👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.76K subscribers
1.97K photos
1.15K videos
37 files
763 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
🦋

#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_آخر

🌸🍃زندگیمان را با سختی فراوان به سر میبردیم ولی یه آرامش عجیب و لذت بخشی داشتیم... بیکاریم بازم شروع شد مشکلات مالیم روز به روز بدتر میشد و خیلی هم بدهکار بودم تو فکر بودم چکار کنم بیرون کار کنم نمیشه هر روز تو خیابان ها دنبال کار ویلان باشم اونم چه کاری؟ من با حجابم کسی نمیخواست تا براش کار کنم...مهنا خواهر گلم همیشه به فکر ما بود هر وقت میفهمید چیزی برای خوردن نداریم از خونه خودشون غذا درست میکرد و برامون میآورد الله متعال خودش و همسر و پسر خوشکلش رو وارد بهشت کنه...الحمدالله با هر بدبختی بود به داد زندگیم میرسیدم یه لحظه به سرم زد کار #گل_سازی کنم اونم کار گل کریستال شروع کردم گل سازی... دنبال جایی میگشتم تا وسایل هایش را ارزانتر بخرم تا یکی از خواهرا گفت توی شهر ما میتونی خرید خوبی داشته باشید... ☺️منم به خواهر #ام_نیلا که همان شهر زندگی میکرد خبر دادم اونم خیلی خوشحال شد بی قرارانه منتظر ما بود ؛ با خواهرم مهنا صحبت کردم گفت با هم میریم به شوهرش گفت اونم قبول کرد... قرار گذاشتیم و فردای اون روز سفر کردیم خیلی دور نبود صبح ساعت 9 رسیدیم با خواهر ام نیلا تماس گرفتیم و رفتیم خونهشون... 😍وایییی خیلی خوشحال شدم وقتی خواهر ام نیلا رو دیدم با پسر کوچولوی زیبای چشم آبی و دختر خوشگل و چشم بادومیش... اون روز تا بعد از نماز عصر اونجا موندیم خیلی بهشون زحمت دادیم خواهر ام نیلا با همسرشون خیلی برامون زحمت کشیدن... با خواهرم مهنا سرگرم حرف زدن شدن که خواهرم مهنا گفت دوست دارم منم مثل شما هدایت بشم چادر سرم کنم... خواهر ام نیلا از خوشحالی شکر میکرد حمد الله رو به جا میآورد از خوشحالی من و تبسم و خواهر ام نیلا از تصمیم مهنا #ذوق_زده بودیم بغلش کردیم خواهر ام نیلا فوری یه چادر زیبا بهش هدیه داد واین افتخار و ثواب بزرگ را نسیب خودش کرد... وقتی بعد از دو روز از سفر برگشتیم مادرمم الحمدالله اونم بهم خبر داد که میخواد چادری بشه... ☺️همیشه دعا میکردم قبل از مرگم هدایت پدر و مادر و خواهر و برادرهام را ببینم... ❤️هزاران بار الحمدالله شکرت یا الله که خواهر و مادرم هدایت پیدا کردن و محجبه شدن از الله متعال میخواهم بهشت را نصیبشون کنه و برادران و پدرم و خواهران و برادران دیگهم که هر جای دنیا هستن به #مقام_هدایت برسن و این لذت زیبا رو تجربه کنن اللهم امین یاربالعالمین.... 😔از کسانی دلگیرم تو این مدت خودم بچههام را آزار دادن با #تهمتهای #ناموسی از موقعیتمون سو استفاده کردن اون روزها خیلی برام وحشتناک بود الله به راه راست هدایتشون کند... نتوانستم دربارش براتون بگم بخاطر بعضی مسائلها... الحمدالله که همش به خیر برگذار شد 😔پدرم هم هنوز نمیخواد با هدایتم کنار بیاد و هر بار با حرفهایش ناراحتم میکن ولی دست از دعا کردن بر نمیدارم برای هدایت پدرم هنوز که هنوزه تعصب کورد بودنش همراهش است و الان بعضی وقتها نماز میخونه ولی فکر میکنه ماها دنبال نابودن کردن کوردها هستیم و با این افکار زندگی میکند...عفوم کنید اگه با مشکلات و دردهایم به گریه تون انداختم و شما رو ناراحت کردم این خواهر کوچک خودتون رو عفو کنید... خواهران وبردرانم.... این سرگذشت ؛ واقعیت زندگی من بود که براتون گفتم بدون هیچ دروغی به الله قسم این تمام دردهایم نبود چون نمتوانستم همش را براتون بازگو کنم نصف مشکلاتم را براتون بازگو کردم... قصدم از تعریف سرگذشت زندگیم این بود که ایمان قوی و بزرگی داشته باشید و صبر پیشه کنید هیچ وقت از رحمت الله ناامید نشید و هیچ وقت ترس از هدایت نداشته باشی که تو مشکلات یا اذیت و آزار یا طعنه اطرافیان داشته باشی... به الله قسم هر چی در #راه_الله سختی بکشی بیشتر از ایمان لذت خواهید برد و محبت الله روز به روز در قلب و روح جسم و بیشتر میوشود... اجازه بدین ایمان در رگهاتون و خونتون جریان پیدا کنه و از خشنودی الله بیشتر لذت ببرید... #زندگی من پر از درد و غم بود ولی به لطف الله ؛ برای خشنودی الله جان خواهم داد... همه خواهران برادران بزرگوارم را به الله سبحان میسپارم و به آرزوی آن روز که در #فردوس_الاعلی همدیگر را ملاقات کنیم اللهم امین یا رب العالمین..... بازم این خواهر کوچک خودتون رو عفو کنید بخاطر این که شما هارو ناراحت دلنگران کردم از این کانال هم تشکر میکنم که بستری ایجاد کرده برای نشر خوبیها....

