سالهای بی چاق و لاغری
توی سرزمین عجایب ما، یه برنامه تلویزیونی هم شکاف نشون میده! شکاف اجتماعی! دو عروسک میتونن دو دستگی درست کنن که بشینیم با هم بازی Follow - Unfollow کنیم.
یه شب خاطرهبازیم گل کرده بود، تصویر «چاق و لاغر» رو گذاشتم و نوشتم «این دو میتونستن مثل کلاهقرمزی و پسرخاله ادامهدار باشن، فیلم سینمایی بسازن و بدرخشن»
«جنبش ضد #چاق_و_لاغر» برخاست و معلومم شد که ایندو هیچکدوم دخترکش نبودن و دخترا اصلا از این دو تا خوششون نمیومده. کشنده بودن. اما نه به مهر، که به ترس!
چند تا از دخترها پیام دادن و نفرین کردن، که این دو کاری کردن که کودکیشون با ترس و لرز گذشته! و «موقع تماشا کردن چاق و لاغر مامانشون رو بغل میکردن» اما از رو نمیرفته و قسمت بعد رو هم میدیده. مجبور بوده.
از قیافه این دو ترس داشتن تا پایین اومدنشون از یک لوله بلند عمودی، مشتی که از توی چهارچوب در به کله لاغر یا رییس کوفته میشد، تا فانتزی «قرقی» #ژیان این دو مامور خنگ، که خودش حرکت میکرد و واقعا «خود رو» بود و با چراغهاش چشمک میزد و در موتورش خود به خود باز میشد.
از تصاویر علمی به این زیبایی میترسیدن! قرقی یه ژیان هوشمند بود. میشد توسعهاش بدیم و اولین خودروی هوشمند جهان رو بسازیم. ولی ما نهایت قراره بخندیم!
بعضی از «کوچولوهای پای تلویزیون» شب خواب چاق و لاغر میدیدن و احتمالا صبح اونقدر غلت میزدن که جاشون خشک بشه!
برنامهای که واسه خنده بوده، ترسناک بود. ولی فیلم ساواکیها در ژانر وحشت برای بالا بردن سرانه شبادراری، خندهدار.
بزرگترها میگفتن «ببین چقدر خشن و وحشتناک بودن.» ساواکی مسخرهه میگفت «یوهاهاهاها» ما هم هرهر و کرکر میکردیم و بزرگتر میگفت «مرض! هنوز سواد سینمایی نداری که بدونی کجا بخندی، کجا کپ کنی، کجا پند بگیری.»
خودرو هوشمند هیچی! ما میتونستیم مدعی گونه «سینمای وحشت برای کودکان» بشیم. یا گونه «سینمای ترسناکِ شادیبخش»
برعکس، پسرها چاق و لاغر رو دوست داشتن. اگه قراره به موازات دوگانههای «استقلالی - پرسپولیسی، اصلاحطلب - اصولگرا، سنتگرایان - نوگرایان، یه دوگانه دیگه درست بشه، همین چاق و لاغرمتنفران - چاق و لاغرعاشقان هم چیز خوبیه. مبتنی بر دوگانه دهه شصتی دخترا - پسرا، پنبه - آتش، گرگ و بره، و از این جور چیزا.
من بهعنوان یکی از جماعت ذکور حمایت قاطع خودم رو از این دو احمق (بنا به فرموده رییس بزرگ) اعلام میکنم و میگم #دهه_فجر از همون موقع که دیگه #تلویزیون چاق و لاغر نداد، یه جور دیگه شد!
#چلچراغ ۷۷۵
#محمدعلی_مومنی
☘ @MohamadAliMomeni
instagram.com/p/B9KVe5tpqbv
توی سرزمین عجایب ما، یه برنامه تلویزیونی هم شکاف نشون میده! شکاف اجتماعی! دو عروسک میتونن دو دستگی درست کنن که بشینیم با هم بازی Follow - Unfollow کنیم.
یه شب خاطرهبازیم گل کرده بود، تصویر «چاق و لاغر» رو گذاشتم و نوشتم «این دو میتونستن مثل کلاهقرمزی و پسرخاله ادامهدار باشن، فیلم سینمایی بسازن و بدرخشن»
«جنبش ضد #چاق_و_لاغر» برخاست و معلومم شد که ایندو هیچکدوم دخترکش نبودن و دخترا اصلا از این دو تا خوششون نمیومده. کشنده بودن. اما نه به مهر، که به ترس!
چند تا از دخترها پیام دادن و نفرین کردن، که این دو کاری کردن که کودکیشون با ترس و لرز گذشته! و «موقع تماشا کردن چاق و لاغر مامانشون رو بغل میکردن» اما از رو نمیرفته و قسمت بعد رو هم میدیده. مجبور بوده.
از قیافه این دو ترس داشتن تا پایین اومدنشون از یک لوله بلند عمودی، مشتی که از توی چهارچوب در به کله لاغر یا رییس کوفته میشد، تا فانتزی «قرقی» #ژیان این دو مامور خنگ، که خودش حرکت میکرد و واقعا «خود رو» بود و با چراغهاش چشمک میزد و در موتورش خود به خود باز میشد.
از تصاویر علمی به این زیبایی میترسیدن! قرقی یه ژیان هوشمند بود. میشد توسعهاش بدیم و اولین خودروی هوشمند جهان رو بسازیم. ولی ما نهایت قراره بخندیم!
بعضی از «کوچولوهای پای تلویزیون» شب خواب چاق و لاغر میدیدن و احتمالا صبح اونقدر غلت میزدن که جاشون خشک بشه!
برنامهای که واسه خنده بوده، ترسناک بود. ولی فیلم ساواکیها در ژانر وحشت برای بالا بردن سرانه شبادراری، خندهدار.
بزرگترها میگفتن «ببین چقدر خشن و وحشتناک بودن.» ساواکی مسخرهه میگفت «یوهاهاهاها» ما هم هرهر و کرکر میکردیم و بزرگتر میگفت «مرض! هنوز سواد سینمایی نداری که بدونی کجا بخندی، کجا کپ کنی، کجا پند بگیری.»
خودرو هوشمند هیچی! ما میتونستیم مدعی گونه «سینمای وحشت برای کودکان» بشیم. یا گونه «سینمای ترسناکِ شادیبخش»
برعکس، پسرها چاق و لاغر رو دوست داشتن. اگه قراره به موازات دوگانههای «استقلالی - پرسپولیسی، اصلاحطلب - اصولگرا، سنتگرایان - نوگرایان، یه دوگانه دیگه درست بشه، همین چاق و لاغرمتنفران - چاق و لاغرعاشقان هم چیز خوبیه. مبتنی بر دوگانه دهه شصتی دخترا - پسرا، پنبه - آتش، گرگ و بره، و از این جور چیزا.
من بهعنوان یکی از جماعت ذکور حمایت قاطع خودم رو از این دو احمق (بنا به فرموده رییس بزرگ) اعلام میکنم و میگم #دهه_فجر از همون موقع که دیگه #تلویزیون چاق و لاغر نداد، یه جور دیگه شد!
#چلچراغ ۷۷۵
#محمدعلی_مومنی
☘ @MohamadAliMomeni
instagram.com/p/B9KVe5tpqbv
Instagram
محمدعلی مومنی
سالهای بی چاق و لاغری توی سرزمین عجایب ما، یه برنامه تلویزیونی هم شکاف نشون میده! شکاف اجتماعی! دو عروسک میتونن دو دستگی درست کنن که بشینیم با هم بازی Follow - Unfollow کنیم. یه شب خاطرهبازیم گل کرده بود، تصویر «چاق و لاغر» رو گذاشتم و نوشتم «این دو…
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شجریان در گیومه
موضوع برنامه رادیویی #گیومه «آثار #کلاسیک» بود. میخواستم بگم کلاسیکها آثار مصرفی نیستن که از تولیدکنندهاش بخوایم بعد از چند بار شنیدن یه جدیدش رو تولید کنه که ما مصرف کنیم. این آثار برای ماندگاری خلق میشن.
داشتم فکر میکردم چه مثالی میتونم بزنم که ملموس باشه. بیاختیار آقای #شجریان در نظرم اومد و گفتم.
شهاب شهرزاد، مجری خوب برنامه هم به استقبال آمد و همراه شد.
۶ اسفند ۹۸
#محمدعلی_مومنی
عکس: محسن منوچهری l مجله قهوه
☘️ @MohamadAliMomeni
موضوع برنامه رادیویی #گیومه «آثار #کلاسیک» بود. میخواستم بگم کلاسیکها آثار مصرفی نیستن که از تولیدکنندهاش بخوایم بعد از چند بار شنیدن یه جدیدش رو تولید کنه که ما مصرف کنیم. این آثار برای ماندگاری خلق میشن.
داشتم فکر میکردم چه مثالی میتونم بزنم که ملموس باشه. بیاختیار آقای #شجریان در نظرم اومد و گفتم.
شهاب شهرزاد، مجری خوب برنامه هم به استقبال آمد و همراه شد.
۶ اسفند ۹۸
#محمدعلی_مومنی
عکس: محسن منوچهری l مجله قهوه
☘️ @MohamadAliMomeni
درختهای طاغوتی!
شما تا حالا درختهای طاغوتی دیدهاید؟ گونه جدیدی از درخت. ما دیدهایم! در میدانی در شهرمان #پیشوا که به آن گاراژ میگفتند و بعد از انقلاب شد میدان امام خمینی.
یکی از کارکنان سابق شهرداری میگفت: در اجرای طرح بهسازی میدان، دیدم کاجهای بلند و قدیمی را بریدهاند. با حیرت به مسئول اجرایی پروژه گفتم «درختها رو چرا قطع کردین؟!» گفت «ولش کن بابا! درختها واسه دوره طاغوت بود!»
شانس آوردیم ایشان در کشور کارهای نشد.
اینچنین با تقسیمبندی سیاسی درختان، آن میدان زیبا تبدیل شد به یکی از مضحکترین میدانهای جهان که در وسطش دیوار کشیدهاند!
مردمی عجیبیم. در روز درختکاری هوس کاشتن نهال میکنیم و از آن طرف درختهای قدیمی را میبریم و میکشیم.
مادام ژان #دیولافوا، باستانشناس و جهانگرد فرانسوی که سه بار به ایران سفر کرد، در گزارشی از شهر من، که آن موقع دهی بود، نوشته که یکی گنبد فیروزهای امامزاده توجهش را جلب کرده و دیگری درختان بلندبالایش و نوشته «درختان سرو بلندبالا در مسجد مانند سروهای قبرستان ایوب اسلامبول شکوهی داشتند.»
نیست که ببیند آپارتمانها، دکلها، آنتنها و تابلوها جای آنهمه درخت را گرفتهاند.
