🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_آخر
🌸🍃زندگیمان را با سختی فراوان به سر میبردیم ولی یه آرامش عجیب و لذت بخشی داشتیم... بیکاریم بازم شروع شد مشکلات مالیم روز به روز بدتر میشد و خیلی هم بدهکار بودم تو فکر بودم چکار کنم بیرون کار کنم نمیشه هر روز تو خیابان ها دنبال کار ویلان باشم اونم چه کاری؟ من با حجابم کسی نمیخواست تا براش کار کنم...مهنا خواهر گلم همیشه به فکر ما بود هر وقت میفهمید چیزی برای خوردن نداریم از خونه خودشون غذا درست میکرد و برامون میآورد الله متعال خودش و همسر و پسر خوشکلش رو وارد بهشت کنه...الحمدالله با هر بدبختی بود به داد زندگیم میرسیدم یه لحظه به سرم زد کار #گل_سازی کنم اونم کار گل کریستال شروع کردم گل سازی... دنبال جایی میگشتم تا وسایل هایش را ارزانتر بخرم تا یکی از خواهرا گفت توی شهر ما میتونی خرید خوبی داشته باشید... ☺️منم به خواهر #ام_نیلا که همان شهر زندگی میکرد خبر دادم اونم خیلی خوشحال شد بی قرارانه منتظر ما بود ؛ با خواهرم مهنا صحبت کردم گفت با هم میریم به شوهرش گفت اونم قبول کرد... قرار گذاشتیم و فردای اون روز سفر کردیم خیلی دور نبود صبح ساعت 9 رسیدیم با خواهر ام نیلا تماس گرفتیم و رفتیم خونهشون... 😍وایییی خیلی خوشحال شدم وقتی خواهر ام نیلا رو دیدم با پسر کوچولوی زیبای چشم آبی و دختر خوشگل و چشم بادومیش... اون روز تا بعد از نماز عصر اونجا موندیم خیلی بهشون زحمت دادیم خواهر ام نیلا با همسرشون خیلی برامون زحمت کشیدن... با خواهرم مهنا سرگرم حرف زدن شدن که خواهرم مهنا گفت دوست دارم منم مثل شما هدایت بشم چادر سرم کنم... خواهر ام نیلا از خوشحالی شکر میکرد حمد الله رو به جا میآورد از خوشحالی من و تبسم و خواهر ام نیلا از تصمیم مهنا #ذوق_زده بودیم بغلش کردیم خواهر ام نیلا فوری یه چادر زیبا بهش هدیه داد واین افتخار و ثواب بزرگ را نسیب خودش کرد... وقتی بعد از دو روز از سفر برگشتیم مادرمم الحمدالله اونم بهم خبر داد که میخواد چادری بشه... ☺️همیشه دعا میکردم قبل از مرگم هدایت پدر و مادر و خواهر و برادرهام را ببینم... ❤️هزاران بار الحمدالله شکرت یا الله که خواهر و مادرم هدایت پیدا کردن و محجبه شدن از الله متعال میخواهم بهشت را نصیبشون کنه و برادران و پدرم و خواهران و برادران دیگهم که هر جای دنیا هستن به #مقام_هدایت برسن و این لذت زیبا رو تجربه کنن اللهم امین یاربالعالمین.... 😔از کسانی دلگیرم تو این مدت خودم بچههام را آزار دادن با #تهمتهای #ناموسی از موقعیتمون سو استفاده کردن اون روزها خیلی برام وحشتناک بود الله به راه راست هدایتشون کند... نتوانستم دربارش براتون بگم بخاطر بعضی مسائلها... الحمدالله که همش به خیر برگذار شد 😔پدرم هم هنوز نمیخواد با هدایتم کنار بیاد و هر بار با حرفهایش ناراحتم میکن ولی دست از دعا کردن بر نمیدارم برای هدایت پدرم هنوز که هنوزه تعصب کورد بودنش همراهش است و الان بعضی وقتها نماز میخونه ولی فکر میکنه ماها دنبال نابودن کردن کوردها هستیم و با این افکار زندگی میکند...