والسلام علیکم ورحمت الله وبرکاته

#پـــــــایـــــــان🍂

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_بیست_و_چهارم ✍🏼دیگه کم کم حتی نمیتونستم راه برم برادرم طبق معمول شبها دیر میومد پیش #نامزدش بود به شب که ساعت 1 برگشت دید من جلوی پنجره هستم و #گریه میکنم بدون اینکه حتی سلام کنه گریه کرد فکر کرد که من متوجه نشدم اما من صدای…
❤️ #نسیم_هدایت

💌
#قسمت_بیست_و_پنجم

✍🏼زندگی به روال گذشته برگشت وسایل ها رو برای به
#دنیا اومدن کوچولومون آماده کردیم و کم کم داشت وقتش نزدیک میشد...
مصطفی هم یه کار جدید پیدا کرد
یه شب حالم خیلی بد شد نتونستم
#شام بخورم مصطفی گفت بریم #دکتر اما من میگفتم هنوز زوده... تا فردا صبحش اصلا نخوابیدم و درد داشتم فرداش هم نتونستم صبحانه بخورم مصطفی کم کم #نگران میشد و میگفت بریم دکتر اما نظر من برخلافش بود چون معمولا وقتی که #درد داشتم حالا از هر نظر خیلی صبور بودم و آه نمیگفتم فقط رنگم سفید میشد به مادرم زنگ زد مادرم اومد گفت مصطفی جان وسایل هاش رو جمع کن بریم خونه ما اونجا هم تو خیالت راحته و هم ما....

تا بعد از ظهر هم
#صبر کردم بازم #نهار نتونستم بخورم مادرم گفت دیگه حتما باید بریم #بیمارستان پرستارا زودی بستریم کردن توی بیمارستان گفتن باید یه چیزی حتما بخوره منم چون #شیر دوست داشتم فقط یه لیوان شیر خوردم و رفتم تو همه پرستارها ناشکری میکردن الا من...
#خانم دکتر گفت که بیا اینو ببینید که نصف شما سن داره اندازه همه تون #صبوره و #ذکر میخونه فقط سبحان الله میگفتم و لا اله الا الله...
ساعت 7.30دقیقه ی عصر شنبه دختر کوچولوی من به دنیا اومد یه دخمل خیلی خوشمل...
همون جا پیشونی قشنگش رو
#بوسیدم من 16 سال و خورده ای بود که مادر شدم ، مصطفی خیلی نگرانم بود میخواست منو ببینه اما نمیزاشتن
تا فردا صبح نزاشتن و تا فردا خوابش نبرده بود بیچاره...

