانم انگار برای ابد از دستشون دادم... شب بود قرار شد من با داماد توی اتاقی که برامون حاضر کردن…
🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_هجدهم
🌸🍃گفتم شوهرم رفته پس کیه #ترسیدم با #وحشت چشمام رو باز کردم سبحان الله... #پدر_شوهرم اومده بود زیر لحاف جایی که شوهرم میخوابید😳 خواستم #جیغ بزنم گفت نترس منم؛ فوری خودم رو زیر لحاف بیرون کشیدم روسری سرم کردم و اومدم بیرون مدتی این کارهاش ادامه پیدا کرد تا یه روز بازم تنها تو خونه بودم اومد منو گرفت به دیگه مطمئن شدم از این قصدها داره باهاش دعوا کردم وقتی حرف زد گفت عاشقت شدم دوست دارم بزار باهات باشم.... 😭سبحان الله یا الله یه پدر با دختر خودش گفت نمیزارم کسی بفهمه تمام ثروتم رو بهت میدم... اومد جلوتر بازم اذیتم کنه منم با هر دو دستم یقه اش گرفتم پرتش کردم عقب گفتم از خدا بترس #نکبت تو پدر منی چی میگی؟ حرفهای زشت و ناپسند بهم میگفت مادرشوهرم اومد خونه اون لحظه از دستش نجات پیدا کردم دیگه جرئت تنها موندن توی اون خونه رو نداشتم...بازم به شوهرم گفتم ولی هیچ غیرتی نداشت همه چی رو بهش گفتم گفت اون داره #امتحانت میکنه ولی میدونستم داره توجیهش میکنه... دواران بادرای سختی داشتم اونم با اون همه کار و بدبختی پدرشوهرم بهش اضافه شد خدایا چکار کنم؟!؟ فقط میتونستم دعا کنم مثل قبل نمتونستم نمازهایم رو بخونم چون #غسل نماز نداشتم اونا نمیگذاشتن برم حمام منم سواد دینی هم نداشتم که در موقع ضروری تیمم کنم درد #بی_نمازی جدا و دردهای دیگم جدا... دو هفته ای گذشت بازم تنها تو خونه منوندم پدرشوهر شیطانم بازم سراغم اومد از تو اتاقم دیدم تمام درها رو بست فهمیدم قصدی داره منم فورا چندا پُشتی رو پشت در اتاقم گذاشتم خودم رو هم به در چسپوندم که نیاد تو اومد در زد هر چی صدام زد جواب ندادم تا اذان مغرب که مادرشوهرم اومد با شوهرم با هم بودن... گفتن نها کجاست؟ گفت تو اتاق خوابیده رو به شوهرم کرد گفت چند بار بهش گفتم برام یه کم آب یا چایی بیاره حتی آدم حسابم نکرد و جوابم رو نداد... شوهرم اومد تو اتاقم گفت راست میگه؟ پدرش گفت یعنی من #دروغ میگم دستش رو روی گلوم گذاشت به سر و صورتم زد به زور خودم رو زیر دستش نجات دادم💔 ، مادرشوهر و پدرشوهرم هردوتاشون نگاهم میکردن حتی به طفل معصومی که تو شکم داشتم رحم نمیکردن با مشت و لگد تا توانست منو زد منم گریه میکردم ازش خواهش میکردم ولی نمیشید اخرش خسته شد ولم کرد.... 😭اون لحظه از خدا خواستم بچه تو شکمم بمیره ولی خدا نخواست موند چند ماهی گذشت نزدیک زایمانم بود دیگه با خودم گفتم پدرشوهرم بی خیالم شد دیگه پا به ماهم ولی اشتباه کردم... یه روز دیگه تو خونه تنها بودم که اومد خونه من خواب بودم عصر بود صدای در اتاقم اومد بیدار شدم بلند شدم بازم پدرشوهر ملعونم بود اومد جلو سلام کردم گفتم الان براتون چایی میارم گفت نمیخوام هیچی نمیخورم اومد جلو گفتم وای غذام رو اجاقه برم ببینم نسوخته ؛ گفت نه نترس نمیسوزه میدونست میخوام از دستش در برم روسریم رو کشید از سرم انداخت گفت این چیه حیف این موی قشنگ نیست قایمش کردی... 😔گفتم نه پدر اینجوری بهتره خواست بازم اذیتم کنه جیغ زدم هوار کردم اما کسی نبود صدام رو بشنوه ازش خواهش کردم گفتم تورو خدا بابا بخاطر نوه ت که تو شکممه... ولی هیچی براش مهم نبود ولی ایمان داشتم الله میشنوه کمکم میکنه به بچه ام ضربه رسید درد عجیبی پیدا کرد خیلی سخت بود لباس رو پاره پاره کرد داد زدم گفتم پدر تورو خدا بچه ام مُرد ولم کن تو پدر منی مگه یه پدر میتونه با دخترخودش رابطه داشته... 😭ولی هیچی نمیشنید شیطان تمام وجودش رو گرفته بود استغفرالله خدایا از این گناه بزرگ... همون لحظه الله رو صدا زدم یا الله کمکم کن یا الله کمکم کن همون لحظه قدرت عجیبی پیدا کردم با تمام قدرت پرتش کردم بلند شد حرفهای ناپسندی بهم گفت رفت بیرون از اتاقم و به هدف نحسش نرسید.... میدونستم کار الله بود نجات پیدا کردم زدم زیر گریه و انقدر موهام رو کشیدم و خودم رو میزدم که از خودم #نفرت داشتم نفسم بالا نمیاومد انقدرگریه کرده بودم ، هر بار پدرم رو #نفرین میکردم که منو این خونه اسیر کرد تمام بدنم درد میکرد و از درد شکم به خودم میپیچیدم