حالا در #روز_درختکاری تصویری از آن میدان قدیمی و میدان جدید را میگذارم که خودتان قضاوت کنید وقتی از #درختکاری حرف میزنیم از چه حرف میزنیم؟! آن هم #درختان_طاغوتی.
سعی کردم تصویر میدان جدید را از زاویه همان عکس قدیمی ثبت کنم. تزاحم تصویر اجازه نداد. با اینحال گرفتم. از زاویه دیگر هم تنها میدان-دیوار جهان را عکاسی کردم که از لطف دیدنش محروم نشوید.
پینوشت:
این یادداشت را با یاد #اسکندر_فیروز، بنیانگذار سازمان محیط زیست ایران، نوشتم که دیروز ۱۴ اسفند ۹۸ درگذشت. او هم مثل درختها به طاغوتی بودن متهم شد.
#محمدعلی_مومنی
#درخت
☘ @MohamadAliMomeni
instagram.com/p/B9XL2cTpQqc
شما تا حالا درختهای طاغوتی دیدهاید؟ گونه جدیدی از درخت. ما دیدهایم! در میدانی در شهرمان #پیشوا که به آن گاراژ میگفتند و بعد از انقلاب شد میدان امام خمینی.
یکی از کارکنان سابق شهرداری میگفت: در اجرای طرح بهسازی میدان، دیدم کاجهای بلند و قدیمی را بریدهاند. با حیرت به مسئول اجرایی پروژه گفتم «درختها رو چرا قطع کردین؟!» گفت «ولش کن بابا! درختها واسه دوره طاغوت بود!»
شانس آوردیم ایشان در کشور کارهای نشد.
اینچنین با تقسیمبندی سیاسی درختان، آن میدان زیبا تبدیل شد به یکی از مضحکترین میدانهای جهان که در وسطش دیوار کشیدهاند!
مردمی عجیبیم. در روز درختکاری هوس کاشتن نهال میکنیم و از آن طرف درختهای قدیمی را میبریم و میکشیم.
مادام ژان #دیولافوا، باستانشناس و جهانگرد فرانسوی که سه بار به ایران سفر کرد، در گزارشی از شهر من، که آن موقع دهی بود، نوشته که یکی گنبد فیروزهای امامزاده توجهش را جلب کرده و دیگری درختان بلندبالایش و نوشته «درختان سرو بلندبالا در مسجد مانند سروهای قبرستان ایوب اسلامبول شکوهی داشتند.»
نیست که ببیند آپارتمانها، دکلها، آنتنها و تابلوها جای آنهمه درخت را گرفتهاند.
حالا در #روز_درختکاری تصویری از آن میدان قدیمی و میدان جدید را میگذارم که خودتان قضاوت کنید وقتی از #درختکاری حرف میزنیم از چه حرف میزنیم؟! آن هم #درختان_طاغوتی.
سعی کردم تصویر میدان جدید را از زاویه همان عکس قدیمی ثبت کنم. تزاحم تصویر اجازه نداد. با اینحال گرفتم. از زاویه دیگر هم تنها میدان-دیوار جهان را عکاسی کردم که از لطف دیدنش محروم نشوید.
پینوشت:
این یادداشت را با یاد #اسکندر_فیروز، بنیانگذار سازمان محیط زیست ایران، نوشتم که دیروز ۱۴ اسفند ۹۸ درگذشت. او هم مثل درختها به طاغوتی بودن متهم شد.
#محمدعلی_مومنی
#درخت
☘ @MohamadAliMomeni
instagram.com/p/B9XL2cTpQqc
Instagram
محمدعلی مومنی
درختهای طاغوتی! شما تا حالا درختهای طاغوتی دیدهاید؟ گونه جدیدی از درخت. ما دیدهایم! در میدانی در شهرمان #پیشوا که به آن گاراژ میگفتند و بعد از انقلاب شد میدان امام خمینی. یکی از کارکنان سابق شهرداری میگفت: در اجرای طرح بهسازی میدان، دیدم کاجهای…
عشق عذری به بهار
اگر به شور و شوق باشد، برای من آن بخش از #نوروز جذابیت دارد که هنوز نرسیده. وقتی رسید هر روزش روزی است مثل روزهای دیگر سال. اما وقتی نرسیده، نه!
مثل «عشق عذری» است. عشقی که در آن نمیرسی. عاشق همیشه در تمنا و تقلاست. حتی اگر دری به تختهای بخورد که به لیلی برسد، خودش سوسه میآید که نرسد! عاشقان عذری میگویند «وقتی میرسی، عشق تمام است. به سرمنزل رسیده» اما عشق عذری، در تکاپوی بودن است برای رسیدن.
برای من هم نوروز در روزهای پیش از آن تعریف میشود. در تکاپوی ماه اسفند.
این فقط یک نگره ذوقی، عاطفی و عرفانی نیست. نوروز جشن نو شدن #طبیعت است. در روزگار گذشته که طبیعت رنجور از جور آدمی نبود و میتوانست خودی نشان بدهد، زمستان سخت بود. پدیده «گرمایش هوا» هنوز نبود که برف و باران را برنجاند. زمستان همان بود که بهاستعاره شاعرانه اخوان سقف آسمانش کوتاه بود و درختانش بلورآجین.
فصل خوردن از انباشته غذا گذشته بود. اندوختهای که در روزهای پایان زمستان کمکم ته میکشید. پس آمدن بهار در دلها شوقی زنده میکرد به امکان حیات و زیستن. شوق دوباره کشتن و گرم شدن از نور آفتاب. شوق رنگ و رو گرفتن درختان.
اما حالا چه فرق میکند چه فصل از سال باشد؟ ما رنگ و روی بهار را به کدام درخت شهر ببینیم؟ درختها را بریدهایم، که جای خودرو را باز کنیم. باغها را از میان بردیم که برج بسازیم.
#درخت مهمترین نمایه #بهار است. کمکم جوانه میزند و سر و روی زمین سبز میشود.
چه فرق میکند نوروز بیاید یا نه؟ لباس بهار برای تن درخت و کوه و دشت و رود دوخته شده. نه برای اندام برجها و ساختمان شیشهای و سیمانی. ساختمانها و پلها در همه فصلها به همان شکلند که بودند.
گلخانهها در چله زمستان، خاک را از خواب بیدار کردهاند به اضافهکاری که خوراکی بپروراند. انبارها هم پر از خوراکی است. ما بر نظام طبیعت مسلط شدهایم. آدمی حکم میکند. بهار مجال سخن ندارد.
نوروز وقتی شوقبرانگیز میشود که از عادتزدگی رها شویم و جوانه امید در دلمان زنده شود.
فروردین روزگاری جشن تمایز بود. جشن بیرون آمدن از خانههای برفگرفته. جستن از بیماریها و خوف مرگ و میر زمستانی. جشن شکسته شدن حصر زمستان و بیرون رفتن از خانه. جشن تازه کردن دیدار.
آدمی جشن باستانی نوروز را از معنا تهی کرد. نه فقط به این دلیل که ساز و کار زندگی اجتماعیاش تغییر کرد. میشد این شیوه تغییر کرده باشد اما همچنان به صدای گنجشک و سار و قمری و کلاغ مجال شنیده شدن میداد.
اما خوشوقتم بگویم که هنوز اسفند سر خم نکرده. همچنان به رسم پیشین ماه امید است.
مهم نیست که شهر آینه بهار نیست. حالا بیش از پرستو، انسانهایی که «وقت دارند که سربلند باشند و آفتاب را در آسمان ببینند» نویددهنده بهارند. با سرازیر شدن به بازار تجریش و مولوی. با تسخیر خیابانها و پیادهروها. با گرفتن اسکناس نو در روزگار کارتهای اعتباری.
بیآنکه نوروز و بهار طبیعتی در کار باشد، ناخودآگاه تاریخی وا میداردشان به رفت و روب خانه. به خریدن لباسهای نو. به بازارگردی. به چیدن سفره هفتسین.
اما فقط هم نوروز نیست که برای من عذری است.
اسفند را بیشتر از نوروز دوست میدارم. چرا که در راه رسیدنیم. تحویل سال نو یعنی شمارش برای پایانش. همان روز اول میگوییم دوازده روز دیگر تمام است.
من پرتقالهای سبز را مثل اسفند دوست دارم. پرتقال نارسی که تا پوستش را میکنی، عطرش همه جا را برمیدارد. حبههایش تعلیق میان ترشی و شیرینی است. همان که دلخوشی حالا حالاها هست.
چای دم نکشیده را از چای دمکشیده بیشتر دوست میدارم. نه چای تازهدم! چای دمنکشیده! شفاف است و بوی تر و تازگی دارد. امید داری که یکبار دیگر هم آب ببندی و قوری عزیز در نهایت سخاوتمندی یک چای دیگر بدهد.
آش کال را از آش جا افتاده بیشتر دوست میدارم. مامان تا رشته میریزد و دو تا قل میخورد از روی آتش برش میدارد و ما کال هورت میکشیم. با سبزیهایی که هنوز رنگشان در قلقل آش نپریده.
گرگ و میش بامدادان را از صبح بیشتر دوست میدارم. خیالت آسوده از شب رفته است و دلگرمی به روز پیش رو. این را پرندههای چشم باز نکرده به حرف آمده میگویند.
کوکههای درختان، برگهای تازه رسته و گلهای تازه روییده را از درختان سبز تیره تابستان بیشتر دوست میدارم.
در همه اینها امیدی هست. امید به رسیدن، به دم کشیدن، به جا افتادن. به قد کشیدن.
آنچه برای من شوق برانگیز است، همین ادامه داشتن و امیدواری است.
من مجلهها را هم از آخر به اول میخوانم. راستش را بخواهید دوست ندارم تمام شود. میخواهم شروع شود!
#محمدعلی_مومنی
چلچراغ ۷۷۶ - ویژه نوروز ۱۳۹۹
☘️ @MohamadAliMomeni
instagram.com/p/B-Cx49Fph42
اگر به شور و شوق باشد، برای من آن بخش از #نوروز جذابیت دارد که هنوز نرسیده. وقتی رسید هر روزش روزی است مثل روزهای دیگر سال. اما وقتی نرسیده، نه!
مثل «عشق عذری» است. عشقی که در آن نمیرسی. عاشق همیشه در تمنا و تقلاست. حتی اگر دری به تختهای بخورد که به لیلی برسد، خودش سوسه میآید که نرسد! عاشقان عذری میگویند «وقتی میرسی، عشق تمام است. به سرمنزل رسیده» اما عشق عذری، در تکاپوی بودن است برای رسیدن.
برای من هم نوروز در روزهای پیش از آن تعریف میشود. در تکاپوی ماه اسفند.