فقط به فکر من و بچه بود فردا که شد و اومد اصلا دخترم رو بغل نکرد فقط روی تخت بوسش میکرد من که خیلی ازش
#ناراحت شدم حتی نپرسیدم چرا اینکار رو میکنی ؟
😢ترخیصم کردن و رفتم خونه پدرم چون اونجا بهتر بود هم مادرم ازم
#مراقبت میکرد و هم خونه اونها برای اومدن #مهمون بهتر بود چون خونه ما خیلی کوچیک بود....
😳من اومدم خونه همه دورم ریختن داداشم که تازه یه دوربین جدید خریده بود انقدر از
#دخترم عکس گرفتن فلش دوربین هی میزد توی چشم دخمل کوچولوم اونم #گریه میکرد...

😒داداشام و خواهرم انگار بچه ندیده بودن وقتی گریه میکرد
#ذوق میکردن و میگفتن وای بخدا داره گریه میکنه منم که از حرفشون همش تعجب میکردم و به #مصطفی نگاه میکردم...
🙁هر تکونی که میخورد ازش عکس میگرفتن... ولی مصطفی بغلش نمیکرد گریه ام گرفت گفتم چرا اصلا بغلش نمیکنی؟
گفت بخدا انقد کوچیک و ضعیفه میترسم یه بلایی سرش بیارم فقط به همین خاطر ، حالا ناراحت نشو بده بغلم تا بگیرمش وقتی دادم دستش مثل مترسک اصلا تکون نمیخورد جرات نداشت میگفت خیلی ضعیفه نمیخوام چیزیش بشه ولی نگاهش خیلی
#بامحبت بود...

خیلی دوستش داشت این کاملا از چشماش مشخص بود ، مصطفی خیلی از اسم
#محدثه خوشش میومد تصمیم بر این شد که اسمش رو محدثه بزاریم... محدثه کوچولوی من
#نی_نی من هم داشت کم کم #بزرگ میشد خانوادم خیلی خیلی دوسش داشتن چون اولین #نوه شون بود
برادرم هم
#عروسی کرد و الحمدلله #زندگی آرومی سپری میکردیم
🍼محدثه 8 ماهه شد و کم کم داشت چهار دست و پا راه میرفت... یه روزی داشتم خونه رو تمیز میکردم که جاریم خیلی
#مضطرب اومد پیشم و گفت داری چیکار میکنی؟ گفتم خونه تکونی میکنم و قراره شب با مصطفی بریم مهمونی...

😥همش این دست و اون دست میکرد گفتم چته چرا انقدر نگرانی؟ گفت هیچی فقط خودم یکم ناراحتم گفتم چرا مگه چی شده ؟
با همسرت
#دعوات شده ؟ گفت نه
گفتم خوب بگو گفت
#خونسردی خودتو حفظ کن خوب ولی آقا مصطفی رو #گرفتن ...

✍🏼
#ادامه_دارد... ان شاءالله😍

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
‍ ‌ ‍ 💥 #تنهایی؟✌️🏼 #نه_الله_با_من_است... #قسمت_چهل_هشتم 😊بله برادرم #ازدواج کرد با یکی مثل خودش #باحیا و #نجیب لباس سفید و زیر چادرش و #نقاب سفید... 🌸🍃 #زن_داداشم دنیای منو نورانی کرد و هر چی به مشکلات گذشته م نگاه میکردم فقط #امید میدیدم از خوشحالی…
‍ ‌ ‍💥 #تنهایی؟👋🏼 #نه_الله_با_من_است...

#قسمت_چهل_نهم

✍🏼تصمیم داشتیم 6 مهر امسال بریم
#عربستان سعودی... برادرم قرار بود یه مراسم خداحافظی بگیره گفت 1 مهر میگیریم چند روزی مونده بود به یک مهر برادرم نظرش عوض شده که بجای مراسم خداحافظی یه #عقیقه برای خودمون بگیرم من از این موضوع خیلی #خوشحال بودم به خانوادم گفتم اونام بخاطر من چیزی نگفتن من با اجازه خانوادم میرفتم اونا از همه چی #خبر داشتن...


