👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_چهارم 🌸🍃یه دفعه بابای بهزاد اومد تو اتاق من فورا سلام کردم و احوالش رو پرسیدم بهش میگفتم عمو ، اونم مثل همیشه با #خوش_اخلاقی جوابم را داد نُها جون خوش اومدی چتونه بازم با بهزاد مثل سگ و گربه به جون هم افتادید منم گفتم از…
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_پنجم
🌸🍃احساس کردم که تمام دردهام دارن تموم میشن و آرزویی که داشتم به راحتی به دست آوردم با خوشحالی به خونه برگشتم حتی مامانم از قیافم فهمید که خوشحالم گفت چیه نها خیر باشه امروز خوشحالی؟ گفتم اره مامان جان امروز خیلی خوشحالم دعا کن همیشه اینجوری خوشحال باشم وحید گفت نها میخوای باهم کشتی بگیریم گفتم نه بیا مبارزه کنیم گفت باشه با مشت و لگد زدیم رو سر و کول هم مبارزه کردیم حامد و حمیدم با مهنا هم اومدن جلو مبارزه و بازی قاطی هم میکردیم صدای خندهامون تمام خونه رو گرفته بود حتی خنده مامان عزیزم در اومده بود مامانم گفت نها اگه تو نباشی این دنیا برام تاریکه مهنا گفت نترس مامان خودم برات روشنش میکنم منم یه بالش برداشتم اول مهنا رو زدم گفتم ای حسود مهنا فقط میخندید همشون رو با بالش میزدم وا اونا جیغ میزدن و میخندیدن.
بابام اومد گفت چه خبره خونه رو گذاشتید رو سرتون مامان گفت همش زیر سر نهاست بابا گفت بیا نها اگر راست میگی با خودم کشتی بگیر زورت به بچه رسیده نامرد... من با خندههای پر ذوق و امید گفتم باشه بیا بابام آغوش باز کرد تا باهام کشتی بگیره منم صفت به خودم چسپوندم سرم رو شونش گذاشتم گفتم بابای خودم من همیشه خاک پاتم من نمیتونم باتو کشتی بگیرم بابام خندید گفت ای لاکردار ببین چه سیاستی داره میدونه نمتونه خاکم کنه خودشو چطور برام لوس میکنه... بابام سرم رو زیر بغلش گذاشت فشار داد بلندم کرد و پیشونیم رو بوسید😌...اون روز بهترین روز زندگیم بود... شب شد بابام صدام زد گفت نها شیردخترم بیا کارت دارم من با خوشحالی صدای پر انرژی رفتم گفت بیا بشین کارت دارم گفتم بفرمایید پادشاهم بابام خندید گفت این زبون نداشتی چکار میکردی؟ گفتم خوب هیچی زبون نداشتم الان مرده بودم؛ بابام از حرفم ناراحت شد گفت خدا_نکنه چرا اینو میگی از این حرفها نزن من دوست ندارم...به بابام گفتم یه چیزی بگم ازم ناراحت نمیشی سرم داد نمیزنی؟ گفت بگو امشب شب توه هر چی دوست داری بگو من با خوشحالی گفتم قول؟ گفت قول... گفتم بابا من الان گفتم میمیرم ولی تو گفتی #خدا_نکنه ؟ بابام گفت اره گفتم الانم میگم... گفتم تو الان از خدا خواستی که مرگ منو نبینی چطور ازش چیزی میخوای ولی دوسش نداری..؟!؟ بابام خیلی از حرفم جا خورد گفت نها شروع نکن منم گفتم بابا بخدا قسم فقط برام سواله همین... بابام گفت ما تو یه کشور به اصطلاح مسلمانیم و زبون یاد میگیره ، بعد من خدا رو قبول دارم ولی این نماز خوندن و روزه گرفتن. خشک رفتار کردن یا برم طابع یه مرد عرب باشم یا من به زبون عربی با خدا حرف بزنم رو قبول ندارم... گفتم باشه بابا یه سوال دیگه اگر من تورو دوست نداشته باشم همیشه باهات قهر کنم نزدیکت نیام و کارهای که تو دوست نداری رو انجام بدم و یا هر لطفی در حقم کنی من از تو تشکر نکنم ازم ناراحت میشی یا نه...؟! گفت معلومه من تمام زندگیم رو پای شما گذاشتم پس ازتون انتظار دارم جوگیر شدم گفتم اخ قربون بابای خودم برم خب الله سبحان این همه نعمت بهمون داده خب اونم انتظار دراره ازش تشکر کنیم... بابام گفت من خودم تلاش کردم به دست آوردم... گفتم بابا جون یکی پشتت بود یکی کمکت کرده تا بتونی اون زحمت هارو بکشید این دیگه دست تو نیست تا براش تلاش کنی پس چرا شکر گذار نیستی که خدا پنج فرزند سالم بهت عطا کرد... این خودش بهترین نعمته بابا... به قول قدیمیا زبونش خشک شد حرفی براش نموند گفت خوب چرا چیزهای که ما دوست داریم مثلا مشروب رو حرام کرده ؟! گفتم بابا تا اون حد سواد دینی ندارم ولی اینو میدونم مشروب برای این حرامه ادم رو #بی_اختیار میکنه عقلش رو ازش میگیره به بدن آسیب میرسونه... الله سبحان بدن سالم بهت داده نمیخواد با میوهایی که پر از ویتامین سلامت بدن هست یه مواد دروست کنید تا به بدنتون آسیب برسونی بازم بابام کم آورد... دیگه نتوست جواب بده گفت من نمیتودنم جواب این بلبل زبونی های تورو بدم من گفتم این حرف من نیست حرف #الله_سبحان هستش... 😔سرم داد زد گفت کم بگو الله الله به عربی نگو رو اعصابم نرو زبان خودم بگو خدا منم گفتم باشه بابای قول دادی ناراحت ؛ فقط میخواستم بابام از این #نابودی که تو #نوجوانی بهش منتقل کرده بودن رو از بین ببرم...
#ادامه دارد انشاءالله
@admmmj123
#قسمت_پنجم
🌸🍃احساس کردم که تمام دردهام دارن تموم میشن و آرزویی که داشتم به راحتی به دست آوردم با خوشحالی به خونه برگشتم حتی مامانم از قیافم فهمید که خوشحالم گفت چیه نها خیر باشه امروز خوشحالی؟ گفتم اره مامان جان امروز خیلی خوشحالم دعا کن همیشه اینجوری خوشحال باشم وحید گفت نها میخوای باهم کشتی بگیریم گفتم نه بیا مبارزه کنیم گفت باشه با مشت و لگد زدیم رو سر و کول هم مبارزه کردیم حامد و حمیدم با مهنا هم اومدن جلو مبارزه و بازی قاطی هم میکردیم صدای خندهامون تمام خونه رو گرفته بود حتی خنده مامان عزیزم در اومده بود مامانم گفت نها اگه تو نباشی این دنیا برام تاریکه مهنا گفت نترس مامان خودم برات روشنش میکنم منم یه بالش برداشتم اول مهنا رو زدم گفتم ای حسود مهنا فقط میخندید همشون رو با بالش میزدم وا اونا جیغ میزدن و میخندیدن.
بابام اومد گفت چه خبره خونه رو گذاشتید رو سرتون مامان گفت همش زیر سر نهاست بابا گفت بیا نها اگر راست میگی با خودم کشتی بگیر زورت به بچه رسیده نامرد... من با خندههای پر ذوق و امید گفتم باشه بیا بابام آغوش باز کرد تا باهام کشتی بگیره منم صفت به خودم چسپوندم سرم رو شونش گذاشتم گفتم بابای خودم من همیشه خاک پاتم من نمیتونم باتو کشتی بگیرم بابام خندید گفت ای لاکردار ببین چه سیاستی داره میدونه نمتونه خاکم کنه خودشو چطور برام لوس میکنه... بابام سرم رو زیر بغلش گذاشت فشار داد بلندم کرد و پیشونیم رو بوسید😌...اون روز بهترین روز زندگیم بود... شب شد بابام صدام زد گفت نها شیردخترم بیا کارت دارم من با خوشحالی صدای پر انرژی رفتم گفت بیا بشین کارت دارم گفتم بفرمایید پادشاهم بابام خندید گفت این زبون نداشتی چکار میکردی؟ گفتم خوب هیچی زبون نداشتم الان مرده بودم؛ بابام از حرفم ناراحت شد گفت خدا_نکنه چرا اینو میگی از این حرفها نزن من دوست ندارم...به بابام گفتم یه چیزی بگم ازم ناراحت نمیشی سرم داد نمیزنی؟ گفت بگو امشب شب توه هر چی دوست داری بگو من با خوشحالی گفتم قول؟ گفت قول... گفتم بابا من الان گفتم میمیرم ولی تو گفتی #خدا_نکنه ؟ بابام گفت اره گفتم الانم میگم... گفتم تو الان از خدا خواستی که مرگ منو نبینی چطور ازش چیزی میخوای ولی دوسش نداری..؟!؟ بابام خیلی از حرفم جا خورد گفت نها شروع نکن منم گفتم بابا بخدا قسم فقط برام سواله همین... بابام گفت ما تو یه کشور به اصطلاح مسلمانیم و زبون یاد میگیره ، بعد من خدا رو قبول دارم ولی این نماز خوندن و روزه گرفتن. خشک رفتار کردن یا برم طابع یه مرد عرب باشم یا من به زبون عربی با خدا حرف بزنم رو قبول ندارم... گفتم باشه بابا یه سوال دیگه اگر من تورو دوست نداشته باشم همیشه باهات قهر کنم نزدیکت نیام و کارهای که تو دوست نداری رو انجام بدم و یا هر لطفی در حقم کنی من از تو تشکر نکنم ازم ناراحت میشی یا نه...؟! گفت معلومه من تمام زندگیم رو پای شما گذاشتم پس ازتون انتظار دارم جوگیر شدم گفتم اخ قربون بابای خودم برم خب الله سبحان این همه نعمت بهمون داده خب اونم انتظار دراره ازش تشکر کنیم... بابام گفت من خودم تلاش کردم به دست آوردم... گفتم بابا جون یکی پشتت بود یکی کمکت کرده تا بتونی اون زحمت هارو بکشید این دیگه دست تو نیست تا براش تلاش کنی پس چرا شکر گذار نیستی که خدا پنج فرزند سالم بهت عطا کرد... این خودش بهترین نعمته بابا... به قول قدیمیا زبونش خشک شد حرفی براش نموند گفت خوب چرا چیزهای که ما دوست داریم مثلا مشروب رو حرام کرده ؟! گفتم بابا تا اون حد سواد دینی ندارم ولی اینو میدونم مشروب برای این حرامه ادم رو #بی_اختیار میکنه عقلش رو ازش میگیره به بدن آسیب میرسونه... الله سبحان بدن سالم بهت داده نمیخواد با میوهایی که پر از ویتامین سلامت بدن هست یه مواد دروست کنید تا به بدنتون آسیب برسونی بازم بابام کم آورد... دیگه نتوست جواب بده گفت من نمیتودنم جواب این بلبل زبونی های تورو بدم من گفتم این حرف من نیست حرف #الله_سبحان هستش... 😔سرم داد زد گفت کم بگو الله الله به عربی نگو رو اعصابم نرو زبان خودم بگو خدا منم گفتم باشه بابای قول دادی ناراحت ؛ فقط میخواستم بابام از این #نابودی که تو #نوجوانی بهش منتقل کرده بودن رو از بین ببرم...
