اسامی داستان های برگزیده و زیبا👇
#مجاهد
https://t.me/admmmj123/5329
#گامی_به_سوی_رستگاری
https://t.me/admmmj123/4745
#چادرفلسطینی
https://t.me/admmmj123/5011
#مجاهد
https://t.me/admmmj123/5329
#گامی_به_سوی_رستگاری
https://t.me/admmmj123/4745
#چادرفلسطینی
https://t.me/admmmj123/5011
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#مجاهد 🦅🗡 #صفحه_نودم 🌹 برمک بدون اینکه منتظر سوالی از طرف نعیم بشود گفت: برای رفتن با من فورا اماده شوید. چه خبره؟ برمک نامه ی قتیبه را به او داد و او مشغول خواندن نامه شد.قتیبه چنین نوشته بود: تاکید شدید می شود که بعد از رسیدن نامه خود را فورا به سمرقند…
#مجاهد
#صفحه_نود_ویکم 🌹
من فکر نمی کنم خلیفه مسلمین با شما چنین برخوردی بکنه ولی اگه نوبت به اونجا هم برسه ژنرال بزرگ ترکستان
باید به همه ثابت کنه که در اطاعت از امیر از دیگران عقب نیست.
قتیبه گفت: من از مرگ نمی هراسم اما احساس می کنم جهان اسلام هنوز به من نیاز داره.قبل از فتح چین به کام
مرگ رفتن برام تلخه من مانند یک اسیر نه بلکه مانند یک دلاور می خواهم بمیرم.
شاید در دربارخلافت در مورد شما سو تفاهم پیش اومده و ممکنه مساله حل بشه فعلا شما به من اجازه ی رفتن به
دمشقو بدین!
قتیبه گفت: ایا این ممکنه که من برای نجات خودم جون تو را به خطر بندازم فکر کردی من کی هستم؟
پس شما می خواید چکار کنید؟
من همین جا می مونم اگر امیرالمومنین بخواد با من مثل محمدبن قاسم برخورد بکنه بدون هیچ علتی شمشیرم از من محافظت خواهد کرد.
این شمشیر از دربار خلافت به شما داده شده اصلا فکرشو نکنید که می تونه علیه خلیفه به کار بره فقط به من اجازه
رفتن بدید.مطمئنم خلیفه به حرفم گوش خواهد داد
و من سو تفاهم اونها را دور خواهم کرد نگران من نباشین در دمشق افرادی که منو بشناسن خیلی کم هستن اونجا
کسی با من دشمن نیست من به عنوان یک سرباز معمولی به اونجا میرم.
نعیم من نمی تونم بهت اجازه بدم بخاطر من توی درد سر بیفتی.
این کار به خاطر شما نیست من احساس می کنم که ممکنه با این کار خلیفه اتحاد اسلامی ضربه بخوره. بر من لازمه
که خلیفه رو اگاه کنم از این خطر شما اجازه رفتنم را بدید.
قتیبه به طرف ژنرالهای دیگر نگاه کرد و از انها رای خواست.
هبیره گفت:بعد از این همه جان نثاری در تمام عمر نباید در روزهای اخر زندگی اسم خودمونو تو لیست افراد بغاوت
کننده بنویسیم.
ما همه از تاثیر زبان نعیم با خبریم شما به او اجازه رفتن بدید.
قتیبه دست به پیشانیش گذاشت و بعد از لحظه ی فکر گفت:خیلی خوب نعیم تو برو از طرف من به دربار خلافت عرض
کن که من بعد از فتح چین حاضر خواهم شد.
من فردا صبح از اینجا حرکت می کنم.
اما تو الان گفتی همسرت هم با تو هست تو اونو...
من اونو همراه خودم می برم.نعیم حرف قتیبه را قطع کرد و سپس ادامه داد: بعد از اینکه در دمشق کارم تموم شد اونو
تا خونه می رسونم و بعد خدمت شما می رسم.
روز بعد نعیم و نرگس به همراه ده سرباز به سوی دمشق حرکت کردند.
نعیم بنابر مصلحتی برمک را هم با خود برد.
***
نعیم به دمشق رسید و برای همراهانش در مسافر خانه ای اتاق گرفت برای خودش هم منزلی اجاره کرد وبرمک را
مامور حفاظت از نرگس کرد و خود به ساختمان خلافت رفت و اجازه ی شرف یابی خواست.
از انجا دستور رسید که فردا حاضر شود روز بعد نعیم قبل از رفتن به برمک گفت: اگر بنابر دلایلی در دربار خلافت
دیرم شد از خونه حفاظت کن و مراقب نرگس هم باش.
به نرگس هم تسلی داد تا دلواپس او نباشد.
نرگس با اطمینان گفت: من تا اومدن شما این ساختمان های بلند را می شمارم.
نعیم چند لحظه ای را کنار قصر خلافت منتظر ماند و بالاخره با اشاره نگهبان وارد شد و بر خلیفه سلام کرد و مودب
سر جایش ایستاد.
در سمت چپ و راست خلیفه چند نفر از بزرگان نشسته بودند اما نعیم توجهی به انها نکرد.صورت خلیفه سلیمان
اینقدر خشن بود که هیچ فرد شجاع و دلیری جرات نداشت به طرفش بنگرد.
خلیفه به طرف نعیم نگاهی کرد و گفت:
تو از ترکستان اومدی؟
بله امیرالمومنین.
قتیبه تو را فرستاده؟
نعیم از این سوال حیرت زده شد و گفت: من خودم اومدم.
بگو چی میخوای؟
امیر المومنین اومدم خدمت شما عرض کنم که قتیبه یکی از سربازان با وفای شماست. شایدمثل محمد بن قاسم در
مورد اون هم سو تفاهمی پیش اومده.
سلیمان با شنیدن این حرف مقداری از جایش بلند شد و در حالی که لبانش را می گزید دوباره سر جایش نشست وبا
لحنی خشن گفت:
تو می دونی من با افرادی گستاخی مانند تو چطور رفتار می کنم؟
یکی از بزرگان دربار خلافت بلند شد و گفت:امیر المومنین! این دوست قدیمی محمدبن قاسمه بیشتر از او از خلافت
متنفره.
#صفحه_نود_ویکم 🌹
من فکر نمی کنم خلیفه مسلمین با شما چنین برخوردی بکنه ولی اگه نوبت به اونجا هم برسه ژنرال بزرگ ترکستان
باید به همه ثابت کنه که در اطاعت از امیر از دیگران عقب نیست.
قتیبه گفت: من از مرگ نمی هراسم اما احساس می کنم جهان اسلام هنوز به من نیاز داره.قبل از فتح چین به کام
مرگ رفتن برام تلخه من مانند یک اسیر نه بلکه مانند یک دلاور می خواهم بمیرم.
شاید در دربارخلافت در مورد شما سو تفاهم پیش اومده و ممکنه مساله حل بشه فعلا شما به من اجازه ی رفتن به
دمشقو بدین!
قتیبه گفت: ایا این ممکنه که من برای نجات خودم جون تو را به خطر بندازم فکر کردی من کی هستم؟
پس شما می خواید چکار کنید؟
من همین جا می مونم اگر امیرالمومنین بخواد با من مثل محمدبن قاسم برخورد بکنه بدون هیچ علتی شمشیرم از من محافظت خواهد کرد.
این شمشیر از دربار خلافت به شما داده شده اصلا فکرشو نکنید که می تونه علیه خلیفه به کار بره فقط به من اجازه
رفتن بدید.مطمئنم خلیفه به حرفم گوش خواهد داد
و من سو تفاهم اونها را دور خواهم کرد نگران من نباشین در دمشق افرادی که منو بشناسن خیلی کم هستن اونجا
کسی با من دشمن نیست من به عنوان یک سرباز معمولی به اونجا میرم.
نعیم من نمی تونم بهت اجازه بدم بخاطر من توی درد سر بیفتی.
این کار به خاطر شما نیست من احساس می کنم که ممکنه با این کار خلیفه اتحاد اسلامی ضربه بخوره. بر من لازمه
که خلیفه رو اگاه کنم از این خطر شما اجازه رفتنم را بدید.
قتیبه به طرف ژنرالهای دیگر نگاه کرد و از انها رای خواست.
هبیره گفت:بعد از این همه جان نثاری در تمام عمر نباید در روزهای اخر زندگی اسم خودمونو تو لیست افراد بغاوت
کننده بنویسیم.
ما همه از تاثیر زبان نعیم با خبریم شما به او اجازه رفتن بدید.
قتیبه دست به پیشانیش گذاشت و بعد از لحظه ی فکر گفت:خیلی خوب نعیم تو برو از طرف من به دربار خلافت عرض
کن که من بعد از فتح چین حاضر خواهم شد.
