👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.63K subscribers
1.91K photos
1.13K videos
37 files
738 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
🦋 ‍ #نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_سی_و_پنجم 🌸🍃دعوای منو شوهرم بیشتر شد چون اون از خدا بی خبرا بهش گفته بودن که نزارن حتی نماز بخوانیم یا قرآن گوش بدیم... تو خونه بخاطر اینکه من عصبی بشم و زجر بکشم فقط کفر میکرد... 😣به پیامبرﷺ توهین میکرد بعضی وقتها خودم…
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_سی_و_ششم

🌸🍃اون شب تا صبح بهم فحش داد حتی بچه هارو بیدار کرد تبسم فهمید گفت به مامانم رحم نمیکنی به این پسر بیچاره #رحم کن بزار لااقل پسرت این همه زجر نکشه محمد به حدی منو دوست داشت که چه قبلا چه الان تحمل یه قطرە اشکم رو نداره و نداشته یعنی اگه یه کم ناراحت مینشستم میاومد جلو با دستهای کوچیکش نازم میکرد میگفت مامان به من بگو چرا ناراحتی بیابا من درد دل کن به خدا مامان به هچیکیم نمیگم طوری حرف میزنه اگه یه دنیا دلتنگی و ناراحتی داشته باشم آرومم میکنه اخ قربون پسر تپل خودم برم... گردنم رو زخمی کرده بود محمد و تبسم خیلی برام گریه میکردن چون خیلی درد داشتم بدنمم کوفته شده بود منم یه روسری کوچیک به گردنم بستم که بچه هام کمتر ببینن اذیت بشن زخم گردنم به مرور زمان داشت خوب میشد ولی تا زنده هستم زخمهای دلم هیچ وقت خوب نمیشن و فراموش نمیکنم... تبسم خیلی سرسخت تر و قوی تر از اونی بود که فکرش رو میکردم سرسفره نهار بودیم که به محمد تذکر داد گفت #بسم_الله یادت نره کار همیشگی تبسم بود سر سفره یادمون مینداخت محمدم یاد گرفته بود که هر بار سر سفره تذکر بده بگه بسم الله یادتون نره..تبسم تذکر داد پدرش یه نیش خندی زد باطعنه گفت محمد تو گوش نکن مثل اونا نباش اونا میخوان تو رو از راه به در کنن بدبختت کنن... محمد گفت مگه بابا کسی خدا رو دوست داشته باشه بدبخت میشه؟ گفت والله کسی خدا رو دوست نداشته باشه بدبخته من خدا رو از تو و مامانم بیشتر دوست دارم، منم ازخوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم هر بار الله رو شکر میکردم که فرزندانم رو تونسته بودم اونجوری که آرزو داشتم راه الله رو در پی بگیرن ؛ بذر ایمان رو تو #قلب بچه هام کاشتم اونم با چه سختی و مشقتی ؛ الان این بذر زیبا سبز شده و نزدیکه به ثمر برسن ان شاءالله به امیدالله متعال... تبسم رفت وضو بگیره گفت مامان بیا هر سه تامون با جماعت نماز بخونیم منم محمد رو صدا زدم برای نماز داشت آستین لباسش رو پایین میزد و گفت مامان من