#ادامه دارد انشاءالله
@admmmj123
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_هجدهم
🌸🍃گفتم شوهرم رفته پس کیه #ترسیدم با #وحشت چشمام رو باز کردم سبحان الله... #پدر_شوهرم اومده بود زیر لحاف جایی که شوهرم میخوابید😳 خواستم #جیغ بزنم گفت نترس منم؛ فوری خودم رو زیر لحاف بیرون کشیدم روسری سرم کردم و اومدم بیرون مدتی این کارهاش ادامه پیدا کرد تا یه روز بازم تنها تو خونه بودم اومد منو گرفت به دیگه مطمئن شدم از این قصدها داره باهاش دعوا کردم وقتی حرف زد گفت عاشقت شدم دوست دارم بزار باهات باشم.... 😭سبحان الله یا الله یه پدر با دختر خودش گفت نمیزارم کسی بفهمه تمام ثروتم رو بهت میدم... اومد جلوتر بازم اذیتم کنه منم با هر دو دستم یقه اش گرفتم پرتش کردم عقب گفتم از خدا بترس #نکبت تو پدر منی چی میگی؟ حرفهای زشت و ناپسند بهم میگفت مادرشوهرم اومد خونه اون لحظه از دستش نجات پیدا کردم دیگه جرئت تنها موندن توی اون خونه رو نداشتم...بازم به شوهرم گفتم ولی هیچ غیرتی نداشت همه چی رو بهش گفتم گفت اون داره #امتحانت میکنه ولی میدونستم داره توجیهش میکنه... دواران بادرای سختی داشتم اونم با اون همه کار و بدبختی پدرشوهرم بهش اضافه شد خدایا چکار کنم؟!؟ فقط میتونستم دعا کنم مثل قبل نمتونستم نمازهایم رو بخونم چون #غسل نماز نداشتم اونا نمیگذاشتن برم حمام منم سواد دینی هم نداشتم که در موقع ضروری تیمم کنم درد #بی_نمازی جدا و دردهای دیگم جدا... دو هفته ای گذشت بازم تنها تو خونه منوندم پدرشوهر شیطانم بازم سراغم اومد از تو اتاقم دیدم تمام درها رو بست فهمیدم قصدی داره منم فورا چندا پُشتی رو پشت در اتاقم گذاشتم خودم رو هم به در چسپوندم که نیاد تو اومد در زد هر چی صدام زد جواب ندادم تا اذان مغرب که مادرشوهرم اومد با شوهرم با هم بودن... گفتن نها کجاست؟ گفت تو اتاق خوابیده رو به شوهرم کرد گفت چند بار بهش گفتم برام یه کم آب یا چایی بیاره حتی آدم حسابم نکرد و جوابم رو نداد... شوهرم اومد تو اتاقم گفت راست میگه؟ پدرش گفت یعنی من #دروغ میگم دستش رو روی گلوم گذاشت به سر و صورتم زد به زور خودم رو زیر دستش نجات دادم💔 ، مادرشوهر و پدرشوهرم هردوتاشون نگاهم میکردن حتی به طفل معصومی که تو شکم داشتم رحم نمیکردن با مشت و لگد تا توانست منو زد منم گریه میکردم ازش خواهش میکردم ولی نمیشید اخرش خسته شد ولم کرد.... 😭اون لحظه از خدا خواستم بچه تو شکمم بمیره ولی خدا نخواست موند چند ماهی گذشت نزدیک زایمانم بود دیگه با خودم گفتم پدرشوهرم بی خیالم شد دیگه پا به ماهم ولی اشتباه کردم... یه روز دیگه تو خونه تنها بودم که اومد خونه من خواب بودم عصر بود صدای در اتاقم اومد بیدار شدم بلند شدم بازم پدرشوهر ملعونم بود اومد جلو سلام کردم گفتم الان براتون چایی میارم گفت نمیخوام هیچی نمیخورم اومد جلو گفتم وای غذام رو اجاقه برم ببینم نسوخته ؛ گفت نه نترس نمیسوزه میدونست میخوام از دستش در برم روسریم رو کشید از سرم انداخت گفت این چیه حیف این موی قشنگ نیست قایمش کردی... 😔گفتم نه پدر اینجوری بهتره خواست بازم اذیتم کنه جیغ زدم هوار کردم اما کسی نبود صدام رو بشنوه ازش خواهش کردم گفتم تورو خدا بابا بخاطر نوه ت که تو شکممه... ولی هیچی براش مهم نبود ولی ایمان داشتم الله میشنوه کمکم میکنه به بچه ام ضربه رسید درد عجیبی پیدا کرد خیلی سخت بود لباس رو پاره پاره کرد داد زدم گفتم پدر تورو خدا بچه ام مُرد ولم کن تو پدر منی مگه یه پدر میتونه با دخترخودش رابطه داشته... 