من فردا صبح از اینجا حرکت می کنم.
اما تو الان گفتی همسرت هم با تو هست تو اونو...
من اونو همراه خودم می برم.نعیم حرف قتیبه را قطع کرد و سپس ادامه داد: بعد از اینکه در دمشق کارم تموم شد اونو
تا خونه می رسونم و بعد خدمت شما می رسم.
روز بعد نعیم و نرگس به همراه ده سرباز به سوی دمشق حرکت کردند.
نعیم بنابر مصلحتی برمک را هم با خود برد.
***
نعیم به دمشق رسید و برای همراهانش در مسافر خانه ای اتاق گرفت برای خودش هم منزلی اجاره کرد وبرمک را
مامور حفاظت از نرگس کرد و خود به ساختمان خلافت رفت و اجازه ی شرف یابی خواست.
از انجا دستور رسید که فردا حاضر شود روز بعد نعیم قبل از رفتن به برمک گفت: اگر بنابر دلایلی در دربار خلافت
دیرم شد از خونه حفاظت کن و مراقب نرگس هم باش.
به نرگس هم تسلی داد تا دلواپس او نباشد.
نرگس با اطمینان گفت: من تا اومدن شما این ساختمان های بلند را می شمارم.
نعیم چند لحظه ای را کنار قصر خلافت منتظر ماند و بالاخره با اشاره نگهبان وارد شد و بر خلیفه سلام کرد و مودب
سر جایش ایستاد.
در سمت چپ و راست خلیفه چند نفر از بزرگان نشسته بودند اما نعیم توجهی به انها نکرد.صورت خلیفه سلیمان
اینقدر خشن بود که هیچ فرد شجاع و دلیری جرات نداشت به طرفش بنگرد.
خلیفه به طرف نعیم نگاهی کرد و گفت:
تو از ترکستان اومدی؟
بله امیرالمومنین.
قتیبه تو را فرستاده؟
نعیم از این سوال حیرت زده شد و گفت: من خودم اومدم.
بگو چی میخوای؟
امیر المومنین اومدم خدمت شما عرض کنم که قتیبه یکی از سربازان با وفای شماست. شایدمثل محمد بن قاسم در
مورد اون هم سو تفاهمی پیش اومده.
سلیمان با شنیدن این حرف مقداری از جایش بلند شد و در حالی که لبانش را می گزید دوباره سر جایش نشست وبا
لحنی خشن گفت:
تو می دونی من با افرادی گستاخی مانند تو چطور رفتار می کنم؟
یکی از بزرگان دربار خلافت بلند شد و گفت:امیر المومنین! این دوست قدیمی محمدبن قاسمه بیشتر از او از خلافت
متنفره.
#مجاهد 🦅🗡
#صفحه_نود_ودوم 🌹
نعیم به طرف گوینده نگاهی کرد و ماتش برد. این ابن صادق بود. او با حقارت به نعیم لبخندی زد و سرجایش نشست.
نعیم احساس کرد که باری دیگر اژدها دهانش را باز کرده و منتظر شکار ایستاده است.
اما این دفعه دندانهای اژدها بیشتر از قبل تیز به نظر می رسید.
نعیم به طرف خلیفه نگاه کرد و گفت:ترس شکنجه شما نمی تونه مرا از اظهار صداقت و راستی باز داره. دلاورانی مثل
محمدبن قاسم بارها از زنان عرب متولد نمی شن.
بله اون دوست من بود اما بیشتر از من دوست شما بود.اما شما اونو درک نکردین. شما انتقام حجاجو از از برادر زاده ی
بی گناهش گرفتین و حالا از سخنان انسانهای ذلیل و رذدلی مانند ابن صادق
متاثر شده و با قتیبه هم می خواین همون برخورد رو بکنین. امیرالمومنین شما دارین اینده مسلمونها را به خطر می
اندازین بلکه خود شما هم به استقبال خطر می رین.این شخص دشمن قدیمی اسلامه از او بپرهیزید.
ساکت!خلیفه در حالی که نگاهی خشمگین به نعیم انداخته بود گفت و سپس دستهایش را بر هم زد. زندانبانی با چند
سرباز که شمشیر های برهنه دردست داشتند وارد شد.
جوان! خیلی دنبال دوستان محمد بن قاسم بودم خوب شد که خودت اومدی اینو ببرید و خیلی مراقبش باشید.
سربازان در سایه ی شمشیر های برهنه نعیم را به بیرون بردند کنار در چند تا از همراهان نعیم ایستاده بودند وقتی
نعیم را در ان حالت دیدند خیلی پریشان شدند.
نعیم کنار انها ایستاد و گفت:شما فورا برگردین به برمک بگین که نزد نرگس بمونه و از طرف من به قتیبه پیام
بفرستین که بغاوت نکنه.
زندانبان گفت:خیلی متاسفم که نمی تونم اجازه بدم زیاد صحبت کنین.
خیلی خوب نعیم نگاهی به زندانبان کرد و لبخندی زد و راه افتاد.
"اژدها در محاصره ی شیر ها "
سلیمان بر مسند خلافت تکیه زده بود در صورتش اثرات عمیقی از تفکر بود.او به طرف ابن صادق نگاه کرد و
گفت:هنوز از ترکستان خبری نیومده؟
امیرالمومنین مطمئن باشید ان شاالله با اولین خبر سر قتیبه هم نزد شما تقدیم خواهد شد.
سلیمان در حالی که دست به ریش خود می کشید گفت: ببینیم!
بعد از لحظه ی دربانی حاضر شد و عرض کرد:افسری از اسپانیا به نام عبدلله می خواهد حاضر شود.خلیفه دستور داد.
بله اجازه بدهید وارد شود.
دربان رفت و عبدالله حاضر شد.
خلیفه کمی از جایش بلند شد و دست به سوی عبدالله دراز کرد.
عبدالله با خلیفه دست داد و مودب ایستاد.
اسم تو عبدالله است.
بله امیرالمومنین.
من در مورد عملیات تو در اسپانیا خیلی چیز ها شنیده ام. جوان با تجربه ای به نظر می رسی کی به لشکر اسپانیا
ملحق شدی؟
امیرالمومنین! من همراه طارق به ساحل اسپانیا رسیدم و از اون به بعد همونجا بودم.
خوب!در مورد طارق نظرت چیه؟
امیرالمومنین!او با تمام معنی مجاهد بود.
و در مورد موسی چه فکر می کنی؟
امیرالمومنین یک سرباز در مورد سرباز دیگر نمی تونه نظر بدی داشته باشه. من شخصا موسی را تعریف می کنم
و در موردش گفتن حرف زشتی را برای خودم گناه می دونم.
ابن قاسم چی ? امیرالمومنین در مورد او فقط همینو می دونم که فردی دلاوری بود.
#انشاءاللهادامهدارد
@admmmj123
#صفحه_نود_ودوم 🌹
نعیم به طرف گوینده نگاهی کرد و ماتش برد. این ابن صادق بود. او با حقارت به نعیم لبخندی زد و سرجایش نشست.
نعیم احساس کرد که باری دیگر اژدها دهانش را باز کرده و منتظر شکار ایستاده است.
اما این دفعه دندانهای اژدها بیشتر از قبل تیز به نظر می رسید.
نعیم به طرف خلیفه نگاه کرد و گفت:ترس شکنجه شما نمی تونه مرا از اظهار صداقت و راستی باز داره. دلاورانی مثل
محمدبن قاسم بارها از زنان عرب متولد نمی شن.
بله اون دوست من بود اما بیشتر از من دوست شما بود.اما شما اونو درک نکردین. شما انتقام حجاجو از از برادر زاده ی
بی گناهش گرفتین و حالا از سخنان انسانهای ذلیل و رذدلی مانند ابن صادق
متاثر شده و با قتیبه هم می خواین همون برخورد رو بکنین. امیرالمومنین شما دارین اینده مسلمونها را به خطر می
اندازین بلکه خود شما هم به استقبال خطر می رین.این شخص دشمن قدیمی اسلامه از او بپرهیزید.
ساکت!خلیفه در حالی که نگاهی خشمگین به نعیم انداخته بود گفت و سپس دستهایش را بر هم زد. زندانبانی با چند
سرباز که شمشیر های برهنه دردست داشتند وارد شد.
جوان! خیلی دنبال دوستان محمد بن قاسم بودم خوب شد که خودت اومدی اینو ببرید و خیلی مراقبش باشید.