این فقط یک نگره ذوقی، عاطفی و عرفانی نیست. نوروز جشن نو شدن #طبیعت است. در روزگار گذشته که طبیعت رنجور از جور آدمی نبود و میتوانست خودی نشان بدهد، زمستان سخت بود. پدیده «گرمایش هوا» هنوز نبود که برف و باران را برنجاند. زمستان همان بود که بهاستعاره شاعرانه اخوان سقف آسمانش کوتاه بود و درختانش بلورآجین.
فصل خوردن از انباشته غذا گذشته بود. اندوختهای که در روزهای پایان زمستان کمکم ته میکشید. پس آمدن بهار در دلها شوقی زنده میکرد به امکان حیات و زیستن. شوق دوباره کشتن و گرم شدن از نور آفتاب. شوق رنگ و رو گرفتن درختان.
اما حالا چه فرق میکند چه فصل از سال باشد؟ ما رنگ و روی بهار را به کدام درخت شهر ببینیم؟ درختها را بریدهایم، که جای خودرو را باز کنیم. باغها را از میان بردیم که برج بسازیم.
#درخت مهمترین نمایه #بهار است. کمکم جوانه میزند و سر و روی زمین سبز میشود.
چه فرق میکند نوروز بیاید یا نه؟ لباس بهار برای تن درخت و کوه و دشت و رود دوخته شده. نه برای اندام برجها و ساختمان شیشهای و سیمانی. ساختمانها و پلها در همه فصلها به همان شکلند که بودند.
گلخانهها در چله زمستان، خاک را از خواب بیدار کردهاند به اضافهکاری که خوراکی بپروراند. انبارها هم پر از خوراکی است. ما بر نظام طبیعت مسلط شدهایم. آدمی حکم میکند. بهار مجال سخن ندارد.
نوروز وقتی شوقبرانگیز میشود که از عادتزدگی رها شویم و جوانه امید در دلمان زنده شود.
فروردین روزگاری جشن تمایز بود. جشن بیرون آمدن از خانههای برفگرفته. جستن از بیماریها و خوف مرگ و میر زمستانی. جشن شکسته شدن حصر زمستان و بیرون رفتن از خانه. جشن تازه کردن دیدار.
آدمی جشن باستانی نوروز را از معنا تهی کرد. نه فقط به این دلیل که ساز و کار زندگی اجتماعیاش تغییر کرد. میشد این شیوه تغییر کرده باشد اما همچنان به صدای گنجشک و سار و قمری و کلاغ مجال شنیده شدن میداد.
اما خوشوقتم بگویم که هنوز اسفند سر خم نکرده. همچنان به رسم پیشین ماه امید است.
مهم نیست که شهر آینه بهار نیست. حالا بیش از پرستو، انسانهایی که «وقت دارند که سربلند باشند و آفتاب را در آسمان ببینند» نویددهنده بهارند. با سرازیر شدن به بازار تجریش و مولوی. با تسخیر خیابانها و پیادهروها. با گرفتن اسکناس نو در روزگار کارتهای اعتباری.
بیآنکه نوروز و بهار طبیعتی در کار باشد، ناخودآگاه تاریخی وا میداردشان به رفت و روب خانه. به خریدن لباسهای نو. به بازارگردی. به چیدن سفره هفتسین.
اما فقط هم نوروز نیست که برای من عذری است.
اسفند را بیشتر از نوروز دوست میدارم. چرا که در راه رسیدنیم. تحویل سال نو یعنی شمارش برای پایانش. همان روز اول میگوییم دوازده روز دیگر تمام است.
من پرتقالهای سبز را مثل اسفند دوست دارم. پرتقال نارسی که تا پوستش را میکنی، عطرش همه جا را برمیدارد. حبههایش تعلیق میان ترشی و شیرینی است. همان که دلخوشی حالا حالاها هست.
چای دم نکشیده را از چای دمکشیده بیشتر دوست میدارم. نه چای تازهدم! چای دمنکشیده! شفاف است و بوی تر و تازگی دارد. امید داری که یکبار دیگر هم آب ببندی و قوری عزیز در نهایت سخاوتمندی یک چای دیگر بدهد.
آش کال را از آش جا افتاده بیشتر دوست میدارم. مامان تا رشته میریزد و دو تا قل میخورد از روی آتش برش میدارد و ما کال هورت میکشیم. با سبزیهایی که هنوز رنگشان در قلقل آش نپریده.
گرگ و میش بامدادان را از صبح بیشتر دوست میدارم. خیالت آسوده از شب رفته است و دلگرمی به روز پیش رو. این را پرندههای چشم باز نکرده به حرف آمده میگویند.
کوکههای درختان، برگهای تازه رسته و گلهای تازه روییده را از درختان سبز تیره تابستان بیشتر دوست میدارم.
در همه اینها امیدی هست. امید به رسیدن، به دم کشیدن، به جا افتادن. به قد کشیدن.
آنچه برای من شوق برانگیز است، همین ادامه داشتن و امیدواری است.
من مجلهها را هم از آخر به اول میخوانم. راستش را بخواهید دوست ندارم تمام شود. میخواهم شروع شود!
#محمدعلی_مومنی
چلچراغ ۷۷۶ - ویژه نوروز ۱۳۹۹
☘️ @MohamadAliMomeni
instagram.com/p/B-Cx49Fph42
ماتینه | محمدعلی مومنی
عشق عذری به بهار - ماتینه | محمدعلی مومنی
اگر به شور و شوق باشد، برای من آن بخش از نوروز جذابیت دارد که هنوز نرسیده. وقتی رسید هر روزش روزی است مثل روزهای دیگر سال. اما وقتی نرسیده، نه! مثل «عشق عذری»...
حتی کفشدوزکهای بیجان
به درختهای خشکیده و بیسر
میتوانند جان ببخشند
اگر
چرخهای رویابافی
توی سرها
روز و شب را ببافند
چرخها که بایستند
جهان مردهست
#محمدعلی_مومنی
۳۱ خرداد ۹۹
#شعر آخرین روز بهار قرن ۱۴ خورشیدی
☘️ @MohamadAliMomeni
به درختهای خشکیده و بیسر
میتوانند جان ببخشند
اگر
چرخهای رویابافی
توی سرها
روز و شب را ببافند
چرخها که بایستند
جهان مردهست
#محمدعلی_مومنی
۳۱ خرداد ۹۹
#شعر آخرین روز بهار قرن ۱۴ خورشیدی
☘️ @MohamadAliMomeni
صبح زود دختری توی کوچه پرسه میزد. چادر سفید گلگلی به سر داشت و سر به هوا، درختها رو نگاه میکرد.
گفت «میناهام فرار کردهان. پسره اینوره، دختره روی اون یکی چنار»
به هوای پرندههاش از خواب پریده بود. چشمهاش هنوز خوابآلود بود. بیآرایش بود و زیبا.
به جواب میناها چند تا سوت زد و از پیچ کوچه گذشت و رفت...
#محمدعلی_مومنی
☘️ @MohamadAliMomeni
گفت «میناهام فرار کردهان. پسره اینوره، دختره روی اون یکی چنار»
به هوای پرندههاش از خواب پریده بود. چشمهاش هنوز خوابآلود بود. بیآرایش بود و زیبا.
به جواب میناها چند تا سوت زد و از پیچ کوچه گذشت و رفت...
#محمدعلی_مومنی
☘️ @MohamadAliMomeni
عشق همیشه در مراجعه است
زروان، در متنهای پهلوی، الهه زمان است. از او کمک خواستم، برای بازگشتن به گذشته. به جبران نادلخواههای امروز.
گفت: گذشته پیش روست. به پس بروی، با همه تجربهها و آموختهها میروی.
گفتم: اینها نه، من را ببر، که تکرار نشود.
حمل بر زرنگبازی کرد، یا ناشیگری: تو با همه آنچه که هستی، تویی. لازم نیست عقب بروی و کژیی را راست کنی. آینده، گذشته است و گذشته آینده؛ اگر زمان را خطی صاف رو به ابدیت نبینی. گذشته، حال و آینده را نه بر خط راست که اگر دایره ببینی، به گذشته بازمیگردی و آینده را بارها تجربه میکنی.
اما این گذشته آن گذشته نیست. گذشتهای نوست با تجربههای نو. تجربه، اندوختهای است، نه برای جبران گذشته، که برای گذران دلخواه آینده!
گفتم: در سالهای جوانی، به تدارک نابودهها بودم. باید چیزی میساختیم که درش به خود بپردازیم.
اگر باز میگشتم، شاید فعالیت اجتماعی را متوقف میکردم و برای خودم کاری میکردم. بیش از جریده، کتاب میخواندم. کلاس آواز را رها نمیکردم و...
نه! بازگردم، همان خواهم کرد. ناگزیرم. تصمیمها محصول زمان بود. جریدهخوانی از هیچناخواندن بهتر بود. کار اجتماعی به از نشستن باطل بود.
وسوسه نمیشوم به بازگشت به مدرسههایی که از ترس معلم، قوه آموختنم مختل میشد. آن رنجها یکبار تحملشان کافی است.
فقط یک رخداد است که از بازگشتن به آن و تکرار رنجهایش استقبال میکنم. دوست داشتن و عشق؛ که این بار جور دیگر ببینم و پیش بروم و از فراق پیشگیری کنم.
یاد معشوق روزگار جوانی آه از نهاد آدم برمیآورد.
باری، بازگشتن محال است. گذشته آینده پیش روست. بهتر است به جای خیالپردازی و شعار دادن در باب گذشته، تجربهها را بهزعم سعدی برای عمر دوباره انبار نکنیم.
دو عمر «یکی بهر اندوختن تجربت و دیگر به کار بستن» از سر عادت انبارگری ماست، برای قابلمه و روزنامه و فیلم و موسیقیهایی که میدانیم به آنها باز نخواهیم گشت. آینده فیلم و موسیقی و روزنامه و تصمیم و عشق خودش را خواهد داشت.
ما زمان را میچلانیم و عصارهاش، تجربه، را میبلعیم و با خودمان حمل میکنیم. فرصت جبران گذشتهی گذشته در گذشتهی آینده در اختیار ماست.
از دست دادن گذشتهی گذشته خسران بود، خسران بزرگتر از دست دادن دوباره گذشته است. گویا که هرگز عصاره زمان، تجربه را نچشیدهایم. گویا که بیگذشتهایم. بیآینده. بیحال.
عشق همیشه در مراجعه است...
#محمدعلی_مومنی
#چلچراغ ۷۸۳
پرونده «جادوی Ctrl+z»
☘ @MohamadAliMomeni
زروان، در متنهای پهلوی، الهه زمان است. از او کمک خواستم، برای بازگشتن به گذشته. به جبران نادلخواههای امروز.
گفت: گذشته پیش روست. به پس بروی، با همه تجربهها و آموختهها میروی.
گفتم: اینها نه، من را ببر، که تکرار نشود.
