👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.76K subscribers
1.97K photos
1.15K videos
37 files
763 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
‍ #نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_سوم 🌸🍃وقتی سرم رو بالا گرفتم پسرخالهام بهزاد بود سلام کردم گفتم اینجا چکار میکنی؟ گفت اینجا پاتوق منه تو اینجا چکار میکنی؟گفتم از تنهایی به این جا اومدم، بهزاد با شلوق بازی هاش گفت خدا نکنه تنها باشی مگه من مُردم منم گفتم…
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_چهارم

🌸🍃یه دفعه بابای بهزاد اومد تو اتاق من فورا سلام کردم و احوالش رو پرسیدم بهش میگفتم عمو ، اونم مثل همیشه با #خوش_اخلاقی جوابم را داد نُها جون خوش اومدی چتونه بازم با بهزاد مثل سگ و گربه به جون هم افتادید منم گفتم از بهزاد بپرس مثل همیشه فقط میخواد اذیت کنه عمومحمد خندید گفت بهزاد غلط میکنه عروس خوشگلم رو اذیت کنه.وای خداجونم داشتم از خجالت میمردم دیگه حتی نتونستم یه کلمه حرف بزنم🥺 بهزاد با موزی بازی هاش منو مسخره میکرد بهم میخندید... شب همه مهمونها اومدن خونه شلوغ شد همه خانوادهها جمع شدیم سر سفره نشستیم شروع کردیم به شام خوردن یه لحظه دیدم که بهزاد روبروم نشسته بود نگاه عمیقی بهم کرد منم سرم رو تکون دادم و با حرکت انگشتان گفتم هااااا چیه...؟ انگار آدم ندیدی چشام رو بزرگ کردم گفتم چته انگار مغزت تاب برداشته...؟گفت آره تاب برداشته اونم وحشتناک گفتم انشاءالله دیوونه بشی خودم ببرمت دیونه خونه... بابام صداش در اومد گفت بسه شما دوتا همیشه به هم میپرید امشب دیگه رعایت کنیدبعد از شام رفتیم حیاط و شروع کردیم به شوخی و خنده ، لبخندهایی روی لبم میومدن، ولی ته دلم غم احساس میکردم خنده هایم رو قطع میکردم.یه لحظه از جمع دور شدم رفتم یه گوشه حیاط نشستم یه گوشی ساده نوکیا داشتم وخودم رو گوشی مشغول کردم بهزاد اومد پیشم گفت چته نها گفتم هیچی فقط کمی بی حوصلم گفت نه از عصر که اومدی یه جوری هستی از حرفهام ناراحت شدی؟منم نیش خندی زدم گفتم مگه آدم از دیوونه ناراحت میشه.بهزاد گفت نها جدی حرفهام رو شوخی گرفتی؟گفتم اره بهزاد ، گفت خیلی نامردی گفتم چرا مگه چکار کردم؟ گفت من جدی دیوونه تم نها یعنی این مدت نفهمیدی من دوست دارم عاشقت شدم؟از جام بلند شدم گفتم بهزاد حوصله تو یکی رو دیگه ندارم خواستم ازش دور بشم که نگذاشت گفت مگه عاشق شدن و دوست داشتن گناهه؟ گفتم گناه نیست ولی نمیشه بابام هیچ وقت نمیزاره.گفت چرا..! گفتم بخاطر موقعیت کاری پدرت که یه پاسداره خودت میدونی بابام با پدرت مخالفه به زور میاریمش اینجا الان به شما دختر بده بهزاد گفت ناامید نشو اگه خودمون تلاش کنیم پایبند عشقمون باشیم آخرش کوتاه میان🥰 تو هنوز بچه ای منم همینطور ولی به هم قول بدیم تا آخر عمر برای هم باشیم😍... نتوانستم جیزی بگم نمیدونستم واقعا من حق انتخاب دارم یا نه خیلیی از بابام میترسیدم.گفتم بهزاد الان وقت این حرفها نیست بعدا حرف میزنیم.شب خوبی برای بهزاد بود ولی من بازم یک غم دیگه به غم هایم اضافه شد امتحانهام داشت تموم میشدن آخر امتحانم بود نمیدونم چرا اینجوری بودم حتی برام مهم نبود قبول بشم یا نه از مدرسه خارج شدم که بهزاد رو جلوی مدرسه دیدم که به طرفم اومد سلام کرد چطوری نها امتحان چطور بود منم گفتم هی بد نبود، گفت نها به حرفم فکر کردی؟گفتم کدوم حرف!با تعجب نگام کرد گفت نها جدی نمیدونی یعنی دوست داشتن من برای تو انقدر بی ارزشه...؟وایی بهزاد شروع نکن من آرزوهایی تو سر دارم هنوز من سن ازدواجم نرسیده تا فکرش رو بکنم ولم کن گفت آرزوت چیه هر چی باشه من برات انجام میدم.اگر میخوای درسهات رو همیشه بخونی من پشتتم هستم اگه ورزشت رو ادامه بدی من پشتتم تمام ثروت دنیا رو پات میریزم نها توروخدا دلم رو نشکن ناامیدم نکن😭💔... گفتم اونا آرزوهای من نیستن آرزوهای من شاید با خیلی از دخترا فرق داشته باشه گفت هر چی باشه قبول میکنم گفتم میکنی؟! گفت اره مثل یک مرد پشتت هستم و روی حرفم هستم گفتم شاید برای تو سخت باشه بهزاد گفت از کوه کندن فرهاد برای شیرین سخت تره؟ گفتم نه گفت خب بگو نها دارم دیوونه میشم منم خندیدم گفتم باشه دیوونه.گفتم من مردی میخوام که یه مسلمان باشه با تعجب گفت مگه من کافرم گفتم نه ما فقط اسم مسلمان رومونه اعمال مسلمان را نداریم بهزاد گفت چی میگی نها درست حالیم کن گفتم میخوام همیشه به موقع نمازهات رو بخونی روزههایت را بگیری باهام بریم #کلاس_قرآن و قرآن یاد بگیریم.یه خنده ای کرد گفت همینو میخوای؟ گفتم اره چیز سختی ازت خواستم؟ گفت نه خیلی آسونه ولی الان من برم خونه شروع کنم نماز خوندن بهم میخندن فکر میکنن دیونه شدم میگن چطور یه شبه عوض شدی من خجالت میکشم من به آرومی چشام رو کوچک کردم گفتم بهزاد این مدت نماز نخوندی از خدا خجالت نکشیدی الان از خانواده ت خجالت میکشی؟سکوت کرد گفت باشه نها من بهت قول دادم پای قولمم هستم از امروز تلاش خودم رو میکنم شروع میکنم. یه لحظه تو دلم احساس خوشحالی کردم. گفت تو هم پای قولت بمون باشه گفتم تو باش منم هستم ولی از گناه دوری کنیم باشه اونم با ذوق خوشحالی قبول کرد و از هم جدا شدیم...