😭ولی هیچی نمیشنید شیطان تمام وجودش رو گرفته بود استغفرالله خدایا از این گناه بزرگ... همون لحظه الله رو صدا زدم یا الله کمکم کن یا الله کمکم کن همون لحظه قدرت عجیبی پیدا کردم با تمام قدرت پرتش کردم بلند شد حرفهای ناپسندی بهم گفت رفت بیرون از اتاقم و به هدف نحسش نرسید.... میدونستم کار الله بود نجات پیدا کردم زدم زیر گریه و انقدر موهام رو کشیدم و خودم رو میزدم که از خودم #نفرت داشتم نفسم بالا نمیاومد انقدرگریه کرده بودم ، هر بار پدرم رو #نفرین میکردم که منو این خونه اسیر کرد تمام بدنم درد میکرد و از درد شکم به خودم میپیچیدم
#ادامه دارد انشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_هفدهم ✍🏼از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم یا الله انگار یکبار دیگه از اول به هم رسیدیم... الله رو شکر کردم در دلم ازش #تشکر کردم که جواب دعاهام رو داد ولی گاهی اوقات هم با خودم #فکر میکردم که شاید من #لیاقت امتحان کردن توسط الله…
❤️ #نسیم_هدایت
#قسمت_هجدهم
✍🏼فرداش رفتم #مدرسه ولی از دستش #ناراحت بودم که چرا بهم خندید مگه من خنده دارم فقط یه اتفاق ساده افتاد دیگه چرا میخنده باید کمکم میکرد منم خوشحال میشدم...
😒ولی هی میخندید ، خوب چیکار کنم... آخه من چرا زود جوگیر میشم حالا نمیشید صبر میکردم تا اون بره بعد خود شیرینی میکردم
حالا بیخیال به درسم گوش کنم اما نمیشد بیخیال بشم
🤔مدرسه که تموم شد رفتم ببینم اومده دنبالم اما نیومده بود یعنی چی
نکنه بدون خداحافظی رفته باشه حالا چیکار کنم چرا من دیشب باهاش #قهر کردم
☹️یواش یواش رفتم خونه اما هیچ خبری ازش نبود حتی بعداز ظهر هم نیومد خونمون خیلی #استرس گرفتم و ناراحت بودم
توی خونه هم همش فکرم مشغول بود
شماره خونشون رو داشتم ولی منکه روم نمیشد زنگ بزنم...
خلاصه هر جوری بود خودم رو راضی کردم و زنگ زدم #مادر_شوهرم برداشت ای خدا حالا چی بگم بعد از سلام و احوال پرسی و اینکه خیلی خوشحال شد که من زنگ زدم گفت که چطور زنگ زدی منم گفتم میخواستم از شما خبری بگیرم پاک از #خجالت آب شدم خدایا این کارها چیه که من انجام میدم....؟
😢بعدش گفت که خونه نیست از صبح رفته بیرون بر نگشته به خاطر اینکه نگران نشم گفت هر وقت بر گشت میگم بهت زنگ بزنه... منم گفتم باشه ممنون خداحافظی کردم و قطعش کردم اما دلم آشوب بود خدایا چکار کنم نکنه رفته باشه
من چرا قهر کردم آخه چرا ؟؟ شب شد ازش خبری نشد ای خدا بد جور حالم بده من خیلی ناراحتم...
دیگه اوج #دلشوره و توی #فکر بودم که یکی زنگ در رو زد با خوشحالی رفتم در رو باز کردم که دیدم آقا مصطفی است
😍خیلی #خیلی خوشحال شدم ای کاش روم میشد بغلش میکردم اما فقط نگاش کردم و گفتم #کجا بودی اونم گفت چطور کار داشتم نگرانم شدی...؟ سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم ، اومد داخل رفتیم بالا خیلی از دیدنش #خوشحال شدم
خدا رو شکر نرفته بود میخواستم ازش بپرسم که سفرش چطور لغو شده اما همش یادم میرفت مهم همین بود که کنارم نشسته...بازهم به #روزگار خوش قبل برگشتیم و باز هم شلوغی و شیطنت همراه با آقا مصطفی ولی خوشم میومد که همیشه در تمام دسته گل آب دادن ها کنارم بود و کمکم میکرد تا باهم دسته گل به آب بدیم پا به پام شلوغی میکرد منم خوشحال میشدم که در تمام کارها همراهم بود
خدا رو شکر الله یک #همراه و #همسر خوب نصیبم کرده
دیگه نزدیک #عروسی بود و کم کم باید خودمون رو آماده میکردیم با مامانم میرفتیم و جهیزیه تهیه میکردیم و هر روز #بازار بودیم...