#ادامه دارد انشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
❤️ #نسیم_هدایت ❣ #قسمت_چهارم ✍🏼پدرم قلبش آروم شده بود... یه روز داشتیم با #جماعت نماز مغرب میخوندیم که با کمال تعجب دیدم که #پدرم اومد و پاهاش رو به پای #برادرم چسبوند و با ما #نماز خوند😭😍 #یاالله #یاالله #یاالله 😍این یعنی #پدرم هم به جمع…
❤️#نسیم_هدایت
❣ #قسمت_پنجم
✍🏼توی کلاس عقیدتی من #اول شدم خدارو شکر خیلی عالی بود خیلی #علاقه داشتم که متن عربی درس رو حفظ کنم همینطور هم شد و توانستم حفظ کنم....
استادم خیلی کیف میکرد که من از حفظ متن عربیش رو میخونم سبحان الله چنین دورانی هیچوقت برنگشت واقعا زیبا بود....😔
روز چهارشنبه وقتی از #کلاس_قرآن برگشتم مادرم گفت #خاستگار امشب میاد...
😱وای تازه یادم افتاد، مادرم انتظار داشت خیلی #تیپ بزنم...
😏 اما خودم گفتم بیخیال حالا یه خواستگاری میاد ومیره منم میبینم که خواستگاری چطوریه....
درسته از نظر درس و قرآن سر بودم از همه ولی بازم از نظر شلوغی از همه سر بودم فقط دوست داشتم کیف کنم...!
☺️خدایا من همه چیز رو سر سری میگرفتم ... شب شد همه عجله عجله داشتن خودشون رو جمع وجور میکردن منم داشتم سفره رو جمع میکردم ... انگار داشت برای اونا خواستگار میاد
ولی بازم #بیخیال بودم مادرم #عصبانی شد و گفت کی میخوای خودتو جمع و جور کنی الآن میان آبرومون میره ... منم بازم بیخیال
ولی دیگه اینبار مادرم یه جیغی زد سرم که از نهاد نابود شدم زود بلند شدم و رفتم خودم رو آماده کنم...
یه دست لباس سبز روشن پوشیدم ساده ی ساده یه روسری سفید سرم کردم گوشه هاش رو دور گردنم پیچیدم و شال همون رنگ لباسم رو هم سرم کردم
کاملا #محجب و #ساده ... ای بدک نبود خودمم از سادگیش خوشم اومد، نرفتم اون اتاق که مادرم گیرنده این چیه پوشیدی... نشستم و متن عربی فردا رو #حفظ میکردم بیخیال #دنیا بودم سرم رفته بود توی درس عقیده ام ...
زنگ زده بودن ومن متوجه نشدم خواهر کوچیکم یه دونه زد تو سرم گفت مهمونا اومدن پاشو ... رفتم دم آشپزخانه وایسادم خونه ی ما جوری بود که وقتی وارد میشدی آشپزخانه رو میدیدی...
😢وای راستی راستی اومدن خواستگاری منه....
#سبحان_الله
الآن چکار کنم تازه هول کرده بودم...!
مردم توی جلسه ی خواستگاری چیکار میکنن ...
بعد سلام واحوال پرسی منکه سرم رو انداخته بودم پایین و هیچ کدومشون رو ندیدم خواهرم هی به پهلوم میزد منم که روم نمیشد سرم رو بلند کنم ببینم چی میگه... والله توی 14 سال عمرم تا حالا #خجالت نکشیده بودم اون هم تا این حد ولی #حقم_بود!
چون همه چیز رو به مسخره گرفتم کمی که گذشت انقد #چایی نبردم ... پدرم و مهمونا دادشون بلند شد که نمیخوای چایی بیاری..؟ من همش مشغول ذکر کردن بودم کلا یادم رفته بود
🎈سبحان الله... 🎈والحمدلله
🎈ولا اله الا الله..🎈والله اکبر
🎈استغفرالله
😰با شنیدن صداشون #استرس گرفتم خواهرم اومد پیشم گفت خاک برسرت پسره اومد تو نگات کرد نمیدونی چشاش چه #برقی میزد...
😣اینو که شنیدم بازم #استرس گرفتم... الآن فهمیدم که چه گندی زدم آخه مگه همه چیز شوخیه، چای رو با هر بدبختی بود بردم و به همه تعارف کردم ولی انقد #هول کردم
#سینی_چایی رو همونجا گذاشتم وسط هال رفتم #شیرینی بیارم یادم نبود چایی رو گذاشتم اونجا توی راه بودم برم #شیرینی تعارف کنم که ای داد بیداد پام رفت توی سینی چایی...😭همه ریز ریز #میخندیدن ای داد بر من... حتی #پسره_هم_میخندید...
😱بعدا خواهرم بهم گفت پسره انقد خندیده بود که مثل #لبو_سرخ شده بود...
اینجا بود که یکی گفت حالا چی شده اتفاقیه که برای همه میفته نگاه کردم دیدم #عموش بود ، الله تعالی ازت راضی باشه #عموجان نجاتم دادی داشتم از بنیه نابود میشدم سابقه نداشت که دست و پاچلفتی باشم...
✍🏼 #ادامه_دارد.... ان شاءالله 😍
❥•✨🍃❤️🍃✨•❥
@admmmj123
❣ #قسمت_پنجم
✍🏼توی کلاس عقیدتی من #اول شدم خدارو شکر خیلی عالی بود خیلی #علاقه داشتم که متن عربی درس رو حفظ کنم همینطور هم شد و توانستم حفظ کنم....
استادم خیلی کیف میکرد که من از حفظ متن عربیش رو میخونم سبحان الله چنین دورانی هیچوقت برنگشت واقعا زیبا بود....😔
روز چهارشنبه وقتی از #کلاس_قرآن برگشتم مادرم گفت #خاستگار امشب میاد...
😱وای تازه یادم افتاد، مادرم انتظار داشت خیلی #تیپ بزنم...
😏 اما خودم گفتم بیخیال حالا یه خواستگاری میاد ومیره منم میبینم که خواستگاری چطوریه....
درسته از نظر درس و قرآن سر بودم از همه ولی بازم از نظر شلوغی از همه سر بودم فقط دوست داشتم کیف کنم...!
☺️خدایا من همه چیز رو سر سری میگرفتم ... شب شد همه عجله عجله داشتن خودشون رو جمع وجور میکردن منم داشتم سفره رو جمع میکردم ... انگار داشت برای اونا خواستگار میاد
ولی بازم #بیخیال بودم مادرم #عصبانی شد و گفت کی میخوای خودتو جمع و جور کنی الآن میان آبرومون میره ... منم بازم بیخیال
ولی دیگه اینبار مادرم یه جیغی زد سرم که از نهاد نابود شدم زود بلند شدم و رفتم خودم رو آماده کنم...
یه دست لباس سبز روشن پوشیدم ساده ی ساده یه روسری سفید سرم کردم گوشه هاش رو دور گردنم پیچیدم و شال همون رنگ لباسم رو هم سرم کردم
کاملا #محجب و #ساده ... ای بدک نبود خودمم از سادگیش خوشم اومد، نرفتم اون اتاق که مادرم گیرنده این چیه پوشیدی... نشستم و متن عربی فردا رو #حفظ میکردم بیخیال #دنیا بودم سرم رفته بود توی درس عقیده ام ...