#ادامه‌ دارد‌ ان‌شاءالله


@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
❤️ #نسیم_هدایت #قسمت_اول بسم الله الرحمن الرحیم ✍🏼 داستان زندگیم رو شروع میکنم تا بدست #دختر_یتیمم برسد....😔 👌🏼تا #عبرتی شود برای تمام #خواهران_دینیم که‌ بیشتر از گذشته به #الله_تعالی نزدیک شوند...... ✍🏼 #دختری بودم 12 ساله که از…
❤️ #نسیم_هدایت

#قسمت_دوم

✍🏼کم کم شروع کردم با
#خواهر کوچیکم حرف زدن اول خیلی بدش میومد #عصبانی میشد؛ و میگفت ولم کن...
اما من ولش نمیکردم.‌..
خیلی سمج تر از این حرفها بودم...
در این بین متوجه شدم که یکی از هم کلاسی هام مثل من
#موحد و #هدایت شده خیلی #خوشحال شدم...
واقعا به یک
#همدم و#همفکر نیاز داشتم...اون میرفت #کلاس_قرآن
یه روز اومد بهم گفت بیا باهم بریم
منم میدونستم که خانوادم اجازه نمیدن ولی خودم خیلی مشتاق بودم..‌‌‌.برای همین هر جوری بود رفتم و به خانوادم چیزی نگفتم...

😍وای فضای خیلی معنوی و عالی داشت...
همینکه وارد مسجد شدم احساس کردم خیلی
#آرامش میگیرم، اولین جلسه رو فقط به اونها نگاه کردم چون چیزی بلد نبودم...
از اینکه به خانوادم راستش رو نگفته بودم
#ناراحت بودم...

فردای اون روز به مادرم گفتم که رفتم
کلاس قرآن مادرم چیزی نگفت تعجب کردم، ولی خیلی خوشحال بودم که چیزی نگفت
ادامه دادم با خواهر کوچکترم حرف زدن از
#الله گفتم ، از عظمتش و از اینکه ما فقط و فقط به خودش #نیاز داریم نه به بندهای ناتوانش...
خواهرم با شنیدن حرفهام
#سکوت میکرد و توی فکر میرفت فهمیدم که دلش نرم شده...
کم کم رفتم به کلاسهای
#عقیدتی و همچنان پدرم با من ضدیت میکرد...