سربازان در سایه ی شمشیر های برهنه نعیم را به بیرون بردند کنار در چند تا از همراهان نعیم ایستاده بودند وقتی
نعیم را در ان حالت دیدند خیلی پریشان شدند.
نعیم کنار انها ایستاد و گفت:شما فورا برگردین به برمک بگین که نزد نرگس بمونه و از طرف من به قتیبه پیام
بفرستین که بغاوت نکنه.
زندانبان گفت:خیلی متاسفم که نمی تونم اجازه بدم زیاد صحبت کنین.
خیلی خوب نعیم نگاهی به زندانبان کرد و لبخندی زد و راه افتاد.
"اژدها در محاصره ی شیر ها "
سلیمان بر مسند خلافت تکیه زده بود در صورتش اثرات عمیقی از تفکر بود.او به طرف ابن صادق نگاه کرد و
گفت:هنوز از ترکستان خبری نیومده؟
امیرالمومنین مطمئن باشید ان شاالله با اولین خبر سر قتیبه هم نزد شما تقدیم خواهد شد.
سلیمان در حالی که دست به ریش خود می کشید گفت: ببینیم!
بعد از لحظه ی دربانی حاضر شد و عرض کرد:افسری از اسپانیا به نام عبدلله می خواهد حاضر شود.خلیفه دستور داد.
بله اجازه بدهید وارد شود.
دربان رفت و عبدالله حاضر شد.
خلیفه کمی از جایش بلند شد و دست به سوی عبدالله دراز کرد.
عبدالله با خلیفه دست داد و مودب ایستاد.
اسم تو عبدالله است.
بله امیرالمومنین.
من در مورد عملیات تو در اسپانیا خیلی چیز ها شنیده ام. جوان با تجربه ای به نظر می رسی کی به لشکر اسپانیا
ملحق شدی؟
امیرالمومنین! من همراه طارق به ساحل اسپانیا رسیدم و از اون به بعد همونجا بودم.
خوب!در مورد طارق نظرت چیه؟
امیرالمومنین!او با تمام معنی مجاهد بود.
و در مورد موسی چه فکر می کنی؟
امیرالمومنین یک سرباز در مورد سرباز دیگر نمی تونه نظر بدی داشته باشه. من شخصا موسی را تعریف می کنم
و در موردش گفتن حرف زشتی را برای خودم گناه می دونم.
ابن قاسم چی ? امیرالمومنین در مورد او فقط همینو می دونم که فردی دلاوری بود.
#انشاءاللهادامهدارد
@admmmj123
داستان #مجاهد را میخوانید؟
Anonymous Poll
37%
بله و خیلی دوستش دارم❤
5%
بله میخوانیم🧡
57%
وقت نمیکنم💔
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#مجاهد 🦅🗡 #صفحه_نود_ودوم 🌹 نعیم به طرف گوینده نگاهی کرد و ماتش برد. این ابن صادق بود. او با حقارت به نعیم لبخندی زد و سرجایش نشست. نعیم احساس کرد که باری دیگر اژدها دهانش را باز کرده و منتظر شکار ایستاده است. اما این دفعه دندانهای اژدها بیشتر از قبل تیز…
#مجاهد 🦅🗡
#صفحه_نود_وسوم 🌹
امیرالمومنین! من به شما حترام می ذارم اما من منافق نیستم شما درمورد نظر شخصی من پرسیدید و من جواب
دادم.
من این حرفتو ارج می نهم و چون که در دسیسه علیه من شریک نبودی بر تو اعتماد می کنم.امیرالمومنین مرا لایق
این اعتماد خواهند یافت.
خیلی خوب ما در عملیات قستنطنیه نیاز به ژنرال با تجربه داریم در اونجا لشکر ما به پیروزی دست نیافته شما را
برای همین از اسپانیا فرا خوانده ام.
خیلی زود از این جا با پنج هزار سرباز به طرف قستنطنیه حرکت کن!
سلیمان نقشه ای باز کرد و عبدالله را نزدیک خودش فرا خواند و برای حمله بر قستنطنیه بحث شروع کرد.
دربان وارد شد و نامه ای تقدیم کرد.
سلیمان با عجله نامه را باز کرد و خواند سپس نامه را به طرف ابن صادق دراز کرد وگفت:قتیبه به قتل رسیده است و
تا چند روز دیگر سرش به اینجا می رسه.
مبارکه ! ابن صادق در حالی که به نامه نگاه می کرد ادامه داد: شما در مورد اون جوون چه فکر کردین؟
کدوم جوون؟
همون که چند روز قبل از قتیبه اومده بود.انسان خطر ناکی به نظر می رسید.
بله در مورد اون هم به زودی تصمیم خواهیم گرفت.
خلیفه دوباره بطرف عبدالله متوجه شد:
پیشنهاد های تو موفق به نظر میاد تو هر چی زود. تو هرچی زود تر حرکت کن.من فردا حرکت خواهم کرد.عبدالله
سلام کرد و بیرون رفت.
عبدالله از دربار خلافت زیاد دورنشده بود که شخصی از عقب دست روی شانه اش گذاشت عبدالله به عقب نگاه کرد
جوانی خوش سیما به طرفش لبخند می زد.
عبدالله او را در اغوش کشید و گفت: یوسف! تو اینجا چکار می کنی؟ طوری از اسپانیا غیبت زد که دوباره شکلتو
نشون ندادی.
در اینجا به من عهدی زندان بانی داده شده .امروز که تو رو دیدم خیلی خوشحال شدم عبدالله تو اولین کسی هستی
که خلیفه بر بی باکی او خشمگین نشده.
علتش اینه که به من نیاز داره عبدالله با تبسم جواب داد و ادامه داد:تو همونجا بودی؟ من دریک طرف ایستاده بودم
اما تو متوجه نشدی.
تو فردا میری؟
حتما شنیدی که
امشب نزد من میمونی نه؟
از بودن با تو خیلی خوشحال میشم اما باید به لشکر دستور حرکت بدم به همین خاطر اگه در لشکر گاه بمونم بهتره.
عبدالله برو به لشکرت دستوره حرکت بده و برگرد منم با تو میام زود بر می گردیم بعد از این همه مدت به هم
رسیدیم باید کمی حرف بزنیم
خیلی خوب
عبدالله و یوسف در حالی که حرف می زدند به لشکر گاه رسیدند.عبدالله نامه ی خلیفه را به رئیس لشکر گاه داد و
گفت:
صبح زود پنج هزار سرباز باید اماده باشند. و بعد با یوسف به شهر برگشت.شب بعد از صرف شام عبدالله و یوسف
مشغول صحبت کردن شدند.
انها ذکر پیروزی های قتیبه بن مسلم و انجام کار پر حسرت او را می کردند.
عبدالله پرسید:کسی که امیر المومنینو بر خبر قتل قتیبه مبارکباد می داد کی بود؟
یوسف جواب داد:او برای تمام دمشق یک معما شده من در موردش فقط اینو می دونم که اسمش ابن صادقه و خلیفه ولید برای اوردن سرش هزار اشرفی جایزه گذاشته بود.
#انشاءاللهادامهدارد
@admmmj123
#صفحه_نود_وسوم 🌹
امیرالمومنین! من به شما حترام می ذارم اما من منافق نیستم شما درمورد نظر شخصی من پرسیدید و من جواب
دادم.
من این حرفتو ارج می نهم و چون که در دسیسه علیه من شریک نبودی بر تو اعتماد می کنم.امیرالمومنین مرا لایق
این اعتماد خواهند یافت.
خیلی خوب ما در عملیات قستنطنیه نیاز به ژنرال با تجربه داریم در اونجا لشکر ما به پیروزی دست نیافته شما را
برای همین از اسپانیا فرا خوانده ام.
خیلی زود از این جا با پنج هزار سرباز به طرف قستنطنیه حرکت کن!
سلیمان نقشه ای باز کرد و عبدالله را نزدیک خودش فرا خواند و برای حمله بر قستنطنیه بحث شروع کرد.
دربان وارد شد و نامه ای تقدیم کرد.
سلیمان با عجله نامه را باز کرد و خواند سپس نامه را به طرف ابن صادق دراز کرد وگفت:قتیبه به قتل رسیده است و
تا چند روز دیگر سرش به اینجا می رسه.
مبارکه ! ابن صادق در حالی که به نامه نگاه می کرد ادامه داد: شما در مورد اون جوون چه فکر کردین؟
کدوم جوون؟
همون که چند روز قبل از قتیبه اومده بود.انسان خطر ناکی به نظر می رسید.
بله در مورد اون هم به زودی تصمیم خواهیم گرفت.