زنگ زده بودن ومن متوجه نشدم خواهر کوچیکم یه دونه زد تو سرم گفت مهمونا اومدن پاشو ... رفتم دم آشپزخانه وایسادم خونه ی ما جوری بود که وقتی وارد میشدی آشپزخانه رو میدیدی...
😢وای راستی راستی اومدن خواستگاری منه....
#سبحان_الله
الآن چکار کنم تازه هول کرده بودم...!
مردم توی جلسه ی خواستگاری چیکار میکنن ...
بعد سلام واحوال پرسی منکه سرم رو انداخته بودم پایین و هیچ کدومشون رو ندیدم خواهرم هی به پهلوم میزد منم که روم نمیشد سرم رو بلند کنم ببینم چی میگه... والله توی 14 سال عمرم تا حالا #خجالت نکشیده بودم اون هم تا این حد ولی #حقم_بود!
چون همه چیز رو به مسخره گرفتم کمی که گذشت انقد #چایی نبردم ... پدرم و مهمونا دادشون بلند شد که نمیخوای چایی بیاری..؟ من همش مشغول ذکر کردن بودم کلا یادم رفته بود
🎈سبحان الله... 🎈والحمدلله
🎈ولا اله الا الله..🎈والله اکبر
🎈استغفرالله
😰با شنیدن صداشون #استرس گرفتم خواهرم اومد پیشم گفت خاک برسرت پسره اومد تو نگات کرد نمیدونی چشاش چه #برقی میزد...
😣اینو که شنیدم بازم #استرس گرفتم... الآن فهمیدم که چه گندی زدم آخه مگه همه چیز شوخیه، چای رو با هر بدبختی بود بردم و به همه تعارف کردم ولی انقد #هول کردم
#سینی_چایی رو همونجا گذاشتم وسط هال رفتم #شیرینی بیارم یادم نبود چایی رو گذاشتم اونجا توی راه بودم برم #شیرینی تعارف کنم که ای داد بیداد پام رفت توی سینی چایی...😭همه ریز ریز #میخندیدن ای داد بر من... حتی #پسره_هم_میخندید...
😱بعدا خواهرم بهم گفت پسره انقد خندیده بود که مثل #لبو_سرخ شده بود...
اینجا بود که یکی گفت حالا چی شده اتفاقیه که برای همه میفته نگاه کردم دیدم #عموش بود ، الله تعالی ازت راضی باشه #عموجان نجاتم دادی داشتم از بنیه نابود میشدم سابقه نداشت که دست و پاچلفتی باشم...
✍🏼 #ادامه_دارد.... ان شاءالله 😍
❥•✨🍃❤️🍃✨•❥
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#همسفر_دردها♥️... #قسمت_چهارم🍀 میگفتم اگه پام رو قطع کنند و بعدش به هوش بیام از غصه #دق میکنم و میمیرم... اما الله تعالی به من فهموند هر چه خودش #اراده کند همان هست و حتما در این #تقدیر پروردگارم خیری هست... کم کم به خودم اومدم چرا که ایمان داشتم مرا…
#همسفر_دردها♥️...
#قسمت_پنجم🍀
یک مرد اومد تو اتاق گفت تو همون دختری که پدر و مادرت پیرن و هر روز #اشک میریزن برای تو...
همینو که گفت اشکم در اومد گفتم یا الله به #قلب پدر و مادرم #رحم کن من فکر میکردم به هوش بیام دق میکنم میمیرم و اصلا انتظار نداشتم که زنده بمونم #شهادتین رو گفتم به پام گفتم من از تو #راضی بودم و هستم تو هم از من راضی باش و در روز #قیامت شهادت بده که من با #اسلام تورو #تقدیم الله کردم...
دکترم گفت چرا گریه میکنی؟ این پات رو پرت کن که کمتر #درد بکشی گفتم آقای دکتر هیچوقت اینطور نگین این پا #عزیزترین عضو من هست چون گناهان 9 سالم #پاک کرد... دکتره گفت تو خیلی #عجیبی... بازم مجددا شهادتین گفتم و بیهوش شدم....
به هوش که اومدم دیدم پام نیست فقط میگفتم یاالله ؛ یاالله.. بازم خوابم برد سبحان الله انگار نه انگار پام رو #قطع کردند... برادرام اون شب خودشون رو به #تهران رساندن پرستارا پدرم و مادرم همه گریه میکردن اما من #آرامش عجیبی داشتم به معنای واقعی الان هم تعجب میکنم و مطمئنم #آرامش و #سکینه و #صبر از جانب الله متعال بود...
همیشه روز #تولدم خانواده م برای روحیه ام #کیک تولد میگرفتن و بهم هدیه میدادن میگفتم من به #تولد اعتقاد ندارم و دوست ندارم اما آنها دست بردارم نبودند بلاخره روز تولدم پام رو قطع کردن دقیقا 20 سالگی دیگه #هیچکس دلش نمیاومد بهم بگه تولدت مبارک که یاد اون روز نیفتم البته این هم #فضلی از جانب الله بود که حل شد...
ولی نمیدونم پرستارا و بعضی از بیمارا چطور فهمیده بودن که بعدها کادوی همه رو مادرم بهم داد گفت اونجا قبول نمیکردی...
یک و ماه و چند روز در بیمارستان بودم تهران برای من #دلگیر بود بعد از چهار روز از دکتر #خواهش کردم منو ترخیص کنه نمیتونستم دیگه تو بیمارستان بمونم میگفت خانم تا شهر خودتون مشخص نیست همینطور برسی عملت #فوق_العاده سخت بوده و پات رو از لگن قطع کردن امکان داره باز بشه... گفتم من خوبم ترخیصم کنید؛ ترخیص که شدم رفتم به همه بخش سر زدم بازم #دعوتشون دادم گفتم #صبر پیشه کنید و به الله #توکل کنید و از همه خداحافظی کردم توی راه وقتی میاومدم یاد محمد برادر زادهم افتادم به پدرم گفتم و براش یک ماشین خیلی بزرگ گرفتم و برای مادرش هم #هدیه خریدم وقتی رسیدم برادرام سعدی و عبدالرحمان و عبدالجبار پیشم بودن برام حرف میزدن یهو محمد گفت عمه پات #کجاست؟ اون سه سال داشت ولی خیلی میفهمید خودم سعی کردم با اون #کادو گولش بزنم که به پای نداشتهم توجه نکنه ولی بازم فهمید از سوالش تعجب کردم...
#بغض گلومو گرفت ولی بازم خودمو زدم به #شیر بودن گفتم محمد جان پام مریض بود دادمش به دکتر درستش کنه بعد برام میاره.... باور کرده بود هر کس میومد #عیادتم همین حرفو میزد... خیلیا از #دور و #نزدیک از #علما و #بزرگان به دیدارم آمدند و آن روزها با وجود دردهای زیاد و طاقت فرسا باز هم #خوب بود چون مثل همیشه #محبت_الله رو داشتم دوستان دینیم خیلی کمک کردن و همیشه به دیدارم میآمدند...
بعد از یک ماه با برادرم و پدر و مادرم رفتم جواب #پاتولوژی رو گرفتم ؛ گفتن متاسفانه بیماری هنوز هست و باید بازم #شیمی_درمانی بشی...
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
#همسفر_دردها♥️...
#قسمت_پنجم🍀
یک مرد اومد تو اتاق گفت تو همون دختری که پدر و مادرت پیرن و هر روز #اشک میریزن برای تو...
همینو که گفت اشکم در اومد گفتم یا الله به #قلب پدر و مادرم #رحم کن من فکر میکردم به هوش بیام دق میکنم میمیرم و اصلا انتظار نداشتم که زنده بمونم #شهادتین رو گفتم به پام گفتم من از تو #راضی بودم و هستم تو هم از من راضی باش و در روز #قیامت شهادت بده که من با #اسلام تورو #تقدیم الله کردم...
دکترم گفت چرا گریه میکنی؟ این پات رو پرت کن که کمتر #درد بکشی گفتم آقای دکتر هیچوقت اینطور نگین این پا #عزیزترین عضو من هست چون گناهان 9 سالم #پاک کرد... دکتره گفت تو خیلی #عجیبی... بازم مجددا شهادتین گفتم و بیهوش شدم....
به هوش که اومدم دیدم پام نیست فقط میگفتم یاالله ؛ یاالله.. بازم خوابم برد سبحان الله انگار نه انگار پام رو #قطع کردند... برادرام اون شب خودشون رو به #تهران رساندن پرستارا پدرم و مادرم همه گریه میکردن اما من #آرامش عجیبی داشتم به معنای واقعی الان هم تعجب میکنم و مطمئنم #آرامش و #سکینه و #صبر از جانب الله متعال بود...
همیشه روز #تولدم خانواده م برای روحیه ام #کیک تولد میگرفتن و بهم هدیه میدادن میگفتم من به #تولد اعتقاد ندارم و دوست ندارم اما آنها دست بردارم نبودند بلاخره روز تولدم پام رو قطع کردن دقیقا 20 سالگی دیگه #هیچکس دلش نمیاومد بهم بگه تولدت مبارک که یاد اون روز نیفتم البته این هم #فضلی از جانب الله بود که حل شد...
ولی نمیدونم پرستارا و بعضی از بیمارا چطور فهمیده بودن که بعدها کادوی همه رو مادرم بهم داد گفت اونجا قبول نمیکردی...