😔هر روز داستان دعوای پدرم با پسران
#مسجد به گوشم میخورد و من خیلی ناراحت میشدم این کار هر روز پدرم بود چند باری هم براشون مامور آورده بود...
✍🏼خلاصه زندگیم به همین منوال میگذشت ومن روز به روز بیشتر و بیشتر احساس
#تنهایی میکردم...
یک روز توی
کلاس بودم بحث #حجاب به میان اومد و اینکه با #چادر کامل میشه.‌..من خیلی تو #فکر رفتم همین که رسیدم خونه #چادر کهنه مادرم رو آوردم و دزدکی امتحانش کردم....
#سبحان الله
#چه_زیباست_دین_الله_تعالی
😍من خیلی با چادر زیبا شدم
رفتم و طوری که پدرم نبینه
#چادر رو قایم کردم اما برای مادرم انگار رفتارهام عادی شده بود...

فرداش که رفتم
#مدرسه چادر رو سرم کردم ، چادر کش نداشت و منم چون بچه بودم نمیتونستم مهارش کنم #اما_شکست_نخوردم 💪☺️

🤔با خودم گفتم
#والله_میپوشم همین کار رو هم کردم و پوشیدم و رفتم مدرسه، همینکه رسیدم #دوستام همه نگاهم میکردن ویک لحظه چشم ازم بر نمیداشتن...

دوست موحدم ساریه جان که بهترین دوستم شده بود اومد و بغلم کرد گفت از فردا باهم میاییم مدرسه اونم چادر سرش میکنه....
وقتی از مدرسه بر گشتم
#بارون شدیدی سر گرفت و منم با چادر نمیتونستم راه برم..‌.
😭وقتی رسیدم خونه دیدم گِل تا زانوهام رسیده...!و چادرم رو داغون کرده...
😔مادرم که اینو دید چون از شلختگی خیلی بدش میومد بعد از ظهرش رفت برام چادر خرید از خوشحالی توی پوستم نمیگنجیدم...
😍فرداش با چادر خودم رفتم مدرسه
سال 79 بود مردم عادت نداشتن یک
#دختر_جون رو با چادر ببینن اونم توی شهری که #بی_حجابی بیداد میکرد...😔

😍همچنان با خواهرم صحبت میکردم تا اینکه فهمیدم اونم شروع کرده به
#نماز_خوندن اما به خاطر شخصیت خجالتیش از ما #پنهون میکرد همینکه نماز میخوند دنیایی بود برای من...
الآن دیگه نوبت
#مادرم بود ...
خیلی سخت بود به یکی بزرگتر از خودت بگی
#نماز_بخون و نصیحتش کنی...حالا اگه اون یه نفر مادرت باشه دیگه خیلی سخت تر میشه..‌. منم به همین خاطر رفتم #سی_دی گرفتم
وبا پول برادر بزرگم یه دستگاه خریدیم آوردیم خونه و موعظه ها و خطبه های بعضی علما رو آوردیم و روشن کردیم برای مادرم
#الحمدلله مادرم خیلی خوشش اومد و هر روز موضوعات جدیدی از ما میخواست...

☺️ با لطف الله تعالی مادرم هم که شروع کرد به
#نماز_خوندن این واقعا #عالی بود...
با این حال بازم مخالف بعضی رفتارهای من بود... من مثل قبل به
#کلاس_قرآن و کلاسهای #عقیدتی میرفتم و پدرمم مثل قبل من رو به حساب نمی آورد...

یه روز توی
کلاس از #وجوب زدن #نقاب حرف زدن و منم خیلی خوشم اومد هر کاری کردم نتونستم #نقاب پیدا کنم... در سطح شهر اصلا چنین چیزی پیدا نمیشد ، منم به ساریه گفتم بیا با چادر خودمون نقاب بزنیم...😊اون سال چند تا از دوستهای دیگم هم مثل ما شروع کردن به نماز خوندن....

✍🏼
#ادامه_دارد... ان شاءالله
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
❤️ #نسیم_هدایت #قسمت_چهارم ✍🏼پدرم قلبش آروم شده بود... یه روز داشتیم با #جماعت نماز مغرب میخوندیم که با کمال تعجب دیدم که #پدرم اومد و پاهاش رو به پای #برادرم چسبوند و با ما #نماز خوند😭😍 #یاالله #یاالله #یاالله 😍این یعنی #پدرم هم به جمع…
❤️#نسیم_هدایت