اقامه رو میگم ولی تو امامت کن دوست دارم پشت سرتو نماز بخونم احساس میکنم یهکوه پشتمه وقتی تو امامت کن دلم خیلی قرص میشه یه پسر هفت ساله که اینقدر با دل و جرٲت بود حتی از تهدیدهای پدرش برای نماز خوندن نمیترسید؛ نماز خوندیم که داشتیم سلام میدادیم شوهرم اومد دید داریم با جماعت نماز میخونیم اون حال و هوای لذت بخش رو خواست ازمون بگیره شروع کرد به #فحش و #ناسزا گفتن... گفت بیچاره و بدبخت شدم رفت حتی بچه هام رو مثل خودش کرده تبسم گفت ما از اولشم همین طور بودیم تازه چشمتو باز کردی مارو دیدی؟ یه نگاه سنگینی به تبسم کرد گفت اگه مرد باشم میدونم چکارت کنم تبسم هیچی نگفت رفت بیرون تا نزدیک شام برنگشت باور کنید تودلم آرزو میکردم که برنگرده ولی برگشت اونم چه برگشتنی... اون شب ساعت نزدیک شش بود تازه نماز مغرب خوندیم از دور اومد.بدون اینکه حرفی بزنه یا چیزی بگه رفت کنتور برق و آب و گاز رو قطع کرد وای خدایا همه جا تاریک شد خیلی بچه ها ترسیدن من فورا چراغ قوه گوشیم رو روشن کردم ببینم چه خبره محمد گفت بابا چرا برق -قطع شد؟ گفت دیگه از امروز این طور زندگی میکنید پنجرهها و در خونه رو باز کرد با یه کتک خیلی بزرگ بالا سرمون نشست منم گفتم داری چکار میکنی؟ هوا #سرده تو چله #زمستون در و پنجره رو چرا باز کردی؟! چرا گاز رو قطع کردی؟! خودت میدونی محمد مریضه... 😔گفت بدرک خدا کنه دور از جونش گفت بمیره اون از خدا بی خبر حتی به بچهها رحم نمیکرد داشتیم از سرما یخ میزدیم محمد گرسنه ش بود خیلی گرسنه ش بود تا غذا رو حاضر کردم همش میگفت مامان چی شد غذا حاضرنشد؟! گفتم ناراحت نشید بیاین سفره رو پهن کنید جرٲتم نمیکردم لااقل در رو ببندم به تبسم و محمد گفتم از خودتون ضعف نشون ندید که اون بیشتر اذیتمون کنه اومدن سر سفره خونه مثل یخچال شده بود محمد گفت مامان من سردمه نمیتونم غذا بخورم گفتم عزیزم غذا داغه بخورید گرم میشید تو تاریکی دزدکی فقط اشک میریختم بچه ها ندونن وقتی اشکام رو صورتم میومد صورتم از سرما یخ میکرد تبسم فهمید دارم گریه میکنم گفت مامان قوربونت برم گریه نکن ناراحت نشو محمد اشک تورو ببینه دیونه میشه همه چی رو تحمل میکنه به غیر از اشک تو... 😭منم تبسم رو بوسیدم گفتم باشه دختر گلم گفت مامان ببین بابام بالا سرمون نشسته داره نگاه مون میکنه؛ سبحان الله بابام انگار دیوونه شده بابا تا این حد #بی_رحم نبود انگار جن تو بدنشه گفتم الله بهمون رحم کنه... تازه به خوردن غذا شروع کردن بچه ها رو دید اصلا اعتراض نمیکنن همش بخودش میپیچید نمیدونست چطور حرصمون رو دربیاره یه دفعه گفت اون غذای میخورید حرامتون بشه