عفوم کنید اگه با مشکلات و دردهایم به گریه تون انداختم و شما رو ناراحت کردم این خواهر کوچک خودتون رو عفو کنید... خواهران وبردرانم.... این سرگذشت ؛ واقعیت زندگی من بود که براتون گفتم بدون هیچ دروغی به الله قسم این تمام دردهایم نبود چون نمتوانستم همش را براتون بازگو کنم نصف مشکلاتم را براتون بازگو کردم... قصدم از تعریف سرگذشت زندگیم این بود که ایمان قوی و بزرگی داشته باشید و صبر پیشه کنید هیچ وقت از رحمت الله ناامید نشید و هیچ وقت ترس از هدایت نداشته باشی که تو مشکلات یا اذیت و آزار یا طعنه اطرافیان داشته باشی... به الله قسم هر چی در #راه_الله سختی بکشی بیشتر از ایمان لذت خواهید برد و محبت الله روز به روز در قلب و روح جسم و بیشتر میوشود... اجازه بدین ایمان در رگهاتون و خونتون جریان پیدا کنه و از خشنودی الله بیشتر لذت ببرید... #زندگی من پر از درد و غم بود ولی به لطف الله ؛ برای خشنودی الله جان خواهم داد... همه خواهران برادران بزرگوارم را به الله سبحان میسپارم و به آرزوی آن روز که در #فردوس_الاعلی همدیگر را ملاقات کنیم اللهم امین یا رب العالمین..... بازم این خواهر کوچک خودتون رو عفو کنید بخاطر این که شما هارو ناراحت دلنگران کردم از این کانال هم تشکر میکنم که بستری ایجاد کرده برای نشر خوبیها....
والسلام علیکم ورحمت الله وبرکاته
#پـــــــایـــــــان🍂
@admmmj123
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_آخر
🌸🍃زندگیمان را با سختی فراوان به سر میبردیم ولی یه آرامش عجیب و لذت بخشی داشتیم... بیکاریم بازم شروع شد مشکلات مالیم روز به روز بدتر میشد و خیلی هم بدهکار بودم تو فکر بودم چکار کنم بیرون کار کنم نمیشه هر روز تو خیابان ها دنبال کار ویلان باشم اونم چه کاری؟ من با حجابم کسی نمیخواست تا براش کار کنم...مهنا خواهر گلم همیشه به فکر ما بود هر وقت میفهمید چیزی برای خوردن نداریم از خونه خودشون غذا درست میکرد و برامون میآورد الله متعال خودش و همسر و پسر خوشکلش رو وارد بهشت کنه...الحمدالله با هر بدبختی بود به داد زندگیم میرسیدم یه لحظه به سرم زد کار #گل_سازی کنم اونم کار گل کریستال شروع کردم گل سازی... دنبال جایی میگشتم تا وسایل هایش را ارزانتر بخرم تا یکی از خواهرا گفت توی شهر ما میتونی خرید خوبی داشته باشید... ☺️منم به خواهر #ام_نیلا که همان شهر زندگی میکرد خبر دادم اونم خیلی خوشحال شد بی قرارانه منتظر ما بود ؛ با خواهرم مهنا صحبت کردم گفت با هم میریم به شوهرش گفت اونم قبول کرد... قرار گذاشتیم و فردای اون روز سفر کردیم خیلی دور نبود صبح ساعت 9 رسیدیم با خواهر ام نیلا تماس گرفتیم و رفتیم خونهشون... 😍وایییی خیلی خوشحال شدم وقتی خواهر ام نیلا رو دیدم با پسر کوچولوی زیبای چشم آبی و دختر خوشگل و چشم بادومیش... اون روز تا بعد از نماز عصر اونجا موندیم خیلی بهشون زحمت دادیم خواهر ام نیلا با همسرشون خیلی برامون زحمت کشیدن... با خواهرم مهنا سرگرم حرف زدن شدن که خواهرم مهنا گفت دوست دارم منم مثل شما هدایت بشم چادر سرم کنم... خواهر ام نیلا از خوشحالی شکر میکرد حمد الله رو به جا میآورد از خوشحالی من و تبسم و خواهر ام نیلا از تصمیم مهنا #ذوق_زده بودیم بغلش کردیم خواهر ام نیلا فوری یه چادر زیبا بهش هدیه داد واین افتخار و ثواب بزرگ را نسیب خودش کرد... وقتی بعد از دو روز از سفر برگشتیم مادرمم الحمدالله اونم بهم خبر داد که میخواد چادری بشه... ☺️همیشه دعا میکردم قبل از مرگم هدایت پدر و مادر و خواهر و برادرهام را ببینم... ❤️هزاران بار الحمدالله شکرت یا الله که خواهر و مادرم هدایت پیدا کردن و محجبه شدن از الله متعال میخواهم بهشت را نصیبشون کنه و برادران و پدرم و خواهران و برادران دیگهم که هر جای دنیا هستن به #مقام_هدایت برسن و این لذت زیبا رو تجربه کنن اللهم امین یاربالعالمین.... 