خلیفه دوباره بطرف عبدالله متوجه شد:
پیشنهاد های تو موفق به نظر میاد تو هر چی زود. تو هرچی زود تر حرکت کن.من فردا حرکت خواهم کرد.عبدالله
سلام کرد و بیرون رفت.
عبدالله از دربار خلافت زیاد دورنشده بود که شخصی از عقب دست روی شانه اش گذاشت عبدالله به عقب نگاه کرد
جوانی خوش سیما به طرفش لبخند می زد.
عبدالله او را در اغوش کشید و گفت: یوسف! تو اینجا چکار می کنی؟ طوری از اسپانیا غیبت زد که دوباره شکلتو
نشون ندادی.
در اینجا به من عهدی زندان بانی داده شده .امروز که تو رو دیدم خیلی خوشحال شدم عبدالله تو اولین کسی هستی
که خلیفه بر بی باکی او خشمگین نشده.
علتش اینه که به من نیاز داره عبدالله با تبسم جواب داد و ادامه داد:تو همونجا بودی؟ من دریک طرف ایستاده بودم
اما تو متوجه نشدی.
تو فردا میری؟
حتما شنیدی که
امشب نزد من میمونی نه؟
از بودن با تو خیلی خوشحال میشم اما باید به لشکر دستور حرکت بدم به همین خاطر اگه در لشکر گاه بمونم بهتره.
عبدالله برو به لشکرت دستوره حرکت بده و برگرد منم با تو میام زود بر می گردیم بعد از این همه مدت به هم
رسیدیم باید کمی حرف بزنیم
خیلی خوب
عبدالله و یوسف در حالی که حرف می زدند به لشکر گاه رسیدند.عبدالله نامه ی خلیفه را به رئیس لشکر گاه داد و
گفت:
صبح زود پنج هزار سرباز باید اماده باشند. و بعد با یوسف به شهر برگشت.شب بعد از صرف شام عبدالله و یوسف
مشغول صحبت کردن شدند.
انها ذکر پیروزی های قتیبه بن مسلم و انجام کار پر حسرت او را می کردند.
عبدالله پرسید:کسی که امیر المومنینو بر خبر قتل قتیبه مبارکباد می داد کی بود؟
یوسف جواب داد:او برای تمام دمشق یک معما شده من در موردش فقط اینو می دونم که اسمش ابن صادقه و خلیفه ولید برای اوردن سرش هزار اشرفی جایزه گذاشته بود.
#انشاءاللهادامهدارد
@admmmj123
#مجاهد 🦅🗡
#صفحه_نود_وچهارم 🌹
بعد از فوت خلیفه از گوشه ای بیرون اومد و نزد خلیفه سلیمان رسید. نزد خلیفه ی جدید خاطرش خیلی عزیزه حاضر
نیست حرفه هیچ کسو در مقابل حرف او بشنوه.
عبدالله گفت:قبلا در موردش چیزهایی شنیده بودم تسلط او بر دربار می تونه برای تمام مسلمین خطرناک باشه فکر
می کنم روزهای بدی پیش رو داریم!
یوسف گفت: من تا به حال انسانی سنگ دل وبی احساس مثل او ندیدم کسی نبود که بر قتل دردناک محمد بن قاسم
اشک نریخته باشه.
خود سلیمان با این دل سختی تا چند روز با کسی حرف نمی زد اما این شخص خیلی خوشحال بود اگه می تونستم
اونو جلوی سگها می انداختم تا اونو بدرند.
به طرف هر کس انگشت بلند می کنه خلیفه اونو تحویل جالد میده.مشورت قتل قتیبه را او داده بود و امروز خودت
شنیدی در مورد اسیری دیگری به امیر المومنین یاداوری می کرد.
بله اما اون کیه؟
اون یکی از ژنرالهای جوان قتیبه هست. وقتی تصور اونو می کنم انجام کار او از محمد بن قاسم هم دردناکتر باشه.
عبدالله دلم می خواهد این کارمندی را بذارم و دوباره وارد ارتش بشم.
وجدانم همیشه منو ملامت می کنه بزرگ و کوچکه عربها بر محمد بن قاسم افتخار می کردن اما
طوری با اون رفتار شد که با بدترین مجرم هم شاید نشه.
وقتی اونو به زندان واسط فرستادن به من هم دستور رسید که برای حفاظت اونجا برم.
حاکم واسط صالح از قبل تشنه ی خون محمد بن قاسم بود و او را خیلی شکنجه می کرد.بعد از چند روز ابن صادق هم
به واسط اومد.این شخص هر روز روشی تازه برای اذیت و اذار ابن قاسم ابداع می کرد.
هیچ وقت نمی تونم فراموش کنم وقتی محمد بن قاسم یک روز قبل از قتلش داخل زندان قدم میزد من پشت میله ها
حرکاتشو نگاه می کردم
صورت پاک و سنجیده شو که می دیدم دلم می خواست برم و پاهاشو ببوسم به من دستور داده شده بود که درشب تدابیره امنیتی را بیشتر کنم. من در اتاقی تاریک او شمعی روشن کردم. او بعد از
نماز عشا اهسته داخل اتاقش قدم میزد.این سگ پست فطرت ازدروازه ی زندان شروع به داد زدن کرد.نگهبان در را باز
کرد و ابن صادق نزد من امدو گفت:
صالح به تو چیزی نمی گه من مجبور شدم و به طرف اتاق ابن قاسم اشاره کردم.ابن صادق جلو رفت و از پشت میله ها
به او سر کشید.
ابن قاسم در افکار خودش غرق شده بود و به طرف او توجه ای نکرد.ابن صادق با صدایی تحقیر امیز گفت: فرزند دلبند
حجاج چطوری؟
محمد بن قاسم نگاهی به طرفش کرد و چیزی نگفت.
ابن صادق دوباره پرسید منو شناختی؟
محمدبن قاسم گفت: به یاد نمی ارم.
او گفت: تو منو فراموش کردی ولی من تو را از یاد نبردم!
محمد بن قاسم جلو امد و میله های زندان را گرفت و با دقت به ابن صادق نگاه کرد و گفت : شاید شما را جایی دیدم
اما یادم نیست.
ابن صادق بدون اینکه چیزی بگوید با چوبی که در دست داشت روی دست ابن قاسم کوبید و اب دهانش را به صورت
او انداخت.
من تعجب کردم که اصلا هیچ اثری از ناراحتی در صورت ابن قاسم پیدا نشد او با دامن پیراهنش صورتش را پاک کرد
وگفت:
ای پیرمرد ! من هیچ وقت انسانی به سن و سال تو رو اذیت نکردم.اگر ندانسته از من به تو ازاری رسیده است من با
کمال میل به تو اجازه میدم که یک بار دیگر به صورتم تف کنی.
واقعا اگر سنگی روبروی ابن قاسم می بود اب می شد. دلم میخواست ابن صادق را تکه پاره کنم اما شاید احترام درباره
خلافت بود یا شاید ترسو بودم من که نتوانستم ابن صادق را بعد از اینکه
به ابن قاسم دشنام زیادی داد برگشت. نیمه های شب که گشت می زدم دیدم که ابن قاسم دو زانو نشسته و دعا می کنه.
نتوانستم صبر کنم قفلو باز کردم و نزدش رفتم او دعایش را تمام کرد و به من نگاه کرد.
من گفتم : بلند شین.
او با حیرت پرسید : چرا؟
من گفتم نمی خواهم در این گناه شریک باشم می خواهم نجاتتون بدم.او در حالی که نشسته بود دست دراز کرد و
دستم را گرفت و نزدیک خودش نشوند وگفت:
اولش که فکر نمی کنم امیرالمومنین دستور قتل منو بده بعدش تو فکر می کنی من برای نجات خودم جون تو را به
خطر می اندازم؟
من گفتم : جون من به خطر نمی افته منم با شما میام من دو اسب خیلی تیز رو دارم و می تونیم خیلی زود از اینجا
دور بشیم و به مردم بصره و کوفه پناه ببریم
اونها برای حفاظت از جون شما تا اخرین قطره ی خون خود مبارزه می کنن.شهر های بزرگ دیار اسلام به صدای شما
لبیک خواهند گفت.
او لبخندی زد و گفت: چی فکر کردی که من اتش بغاوتو بین مسلمونها روشن کنم و خودم به تماشا بنشینم؟ نه نه این
هرگز ممکن نیست.
@admmmj123
#صفحه_نود_وچهارم 🌹
بعد از فوت خلیفه از گوشه ای بیرون اومد و نزد خلیفه سلیمان رسید. نزد خلیفه ی جدید خاطرش خیلی عزیزه حاضر
نیست حرفه هیچ کسو در مقابل حرف او بشنوه.