حمل بر زرنگبازی کرد، یا ناشیگری: تو با همه آنچه که هستی، تویی. لازم نیست عقب بروی و کژیی را راست کنی. آینده، گذشته است و گذشته آینده؛ اگر زمان را خطی صاف رو به ابدیت نبینی. گذشته، حال و آینده را نه بر خط راست که اگر دایره ببینی، به گذشته بازمیگردی و آینده را بارها تجربه میکنی.
اما این گذشته آن گذشته نیست. گذشتهای نوست با تجربههای نو. تجربه، اندوختهای است، نه برای جبران گذشته، که برای گذران دلخواه آینده!
گفتم: در سالهای جوانی، به تدارک نابودهها بودم. باید چیزی میساختیم که درش به خود بپردازیم.
اگر باز میگشتم، شاید فعالیت اجتماعی را متوقف میکردم و برای خودم کاری میکردم. بیش از جریده، کتاب میخواندم. کلاس آواز را رها نمیکردم و...
نه! بازگردم، همان خواهم کرد. ناگزیرم. تصمیمها محصول زمان بود. جریدهخوانی از هیچناخواندن بهتر بود. کار اجتماعی به از نشستن باطل بود.
وسوسه نمیشوم به بازگشت به مدرسههایی که از ترس معلم، قوه آموختنم مختل میشد. آن رنجها یکبار تحملشان کافی است.
فقط یک رخداد است که از بازگشتن به آن و تکرار رنجهایش استقبال میکنم. دوست داشتن و عشق؛ که این بار جور دیگر ببینم و پیش بروم و از فراق پیشگیری کنم.
یاد معشوق روزگار جوانی آه از نهاد آدم برمیآورد.
باری، بازگشتن محال است. گذشته آینده پیش روست. بهتر است به جای خیالپردازی و شعار دادن در باب گذشته، تجربهها را بهزعم سعدی برای عمر دوباره انبار نکنیم.
دو عمر «یکی بهر اندوختن تجربت و دیگر به کار بستن» از سر عادت انبارگری ماست، برای قابلمه و روزنامه و فیلم و موسیقیهایی که میدانیم به آنها باز نخواهیم گشت. آینده فیلم و موسیقی و روزنامه و تصمیم و عشق خودش را خواهد داشت.
ما زمان را میچلانیم و عصارهاش، تجربه، را میبلعیم و با خودمان حمل میکنیم. فرصت جبران گذشتهی گذشته در گذشتهی آینده در اختیار ماست.
از دست دادن گذشتهی گذشته خسران بود، خسران بزرگتر از دست دادن دوباره گذشته است. گویا که هرگز عصاره زمان، تجربه را نچشیدهایم. گویا که بیگذشتهایم. بیآینده. بیحال.
عشق همیشه در مراجعه است...
#محمدعلی_مومنی
#چلچراغ ۷۸۳
پرونده «جادوی Ctrl+z»
☘ @MohamadAliMomeni
Instagram
محمدعلی مومنی
عشق همیشه در مراجعه است زروان، در متنهای پهلوی، الهه زمان است. از او کمک خواستم، برای بازگشتن به گذشته. به جبران نادلخواههای امروز. گفت: گذشته پیش روست. به پس بروی، با همه تجربهها و آموختهها میروی. گفتم: اینها نه، من را ببر، که تکرار نشود. حمل بر…
این علامه فقه و کلام و حکمتخوانده در شعرهای طنزش به نقد آن میپردازد، که باید: نقد متظاهران دین، نقد جهل و خرافه، نقد سیاست و سیاستپیشگان.
همه اینها را هم به صراحت میگوید. یک نمونه درخشان آن مخمس «آکبلای» است:
مردود خدا، رانده هر بنده، آکبلای
از دلقک معروف نماینده، آکبلای
با شوخی و با مسخره و خنده، آکبلای
نز مرده گذشتی و نه از زنده، آکبلای
هستی تو چه یکپهلو و یکدنده، آکبلای!
بخشی از یادداشت #محمدعلی_مومنی
درباره طنزسرودههای کمشمار #علیاکبر_دهخدا
در شماره جدید #وزن_دنیا
☘ @MohamadAliMomeni
همه اینها را هم به صراحت میگوید. یک نمونه درخشان آن مخمس «آکبلای» است:
مردود خدا، رانده هر بنده، آکبلای
از دلقک معروف نماینده، آکبلای
با شوخی و با مسخره و خنده، آکبلای
نز مرده گذشتی و نه از زنده، آکبلای
هستی تو چه یکپهلو و یکدنده، آکبلای!
بخشی از یادداشت #محمدعلی_مومنی
درباره طنزسرودههای کمشمار #علیاکبر_دهخدا
در شماره جدید #وزن_دنیا
☘ @MohamadAliMomeni
Forwarded from چشمجامعه
مومنی، برنده دو جایزه مطبوعاتی شد
یکمین جشنواره مطبوعات استان تهران دیروز، یکشنبه ۲۶ مرداد ۹۹ برگزیدگانش را معرفی کرد.
در اختتامیهای که محدود برگزار و برخط از اینستاگرام و آپارت پخش شد، #محمدعلی_مومنی، در دو بخش، صاحب جایزه شد.
در بخش مقاله، اثر «ما پیشوا را دوست نداشتهایم!» رتبه دوم را به دست آورد. این اثر در شماره ششم دوماهنامه چشم جامعه منتشر شد بود.
صفحهآرایی شماره شش چشم جامعه، اثر مومنی، شایسته تقدیر شناخته شد.
در حین برگزاری اختتامیه وقتی عنوان «ما پیشوا را دوست نداشتهایم!» اعلام شد، حاضران پرسیدند که این عنوان در بخش تیتر هم برنده شده؟ میلاد زارعی دبیر جشنواره گفت: در بخش تیتر شرکت نکرده. وگرنه میتوانست در بخش تیتر هم جزو برندگان باشد!
مومنی و چشم جامعه با یک شماره، دو جایزه بردند.
چشم جامعه ششم، به صاحبامتیازی و مدیرمسئولی علیاصغر سعادتمند و سردبیری محسن ویلانپور، اردیبهشت سال ۹۸ منتشر شد.
☘️ @CheshmeJamee
یکمین جشنواره مطبوعات استان تهران دیروز، یکشنبه ۲۶ مرداد ۹۹ برگزیدگانش را معرفی کرد.
در اختتامیهای که محدود برگزار و برخط از اینستاگرام و آپارت پخش شد، #محمدعلی_مومنی، در دو بخش، صاحب جایزه شد.
در بخش مقاله، اثر «ما پیشوا را دوست نداشتهایم!» رتبه دوم را به دست آورد. این اثر در شماره ششم دوماهنامه چشم جامعه منتشر شد بود.
صفحهآرایی شماره شش چشم جامعه، اثر مومنی، شایسته تقدیر شناخته شد.
در حین برگزاری اختتامیه وقتی عنوان «ما پیشوا را دوست نداشتهایم!» اعلام شد، حاضران پرسیدند که این عنوان در بخش تیتر هم برنده شده؟ میلاد زارعی دبیر جشنواره گفت: در بخش تیتر شرکت نکرده. وگرنه میتوانست در بخش تیتر هم جزو برندگان باشد!
مومنی و چشم جامعه با یک شماره، دو جایزه بردند.
چشم جامعه ششم، به صاحبامتیازی و مدیرمسئولی علیاصغر سعادتمند و سردبیری محسن ویلانپور، اردیبهشت سال ۹۸ منتشر شد.
☘️ @CheshmeJamee
جراحت قهرمان / قاتل
من از پرونده #نوید_افکاری بیش از دو خط نمیدانم. بیقضاوت درباره این پرونده، تصویری که امروز، در فردای اعدام او میبینم، شکافی است به مثابه یک زخم.
پرشمار آثار هنری خلق شده است درباره او، با پسزمینه موسیقی «از خون جوانان وطن لاله دمیده»
اگر بپذیریم که او بهواقع قتل کرده بود و قصاص شد، اما با قانع نشدن جامعه و تلاش نکردن برای اقناع افکار عمومی، حالا از کسی که، به گفته دستگاه رسمی، قتل کرده است، یک چهره قهرمانی ساخته میشود. یک طرف چهره قهرمان میسازد و دیگری چهره قاتل. اگر اشتباه شده باشد یک قهرمان را کشتهایم و اگر درست بوده باشد قاتلی را قهرمان کردهایم.
سوی دیگر اما خانوادهای است که با انتشار مکرر تصویر کسی، در قامت قهرمان روبروست که قتل فرزندشان به او نسبت داده شده. با جامعهای که نه تنها او را نکوهش نکرده، بلکه به بزرگداشت او نشسته.
این دوگانگی دستگاه رسمی و جامعه یک کشاکش ساده نیست. از این زخمها وجدان جامعه همیشه معذب میماند و شاید روزی دل بترکاند.
این یک معادله چند خسرانی است.
#محمدعلی_مومنی
☘️ @MohamadAliMomeni
من از پرونده #نوید_افکاری بیش از دو خط نمیدانم. بیقضاوت درباره این پرونده، تصویری که امروز، در فردای اعدام او میبینم، شکافی است به مثابه یک زخم.
پرشمار آثار هنری خلق شده است درباره او، با پسزمینه موسیقی «از خون جوانان وطن لاله دمیده»
اگر بپذیریم که او بهواقع قتل کرده بود و قصاص شد، اما با قانع نشدن جامعه و تلاش نکردن برای اقناع افکار عمومی، حالا از کسی که، به گفته دستگاه رسمی، قتل کرده است، یک چهره قهرمانی ساخته میشود. یک طرف چهره قهرمان میسازد و دیگری چهره قاتل. اگر اشتباه شده باشد یک قهرمان را کشتهایم و اگر درست بوده باشد قاتلی را قهرمان کردهایم.
سوی دیگر اما خانوادهای است که با انتشار مکرر تصویر کسی، در قامت قهرمان روبروست که قتل فرزندشان به او نسبت داده شده. با جامعهای که نه تنها او را نکوهش نکرده، بلکه به بزرگداشت او نشسته.
این دوگانگی دستگاه رسمی و جامعه یک کشاکش ساده نیست. از این زخمها وجدان جامعه همیشه معذب میماند و شاید روزی دل بترکاند.
این یک معادله چند خسرانی است.
#محمدعلی_مومنی
☘️ @MohamadAliMomeni
Instagram
محمدعلی مومنی
جراحت قهرمان / قاتل من از پرونده #نوید_افکاری بیش از دو خط نمیدانم. بیقضاوت درباره این پرونده، تصویری که امروز، در فردای اعدام او میبینم، شکافی است به مثابه یک زخم. پرشمار آثار هنری خلق شده است درباره او، با پسزمینه موسیقی «از خون جوانان وطن لاله دمیده»…
مجری شجاعانده!
یک ماه پیش در نشست رسانهای، خبرنگاری از ترامپ پرسید «خجالت نمیکشی این همه دروغ میگی؟»
#ترامپ جا خورد. شوکه پرسید «چی؟!»