یک و ماه و چند روز در بیمارستان بودم تهران برای من #دلگیر بود بعد از چهار روز از دکتر #خواهش کردم منو ترخیص کنه نمیتونستم دیگه تو بیمارستان بمونم میگفت خانم تا شهر خودتون مشخص نیست همینطور برسی عملت #فوق_العاده سخت بوده و پات رو از لگن قطع کردن امکان داره باز بشه... گفتم من خوبم ترخیصم کنید؛ ترخیص که شدم رفتم به همه بخش سر زدم بازم #دعوتشون دادم گفتم #صبر پیشه کنید و به الله #توکل کنید و از همه خداحافظی کردم توی راه وقتی میاومدم یاد محمد برادر زادهم افتادم به پدرم گفتم و براش یک ماشین خیلی بزرگ گرفتم و برای مادرش هم #هدیه خریدم وقتی رسیدم برادرام سعدی و عبدالرحمان و عبدالجبار پیشم بودن برام حرف میزدن یهو محمد گفت عمه پات #کجاست؟ اون سه سال داشت ولی خیلی میفهمید خودم سعی کردم با اون #کادو گولش بزنم که به پای نداشتهم توجه نکنه ولی بازم فهمید از سوالش تعجب کردم...
#بغض گلومو گرفت ولی بازم خودمو زدم به #شیر بودن گفتم محمد جان پام مریض بود دادمش به دکتر درستش کنه بعد برام میاره.... باور کرده بود هر کس میومد #عیادتم همین حرفو میزد... خیلیا از #دور و #نزدیک از #علما و #بزرگان به دیدارم آمدند و آن روزها با وجود دردهای زیاد و طاقت فرسا باز هم #خوب بود چون مثل همیشه #محبت_الله رو داشتم دوستان دینیم خیلی کمک کردن و همیشه به دیدارم میآمدند...
بعد از یک ماه با برادرم و پدر و مادرم رفتم جواب #پاتولوژی رو گرفتم ؛ گفتن متاسفانه بیماری هنوز هست و باید بازم #شیمی_درمانی بشی...
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
💥 #تنهایی؟؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_چهارم ✍🏼درون گناهبارم بهش میگفت چرا بخاطر چی دنبالش کردی تو که مجبور نبودی و دلمم براش میسوخت نشستم تا حرفاش تموم شد درونم یه آتیشی بود که نمیتونم تصورشم کنم اما ناراحت بودم چون مثل خواهر خودش حسابم نکرده…
💥 #تنهایی؟؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است...
#قسمت_پنجم
✍🏼از اون روز بعد مهناز همیشه باهم حرف میزد بعضی وقتا حرف عوض میکردم گاهی وقتا انقد بحث اسلام برام شیرین بود دیگه بدون اختیار گوش میدادم...
ولی میترسیدم نمیدونم از چی الان فکر میکنم تنها دلیلم خواهرم بود که وقتی مسلمان میشدم شاید خداحافظ با اون بود....
🌸🍃 روز چهار شنبه سوری بود همیشه طبق معمول رفتیم روستای پدر بزرگ (پدرپدرم) همیشه من آتیش روشن میکردم و عادت به مشروبات هر چند با وجود خانواده ملحد و بی دینم ولی مخالف این کارم بودن اما من بیشتر مشتاق میشدم ولی در نوروزها کلا آشکار میخوردم چون بهم اجازه میدادن استغفرالله اون روز اتیش روشن کردم اون روز یادمه خیلی گناه کردم تاحدی زیاده روی کرده بودم که اصلا یادم نمی اومد که کلا روز چطوری گذشت مهناز بهم زنگ جواب دادم باور نمیکرد که... میگفت عمدا اینطوری حرف میزنی ...
➖ منم فکر کنم اون روز خیلی اونو اذیت کردم دیگه باهام حرف نزد نمیدونستم که چرا حرف نمیزنه بیخیال اینکه مشروب حرامه و نمیدونستم...
😔 روز یکشنبه ها میاد همون مسجد قبله تا یکشنبه فقط بهش زنگ زدم جواب نداد صدای اذان عصر رو شنیدم خودمو حاضر کردم و رفتم سمت مسجد قبله وقتی رفتم فقط کفش های سیاه خاکی شده و کفش های چندتا دختر کوچک بود رفتم سلام کردم بچه جواب دادن مهناز جواب نداد بچه به رو به مهناز کردن گفت خانم مگه شما نمیگفتین جواب سلام واجبه اونم گفت جواب سلام مسلمان بچه شلوغش کردن مهناز گفت پاشین پاشین برین خونه کلاس تمومه امروز...
♥️قرآنی در دست گرفت میخوند با صدایی بلند منم گفتم میشه بگی از چی ناراحتی گفت یعنی تو #نمیدونی گفتم چی بدونم گفت حالو وضع خودتو اون روز واقعا افتضاح بود گفتم نگرانم شدی اون گفت روژین تو با این سنت اینا چیه میخوری ما هر جمعه به ماموستامون میگیم برات دعا کنه که الله نور_هدایت به قلبت بتاباند تو هم اینجوری...
گفتم من چیکار کردم گفت اون زهرماری حرامه...گفتم نمیدونستم کمی سکوت کرد گفت از من نترس از الله بترس من همیشه پیشت نیستم او همیشه اگاهست
منم کمی عصبی شدم گفتم نمیدونم چیکار کنم تو راضی باشی من خسته شدم اونم با یک آه بلند گفت بعد سکوت گفت روژین عزیزم فعلا خداحافظ...
➖من همش تو فکر اون جمله مهناز بودم واقعا یه ترسی تو دلم اما باورش برام سخت بود و سر درگم که کدوممون در اشتباهیم قبلا وقتی تازه با مهناز آشنا شده بودم از اینکه در اشتباهه خیلی اطمینان داشتم ولی الان فکر میکنم بیشتر من در اشتباه باشم....
روزها گذشت فقط در حد تماس تلفنی باهام ارتباط داشتیم من طبق معلوم مدرسه میرفتم و اواخر مدرسه بود یه هفته دیگه امتحان داشتم هر روز محمد می اومد دنبالم یا مارو می اورد دیگه کلا همه میدونستن که خواهرم و محمد با هم رابطه دارن هر دوتاشونو خیلی دوست داشتم ولی خوشم نمیومد از این رابطه نه بخاطر گناهشون بلکه بخاطر این بود که عضو از خانوادمون بود مثل برادر بهش نگاه میکردم نمیتونست چیز دیگه برای من باشه...
🌸🍃خبر از مهناز نداشتم میدونستم کجا پیداش کنم عصری که محمد اومده بود خونمون منم ماشینشو ازش قرض گرفتم رفتم مسجد که اونجا درس روانخوانی بچه ها داشت وقتی دیدم خیلی دلم گرفت بهش گفتم چرا من باید همیشه دنبال تو باشم چرا تو نه؟؟؟؟
اونم گفت تو که دنبال من نیومدی مسجد رو دوست داری منو بهنونه میکنی...
نشستم پیش بچه ها مثل شاگردهای دیگه عشق بچه به معلمشون زیاد بود مثل من به اون همش دعواشون میشد که پیش مهناز بشینه انگار دل منم میخواست پیش اون بشینم بعضی وقتا نگاهش به من بود و غمگین میشد بعضی وقتام میخندید صدایی دلنشینش تو مغزم پیچیده بود انقد تکرار کرده بود که خودم تو دلم میگفتم فالیعبدو رب هذاالبیت یادشش بخیر چقدشیرین بود اون لحظه ها...
😭بهم گفت روژین جان اگه دوس داری هر وقت من کلاس داشتم اینجا توم بیا من هر چند تو دلم یه #شادی بزرگ بود ولی گفتم بزار بهش فکر کنم بعد از کلاس زنگ به چند تا دوستانش گفت امروز دعوتتون میکنم با بستی تو هم با ماشین ما رو ببر منم خیلی خوشحال شدم هنوزم خندم میگیره من با اون موهایی اون تیپم اونام با اون چادرهای سیاه رنگ خانه کعبه هم خنده دار بود هم خیلی عجیب سبحان الله نمیدونم چطوری اون روز رو توصیف کنم .وقتی رفتیم اونجایی که بستنی بخوریم خیلی شلوغ بود مجبورشدم ماشین رو خیلی دورتر از خودمون پارک کنم مشغول حرف و خنده و بستنی خوردن بودیم مثل همیشه دو تا بستنی خوردم کاری کردم اونام مثل من. تقریبا تاریک شده بود دلم میخواست که واسه شام دعوت شون کنم اما میدونستم نمیتوانستن بیاین وقتی رفتیم دنبال ماشین ماشین هیچ جا نبود انگار اصلا نبود باور نمیکردم که ماشین نیستش...
#ادامه_دارد_انشاءالله
@admmmj123
#قسمت_پنجم
✍🏼از اون روز بعد مهناز همیشه باهم حرف میزد بعضی وقتا حرف عوض میکردم گاهی وقتا انقد بحث اسلام برام شیرین بود دیگه بدون اختیار گوش میدادم...
ولی میترسیدم نمیدونم از چی الان فکر میکنم تنها دلیلم خواهرم بود که وقتی مسلمان میشدم شاید خداحافظ با اون بود....