#ادامه‌دارد‌ان‌شاء‌الله

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
🌸🍃 #تا_خدا_‌فاصله_ای_نیست #قسمت3 پدرم و که دید گفت چرا #دیر کردی اومده بودن منو ببرن... پدرم گفت کی کجا؟ گفت نمیدونم هرچی میخوان بهشون بده دست از سرم بردارن... پدرم گفت کسی حق پسرمو نداره باهاش #شوخی میکرد کمکم وقت نماز #ظهر آمد که اذان گفتن وقتی ماموستا…
🌺#تا_خدا_‌فاصله_ای_نیست🌺

#قسمت4

مگه #اذان گوششون نمیرسه؟ مادرم گفت مردم خسته هستن یا کار دارن نمیتونن...
گفت مادر یعنی خدا اجازه داده که اگر خسته باشن نرن مسجد؟ گفت نه ولی خدا صاحب #رحم هست گفت چه ربطی داره...؟ مادرم نمیدونست چی بگه....

👌🏼برادرم 17 سالش شد و کم کم #ریش برادرم بلند شد تا اینکه پدرم به مادرم گفت احسان چرا ریششو نمیتراشه...؟ گفت ولش کن #جوانه هوایی آمده تو کلش تموم میشه....


👌🏼یه مدت که گذشت برادرم گفت مادر میخوام فردا شب دوستانم را برای شام #دعوت کنم مادرم گفت قدمشون رو چشم فقط بگو چند نفر هستن تا کمو کسری نباشه برادرم گفت شاید 10یا 15 نفری باشن ، فرداشب دوستاش برای شام آمدن بعد شام باهم شوخی میکردن که یکی گفت احسان چرا ریش گزاشتی؟ مثل مسلمانها شدی همه خندیدن...

😊احسان گفت #مسلمان شدم و به خاطر همین دعوتتون کردم ؛ خوب به حرفم گوش کنید تا #قیامت ازم #گلایه نکنید که چرا بهمون نگفتی گفتن قیامت چی #ول کن بابا...
گفت این راهی که در پیش گرفتید اشتباهه من #توبه کردم و از خدا میخوام که منو #ببخشه شما هم توبه کنید برگردید دیگه از خدا بد نگید #کفر نگید خودتون میدونید که من از همه شما بیشتر از #کمونیستیت بودم هر کس از شما فکر میکنه که میتونه با من #جدل کنه بسم‌الله بیاید حرف میزنیم و بهتون #ثابت میکنم که #خدایی هست و #قیامتی...
☝️🏼و اگر ازم قبول نمی‌کنید دیگه رفاقتمون تمام میشه دیگه من دوست شما نیستم هر کی بره سوی کار خودش همه #ساکت بودن یکی گفت من میرم دیگه اینجا کاری ندارم... همه دنبالش رفتن مادرم گفت پسرم این چه کاری بود کردی اینا دوستات بودن بردارم ساکت بود بعد گفت مادر تو دوست داری من تو #مدرسه با درس خونها دوست باشم یا با تنبلا...؟
مادرم گفت معلومه پسرم با درسخونها گفت مادر بخدا اینا شاگردای تنبل این دنیا هستن واگه باهاشون دوستی کنم تو #قیامت حتما #رفوزه میشم...

✍🏼یه مدت که گذشت روزی بابام #عصبانی اومد خونه گفت بیا تحویل بگیر پسرت #لات شده از مدرسه زنگ زدن با چند نفر #دعوا کرده مادرم گفت چیزیش شده گفت نه ای کاش میشد تا از دستش #راحت بشم مادرم گفت بشین براش #چای آورد داشت پاهای پدرم #ماساژ میداد که پدرم گفت بسه دیگه این صبر حوصله تو هم آدم رو دیوونه میکنه من میگم دعوا کرده تو داری منو ماساژ میدی؟
مادرم چیزی نگفت ناراحت شد رفت تو آشپزخانه پدرم آروم که شد رفت گفت #ببخش سرت داد زدم آخه بخدا نگرانشم چرا #ریش گذاشته چرا سر #دین بچه مردم رو میزنه به ما چه که به دین فحش میدن...
وقتی برادرم اومد مادرم گفت چرا دعوا کردی...؟
😄گفت چیزی نبود مادر یه کم تکوندمشون...
پدرم گفت این چه طرز حرف زدنه؟ یه چیزی بهت میگم باید به حرفم گوش کنی باید ریشتو بتراشی گفت #محاله تمام #پیامبران خدا ریش داشتن چرا من باید بتراشم مادرم گفت پدرت دوست نداره گفت ولی #خدا دوست داره این بهتره...
👌🏼چند روزی گذشت تا اینکه صدای عموهام در آمد درست یه هفته #هر_شب می آمدن خونمون با برادرم حرف بزنن که باید ریشتو بتراشی #نمازتو خونه بخونی ما هم #مسلمان هستیم ولی هیچ کدوممون مثل تو #رفتار نمیکنیم ولی جواب کسی رو نمیداد تا اینکه تصمیم گرفتتن که باهاش #بی_توجهی کنن و کسی ازش نظر نخواد چه تو #ورزش و هر کار دیگه ای #تشویقش نکنن...