خبرنگار این بار بلندتر و جسورتر پرسید «خجالت نمیکشی این همه دروغ میگی؟!» ترامپ تنها کاری که توانست بکند این بود که بگوید «نفر بعد!»
این خود خبرنگار نیست که جسور و شیردل است. رسانه او و فضای رسانهای یک کشور، قراردادهای اجتماعی و سیاسی، قانون و نهادهای حامی است که به خبرنگار جسارت بخشیده.
حالا میگویند در مناظره یکم ترامپ و بایدن برنده کریس والاس، مجری مناظره در شبکه فاکسنیوز بوده.
اینجا، در جامعه ما، اگر مجری یا #خبرنگار جلو مقام مسئولی درآید بیشتر از سر تهور شخصی است. وگرنه #رسانه اگر هم اجازه بدهد (رسانههای کوچک و خصوصی) معمولا میگویند «من نمیتونم برات کاری کنم. پای خودت!»
#محمدعلی_مومنی
☘️ @MohamadAliMomeni
یک ماه پیش در نشست رسانهای، خبرنگاری از ترامپ پرسید «خجالت نمیکشی این همه دروغ میگی؟»
#ترامپ جا خورد. شوکه پرسید «چی؟!»
خبرنگار این بار بلندتر و جسورتر پرسید «خجالت نمیکشی این همه دروغ میگی؟!» ترامپ تنها کاری که توانست بکند این بود که بگوید «نفر بعد!»
این خود خبرنگار نیست که جسور و شیردل است. رسانه او و فضای رسانهای یک کشور، قراردادهای اجتماعی و سیاسی، قانون و نهادهای حامی است که به خبرنگار جسارت بخشیده.
حالا میگویند در مناظره یکم ترامپ و بایدن برنده کریس والاس، مجری مناظره در شبکه فاکسنیوز بوده.
اینجا، در جامعه ما، اگر مجری یا #خبرنگار جلو مقام مسئولی درآید بیشتر از سر تهور شخصی است. وگرنه #رسانه اگر هم اجازه بدهد (رسانههای کوچک و خصوصی) معمولا میگویند «من نمیتونم برات کاری کنم. پای خودت!»
#محمدعلی_مومنی
☘️ @MohamadAliMomeni
ده شب شهرزاد و ملکشهریار به انتظار نشستند تا من بخوانمشان که هزار و یکشبشان برقرار باشد.
از وقتی #شجریان به بیمارستان رفت، دستم به خواندنش نرفت. این ده شب هم شاید بخشی از آن هزار و یکشب بود. چنان که امشب وقتی کتابش را باز کردم، چشم شهرزاد و ملکشهریار را هم تر دیدم:
بمیرم تا تو چشم تر نبینی
شرار آه پر آذر نبینی
چنان از آتش عشقت بسوزم
که از ما رنگ خاکستر نبینی
پس ملکشهریار از من پرسید: آیا قصهای داری که از قصههای شهرزاد شگفتتر باشد؟
گفتم: دارم. هفت روز از پرواز والاگهری گذشته است و هنوز سخن از او بر سر زبانهاست. «سکوت سرد زمان» شکسته و زمان درد کسی را دارد که درد زمانه را داشت و چون او نیاید.
ملکشهریار اندیشید و پرسید: حاکم کدام ملک بود.
گفتم: حاکم ملک دل بود. بدون دستوری و امری مردمان به تکریم او نشستهاند.
ملکشهریار و شهرزاد به فکر فرو رفتند و گریستند.
صدای #شجریان به اصفهان بلند شد:
گرچه میگفت که زارت بکشم، میدیدم
که نهانش نظری با من دلسوخته بود
ملکشهریار دو صفحه بعد، در شب ۱۴۸ از کشتن دختران و زنان پشیمان شد.
زودتر از آنچه فکر میکردم. ۸۵۳ شب مانده به شب هزار و یکم.
بهگمانم صدای شجریان هم بخشی از #هزار_و_یکشب شده باشد.
#محمدعلی_مومنی
☘ @MohamadAliMomeni
از وقتی #شجریان به بیمارستان رفت، دستم به خواندنش نرفت. این ده شب هم شاید بخشی از آن هزار و یکشب بود. چنان که امشب وقتی کتابش را باز کردم، چشم شهرزاد و ملکشهریار را هم تر دیدم:
بمیرم تا تو چشم تر نبینی
شرار آه پر آذر نبینی
چنان از آتش عشقت بسوزم
که از ما رنگ خاکستر نبینی
پس ملکشهریار از من پرسید: آیا قصهای داری که از قصههای شهرزاد شگفتتر باشد؟
گفتم: دارم. هفت روز از پرواز والاگهری گذشته است و هنوز سخن از او بر سر زبانهاست. «سکوت سرد زمان» شکسته و زمان درد کسی را دارد که درد زمانه را داشت و چون او نیاید.
ملکشهریار اندیشید و پرسید: حاکم کدام ملک بود.
گفتم: حاکم ملک دل بود. بدون دستوری و امری مردمان به تکریم او نشستهاند.
ملکشهریار و شهرزاد به فکر فرو رفتند و گریستند.
صدای #شجریان به اصفهان بلند شد:
گرچه میگفت که زارت بکشم، میدیدم
که نهانش نظری با من دلسوخته بود
ملکشهریار دو صفحه بعد، در شب ۱۴۸ از کشتن دختران و زنان پشیمان شد.
زودتر از آنچه فکر میکردم. ۸۵۳ شب مانده به شب هزار و یکم.
بهگمانم صدای شجریان هم بخشی از #هزار_و_یکشب شده باشد.
#محمدعلی_مومنی
☘ @MohamadAliMomeni
Instagram
محمدعلی مومنی
ده شب شهرزاد و ملکشهریار به انتظار نشستند تا من بخوانمشان که هزار و یکشبشان برقرار باشد. از وقتی #شجریان به بیمارستان رفت، دستم به خواندنش نرفت. این ده شب هم شاید بخشی از آن هزار و یکشب بود. چنان که امشب وقتی کتابش را باز کردم، چشم شهرزاد و ملکشهریار…
درخت چکاوک
درون خاک خراسان
بهسان بذر درخت
چکاوکی آرمیده نهفتیم
با آفتاب و باران خواهد زیست
درختی از آن خواهد رست
با باد آواز سر میدهد
روی شاخههای آن مرغان
شادمانه آشیان میکنند
و مرغی هر سحر
از چشمها خواب میگیرد
روزی درخت چکاوک بار میدهد
پرندهها بال میزنند
از موسیقی درخت
یکی دو نت به گوش ابر میخوانند
و ابر بیخود از خود میبارد
پرندهها به شانه رهگذران نشسته
رازی به گوششان میخوانند
رهگذران شوریده و مست
در تابش آفتاب داغ
رقصان رقصان گرد درخت میگردند
موسیقی درخت را میبرند
به هر کجا
که عابری گوش تیز کرده باشد
ما در دل خاک خراسان
بذری نهادهایم...
به استاد #محمدرضا_شجریان
۱۹ مهر ۹۹
ساعت ۸ شب
#محمدعلی_مومنی
☘ @MohamadAliMomeni
درون خاک خراسان
بهسان بذر درخت
چکاوکی آرمیده نهفتیم
با آفتاب و باران خواهد زیست
درختی از آن خواهد رست
با باد آواز سر میدهد
روی شاخههای آن مرغان
شادمانه آشیان میکنند
و مرغی هر سحر
از چشمها خواب میگیرد
روزی درخت چکاوک بار میدهد
پرندهها بال میزنند
از موسیقی درخت
یکی دو نت به گوش ابر میخوانند
و ابر بیخود از خود میبارد
پرندهها به شانه رهگذران نشسته
رازی به گوششان میخوانند
رهگذران شوریده و مست
در تابش آفتاب داغ
رقصان رقصان گرد درخت میگردند
موسیقی درخت را میبرند
به هر کجا
که عابری گوش تیز کرده باشد
ما در دل خاک خراسان
بذری نهادهایم...
به استاد #محمدرضا_شجریان
۱۹ مهر ۹۹
ساعت ۸ شب
#محمدعلی_مومنی
☘ @MohamadAliMomeni
جشن مهگرفتگی در زمانه عاریتی
کوچه و شهر ما را #مه گرفته و میدانم که خیلیها خوشحالند. کیف میکنند، عکس میگیرند و لذتشان را سرایت میدهند به دیگران.
دلخوشیم به همین عوامل طبیعی. مثل گذشته که با #طبیعت بیشتر دمخور بودیم. معادلات عصر جدید گویا که شادمان نمیکند. بهویژه در سرزمینمان که با مدرنشدگی عاریتی روبروییم. وگرنه دوره جدید هم در یک سیر طبیعی حتما شادیهایی برمیساخت.
ناگهان شبکههای اجتماعی یکپارچه تصویر بارانی یا مه گرفته یا رنگینکمان شهر را بازمیتاباند. این جوگیری نیست که اگر هست، خوب است و خوش است. گویی آیینهای جمعی، سور یا سوگ، حالا که در وضعیت عاریتی کنونی، امکان حضور بیرونی ندارند، خصلت تاریخی ما را یادآوری میکنند که برای هر رخداد طبیعی #جشن میگرفتیم و دور هم لذت بر لذت میگذاشتیم و از این انباشت لذت نیرو میگرفتیم.
شاید اگر در موقعیت عاریتی نبودیم، همین حالا هم برای همین مهگرفتگی، درست مثل جشن #هشتم_آذر ۷۶ که برای شکست دادن استرالیا گرفتیم، باید در خیابان همه دست به دست هم میدادیم و #شادی میکردیم. مثل وقتی که برف میبارد. در آن سپیدی انبوه شادی یکنفره چندان نمیچسبد. اما وقتی جمع میشویم و به سوی هم گلولههای برف پرتاب میکنیم، به جای سوختن و درد کشیدن و خشمگین شدن از اصابت گلوله برف به صورتمان، همچنان شادی میکنیم و یک گفتوگو و بدهبستان برفی راه میاندازیم.
برای بارش #باران باید همه با هم به خیابان بریزیم و پا در آب بکوبیم.
حالا که در وضعیتی عاریتی، هنوز به راههای گفتوگوی بزرگ چند ده میلیونی دست پیدا نکردهایم، که چگونه میشود با عقاید سیاسی متفاوت، با باورهای مذهبی گوناگون حال هم را خوش کنیم یا دستکم حال همدیگر را تباه نکنیم، همین مه و خورشید و باران را فرصت طبیعت بدانیم که حالمان را خوش کند و فعلا به عوامل انسانی دل خوش نکنیم برای شاد شدن.