عبدالله گفت:قبلا در موردش چیزهایی شنیده بودم تسلط او بر دربار می تونه برای تمام مسلمین خطرناک باشه فکر
می کنم روزهای بدی پیش رو داریم!
یوسف گفت: من تا به حال انسانی سنگ دل وبی احساس مثل او ندیدم کسی نبود که بر قتل دردناک محمد بن قاسم
اشک نریخته باشه.
خود سلیمان با این دل سختی تا چند روز با کسی حرف نمی زد اما این شخص خیلی خوشحال بود اگه می تونستم
اونو جلوی سگها می انداختم تا اونو بدرند.
به طرف هر کس انگشت بلند می کنه خلیفه اونو تحویل جالد میده.مشورت قتل قتیبه را او داده بود و امروز خودت
شنیدی در مورد اسیری دیگری به امیر المومنین یاداوری می کرد.
بله اما اون کیه؟
اون یکی از ژنرالهای جوان قتیبه هست. وقتی تصور اونو می کنم انجام کار او از محمد بن قاسم هم دردناکتر باشه.
عبدالله دلم می خواهد این کارمندی را بذارم و دوباره وارد ارتش بشم.
وجدانم همیشه منو ملامت می کنه بزرگ و کوچکه عربها بر محمد بن قاسم افتخار می کردن اما
طوری با اون رفتار شد که با بدترین مجرم هم شاید نشه.
وقتی اونو به زندان واسط فرستادن به من هم دستور رسید که برای حفاظت اونجا برم.
حاکم واسط صالح از قبل تشنه ی خون محمد بن قاسم بود و او را خیلی شکنجه می کرد.بعد از چند روز ابن صادق هم
به واسط اومد.این شخص هر روز روشی تازه برای اذیت و اذار ابن قاسم ابداع می کرد.
هیچ وقت نمی تونم فراموش کنم وقتی محمد بن قاسم یک روز قبل از قتلش داخل زندان قدم میزد من پشت میله ها
حرکاتشو نگاه می کردم
صورت پاک و سنجیده شو که می دیدم دلم می خواست برم و پاهاشو ببوسم به من دستور داده شده بود که درشب تدابیره امنیتی را بیشتر کنم. من در اتاقی تاریک او شمعی روشن کردم. او بعد از
نماز عشا اهسته داخل اتاقش قدم میزد.این سگ پست فطرت ازدروازه ی زندان شروع به داد زدن کرد.نگهبان در را باز
کرد و ابن صادق نزد من امدو گفت:
صالح به تو چیزی نمی گه من مجبور شدم و به طرف اتاق ابن قاسم اشاره کردم.ابن صادق جلو رفت و از پشت میله ها
به او سر کشید.
ابن قاسم در افکار خودش غرق شده بود و به طرف او توجه ای نکرد.ابن صادق با صدایی تحقیر امیز گفت: فرزند دلبند
حجاج چطوری؟
محمد بن قاسم نگاهی به طرفش کرد و چیزی نگفت.
ابن صادق دوباره پرسید منو شناختی؟
محمدبن قاسم گفت: به یاد نمی ارم.
او گفت: تو منو فراموش کردی ولی من تو را از یاد نبردم!
محمد بن قاسم جلو امد و میله های زندان را گرفت و با دقت به ابن صادق نگاه کرد و گفت : شاید شما را جایی دیدم
اما یادم نیست.
ابن صادق بدون اینکه چیزی بگوید با چوبی که در دست داشت روی دست ابن قاسم کوبید و اب دهانش را به صورت
او انداخت.
من تعجب کردم که اصلا هیچ اثری از ناراحتی در صورت ابن قاسم پیدا نشد او با دامن پیراهنش صورتش را پاک کرد
وگفت:
ای پیرمرد ! من هیچ وقت انسانی به سن و سال تو رو اذیت نکردم.اگر ندانسته از من به تو ازاری رسیده است من با
کمال میل به تو اجازه میدم که یک بار دیگر به صورتم تف کنی.
واقعا اگر سنگی روبروی ابن قاسم می بود اب می شد. دلم میخواست ابن صادق را تکه پاره کنم اما شاید احترام درباره
خلافت بود یا شاید ترسو بودم من که نتوانستم ابن صادق را بعد از اینکه
به ابن قاسم دشنام زیادی داد برگشت. نیمه های شب که گشت می زدم دیدم که ابن قاسم دو زانو نشسته و دعا می کنه.
نتوانستم صبر کنم قفلو باز کردم و نزدش رفتم او دعایش را تمام کرد و به من نگاه کرد.
من گفتم : بلند شین.
او با حیرت پرسید : چرا؟
من گفتم نمی خواهم در این گناه شریک باشم می خواهم نجاتتون بدم.او در حالی که نشسته بود دست دراز کرد و
دستم را گرفت و نزدیک خودش نشوند وگفت:
اولش که فکر نمی کنم امیرالمومنین دستور قتل منو بده بعدش تو فکر می کنی من برای نجات خودم جون تو را به
خطر می اندازم؟
من گفتم : جون من به خطر نمی افته منم با شما میام من دو اسب خیلی تیز رو دارم و می تونیم خیلی زود از اینجا
دور بشیم و به مردم بصره و کوفه پناه ببریم
اونها برای حفاظت از جون شما تا اخرین قطره ی خون خود مبارزه می کنن.شهر های بزرگ دیار اسلام به صدای شما
لبیک خواهند گفت.
او لبخندی زد و گفت: چی فکر کردی که من اتش بغاوتو بین مسلمونها روشن کنم و خودم به تماشا بنشینم؟ نه نه این
هرگز ممکن نیست.
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#مجاهد 🦅🗡 #صفحه_نود_وچهارم 🌹 بعد از فوت خلیفه از گوشه ای بیرون اومد و نزد خلیفه سلیمان رسید. نزد خلیفه ی جدید خاطرش خیلی عزیزه حاضر نیست حرفه هیچ کسو در مقابل حرف او بشنوه. عبدالله گفت:قبلا در موردش چیزهایی شنیده بودم تسلط او بر دربار می تونه برای تمام…
#مجاهد 🦅🗡
#صفحه_نود_وپنجم 🌹
من این ننگ و عار را می دونم دلاور باید مثل دلاوران بمیره.نمی تونم به خاطر حفاظت از جونم جون هزاران مسلمان
دیگر را به خطر بندازم. یا دوست داری دنیا محمد بن قاسمو به عوض مجاهد
با اسم یاغی یاد بکنه؟
من گفتم: اما مسلمونها به افراد دلیری مثل شما نیازمندند.
او گفت: در بین مسلمونها سربازانی مثل من کم نیستن هر کسی که کمی اسلامو درک کرده باشه می تونه یک سرباز
نمونه باشه.
من دیگر چیزی برای گفتن نداشتم در حالی که از نزدش بلند می شدم گفتم: ببخشید شما خیلی بلند همت تر از
خیال من هستید. او بلند شد با من دست داد و گفت:دربارخلافت مرکز قدرت اسلام و مسلمینه هیچ فکر بی وفایی به اونو به دلت راه نده.یوسف حرفش را تمام کرد عبدالله با چشمان اشک الود یوسف نگاه کرد و گفت:واقعا اون مجاهد برجسته ای بود.
یوسف گفت: حالا یه چیزه دیگه برام سوهان روح شده من داشتم در مورد یکی دیگه از ژنرالهای قتیبه باشما حرف
می زدم شکل و صورت او کاملا به شما شباهت داره قد او کمی بلند تره من با او خیلی انس گرفته ام.
خدا نکنه اون هم مثل ابن قاسم بشه من که سر کشی می کنم تقصیر اون بیچاره این که فقط در تعریف ابن قاسم و
قتیبه چند جمله ای گفته بود.
حالا هر روز ابن صادق به زندان میاد و باعث اذیت و ازار او می شه.من احساس می کنم که از حرفهای او خیلی اذیت
میشه.می ترسم با اصرار ابن صادق خلیفه به جای ازاد کردنش
اونو به قتل برسونه.چند دوست دیگه ی ابن قاسم هم زندانی هستن.اما برخوردی که با این می شه خیلی خجالت
اوره.زن تاتاری او هم همراهش اومده او با یکی از خویشاوندانش در شهر موندند.
چند روز قبل ادرس زنشو به من داد.اسمش شاید نرگسه نزدیک خونه ی خاله ی من زندگی میکنه.خاله ام با او خیلی
اونس گرفته. او تموم روز خونه خاله من می مونه و منو مجبور می کنه تا برای ازادی شوهرش
راه حلی پیدا کنم.