خیلی #سخت بود با وجود اون همه سر شلوغی که داشتم کنارش کلاس برم و درسهام خوب باشه
تجویدم هم داشت تموم میشد و کتاب عقیده هم همینطور
الحمدلله کارها خود به خود داشت راست و ریست میشد الحمدلله
دو هفته قبل از #عروسی آقا #مصطفی گفت که بریم باهم #لباس رو انتخاب کنیم بعدش با خانواده میاییم و میخریمش منم که #عاشق قدم زدن کنار آقا مصطفی بودم حالا به هر دلیل
گفتم باشه و رفتم خودم رو جمع و جور کردم و رفتیم و.....
✍🏼 #ادامه_دارد_ان_شاءالله
@admmmj123
#قسمت_هجدهم
✍🏼فرداش رفتم #مدرسه ولی از دستش #ناراحت بودم که چرا بهم خندید مگه من خنده دارم فقط یه اتفاق ساده افتاد دیگه چرا میخنده باید کمکم میکرد منم خوشحال میشدم...
😒ولی هی میخندید ، خوب چیکار کنم... آخه من چرا زود جوگیر میشم حالا نمیشید صبر میکردم تا اون بره بعد خود شیرینی میکردم
حالا بیخیال به درسم گوش کنم اما نمیشد بیخیال بشم
🤔مدرسه که تموم شد رفتم ببینم اومده دنبالم اما نیومده بود یعنی چی
نکنه بدون خداحافظی رفته باشه حالا چیکار کنم چرا من دیشب باهاش #قهر کردم
☹️یواش یواش رفتم خونه اما هیچ خبری ازش نبود حتی بعداز ظهر هم نیومد خونمون خیلی #استرس گرفتم و ناراحت بودم
توی خونه هم همش فکرم مشغول بود
شماره خونشون رو داشتم ولی منکه روم نمیشد زنگ بزنم...
خلاصه هر جوری بود خودم رو راضی کردم و زنگ زدم #مادر_شوهرم برداشت ای خدا حالا چی بگم بعد از سلام و احوال پرسی و اینکه خیلی خوشحال شد که من زنگ زدم گفت که چطور زنگ زدی منم گفتم میخواستم از شما خبری بگیرم پاک از #خجالت آب شدم خدایا این کارها چیه که من انجام میدم....؟
😢بعدش گفت که خونه نیست از صبح رفته بیرون بر نگشته به خاطر اینکه نگران نشم گفت هر وقت بر گشت میگم بهت زنگ بزنه... منم گفتم باشه ممنون خداحافظی کردم و قطعش کردم اما دلم آشوب بود خدایا چکار کنم نکنه رفته باشه
من چرا قهر کردم آخه چرا ؟؟ شب شد ازش خبری نشد ای خدا بد جور حالم بده من خیلی ناراحتم...
دیگه اوج #دلشوره و توی #فکر بودم که یکی زنگ در رو زد با خوشحالی رفتم در رو باز کردم که دیدم آقا مصطفی است
😍خیلی #خیلی خوشحال شدم ای کاش روم میشد بغلش میکردم اما فقط نگاش کردم و گفتم #کجا بودی اونم گفت چطور کار داشتم نگرانم شدی...؟ سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم ، اومد داخل رفتیم بالا خیلی از دیدنش #خوشحال شدم
خدا رو شکر نرفته بود میخواستم ازش بپرسم که سفرش چطور لغو شده اما همش یادم میرفت مهم همین بود که کنارم نشسته...بازهم به #روزگار خوش قبل برگشتیم و باز هم شلوغی و شیطنت همراه با آقا مصطفی ولی خوشم میومد که همیشه در تمام دسته گل آب دادن ها کنارم بود و کمکم میکرد تا باهم دسته گل به آب بدیم پا به پام شلوغی میکرد منم خوشحال میشدم که در تمام کارها همراهم بود
خدا رو شکر الله یک #همراه و #همسر خوب نصیبم کرده
دیگه نزدیک #عروسی بود و کم کم باید خودمون رو آماده میکردیم با مامانم میرفتیم و جهیزیه تهیه میکردیم و هر روز #بازار بودیم...
خیلی #سخت بود با وجود اون همه سر شلوغی که داشتم کنارش کلاس برم و درسهام خوب باشه
تجویدم هم داشت تموم میشد و کتاب عقیده هم همینطور
الحمدلله کارها خود به خود داشت راست و ریست میشد الحمدلله
دو هفته قبل از #عروسی آقا #مصطفی گفت که بریم باهم #لباس رو انتخاب کنیم بعدش با خانواده میاییم و میخریمش منم که #عاشق قدم زدن کنار آقا مصطفی بودم حالا به هر دلیل
گفتم باشه و رفتم خودم رو جمع و جور کردم و رفتیم و.....