عوامل انسانی که همهاش هم حاکمان نیستند. بخشی از آن هم خودمانیم که بر تن درخت اره برقی میگذاریم و زیبایی #پاییز و زمستان و بهار و تابستان را تباه میکنیم. ما که خودمان هم بیآنکه متوجه بوده باشیم، بخشی از همان #وضعیت_عاریتی شدهایم. بیمیل به آنکه کنارش بزنیم. اتفاقهای طبیعی است که ناگهان ما را در لحظهای یا کمی بیشتر به خود میآورد. همان موقع شاید منفذی باشد برای گریختن. اگر نشد،باید منتظر بمانیم تا باران و باد و رنگینکمان بعد که دریچهای به روی بینش ما باز کنند. بلکه خوشی، شادی، زیبایی، لذتهای اصل و عمیق و طبیعی و انسانی را فرا بخوانیم.
#محمدعلی_مومنی
۱۱ آذر ۹۹
با یاد خانم #رامش
☘ @MohamadAliMomeni
کوچه و شهر ما را #مه گرفته و میدانم که خیلیها خوشحالند. کیف میکنند، عکس میگیرند و لذتشان را سرایت میدهند به دیگران.
دلخوشیم به همین عوامل طبیعی. مثل گذشته که با #طبیعت بیشتر دمخور بودیم. معادلات عصر جدید گویا که شادمان نمیکند. بهویژه در سرزمینمان که با مدرنشدگی عاریتی روبروییم. وگرنه دوره جدید هم در یک سیر طبیعی حتما شادیهایی برمیساخت.
ناگهان شبکههای اجتماعی یکپارچه تصویر بارانی یا مه گرفته یا رنگینکمان شهر را بازمیتاباند. این جوگیری نیست که اگر هست، خوب است و خوش است. گویی آیینهای جمعی، سور یا سوگ، حالا که در وضعیت عاریتی کنونی، امکان حضور بیرونی ندارند، خصلت تاریخی ما را یادآوری میکنند که برای هر رخداد طبیعی #جشن میگرفتیم و دور هم لذت بر لذت میگذاشتیم و از این انباشت لذت نیرو میگرفتیم.
شاید اگر در موقعیت عاریتی نبودیم، همین حالا هم برای همین مهگرفتگی، درست مثل جشن #هشتم_آذر ۷۶ که برای شکست دادن استرالیا گرفتیم، باید در خیابان همه دست به دست هم میدادیم و #شادی میکردیم. مثل وقتی که برف میبارد. در آن سپیدی انبوه شادی یکنفره چندان نمیچسبد. اما وقتی جمع میشویم و به سوی هم گلولههای برف پرتاب میکنیم، به جای سوختن و درد کشیدن و خشمگین شدن از اصابت گلوله برف به صورتمان، همچنان شادی میکنیم و یک گفتوگو و بدهبستان برفی راه میاندازیم.
برای بارش #باران باید همه با هم به خیابان بریزیم و پا در آب بکوبیم.
حالا که در وضعیتی عاریتی، هنوز به راههای گفتوگوی بزرگ چند ده میلیونی دست پیدا نکردهایم، که چگونه میشود با عقاید سیاسی متفاوت، با باورهای مذهبی گوناگون حال هم را خوش کنیم یا دستکم حال همدیگر را تباه نکنیم، همین مه و خورشید و باران را فرصت طبیعت بدانیم که حالمان را خوش کند و فعلا به عوامل انسانی دل خوش نکنیم برای شاد شدن.
عوامل انسانی که همهاش هم حاکمان نیستند. بخشی از آن هم خودمانیم که بر تن درخت اره برقی میگذاریم و زیبایی #پاییز و زمستان و بهار و تابستان را تباه میکنیم. ما که خودمان هم بیآنکه متوجه بوده باشیم، بخشی از همان #وضعیت_عاریتی شدهایم. بیمیل به آنکه کنارش بزنیم. اتفاقهای طبیعی است که ناگهان ما را در لحظهای یا کمی بیشتر به خود میآورد. همان موقع شاید منفذی باشد برای گریختن. اگر نشد،باید منتظر بمانیم تا باران و باد و رنگینکمان بعد که دریچهای به روی بینش ما باز کنند. بلکه خوشی، شادی، زیبایی، لذتهای اصل و عمیق و طبیعی و انسانی را فرا بخوانیم.
#محمدعلی_مومنی
۱۱ آذر ۹۹
با یاد خانم #رامش
☘ @MohamadAliMomeni
آوازِ بارانی
هوای ابر را بلبل نداره
بهجز فکر گل و سنبل نداره
نمیدونه اگه بارون نباره
گلِ پژمرده، بویِ گل، نداره
#محمدابراهیم_جعفری
۱- ابر مثل مادره. زاینده و بخشنده. همه، نگاهمون به بارانشه. اما خودش چی؟ #ابر جان.
۲- این زاویه بهترین تصویر امروز برای من بود. وقتی #باران میباره، پنجرههای ذوق و احساس و عاطفه و هنر بهروی ما باز میشه که از توی اتاقی کوچک در زیرزمین هم منظری زیبا ببینیم. منظری که مادر با سرکههای سیب، پدر با گلخانهاش و گنجشکهای شکمو و شیطان، باران، ابر، درخت و برگ، همه حضور دارن.
حتی دیوار سیمانی هم به سرپنجه هنرمندانه باران نقشی گرفته که نونوار و زیبا شده.
۳- همه حواستون به سرکهها و صدای باران نباشه.
به گوشه چپ تصویر هم نگاه کنید که #گنجشکها زیر باران هم بال از خوردن برنمیدارن.
۴- با این منظر زیبا آیا نباید آواز خواند؟
اگه بارون نباره
در دستگاه #ماهور
آواز: #محمدعلی_مومنی
☘ @MohamadAliMomeni
هوای ابر را بلبل نداره
بهجز فکر گل و سنبل نداره
نمیدونه اگه بارون نباره
گلِ پژمرده، بویِ گل، نداره
#محمدابراهیم_جعفری
۱- ابر مثل مادره. زاینده و بخشنده. همه، نگاهمون به بارانشه. اما خودش چی؟ #ابر جان.
۲- این زاویه بهترین تصویر امروز برای من بود. وقتی #باران میباره، پنجرههای ذوق و احساس و عاطفه و هنر بهروی ما باز میشه که از توی اتاقی کوچک در زیرزمین هم منظری زیبا ببینیم. منظری که مادر با سرکههای سیب، پدر با گلخانهاش و گنجشکهای شکمو و شیطان، باران، ابر، درخت و برگ، همه حضور دارن.
حتی دیوار سیمانی هم به سرپنجه هنرمندانه باران نقشی گرفته که نونوار و زیبا شده.
۳- همه حواستون به سرکهها و صدای باران نباشه.
به گوشه چپ تصویر هم نگاه کنید که #گنجشکها زیر باران هم بال از خوردن برنمیدارن.
۴- با این منظر زیبا آیا نباید آواز خواند؟
اگه بارون نباره
در دستگاه #ماهور
آواز: #محمدعلی_مومنی
☘ @MohamadAliMomeni
Instagram
محمدعلی مومنی on Instagram: “ هوای ابر را بلبل نداره بهجز فکر گل و سنبل نداره نمیدونه اگه بارون نباره گلِ پژمرده، بویِ گل، نداره…
205 Likes, 22 Comments - محمدعلی مومنی (@mohamadalimomeni) on Instagram: “ هوای ابر را بلبل نداره بهجز فکر گل و سنبل نداره نمیدونه اگه بارون نباره گلِ پژمرده، بویِ گل،…”
حرفای خوابیدنکی
بیداریِ سحرگاهِ آمیخته با خاطره سال قبل مثل امروز، #آقاجون چشم از دنیا، فرو بست. هر چند پیش از آن هم چشمداشتی به دنیا نداشت. اما زندگی در دنیا را دوست میداشت. این ویدئو را امروز، همراه با آواز رهایِ در گوشهی «غمانگیز» حاج #غلامحسین_مومنی، در سحرگاهِ آمیخته…
بیداریِ سحرگاهِ آمیخته با خاطره
چند هفته بود که میخواستم صبح زود بیدار باشم. چند بار شد. اما دوباره خوابیدم.
امروز شد. زمستان فصل خاطرهانگیزی است. با همه لخت و عور بودنش، باران و برف و بخاری و کرسی و پالتو و چکمه و سوزی دارد که خاطرهها تا مغز استخوان نفوذ میکنند.
همین صدای باران بود که بیفاصله از تصاویر خوابهای شبانه، تصویرهایی شبیه همانها را زنده کرد. هم تصویر و هم صدا. صدای آقاجون که برای نماز صبح صدامان میزد و خودش میرفت در اتاقش، به دعا خواندن مشغول میشد. و صدای مامانسادات که میگفت: بذار بخوابن. صداشون نکن، برهها رو!
حاج غلامحسین با اینکه همیشه دوست داشت اوج بخواند و چهچه بزند و اوج خواندنش مشتاق بسیار داشت، اما صبحها با بمترین صدا میخواند و تازه آن موقع معلوم میشد که چه بمخوانی خوبی هم دارد.
حتی یاد روزهایی افتادم که میرفتیم اردو و صبحها، خوابآلود وضو میگرفتیم و نماز میخواندیم و بعد فرصتی بود که با بچهها درازکشیده گپ بزنیم.
اجبارهای مهیب مدرسهای در اردوها کمتر بود. شاید به این خاطر که میشد پیچاند و رفت در پشت محل اقامت، نشسته چرت زد. شاید چون میشد از روی جوراب مسح پا کشید. هر چه بود نماز خواندن کمی به لذت نزدیکتر میشد، از نماز خواندن در ظهرهای بیحوصلگیِ شیفت بعد از ظهرِ مدرسه. لذتی شبیه به لذت تماشای جانماز مخملینِ سرخرنگِ سوزندوزیِ شده که مامان از مامان پروینش گرفته بود به تشویق نماز خواندن. پروین خانم خودش هم از مامان فاطمهاش گرفته بود، که ما به او میگفتیم خانوم تهرانی! و همایشان هم از مادرش.
جانمازی که دیگر یک اثر تاریخی فرهنگی است و اثری از جبر به عبادت ندارد. سالهاست که اینجا در خلوت من است و آنقدر دور بوده از آدمها که آرامشش بیشتر شده.
شبیه شده به همان بمخوانی آقاجون در سحرگاههایی که ما مهمان او و مامان سادات بودیم. سحرگاه وقت هجوم تصویرهاست. چه در خواب، یا بیداری. باید اینها در خواب میبود.
کی آقاجون چشم فرو بست؟ مثل امروز؟
آنی صفحه اینستاگرام را نگاه کردم. مثل همین امروز بود. مثل امروز که بالاخره چشمم به سحرگاهِ در انتظارِ آفتاب، روشن شد.