عموم کوچکم میگفت که اگه این کارو بکنیم و کسی رو دور بر خودش نبینه کمکم #پشیمون میشه و میفهمه که بدون ما هیچی نیست...
از اون روز بی توجهی به برادرم شروع شد توی جمع کسی باهاش حرف نمیزد وقتی که حرف میزد زود بحث حرفوش عوض میکردن گاه گاهی به مادرم میگفت مادر چرا با من این طوری شدن کسی منو #آدم حساب نمیکنه مگه من چیکار کردم...؟
مادرم میگفت چیزی نیست پسرم تو #صبور باش همه چیز خوب میشه همه دوستت دارن...
روز به روز بهش بیشتر #فشار می آوردن ، تا اینکه یه شب...

#ادامه‌داردان‌شاء‌الله

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
‌#همسفر_دردها♥️... #قسمت_چهارم🍀 می‌‌گفتم اگه پام‌ رو قطع کنند و بعدش به هوش بیام از غصه #دق می‌کنم و می‌میرم... اما الله تعالی به من فهموند هر چه خودش #اراده کند همان هست و حتما در این #تقدیر پروردگارم خیری هست... کم کم به خودم اومدم چرا که ایمان داشتم مرا…


#همسفر_دردها♥️...

#قسمت_پنجم🍀

یک مرد اومد تو اتاق گفت تو همون دختری که پدر و مادرت پیرن و هر روز
#اشک میریزن برای تو...
همینو که گفت اشکم در اومد گفتم یا الله به
#قلب پدر و مادرم #رحم کن من فکر می‌کردم به هوش بیام دق میکنم میمیرم و اصلا انتظار نداشتم که زنده بمونم #شهادتین رو گفتم به پام گفتم من از تو #راضی بودم و هستم تو هم از من راضی باش و در روز #قیامت شهادت بده که من با #اسلام تورو #تقدیم الله کردم...
دکترم گفت چرا گریه می‌کنی؟ این پات رو پرت کن که کمتر
#درد بکشی گفتم آقای دکتر هیچ‌وقت اینطور نگین این پا #عزیزترین عضو من هست چون گناهان 9 سالم #پاک کرد... دکتره گفت تو خیلی #عجیبی... بازم مجددا شهادتین گفتم و بی‌هوش شدم....