حیرانم که چکار کنم؟ و چطور شوهرشو نجات بدم؟
عبدالله در فکری عمیق فرو رفته بود وبه حرفهای یوسف گوش می داد خیال های مختلفی در دلش پیدا می شد.او از
یوسف پرسید:
شکلش مشابه ی منه؟
بله اما قد او کمی بلند تره.
عبدالله با لحنی محزونی پرسید: اسمش که نعیم نیست؟
بله نعیم! شما اونو میشناسی؟
او برادر منه برادر کوچکم.
@admmmj123
#صفحه_نود_وپنجم 🌹
من این ننگ و عار را می دونم دلاور باید مثل دلاوران بمیره.نمی تونم به خاطر حفاظت از جونم جون هزاران مسلمان
دیگر را به خطر بندازم. یا دوست داری دنیا محمد بن قاسمو به عوض مجاهد
با اسم یاغی یاد بکنه؟
من گفتم: اما مسلمونها به افراد دلیری مثل شما نیازمندند.
او گفت: در بین مسلمونها سربازانی مثل من کم نیستن هر کسی که کمی اسلامو درک کرده باشه می تونه یک سرباز
نمونه باشه.
من دیگر چیزی برای گفتن نداشتم در حالی که از نزدش بلند می شدم گفتم: ببخشید شما خیلی بلند همت تر از
خیال من هستید. او بلند شد با من دست داد و گفت:دربارخلافت مرکز قدرت اسلام و مسلمینه هیچ فکر بی وفایی به اونو به دلت راه نده.یوسف حرفش را تمام کرد عبدالله با چشمان اشک الود یوسف نگاه کرد و گفت:واقعا اون مجاهد برجسته ای بود.
یوسف گفت: حالا یه چیزه دیگه برام سوهان روح شده من داشتم در مورد یکی دیگه از ژنرالهای قتیبه باشما حرف
می زدم شکل و صورت او کاملا به شما شباهت داره قد او کمی بلند تره من با او خیلی انس گرفته ام.
خدا نکنه اون هم مثل ابن قاسم بشه من که سر کشی می کنم تقصیر اون بیچاره این که فقط در تعریف ابن قاسم و
قتیبه چند جمله ای گفته بود.
حالا هر روز ابن صادق به زندان میاد و باعث اذیت و ازار او می شه.من احساس می کنم که از حرفهای او خیلی اذیت
میشه.می ترسم با اصرار ابن صادق خلیفه به جای ازاد کردنش
اونو به قتل برسونه.چند دوست دیگه ی ابن قاسم هم زندانی هستن.اما برخوردی که با این می شه خیلی خجالت
اوره.زن تاتاری او هم همراهش اومده او با یکی از خویشاوندانش در شهر موندند.
چند روز قبل ادرس زنشو به من داد.اسمش شاید نرگسه نزدیک خونه ی خاله ی من زندگی میکنه.خاله ام با او خیلی
اونس گرفته. او تموم روز خونه خاله من می مونه و منو مجبور می کنه تا برای ازادی شوهرش
راه حلی پیدا کنم.
حیرانم که چکار کنم؟ و چطور شوهرشو نجات بدم؟
عبدالله در فکری عمیق فرو رفته بود وبه حرفهای یوسف گوش می داد خیال های مختلفی در دلش پیدا می شد.او از
یوسف پرسید:
شکلش مشابه ی منه؟
بله اما قد او کمی بلند تره.
عبدالله با لحنی محزونی پرسید: اسمش که نعیم نیست؟
بله نعیم! شما اونو میشناسی؟
او برادر منه برادر کوچکم.
@admmmj123
#مجاهد 🦅🗡
#صفحه_نود_وششم 🌹
اف . من نمی دونستم.
عبدالله پس از لحظه ای سکوت گفت: اگر اسمش نعیمه پیشانیش از پیشانی من بزرگتره بینی او از بینی من باریک تره
چشماش بزرگ تر و لبهاش باریک تر و قشنگتره قدش از قد من
بلندتره وبدنش از بدن من باریک تره من می تونم قسم بخورم که او کسی غیر از برادرم نمی تونه باشه او از کی باز
داشته؟
تقریبا دو ماه شده که زندانیه عبدالله ! حالا باید برای ازادی او فکری کرد.
عبدالله گفت: تو می تونی بدون اینکه جون خودتو به خطر بندازی براش کاری کنی؟
عبدالله یادت میاد در محاصره ی قرطبه من زخمی روی زمین افتاده بودم و تو جون تو بخطر انداختی و در حالی که
تیر مثل بارون می بارید منو از میان اجساد برداشتی؟
وظیفه ی من بود منتی بر تو نیست.
منم اینو وظیفه ی بر خود می دونم نه منتی بر تو.
عبدالله تا چند لحظه به چشمهای یوسف خیره شد و می خواست چیزی بگوید که زیاد غلام حبشی یوسف امد و
اطلاع داد که ابن صادق می خواهد با شما مالقات کند.
صورت یوسف زرد شد و با سراسیمگی به عبدالله گفت: شما اون اتاق برو تا او مشکوک نشه.
عبداله فورا به اتاق عقبی رفت. یوسف در اتاق را بست و نفسی راحتی کشید و به زیاد گفت: برو بیارش
زیاد رفت و بعد از لحظه ای ابن صادق وارد شد گفت:شاید از دیدن من تعجب کردین؟
یوسف در حالی که تبسمی معنی دار بر لب داشت گفت:فقط اینجا نه من هرجا شما رو می بینم تعجب می کنم
بفرمایید بنشینید.
خیلی ممنون ابن صادق به اطراف نگاهی کرد و بالاخره به طرف درب اتاق عقبی نگاهش را متمرکز کرد و ادامه داد:من
امروز خیلی مشغولم اون دوست شما کجاست؟
یوسف پریشان شد و پرسید کدام دوست؟
شما می دانید که در مورد کدام دوست دارم می پرسم. من مثل شما علم غیب نمی دونم.
منظورم اینه که عبدالله برادر نعیم کجاست.
شما از کجا می دونید که عبدالله برادر نعیمه؟
من چندین سال در مورد نعیم اطلاعات کسب کرده ام شما می دونید که چقدر با او دلبستگی دارم.
یوسف با لحنی تند گفت: بله اینو می دونم اما می تونم بپرسم که با عبدالله چکار دارید؟
ابن صادق گفت:این هم براتون اشکار خواهد شد اول بگویید که او کجاست؟
من چه می دونم لازم نیست با هرکس که شما دلبستگی دارید من جاسوسیشو بکنم.
ابن صادق گفت: وقتی از دربار خلافت بیرون شد با شما بود به لشکر گاه هم که رفت با شما بود به شهر هم که برگشت
باز هم با هم بودیدن فکر کردم که حالا هم باید نزد شما باشه.
او بعد از شام خوردن از اینجا رفت.
کی؟
همین حالا
به کدوم طرف؟
غالبا به طرف لشکر گاه.
این هم ممکنه که شاید به طرف زندان رفته باشه یا برای تسلی دادن زن بیوه ی برادرش رفته باشه.
بیوه زن؟ منظور شما اینه که...؟
ابن صادق در حالی دست به ریش خود می کشید گفت:منظورم اینه که او تا فردا بیوه خواهد شد. من اومدم تا این
دستور امیرالمومنین رو به شما برسونم که خوب مراقب دوستان ابن قاسم باشید.
فردا در مورد اونها حکم صادر می شه و من از طرف خودم به شما دستور می دم که اگر جونتونو دوست دارین با
عبدالله برای ازادی نعیم هیچ نقشه ای نکشین.
یوسف با ناراحتی گفت : شما چطور می تونید تهمت بزنید که من سازش می کنم؟
با یقین نمی تونم بگم اما ممکنه به خاطر دوستی با عبدالله مجبور بشید.
@admmmj123
#صفحه_نود_وششم 🌹
اف . من نمی دونستم.
عبدالله پس از لحظه ای سکوت گفت: اگر اسمش نعیمه پیشانیش از پیشانی من بزرگتره بینی او از بینی من باریک تره
چشماش بزرگ تر و لبهاش باریک تر و قشنگتره قدش از قد من
بلندتره وبدنش از بدن من باریک تره من می تونم قسم بخورم که او کسی غیر از برادرم نمی تونه باشه او از کی باز
داشته؟
تقریبا دو ماه شده که زندانیه عبدالله ! حالا باید برای ازادی او فکری کرد.
عبدالله گفت: تو می تونی بدون اینکه جون خودتو به خطر بندازی براش کاری کنی؟
عبدالله یادت میاد در محاصره ی قرطبه من زخمی روی زمین افتاده بودم و تو جون تو بخطر انداختی و در حالی که
تیر مثل بارون می بارید منو از میان اجساد برداشتی؟
وظیفه ی من بود منتی بر تو نیست.