🌸🍃 روز چهار شنبه سوری بود همیشه طبق معمول رفتیم روستای پدر بزرگ (پدرپدرم) همیشه من آتیش روشن میکردم و عادت به مشروبات هر چند با وجود خانواده ملحد و بی دینم ولی مخالف این کارم بودن اما من بیشتر مشتاق میشدم ولی در نوروزها کلا آشکار میخوردم چون بهم اجازه میدادن استغفرالله اون روز اتیش روشن کردم اون روز یادمه خیلی گناه کردم تاحدی زیاده روی کرده بودم که اصلا یادم نمی اومد که کلا روز چطوری گذشت مهناز بهم زنگ جواب دادم باور نمیکرد که... میگفت عمدا اینطوری حرف میزنی ...
➖ منم فکر کنم اون روز خیلی اونو اذیت کردم دیگه باهام حرف نزد نمیدونستم که چرا حرف نمیزنه بیخیال اینکه مشروب حرامه و نمیدونستم...
😔 روز یکشنبه ها میاد همون مسجد قبله تا یکشنبه فقط بهش زنگ زدم جواب نداد صدای اذان عصر رو شنیدم خودمو حاضر کردم و رفتم سمت مسجد قبله وقتی رفتم فقط کفش های سیاه خاکی شده و کفش های چندتا دختر کوچک بود رفتم سلام کردم بچه جواب دادن مهناز جواب نداد بچه به رو به مهناز کردن گفت خانم مگه شما نمیگفتین جواب سلام واجبه اونم گفت جواب سلام مسلمان بچه شلوغش کردن مهناز گفت پاشین پاشین برین خونه کلاس تمومه امروز...
♥️قرآنی در دست گرفت میخوند با صدایی بلند منم گفتم میشه بگی از چی ناراحتی گفت یعنی تو #نمیدونی گفتم چی بدونم گفت حالو وضع خودتو اون روز واقعا افتضاح بود گفتم نگرانم شدی اون گفت روژین تو با این سنت اینا چیه میخوری ما هر جمعه به ماموستامون میگیم برات دعا کنه که الله نور_هدایت به قلبت بتاباند تو هم اینجوری...
گفتم من چیکار کردم گفت اون زهرماری حرامه...گفتم نمیدونستم کمی سکوت کرد گفت از من نترس از الله بترس من همیشه پیشت نیستم او همیشه اگاهست
منم کمی عصبی شدم گفتم نمیدونم چیکار کنم تو راضی باشی من خسته شدم اونم با یک آه بلند گفت بعد سکوت گفت روژین عزیزم فعلا خداحافظ...
➖من همش تو فکر اون جمله مهناز بودم واقعا یه ترسی تو دلم اما باورش برام سخت بود و سر درگم که کدوممون در اشتباهیم قبلا وقتی تازه با مهناز آشنا شده بودم از اینکه در اشتباهه خیلی اطمینان داشتم ولی الان فکر میکنم بیشتر من در اشتباه باشم....
روزها گذشت فقط در حد تماس تلفنی باهام ارتباط داشتیم من طبق معلوم مدرسه میرفتم و اواخر مدرسه بود یه هفته دیگه امتحان داشتم هر روز محمد می اومد دنبالم یا مارو می اورد دیگه کلا همه میدونستن که خواهرم و محمد با هم رابطه دارن هر دوتاشونو خیلی دوست داشتم ولی خوشم نمیومد از این رابطه نه بخاطر گناهشون بلکه بخاطر این بود که عضو از خانوادمون بود مثل برادر بهش نگاه میکردم نمیتونست چیز دیگه برای من باشه...
🌸🍃خبر از مهناز نداشتم میدونستم کجا پیداش کنم عصری که محمد اومده بود خونمون منم ماشینشو ازش قرض گرفتم رفتم مسجد که اونجا درس روانخوانی بچه ها داشت وقتی دیدم خیلی دلم گرفت بهش گفتم چرا من باید همیشه دنبال تو باشم چرا تو نه؟؟؟؟
اونم گفت تو که دنبال من نیومدی مسجد رو دوست داری منو بهنونه میکنی...
نشستم پیش بچه ها مثل شاگردهای دیگه عشق بچه به معلمشون زیاد بود مثل من به اون همش دعواشون میشد که پیش مهناز بشینه انگار دل منم میخواست پیش اون بشینم بعضی وقتا نگاهش به من بود و غمگین میشد بعضی وقتام میخندید صدایی دلنشینش تو مغزم پیچیده بود انقد تکرار کرده بود که خودم تو دلم میگفتم فالیعبدو رب هذاالبیت یادشش بخیر چقدشیرین بود اون لحظه ها...
😭بهم گفت روژین جان اگه دوس داری هر وقت من کلاس داشتم اینجا توم بیا من هر چند تو دلم یه #شادی بزرگ بود ولی گفتم بزار بهش فکر کنم بعد از کلاس زنگ به چند تا دوستانش گفت امروز دعوتتون میکنم با بستی تو هم با ماشین ما رو ببر منم خیلی خوشحال شدم هنوزم خندم میگیره من با اون موهایی اون تیپم اونام با اون چادرهای سیاه رنگ خانه کعبه هم خنده دار بود هم خیلی عجیب سبحان الله نمیدونم چطوری اون روز رو توصیف کنم .وقتی رفتیم اونجایی که بستنی بخوریم خیلی شلوغ بود مجبورشدم ماشین رو خیلی دورتر از خودمون پارک کنم مشغول حرف و خنده و بستنی خوردن بودیم مثل همیشه دو تا بستنی خوردم کاری کردم اونام مثل من. تقریبا تاریک شده بود دلم میخواست که واسه شام دعوت شون کنم اما میدونستم نمیتوانستن بیاین وقتی رفتیم دنبال ماشین ماشین هیچ جا نبود انگار اصلا نبود باور نمیکردم که ماشین نیستش...
#ادامه_دارد_انشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
🥀💔 #قلبم_از_فراق_شهادت_سوخت 💔🥀 #قسمت_چهـــــــــارم وقتی چشامو باز کردم داشت اذان صبح میگفت وضو گرفتم الحمدالله نمازمو خوندم رفتم به گوشیم نگاه کردم هنوز ابوطلحه زنگ نزده بود خودم زنگش زدم بازم گوشش خاموش بود استغفار میگفتم فقط باز رفتم قرآن تلات کردم صبح…
🥀💔 #قلبم_از_فراق_شهادت_سوخت 💔🥀
#قسمت_پنجم
رفتم به مادرم گفتم که ابوطلحه میگه عروسی مان ان شاءالله هفته ای آینده هست مادرم گفتن الحمدالله بسیار عالی. خانواده ام تصمیم گرفته بودن بروند ایران پاسپورت گرفته بودن وقت های قرنطینه بود وقت پاسپورت شان هم داشت کم کم تمام میشد مادرم گفت زودتر عروسیت تمام بشه ان شاءالله بعد ما هم با خیال راحت بتونیم بریم ایران امروز گذشت شب شد ابوطلحه هنوز زنگ نزده بود مادرم داشتن آمدگی می گرفتن برای عروسی حدود ۱۲ شب بود که زنگ زد گفت یه چیزی باید بگم براتون
گفتم بفرمائید ما دور از ولایت فاریاب یه عملیات داریم و شما خودت میدانی که من نمیتونم برادرانم را بفرستم و خودم اینجا بمونم رفتن من ضروری هست عروسی عقب می مونه حالا خیلی ببخشین واقعا هیچ چیز برای من به اندازه جهاد مهم نیست حتی شما
گفتم باشه ان شاءالله کاری خوبی میکنید برید ان شاءالله که پیروز کامیاب شده بگردین ابوطلحه آمین یارب العالمین به مادرم نمیتونم بگم اینکه میرم عملیات چون میگن باید اول عروسی کنی بعد بری عملیات لطفا شما راضی اش کنید گفتم چشم ان شاءالله حتماُ خدا حافظی کردیم.
فردا صبح شد مادر و خواهر ابوطلحه اومدن خونه مون گفتم حالا وقت اش هست که بگم ابوطلحه میره عملیات عروسی نمیشه حالا مادر من با مادر ابوطلحه داشتن از عروسی حرف میزدن رفتم سلام علیک و احوال پرسی کردیم گفتم باید به شماها یه چیزی بگم مادر ابوطلحه گفت بگو دخترم چی هست گفتم عروسی به عقب موند ابوطلحه میره عملیات مادرم گفت سبحان الله یعنی چه داره وقت پاسپورت های ما کم می مونه تا عروسی تو منتظر بمونیم که دگه نمیتونیم بریم ایران برادرت هر روز زنگ میزنه که زود تر بیائید تا شاید باز قرنطینه شد دخترم حالا بعد از عروسی بره عملیات نمیشه مادر ابوطلحه گفت کاش اول عروسی میکرد باز میرفت گفتم لطفا بزارین هرچی خودش صلاح میدونه انجام بده.