✍🏼 #ادامه_دارد_ان_شاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_هفدهم ✍🏼چند روزی از #تابستان مانده بود دیگه بچه هایی که واسه #قرآن خوندن می اومدن به مسجد مدرسه هاشون باز میشود مهناز و منم #مدرسه داشتیم تو دلم همش دعا میکردم #کاش مدرسه ای نبود همیشه بچه ها واسه قرآن خوندن…
💥 #تنهایی؟؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است...
#قسمت_هجدهم
✍🏼از خواهرم قول گرفتم که هر چی بهم گفتن تو #مدرسه پیش کسی نگه دیگه از اون روز #خواهرم هیچی نمیگفت و بقیه هم کمتر حرف میزدن کلاس های قرآنم رو واسه بزرگ سالان تو #مسجد شروع کردم ....
🌸🍃خیلی #خوشحال بودم انگار تموم #دنیا ماله من بود این موضوع فقط خواهرم از #خانواده خودم میدونست بعضی وقتا باهام می اومد تو مسجد میدونستم #عاشق چیزی شده که من قبلا شده بودم منم از موضوع به نحو احسن استفاده میکردم و درمورد #قرآن و #نماز و #بهشت خیلی حرف میزدم اصلا ناراحت نمیشد خوب حالشو درک میکردم جوری به حرفام گوش میدادم که اصلا تعجب نمیکردم چون خودم توش میدیدم دیگه تو #سجده هام دعا میکردم برای #هدایت #سوژین ....
➖ کم کم عاشق #چادر میشدم 4 ماه و نیم میشد که مسلمان شده بودم هر وقت چیز سیاهی میدیدم یاد #چادر می افتادم بعضی وقتها که به خانه #کعبه توی تلویزیون نگاه میکردم خودمو فدای پارچه سیاهش میکردم اما میترسیدم و #حسرتی توی دلم بود که چطوری من صاحب #چادر بشم یعنی میشه...!!
✨یک هفته تمام میرفتم تو بازار به چادرا نگاه میکردم بلاخره یه روز امتحان کردم رفتم جلو آینه #گریه م گرفت سبحان الله چقد زیباست چطوری بپوشم نمیتونستم از خودم جداش کنم خریدمش هنوزم تنم بود دلم نمیخواست برگردم خونه احساس میکردم #چادرم خونه و خانواده و همه چیزمه رفتم خونه نزدیکای خونه درش آوردم قبل از اینکه تو #پارگینک پنهانش کنم انقد بوسش کردم انگار هیچ وقت چادر ندیدم...
🌸🍃این موضوع رو به #سوژین گفتم دیگه ازم عصبانی نشد گفت خواهر عزیزم واسه خودت دردسر درست نکن مامان بفهمه شاید #بد برات تموم بشه منم گفتم باورکن سوژین خودت میدونی من تا امروز چقد بی دل و جرات بودم اما دیگه نیستم برام مهم نیست آگه میخواد منو بکشه اما من دیگه پیشرفت میکنم ولی #پسرفت نمیکنم...
➖سوژین گفت نمیدونم چرا ولی برات خوشحالم حالا کجاست نشونم بده وقتی اینو گفت تمام بدنم سرد شد به روی خودم نیاوردم اما تو دلم #جشن بزرگی به پا بود دیگه مطمئن شدم که خواهرم حتما #مسلمان خواهد شد...
#ادامه_دارد_انشاءالله....
@admmmj123
#قسمت_هجدهم
✍🏼از خواهرم قول گرفتم که هر چی بهم گفتن تو #مدرسه پیش کسی نگه دیگه از اون روز #خواهرم هیچی نمیگفت و بقیه هم کمتر حرف میزدن کلاس های قرآنم رو واسه بزرگ سالان تو #مسجد شروع کردم ....
🌸🍃خیلی #خوشحال بودم انگار تموم #دنیا ماله من بود این موضوع فقط خواهرم از #خانواده خودم میدونست بعضی وقتا باهام می اومد تو مسجد میدونستم #عاشق چیزی شده که من قبلا شده بودم منم از موضوع به نحو احسن استفاده میکردم و درمورد #قرآن و #نماز و #بهشت خیلی حرف میزدم اصلا ناراحت نمیشد خوب حالشو درک میکردم جوری به حرفام گوش میدادم که اصلا تعجب نمیکردم چون خودم توش میدیدم دیگه تو #سجده هام دعا میکردم برای #هدایت #سوژین ....
➖ کم کم عاشق #چادر میشدم 4 ماه و نیم میشد که مسلمان شده بودم هر وقت چیز سیاهی میدیدم یاد #چادر می افتادم بعضی وقتها که به خانه #کعبه توی تلویزیون نگاه میکردم خودمو فدای پارچه سیاهش میکردم اما میترسیدم و #حسرتی توی دلم بود که چطوری من صاحب #چادر بشم یعنی میشه...!!