به هوش که اومدم دیدم پام نیست فقط می‌گفتم یاالله ؛ یاالله.. بازم خوابم برد سبحان الله انگار نه انگار پام رو
#قطع کردند... برادرام اون شب خودشون رو به #تهران رساندن پرستارا پدرم و مادرم همه گریه می‌کردن اما من #آرامش عجیبی داشتم به معنای واقعی الان هم تعجب می‌کنم و مطمئنم #آرامش و #سکینه و #صبر از جانب الله متعال بود...
همیشه روز
#تولدم خانواده م برای روحیه ام #کیک تولد می‌گرفتن و بهم هدیه می‌دادن می‌گفتم من به #تولد اعتقاد ندارم و دوست ندارم اما آنها دست بردارم نبودند بلاخره روز تولدم پام رو قطع کردن دقیقا 20 سالگی دیگه #هیچکس دلش نمی‌اومد بهم بگه تولدت مبارک که یاد اون روز نیفتم البته این هم #فضلی از جانب الله بود که حل شد...
ولی نمی‌دونم پرستارا و بعضی از بیمارا چطور فهمیده بودن که بعدها کادوی همه رو مادرم بهم داد گفت اونجا قبول نمی‌کردی...
یک و ماه و چند روز در بیمارستان بودم تهران برای من
#دلگیر بود بعد از چهار روز از دکتر #خواهش کردم منو ترخیص کنه نمی‌تونستم دیگه تو بیمارستان بمونم می‌گفت خانم تا شهر خودتون مشخص نیست همینطور برسی عملت #فوق_العاده سخت بوده و پات رو از لگن قطع کردن امکان داره باز بشه... گفتم من خوبم ترخیصم کنید؛ ترخیص که شدم رفتم به همه بخش سر زدم بازم #دعوتشون دادم گفتم #صبر پیشه کنید و به الله #توکل کنید و از همه خداحافظی کردم توی راه وقتی می‌اومدم یاد محمد برادر زاده‌م افتادم به پدرم گفتم و براش یک ماشین خیلی بزرگ گرفتم و برای مادرش هم #هدیه خریدم وقتی رسیدم برادرام سعدی و عبدالرحمان و عبدالجبار پیشم بودن برام حرف می‌زدن یهو محمد گفت عمه پات #کجاست؟ اون سه سال داشت ولی خیلی می‌فهمید خودم سعی کردم با اون #کادو گولش بزنم که به پای نداشته‌م توجه نکنه ولی بازم فهمید از سوالش تعجب کردم...
#بغض گلومو گرفت ولی بازم خودمو زدم به #شیر بودن گفتم محمد جان پام مریض بود دادمش به دکتر درستش کنه بعد برام میاره.... باور کرده بود هر کس میومد #عیادتم همین حرفو می‌زد... خیلیا از #دور و #نزدیک از #علما و #بزرگان به دیدارم آمدند و آن روزها با وجود دردهای زیاد و طاقت فرسا باز هم #خوب بود چون مثل همیشه #محبت_الله رو داشتم دوستان دینیم خیلی کمک کردن و همیشه به دیدارم می‌آمدند...
بعد از یک ماه با برادرم و پدر و مادرم رفتم جواب
#پاتولوژی رو گرفتم ؛ گفتن متاسفانه بیماری هنوز هست و باید بازم #شیمی_درمانی بشی...

#ادامه‌دارد‌ان‌شا‌ءالله
@admmmj123
─┅═༅𖣔‎‌‌‌‌𖣔♥️𖣔𖣔༅═┅─



🍂🍂🍂🍂🍂


🌸کسی از
#پیامبر ﷺ سوال کرد: وقتی از #پروردگارم طلب میکنم چه بگویم؟

فرمود: بگو :
.
اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِي، وَارْحَمْنِي، وَعَافِنِي، وَارْزُقْنِي

ای
#الله‌ مرا بیامرز؛ به من #رحم نما؛ معافم کن و مرا روزی بده

و
#رسول الله ﷺ به جز انگشت شصت، تمام انگشتانش را جمع نمود و فرمود: این #دعا خیر #دنیا و #آخرت را برایت دربردارد.
[مسلم 2697]



اللهُم‌صلِ‌وسلم‌على‌نبيّنامُحمد.




      ─┅═༅𖣔‎‌‌‌‌𖣔♥️𖣔𖣔༅═┅─     
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
‍ ‌ ‍ 💥 #تنهایی؟✌️🏼 #نه_الله_با_من_است... #قسمت_چهل_هشتم 😊بله برادرم #ازدواج کرد با یکی مثل خودش #باحیا و #نجیب لباس سفید و زیر چادرش و #نقاب سفید... 🌸🍃 #زن_داداشم دنیای منو نورانی کرد و هر چی به مشکلات گذشته م نگاه میکردم فقط #امید میدیدم از خوشحالی…
‍ ‌ ‍💥 #تنهایی؟👋🏼 #نه_الله_با_من_است...

#قسمت_چهل_نهم

✍🏼تصمیم داشتیم 6 مهر امسال بریم
#عربستان سعودی... برادرم قرار بود یه مراسم خداحافظی بگیره گفت 1 مهر میگیریم چند روزی مونده بود به یک مهر برادرم نظرش عوض شده که بجای مراسم خداحافظی یه #عقیقه برای خودمون بگیرم من از این موضوع خیلی #خوشحال بودم به خانوادم گفتم اونام بخاطر من چیزی نگفتن من با اجازه خانوادم میرفتم اونا از همه چی #خبر داشتن...