بعد به مادرم گفتم برین شما ها با پدرم حرف بزنید حالا چه فرق میکنه عروسی منو ببینید یا نبینید مادرم گفتن تو ر ا کجا گذاشته بریم مادر ابوطلحه گفت تو خونه ی خودش دگه خونه ابوطلحه مال اینم هست من میبرم عروسم را تو خونه ام مادرم گفتن باشه با پدرت حرف بزنم چه میگن غذای ظهر آوردم براشون نوش جان کردن بعد مادر و خواهر ابو طلحه رفت شب شد بعد از نماز عشاء نمیدونستم چرا دلم گرفته بود خیلی خیلی گریه کردم یه حس عجیب داشتم که اینگار دگه نمیتونم ابوطلحه را ببینم داشتم همینطور گریه میکردم زنگ اومد دیدم ابوطلحه بود سلام علیک احوال پرسی کردیم صدای ابوطلحه به نظر میآمد که گریه کرده است گفت مجاهده ام دگه شاید در دسترس نباشم نگران نباشید برای من برای تمام مجاهدین دعا کنید مجاهده ام من شاید شهید شدم لطفا وقتی شهید شدم گریه نکنید همون روز نامزدی به شما گفتم که شما حور بهشتی من هستین من نمی دونم تو این دنیا به شما میرسم یا نه ولی ان شاءالله تو دنیای واقعی حتما به شما میرسم با این حرفاش دلم آتش گرفت نای به آه کشیدن نمودنده بود برام بازم رنج های که پیامبران و صحابه در راه دین کشیده بودن را به یاد آوردم قول های که به الله میدادم جان، مال عزیزانم فدای دینت باد به یاد آوردم دلم آرام گرفت گفتم الله نگهدار شما و تمام مجاهدین باشه ان شاءالله با موفقیت های بزرگ بزرگ برگردین خیال شما راحت باشه اگر شهادت نصیب شما شود من گریه نخواهم کرد ان شاءالله شیرینی شهادت تان را پخش خواهم کرد ولی ان شاءالله که آرزو دارم با هم شهید بشیم ابوطلحه گفت ان شاءالله و آمین یارب العالمین گفت.
گفت دگه با اجازه تون برم فی امان الله التماس دعا همچنین فی امان الله
ابوطلحه ام رفت و من تنها دلگرمی ام قرآن بود فقط تلاوت قرآن برایم آرامبخش بود یه هفته گذشت هنوز از ابوطلحه خبری نبود نه زنگ نه پیام تو این یه هفته که گذشت از دل من فقط خدا خبر داشت صبر میکردم به خاطر رضای الله از وقت پاسپورت خانواده ام فقط یه هفته مونده بود اینها هم تصمیم گرفتن که بروند ایران پدرم منو به خونه ی ابوطلحه رساند خانواده ام فردا قرار بود بروند ایران به خونه ی ابوطلحه ام رسیدم الله ازشون راضی باشه مادر ابوطلحه و خواهرش انسان های خوبی بودن ابوطلحه فقط یه خواهر داشت و مادرش بود پدرش وقتی ابوطلحه 7 سالش بود به شهادت رسیده بود
زندگی ادامه داشت دو روز دیگه هم گذشت هنوزم از ابوطلحه خبری نداشتم...
این داستان ادامه دارد با اذن الله
نامزد ابوطلحه المبارز
@admmmj123
#قسمت_پنجم
رفتم به مادرم گفتم که ابوطلحه میگه عروسی مان ان شاءالله هفته ای آینده هست مادرم گفتن الحمدالله بسیار عالی. خانواده ام تصمیم گرفته بودن بروند ایران پاسپورت گرفته بودن وقت های قرنطینه بود وقت پاسپورت شان هم داشت کم کم تمام میشد مادرم گفت زودتر عروسیت تمام بشه ان شاءالله بعد ما هم با خیال راحت بتونیم بریم ایران امروز گذشت شب شد ابوطلحه هنوز زنگ نزده بود مادرم داشتن آمدگی می گرفتن برای عروسی حدود ۱۲ شب بود که زنگ زد گفت یه چیزی باید بگم براتون
گفتم بفرمائید ما دور از ولایت فاریاب یه عملیات داریم و شما خودت میدانی که من نمیتونم برادرانم را بفرستم و خودم اینجا بمونم رفتن من ضروری هست عروسی عقب می مونه حالا خیلی ببخشین واقعا هیچ چیز برای من به اندازه جهاد مهم نیست حتی شما
گفتم باشه ان شاءالله کاری خوبی میکنید برید ان شاءالله که پیروز کامیاب شده بگردین ابوطلحه آمین یارب العالمین به مادرم نمیتونم بگم اینکه میرم عملیات چون میگن باید اول عروسی کنی بعد بری عملیات لطفا شما راضی اش کنید گفتم چشم ان شاءالله حتماُ خدا حافظی کردیم.
فردا صبح شد مادر و خواهر ابوطلحه اومدن خونه مون گفتم حالا وقت اش هست که بگم ابوطلحه میره عملیات عروسی نمیشه حالا مادر من با مادر ابوطلحه داشتن از عروسی حرف میزدن رفتم سلام علیک و احوال پرسی کردیم گفتم باید به شماها یه چیزی بگم مادر ابوطلحه گفت بگو دخترم چی هست گفتم عروسی به عقب موند ابوطلحه میره عملیات مادرم گفت سبحان الله یعنی چه داره وقت پاسپورت های ما کم می مونه تا عروسی تو منتظر بمونیم که دگه نمیتونیم بریم ایران برادرت هر روز زنگ میزنه که زود تر بیائید تا شاید باز قرنطینه شد دخترم حالا بعد از عروسی بره عملیات نمیشه مادر ابوطلحه گفت کاش اول عروسی میکرد باز میرفت گفتم لطفا بزارین هرچی خودش صلاح میدونه انجام بده.
بعد به مادرم گفتم برین شما ها با پدرم حرف بزنید حالا چه فرق میکنه عروسی منو ببینید یا نبینید مادرم گفتن تو ر ا کجا گذاشته بریم مادر ابوطلحه گفت تو خونه ی خودش دگه خونه ابوطلحه مال اینم هست من میبرم عروسم را تو خونه ام مادرم گفتن باشه با پدرت حرف بزنم چه میگن غذای ظهر آوردم براشون نوش جان کردن بعد مادر و خواهر ابو طلحه رفت شب شد بعد از نماز عشاء نمیدونستم چرا دلم گرفته بود خیلی خیلی گریه کردم یه حس عجیب داشتم که اینگار دگه نمیتونم ابوطلحه را ببینم داشتم همینطور گریه میکردم زنگ اومد دیدم ابوطلحه بود سلام علیک احوال پرسی کردیم صدای ابوطلحه به نظر میآمد که گریه کرده است گفت مجاهده ام دگه شاید در دسترس نباشم نگران نباشید برای من برای تمام مجاهدین دعا کنید مجاهده ام من شاید شهید شدم لطفا وقتی شهید شدم گریه نکنید همون روز نامزدی به شما گفتم که شما حور بهشتی من هستین من نمی دونم تو این دنیا به شما میرسم یا نه ولی ان شاءالله تو دنیای واقعی حتما به شما میرسم با این حرفاش دلم آتش گرفت نای به آه کشیدن نمودنده بود برام بازم رنج های که پیامبران و صحابه در راه دین کشیده بودن را به یاد آوردم قول های که به الله میدادم جان، مال عزیزانم فدای دینت باد به یاد آوردم دلم آرام گرفت گفتم الله نگهدار شما و تمام مجاهدین باشه ان شاءالله با موفقیت های بزرگ بزرگ برگردین خیال شما راحت باشه اگر شهادت نصیب شما شود من گریه نخواهم کرد ان شاءالله شیرینی شهادت تان را پخش خواهم کرد ولی ان شاءالله که آرزو دارم با هم شهید بشیم ابوطلحه گفت ان شاءالله و آمین یارب العالمین گفت.
گفت دگه با اجازه تون برم فی امان الله التماس دعا همچنین فی امان الله
ابوطلحه ام رفت و من تنها دلگرمی ام قرآن بود فقط تلاوت قرآن برایم آرامبخش بود یه هفته گذشت هنوز از ابوطلحه خبری نبود نه زنگ نه پیام تو این یه هفته که گذشت از دل من فقط خدا خبر داشت صبر میکردم به خاطر رضای الله از وقت پاسپورت خانواده ام فقط یه هفته مونده بود اینها هم تصمیم گرفتن که بروند ایران پدرم منو به خونه ی ابوطلحه رساند خانواده ام فردا قرار بود بروند ایران به خونه ی ابوطلحه ام رسیدم الله ازشون راضی باشه مادر ابوطلحه و خواهرش انسان های خوبی بودن ابوطلحه فقط یه خواهر داشت و مادرش بود پدرش وقتی ابوطلحه 7 سالش بود به شهادت رسیده بود
زندگی ادامه داشت دو روز دیگه هم گذشت هنوزم از ابوطلحه خبری نداشتم...
این داستان ادامه دارد با اذن الله
نامزد ابوطلحه المبارز
@admmmj123
#یتیمی_در_دیار_غربت❤️🩹🥀
#قسمت_پنجم
گوزل
وقت سحر، برای خلوت با خالق خود جانماز را پهن کردم. قلبم عجیب میلِ باریدن داشت. اشکها بیمحابا رها شدند و سر بر سجده نهادم.
بعد از درددل با ربّم، احساس سبکی کردم. بلند شدم و بهسوی رختخواب رفتم و بهاستراحت پرداختم.
بعد از نماز صبح از اتاق خارج شدم. مادر را با حالی پریشان دیدم و پرسیدم:
«مادرجان، خیر باشه! اتفاقی افتاده؟! چرا نگران هستی؟!»
اشک در چشمان زیبایش حلقه زد. با حُزن گفت:
«دو روزه که گوشی پدرت خاموشه! ازش خبری ندارم. انشاءالله هرجا که هست سالم باشه.»
_ «نگران نباش حالش خوبه. در حق تمام مجاهدین باید دعا کنیم.»
_ «باشه دخترم. گوزل یه مشکلی دیگه هم هست؛ تو خونه هیچی نداریم برای خوردن! گوشی پدرت هم که خاموشه، وگرنه بهش میگفتم و چیزی میفرستاد...