✨یک هفته تمام میرفتم تو بازار به چادرا نگاه میکردم بلاخره یه روز امتحان کردم رفتم جلو آینه #گریه م گرفت سبحان الله چقد زیباست چطوری بپوشم نمیتونستم از خودم جداش کنم خریدمش هنوزم تنم بود دلم نمیخواست برگردم خونه احساس میکردم #چادرم خونه و خانواده و همه چیزمه رفتم خونه نزدیکای خونه درش آوردم قبل از اینکه تو #پارگینک پنهانش کنم انقد بوسش کردم انگار هیچ وقت چادر ندیدم...
🌸🍃این موضوع رو به #سوژین گفتم دیگه ازم عصبانی نشد گفت خواهر عزیزم واسه خودت دردسر درست نکن مامان بفهمه شاید #بد برات تموم بشه منم گفتم باورکن سوژین خودت میدونی من تا امروز چقد بی دل و جرات بودم اما دیگه نیستم برام مهم نیست آگه میخواد منو بکشه اما من دیگه پیشرفت میکنم ولی #پسرفت نمیکنم...
➖سوژین گفت نمیدونم چرا ولی برات خوشحالم حالا کجاست نشونم بده وقتی اینو گفت تمام بدنم سرد شد به روی خودم نیاوردم اما تو دلم #جشن بزرگی به پا بود دیگه مطمئن شدم که خواهرم حتما #مسلمان خواهد شد...
#ادامه_دارد_انشاءالله....
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#یتیمی_در_دیار_غربت 🖤🥀 #قسمت_هفدهم قرار بود ژنرال دُستم با گروهی از مزدورانش به فاریاب بیاید. به محض رسیدنِ این خبر، ابوصلاحالدین با تعدادی از مجاهدین برای انجامِ عملیات به جوزجان رفته بودند، تا نقشهای را برای نابودی آنها طرحریزی کنند. دلواپس بودم.…
#یتیمی_در_دیار_غربت🖤🥀
#قسمت_هجدهم
عثمان
آبی در آن بیابان برای وضو وجود نداشت؛ تیمم کردم. بعد از نماز شروع به قدمزدن کردم.
لطف الله بود که در روزهایِ دشوار زندگیام قرآن را در سینه محفوظ داشتم. هنگام تلاوت، چشمهایم تَر و در قلبم تودهای از غم بود؛ آشفتهحال قدم برمیداشتم.
وقتی آیهٔ "لاتحزن إنّ الله معنا" بر زبانم جاری گشت، گویا مرهمی بر زخم قلبم و قوتی بر جسم و روحم شد. خود را نهیب زدم:
"عثمان! عثمان به خودت بیا پسر! مگه تو با الله عهد نبسته بودی که تمام دارو ندارتو فدای راهش کنی؟! حالا چی شده که کم آوردی و بیقراری؟!... اگه گوزل هم شهید بشه تو نباید خودتو ببازی! تو باید مثل سابق صبور و جسور باشی!
تویی که همیشه تو خطِ مقدم بودی، مگه فراموش کردی که شهادت تحفهی الهی برای دوستارانِشه؟! کسیکه تو این مسیر قدم میزاره، هدفش فقط دیدارِ الله و بوسیدن دستان رسولاللهﷺ هست؛ خوب میدونه که اگه یه وقتی وصالِ حق همراه با تاخیر باشه، ولی حتمیه؛ شک نکن هر کی این آرزو رو ته دلش داشته باشه بهش میرسه؛ چه گوزل باشه یا هرکس دیگهای!... حالا صبور باش... "
بهخاطر این تلنگری که از غیب چون جرقهای در ذهنم نشست، سجدهی شکر بهجای آوردم.
بهسمت یاران رفتم؛ بعضی از آنها در حال مناجات با خالق بودند، عدهایی از خستگی زیاد نشسته به خواب رفته بودند.
شجاعتِ این غیورمردان در میدان، ترس و تقوایشان در خلوت با خالقِ منان، قابل رشک بود. دو روز میشد که دست به غذا نزده اما همچنان برخود مسلط و چون کوهی ثابت بودند.
پاهای سست و لرزانم تحمل وزنم را نداشت؛ خستگی از چهرههای ما میبارید. هنگام راه رفتن، پاهایم روی زمین کشیده میشد. نشستم. با چشم دنبال احسان میگشتم که او را در حال تیمم دیدم.
***
گوزل
روی تخت دراز کشیده بودم. دستم پانسمان شده بود و سِرُم به دست دیگرم وصل بود. احساس ضعف و سرگیجه داشتم.
بهخاطر کوتاهی دیروز نمیتوانستم ذهنم را معطوف کنم؛ فکر شهدا و تلفاتِ جبرانناپذیر چون خورهای به جانم افتاده بود. اشتباه کرده بودم و اکنون چه باید میکردم؟! هقهق کردم و گریستم.
مریم به اتاق آمد. با لبخند جلو آمد و پرسید:
«چطوری مجاهدهیِ فدایی؟»
اشکها را پاک کردم و با بغض گفتم:
«الحمدلله خوبم. از مجاهدها و شهدا خبری داری؟!»