#قسمت_پنجم

✍🏼توی
کلاس عقیدتی من #اول شدم خدارو شکر خیلی عالی بود خیلی #علاقه داشتم که متن عربی درس رو حفظ کنم همینطور هم شد و توانستم حفظ کنم....
استادم خیلی کیف میکرد که من از حفظ متن عربیش رو میخونم سبحان الله چنین دورانی هیچوقت برنگشت واقعا زیبا بود....😔

روز چهارشنبه وقتی از
#کلاس_قرآن برگشتم مادرم گفت #خاستگار امشب میاد...
😱وای تازه یادم افتاد، مادرم انتظار داشت خیلی
#تیپ بزنم..‌.
😏 اما خودم گفتم بیخیال حالا یه خواستگاری میاد ومیره منم میبینم که خواستگاری چطوریه....
درسته از نظر درس و
قرآن سر بودم از همه ولی بازم از نظر شلوغی از همه سر بودم فقط دوست داشتم کیف کنم..‌.!
☺️خدایا من همه چیز رو سر سری میگرفتم ... شب شد همه عجله عجله داشتن خودشون رو جمع وجور میکردن منم داشتم سفره رو جمع میکردم ... انگار داشت برای اونا خواستگار میاد
ولی بازم
#بیخیال بودم مادرم #عصبانی شد و گفت کی میخوای خودتو جمع و جور کنی الآن میان آبرومون میره ... منم بازم بیخیال
ولی دیگه اینبار مادرم یه جیغی زد سرم که از نهاد نابود شدم زود بلند شدم و رفتم خودم رو آماده کنم...
یه دست لباس سبز روشن پوشیدم ساده ی ساده یه روسری سفید سرم کردم گوشه هاش رو دور گردنم پیچیدم و شال همون رنگ لباسم رو هم سرم کردم
کاملا
#محجب و #ساده ... ای بدک نبود خودمم از سادگیش خوشم اومد، نرفتم اون اتاق که مادرم گیرنده این چیه پوشیدی... نشستم و متن عربی فردا رو #حفظ میکردم بیخیال #دنیا بودم سرم رفته بود توی درس عقیده ام ...
زنگ زده بودن ومن متوجه نشدم خواهر کوچیکم یه دونه زد تو سرم گفت مهمونا اومدن پاشو ... رفتم دم آشپزخانه وایسادم خونه ی ما جوری بود که وقتی وارد میشدی آشپزخانه رو میدیدی...
😢وای راستی راستی اومدن خواستگاری منه....

#سبحان_الله

الآن چکار کنم تازه هول کرده بودم...!
مردم توی جلسه ی خواستگاری چیکار میکنن ...
بعد سلام واحوال پرسی منکه سرم رو انداخته بودم پایین و هیچ کدومشون رو ندیدم خواهرم هی به پهلوم میزد منم که روم نمیشد سرم رو بلند کنم ببینم چی میگه... والله توی 14 سال عمرم تا حالا
#خجالت نکشیده بودم اون هم تا این حد ولی #حقم_بود!
چون همه چیز رو به مسخره گرفتم کمی که گذشت انقد
#چایی نبردم ... پدرم و مهمونا دادشون بلند شد که نمیخوای چایی بیاری..؟ من همش مشغول ذکر کردن بودم کلا یادم رفته بود

🎈سبحان الله... 🎈والحمدلله
🎈ولا اله الا الله..🎈والله اکبر
🎈استغفرالله


😰با شنیدن صداشون
#استرس گرفتم خواهرم اومد پیشم گفت خاک برسرت پسره اومد تو نگات کرد نمیدونی چشاش چه #برقی میزد...

😣اینو که شنیدم بازم
#استرس گرفتم... الآن فهمیدم که چه گندی زدم آخه مگه همه چیز شوخیه، چای رو با هر بدبختی بود بردم و به همه تعارف کردم ولی انقد #هول کردم
#سینی_چایی رو همونجا گذاشتم وسط هال رفتم #شیرینی بیارم یادم نبود چایی رو گذاشتم اونجا توی راه بودم برم #شیرینی تعارف کنم که ای داد بیداد پام رفت توی سینی چایی...😭همه ریز ریز #میخندیدن ای داد بر من... حتی #پسره_هم_میخندید...
😱بعدا خواهرم بهم گفت پسره انقد خندیده بود که مثل
#لبو_سرخ شده بود...
اینجا بود که یکی گفت حالا چی شده اتفاقیه که برای همه میفته نگاه کردم دیدم
#عموش بود ، الله تعالی ازت راضی باشه #عموجان نجاتم دادی داشتم از بنیه نابود میشدم سابقه نداشت که دست و پاچلفتی باشم...

✍🏼
#ادامه_دارد.... ان شاءالله 😍

❥•🍃❤️🍃•❥
 
@admmmj123