منم اینو وظیفه ی بر خود می دونم نه منتی بر تو.
عبدالله تا چند لحظه به چشمهای یوسف خیره شد و می خواست چیزی بگوید که زیاد غلام حبشی یوسف امد و
اطلاع داد که ابن صادق می خواهد با شما مالقات کند.
صورت یوسف زرد شد و با سراسیمگی به عبدالله گفت: شما اون اتاق برو تا او مشکوک نشه.
عبداله فورا به اتاق عقبی رفت. یوسف در اتاق را بست و نفسی راحتی کشید و به زیاد گفت: برو بیارش
زیاد رفت و بعد از لحظه ای ابن صادق وارد شد گفت:شاید از دیدن من تعجب کردین؟
یوسف در حالی که تبسمی معنی دار بر لب داشت گفت:فقط اینجا نه من هرجا شما رو می بینم تعجب می کنم
بفرمایید بنشینید.
خیلی ممنون ابن صادق به اطراف نگاهی کرد و بالاخره به طرف درب اتاق عقبی نگاهش را متمرکز کرد و ادامه داد:من
امروز خیلی مشغولم اون دوست شما کجاست؟
یوسف پریشان شد و پرسید کدام دوست؟
شما می دانید که در مورد کدام دوست دارم می پرسم. من مثل شما علم غیب نمی دونم.
منظورم اینه که عبدالله برادر نعیم کجاست.
شما از کجا می دونید که عبدالله برادر نعیمه؟
من چندین سال در مورد نعیم اطلاعات کسب کرده ام شما می دونید که چقدر با او دلبستگی دارم.
یوسف با لحنی تند گفت: بله اینو می دونم اما می تونم بپرسم که با عبدالله چکار دارید؟
ابن صادق گفت:این هم براتون اشکار خواهد شد اول بگویید که او کجاست؟
من چه می دونم لازم نیست با هرکس که شما دلبستگی دارید من جاسوسیشو بکنم.
ابن صادق گفت: وقتی از دربار خلافت بیرون شد با شما بود به لشکر گاه هم که رفت با شما بود به شهر هم که برگشت
باز هم با هم بودیدن فکر کردم که حالا هم باید نزد شما باشه.
او بعد از شام خوردن از اینجا رفت.
کی؟
همین حالا
به کدوم طرف؟
غالبا به طرف لشکر گاه.
این هم ممکنه که شاید به طرف زندان رفته باشه یا برای تسلی دادن زن بیوه ی برادرش رفته باشه.
بیوه زن؟ منظور شما اینه که...؟
ابن صادق در حالی دست به ریش خود می کشید گفت:منظورم اینه که او تا فردا بیوه خواهد شد. من اومدم تا این
دستور امیرالمومنین رو به شما برسونم که خوب مراقب دوستان ابن قاسم باشید.
فردا در مورد اونها حکم صادر می شه و من از طرف خودم به شما دستور می دم که اگر جونتونو دوست دارین با
عبدالله برای ازادی نعیم هیچ نقشه ای نکشین.
یوسف با ناراحتی گفت : شما چطور می تونید تهمت بزنید که من سازش می کنم؟
با یقین نمی تونم بگم اما ممکنه به خاطر دوستی با عبدالله مجبور بشید.
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#مجاهد 🦅🗡 #صفحه_نود_وششم 🌹 اف . من نمی دونستم. عبدالله پس از لحظه ای سکوت گفت: اگر اسمش نعیمه پیشانیش از پیشانی من بزرگتره بینی او از بینی من باریک تره چشماش بزرگ تر و لبهاش باریک تر و قشنگتره قدش از قد من بلندتره وبدنش از بدن من باریک تره من می تونم…
#مجاهد 🦅🗡
#صفحه_نود_وهفتم 🌹
شما چند نگهبان بر زندان گماشته اید؟
یوسف گفت : چهل نفر من خودم هم دارم میرم همونجا.
اگر ممکنه چند نفر دیگه هم بفرستین او در اخرین لحظات هم موفق به فرار میشه.
شما چرا این همه دل واپسید؟ او یک انسان معمولیه اگر پنج هزار سرباز هم به زندان حمله کنند باز هم محاله باز هم
محاله که بتونن اونو بیرون ببرن.
فطرت من منو از خطرات اگاه می کنه. خیلی خوب من رفتم چند سرباز نزد شما می فرستم اونها رو هم بر حفاظت از
زندان بگمارید.
یوسف با لحنی تسلی امیز گفت : شما مطمئن باشید نیازی به نگهبانان جدیدی نیست من خودم نگهبانی می دم شما
چرا اینقدر نگران و بی اعتماد هستین؟
ابن صادق جواب داد:شاید شما نمی دونید ازادی اون یعنی مرگ من. تا وقتی شمشیره جالد بر گردنش کشیده نشه
من اروم نمی گیرم.
ابن صادق حرفش را تمام کرد.که ناگهان درب اتاق عقبی باز شد و عبدالله در حالی که بیرون می امد گفت:
این هم ممکنه که قبل از مرگ نعیم شما در اغوش مرگ بخوابی.
ابن صادق جا خورد وبه عقب برگشت. می خواست فرار کند اما یوسف راه را بر او بست و در حالی که خنجر خود را به
اون نشان می داد گفت: دیگه نمی تونی جایی بری.
ابن صاق گفت: می دونی من کی هستم؟
ما تورو خوب می شناسیم حالا این تویی که باید بفهمی ما کی هستیم؟
یوسف این را گفت و دستانش را بر هم زد. غلامش زیاد با سرعت وارد اتاق شد.او با هیکل قوی خودش و با هیبت
ترسناکش مانند دیوی سیاه بود.شکمش انقدر بزرگ بود که وقت راه رفتن بالا و پایین می رفت.
بینی دراز و بزرگی داشت.دندانهای بالا از لب بالا دراز تر بود چشمهایش کوچک اما براق بود. او به طرف ابن صادق
نگاهی کرد و منتظر دستور یوسف ماند.
یوسف به او دستور داد تا ریسمانی بیاورد و زیاد همانطور که شکمش به بالا و پایین حرکت می کرد بیرون رفت و
همراه ریسمان شلاقی هم اورد.
༺🌿-@admmmj123
#صفحه_نود_وهفتم 🌹
شما چند نگهبان بر زندان گماشته اید؟
یوسف گفت : چهل نفر من خودم هم دارم میرم همونجا.
اگر ممکنه چند نفر دیگه هم بفرستین او در اخرین لحظات هم موفق به فرار میشه.
شما چرا این همه دل واپسید؟ او یک انسان معمولیه اگر پنج هزار سرباز هم به زندان حمله کنند باز هم محاله باز هم
محاله که بتونن اونو بیرون ببرن.
فطرت من منو از خطرات اگاه می کنه. خیلی خوب من رفتم چند سرباز نزد شما می فرستم اونها رو هم بر حفاظت از
زندان بگمارید.
یوسف با لحنی تسلی امیز گفت : شما مطمئن باشید نیازی به نگهبانان جدیدی نیست من خودم نگهبانی می دم شما
چرا اینقدر نگران و بی اعتماد هستین؟
ابن صادق جواب داد:شاید شما نمی دونید ازادی اون یعنی مرگ من. تا وقتی شمشیره جالد بر گردنش کشیده نشه
من اروم نمی گیرم.
ابن صادق حرفش را تمام کرد.که ناگهان درب اتاق عقبی باز شد و عبدالله در حالی که بیرون می امد گفت:
این هم ممکنه که قبل از مرگ نعیم شما در اغوش مرگ بخوابی.
ابن صادق جا خورد وبه عقب برگشت. می خواست فرار کند اما یوسف راه را بر او بست و در حالی که خنجر خود را به
اون نشان می داد گفت: دیگه نمی تونی جایی بری.
ابن صاق گفت: می دونی من کی هستم؟
ما تورو خوب می شناسیم حالا این تویی که باید بفهمی ما کی هستیم؟
یوسف این را گفت و دستانش را بر هم زد. غلامش زیاد با سرعت وارد اتاق شد.او با هیکل قوی خودش و با هیبت
ترسناکش مانند دیوی سیاه بود.شکمش انقدر بزرگ بود که وقت راه رفتن بالا و پایین می رفت.
بینی دراز و بزرگی داشت.دندانهای بالا از لب بالا دراز تر بود چشمهایش کوچک اما براق بود. او به طرف ابن صادق
نگاهی کرد و منتظر دستور یوسف ماند.