برایم این سحربیداریِ با خاطره آمیخته، در روز چشم فرو بستن او، شگفت و خوشایند بود. امروز با سه آواز دشتی، بهآوازِ در اوجِ حاج غلامحسین خوشتر هم شد.
پینوشت:
ویدئو را همان سحر شروع به ساختن کردم. شاید مقدمهای باشد بر مستندی که قرار است درباره «غلامحسین مومنی» ساخته شود.
#محمدعلی_مومنی
☘ @MohamadAliMomeni
چند هفته بود که میخواستم صبح زود بیدار باشم. چند بار شد. اما دوباره خوابیدم.
امروز شد. زمستان فصل خاطرهانگیزی است. با همه لخت و عور بودنش، باران و برف و بخاری و کرسی و پالتو و چکمه و سوزی دارد که خاطرهها تا مغز استخوان نفوذ میکنند.
همین صدای باران بود که بیفاصله از تصاویر خوابهای شبانه، تصویرهایی شبیه همانها را زنده کرد. هم تصویر و هم صدا. صدای آقاجون که برای نماز صبح صدامان میزد و خودش میرفت در اتاقش، به دعا خواندن مشغول میشد. و صدای مامانسادات که میگفت: بذار بخوابن. صداشون نکن، برهها رو!
حاج غلامحسین با اینکه همیشه دوست داشت اوج بخواند و چهچه بزند و اوج خواندنش مشتاق بسیار داشت، اما صبحها با بمترین صدا میخواند و تازه آن موقع معلوم میشد که چه بمخوانی خوبی هم دارد.
حتی یاد روزهایی افتادم که میرفتیم اردو و صبحها، خوابآلود وضو میگرفتیم و نماز میخواندیم و بعد فرصتی بود که با بچهها درازکشیده گپ بزنیم.
اجبارهای مهیب مدرسهای در اردوها کمتر بود. شاید به این خاطر که میشد پیچاند و رفت در پشت محل اقامت، نشسته چرت زد. شاید چون میشد از روی جوراب مسح پا کشید. هر چه بود نماز خواندن کمی به لذت نزدیکتر میشد، از نماز خواندن در ظهرهای بیحوصلگیِ شیفت بعد از ظهرِ مدرسه. لذتی شبیه به لذت تماشای جانماز مخملینِ سرخرنگِ سوزندوزیِ شده که مامان از مامان پروینش گرفته بود به تشویق نماز خواندن. پروین خانم خودش هم از مامان فاطمهاش گرفته بود، که ما به او میگفتیم خانوم تهرانی! و همایشان هم از مادرش.
جانمازی که دیگر یک اثر تاریخی فرهنگی است و اثری از جبر به عبادت ندارد. سالهاست که اینجا در خلوت من است و آنقدر دور بوده از آدمها که آرامشش بیشتر شده.
شبیه شده به همان بمخوانی آقاجون در سحرگاههایی که ما مهمان او و مامان سادات بودیم. سحرگاه وقت هجوم تصویرهاست. چه در خواب، یا بیداری. باید اینها در خواب میبود.
کی آقاجون چشم فرو بست؟ مثل امروز؟
آنی صفحه اینستاگرام را نگاه کردم. مثل همین امروز بود. مثل امروز که بالاخره چشمم به سحرگاهِ در انتظارِ آفتاب، روشن شد.
برایم این سحربیداریِ با خاطره آمیخته، در روز چشم فرو بستن او، شگفت و خوشایند بود. امروز با سه آواز دشتی، بهآوازِ در اوجِ حاج غلامحسین خوشتر هم شد.
پینوشت:
ویدئو را همان سحر شروع به ساختن کردم. شاید مقدمهای باشد بر مستندی که قرار است درباره «غلامحسین مومنی» ساخته شود.
#محمدعلی_مومنی
☘ @MohamadAliMomeni
Telegram
حرفای خوابیدنکی
بیداریِ سحرگاهِ آمیخته با خاطره
سال قبل مثل امروز، #آقاجون چشم از دنیا، فرو بست. هر چند پیش از آن هم چشمداشتی به دنیا نداشت. اما زندگی در دنیا را دوست میداشت.
این ویدئو را امروز، همراه با آواز رهایِ در گوشهی «غمانگیز» حاج #غلامحسین_مومنی، در سحرگاهِ…
سال قبل مثل امروز، #آقاجون چشم از دنیا، فرو بست. هر چند پیش از آن هم چشمداشتی به دنیا نداشت. اما زندگی در دنیا را دوست میداشت.
این ویدئو را امروز، همراه با آواز رهایِ در گوشهی «غمانگیز» حاج #غلامحسین_مومنی، در سحرگاهِ…
کشف معنا در خیاطیهای خیابانهای شهر
خیاط پای چرخ خیاطیاش گریه میکند. خیاطهای دیگر هم بغض کردهاند، در حسرت روزگار پرشکوه و پررونق گذشته.
چه خوب کرد «فریبا رییسی» که با مستند «ساکنین طبقه بالای لالهزار» مخاطب را از غرق شدن در فراموشی، این بیماری زمانه نجات میدهد. ما که در چرخه روزگار چنان غرق میشویم که متوجه تغییرات و فراموش شدن بعضی از حرفهها و هنرها نیستیم. یکی از آنها خیاطی است. کاری که هم حرفه بود و هم هنر. اما کمکم صنعت خیلی از حرفهها را از چنگ آدمی درآورد. هنر چه؟ آیا صنعت هنر را هم از چنگ او درآورد؟
شاید #خیاط نتواند در تولید انبوه، با دست، با دستگاه رقابت کند. اما «هنر» همچنان در دست اوست. دستگاه کارش تولید انبوه برای عامه است. اما هنر کارش یگانهآفرینی است برای کسانی که به آن عشق میورزند.
اثری را که آدمی با تفکر و عواطف خلق میکند، دستگاهی نمیتواند تکرار کند. حتی اگر بهفرض الگوریتمهای عواطف آدمی را بربسازند و به دستگاهها بدهند، باز هم حاصل کار هنرمند غیرقابل تکرار است. فردیت هنرمند / خیاط در اثرش متبلور شده و هیچ کس دیگر، حتی یک خیاط دیگر هم قادر به تکرار عین آن نیست.
#خیاطی روزگاری در ایران رونق داشت و از کشورهای دیگر هم، خواهان این لباسهای خیاطان ما بودند. چنان که امروز ما خریدار لباسهای ترکیهایم! یا داشتههای خودمان را به ترکیه منتسب میکنیم که بفروشد! ما که کتوشلوارهای خوشپوشمان به فرانسه و کشورهای دیگر هم صادر میشد.
چرا؟ چون هنر بود.
دوره حرفه خیاطی، که به تن عامه مردم، لباس بپوشاند سر آمده. اما هنر همیشه خواهان دارد. کسانی میخواهند که کت و شلوارشان یگانه باشد. لباسشان با عشقورزی خیاط و دستهای او شکل گرفته باشد. چنان که فرش، گلیم، گلیج و گبه.
خیاطهای ساکن طبقه بالای لالهزار یا هر کجا، غبار عادت از نگاهشان کنار بزنند و بار دیگر خیاطی را کشف کنند و بدانند که هنرمند حتما در گالری و نگارخانه و فرهنگسرا و کافه نیست. بار دیگر به معجزه دستشان ایمان بیاورند و این بار نه لباس، که هنر پوشیدنی خلق کنند. خیاطی را باید یکبار دیگر معنا کرد.
مستند «ساکنین طبقه بالای لالهزار» به رسالتش عمل کرد. وظیفه رسانه، هنرمند، فیلمساز بازآوری حافظه جمعی است. نجات آدمی از غرق شدن در گرداب فراموشی و تشویق او به خلق معنای تازه. چنان که من پس از دیدن این مستند، مشتاق داشتن یک کت و شلوار دستدوز شدهام.
کارگردان تاریخچهای از صنعت پارچهبافی و خیاطی در ایران ارائه میکند و از ورود چرخ خیاطی به کشورمان. پای حرفهای جمعی از استادان خیاط در خیابان لالهزار تهران مینشیند که روزگاری خیاط لباسهای خوانندهها، بازیگرها، شاعرها، سیاستمدارها و آهنگسازهای سرشناس و مردم ناسرشناس بودند. در این بین فقط لباس نبود که دوخته میشد. در خیاطیها گپ و گفتها هم رونق داشت و هنگام اندازهگیری بود که ارتباط شکل میگرفت.
ما به چرخه تولیدهای کلان و یکسان عادت کردیم. به آماده خریدن لباس و غذا و صندلی و دفترهای خطکشی شده. صبر برای بیرون آمدن یک لباس منحصر به فرد، منحصر به خودِ خودِ من، از خیاطیِهای خیابانهای شهر، در ما پنهان شده. باید دوباره کشفش کنیم.
#محمدعلی_مومنی
#چلچراغ ۸۰۰
☘ @MohamadAliMomeni
خیاط پای چرخ خیاطیاش گریه میکند. خیاطهای دیگر هم بغض کردهاند، در حسرت روزگار پرشکوه و پررونق گذشته.
چه خوب کرد «فریبا رییسی» که با مستند «ساکنین طبقه بالای لالهزار» مخاطب را از غرق شدن در فراموشی، این بیماری زمانه نجات میدهد. ما که در چرخه روزگار چنان غرق میشویم که متوجه تغییرات و فراموش شدن بعضی از حرفهها و هنرها نیستیم. یکی از آنها خیاطی است. کاری که هم حرفه بود و هم هنر. اما کمکم صنعت خیلی از حرفهها را از چنگ آدمی درآورد. هنر چه؟ آیا صنعت هنر را هم از چنگ او درآورد؟
شاید #خیاط نتواند در تولید انبوه، با دست، با دستگاه رقابت کند. اما «هنر» همچنان در دست اوست. دستگاه کارش تولید انبوه برای عامه است. اما هنر کارش یگانهآفرینی است برای کسانی که به آن عشق میورزند.
اثری را که آدمی با تفکر و عواطف خلق میکند، دستگاهی نمیتواند تکرار کند. حتی اگر بهفرض الگوریتمهای عواطف آدمی را بربسازند و به دستگاهها بدهند، باز هم حاصل کار هنرمند غیرقابل تکرار است. فردیت هنرمند / خیاط در اثرش متبلور شده و هیچ کس دیگر، حتی یک خیاط دیگر هم قادر به تکرار عین آن نیست.
#خیاطی روزگاری در ایران رونق داشت و از کشورهای دیگر هم، خواهان این لباسهای خیاطان ما بودند. چنان که امروز ما خریدار لباسهای ترکیهایم! یا داشتههای خودمان را به ترکیه منتسب میکنیم که بفروشد! ما که کتوشلوارهای خوشپوشمان به فرانسه و کشورهای دیگر هم صادر میشد.
چرا؟ چون هنر بود.