مریم جدی شد:
_ «گوزلجان با خون شهداست که درختِ اسلام آبیاری میشه! خودتو ناراحت نکن. مگه تو خودت سه تا شهید بهخاطر الله ندادی؟! پس الآن زانوی غم بغلگرفتن چه فایدهای داره؟! حالا خودت بهتر میدونی که قربانیدادن در راه الله چه افتخار بزرگیه.»
نفسی کشیدم و نگاهم را به پنجره اتاق دوختم:
_ «راست میگی مریمجان.»
بعد از مکث کوتاه دوباره به او نگاه کردم و گفتم:
«مریم گوشیتو بده به فدایی یه زنگی بزنم ببینم عملیاتشون چطور پیش میره.»
_ «چشم خواهرجان. راستی احسان گفت که برادر فدایی گوشیش شارژ تموم کرده...»
تشکر کردم و گوشی را گرفتم. بعد از چند بوق احسان جواب داد. بعد از احوالپرسی فدایی را صدا زد. لحظهٔ بعد صدای گرم و دلنشین مجاهدم در گوشم پیچید.
_ «السلام علیک... خوبی گوزلم؟! دستت بهتره؟! خونریزی نداره؟!»
از یه نفس سوالکردنش خندهام گرفت:
_ «الحمدلله من خوبم... ولی...»
_ «ولی چی؟!... بگو مجاهدهام.»
_ «هیچی وقتی اومدی بهت میگم.»
_ «باشه انشاءالله... امصلاحالدین یه خبر مهم؛ الحمدلله عملیات ما هم فردا تموم میشه و پیشتون برمیگردیم.»
_ «الحمدلله... انشاءالله موفق باشین.»
بعد از مکالمه تماس را قطع کردم. مریم کنار پنجره به محوطهٔ بیمارستان نگاه میکرد تا ما راحت حرف بزنیم.
مادر بههمراه صلاحالدین از راه رسیدند. کودکم با خنده خود را در آغوشم انداخت و مرا بوسهباران کرد. دلتنگیاش هویدا بود. دلبندم را شادمان به خود فشردم و بوسیدم.
دکترم که خانمی خوشرو بود برگه بهدست به همراه پرستاری وارد اتاق شد. به سمت تخت آمد و با لبخند گفت:
«تبریک میگم خانوم؛ باز داری مادر میشی... ولی این دفعه دو تا هستن!»
حیرت کردم. مادر با صورتی پرتعجب و عبوس، به صلاحالدین نگاه کرد و بعد رو به دکتر گفت:
«دوقلویه؟! ولی صلاحالدین تازه چهارده ماهش شده! گوزل چطور میتونه سه تا بچه کوچیک رو همزمان بزرگ کنه؟!»
دست مریم روی شانه مادر نشست. با متانت گفت:
«مادرجان الله بزرگه. ما هم کمکحالِ گوزل هستیم؛ نگران نباش.»
حرفِ مریم چون آبی خُنک بر آتشِ درونم پاشیده شد. خدا را در دل شکر کردم.
بار دیگر ضایعهٔ دیروز در مقابل دیدهام جان گرفت و پَکرم کرد. به مریم نگاه کردم که لبخند ملیحی بر لب داشت؛ یکی از برادرهایش در حمله دیروز به شهادت رسیده بود؛ اکنون صبر و بردباری او قابل تحسین بود. حقا که صبر زیاد نشانهی تقوای زیاد است؛ مریم هم دختر باایمان و با تقوا بود.
#قسمت_هجدهم
عثمان
آبی در آن بیابان برای وضو وجود نداشت؛ تیمم کردم. بعد از نماز شروع به قدمزدن کردم.
لطف الله بود که در روزهایِ دشوار زندگیام قرآن را در سینه محفوظ داشتم. هنگام تلاوت، چشمهایم تَر و در قلبم تودهای از غم بود؛ آشفتهحال قدم برمیداشتم.
وقتی آیهٔ "لاتحزن إنّ الله معنا" بر زبانم جاری گشت، گویا مرهمی بر زخم قلبم و قوتی بر جسم و روحم شد. خود را نهیب زدم:
"عثمان! عثمان به خودت بیا پسر! مگه تو با الله عهد نبسته بودی که تمام دارو ندارتو فدای راهش کنی؟! حالا چی شده که کم آوردی و بیقراری؟!... اگه گوزل هم شهید بشه تو نباید خودتو ببازی! تو باید مثل سابق صبور و جسور باشی!
تویی که همیشه تو خطِ مقدم بودی، مگه فراموش کردی که شهادت تحفهی الهی برای دوستارانِشه؟! کسیکه تو این مسیر قدم میزاره، هدفش فقط دیدارِ الله و بوسیدن دستان رسولاللهﷺ هست؛ خوب میدونه که اگه یه وقتی وصالِ حق همراه با تاخیر باشه، ولی حتمیه؛ شک نکن هر کی این آرزو رو ته دلش داشته باشه بهش میرسه؛ چه گوزل باشه یا هرکس دیگهای!... حالا صبور باش... "
بهخاطر این تلنگری که از غیب چون جرقهای در ذهنم نشست، سجدهی شکر بهجای آوردم.