یوسف به او دستور داد تا ریسمانی بیاورد و زیاد همانطور که شکمش به بالا و پایین حرکت می کرد بیرون رفت و
همراه ریسمان شلاقی هم اورد.
༺🌿-@admmmj123
#مجاهد 🦅🗡
#صفحه_نود_وهشتم 🌹
یوسف گفت:زیاد اینو با ریسمان محکم به این ستون ببند!
زیاد با هیبتی ترسناک تر از قبل به جلو رفت و بازوهای ابن صادق را گرفت او کمی دست و پا زد اما نتوانست در مقابل
حریف قدرتمند خود کاری بکند.
زیاد با زوهای او را گرفت و انقدر فشار داد که نزدیک بود بی هوش شود سپس با ارامش دست و پایش را به ستون
بست.
یوسف نگاهی به عبدالله کرد وگفت: حالا باید چکار بکنیم؟
عبدالله جواب داد : من فکر همه جا رو کردم تو اماده شو و همرا من بیا ادرس خونه ی زن نعیمو که می دونی؟
بله همین نزدیکه.
خیلی خوب یوسف! تو باید سفری طولانی بری فورا اماده شو!
یوسف مشغول تعویض لباس شد و عبدالله کاغذ و قلم برداشت و با عجله چیزی نوشت و کاغذ را داخل جیب خود
گذاشت.
نامه برای کی می نویسی؟
مصلحت نیست این حرفو جلوی این سگ مطرح کنیم بیرون که رفتیم با تو در میان می ذارم تو به غلامت بگو هرچی
من گفتم همون کارو بکنه اورا من صبح با خودم می برم.
یوسف در حالی که به ابن صادق اشاره می کرد گفت: اینو چکار کنیم؟
عبدالله جواب داد:شما فکر اینو نکن به زیاد بگو تا وقتی من برمی گردم مواظبش باشه....در اینجا صندوقی بزرگ پیدا
می شه که برای این موش بزرگ به عنوان قفس بکار بره.
یوسف منظور عبدالله را فهمید و لبخندی زد و گفت:بله در اتاق دیگر صندوقی هست که قفسی خوبی میشه بیا
نشونت بدم.
یوسف این را گفت و عبدالله را با خود به اتاق دیگر برد و در حالی که به طرف صندوق چوبی اشاره می کرد گفت:فکر
می کنم برای نیاز شما کافی باشه.
بله این خیلی خوبه فورا خالیش کن. یوسف سر صندوق را بالا برد و او را سرنگون کرد وتمام وسایل را روی زمین ریخت.
عبداهلل با چاقو سر صندوق را دو سه سوراخ کرد وگفت: حاال خوبه به زیاد بگو که اینو برداره و به اون اتاق ببره!
یوسف به زیاد دستور داد و او صندوق را برداشت و برد.
عبدالله گفت:حالا به زیاد بگو خوب مواظب باشه و اگر سعی کرد فرار گنه فورا اونو خفه کنه.
یوسف به طرف زیاد نگاه کرد وگفت: زیاد!می فهمی که باید چکار بکنی؟
زیاد به نشانه ی فهمیدن سرش را تکان داد.
دستور اینو مانند دستور من بدونی.
زیاد باز هم سرش را تکان داد.
عبدالله گفت بریم دیر می شه.
یوسف و عبدالله می خواستند از اتاق بیرون بروند که یوسف فکری کرد و گفت: شاید دوباره نتونم این شخصو ببینم
می خوام به او چیزی بگم.
عبدالله گفت حالا وقت این حرفها نیست.
یوسف رو به ابن صادق کرد وگفت : من مدیون شما هستم و می خواهم کمی از دین شما رو ادا کنم. ببینید شما به
صورت ابن قاسم تف کرده بودین حالا منم به صورت شما تف می کنم.
یوسف بر چهره ی ابن صادق تف کرد. شما بر دست ابن قاسم چوب زدید پس بفرمایید.
یوسف شلاقی بر دستانش زد. شاید یادتون باشه که به نعیم سیلی هم زده بودین این جوابش. این را گفت و سیلی
محکمی بر صورتش زد.
و شما موهای نعیمو کشیده بودید پس بفرمایید. یوسف ریش ابن صادق را محکم کشید.
عبدالله دست یوسف را کشید و گفت : یوسف بچه نشو زود باش!
خیلی خوب باقی بعدا زیاد ! مراقبش باش.
زیاد باز هم سرش را تکان داد و عبدالله و یوسف از خانه بیرون رفتند.
༺🌿-@admmmj123
#صفحه_نود_وهشتم 🌹
یوسف گفت:زیاد اینو با ریسمان محکم به این ستون ببند!
زیاد با هیبتی ترسناک تر از قبل به جلو رفت و بازوهای ابن صادق را گرفت او کمی دست و پا زد اما نتوانست در مقابل
حریف قدرتمند خود کاری بکند.
زیاد با زوهای او را گرفت و انقدر فشار داد که نزدیک بود بی هوش شود سپس با ارامش دست و پایش را به ستون
بست.
یوسف نگاهی به عبدالله کرد وگفت: حالا باید چکار بکنیم؟
عبدالله جواب داد : من فکر همه جا رو کردم تو اماده شو و همرا من بیا ادرس خونه ی زن نعیمو که می دونی؟
بله همین نزدیکه.
خیلی خوب یوسف! تو باید سفری طولانی بری فورا اماده شو!
یوسف مشغول تعویض لباس شد و عبدالله کاغذ و قلم برداشت و با عجله چیزی نوشت و کاغذ را داخل جیب خود
گذاشت.
نامه برای کی می نویسی؟
مصلحت نیست این حرفو جلوی این سگ مطرح کنیم بیرون که رفتیم با تو در میان می ذارم تو به غلامت بگو هرچی
من گفتم همون کارو بکنه اورا من صبح با خودم می برم.
یوسف در حالی که به ابن صادق اشاره می کرد گفت: اینو چکار کنیم؟
عبدالله جواب داد:شما فکر اینو نکن به زیاد بگو تا وقتی من برمی گردم مواظبش باشه....در اینجا صندوقی بزرگ پیدا
می شه که برای این موش بزرگ به عنوان قفس بکار بره.
یوسف منظور عبدالله را فهمید و لبخندی زد و گفت:بله در اتاق دیگر صندوقی هست که قفسی خوبی میشه بیا
نشونت بدم.
یوسف این را گفت و عبدالله را با خود به اتاق دیگر برد و در حالی که به طرف صندوق چوبی اشاره می کرد گفت:فکر
می کنم برای نیاز شما کافی باشه.
بله این خیلی خوبه فورا خالیش کن. یوسف سر صندوق را بالا برد و او را سرنگون کرد وتمام وسایل را روی زمین ریخت.
عبداهلل با چاقو سر صندوق را دو سه سوراخ کرد وگفت: حاال خوبه به زیاد بگو که اینو برداره و به اون اتاق ببره!
یوسف به زیاد دستور داد و او صندوق را برداشت و برد.
عبدالله گفت:حالا به زیاد بگو خوب مواظب باشه و اگر سعی کرد فرار گنه فورا اونو خفه کنه.
یوسف به طرف زیاد نگاه کرد وگفت: زیاد!می فهمی که باید چکار بکنی؟
زیاد به نشانه ی فهمیدن سرش را تکان داد.
دستور اینو مانند دستور من بدونی.
زیاد باز هم سرش را تکان داد.
عبدالله گفت بریم دیر می شه.
یوسف و عبدالله می خواستند از اتاق بیرون بروند که یوسف فکری کرد و گفت: شاید دوباره نتونم این شخصو ببینم
می خوام به او چیزی بگم.
عبدالله گفت حالا وقت این حرفها نیست.
یوسف رو به ابن صادق کرد وگفت : من مدیون شما هستم و می خواهم کمی از دین شما رو ادا کنم. ببینید شما به
صورت ابن قاسم تف کرده بودین حالا منم به صورت شما تف می کنم.
یوسف بر چهره ی ابن صادق تف کرد. شما بر دست ابن قاسم چوب زدید پس بفرمایید.
یوسف شلاقی بر دستانش زد. شاید یادتون باشه که به نعیم سیلی هم زده بودین این جوابش. این را گفت و سیلی
محکمی بر صورتش زد.
و شما موهای نعیمو کشیده بودید پس بفرمایید. یوسف ریش ابن صادق را محکم کشید.
عبدالله دست یوسف را کشید و گفت : یوسف بچه نشو زود باش!
خیلی خوب باقی بعدا زیاد ! مراقبش باش.
زیاد باز هم سرش را تکان داد و عبدالله و یوسف از خانه بیرون رفتند.
༺🌿-@admmmj123