😔از کسانی دلگیرم تو این مدت خودم بچههام را آزار دادن با #تهمتهای #ناموسی از موقعیتمون سو استفاده کردن اون روزها خیلی برام وحشتناک بود الله به راه راست هدایتشون کند... نتوانستم دربارش براتون بگم بخاطر بعضی مسائلها... الحمدالله که همش به خیر برگذار شد 😔پدرم هم هنوز نمیخواد با هدایتم کنار بیاد و هر بار با حرفهایش ناراحتم میکن ولی دست از دعا کردن بر نمیدارم برای هدایت پدرم هنوز که هنوزه تعصب کورد بودنش همراهش است و الان بعضی وقتها نماز میخونه ولی فکر میکنه ماها دنبال نابودن کردن کوردها هستیم و با این افکار زندگی میکند...عفوم کنید اگه با مشکلات و دردهایم به گریه تون انداختم و شما رو ناراحت کردم این خواهر کوچک خودتون رو عفو کنید... خواهران وبردرانم.... این سرگذشت ؛ واقعیت زندگی من بود که براتون گفتم بدون هیچ دروغی به الله قسم این تمام دردهایم نبود چون نمتوانستم همش را براتون بازگو کنم نصف مشکلاتم را براتون بازگو کردم... قصدم از تعریف سرگذشت زندگیم این بود که ایمان قوی و بزرگی داشته باشید و صبر پیشه کنید هیچ وقت از رحمت الله ناامید نشید و هیچ وقت ترس از هدایت نداشته باشی که تو مشکلات یا اذیت و آزار یا طعنه اطرافیان داشته باشی... به الله قسم هر چی در #راه_الله سختی بکشی بیشتر از ایمان لذت خواهید برد و محبت الله روز به روز در قلب و روح جسم و بیشتر میوشود... اجازه بدین ایمان در رگهاتون و خونتون جریان پیدا کنه و از خشنودی الله بیشتر لذت ببرید... #زندگی من پر از درد و غم بود ولی به لطف الله ؛ برای خشنودی الله جان خواهم داد... همه خواهران برادران بزرگوارم را به الله سبحان میسپارم و به آرزوی آن روز که در #فردوس_الاعلی همدیگر را ملاقات کنیم اللهم امین یا رب العالمین..... بازم این خواهر کوچک خودتون رو عفو کنید بخاطر این که شما هارو ناراحت دلنگران کردم از این کانال هم تشکر میکنم که بستری ایجاد کرده برای نشر خوبیها....
والسلام علیکم ورحمت الله وبرکاته
#پـــــــایـــــــان🍂
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_بیست_و_دوم ✍🏼فهمیدم قصد #رفتن داره حالا بماند از کجا فهمیدم ولی اصل همون رفتن بود خیلی سخت بود ولی اینبار از دفعه قبل سخت تر بود... 😔شب اومد خونه من توی آشپزخونه بودم و داشتم #گریه میکردم وقتی اومد تو منو دید خیلی ناراحت شد گفت…
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_بیست_و_سوم
😔نمیخواستم بره نمیخواستم اینجوری تموم بشه ولی من نمیتونستم جلوی کسی رو که میخواد در #راه_الله #جهاد کنه را بگیرم...
💔اما والله قلبم داشت از جا در میومد من در #تنهایی خودم غوطه میخوردم و کسی از حالم خبر نداشت ، نمیشد بگم باید در قلبم چالش میکردم رفتم بالا و رفتم اون اتاق خیلی #گریه کردم طوری که صدای هق هق ام رفت پیش مادرم و خواهرم...