مجبورم امروز برم خونه خالهات؛ از اون یکم پول قرض میگیرم تا برای خونه چیزی بخریم.»
_ «باشه. هرطور صلاح میدونی.»
خانوادهایی شش نفری بودیم. آنزمان که پدرم که در سنگر بود، من بههمراه مادر و فاطمه و دو برادرم احسان و منصور پنج نفر میشدیم.
مادرم به خانه خاله رفت.
دلهره به جانم چنگ انداخته بود. در کوچه صدای هیاهویی بلند شد و سراسیمه به بیرون دویدم. مأموران دولتی آنجا بودند. زن همسایه را گریهکنان دیدم. جلو رفتم و خودم را به او رساندم:
«چی شده خاله؟ چرا گریه میکنی؟!»
زن بیچاره از ترس و وحشت دستهایش میلرزید. اشک مهمان چشمهایش بود که گفت:
«پسرم از مجاهدینه. افرادِ قومندان قادر، شوهرم رو با خودشون بردن، گفتن تا یه هفته دیگه اگه پسرم از بین مجاهدین خارج نشه و برنگرده، شوهرم رو شهید میکنن!»
احساس کردم تنم سرد شد.
_ «حسبیالله... این قمندان قادر کیه که اینطوری در حقِ مردم ظلم میکنه؟! خالهجان صبور باشین الله مهربانه. گوشی پدرم خاموشه، بهمحض اینکه روشنش کنه، بهش اطلاع میدم تا به پسرتون بگه.»
_ «گوشی پسر منم خاموشه! فکر کنم شبکههای مناطقِ مجاهدین قطع شده!»
_ «نگران نباشین، الله بزرگه و کمکمون میکنه...»
کوچه شلوغ بود و نمیتوانستم زیاد بمانم. از او خداحافظی کردم و به سمت خانه برگشتم.
ظهر شده بود. منصور به همراه مادرم رفته بود. بعد از خواندن نماز با فاطمه و احسان نشسته بودیم. گرسنه بودیم، اما آثار گرسنگی در چهرهی فاطمه بیشتر هویدا بود. وقتی با چنین حالی او را میدیدم، اذیت میشدم.
با مقداری پولی که خاله به مادرم قرض داده بود، در مسیر بازگشت، موادِ خوراکی و مقداری آرد خریده بودند و به خانه بازگشتند. نان پختیم و سفرهای انداختیم.
در روستا بهغیر از یک مدرسهی دولتی، دیگر مدرسهای برای ما وجود نداشت؛ برای ثبتنام هم باید هزینهای گزاف پرداخت میکردیم.
زندگی در اینجا سخت بود؛ اما بهخاطرِ الله، صبر و تحمل میکردیم.
انشاءالله ادامه دارد...
✍#نویسنده_مجاهده_فاریابی🥀
@admmmj123
#قسمت_پنجم
گوزل
وقت سحر، برای خلوت با خالق خود جانماز را پهن کردم. قلبم عجیب میلِ باریدن داشت. اشکها بیمحابا رها شدند و سر بر سجده نهادم.
بعد از درددل با ربّم، احساس سبکی کردم. بلند شدم و بهسوی رختخواب رفتم و بهاستراحت پرداختم.
بعد از نماز صبح از اتاق خارج شدم. مادر را با حالی پریشان دیدم و پرسیدم:
«مادرجان، خیر باشه! اتفاقی افتاده؟! چرا نگران هستی؟!»
اشک در چشمان زیبایش حلقه زد. با حُزن گفت:
«دو روزه که گوشی پدرت خاموشه! ازش خبری ندارم. انشاءالله هرجا که هست سالم باشه.»
_ «نگران نباش حالش خوبه. در حق تمام مجاهدین باید دعا کنیم.»
_ «باشه دخترم. گوزل یه مشکلی دیگه هم هست؛ تو خونه هیچی نداریم برای خوردن! گوشی پدرت هم که خاموشه، وگرنه بهش میگفتم و چیزی میفرستاد...
مجبورم امروز برم خونه خالهات؛ از اون یکم پول قرض میگیرم تا برای خونه چیزی بخریم.»
_ «باشه. هرطور صلاح میدونی.»
خانوادهایی شش نفری بودیم. آنزمان که پدرم که در سنگر بود، من بههمراه مادر و فاطمه و دو برادرم احسان و منصور پنج نفر میشدیم.
مادرم به خانه خاله رفت.
دلهره به جانم چنگ انداخته بود. در کوچه صدای هیاهویی بلند شد و سراسیمه به بیرون دویدم. مأموران دولتی آنجا بودند. زن همسایه را گریهکنان دیدم. جلو رفتم و خودم را به او رساندم:
«چی شده خاله؟ چرا گریه میکنی؟!»
زن بیچاره از ترس و وحشت دستهایش میلرزید. اشک مهمان چشمهایش بود که گفت:
«پسرم از مجاهدینه. افرادِ قومندان قادر، شوهرم رو با خودشون بردن، گفتن تا یه هفته دیگه اگه پسرم از بین مجاهدین خارج نشه و برنگرده، شوهرم رو شهید میکنن!»
احساس کردم تنم سرد شد.
_ «حسبیالله... این قمندان قادر کیه که اینطوری در حقِ مردم ظلم میکنه؟! خالهجان صبور باشین الله مهربانه. گوشی پدرم خاموشه، بهمحض اینکه روشنش کنه، بهش اطلاع میدم تا به پسرتون بگه.»
_ «گوشی پسر منم خاموشه! فکر کنم شبکههای مناطقِ مجاهدین قطع شده!»
_ «نگران نباشین، الله بزرگه و کمکمون میکنه...»
کوچه شلوغ بود و نمیتوانستم زیاد بمانم. از او خداحافظی کردم و به سمت خانه برگشتم.
ظهر شده بود. منصور به همراه مادرم رفته بود. بعد از خواندن نماز با فاطمه و احسان نشسته بودیم. گرسنه بودیم، اما آثار گرسنگی در چهرهی فاطمه بیشتر هویدا بود. وقتی با چنین حالی او را میدیدم، اذیت میشدم.
با مقداری پولی که خاله به مادرم قرض داده بود، در مسیر بازگشت، موادِ خوراکی و مقداری آرد خریده بودند و به خانه بازگشتند. نان پختیم و سفرهای انداختیم.
در روستا بهغیر از یک مدرسهی دولتی، دیگر مدرسهای برای ما وجود نداشت؛ برای ثبتنام هم باید هزینهای گزاف پرداخت میکردیم.
زندگی در اینجا سخت بود؛ اما بهخاطرِ الله، صبر و تحمل میکردیم.
انشاءالله ادامه دارد...
✍#نویسنده_مجاهده_فاریابی🥀
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨:
📜🪶 #خاطرات_خونین 🥀
#قسمت_پنجم
محمد
بعد از تحقیق دانستیم عزیز پسردایی اسما و از مزدوانِ درجه یک آمریکاییهاست. بهخاطر جایگاه و ثروتِ هنگفتش، سِمت فرماندهایی قشون دشمن را به خود اختصاص داده بود.
پدر اسما جزء افرادِ زیردست او به شمار میرفت. او برای داشتن چنین دامادی از هیچ تلاشی دریغ نکرد و سلاحش در برابر پافشاری دختر بیچاره کتکزدن او بود.
اما اسما بهخاطرِ عقیدهٔ فاسد و مرتدشدن عزیز از او گریزان بود، تا مبادا شریعتِ اسلامی را زیر پا بگذارد و قهر الهی را به دنبال خود بکشاند.
اسما با عمل به حدیث نبوّی «لاطاعة للمخلوق فی معصیة الخالق» اطاعت از الله را لازمهٔ زندگیش قرار داد. جانش را به خطر انداخت و به آسایش و راحتی خود پشت پا زد.
به دلم آمده بود که جواب مثبت میگیرم. با این افکار، پرتویی از امید در دلم نشست. الحمدلله الله چنین مجاهدهٔ جسوری را سر راه من قرار داد. هیچگاه نمیتوانم شکرانهٔ این نعمت را ادا کنم.
بار دیگر بلند الحمدلله گفتم. سرم را که بلند کردم با چند جفت چشمِ زلزده روبهرو شدم.
_ «چیه؟! چرا اینجوری نگاهم میکنید؟!»
محمود گفت: «بچهها فکر کنم غرق اون رودخونه شده بود!»
شلیک خنده به هوا بلند شد. چشمغرهای به او رفتم:
_ «ای بابا! این دمِ آخری هم ویلم نمیکنی؟!»
با خنده گفت: «نوچ!»
علی گفت:
«اخی جان بگو به چی فکر میکردی؟!»
نفسی کشیدم و گفتم:
«خب راستش این همه سال شونهبهشونه هم رزمیدیم و تو خوشی و ناخوشی هم شریک بودیم. اگه ازدواج کنم مجبورم شماها رو ترک کنم. والله این جدایی برام سخته...»
محمود گفت: «انگار راستی راستی داری میری!..»
آهستهتر پرسید: «بعد به کی ضدحال بزنم؟!»
غم در چهرهاش نشست. لبخند تلخی زدم.
علی سری تکان داد و گفت:
«الدنیا سجن المؤمن والجنة الکافر. راه اسلام پر از خاره، ما باید با دل و جان این خارها رو از وسط راه امّت برداریم. فقط چند روزِ زندگی دنیا رو تحمل کنیم بعدش به سرای ابدی میرسیم... پس دیدارمون تو بهشتِ الله کنارِ شهدا باشه که اونجا از جدایی خبری نیست برادر.»