دوره حرفه خیاطی، که به تن عامه مردم، لباس بپوشاند سر آمده. اما هنر همیشه خواهان دارد. کسانی میخواهند که کت و شلوارشان یگانه باشد. لباسشان با عشقورزی خیاط و دستهای او شکل گرفته باشد. چنان که فرش، گلیم، گلیج و گبه.
خیاطهای ساکن طبقه بالای لالهزار یا هر کجا، غبار عادت از نگاهشان کنار بزنند و بار دیگر خیاطی را کشف کنند و بدانند که هنرمند حتما در گالری و نگارخانه و فرهنگسرا و کافه نیست. بار دیگر به معجزه دستشان ایمان بیاورند و این بار نه لباس، که هنر پوشیدنی خلق کنند. خیاطی را باید یکبار دیگر معنا کرد.
مستند «ساکنین طبقه بالای لالهزار» به رسالتش عمل کرد. وظیفه رسانه، هنرمند، فیلمساز بازآوری حافظه جمعی است. نجات آدمی از غرق شدن در گرداب فراموشی و تشویق او به خلق معنای تازه. چنان که من پس از دیدن این مستند، مشتاق داشتن یک کت و شلوار دستدوز شدهام.
کارگردان تاریخچهای از صنعت پارچهبافی و خیاطی در ایران ارائه میکند و از ورود چرخ خیاطی به کشورمان. پای حرفهای جمعی از استادان خیاط در خیابان لالهزار تهران مینشیند که روزگاری خیاط لباسهای خوانندهها، بازیگرها، شاعرها، سیاستمدارها و آهنگسازهای سرشناس و مردم ناسرشناس بودند. در این بین فقط لباس نبود که دوخته میشد. در خیاطیها گپ و گفتها هم رونق داشت و هنگام اندازهگیری بود که ارتباط شکل میگرفت.
ما به چرخه تولیدهای کلان و یکسان عادت کردیم. به آماده خریدن لباس و غذا و صندلی و دفترهای خطکشی شده. صبر برای بیرون آمدن یک لباس منحصر به فرد، منحصر به خودِ خودِ من، از خیاطیِهای خیابانهای شهر، در ما پنهان شده. باید دوباره کشفش کنیم.
#محمدعلی_مومنی
#چلچراغ ۸۰۰
☘ @MohamadAliMomeni
Instagram
Audio
قصه نوروز قرن جدید یا که قدیم
قصه دیدار آقای ادیب که حسابی ادیب بود و آقای حسابی که حسابی آدم حسابی بود. یکی توی سده کهنه جا مونده بود. یکی پیشپیش توی عصر جدید رو پا مونده بود. چه داستان عجیبی. مو به تن مخاطب سیخ شده بود!
نوشته و اجرای #محمدعلی_مومنی
منتشر شده در مجله #چلچراغ، شماره ۸۰۷، ویژه نوروز ۱۴۰۰
موسیقیها:
از آلبوم آهنگ عشق
آهنگ عشق
آهنگساز: مسعود تدینی
ای نگار من
آهنگساز: علی تجویدی
و
همزبونم باش
آهنگساز: ناصر چشمآذر
اجرا: فریبرز لاچینی
در محیط Castbox هم میتونید بشنوید.
#نوروز #قصه
☘ @MohamadAliMomeni
قصه دیدار آقای ادیب که حسابی ادیب بود و آقای حسابی که حسابی آدم حسابی بود. یکی توی سده کهنه جا مونده بود. یکی پیشپیش توی عصر جدید رو پا مونده بود. چه داستان عجیبی. مو به تن مخاطب سیخ شده بود!
نوشته و اجرای #محمدعلی_مومنی
منتشر شده در مجله #چلچراغ، شماره ۸۰۷، ویژه نوروز ۱۴۰۰
موسیقیها:
از آلبوم آهنگ عشق
آهنگ عشق
آهنگساز: مسعود تدینی
ای نگار من
آهنگساز: علی تجویدی
و
همزبونم باش
آهنگساز: ناصر چشمآذر
اجرا: فریبرز لاچینی
در محیط Castbox هم میتونید بشنوید.
#نوروز #قصه
☘ @MohamadAliMomeni
در زمانهای که
خیلیها آچار قفلی و آچار شلاقیاند،
تو بیا آچار فرانسه باش!
#محمدعلی_مومنی
☘ @MohamadAliMomeni
خیلیها آچار قفلی و آچار شلاقیاند،
تو بیا آچار فرانسه باش!
#محمدعلی_مومنی
☘ @MohamadAliMomeni
خاطرههای آرام گرفته بر بوم
داستانِ تابلو شازده محمد ورامین
فقط کتابهای خوب نیستند که آدمی را صدا میکنند که دوباره و چند باره بخوانیمشان. جادههای خوب نیز همینند. بناهای خوب، دوست خوب، نیز...
اگر دوستی خوب، از جادهای خوب، به یک بنای آجری خوب تو را بخواند، شاید شگفتزده شوی. شگفتی به تاخیر افتاده از بنایی که سالها قبل دیده بودی. اما آجرهایش را نخوانده بودی! یا کاشیهایش را. مثل کلمههای یک کتاب.
خواندن و دیدن در کودکی با همه خوبی، غفلتزا هم هست. همیشه فکر میکنی، این را که خواندهام و این را که دیدهام. کتاب رفته در قفسه و تا سالها منتظر مانده کسی که به کتابخانهات عادت ندارد، بیاید و همان کتاب را از قفسه بیرون بکشد و تو شگفتزده شوی از اینکه این کتاب در نگاهت محو بوده.
مثل سفری کوتاه که ناگهان روز شنبه من را فرا خواند به جایی که نقاش به آن عادت نداشت. عادت آن را محو نکرده بود. اما برای من محو شده بود. مثل اسمش که در زبان حل شده!
نقاش هم در بداههرویهایش رسیده بود به آنجا. نمیدانم بداههروی در کدام گوشه، با صدای چه کسی. احتمالا بنان. بیشتر بنان در خودرو او میخواند.
در راهی افتادم با جادههای درختی چنار و کاج، با دشت سبز، با مزرعههای کشاورزی. با کاجهای بلند تک افتاده. با تپه باستانی ایجدان. با کنجی که هنوز مثل سی سال قبل کنج بود. کنج بیآمد و رفت به شاهزاده محمد. جایی که محلیها، یا تک و توک رهگذرها، روی سنگ مزار رفتگان زیرانداز گسترانده بودند و ساعتی با هم خوش می گذارندند. توی راه مدام به شازده محمدی فکر میکردم که در کودکی، «سیزده به در» از آن سر در میآوردیم؛ یا با هیئت قائمیه آنجا میرفتیم.
آنقدر خاطره دور بود که گویی اول بار است که بنایش را میبینم. بنایی که زندیه ساخت و قاجارها مرمتش کردند.
با کاجهای بلند پیرامونش، با خلوت و سکوت دلخواهش، حجمی از خاطرهها را در سرم، یکی یکی، احضار کرد.
آنسوتر نقاش شهر، «حسن نادرعلی» خاطرههای ما را، نقاشی کرده بود. خاطرههای فراموش شده، خاطرههای سرگشته، روی بوم نقاشی او آرام و قرار گرفته بودند.
#محمدعلی_مومنی
☘ @MohamadAliMomeni
داستانِ تابلو شازده محمد ورامین
فقط کتابهای خوب نیستند که آدمی را صدا میکنند که دوباره و چند باره بخوانیمشان. جادههای خوب نیز همینند. بناهای خوب، دوست خوب، نیز...
اگر دوستی خوب، از جادهای خوب، به یک بنای آجری خوب تو را بخواند، شاید شگفتزده شوی. شگفتی به تاخیر افتاده از بنایی که سالها قبل دیده بودی. اما آجرهایش را نخوانده بودی! یا کاشیهایش را. مثل کلمههای یک کتاب.
خواندن و دیدن در کودکی با همه خوبی، غفلتزا هم هست. همیشه فکر میکنی، این را که خواندهام و این را که دیدهام. کتاب رفته در قفسه و تا سالها منتظر مانده کسی که به کتابخانهات عادت ندارد، بیاید و همان کتاب را از قفسه بیرون بکشد و تو شگفتزده شوی از اینکه این کتاب در نگاهت محو بوده.
مثل سفری کوتاه که ناگهان روز شنبه من را فرا خواند به جایی که نقاش به آن عادت نداشت. عادت آن را محو نکرده بود. اما برای من محو شده بود. مثل اسمش که در زبان حل شده!
نقاش هم در بداههرویهایش رسیده بود به آنجا. نمیدانم بداههروی در کدام گوشه، با صدای چه کسی. احتمالا بنان. بیشتر بنان در خودرو او میخواند.
در راهی افتادم با جادههای درختی چنار و کاج، با دشت سبز، با مزرعههای کشاورزی. با کاجهای بلند تک افتاده. با تپه باستانی ایجدان. با کنجی که هنوز مثل سی سال قبل کنج بود. کنج بیآمد و رفت به شاهزاده محمد. جایی که محلیها، یا تک و توک رهگذرها، روی سنگ مزار رفتگان زیرانداز گسترانده بودند و ساعتی با هم خوش می گذارندند. توی راه مدام به شازده محمدی فکر میکردم که در کودکی، «سیزده به در» از آن سر در میآوردیم؛ یا با هیئت قائمیه آنجا میرفتیم.
آنقدر خاطره دور بود که گویی اول بار است که بنایش را میبینم. بنایی که زندیه ساخت و قاجارها مرمتش کردند.
با کاجهای بلند پیرامونش، با خلوت و سکوت دلخواهش، حجمی از خاطرهها را در سرم، یکی یکی، احضار کرد.
آنسوتر نقاش شهر، «حسن نادرعلی» خاطرههای ما را، نقاشی کرده بود. خاطرههای فراموش شده، خاطرههای سرگشته، روی بوم نقاشی او آرام و قرار گرفته بودند.
#محمدعلی_مومنی
☘ @MohamadAliMomeni
Telegram
حرفای خوابیدنکی
خاطرههای قرار گرفته
نقاش در بداههرویهایش رسیده بود به شاهزاده محمد. نمیدانم بداههروی در کدام گوشه، با صدای چه کسی. احتمالا بنان. رسیده بود به جایی در کنجِ دنجِ ورامین.
داستانِ نقاشی جدید او را در فرسته بعد بخوانید، به قلمِ محمدعلی مومنی
☘ @MohamadAliMomeni
نقاش در بداههرویهایش رسیده بود به شاهزاده محمد. نمیدانم بداههروی در کدام گوشه، با صدای چه کسی. احتمالا بنان. رسیده بود به جایی در کنجِ دنجِ ورامین.
داستانِ نقاشی جدید او را در فرسته بعد بخوانید، به قلمِ محمدعلی مومنی
☘ @MohamadAliMomeni