اونا اومدن پیشم مادرم گفت یعنی انقدر کم حوصله و کم تحملی که نمیتونی یک هفته بدون اون دوام بیاری؟
#مرد رو گفتن واسه کار و #زن هم واسه #تشویق کردن مردش تا کار کنه خواهرم حتی یک کلمه هم نگفت فقط نگام کرد...
😔وقتی مادرم حرف میزد من فقط #گریه میکردم و توی دلم میگفتم مادر تو از هیچی خبر نداری و نمیدونی که شاید #همسرم برای همیشه از پیشم بره و من تنها میشم با یه بچه توی شکمم...
مادرم در آخر گفت دیگه بسه گریه نکن پاشو صورتت رو بشور و بیا کمکم کن
منم همینکار رو کردم شام رو آماده کردیم اما من نمیتونستم چیزی بخورم شبش وقتی همه خوابیدن جلوی #پنجره ایستادم همون طوری که #مصطفی بهم گفت منم ایستادم اما برنگشت جلوی پنجره همش گریه میکردم...
😞فرداش همه سرحال بودن بجز من همین اوایل که رفت سخت #مریض شدم و جسما لاغر و لاغر تر از قبل شدم
برادرم بعد از دو روز اومد و گفت از ماجرا خبر دار شده و فهمیده چه اتفاقی افتاده همینکه اینو گفت انقدر گریه کردم که صدام گرفت گفت نگران نباش من #پشتت هستم این حرفش #دلگرمی بود برام بازم شب شد و بعد از اینکه همه خوابیدن من جلوی پنجره ایستادم و گریه کردم کفتم مصطفی نمیخوام با #اشک روانه ات کنم میخوام با اشکهام یه راهی درست کنم برات تا #برگردی اما بازم برنگشت...
فرداش قرار شد بریم برای برادرم یه دختر خوب انتخاب کنیم رفتیم توی کلاس #قرآن یه #دختر خیلی قشنگ رو انتخاب کردیم دختر همکلاسی دوران مدرسه خودم بود خیلی ناز و #باوقار و البته خیلی آروم و کم حرف استادشون یکی از هم دوره ای های خودم در دورانی که درس #تجوید میخوندم بود...
ما انتخاب کردیم وقتی همه رفتن از دوستم آدرس خونه شون رو گرفتم
رفتیم #خواستگاری الحمدلله قبول کردن البته گفتن اول #عقد کنن بعد برن لباس بخرن ماهم قبول کردیم...
😔برادرم اصلا تو باع نبود کلا #ماجرای من رو #فراموش کرده بود من بازم تنهای تنها شدم کار برادرم هم درست شد و الحمدلله عقد کردن و به هم رسیدن یاد #خودم و #مصطفی افتادم خیلی دلم گرفت اما به روی خودم نیاوردم فرداش داداشم گفت میریم خرید توهم بیا مامان هم میاد دو شب قبل یه #شماره از مصطفی گیر آورده بودم به امید اینکه بیرون بتونم بهش #زنگ بزنم رفتم داداشم اول طلا خرید همش از من نظر میخواست اما اصلا #حوصله نداشتم گفتم حالم خوب نیست نمیتونم بلند شم بعد از طلا خریدن گفتن بریم لباس بخریم منکه واقعا #خسته شده بودم گفتم من نمیتونم میرم خونه مادرمم من رو تنها نذاشت باهام برگشت...
☎️یه تلفن عمومی پیدا کردم و بسم الله گفتم و بهش زنگ زدم خودش برداشت انقد هول شدم یادم رفت سلام کنم گفتم مصطفی خودتی سلام کرد آروم گفت آره از #خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم همش حرف میزد و من نمیتونستم چیزی بگم فقط گریه میکردم مردم بهم نگاه میکردن و #تعجب میکردن مادرمم گفت باشه دیگه بسه آبرومون رفت...