_ «انشاءالله. راضیم به رضای الله.»
امیر یعقوب و زبیر با چهرهای شاد و لبی خندان وارد شدند. زبیر گفت:
«محمد! مبارک باشه. خواهرم رضایت داد.»
امیر گفت:
«امشب عقدتون رو میبندیم. هرچی زودتر از این روستا برین بهتره.»
همسنگریها بلندشدند و با من مصافحه کردند. هریک آرزوی خوشبختی میکردند.
شب در حضور برادرها، با شاهدهای عالم و باتقوا، امیریعقوب خطبه نکاح را با مهریهای کم جاری کرد.
مقداری پول برای راهم کنار گذاشت. هر کدام از عزیزان نیز به حد توان از پساندازهای خود برآن افزودند.
تصمیم داشتم عروسم را به خانه خود در هرات ببرم.
آن شب را در کنار برادرها گذراندم.
نماز شکر بهجای آوردم و از الله برای ادامه این مسیر مدد خواستم.
***
اسما
بعد از سالها به آرامش رسیده بودم. آرامشی که ماحصل صبر، بردباری و تلاشم بود. تمام سختیهای این راه ارزش رسیدن به چنین مجاهدی را داشت.
آن شب زیبا بوی خوش جهاد را به مشام کشیدم و راه رسیدن به جام شهادت را به چشم دیدم. دیگر از خدا چه میخواستم!
با دانستنِ نام مجاهدم که هماسم با پیامبرﷺ بود، اشکهای شوق از چشمهایم جاری و جانی تازه در رگهایم دمیده شد.
صبح عایشه وارد اتاق شد. بالبخندی زیبا گفت:
«مجاهدت منتظرته. میخواد به هرات ببرتت.»
از لفظ "مجاهد" قند در دلم آب شد. اسبابی نداشتم، فقط اسلحه پدر با من بود. آن را برداشتم. قبل از خروج، از خاله حمیده و عایشه تشکر کردم. خاله، مادرانه با دعاهای خیرش با من وداع کرد.
محمد منتظر کنار موتور با پوششی ساده ایستاده بود. به او دقیق شدم؛ قامتی به قاعده و مجاهدانه، موهای موّاج و خرمایی، ریشی گنجان و متناسب، صورتی نورانی و خوشفرم و چشمهای نافذ و باابهت.
موقر سلامی کردم و جواب گرمی گرفتم. موهای بلندش را جمع کرد و زیر کلاه قرار داد.
راه درازی را در پیش داشتیم. تا شهر با موتور رفتیم. ادامه راه را با اتوبوس پیمودیم تا به کابل رسیدیم. دو روز را در مسافرخانهای ماندیم.
وقتِ مغرب به هرات رسیدیم. خانه محمد وسط شهر بود. وقتی به کوچهای رسیدیم، کنار خانهای ایستاد و در زد. لَختی بعد دختری در را باز کرد. گریان و برادربرادر گویان به آغوشش رفت. محمد لبخندی زد و سرش را بوسید.
وقتی نگاه دختر به من افتاد، با چشمانی مسخشده نگریست. بریده پرسید:
«داداش.. این کیه؟!»
_ «حالا اجازه بده بریم داخل بعد میگم.»
خواهر محمد زودتر وارد شد و با صدای بلند خبر داد:
📜🪶 #خاطرات_خونین 🥀
#قسمت_پنجم
محمد
بعد از تحقیق دانستیم عزیز پسردایی اسما و از مزدوانِ درجه یک آمریکاییهاست. بهخاطر جایگاه و ثروتِ هنگفتش، سِمت فرماندهایی قشون دشمن را به خود اختصاص داده بود.
پدر اسما جزء افرادِ زیردست او به شمار میرفت. او برای داشتن چنین دامادی از هیچ تلاشی دریغ نکرد و سلاحش در برابر پافشاری دختر بیچاره کتکزدن او بود.
اما اسما بهخاطرِ عقیدهٔ فاسد و مرتدشدن عزیز از او گریزان بود، تا مبادا شریعتِ اسلامی را زیر پا بگذارد و قهر الهی را به دنبال خود بکشاند.
اسما با عمل به حدیث نبوّی «لاطاعة للمخلوق فی معصیة الخالق» اطاعت از الله را لازمهٔ زندگیش قرار داد. جانش را به خطر انداخت و به آسایش و راحتی خود پشت پا زد.
به دلم آمده بود که جواب مثبت میگیرم. با این افکار، پرتویی از امید در دلم نشست. الحمدلله الله چنین مجاهدهٔ جسوری را سر راه من قرار داد. هیچگاه نمیتوانم شکرانهٔ این نعمت را ادا کنم.
بار دیگر بلند الحمدلله گفتم. سرم را که بلند کردم با چند جفت چشمِ زلزده روبهرو شدم.
_ «چیه؟! چرا اینجوری نگاهم میکنید؟!»
محمود گفت: «بچهها فکر کنم غرق اون رودخونه شده بود!»
شلیک خنده به هوا بلند شد. چشمغرهای به او رفتم:
_ «ای بابا! این دمِ آخری هم ویلم نمیکنی؟!»
با خنده گفت: «نوچ!»
علی گفت:
«اخی جان بگو به چی فکر میکردی؟!»
نفسی کشیدم و گفتم:
«خب راستش این همه سال شونهبهشونه هم رزمیدیم و تو خوشی و ناخوشی هم شریک بودیم. اگه ازدواج کنم مجبورم شماها رو ترک کنم. والله این جدایی برام سخته...»
محمود گفت: «انگار راستی راستی داری میری!..»
آهستهتر پرسید: «بعد به کی ضدحال بزنم؟!»
غم در چهرهاش نشست. لبخند تلخی زدم.
علی سری تکان داد و گفت:
«الدنیا سجن المؤمن والجنة الکافر. راه اسلام پر از خاره، ما باید با دل و جان این خارها رو از وسط راه امّت برداریم. فقط چند روزِ زندگی دنیا رو تحمل کنیم بعدش به سرای ابدی میرسیم... پس دیدارمون تو بهشتِ الله کنارِ شهدا باشه که اونجا از جدایی خبری نیست برادر.»
_ «انشاءالله. راضیم به رضای الله.»
امیر یعقوب و زبیر با چهرهای شاد و لبی خندان وارد شدند. زبیر گفت:
«محمد! مبارک باشه. خواهرم رضایت داد.»
امیر گفت:
«امشب عقدتون رو میبندیم. هرچی زودتر از این روستا برین بهتره.»
همسنگریها بلندشدند و با من مصافحه کردند. هریک آرزوی خوشبختی میکردند.
شب در حضور برادرها، با شاهدهای عالم و باتقوا، امیریعقوب خطبه نکاح را با مهریهای کم جاری کرد.
مقداری پول برای راهم کنار گذاشت. هر کدام از عزیزان نیز به حد توان از پساندازهای خود برآن افزودند.
تصمیم داشتم عروسم را به خانه خود در هرات ببرم.
آن شب را در کنار برادرها گذراندم.
نماز شکر بهجای آوردم و از الله برای ادامه این مسیر مدد خواستم.
***
اسما
بعد از سالها به آرامش رسیده بودم. آرامشی که ماحصل صبر، بردباری و تلاشم بود. تمام سختیهای این راه ارزش رسیدن به چنین مجاهدی را داشت.
آن شب زیبا بوی خوش جهاد را به مشام کشیدم و راه رسیدن به جام شهادت را به چشم دیدم. دیگر از خدا چه میخواستم!
با دانستنِ نام مجاهدم که هماسم با پیامبرﷺ بود، اشکهای شوق از چشمهایم جاری و جانی تازه در رگهایم دمیده شد.
صبح عایشه وارد اتاق شد. بالبخندی زیبا گفت:
«مجاهدت منتظرته. میخواد به هرات ببرتت.»
از لفظ "مجاهد" قند در دلم آب شد. اسبابی نداشتم، فقط اسلحه پدر با من بود. آن را برداشتم. قبل از خروج، از خاله حمیده و عایشه تشکر کردم. خاله، مادرانه با دعاهای خیرش با من وداع کرد.
محمد منتظر کنار موتور با پوششی ساده ایستاده بود. به او دقیق شدم؛ قامتی به قاعده و مجاهدانه، موهای موّاج و خرمایی، ریشی گنجان و متناسب، صورتی نورانی و خوشفرم و چشمهای نافذ و باابهت.
موقر سلامی کردم و جواب گرمی گرفتم. موهای بلندش را جمع کرد و زیر کلاه قرار داد.
راه درازی را در پیش داشتیم. تا شهر با موتور رفتیم. ادامه راه را با اتوبوس پیمودیم تا به کابل رسیدیم. دو روز را در مسافرخانهای ماندیم.
وقتِ مغرب به هرات رسیدیم. خانه محمد وسط شهر بود. وقتی به کوچهای رسیدیم، کنار خانهای ایستاد و در زد. لَختی بعد دختری در را باز کرد. گریان و برادربرادر گویان به آغوشش رفت. محمد لبخندی زد و سرش را بوسید.
وقتی نگاه دختر به من افتاد، با چشمانی مسخشده نگریست. بریده پرسید:
«داداش.. این کیه؟!»
_ «حالا اجازه بده بریم داخل بعد میگم.»
خواهر محمد زودتر وارد شد و با صدای بلند خبر داد: