👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#مجاهد 🦅🗡 #صفحه_پنجاهم 🌹 ابن صادق با طال نقره و جواهرات گرانبها از آنجا بازگشت و منطقه ای مخفی بین بصره و کوفه را مقر خود قرار داد و مشغول کارهای ضد حکومتی شد از ترس حجاج تا چندین سال حرات نکرد عقیده ی خود را آشکار کند و برای مخفی داشتن کارهای خود از…
#مجاهد 🦅🗡
#صفحه_پنجاه_ویکم 🌹
نعیم ساکت جلوی ابن صادق ایستاده بود شخصی او را هل داد و به زمین انداخت و گفت:احمق اینجا مسجد بصره
نیست حالا تو جلوی رئیس ما ایستاده ای در اینجا سر بی ادبان قطع میشه.
ابن صادق به ظاهر از این کار ناراحت شد و گفت:
تو خیلی احمقی شخص شجاع نباید با شجاعی مثل خود اینطور برخورد کنه.
ابن صادق این را گفت و از جایش بلند شد و دست نعیم را گرفت و او را بلند کرد. از بینی نعیم خون امد ابن صادق با
دستمالش صورت نعیم را پاک کرد و با تحقیر به طرفش نگاه کرد و گفت:
شنیدم برای دونستن اسم میزبان خود خیلی بی تاب بودید متاسفم از این که خیلی منتظر بودید منم خیلی دوست
داشتم هر چه زودتر خدمت برسم و شما رو زیارت کنم اما فرصت دست ندادامروز بعد از ملاقات با شما اینقدر خوشحالم که فقط خودم می دونم مطمئنم که شما هم بعد از دیدن دوست قدیمی خود خیلی خوشحالید خوب بفرمایید که حالتون چطوره؟رنگ شما خیلی زرد شده شاید طبع مجاهدانه ی شما تو سلول تنگ و تاریک در رنج و عذاب بوده اما شاید اطلاع ندارید که در این جا سلول بزرگ تری نداریم به همین خاطر افرادم مجبور بودند شما رو تو همون سلول بذارند امروز برای این شما را بیرون آوردم که حس بینایی شما سلب نشه اما شما طوری نگام میکنی گویا منو نمی شناسی با شما در بصره آشنا شده بودم اگر چه ملاقات اول ما خیلی خوب نبود اما اینطور هم نیست که ما همدیگر رو فراموش کنیم دنبال فرصتی می گشتم تا از شما برای سخنرانی اون روزتون تشکرکنم وقتی مجاهد دلیری مثل شما رو در این حال روبروی جانشین عبدالله بن ابی میبینم خیلی رحمم میاد بفرمایید بگوید با شما چه برخوردی بشه؟
هر حرف ابن صادق تیری بود بر دل نعیم او در حالی که لبانش را می گزید گفت:
من هیچ غمی بر اسیر شدنم ندارم امامتاسف از اینم که در اسارت شخصی کم ظرفیت مثل تو هستم هر چه می خوای بکن البته بیاد داشته باش که مرگ و زندگی من هر دو برات خطرناک خواهد بود دستان من بزنجیر بسته اند اما
مجاهد از اسارت نمی هراسه.ابن صادق بدون توجه به حرف های نعیم گفت:
تو در عین شجاعت احمق هم هستی شاید نمیدونی که در این وقت سرت در دهان اژدها قرار گرفته بلعیدن یا آزاد
کردن تو منحصر به رضایت اوست خیال آزاد شدن از چنگ منو از دلت در بیار در اینجا همه وقت دویست نفر با شمشیر های برهنه برای مراقبت از تو حاضرند.
ابن صادق این را گفت و کف زد از چهار طرف افراد بسیاری با شمشیرهای برهنه ظاهر شدند صورت همه آنها در نظر نعیم مانند ابن صادق سفاک می نمود نعیم گفت: تو میدونی که من بزدل و ترسو نیستم و از تو تقاضای بخشش نمیکنم اگر می خوای جونمو بگیری من اماده ام.
فکر میکنی بزرگترین جزا در دنیا مرگه اما می خوای به تو ثابت کنم که در دنیا خیلی از مکافات ها از مرگ هم وحشتناک ترند.من می تونم چنان شکنجه ات کنم که تحملشو نداشته باشی می تونم زندگیتو اونقدر تلخ کنم که هر لحظه آرزوی مرگو داشته باشی اما من دشمن تو نیستم می خوام که زنده بمونی من راهی رو به تو میدم که از تصور اخرت تو خیلی قشنگتره تو شخصی جنگو به این خاطر تحمل می کنی که از عیش و آرام زندگی بی خبری تو بی اخلاصی چون که از لذت خودنمایی نا آشنایی خدا این چند روز زندگی رو داده تا از نعمتهای این دنیا بهره ببری تو قدر و قیمت زندگی رو نمی دونی تو شجاعی اما شجاعت به تو چی آموخته غیر از جون دادن برای مقاصدی که هیچ ربطی با خودت ندارن تو فکر می کنی در راه خدا قربان میشی اما خدا نیازی به ایثارگری تو ندارد اگه از این جان فدایی تو به کسی فایده می رسه او خلیفه و حجاج هستن که او خونه نشسته و مفت و مجانی شهرت پیروزی ها رو از ان خود می کنن تو خودتو فریب میدی از جوانی و شکل و صورتت معلومه که برای غلتیدن به خاک و خون پیدا نشدی تو مانند یک شاهزاده می نمایی برات زیبا نیست که مانند گرگی خونخوار زندگی کنی تو باید مانند شاهزاده ها زندگی کنی تو می تونی سکون قلب و نور چشم برای دختری شاهزاده باشی می تونی زندگیتو مانند خوابی زیبا رنگین کنی اگر بخوای می تونی به عوض خوابیدن روی سنگال ها و زمین ناهموار تخت گل برای خودت مهیا کنی بسیاری از عیش و آرام زندگی با پول خریده می شه اگر بخوای می تونی خزانه های دنیا رو جمع اوری کنی زیباترین و قشنگ ترین دختران دنیا رو می تونی زینت خوابگاهت کنی اما تو کم خردی هنوز زندگی سرشار از بوی خوش گیسوهای کسیرو نیاموختهای ای جوان من خیلی کارها می تونم برات انجام بدم.کاش! تو با من همکاری می کردی ما کار حکومت بنی امیه رو تموم می کنیم و نظامی جدید می اوریم مطمئنم که می تونیم سرخلیفه و حجاج رو زیر پا له کنیم. شاید فکر میکنی من همون ابن صادقی هستم که در مسجد بصره دیده بودی اما من به تو اطمینان میدم که
#انشاءاللهادامهدارد
@admmmj123
#صفحه_پنجاه_ویکم 🌹
نعیم ساکت جلوی ابن صادق ایستاده بود شخصی او را هل داد و به زمین انداخت و گفت:احمق اینجا مسجد بصره
نیست حالا تو جلوی رئیس ما ایستاده ای در اینجا سر بی ادبان قطع میشه.
ابن صادق به ظاهر از این کار ناراحت شد و گفت:
تو خیلی احمقی شخص شجاع نباید با شجاعی مثل خود اینطور برخورد کنه.
ابن صادق این را گفت و از جایش بلند شد و دست نعیم را گرفت و او را بلند کرد. از بینی نعیم خون امد ابن صادق با
دستمالش صورت نعیم را پاک کرد و با تحقیر به طرفش نگاه کرد و گفت:
شنیدم برای دونستن اسم میزبان خود خیلی بی تاب بودید متاسفم از این که خیلی منتظر بودید منم خیلی دوست
داشتم هر چه زودتر خدمت برسم و شما رو زیارت کنم اما فرصت دست ندادامروز بعد از ملاقات با شما اینقدر خوشحالم که فقط خودم می دونم مطمئنم که شما هم بعد از دیدن دوست قدیمی خود خیلی خوشحالید خوب بفرمایید که حالتون چطوره؟رنگ شما خیلی زرد شده شاید طبع مجاهدانه ی شما تو سلول تنگ و تاریک در رنج و عذاب بوده اما شاید اطلاع ندارید که در این جا سلول بزرگ تری نداریم به همین خاطر افرادم مجبور بودند شما رو تو همون سلول بذارند امروز برای این شما را بیرون آوردم که حس بینایی شما سلب نشه اما شما طوری نگام میکنی گویا منو نمی شناسی با شما در بصره آشنا شده بودم اگر چه ملاقات اول ما خیلی خوب نبود اما اینطور هم نیست که ما همدیگر رو فراموش کنیم دنبال فرصتی می گشتم تا از شما برای سخنرانی اون روزتون تشکرکنم وقتی مجاهد دلیری مثل شما رو در این حال روبروی جانشین عبدالله بن ابی میبینم خیلی رحمم میاد بفرمایید بگوید با شما چه برخوردی بشه؟
هر حرف ابن صادق تیری بود بر دل نعیم او در حالی که لبانش را می گزید گفت:
من هیچ غمی بر اسیر شدنم ندارم امامتاسف از اینم که در اسارت شخصی کم ظرفیت مثل تو هستم هر چه می خوای بکن البته بیاد داشته باش که مرگ و زندگی من هر دو برات خطرناک خواهد بود دستان من بزنجیر بسته اند اما
مجاهد از اسارت نمی هراسه.ابن صادق بدون توجه به حرف های نعیم گفت:
تو در عین شجاعت احمق هم هستی شاید نمیدونی که در این وقت سرت در دهان اژدها قرار گرفته بلعیدن یا آزاد
کردن تو منحصر به رضایت اوست خیال آزاد شدن از چنگ منو از دلت در بیار در اینجا همه وقت دویست نفر با شمشیر های برهنه برای مراقبت از تو حاضرند.
ابن صادق این را گفت و کف زد از چهار طرف افراد بسیاری با شمشیرهای برهنه ظاهر شدند صورت همه آنها در نظر نعیم مانند ابن صادق سفاک می نمود نعیم گفت: تو میدونی که من بزدل و ترسو نیستم و از تو تقاضای بخشش نمیکنم اگر می خوای جونمو بگیری من اماده ام.
فکر میکنی بزرگترین جزا در دنیا مرگه اما می خوای به تو ثابت کنم که در دنیا خیلی از مکافات ها از مرگ هم وحشتناک ترند.من می تونم چنان شکنجه ات کنم که تحملشو نداشته باشی می تونم زندگیتو اونقدر تلخ کنم که هر لحظه آرزوی مرگو داشته باشی اما من دشمن تو نیستم می خوام که زنده بمونی من راهی رو به تو میدم که از تصور اخرت تو خیلی قشنگتره تو شخصی جنگو به این خاطر تحمل می کنی که از عیش و آرام زندگی بی خبری تو بی اخلاصی چون که از لذت خودنمایی نا آشنایی خدا این چند روز زندگی رو داده تا از نعمتهای این دنیا بهره ببری تو قدر و قیمت زندگی رو نمی دونی تو شجاعی اما شجاعت به تو چی آموخته غیر از جون دادن برای مقاصدی که هیچ ربطی با خودت ندارن تو فکر می کنی در راه خدا قربان میشی اما خدا نیازی به ایثارگری تو ندارد اگه از این جان فدایی تو به کسی فایده می رسه او خلیفه و حجاج هستن که او خونه نشسته و مفت و مجانی شهرت پیروزی ها رو از ان خود می کنن تو خودتو فریب میدی از جوانی و شکل و صورتت معلومه که برای غلتیدن به خاک و خون پیدا نشدی تو مانند یک شاهزاده می نمایی برات زیبا نیست که مانند گرگی خونخوار زندگی کنی تو باید مانند شاهزاده ها زندگی کنی تو می تونی سکون قلب و نور چشم برای دختری شاهزاده باشی می تونی زندگیتو مانند خوابی زیبا رنگین کنی اگر بخوای می تونی به عوض خوابیدن روی سنگال ها و زمین ناهموار تخت گل برای خودت مهیا کنی بسیاری از عیش و آرام زندگی با پول خریده می شه اگر بخوای می تونی خزانه های دنیا رو جمع اوری کنی زیباترین و قشنگ ترین دختران دنیا رو می تونی زینت خوابگاهت کنی اما تو کم خردی هنوز زندگی سرشار از بوی خوش گیسوهای کسیرو نیاموختهای ای جوان من خیلی کارها می تونم برات انجام بدم.کاش! تو با من همکاری می کردی ما کار حکومت بنی امیه رو تموم می کنیم و نظامی جدید می اوریم مطمئنم که می تونیم سرخلیفه و حجاج رو زیر پا له کنیم. شاید فکر میکنی من همون ابن صادقی هستم که در مسجد بصره دیده بودی اما من به تو اطمینان میدم که
#انشاءاللهادامهدارد
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#مجاهد 🦅🗡 #صفحه_پنجاه_ویکم 🌹 نعیم ساکت جلوی ابن صادق ایستاده بود شخصی او را هل داد و به زمین انداخت و گفت:احمق اینجا مسجد بصره نیست حالا تو جلوی رئیس ما ایستاده ای در اینجا سر بی ادبان قطع میشه. ابن صادق به ظاهر از این کار ناراحت شد و گفت: تو خیلی احمقی…
#مجاهد 🦅🗡
#صفحه_پنجاه_ودوم 🌹
ابن صادق از سکوت نعیم فکر کرد که در دام فریبش امده لهجه ی خود را نرم کرد وگفت:اگه عهد و وفاداری با من
ببندی همین حالا دستور میدم زنجیرهاتو باز کنند بگو چکار می خوای بکنی؟فقط دو راه داری یا زندگی سرشار از
نعمت یا اسر بودن در این سلول تنگ و تاریک.
نعیم گردنش را بلند کرد چشمانش خشم عجیبی در خورد گرفته بود با عصبانیت گفت:حرفهای تو برای من بیشتر از
سروصدای یک سگ زخمی معنی نداره تو نمی دونی که من غلام پیامبری هستم که با وجود مالک بودن هرچیز دنیا تا
سه روز بر شکمش سنگ می بست تو منو به طوع دنیا گرفتار میکنی در حالی که من خزانه های تمام دنیا رو از خاک پایم هم حقیرتر می دونم تو میگی که زندگی اسم خوشی و آرامشه اما خوشی و آرامشی که در سایه شمشیر نصیب کسانی میشه که نفس آزادی میکشند از خیال افراد رذلی چون تو خیلی بالاتره تو می خوای منو از راه خدا برگردونی
و برای کامل کردن مقاصد خودت استفاده کنی قیصری که تو بر قدرتش فخر میکنی اجدادش در معرکه های زیادی
شمشیرهای ما رو آزموده اند اگر چه من اسیر تو هستم اما ترس از مرگ یا اسارت نمی تونه منو بی وجدان کنه هیچ توقع نداشته باش برات کاری انجام بدم که خالف شان مجاهد باشه.
ابن صادق شرمنده شد و گفت:تا چند روز دیگه برای کارهایی اماده خواهی شد که شیطون هم از دیدنش خجالت
بکشه.
این را گفت و به اطرافیانش نگاه کرد و سپس شخصی به نام اسحاق را صدا زد همان شخصی که نعیم را فریب داده بود
جلو امد نعیم برای اولین بار فهمید که اسم او اسحاق است ابن صادق گفت:
اسحاق مغز اینو سرجا بیار.
با دستور ابن صادق نعیم را به ستونی بستند او جلو رفت و پیراهن نعیم را پاره کرد و در حالی که سینه و بازوهای او را
برهنه کرد بطرف اسحاق اشاره کرد اسحاق مانند گرگی خوانخوار جلو امد و شروع به تازیانه زدن کرد نعیم مانند
سنگالخی سخت استقامت کرد و حتی اُف هم نگفت از اتاق روبرو دختر بیرون امد و ترسان ترسان نزدیک ابن صادق
ایستاد او گاهی بیقرار می شد و به نعیم نگاه می کرد و گاهی از ابن صادق برای نعیم تقاضای بخشش می کرد دل نازک
او نتوانست مدت زیادی این بازی سفاکانه را تحمل کند در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود به ابن صادق نگریست و گفت:
»عمو، او داره بیهوش میشه.«
»بذار بشه، او فکر میکنه شمشیر خدایه، من تیزی این شمشیر رو کند میکنم«.
»عمو«!
ابن صادق ناراحت شد و گفت:»زلیخا تو ساکت باش! اینجا چکار میکنی برو داخل«.
زلیخا در حالی که سرش را پایین انداخته بود برگشت، دوباره به طرف نعیم نگاه کرد و با اظهار ناتوانی و عاجزی در اتاقی از نظر غایب شد. وقتی نعیم از شدت ضربه ها بیهوش شد و گردنش پایین افتاد او را به همان سلول آوردند.
چندین بار همین طور کتک خورد وقتی این شکنجه نتیجه نداد ابن صادق دستور داد که چند روزی او را گرسنه بگذارند. نعیم بعد از شکنجه های بسیار تحمل زیادی پیدا کرده بود، او شب در حالت گرسنگی و تشنگی می کوشید تا خوابش ببرد که ناگهان کسی از سوراخ اتاق صدا زد و چند عدد سیب و انگور به داخل اتاق انداخت.
نعیم با حیرت بلند شد و از سوراخ سر کشید، در فاصله چند قدمی کسی در تاریکی شب غایب می شد، نعیم از لباس و راه رفتنش دانست که زنی است، شناسایی او برای نعیم مشکل نبود او چندین بار در حال تازیانه خوردن دختر جوانی را با بی تابی دیده بود که آثار مظلومیت در صورت معصوم و زیبایش بر دل نعیم نقش شده بود اما او کی بود؟
چرا در این جای وحشتناک آورده شده بود؟؟ نعیم در حالی که به این سؤالات فکر می کرد سیبی را برداشت و شروع
به خوردن کرد.
#انشاءاللهادامهدارد
@admmmj123
#صفحه_پنجاه_ودوم 🌹
ابن صادق از سکوت نعیم فکر کرد که در دام فریبش امده لهجه ی خود را نرم کرد وگفت:اگه عهد و وفاداری با من
ببندی همین حالا دستور میدم زنجیرهاتو باز کنند بگو چکار می خوای بکنی؟فقط دو راه داری یا زندگی سرشار از
نعمت یا اسر بودن در این سلول تنگ و تاریک.
نعیم گردنش را بلند کرد چشمانش خشم عجیبی در خورد گرفته بود با عصبانیت گفت:حرفهای تو برای من بیشتر از
سروصدای یک سگ زخمی معنی نداره تو نمی دونی که من غلام پیامبری هستم که با وجود مالک بودن هرچیز دنیا تا
سه روز بر شکمش سنگ می بست تو منو به طوع دنیا گرفتار میکنی در حالی که من خزانه های تمام دنیا رو از خاک پایم هم حقیرتر می دونم تو میگی که زندگی اسم خوشی و آرامشه اما خوشی و آرامشی که در سایه شمشیر نصیب کسانی میشه که نفس آزادی میکشند از خیال افراد رذلی چون تو خیلی بالاتره تو می خوای منو از راه خدا برگردونی
و برای کامل کردن مقاصد خودت استفاده کنی قیصری که تو بر قدرتش فخر میکنی اجدادش در معرکه های زیادی
شمشیرهای ما رو آزموده اند اگر چه من اسیر تو هستم اما ترس از مرگ یا اسارت نمی تونه منو بی وجدان کنه هیچ توقع نداشته باش برات کاری انجام بدم که خالف شان مجاهد باشه.
ابن صادق شرمنده شد و گفت:تا چند روز دیگه برای کارهایی اماده خواهی شد که شیطون هم از دیدنش خجالت
بکشه.
این را گفت و به اطرافیانش نگاه کرد و سپس شخصی به نام اسحاق را صدا زد همان شخصی که نعیم را فریب داده بود
جلو امد نعیم برای اولین بار فهمید که اسم او اسحاق است ابن صادق گفت:
اسحاق مغز اینو سرجا بیار.
با دستور ابن صادق نعیم را به ستونی بستند او جلو رفت و پیراهن نعیم را پاره کرد و در حالی که سینه و بازوهای او را
برهنه کرد بطرف اسحاق اشاره کرد اسحاق مانند گرگی خوانخوار جلو امد و شروع به تازیانه زدن کرد نعیم مانند
سنگالخی سخت استقامت کرد و حتی اُف هم نگفت از اتاق روبرو دختر بیرون امد و ترسان ترسان نزدیک ابن صادق
ایستاد او گاهی بیقرار می شد و به نعیم نگاه می کرد و گاهی از ابن صادق برای نعیم تقاضای بخشش می کرد دل نازک
او نتوانست مدت زیادی این بازی سفاکانه را تحمل کند در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود به ابن صادق نگریست و گفت:
»عمو، او داره بیهوش میشه.«
»بذار بشه، او فکر میکنه شمشیر خدایه، من تیزی این شمشیر رو کند میکنم«.
»عمو«!
ابن صادق ناراحت شد و گفت:»زلیخا تو ساکت باش! اینجا چکار میکنی برو داخل«.
زلیخا در حالی که سرش را پایین انداخته بود برگشت، دوباره به طرف نعیم نگاه کرد و با اظهار ناتوانی و عاجزی در اتاقی از نظر غایب شد. وقتی نعیم از شدت ضربه ها بیهوش شد و گردنش پایین افتاد او را به همان سلول آوردند.
چندین بار همین طور کتک خورد وقتی این شکنجه نتیجه نداد ابن صادق دستور داد که چند روزی او را گرسنه بگذارند. نعیم بعد از شکنجه های بسیار تحمل زیادی پیدا کرده بود، او شب در حالت گرسنگی و تشنگی می کوشید تا خوابش ببرد که ناگهان کسی از سوراخ اتاق صدا زد و چند عدد سیب و انگور به داخل اتاق انداخت.
نعیم با حیرت بلند شد و از سوراخ سر کشید، در فاصله چند قدمی کسی در تاریکی شب غایب می شد، نعیم از لباس و راه رفتنش دانست که زنی است، شناسایی او برای نعیم مشکل نبود او چندین بار در حال تازیانه خوردن دختر جوانی را با بی تابی دیده بود که آثار مظلومیت در صورت معصوم و زیبایش بر دل نعیم نقش شده بود اما او کی بود؟
چرا در این جای وحشتناک آورده شده بود؟؟ نعیم در حالی که به این سؤالات فکر می کرد سیبی را برداشت و شروع
به خوردن کرد.
#انشاءاللهادامهدارد
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#مجاهد 🦅🗡 #صفحه_پنجاه_ودوم 🌹 ابن صادق از سکوت نعیم فکر کرد که در دام فریبش امده لهجه ی خود را نرم کرد وگفت:اگه عهد و وفاداری با من ببندی همین حالا دستور میدم زنجیرهاتو باز کنند بگو چکار می خوای بکنی؟فقط دو راه داری یا زندگی سرشار از نعمت یا اسر بودن…
#مجاهد 🦅🗡
#صفحه_پنجاه_وسوم 🌹
اسم نیکی کننده به نعیم زلیخا بود، او با وجود این که شانزده سال از عمر خود را در مصیبت ها و مشکالت گذارنده بود اما باز هم نمونه کاملی از زیبایی زنانه بود، زلیخا بی نهایت از تمام انسان ها متنفر بود، او از مدتی لحظه های تلخ زندگیش را با ابن صادق می گذراند و همیشه با بدترین نمونه های انسانیت برخورد کرده بود، او هر انسانی را مانند ابن
صادق عیار، خودپرست، سفاک و کم ظرفیت می پنداشت. وقتی نعیم پا به زنجیر نزد آن ها رسید، زلیخا فکر می کرد
که انسانی خودپرست اسیر خودپرست دیگری شده است اما وقتی دید که نعیم از همراهی و همکاری با ابن صادق سر
باز زد اندیشه و تفکر او تغییر کرد. او احساس کرد که این جوان از این دنیا نیست، دنیایی که زلیخا روز های تلخ و
شب های وحشتناک زندگیش را در آن می گذراند. او بر عزم و ایمان نعیم حیران بود، در ابتدا او را جوانی مظلوم و
قابل رحم می دانست و بعد از چند روز او را تا حد پرستش دوست می داشت. زلیخا از سرگذشت پدر و مادرش
اطلاعی نداشت و بعد از دعا های بسیار برای رسیدن به آن ها تقریباً مأیوس شده بود. دنیا برای او خوابی خیالی بیش
نبود چندین بار طوفان بغاوت بر خلاف سخت گیری های ابن صادق در دل زخم خورده اش بلند شده بود، اما حالا
دیگر آن طوفان حرکت و جنبشی نداشت. او مانند ناخدایی راه گم کرده و مأیوس از ساحل، بعد از مدت ها سیلی
خوردن از موج ها از غرق شدن با شنا کردن بی پروا و نترس شده بود و چشم از تقدیر خود فرو بسته در میان طوفان
مصیبت ها غوطه می خورد. گاهی فکر چشم باز کردن و پارو زدن یه سرش می آمد اما ناامیدی غالب می شد. این
ناخدای بی خانمان نیاز به کسی داشت که او را از ساحل صدا بزند و خداوند این مسوولیت را به نعیم سپرده بود.
با اندکی تعلق به نعیم طوفان خوابیده در دل زلیخا دوباره بیدار شد و تمنای آزادی از پنجه ی ابن صادق و استراحت
در دنیای نعیم در دلش شکوفه زد. زلیخا هر شب می آمد و غیر از اشیای خورد و نوش، روزنه امیدی بر جای می
گذاشت.
بعد از چهار روز نعیم را دو مرتبه نزد ابن صادق آوردند، ابن صادق وقتی دید هیچ تغییری در ساختار جسمانی نعیم
نیامده حیران شد و گفت:
»خیلی سخت جونی، شاید خدا میخواد زنده بمونی اما تو با دست خودت مرگو برای خودت می خری، باز هم فرصت
فکر کردن به تو میدم، مطمئنم که ستاره اقبالت خیلی بلنده، تو برای انجام کار بزرگی به دنیا آمده ای، بهت قول میدم
به جایی برسونمت که هیچ کس در دنیای اسلام مساوی تو نباشه. من دست دوستی به طرفت دراز میکنم و این
آخرین فرصته. اگر این مرتبه هم اخلاص منو رد کردی، پشیمون میشی«
#انشاءاللهادامهدارد
@admmmj123
#صفحه_پنجاه_وسوم 🌹
اسم نیکی کننده به نعیم زلیخا بود، او با وجود این که شانزده سال از عمر خود را در مصیبت ها و مشکالت گذارنده بود اما باز هم نمونه کاملی از زیبایی زنانه بود، زلیخا بی نهایت از تمام انسان ها متنفر بود، او از مدتی لحظه های تلخ زندگیش را با ابن صادق می گذراند و همیشه با بدترین نمونه های انسانیت برخورد کرده بود، او هر انسانی را مانند ابن
صادق عیار، خودپرست، سفاک و کم ظرفیت می پنداشت. وقتی نعیم پا به زنجیر نزد آن ها رسید، زلیخا فکر می کرد
که انسانی خودپرست اسیر خودپرست دیگری شده است اما وقتی دید که نعیم از همراهی و همکاری با ابن صادق سر
باز زد اندیشه و تفکر او تغییر کرد. او احساس کرد که این جوان از این دنیا نیست، دنیایی که زلیخا روز های تلخ و
شب های وحشتناک زندگیش را در آن می گذراند. او بر عزم و ایمان نعیم حیران بود، در ابتدا او را جوانی مظلوم و
قابل رحم می دانست و بعد از چند روز او را تا حد پرستش دوست می داشت. زلیخا از سرگذشت پدر و مادرش
اطلاعی نداشت و بعد از دعا های بسیار برای رسیدن به آن ها تقریباً مأیوس شده بود. دنیا برای او خوابی خیالی بیش
نبود چندین بار طوفان بغاوت بر خلاف سخت گیری های ابن صادق در دل زخم خورده اش بلند شده بود، اما حالا
دیگر آن طوفان حرکت و جنبشی نداشت. او مانند ناخدایی راه گم کرده و مأیوس از ساحل، بعد از مدت ها سیلی
خوردن از موج ها از غرق شدن با شنا کردن بی پروا و نترس شده بود و چشم از تقدیر خود فرو بسته در میان طوفان
مصیبت ها غوطه می خورد. گاهی فکر چشم باز کردن و پارو زدن یه سرش می آمد اما ناامیدی غالب می شد. این
ناخدای بی خانمان نیاز به کسی داشت که او را از ساحل صدا بزند و خداوند این مسوولیت را به نعیم سپرده بود.
با اندکی تعلق به نعیم طوفان خوابیده در دل زلیخا دوباره بیدار شد و تمنای آزادی از پنجه ی ابن صادق و استراحت
در دنیای نعیم در دلش شکوفه زد. زلیخا هر شب می آمد و غیر از اشیای خورد و نوش، روزنه امیدی بر جای می
گذاشت.
بعد از چهار روز نعیم را دو مرتبه نزد ابن صادق آوردند، ابن صادق وقتی دید هیچ تغییری در ساختار جسمانی نعیم
نیامده حیران شد و گفت:
»خیلی سخت جونی، شاید خدا میخواد زنده بمونی اما تو با دست خودت مرگو برای خودت می خری، باز هم فرصت
فکر کردن به تو میدم، مطمئنم که ستاره اقبالت خیلی بلنده، تو برای انجام کار بزرگی به دنیا آمده ای، بهت قول میدم
به جایی برسونمت که هیچ کس در دنیای اسلام مساوی تو نباشه. من دست دوستی به طرفت دراز میکنم و این
آخرین فرصته. اگر این مرتبه هم اخلاص منو رد کردی، پشیمون میشی«
#انشاءاللهادامهدارد
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#مجاهد 🦅🗡 #صفحه_پنجاه_وسوم 🌹 اسم نیکی کننده به نعیم زلیخا بود، او با وجود این که شانزده سال از عمر خود را در مصیبت ها و مشکالت گذارنده بود اما باز هم نمونه کاملی از زیبایی زنانه بود، زلیخا بی نهایت از تمام انسان ها متنفر بود، او از مدتی لحظه های تلخ زندگیش…
#مجاهد 🦅🗡
#صفحه_پنجاه_وچهارم 🌹
»سگ حقیر! چرا هر وقت مزاحم من میشی؟«
» گزیدهی این سگ حقیر هیچ وقت خوب نمیشه و حالا وقتش رسیده که این سگ برای گاز گرفتن تو دهنش رو باز
کنه، ای انسانی که به عاقبت نمی اندیشی! کمی چشماتو باز کن. ببین دنیا چقدر زیباست، منظره ی کوه های رو به رو
تماشا کن چقدر دلرباست، هر چیزی که دوست داری امروز خوب نگاهش کن و عکسشو در دلت نقش کن. فردا قبل از
طلوع خورشید چشمات بیرون آورده خواهد شد و گوشهات هم از شنیدن محروم میشن، امروز هرچی میخوای ببین و
بشنو«.
ابن صادق این را گفت و به افرادش گفت تا نعیم را به ستون ببندند.
»خوب، حالا بگو قبل از محروم شدن از چشمات چیزی هست که بخوای ببینیش«.
نعیم چیزی نگفت.
ابن صادق گفت:» خوب میدونی که حرفم قطعیه، امروز به تو فرصت داده میشه که همین جا بمونی، از این وقت اسفاده
کن و هرچی جلوی چشمات اومد خوب نگاهش کن و هر ترانه ای که خوانده شد، خوب بشنو«.
ابن صادق این را گفت و دست را بر هم زد، چند نفر که طبل و ساز و دیگر آلات نوازندگی در دست داشتند حاضر
شدند و با اشاره ابن صادق در یک طرف صف بسته نشستند. یواش یواش صدای نغمه بلند شد و چند زن با لباس های
مختلف از گوشه ای حاضر شدند و در پاهایش نگاه می کرد و فکرش از این جا کیلومتر ها دور به طرف روستای
کوچکی در پرواز بود.
چند ساعتی از این مجلس می گذشت و که حاضرین مجلس متوجه صدای سم اسب هایی تیزرو شدند، ابن صادق بلند
شد و به اطراف نگاهی کرد. غلام حبشی اطلاع داد که اسحاق رسید.
ابن صادق رو به نعیم کرد و گفت:» شاید خبر خوبی بشنوی جوون«!
بعد از لحظه ای اسحاق در حالی که طشتی را حمل می کرد، وارد شد و بعد از به جا آوردن ادب در حضور ابن صادق
طشت را جلویش گذاشت، در طشت چیزی دایره مانند در دستمالی پیچیده بود. ابن صادق دستمال را برداشت، نعیم
مشاهده کرد که در طشت سر انسانی گذاشته شده است.
شاید از دیدن این خوشحال بشی.« ابن صادق این را گفت و به یکی از غلام های حبشی اشاره کرد، او طشت را
برداشت و نزدیک نعیم گذاشت. نعیم سر گذاشته شده در طشت را شناخت و قلبش تیر کشید. این سر ابن عامر استاد
او بود.
هنوز هم لبخند بر صورت خشک او می رقصید، نعیم چشمان اشک آلود خود را بست، زلیخا پشت سر ابن صادق
ایستاده بود و این منظره وحشتناک را تماشا می کرد. در چشمان آن مجسمه ی عزم و استقلال اشک را دید و قلبش
تکانی خورد.
ابن صادق از جایش بلند شد، دست بر شانه اسحاق زد و گفت:
»اسحاق! حالا فقط یک شرط باقیه، من میخوام سر محمد بن قاسمو با این جوون دفن کنم، اگه در این مأموریت موفق
شدی زلیخا برای همسر شدنت هیچ عذر و بهونه ای نداره«.
ابن صادق این را گفت و به طرف زلیخا نگاه کرد، او اشک ریزان به طرف اتاقش دوید، ابن صادق نزدیک نعیم ایستاد و
گفت:
»میدونم خیلی محمد بن قاسم رو دوست داری، اگه تا رسیدن سرش به اینجا زنده نبودی، قول میدم سرشو کنار تو
دفن کنم«.
این را گفت و به افرادش دستور داد تا او را به سلولش ببرند.
#انشاءاللهادامهدارد
@admmmj123
#صفحه_پنجاه_وچهارم 🌹
»سگ حقیر! چرا هر وقت مزاحم من میشی؟«
» گزیدهی این سگ حقیر هیچ وقت خوب نمیشه و حالا وقتش رسیده که این سگ برای گاز گرفتن تو دهنش رو باز
کنه، ای انسانی که به عاقبت نمی اندیشی! کمی چشماتو باز کن. ببین دنیا چقدر زیباست، منظره ی کوه های رو به رو
تماشا کن چقدر دلرباست، هر چیزی که دوست داری امروز خوب نگاهش کن و عکسشو در دلت نقش کن. فردا قبل از
طلوع خورشید چشمات بیرون آورده خواهد شد و گوشهات هم از شنیدن محروم میشن، امروز هرچی میخوای ببین و
بشنو«.
ابن صادق این را گفت و به افرادش گفت تا نعیم را به ستون ببندند.
»خوب، حالا بگو قبل از محروم شدن از چشمات چیزی هست که بخوای ببینیش«.
نعیم چیزی نگفت.
ابن صادق گفت:» خوب میدونی که حرفم قطعیه، امروز به تو فرصت داده میشه که همین جا بمونی، از این وقت اسفاده
کن و هرچی جلوی چشمات اومد خوب نگاهش کن و هر ترانه ای که خوانده شد، خوب بشنو«.
ابن صادق این را گفت و دست را بر هم زد، چند نفر که طبل و ساز و دیگر آلات نوازندگی در دست داشتند حاضر
شدند و با اشاره ابن صادق در یک طرف صف بسته نشستند. یواش یواش صدای نغمه بلند شد و چند زن با لباس های
مختلف از گوشه ای حاضر شدند و در پاهایش نگاه می کرد و فکرش از این جا کیلومتر ها دور به طرف روستای
کوچکی در پرواز بود.
چند ساعتی از این مجلس می گذشت و که حاضرین مجلس متوجه صدای سم اسب هایی تیزرو شدند، ابن صادق بلند
شد و به اطراف نگاهی کرد. غلام حبشی اطلاع داد که اسحاق رسید.
ابن صادق رو به نعیم کرد و گفت:» شاید خبر خوبی بشنوی جوون«!
بعد از لحظه ای اسحاق در حالی که طشتی را حمل می کرد، وارد شد و بعد از به جا آوردن ادب در حضور ابن صادق
طشت را جلویش گذاشت، در طشت چیزی دایره مانند در دستمالی پیچیده بود. ابن صادق دستمال را برداشت، نعیم
مشاهده کرد که در طشت سر انسانی گذاشته شده است.
شاید از دیدن این خوشحال بشی.« ابن صادق این را گفت و به یکی از غلام های حبشی اشاره کرد، او طشت را
برداشت و نزدیک نعیم گذاشت. نعیم سر گذاشته شده در طشت را شناخت و قلبش تیر کشید. این سر ابن عامر استاد
او بود.
هنوز هم لبخند بر صورت خشک او می رقصید، نعیم چشمان اشک آلود خود را بست، زلیخا پشت سر ابن صادق
ایستاده بود و این منظره وحشتناک را تماشا می کرد. در چشمان آن مجسمه ی عزم و استقلال اشک را دید و قلبش
تکانی خورد.
ابن صادق از جایش بلند شد، دست بر شانه اسحاق زد و گفت:
»اسحاق! حالا فقط یک شرط باقیه، من میخوام سر محمد بن قاسمو با این جوون دفن کنم، اگه در این مأموریت موفق
شدی زلیخا برای همسر شدنت هیچ عذر و بهونه ای نداره«.
ابن صادق این را گفت و به طرف زلیخا نگاه کرد، او اشک ریزان به طرف اتاقش دوید، ابن صادق نزدیک نعیم ایستاد و
گفت:
»میدونم خیلی محمد بن قاسم رو دوست داری، اگه تا رسیدن سرش به اینجا زنده نبودی، قول میدم سرشو کنار تو
دفن کنم«.
این را گفت و به افرادش دستور داد تا او را به سلولش ببرند.
#انشاءاللهادامهدارد
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#مجاهد 🦅🗡 #صفحه_پنجاه_وچهارم 🌹 »سگ حقیر! چرا هر وقت مزاحم من میشی؟« » گزیدهی این سگ حقیر هیچ وقت خوب نمیشه و حالا وقتش رسیده که این سگ برای گاز گرفتن تو دهنش رو باز کنه، ای انسانی که به عاقبت نمی اندیشی! کمی چشماتو باز کن. ببین دنیا چقدر زیباست، منظره…
#مجاهد 🦅🗡
#صفحه_پنجاه_وپنجم 🌹
نعیم در شب تا دیر وقت با بی قراری در اطراف اتاقش پرسه میزد. قلبش بعد از تحمل شکنجه های جسمی و روحی
زیاد، شکسته شده بود اما تصور محروم شدن از بینایی و شنوایی برای او حرف معمولی نبود. هر لحظه بی قراری او
بیشتر می شد. گاهی تمنا می کرد که این شب مانند شب قیامت طولانی شود و گاهی دعا می کرد که الان صبح شود و
لحظه های انتظار مرگبار به پایان رسد. او از قدم زدن خسته شد و بر بسترش دراز کشید و بعد از لحظه مجاهد را خواب برد. خواب دید که صبح شده و او را از سلول بیرون آوردند و به درختی بستند، ابن صادق می آید و با خنجری چشمانش را بیرون می آورد و اطرافش به تاریکی فرو می رود. بعد از آن دارویی در گوش هایش ریخته می شود و
گوش هایش سوت می کشد و دیگر چیزی نمی شنود. افراد ابن صادق دوباره او را داخل سلول می اندازند و او از قوت بینایی و شنوایی محروم شده به در و دیوار می خورد و راه بیرون رفتن را نمی یابد. نگهبانان او را مجدداً از سلول
بیرون می برند و در جایی دور رها می کنند و او احساس می کند که ناگهان پرده های گوش هایش باز می شوند و
چهچه ی گنجشک ها و صدای وزش هوا را می شنود. عذرا از دور او را نعیم نعیم گفته صدا می زند، او بر می خیزد و
به طرف صدا می دود اما بعد از چند قدم پاهایش می لرزد و به زمین می افتد. ناگهان بینایی به چشم هایش باز می
گردد و او می بیند که عذرا در رو به رویش ایستاده است. او دوباره بلند شده و بغل باز می کند. عذرا عذرا می گوید و
به طرفش می دود. اما وقتی نزدیکش می رسد و او را می نگرد در جا خشکش می زند. به جای عذرا تصویری از حسن
و زیبایی مانند عذرا در جلویش ایستاده است.
روشنی ماه از روزنه دیوار بر صورتش می تابید. بعد از لحظه ای دقت او را می شناسد که زلیخا است اما او تا دیری در
عالم پریشانی ایستاده و احساس می کند که خواب می بیند. رفته رفته این وهم دور می شود بعد از این که چند بار
چشمانش را می مالد مطمئن می شود که خواب نمی بیند بلکه این حقیقت است.
نعیم پرسید:»تو کی هستی؟ من خواب می بینم؟«
»نه این خواب نیست. شما چرا به زمین افتادی؟«
»کی؟«
»الان، وقتی من شما رو صدا زدم، شما بلند شدین و به زمین خوردین«.
»اُف، من خواب می دیدم، احساس کردم که کور شده ام و عذرا منو صدا میزنه، به طرفش رفتم که پایم به چیزی
خورد و افتادم. اما شما اینجا؟«
»کمی یواش صحبت کنید، اگرچه همه اون ها خوابیده اند اما اگه صدای شما به گوش کسی رسید، همه برنامه ها به
هم میخوره، من تمام طلاهای خودمو به نگهابانان دادم و هر طور شده اون ها رو راضی کردم که در زندان رو باز کنند،
اون ها وعده کرده اند که در مهمانسرا رو باز کنند و دو اسب هم برامون آماده کنند. شما با احتیاط دنبال من بیایید«.
»دو اسب! برای چی؟«
«من هم همراه شما می آیم«.
نعیم با حیرت پرسید:»همراه من«!
»بله با شما، امیدوارم که از من مراقبت خواهید کرد. خونه من در دمشقه شما منو به اونجا می رسونین«.
»شما چرا اینجا اومدی؟«
»حالا وقت این حرف ها نیست، من هم مثل شما یک بدشانس هستم«.
نعیم با کمی تفکر گفت:»این وقت رفتن شما با من صلاح نیست شما مطمئن باشین من در چند روز شما رو از دست
این شخص نجات میدم«
#انشاءاللهادامهدارد
@admmmj123
#صفحه_پنجاه_وپنجم 🌹
نعیم در شب تا دیر وقت با بی قراری در اطراف اتاقش پرسه میزد. قلبش بعد از تحمل شکنجه های جسمی و روحی
زیاد، شکسته شده بود اما تصور محروم شدن از بینایی و شنوایی برای او حرف معمولی نبود. هر لحظه بی قراری او
بیشتر می شد. گاهی تمنا می کرد که این شب مانند شب قیامت طولانی شود و گاهی دعا می کرد که الان صبح شود و
لحظه های انتظار مرگبار به پایان رسد. او از قدم زدن خسته شد و بر بسترش دراز کشید و بعد از لحظه مجاهد را خواب برد. خواب دید که صبح شده و او را از سلول بیرون آوردند و به درختی بستند، ابن صادق می آید و با خنجری چشمانش را بیرون می آورد و اطرافش به تاریکی فرو می رود. بعد از آن دارویی در گوش هایش ریخته می شود و
گوش هایش سوت می کشد و دیگر چیزی نمی شنود. افراد ابن صادق دوباره او را داخل سلول می اندازند و او از قوت بینایی و شنوایی محروم شده به در و دیوار می خورد و راه بیرون رفتن را نمی یابد. نگهبانان او را مجدداً از سلول
بیرون می برند و در جایی دور رها می کنند و او احساس می کند که ناگهان پرده های گوش هایش باز می شوند و
چهچه ی گنجشک ها و صدای وزش هوا را می شنود. عذرا از دور او را نعیم نعیم گفته صدا می زند، او بر می خیزد و
به طرف صدا می دود اما بعد از چند قدم پاهایش می لرزد و به زمین می افتد. ناگهان بینایی به چشم هایش باز می
گردد و او می بیند که عذرا در رو به رویش ایستاده است. او دوباره بلند شده و بغل باز می کند. عذرا عذرا می گوید و
به طرفش می دود. اما وقتی نزدیکش می رسد و او را می نگرد در جا خشکش می زند. به جای عذرا تصویری از حسن
و زیبایی مانند عذرا در جلویش ایستاده است.
روشنی ماه از روزنه دیوار بر صورتش می تابید. بعد از لحظه ای دقت او را می شناسد که زلیخا است اما او تا دیری در
عالم پریشانی ایستاده و احساس می کند که خواب می بیند. رفته رفته این وهم دور می شود بعد از این که چند بار
چشمانش را می مالد مطمئن می شود که خواب نمی بیند بلکه این حقیقت است.
نعیم پرسید:»تو کی هستی؟ من خواب می بینم؟«
»نه این خواب نیست. شما چرا به زمین افتادی؟«
»کی؟«
»الان، وقتی من شما رو صدا زدم، شما بلند شدین و به زمین خوردین«.
»اُف، من خواب می دیدم، احساس کردم که کور شده ام و عذرا منو صدا میزنه، به طرفش رفتم که پایم به چیزی
خورد و افتادم. اما شما اینجا؟«
»کمی یواش صحبت کنید، اگرچه همه اون ها خوابیده اند اما اگه صدای شما به گوش کسی رسید، همه برنامه ها به
هم میخوره، من تمام طلاهای خودمو به نگهابانان دادم و هر طور شده اون ها رو راضی کردم که در زندان رو باز کنند،
اون ها وعده کرده اند که در مهمانسرا رو باز کنند و دو اسب هم برامون آماده کنند. شما با احتیاط دنبال من بیایید«.
»دو اسب! برای چی؟«
«من هم همراه شما می آیم«.
نعیم با حیرت پرسید:»همراه من«!
»بله با شما، امیدوارم که از من مراقبت خواهید کرد. خونه من در دمشقه شما منو به اونجا می رسونین«.
»شما چرا اینجا اومدی؟«
»حالا وقت این حرف ها نیست، من هم مثل شما یک بدشانس هستم«.
نعیم با کمی تفکر گفت:»این وقت رفتن شما با من صلاح نیست شما مطمئن باشین من در چند روز شما رو از دست
این شخص نجات میدم«
#انشاءاللهادامهدارد
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#مجاهد 🦅🗡 #صفحه_پنجاه_وپنجم 🌹 نعیم در شب تا دیر وقت با بی قراری در اطراف اتاقش پرسه میزد. قلبش بعد از تحمل شکنجه های جسمی و روحی زیاد، شکسته شده بود اما تصور محروم شدن از بینایی و شنوایی برای او حرف معمولی نبود. هر لحظه بی قراری او بیشتر می شد. گاهی…
#مجاهد 🦅🗡
#صفحه_پنجاه_وششم 🌹
زلیخا با گریه گفت:»نه، نه! به خاطر خدا منو مأیوس نکن!« و ادامه داد:»بعد از رفتن شما اگه بفهمه که من در آزادی
شما دست داشتم منو می کشه، و اگر هم نفهمه از فرار کردن شما هراسان میشه و جاشو عوض می کنه و منو در
قفسی زندانی خواهد کرد که رسیدن به اون براتون غیر ممکنه. شاید شما نمی دونی که اون میخواد به زور منو به عقد اسحاق دربیاره و به او وعده کرده که اگه سر محمد بن قاسم رو آورد مرا تحویل اون بده. به خاطر خدا منو از دست
این گرگ نجات بده.« این را گفت و دست نعیم را گرفت و گریست.
نعیم پرسید:»شما می تونی اسب سواری کنی؟«
زلیخا کمی امیدوار شد و گفت:» من تقریباً نصف دنیا رو با این ظالم روی زین اسب سفر کردم. شما وقت تلف نکنید،
من سلاح شما رو هم بیرون مهمانسرا فرستادم. عجله کنید«!
نعیم دست زلیخا را گرفت و به طرف در به راه افتاد، از بیرون صدای پای کسی شنیده شد، نعیم ایستاد و گفت:»کسی
داره این طرف میاد«.
»من هر دو نگهبانو به مهمانسرا فرستادم، این کی می تونه باشه حالا چی میشه؟«
نعیم دست بر دهان زلیخا گذاشت و او را به طرف دیوار هل داد و خودش از کنار در به بیرون سرک کشید. با نزدیک
شدن صدای پا ضربان قلبش هم تند تر می شد. یک نگهبان همچنان که در کنار دیوار راه می رفت به نزدیک در
رسید و برای یک ثانیه مبهوت ماند و در همان لحظه نعیم جستی زد و گردن نگهبان در دستان قوی او قرار گرفت،
نعیم با چند ضربه او را بیهوش کرد و داخل سلول انداخت و در را بست، سپس هر دو به سرعت بیرون رفتند و
نگهبانی که قبلا کنار در کاروانسرا ایستاده بود، در را برایشان گشود، نگهبان دیگر دو اسب و سلاح نعیم را در دست
داشت و منتظر آن ها بود، نعیم سلاح را به کمر بست و زلیخا را بر اسبی سوار کرد و خود سوار اسبی دیگر شد. بعد از
چند قدم ایستاد، رو به نگهبانان کرد و گفت:» شما مطمئنید که به خاطر ما جون شما به خطر نمی افته؟«
نگهبان جواب داد:»فکر ما رو نکنید، اون جا رو ببینید.« او در حالی که به طرف درختی اشاره می کرد ادامه داد:» ما
قبل از سفیدی صبح کیلومتر ها از اینجا دور میشیم، از این گرگ خیلی به تنگ اومدیم«.
نعیم دو اسب که به درخت بسته شده بودند را مشاهده کرد و مطمئن شد.
نعیم از راه های مشکل و صعب العبور کوهستانی اطلاعی نداشت البته با کمک ستاره ها راه خود را پیدا می کرد و
همراه زلیخا پیش می رفت.
بعد از اینکه چند کیلومتر در میان جنگل های پر درخت صفر کرد به میدان وسیع و فراخی رسید. او بعد از چندین ماه
داشت در هوای باز ستاره های چشمک زن آسمان را تماشا می کرد. در فضای خاموش صحرا گه گاهی صدای شغال ها
شنیده می شد. بعد از چند لحظه روشنی صبح قبای سیاه شب را درید و آمیزش تاریکی و روشنایی مانند منظره ای
می نمود که در یک طرف آن کوه و در طرف دیگر میدان قرار گرفته است. نعیم نگاهی به طرف زلیخا کرد شکل و
صورت او بر جذابیت این منظره اضافه می کرد. نعیم او را جزئی از مناظر قدرت خداوند تصور می کرد. زلیخا هم به
طرف همراهش نگریست و از خجالت سرش را پایین انداخت. نعیم از او پرسید که چطور به چنگ ابن صادق افتاد؟ در
جوابش زلیخا از اول تا آخر داستان خود را تعریف کرد و ضمن آن چندین مرتبه به گریه افتاد، نعیم هر بار او را تسلی
می داد و اشکش را پاک میکرد.
#انشاءاللهادامهدارد
@admmmj123
#صفحه_پنجاه_وششم 🌹
زلیخا با گریه گفت:»نه، نه! به خاطر خدا منو مأیوس نکن!« و ادامه داد:»بعد از رفتن شما اگه بفهمه که من در آزادی
شما دست داشتم منو می کشه، و اگر هم نفهمه از فرار کردن شما هراسان میشه و جاشو عوض می کنه و منو در
قفسی زندانی خواهد کرد که رسیدن به اون براتون غیر ممکنه. شاید شما نمی دونی که اون میخواد به زور منو به عقد اسحاق دربیاره و به او وعده کرده که اگه سر محمد بن قاسم رو آورد مرا تحویل اون بده. به خاطر خدا منو از دست
این گرگ نجات بده.« این را گفت و دست نعیم را گرفت و گریست.
نعیم پرسید:»شما می تونی اسب سواری کنی؟«
زلیخا کمی امیدوار شد و گفت:» من تقریباً نصف دنیا رو با این ظالم روی زین اسب سفر کردم. شما وقت تلف نکنید،
من سلاح شما رو هم بیرون مهمانسرا فرستادم. عجله کنید«!
نعیم دست زلیخا را گرفت و به طرف در به راه افتاد، از بیرون صدای پای کسی شنیده شد، نعیم ایستاد و گفت:»کسی
داره این طرف میاد«.
»من هر دو نگهبانو به مهمانسرا فرستادم، این کی می تونه باشه حالا چی میشه؟«
نعیم دست بر دهان زلیخا گذاشت و او را به طرف دیوار هل داد و خودش از کنار در به بیرون سرک کشید. با نزدیک
شدن صدای پا ضربان قلبش هم تند تر می شد. یک نگهبان همچنان که در کنار دیوار راه می رفت به نزدیک در
رسید و برای یک ثانیه مبهوت ماند و در همان لحظه نعیم جستی زد و گردن نگهبان در دستان قوی او قرار گرفت،
نعیم با چند ضربه او را بیهوش کرد و داخل سلول انداخت و در را بست، سپس هر دو به سرعت بیرون رفتند و
نگهبانی که قبلا کنار در کاروانسرا ایستاده بود، در را برایشان گشود، نگهبان دیگر دو اسب و سلاح نعیم را در دست
داشت و منتظر آن ها بود، نعیم سلاح را به کمر بست و زلیخا را بر اسبی سوار کرد و خود سوار اسبی دیگر شد. بعد از
چند قدم ایستاد، رو به نگهبانان کرد و گفت:» شما مطمئنید که به خاطر ما جون شما به خطر نمی افته؟«
نگهبان جواب داد:»فکر ما رو نکنید، اون جا رو ببینید.« او در حالی که به طرف درختی اشاره می کرد ادامه داد:» ما
قبل از سفیدی صبح کیلومتر ها از اینجا دور میشیم، از این گرگ خیلی به تنگ اومدیم«.
نعیم دو اسب که به درخت بسته شده بودند را مشاهده کرد و مطمئن شد.
نعیم از راه های مشکل و صعب العبور کوهستانی اطلاعی نداشت البته با کمک ستاره ها راه خود را پیدا می کرد و
همراه زلیخا پیش می رفت.
بعد از اینکه چند کیلومتر در میان جنگل های پر درخت صفر کرد به میدان وسیع و فراخی رسید. او بعد از چندین ماه
داشت در هوای باز ستاره های چشمک زن آسمان را تماشا می کرد. در فضای خاموش صحرا گه گاهی صدای شغال ها
شنیده می شد. بعد از چند لحظه روشنی صبح قبای سیاه شب را درید و آمیزش تاریکی و روشنایی مانند منظره ای
می نمود که در یک طرف آن کوه و در طرف دیگر میدان قرار گرفته است. نعیم نگاهی به طرف زلیخا کرد شکل و
صورت او بر جذابیت این منظره اضافه می کرد. نعیم او را جزئی از مناظر قدرت خداوند تصور می کرد. زلیخا هم به
طرف همراهش نگریست و از خجالت سرش را پایین انداخت. نعیم از او پرسید که چطور به چنگ ابن صادق افتاد؟ در
جوابش زلیخا از اول تا آخر داستان خود را تعریف کرد و ضمن آن چندین مرتبه به گریه افتاد، نعیم هر بار او را تسلی
می داد و اشکش را پاک میکرد.
#انشاءاللهادامهدارد
@admmmj123
#مجاهد 🦅🗡
#صفحه_پنجاه_وهفتم 🌹
وقتی هوا روشن شد آنها سرعت اسب ها را زیاد کردند، نعیم وقتی دید که زلیخا در اسب سواری مهارت کامل دارد
اسبش را تاخت، بعد از اینکه چند فاصله ای طی کردند ناگهان فکری به سر نعیم آمد و اسبش را متوقف کرد ، زلیخا
هم پشت سرش ایستاد، نعیم از زلیخا پرسید:
تو مطمئنی که اسحاق برای قتل محمد بن قاسم حرکت کرده؟
زلیخا گفت: بله او دیروز بعدازظهر حرکت کرده بود
»پس نباید از اینجا خیلی دور شده باشه« نعیم این را گفت و اسبش را بطرف چپ تاخت. زلیخا هم بدون اینکه چیزی
بگوید پشت سرش حرکت کرد
چند ساعت بعد از طلوع خورشید نعیم به یکی از برج های حفاظت رسید، تقریبا سی سرباز در این برج بودند. نعیم از
اسبش پایین آمد و پیرمردی در حالیکه« نعیم نعیم»می گفت جلو آمد و او را در آغوش گرفت. او اهل روستایی
نزدیک به روستای نعیم بود. از شوق فراوان پیشانی نعیم را بوسید و گفت:
الحمدالله که شما سلامتی! شما در این مدت کجا بودی، هر گوشه و کنار دنیا رو دنیا شما گشتیم، برادرتون هم برای
جستجوی شما به ایالت سند رفت، دوست شما محمدبن قاسم هم برای کسی که اطلاعی از شما بیاوره پنج هزار دینار
اشرفی جایزه اعلام کرد، ما همه مایوس شده بودیم، آخه شما کجا رفته بودین؟
نعیم جواب داد: » حالا وقت این حرفها نیست ، من خیلی عجله دارم ، شما به من بگین که دیشب یا امروز صبح یک
نفر چاق از اینجا گذشت یا نه؟«
سرباز پیر جواب داد: قبل از طلوع خورشید یک نفر از اینجا گذشت او میگفت که خلیفه اونو از دمشق برای رساندن پیامی فوری به محمدبن قاسم فرستاده است ، در اینجا اسبش رو هم عوض کرد«
نعیم پرسید: رنگش گندمی بود؟
سرباز پیر جواب داد: بله شاید گندمی بود
»خیلی خوب« نعیم ادامه داد » یک نفر از شما مستقیم به طرف شمال شرقی بره چند کیلومتر دور روی یک کوه
کاروانسرایی در بین درخت ها قرار گرفته، هر کس رفت تمام رفت و آمد افراد اونجا رو از دور تحت نظر بگیره و اگه از اونجا کوچ کردند انها رو تعقیب کنه ، برای کار نیاز به فرد زیرکیه
جوانی جلو آمد و گفت : من میرم
نعیم گفت: خوبه ، برو! اگه قبل از رسیدنت از اونجا رفته باشن بگرد و اگر نه تمام حرکات انها رو زیر نظر بگیر
سرباز بر اسبش سوار شد و رفت
نعیم بیست سرباز دیگر انتخاب کرد و به انها دستور داد : با این خانم محترم تا بصره برین و از طرف من به فرماندار اونجا بگین که خانمو با احترام کامل به دمشق بفرسته. از تمام برج ها هر مقدار سرباز ممکن بود همراه خودتون
ببرید، شاید دشمنی ذلیل و بی وجدان خانمو تعقیب کنه، به فرماندار بصره بگین که حداقل صدنفر سرباز با خانم
بفرسته، شما هم خیلی مراقب باشین، اگه با دشمن روبرو شدین اولین مسوولیت شما نجات دادن خانمه، در راه هیچ
اذیت و آزاری به خانم نرسه.
#انشاءاللهادامهدارد
@admmmj123
#صفحه_پنجاه_وهفتم 🌹
وقتی هوا روشن شد آنها سرعت اسب ها را زیاد کردند، نعیم وقتی دید که زلیخا در اسب سواری مهارت کامل دارد
اسبش را تاخت، بعد از اینکه چند فاصله ای طی کردند ناگهان فکری به سر نعیم آمد و اسبش را متوقف کرد ، زلیخا
هم پشت سرش ایستاد، نعیم از زلیخا پرسید:
تو مطمئنی که اسحاق برای قتل محمد بن قاسم حرکت کرده؟
زلیخا گفت: بله او دیروز بعدازظهر حرکت کرده بود
»پس نباید از اینجا خیلی دور شده باشه« نعیم این را گفت و اسبش را بطرف چپ تاخت. زلیخا هم بدون اینکه چیزی
بگوید پشت سرش حرکت کرد
چند ساعت بعد از طلوع خورشید نعیم به یکی از برج های حفاظت رسید، تقریبا سی سرباز در این برج بودند. نعیم از
اسبش پایین آمد و پیرمردی در حالیکه« نعیم نعیم»می گفت جلو آمد و او را در آغوش گرفت. او اهل روستایی
نزدیک به روستای نعیم بود. از شوق فراوان پیشانی نعیم را بوسید و گفت:
الحمدالله که شما سلامتی! شما در این مدت کجا بودی، هر گوشه و کنار دنیا رو دنیا شما گشتیم، برادرتون هم برای
جستجوی شما به ایالت سند رفت، دوست شما محمدبن قاسم هم برای کسی که اطلاعی از شما بیاوره پنج هزار دینار
اشرفی جایزه اعلام کرد، ما همه مایوس شده بودیم، آخه شما کجا رفته بودین؟
نعیم جواب داد: » حالا وقت این حرفها نیست ، من خیلی عجله دارم ، شما به من بگین که دیشب یا امروز صبح یک
نفر چاق از اینجا گذشت یا نه؟«
سرباز پیر جواب داد: قبل از طلوع خورشید یک نفر از اینجا گذشت او میگفت که خلیفه اونو از دمشق برای رساندن پیامی فوری به محمدبن قاسم فرستاده است ، در اینجا اسبش رو هم عوض کرد«
نعیم پرسید: رنگش گندمی بود؟
سرباز پیر جواب داد: بله شاید گندمی بود
»خیلی خوب« نعیم ادامه داد » یک نفر از شما مستقیم به طرف شمال شرقی بره چند کیلومتر دور روی یک کوه
کاروانسرایی در بین درخت ها قرار گرفته، هر کس رفت تمام رفت و آمد افراد اونجا رو از دور تحت نظر بگیره و اگه از اونجا کوچ کردند انها رو تعقیب کنه ، برای کار نیاز به فرد زیرکیه
جوانی جلو آمد و گفت : من میرم
نعیم گفت: خوبه ، برو! اگه قبل از رسیدنت از اونجا رفته باشن بگرد و اگر نه تمام حرکات انها رو زیر نظر بگیر
سرباز بر اسبش سوار شد و رفت
نعیم بیست سرباز دیگر انتخاب کرد و به انها دستور داد : با این خانم محترم تا بصره برین و از طرف من به فرماندار اونجا بگین که خانمو با احترام کامل به دمشق بفرسته. از تمام برج ها هر مقدار سرباز ممکن بود همراه خودتون
ببرید، شاید دشمنی ذلیل و بی وجدان خانمو تعقیب کنه، به فرماندار بصره بگین که حداقل صدنفر سرباز با خانم
بفرسته، شما هم خیلی مراقب باشین، اگه با دشمن روبرو شدین اولین مسوولیت شما نجات دادن خانمه، در راه هیچ
اذیت و آزاری به خانم نرسه.
#انشاءاللهادامهدارد
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#مجاهد 🦅🗡 #صفحه_پنجاه_وهفتم 🌹 وقتی هوا روشن شد آنها سرعت اسب ها را زیاد کردند، نعیم وقتی دید که زلیخا در اسب سواری مهارت کامل دارد اسبش را تاخت، بعد از اینکه چند فاصله ای طی کردند ناگهان فکری به سر نعیم آمد و اسبش را متوقف کرد ، زلیخا هم پشت سرش ایستاد،…
#مجاهد 🦅🗡
#صفحه_پنجاه_وهشتم 🌹
سربازان بعد از شنیدن دستور نعیم مشغول زین کردن اسب ها شدند. نعیم از اسبش پایین آمد و نامه ای به حجاج
نوشت و کمکهای زلیخا نسبت به خودش را ذکر کرد و تقاضا نمود که او را با احترام کامل به دمشق بفرستد. نامه را به
سربازی سپرد و نزدیک زلیخا ایستاد. زلیخا روی اسبش سر را پایین انداخته و نشسته بود. نعیم بعد از لحظه ای
سکوت گفت: » شما غمگین به نظر میاید، ناراحت نباشین، من برای حفاظت شما تمام تدابیر امنیتی رو بکار بستم، در
راه اصلا اذیت نمیشین.
میخواستم با شما تا بصره بیایم اما حالا مجبورم«
زلیخا پرسید: شما کجا میرین<
من باید جون دوست خودمو نجات بدم
شما اونو تعقیب میکنین؟
بله ، امیدوارم زود گیرش بیارم
زلیخا چشمان اشک الودش را در دستمال پنهان کرد و گفت:
خیلی مواظب باشین او هم شجاعه و هم مکار
شما ناراحت نباشین، مثل اینکه همراهان شما آماده اند، من هم دیرم میشه، خیلی خوب، خداحافظ
نعیم میخواست قدم بردارد که زلیخا با چشمان اشک آلود به طرفش نگاه کرد و با لهجه ای غم انگیز گفت: میخواستم
چیزی از شما بپرسم
بله، بپرسید
زلیخا با وجود سعی بسیار نتوانست چیزی بگوید، قطرات اشک از چشمان سیاهش مانند مروارید بر صورتش میلغزید
نعیم گفت: بپرسید! و ادامه داد : شما میخواستین چیزی بپرسین، من قدر اشکهاتون میدونم اما شما مشکلات منو
درک نمیکنین
زلیخا، با صدای گرفته اش جواب داد : من میدونم
دیرم میشه شما چی میخواستیم بپرسین؟
زلیخا گفت: میخواستم بپرسم وقتی من تو زندان شما رو صدا زدم شما در در حالیکه عذرا عذرا میگفتین بلند شدین
و بعد به زمین خوردین
نعیم گفت: بله یادم هست
زلیخا با کم رویی پرسید: میتونم بپرسم اون خوش شانش کیه؟
دارین اشتباه میکنین ، شاید اون اینقدر خوش شانس نباشه
او زنده است؟
شاید
خدا کنه زنده باشه، او کجاست، اگه سر راهم باشه دوست دارم اونو ببینم، شما با تقاضام موافقید؟
واقعا میخواید اونجا برید؟
اگه اجازه بدین ، خیلی خوشحال میشم
خیلی خوب، اینها شما رو به خونه ما میرسونند، تا اومدنم همونجا بمونید، اگه زیاد دیر نشد شاید در راه به شما برسم
او نزد مادرشماست؟ شما ازدواج کردین؟
نه ،البته اون تو خونه ی ما بزرگ شده
نعیم این را گفت و به سربازان دستور داد زلیخا را به جای اینکه به بصره ببرند به خانه او برسانند
نعیم خداحافظ گفت و میخواست برود که یک بار دیگر نگاه التماس زلیخا پاهایش را به زمین میخ کوب کرد
زلیخا چشمهایش را پایین انداخت و خنجری را به طرف نعیم دراز کرد و گفت:
از سلاح های شما این خنجر رو به عنوان فال نیک برداشته بودم، شاید لازمش داشته باشید
اگه به عنوان فال نیک گرفته اید، من با کمال میل اونو به شما تقدیم میکنم شما برای همیشه اونو نزد خودتون بذارین
خیلی متشکرم، اینو همیشه نزد خودم میذارم، شاید روزی بکارم بیاد
نعیم آن وقت بدون توجه به این جمله بر اسبش سوار شد اما بعدا تا دیری این حرف در گوشش میپیچید
نعیم زلیخا را با ان قافله ی کوچک فرستاد و خود به تعقیب اسحاق شتافتو او در هر برجی اسب عوض میکرد و با
سرعت زیاد پیش میرفت. هنگام ظهر اسب سواری را از دور دید سرعت اسبش را بیشتر کرد. اسب سواری که جلو
میرفت صدای سم اسب را شنید، به عقب نگاهی کرد و لگام اسبش را شب کرد و بسرعت تاخت اما وقتی احساس کرد
که اسب عقبی خیلی تندرو است فکری به سرش آمد و اسبش را آهسته کرد نعیم از دور اسب سوار را شناخت که
اسحاق است، او کلاه خود را پایین آورد و صورتش را پوشاند.