بهسمت یاران رفتم؛ بعضی از آنها در حال مناجات با خالق بودند، عدهایی از خستگی زیاد نشسته به خواب رفته بودند.
شجاعتِ این غیورمردان در میدان، ترس و تقوایشان در خلوت با خالقِ منان، قابل رشک بود. دو روز میشد که دست به غذا نزده اما همچنان برخود مسلط و چون کوهی ثابت بودند.
پاهای سست و لرزانم تحمل وزنم را نداشت؛ خستگی از چهرههای ما میبارید. هنگام راه رفتن، پاهایم روی زمین کشیده میشد. نشستم. با چشم دنبال احسان میگشتم که او را در حال تیمم دیدم.
***
گوزل
روی تخت دراز کشیده بودم. دستم پانسمان شده بود و سِرُم به دست دیگرم وصل بود. احساس ضعف و سرگیجه داشتم.
بهخاطر کوتاهی دیروز نمیتوانستم ذهنم را معطوف کنم؛ فکر شهدا و تلفاتِ جبرانناپذیر چون خورهای به جانم افتاده بود. اشتباه کرده بودم و اکنون چه باید میکردم؟! هقهق کردم و گریستم.
مریم به اتاق آمد. با لبخند جلو آمد و پرسید:
«چطوری مجاهدهیِ فدایی؟»
اشکها را پاک کردم و با بغض گفتم:
«الحمدلله خوبم. از مجاهدها و شهدا خبری داری؟!»
مریم جدی شد:
_ «گوزلجان با خون شهداست که درختِ اسلام آبیاری میشه! خودتو ناراحت نکن. مگه تو خودت سه تا شهید بهخاطر الله ندادی؟! پس الآن زانوی غم بغلگرفتن چه فایدهای داره؟! حالا خودت بهتر میدونی که قربانیدادن در راه الله چه افتخار بزرگیه.»
نفسی کشیدم و نگاهم را به پنجره اتاق دوختم:
_ «راست میگی مریمجان.»
بعد از مکث کوتاه دوباره به او نگاه کردم و گفتم:
«مریم گوشیتو بده به فدایی یه زنگی بزنم ببینم عملیاتشون چطور پیش میره.»
_ «چشم خواهرجان. راستی احسان گفت که برادر فدایی گوشیش شارژ تموم کرده...»
تشکر کردم و گوشی را گرفتم. بعد از چند بوق احسان جواب داد. بعد از احوالپرسی فدایی را صدا زد. لحظهٔ بعد صدای گرم و دلنشین مجاهدم در گوشم پیچید.
_ «السلام علیک... خوبی گوزلم؟! دستت بهتره؟! خونریزی نداره؟!»
از یه نفس سوالکردنش خندهام گرفت:
_ «الحمدلله من خوبم... ولی...»
_ «ولی چی؟!... بگو مجاهدهام.»
_ «هیچی وقتی اومدی بهت میگم.»
_ «باشه انشاءالله... امصلاحالدین یه خبر مهم؛ الحمدلله عملیات ما هم فردا تموم میشه و پیشتون برمیگردیم.»
_ «الحمدلله... انشاءالله موفق باشین.»
بعد از مکالمه تماس را قطع کردم. مریم کنار پنجره به محوطهٔ بیمارستان نگاه میکرد تا ما راحت حرف بزنیم.
مادر بههمراه صلاحالدین از راه رسیدند. کودکم با خنده خود را در آغوشم انداخت و مرا بوسهباران کرد. دلتنگیاش هویدا بود. دلبندم را شادمان به خود فشردم و بوسیدم.
دکترم که خانمی خوشرو بود برگه بهدست به همراه پرستاری وارد اتاق شد. به سمت تخت آمد و با لبخند گفت:
«تبریک میگم خانوم؛ باز داری مادر میشی... ولی این دفعه دو تا هستن!»
حیرت کردم. مادر با صورتی پرتعجب و عبوس، به صلاحالدین نگاه کرد و بعد رو به دکتر گفت:
«دوقلویه؟! ولی صلاحالدین تازه چهارده ماهش شده! گوزل چطور میتونه سه تا بچه کوچیک رو همزمان بزرگ کنه؟!»
دست مریم روی شانه مادر نشست. با متانت گفت:
«مادرجان الله بزرگه. ما هم کمکحالِ گوزل هستیم؛ نگران نباش.»
حرفِ مریم چون آبی خُنک بر آتشِ درونم پاشیده شد. خدا را در دل شکر کردم.
بار دیگر ضایعهٔ دیروز در مقابل دیدهام جان گرفت و پَکرم کرد. به مریم نگاه کردم که لبخند ملیحی بر لب داشت؛ یکی از برادرهایش در حمله دیروز به شهادت رسیده بود؛ اکنون صبر و بردباری او قابل تحسین بود. حقا که صبر زیاد نشانهی تقوای زیاد است؛ مریم هم دختر باایمان و با تقوا بود.