😔اون روز حالم خراب شد مدتی بود
#مریض میشدم #دکتر برام نمونه برداری و #آزمایش نوشته بودن اما بخاطر #ذوق و #اشتیاق #سفر یادم رفته بود انجام بدم...
رفتم
#آزمایش اونجا یه برادر دینیم کار میکنه وقتی آزمایش دید رنگ به چهرش نموند پرسیدم چه مشکلی دارم؟ و نگرانم کرد ازش خواهش کردم که چه آزمایشیه....
خلاصه با
#نگرانی و #دلتنگی برگشتم خونه فقط دلم میخواست پیش مامان و بابام باشم کنارشون بغلشون سعی خودمو کردم اصلا به روی خودم نیارم اذان ظهر رو میگفت #قلب من داشت می لرزید که اگر جواب آزمایش چیزی ازش میترسم باشه و...


😔من چی دارم با چه
#اعمالی برم پیش #الله خدایا خودت بهم #رحم کن وقتی #نگاه کردم پدر و مادرم بیخیال دارن وسایل سفر رو آماده می‌کنن واقعا حالم بد میشد خدایا یعنی اونا از #مرگ نمیترسن یعنی تا حالا بهش فکر کردن؟
روزی قبل از مراسم بیشتر از همیشه به خانوادم
#نگاه میکردم و کاراشون رو میدیدم بیشتر همیشه بهشون #فکر میکردم روز #مراسم بود قرار بود عصر برم جواب آزمایش رو بگیرم اما نه دلم میخواست برم نه میتونستم برم چون مراسم واسه شب بود لباس هامو پوشیدم رفتم جلو #آینه روسریم رو درست کنم بابام گفت #روژین دخترم بیام تو..؟ گفتم بیا بابا جونم تو چشمای سرخش معلوم بود گریه کرده پدرم 42 سال بود اما همیشه مثل یه مرد 24 ساله بود اما اون روز تو اتاق من خیلی بیشتر از سنش بنظر میرسید با دیدن چشمای پدرم نتونستم جلودار خودم بشم مثل همیشه با #سکوت و #لبخندی_تلخ اشکای منم اومد بابام منو تو بغلش گرفته بود #گریه نکن نور چشامم گریه نکن من دوست دارم بری #خواهرت رو برگردونی وقتی خواهرت رفت نه تنها پشتم شکست بلکه دیدم ذره ذره شدن مادرت رو تنهایی های تو و لبخندهای سردت...


😭یکم اروم شدیم از پدرم
#حلالیت خواستم که این همه سال اذیتشون کردم مقابلشون ایستادم بابام گفت میدونی واسه چی اومدم اینجا...؟ گفت: وقتی #مسلمان شدی خیلی از این بابت #خوشحال نشدم چون فکر میکردم خیلی طول نمیکشه و این باعث میشه بقیه تصمیمات بزرگ رو بگیری بعد پشیمون بشی و از آینده ت #ترس داشتم اما بعد از یک سال من #افتخار کردم که دو تا دخترانم مسلمانن همیشه به اسمت به #چادرت و حتی به #نقابت #افتخار کردم و میکنم چون من رو #سرافکنده نکردی دخترم...


😭حرفای بابام منو به دنیای دیگری برد
#اشکام اجازه نمیداد حتی جواب بابامو بدم فقط بی وقفه گریه میکردم من که #شرم داشتم حتی در تنهایی هام که اینا پدر و مادر من باشن اونا به من #افتخار میکردن... دلم نمیخواست از بغل بابام بیام بیرون دلم نمیخواست اشکام خشک بشن دلم میخواست دستام رو بلند کنم برای #هدایتشون #دعا کنم همون دعا کردنی که وجود #الله رو روشن کرد برام......



#ادامه_دارد_ان‌شاءالله...

@admmmj123