#انشاءاللهادامهدارد
@admmmj123
#صفحه_پنجاه_وهشتم 🌹
سربازان بعد از شنیدن دستور نعیم مشغول زین کردن اسب ها شدند. نعیم از اسبش پایین آمد و نامه ای به حجاج
نوشت و کمکهای زلیخا نسبت به خودش را ذکر کرد و تقاضا نمود که او را با احترام کامل به دمشق بفرستد. نامه را به
سربازی سپرد و نزدیک زلیخا ایستاد. زلیخا روی اسبش سر را پایین انداخته و نشسته بود. نعیم بعد از لحظه ای
سکوت گفت: » شما غمگین به نظر میاید، ناراحت نباشین، من برای حفاظت شما تمام تدابیر امنیتی رو بکار بستم، در
راه اصلا اذیت نمیشین.
میخواستم با شما تا بصره بیایم اما حالا مجبورم«
زلیخا پرسید: شما کجا میرین<
من باید جون دوست خودمو نجات بدم
شما اونو تعقیب میکنین؟
بله ، امیدوارم زود گیرش بیارم
زلیخا چشمان اشک الودش را در دستمال پنهان کرد و گفت:
خیلی مواظب باشین او هم شجاعه و هم مکار
شما ناراحت نباشین، مثل اینکه همراهان شما آماده اند، من هم دیرم میشه، خیلی خوب، خداحافظ
نعیم میخواست قدم بردارد که زلیخا با چشمان اشک آلود به طرفش نگاه کرد و با لهجه ای غم انگیز گفت: میخواستم
چیزی از شما بپرسم
بله، بپرسید
زلیخا با وجود سعی بسیار نتوانست چیزی بگوید، قطرات اشک از چشمان سیاهش مانند مروارید بر صورتش میلغزید
نعیم گفت: بپرسید! و ادامه داد : شما میخواستین چیزی بپرسین، من قدر اشکهاتون میدونم اما شما مشکلات منو
درک نمیکنین
زلیخا، با صدای گرفته اش جواب داد : من میدونم
دیرم میشه شما چی میخواستیم بپرسین؟
زلیخا گفت: میخواستم بپرسم وقتی من تو زندان شما رو صدا زدم شما در در حالیکه عذرا عذرا میگفتین بلند شدین
و بعد به زمین خوردین
نعیم گفت: بله یادم هست
زلیخا با کم رویی پرسید: میتونم بپرسم اون خوش شانش کیه؟
دارین اشتباه میکنین ، شاید اون اینقدر خوش شانس نباشه
او زنده است؟
شاید
خدا کنه زنده باشه، او کجاست، اگه سر راهم باشه دوست دارم اونو ببینم، شما با تقاضام موافقید؟
واقعا میخواید اونجا برید؟
اگه اجازه بدین ، خیلی خوشحال میشم
خیلی خوب، اینها شما رو به خونه ما میرسونند، تا اومدنم همونجا بمونید، اگه زیاد دیر نشد شاید در راه به شما برسم
او نزد مادرشماست؟ شما ازدواج کردین؟
نه ،البته اون تو خونه ی ما بزرگ شده
نعیم این را گفت و به سربازان دستور داد زلیخا را به جای اینکه به بصره ببرند به خانه او برسانند
نعیم خداحافظ گفت و میخواست برود که یک بار دیگر نگاه التماس زلیخا پاهایش را به زمین میخ کوب کرد
زلیخا چشمهایش را پایین انداخت و خنجری را به طرف نعیم دراز کرد و گفت:
از سلاح های شما این خنجر رو به عنوان فال نیک برداشته بودم، شاید لازمش داشته باشید
اگه به عنوان فال نیک گرفته اید، من با کمال میل اونو به شما تقدیم میکنم شما برای همیشه اونو نزد خودتون بذارین
خیلی متشکرم، اینو همیشه نزد خودم میذارم، شاید روزی بکارم بیاد
نعیم آن وقت بدون توجه به این جمله بر اسبش سوار شد اما بعدا تا دیری این حرف در گوشش میپیچید
نعیم زلیخا را با ان قافله ی کوچک فرستاد و خود به تعقیب اسحاق شتافتو او در هر برجی اسب عوض میکرد و با
سرعت زیاد پیش میرفت. هنگام ظهر اسب سواری را از دور دید سرعت اسبش را بیشتر کرد. اسب سواری که جلو
میرفت صدای سم اسب را شنید، به عقب نگاهی کرد و لگام اسبش را شب کرد و بسرعت تاخت اما وقتی احساس کرد
که اسب عقبی خیلی تندرو است فکری به سرش آمد و اسبش را آهسته کرد نعیم از دور اسب سوار را شناخت که
اسحاق است، او کلاه خود را پایین آورد و صورتش را پوشاند.
#انشاءاللهادامهدارد
@admmmj123
#مجاهد 🦅🗡
#صفحه_پنجاه_ونه 🌹
اسحاق کمی از جاده فاصله گرفت و ایستاد، نعیم هم به نزدیکش رسید و توقف کرد برای یک لحظه هر دو اسب سوار
جلوی یکدیگر ساکت ایستادند. بالاخره اسحاق پرسید:»شما کی هستی و کجا می خوای بری؟«
نعیم گفت:»همین سوال رو من می خوام از تو بپرسم«
اسحاق از لحن شدید نعیم مقداری پریشان شد اما فوراً بر اعصابش مسلط شد و گفت:
»شما بجای جواب دادن سوال دیگری کردی«.
نعیم گفت:»خوب منو ببین، جواب هر دو سوالتو می فهمی« .
نعیم این را گفت و با یک دست صورتش را باز کرد.
اسحاق بی اختیار داد زد:» تو... نعیم؟«
نعیم در حالی که دوباره کلاه خود را پایین می برد گفت:»بله من«
اسحاق که سعی می کرد آشفتگی و اضطراب خود را کنترل کند لگام اسبش را کشید و او را به عقب راند تا آن وقت
نعیم در یک دست لگام اسب و در دست دیگر نیزه گرفته آماده شده بود،هر یک منتظر حمله ی دیگری بود.ناگهان
اسحاق نیزه را بلند کرد و اسبش را به جلو تاخت.با یک جهش اسب نعیم در هدف نیزه ی اسحاق قرار گرفت اما به
سرعتی مانند برق آسا خودش را کج کرد و نیزه ی اسحاق زخمی کوچک بر ران نعیم گذاشت و لغزید، نعیم فورا
اسبش را چرخاند و به دنبال اسحاق رفت، اسحاق هم اسبش را بصورت نیم دایره چرخاند و در مقابل نعیم ایستاد هر
دو به یک وقت نیزه ها را بلند کرده بر یکدیگر حمله ور شدند نعیم بار دیگر خود را از نیزه ی اسحاق حفاظت کرد اما
این دفعه نیزه ی نعیم به سینه ی اسحاق فرو رفت و از کمرش بیرون آمد. نعیم اسحاق را به خاک و خون غلتاند و فورا
برگشت. در برج دیگری نماز ظهر را ادا نمود ، اسب را عوض کرد و بدون هیچ تاخیری به راهش ادامه داد وقتی به
برجی رسید که از آنجا زلیخا را به بصره فرستاده بود به او خبر دادند که ابن صادق با افرادش از جایی که بودند کوچ
کرده اند. نعیم تعقیب آنها را فایده دانست، خورشید هنوز غروب نکرده بود.نعیم قلم و کاغذ خواست و نامه ای به محمد بن قاسم نوشت و در آن تمام وقایع خود را از مرخص شدنش از نزد محمد بن قاسم و دستگیری و اسارت در
دست ابن صادق را مختصر نوشت و تاکید کرد که از دسیسه های ابن صادق اطلاع داشته باشد. نامه ای دیکر به حجاج بن یوسف نوشت و تاکید کرد که هرچه سریع تر برای دستگیری ابن صادق اقدام نماید.نامه ها را برای رساندن به
سربازی سپرد و خود بر اسب سوار شد .
نعیم دلواپس این بود که شاید ابن صادق زلیخا را تعقیب کند. او در هر برج در مورد قافله کوچکی که زلیخا در آن بود
می پرسید. به او گفته شد که بر اثر کمبود افراد از برج های دیگر فقط ده نفر توانستند همراه زلیخا بروند،نعیم برای
حفاظت از زلیخا می خواست هر طور شده خود را به قافله برساند و اسبش را هرچه سریع تر می راند. شب شده
بود.مه شب چهارده با تمام رونق و زیبایی اش روی زمین را نقره باران می کرد، نعیم بعد از گذشتن از راه های سخت
کوهستانی از صحرایی می گذشت که ناگهان منظره ای وحشتناک دید و خون در رگهایش منجمد شد، روی ریگزارها
نعش چند نفر افتاده بودند، بعضی هنوز رمقی داشتند و به سختی جان می دادند، نعیم از اسبش پیاده شد و نزدیک
رفت. بعضی از آنها کسانی بودند که نعیم آنها را همراه زلیخا فرستاده بود، اولین سوالی که در دل نعیم پیدا شد در
مورد زلیخا بود. با سراسیمگی اطرافش را نگریست، یک جوان زخمی آب خواست و نعیم فورا قمقمه اش را باز کرد و
به او آب داد و قلب پر تپشش را با دست فشرد و می خواست چیزی بپرسد که زخمی درحالی که با دست اشاره می
کرد گفت:
»خیلی متاسفم که نتونستیم مسوولیت خودمونو انجام بدیم، ما طبق دستور شما بجای حفاظت از خود از او حفاظت
کردیم و تا آخرین لحظه جنگیدیم اما اونها خیلی زیاد بودند، شما حال اونو بپرسین.«
این را گفت و با دست به طرفی اشاره کرد. نعیم فورا به آن طرف دوید. زلیخا را در وسط چند نعش دید و قلبش لرزید
و گوشهایش سوت کشید.
مجاهدی که تا امروز با خنده و خوشروئی ب استقبال حوادث بزرگ می رفت امروز از این منظره ی وحشتناک به خود لرزید.
#انشاءاللهادامهدارد
@admmmj123
#صفحه_پنجاه_ونه 🌹
اسحاق کمی از جاده فاصله گرفت و ایستاد، نعیم هم به نزدیکش رسید و توقف کرد برای یک لحظه هر دو اسب سوار
جلوی یکدیگر ساکت ایستادند. بالاخره اسحاق پرسید:»شما کی هستی و کجا می خوای بری؟«
نعیم گفت:»همین سوال رو من می خوام از تو بپرسم«
اسحاق از لحن شدید نعیم مقداری پریشان شد اما فوراً بر اعصابش مسلط شد و گفت:
»شما بجای جواب دادن سوال دیگری کردی«.
نعیم گفت:»خوب منو ببین، جواب هر دو سوالتو می فهمی« .
نعیم این را گفت و با یک دست صورتش را باز کرد.
اسحاق بی اختیار داد زد:» تو... نعیم؟«
نعیم در حالی که دوباره کلاه خود را پایین می برد گفت:»بله من«
اسحاق که سعی می کرد آشفتگی و اضطراب خود را کنترل کند لگام اسبش را کشید و او را به عقب راند تا آن وقت
نعیم در یک دست لگام اسب و در دست دیگر نیزه گرفته آماده شده بود،هر یک منتظر حمله ی دیگری بود.ناگهان
اسحاق نیزه را بلند کرد و اسبش را به جلو تاخت.با یک جهش اسب نعیم در هدف نیزه ی اسحاق قرار گرفت اما به
سرعتی مانند برق آسا خودش را کج کرد و نیزه ی اسحاق زخمی کوچک بر ران نعیم گذاشت و لغزید، نعیم فورا
اسبش را چرخاند و به دنبال اسحاق رفت، اسحاق هم اسبش را بصورت نیم دایره چرخاند و در مقابل نعیم ایستاد هر
دو به یک وقت نیزه ها را بلند کرده بر یکدیگر حمله ور شدند نعیم بار دیگر خود را از نیزه ی اسحاق حفاظت کرد اما
این دفعه نیزه ی نعیم به سینه ی اسحاق فرو رفت و از کمرش بیرون آمد. نعیم اسحاق را به خاک و خون غلتاند و فورا
برگشت. در برج دیگری نماز ظهر را ادا نمود ، اسب را عوض کرد و بدون هیچ تاخیری به راهش ادامه داد وقتی به
برجی رسید که از آنجا زلیخا را به بصره فرستاده بود به او خبر دادند که ابن صادق با افرادش از جایی که بودند کوچ
کرده اند. نعیم تعقیب آنها را فایده دانست، خورشید هنوز غروب نکرده بود.نعیم قلم و کاغذ خواست و نامه ای به محمد بن قاسم نوشت و در آن تمام وقایع خود را از مرخص شدنش از نزد محمد بن قاسم و دستگیری و اسارت در
دست ابن صادق را مختصر نوشت و تاکید کرد که از دسیسه های ابن صادق اطلاع داشته باشد. نامه ای دیکر به حجاج بن یوسف نوشت و تاکید کرد که هرچه سریع تر برای دستگیری ابن صادق اقدام نماید.نامه ها را برای رساندن به
سربازی سپرد و خود بر اسب سوار شد .
نعیم دلواپس این بود که شاید ابن صادق زلیخا را تعقیب کند. او در هر برج در مورد قافله کوچکی که زلیخا در آن بود
می پرسید. به او گفته شد که بر اثر کمبود افراد از برج های دیگر فقط ده نفر توانستند همراه زلیخا بروند،نعیم برای
حفاظت از زلیخا می خواست هر طور شده خود را به قافله برساند و اسبش را هرچه سریع تر می راند. شب شده
بود.مه شب چهارده با تمام رونق و زیبایی اش روی زمین را نقره باران می کرد، نعیم بعد از گذشتن از راه های سخت
کوهستانی از صحرایی می گذشت که ناگهان منظره ای وحشتناک دید و خون در رگهایش منجمد شد، روی ریگزارها
نعش چند نفر افتاده بودند، بعضی هنوز رمقی داشتند و به سختی جان می دادند، نعیم از اسبش پیاده شد و نزدیک
رفت. بعضی از آنها کسانی بودند که نعیم آنها را همراه زلیخا فرستاده بود، اولین سوالی که در دل نعیم پیدا شد در
مورد زلیخا بود. با سراسیمگی اطرافش را نگریست، یک جوان زخمی آب خواست و نعیم فورا قمقمه اش را باز کرد و
به او آب داد و قلب پر تپشش را با دست فشرد و می خواست چیزی بپرسد که زخمی درحالی که با دست اشاره می
کرد گفت:
»خیلی متاسفم که نتونستیم مسوولیت خودمونو انجام بدیم، ما طبق دستور شما بجای حفاظت از خود از او حفاظت
کردیم و تا آخرین لحظه جنگیدیم اما اونها خیلی زیاد بودند، شما حال اونو بپرسین.«
این را گفت و با دست به طرفی اشاره کرد. نعیم فورا به آن طرف دوید. زلیخا را در وسط چند نعش دید و قلبش لرزید
و گوشهایش سوت کشید.
مجاهدی که تا امروز با خنده و خوشروئی ب استقبال حوادث بزرگ می رفت امروز از این منظره ی وحشتناک به خود لرزید.
#انشاءاللهادامهدارد
@admmmj123
#مجاهد 🦅🗡
#صفحه_نود_ودوم 🌹
نعیم به طرف گوینده نگاهی کرد و ماتش برد. این ابن صادق بود. او با حقارت به نعیم لبخندی زد و سرجایش نشست.
نعیم احساس کرد که باری دیگر اژدها دهانش را باز کرده و منتظر شکار ایستاده است.
اما این دفعه دندانهای اژدها بیشتر از قبل تیز به نظر می رسید.
نعیم به طرف خلیفه نگاه کرد و گفت:ترس شکنجه شما نمی تونه مرا از اظهار صداقت و راستی باز داره. دلاورانی مثل
محمدبن قاسم بارها از زنان عرب متولد نمی شن.
بله اون دوست من بود اما بیشتر از من دوست شما بود.اما شما اونو درک نکردین. شما انتقام حجاجو از از برادر زاده ی
بی گناهش گرفتین و حالا از سخنان انسانهای ذلیل و رذدلی مانند ابن صادق
متاثر شده و با قتیبه هم می خواین همون برخورد رو بکنین. امیرالمومنین شما دارین اینده مسلمونها را به خطر می
اندازین بلکه خود شما هم به استقبال خطر می رین.این شخص دشمن قدیمی اسلامه از او بپرهیزید.
ساکت!خلیفه در حالی که نگاهی خشمگین به نعیم انداخته بود گفت و سپس دستهایش را بر هم زد. زندانبانی با چند
سرباز که شمشیر های برهنه دردست داشتند وارد شد.
جوان! خیلی دنبال دوستان محمد بن قاسم بودم خوب شد که خودت اومدی اینو ببرید و خیلی مراقبش باشید.
سربازان در سایه ی شمشیر های برهنه نعیم را به بیرون بردند کنار در چند تا از همراهان نعیم ایستاده بودند وقتی
نعیم را در ان حالت دیدند خیلی پریشان شدند.
نعیم کنار انها ایستاد و گفت:شما فورا برگردین به برمک بگین که نزد نرگس بمونه و از طرف من به قتیبه پیام
بفرستین که بغاوت نکنه.
زندانبان گفت:خیلی متاسفم که نمی تونم اجازه بدم زیاد صحبت کنین.
خیلی خوب نعیم نگاهی به زندانبان کرد و لبخندی زد و راه افتاد.
"اژدها در محاصره ی شیر ها "
سلیمان بر مسند خلافت تکیه زده بود در صورتش اثرات عمیقی از تفکر بود.او به طرف ابن صادق نگاه کرد و
گفت:هنوز از ترکستان خبری نیومده؟
امیرالمومنین مطمئن باشید ان شاالله با اولین خبر سر قتیبه هم نزد شما تقدیم خواهد شد.
سلیمان در حالی که دست به ریش خود می کشید گفت: ببینیم!
بعد از لحظه ی دربانی حاضر شد و عرض کرد:افسری از اسپانیا به نام عبدلله می خواهد حاضر شود.خلیفه دستور داد.
بله اجازه بدهید وارد شود.
دربان رفت و عبدالله حاضر شد.
خلیفه کمی از جایش بلند شد و دست به سوی عبدالله دراز کرد.
عبدالله با خلیفه دست داد و مودب ایستاد.
اسم تو عبدالله است.
بله امیرالمومنین.
من در مورد عملیات تو در اسپانیا خیلی چیز ها شنیده ام. جوان با تجربه ای به نظر می رسی کی به لشکر اسپانیا
ملحق شدی؟
امیرالمومنین! من همراه طارق به ساحل اسپانیا رسیدم و از اون به بعد همونجا بودم.
خوب!در مورد طارق نظرت چیه؟
امیرالمومنین!او با تمام معنی مجاهد بود.
و در مورد موسی چه فکر می کنی؟
امیرالمومنین یک سرباز در مورد سرباز دیگر نمی تونه نظر بدی داشته باشه. من شخصا موسی را تعریف می کنم
و در موردش گفتن حرف زشتی را برای خودم گناه می دونم.
ابن قاسم چی ? امیرالمومنین در مورد او فقط همینو می دونم که فردی دلاوری بود.
#انشاءاللهادامهدارد
@admmmj123
#صفحه_نود_ودوم 🌹
نعیم به طرف گوینده نگاهی کرد و ماتش برد. این ابن صادق بود. او با حقارت به نعیم لبخندی زد و سرجایش نشست.
نعیم احساس کرد که باری دیگر اژدها دهانش را باز کرده و منتظر شکار ایستاده است.
اما این دفعه دندانهای اژدها بیشتر از قبل تیز به نظر می رسید.
نعیم به طرف خلیفه نگاه کرد و گفت:ترس شکنجه شما نمی تونه مرا از اظهار صداقت و راستی باز داره. دلاورانی مثل
محمدبن قاسم بارها از زنان عرب متولد نمی شن.
بله اون دوست من بود اما بیشتر از من دوست شما بود.اما شما اونو درک نکردین. شما انتقام حجاجو از از برادر زاده ی
بی گناهش گرفتین و حالا از سخنان انسانهای ذلیل و رذدلی مانند ابن صادق
متاثر شده و با قتیبه هم می خواین همون برخورد رو بکنین. امیرالمومنین شما دارین اینده مسلمونها را به خطر می
اندازین بلکه خود شما هم به استقبال خطر می رین.این شخص دشمن قدیمی اسلامه از او بپرهیزید.
ساکت!خلیفه در حالی که نگاهی خشمگین به نعیم انداخته بود گفت و سپس دستهایش را بر هم زد. زندانبانی با چند
سرباز که شمشیر های برهنه دردست داشتند وارد شد.
جوان! خیلی دنبال دوستان محمد بن قاسم بودم خوب شد که خودت اومدی اینو ببرید و خیلی مراقبش باشید.
سربازان در سایه ی شمشیر های برهنه نعیم را به بیرون بردند کنار در چند تا از همراهان نعیم ایستاده بودند وقتی
نعیم را در ان حالت دیدند خیلی پریشان شدند.
نعیم کنار انها ایستاد و گفت:شما فورا برگردین به برمک بگین که نزد نرگس بمونه و از طرف من به قتیبه پیام
بفرستین که بغاوت نکنه.
زندانبان گفت:خیلی متاسفم که نمی تونم اجازه بدم زیاد صحبت کنین.
خیلی خوب نعیم نگاهی به زندانبان کرد و لبخندی زد و راه افتاد.
"اژدها در محاصره ی شیر ها "
سلیمان بر مسند خلافت تکیه زده بود در صورتش اثرات عمیقی از تفکر بود.او به طرف ابن صادق نگاه کرد و
گفت:هنوز از ترکستان خبری نیومده؟
امیرالمومنین مطمئن باشید ان شاالله با اولین خبر سر قتیبه هم نزد شما تقدیم خواهد شد.
سلیمان در حالی که دست به ریش خود می کشید گفت: ببینیم!
بعد از لحظه ی دربانی حاضر شد و عرض کرد:افسری از اسپانیا به نام عبدلله می خواهد حاضر شود.خلیفه دستور داد.
بله اجازه بدهید وارد شود.
دربان رفت و عبدالله حاضر شد.
خلیفه کمی از جایش بلند شد و دست به سوی عبدالله دراز کرد.
عبدالله با خلیفه دست داد و مودب ایستاد.
اسم تو عبدالله است.
بله امیرالمومنین.
من در مورد عملیات تو در اسپانیا خیلی چیز ها شنیده ام. جوان با تجربه ای به نظر می رسی کی به لشکر اسپانیا
ملحق شدی؟
امیرالمومنین! من همراه طارق به ساحل اسپانیا رسیدم و از اون به بعد همونجا بودم.
خوب!در مورد طارق نظرت چیه؟
امیرالمومنین!او با تمام معنی مجاهد بود.
و در مورد موسی چه فکر می کنی؟
امیرالمومنین یک سرباز در مورد سرباز دیگر نمی تونه نظر بدی داشته باشه. من شخصا موسی را تعریف می کنم
و در موردش گفتن حرف زشتی را برای خودم گناه می دونم.
ابن قاسم چی ? امیرالمومنین در مورد او فقط همینو می دونم که فردی دلاوری بود.
#انشاءاللهادامهدارد
@admmmj123