😭اما من واقعا گوشم #بدهکار نبود من میخوام صداش رو سالهای سال بشنوم میخوام باهاش حرف بزنم میخوام کنارم باشه اما نمیشد حالا فقط همین زنگ رو داشتم فقط یک صدا ، یک صدای #گرم و #دلنشین متوجه شد گریه میکنم نتونست حرف بزنه زد زیر گریه و قطع کرد...
😔 چند نفراز دوستان خانوادگی من رو دیدن که دارم گریه میکنم فکر میکردن که با مصطفی مشکل داریم و من قهر کردم و اومدم خونه بابام اما منکه دلم نمیومد ازش #قهر کنم...
قطع کرد و گریه ام بیشتر شد اومدم #چادرم رو مرتب کنم دیدم چادرم #خیس شده حتی #قطره های اشکم به زمین هم رسیده بود...
خودم رو جمع و جور کردم و رفتیم خونه شبها برادرم خیلی دیر میومد خونه پیش #نامزدش بود الحمدلله خیلی با هم دیگه خوب بودن اما من یک نفر رو میخواستم که #درکم کنه...
😔کسی نبود شبها تا #نصف_شب و حتی بیشتر از نصف شب کنار پنجره میموندم که مصطفی #چشم_عسلی من برگرده اما ازش خبری نبود که نبود انقدر ضعیف شدم رفتیم #دکتر بهم گفت که بدنت ویتامین دفع میکنه و عفونت هم گرفته و کمبود وزن داری...
بهم دارو دادن و یه سونو گرافی هم دادم تقریبا 8 ماهه بودم نمیدونم مصطفی از کجا خبردار شده بود به برادرم زنگ زده بود و #امانت من رو بهش داد گفته بود من امانتش هستم وبهم پیام داده بود که باید از خودم مراقبت کنم منم شروع کردم به غذا خوردن گاهی اوقاات انقد میخوردم که همه تعجب میکردن ، اما من به امید مصطفی خوردم، خوردم که برگرده اما بازم #مریض بودم...
💌 #قسمت_بیست_و_سوم
😔نمیخواستم بره نمیخواستم اینجوری تموم بشه ولی من نمیتونستم جلوی کسی رو که میخواد در #راه_الله #جهاد کنه را بگیرم...
💔اما والله قلبم داشت از جا در میومد من در #تنهایی خودم غوطه میخوردم و کسی از حالم خبر نداشت ، نمیشد بگم باید در قلبم چالش میکردم رفتم بالا و رفتم اون اتاق خیلی #گریه کردم طوری که صدای هق هق ام رفت پیش مادرم و خواهرم...
اونا اومدن پیشم مادرم گفت یعنی انقدر کم حوصله و کم تحملی که نمیتونی یک هفته بدون اون دوام بیاری؟
#مرد رو گفتن واسه کار و #زن هم واسه #تشویق کردن مردش تا کار کنه خواهرم حتی یک کلمه هم نگفت فقط نگام کرد...
😔وقتی مادرم حرف میزد من فقط #گریه میکردم و توی دلم میگفتم مادر تو از هیچی خبر نداری و نمیدونی که شاید #همسرم برای همیشه از پیشم بره و من تنها میشم با یه بچه توی شکمم...
مادرم در آخر گفت دیگه بسه گریه نکن پاشو صورتت رو بشور و بیا کمکم کن
منم همینکار رو کردم شام رو آماده کردیم اما من نمیتونستم چیزی بخورم شبش وقتی همه خوابیدن جلوی #پنجره ایستادم همون طوری که #مصطفی بهم گفت منم ایستادم اما برنگشت جلوی پنجره همش گریه میکردم...
😞فرداش همه سرحال بودن بجز من همین اوایل که رفت سخت #مریض شدم و جسما لاغر و لاغر تر از قبل شدم
برادرم بعد از دو روز اومد و گفت از ماجرا خبر دار شده و فهمیده چه اتفاقی افتاده همینکه اینو گفت انقدر گریه کردم که صدام گرفت گفت نگران نباش من #پشتت هستم این حرفش #دلگرمی بود برام بازم شب شد و بعد از اینکه همه خوابیدن من جلوی پنجره ایستادم و گریه کردم کفتم مصطفی نمیخوام با #اشک روانه ات کنم میخوام با اشکهام یه راهی درست کنم برات تا #برگردی اما بازم برنگشت...