😔اون روز حالم خراب شد مدتی بود
#مریض میشدم #دکتر برام نمونه برداری و #آزمایش نوشته بودن اما بخاطر #ذوق و #اشتیاق #سفر یادم رفته بود انجام بدم...
رفتم
#آزمایش اونجا یه برادر دینیم کار میکنه وقتی آزمایش دید رنگ به چهرش نموند پرسیدم چه مشکلی دارم؟ و نگرانم کرد ازش خواهش کردم که چه آزمایشیه....
خلاصه با
#نگرانی و #دلتنگی برگشتم خونه فقط دلم میخواست پیش مامان و بابام باشم کنارشون بغلشون سعی خودمو کردم اصلا به روی خودم نیارم اذان ظهر رو میگفت #قلب من داشت می لرزید که اگر جواب آزمایش چیزی ازش میترسم باشه و...


😔من چی دارم با چه
#اعمالی برم پیش #الله خدایا خودت بهم #رحم کن وقتی #نگاه کردم پدر و مادرم بیخیال دارن وسایل سفر رو آماده می‌کنن واقعا حالم بد میشد خدایا یعنی اونا از #مرگ نمیترسن یعنی تا حالا بهش فکر کردن؟
روزی قبل از مراسم بیشتر از همیشه به خانوادم
#نگاه میکردم و کاراشون رو میدیدم بیشتر همیشه بهشون #فکر میکردم روز #مراسم بود قرار بود عصر برم جواب آزمایش رو بگیرم اما نه دلم میخواست برم نه میتونستم برم چون مراسم واسه شب بود لباس هامو پوشیدم رفتم جلو #آینه روسریم رو درست کنم بابام گفت #روژین دخترم بیام تو..؟ گفتم بیا بابا جونم تو چشمای سرخش معلوم بود گریه کرده پدرم 42 سال بود اما همیشه مثل یه مرد 24 ساله بود اما اون روز تو اتاق من خیلی بیشتر از سنش بنظر میرسید با دیدن چشمای پدرم نتونستم جلودار خودم بشم مثل همیشه با #سکوت و #لبخندی_تلخ اشکای منم اومد بابام منو تو بغلش گرفته بود #گریه نکن نور چشامم گریه نکن من دوست دارم بری #خواهرت رو برگردونی وقتی خواهرت رفت نه تنها پشتم شکست بلکه دیدم ذره ذره شدن مادرت رو تنهایی های تو و لبخندهای سردت...


😭یکم اروم شدیم از پدرم
#حلالیت خواستم که این همه سال اذیتشون کردم مقابلشون ایستادم بابام گفت میدونی واسه چی اومدم اینجا...؟ گفت: وقتی #مسلمان شدی خیلی از این بابت #خوشحال نشدم چون فکر میکردم خیلی طول نمیکشه و این باعث میشه بقیه تصمیمات بزرگ رو بگیری بعد پشیمون بشی و از آینده ت #ترس داشتم اما بعد از یک سال من #افتخار کردم که دو تا دخترانم مسلمانن همیشه به اسمت به #چادرت و حتی به #نقابت #افتخار کردم و میکنم چون من رو #سرافکنده نکردی دخترم...


😭حرفای بابام منو به دنیای دیگری برد
#اشکام اجازه نمیداد حتی جواب بابامو بدم فقط بی وقفه گریه میکردم من که #شرم داشتم حتی در تنهایی هام که اینا پدر و مادر من باشن اونا به من #افتخار میکردن... دلم نمیخواست از بغل بابام بیام بیرون دلم نمیخواست اشکام خشک بشن دلم میخواست دستام رو بلند کنم برای #هدایتشون #دعا کنم همون دعا کردنی که وجود #الله رو روشن کرد برام......



#ادامه_دارد_ان‌شاءالله...

@admmmj123