فرداش قرار شد بریم برای برادرم یه دختر خوب انتخاب کنیم رفتیم توی کلاس #قرآن یه #دختر خیلی قشنگ رو انتخاب کردیم دختر همکلاسی دوران مدرسه خودم بود خیلی ناز و #باوقار و البته خیلی آروم و کم حرف استادشون یکی از هم دوره ای های خودم در دورانی که درس #تجوید میخوندم بود...
ما انتخاب کردیم وقتی همه رفتن از دوستم آدرس خونه شون رو گرفتم
رفتیم #خواستگاری الحمدلله قبول کردن البته گفتن اول #عقد کنن بعد برن لباس بخرن ماهم قبول کردیم...
😔برادرم اصلا تو باع نبود کلا #ماجرای من رو #فراموش کرده بود من بازم تنهای تنها شدم کار برادرم هم درست شد و الحمدلله عقد کردن و به هم رسیدن یاد #خودم و #مصطفی افتادم خیلی دلم گرفت اما به روی خودم نیاوردم فرداش داداشم گفت میریم خرید توهم بیا مامان هم میاد دو شب قبل یه #شماره از مصطفی گیر آورده بودم به امید اینکه بیرون بتونم بهش #زنگ بزنم رفتم داداشم اول طلا خرید همش از من نظر میخواست اما اصلا #حوصله نداشتم گفتم حالم خوب نیست نمیتونم بلند شم بعد از طلا خریدن گفتن بریم لباس بخریم منکه واقعا #خسته شده بودم گفتم من نمیتونم میرم خونه مادرمم من رو تنها نذاشت باهام برگشت...
☎️یه تلفن عمومی پیدا کردم و بسم الله گفتم و بهش زنگ زدم خودش برداشت انقد هول شدم یادم رفت سلام کنم گفتم مصطفی خودتی سلام کرد آروم گفت آره از #خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم همش حرف میزد و من نمیتونستم چیزی بگم فقط گریه میکردم مردم بهم نگاه میکردن و #تعجب میکردن مادرمم گفت باشه دیگه بسه آبرومون رفت...
😭اما من واقعا گوشم #بدهکار نبود من میخوام صداش رو سالهای سال بشنوم میخوام باهاش حرف بزنم میخوام کنارم باشه اما نمیشد حالا فقط همین زنگ رو داشتم فقط یک صدا ، یک صدای #گرم و #دلنشین متوجه شد گریه میکنم نتونست حرف بزنه زد زیر گریه و قطع کرد...
😔 چند نفراز دوستان خانوادگی من رو دیدن که دارم گریه میکنم فکر میکردن که با مصطفی مشکل داریم و من قهر کردم و اومدم خونه بابام اما منکه دلم نمیومد ازش #قهر کنم...
قطع کرد و گریه ام بیشتر شد اومدم #چادرم رو مرتب کنم دیدم چادرم #خیس شده حتی #قطره های اشکم به زمین هم رسیده بود...
خودم رو جمع و جور کردم و رفتیم خونه شبها برادرم خیلی دیر میومد خونه پیش #نامزدش بود الحمدلله خیلی با هم دیگه خوب بودن اما من یک نفر رو میخواستم که #درکم کنه...
😔کسی نبود شبها تا #نصف_شب و حتی بیشتر از نصف شب کنار پنجره میموندم که مصطفی #چشم_عسلی من برگرده اما ازش خبری نبود که نبود انقدر ضعیف شدم رفتیم #دکتر بهم گفت که بدنت ویتامین دفع میکنه و عفونت هم گرفته و کمبود وزن داری...
بهم دارو دادن و یه سونو گرافی هم دادم تقریبا 8 ماهه بودم نمیدونم مصطفی از کجا خبردار شده بود به برادرم زنگ زده بود و #امانت من رو بهش داد گفته بود من امانتش هستم وبهم پیام داده بود که باید از خودم مراقبت کنم منم شروع کردم به غذا خوردن گاهی اوقاات انقد میخوردم که همه تعجب میکردن ، اما من به امید مصطفی خوردم، خوردم که برگرده اما بازم #مریض بودم...