【رمان و بیو♡】
1.15K subscribers
1K photos
627 videos
19 files
40 links
کانال رمان‌های زیبا و جذاب هراتی🇦🇫
با عکس و کلیپ‌های دیدنی از شخصیت‌های داستان😎
و همچنان بیوگرافی‌های دپ و عاشقانه😍
:
موزیک🎧
شعر📖
تکست📚
چالش🎲
:
برای حمایت ازما لینک کانال را با دوستان‌تان شریک سازید🙏💚

ارتباط با ما👇
@RomanVaBio_bot
Download Telegram
مادرم وقتی دید چشمانم را باز کردم با دستش دهانش را محکم گرفته اشک ریزان گفت:« تو چی کردی لیاا؟، چی کردی؟»
و گریه امانش نداد. فریده ام، رفیق عزیزتر از جانم مادرم را دلداری داده و روی چوکی نشاند..
به سمت من آمد پیشانی ام را بوسیده گفت:« لیای من!!
رفیق استوار من..!
دیگر فکر نکن..!
گذشت..!»
اشک از گوشه ای چشمانم سرازیر شد و بدون نگاه کردن به فریده صورتم را به سمت پنجره ای اتاق کرده و به سیاهی شب و چشمک زدن ستاره ها خیره شدم..
همه خوشبختی ها مثل دانه های شن از لای انگشتانم یکی یکی سرازیر شد و پایین افتاد و من تنها نظاره گرش بودم..
چقدر بی بها شده بودم..
حتی مرگ مرا نمی خواست..
این دنیا مرگ را هم بر من روا نمیدید..
آهسته زیر لب با دردی از اعماق قلبم این شعر را زمزمه کردم:
خواب نمی برد مرا
یار نمی خرد مرا
مرگ نمی درد مرا
آه که چه بی بها شدم...!!
_عزیزان خواننده!
اگر قرار باشد داستان زنده گی لیا را به دو فصل تقسیم کنم. از فردا شب فصل جدید زنده گی لیا اغاز میشود.فصل سرشار از هیجان!
یکی از عزیزان در کمنت هایش گفته بود این رمان یک اثر تربیتی است. فرموده شان بجا است. پیام های داستان چند بعدی است.در پایان داستان شما به حکمت خیلی از کار های خداوند پی خواهید برد. و مطمئن هستم بار دیگر هم داستان را خواهید خواند.
#ساده_دل
#نویسنده_روشنا_امیری
قسمت_هفده هم
زخم های هستند که به چشم دیده نمی شود. همان زخم های که از اعماق آن خون می آید اما باز هم قلب ما به دنبالش است.
امیر بسان زخم خون چکان هنوز در قلبم ساکن بود. کاش زخم های روحم را همانند زخم های دستم میشد بخیه زد و مداوا کرد. فقط ده روز دربر گرفت تا بخیه های زخم های دستم به گوشت و پوست تبدیل شود اما اثر شان هنوز پابرجا بود. با انکه ان شب یک ساعت خون بدنم ضایع شده بود اگر فریده برای دیدنم نمیامد و اگر او چراغ اتاقم را روشن کرده مرا غرق خون نمیدید مادرم به ظن اینکه من خواب هستم فریب چراغ خاموش اتاقم را میخورد و من تا صبح همان جا میمردم.
نمیدانم بابت این کار از فریده متشکر باشم یا دلخور. او سبب شد دوباره در این دنیای لعنتی چشم باز کنم و زجر بکشم..
اینکه روز ها و شب هایم چطور میگذشتند، نمیتوانم وصف کنم. از خودم بدم میامد از خودم بیزار بودم. نزد خودم بی ارزش شده بودم. به خودم نمی توانستم نگاه کنم. حس میکردم هرچه پلیدی و نجاست در دنیا است در وجود من جمع شده است. روحم درد میکرد. روحم را آلوده میدانستم. خدایا چی زجری کشیدم فقط تو میدانی و من!
در دلم همه چیز را دشنام میدادم، زنده گی را، جهان را، کاینات را همه دنیا و متعلقاتش را..
با خودم و با خدا سر لج افتاده بودم. با او حرف نمیزدم. بابت اینکه چرا به دعاهایم پاسخ نداد آتشی درونم را میسوختاند. چرا این سرنوشت را برایم روا دید؟
آه که اگر وقت میدانستم این سرنوشت نتیجه نادانی خودم بود، زنده گی ام با امروز فرق چقدر میداشت.
او راست میگفت، ساده بودم من که دلم را برایش سپردم، گرگ بود که درید و رهایش کرد...!
اگر از منظر ظاهری به رابطه من و امیر نگاه کنید، چیزی جز یک رابطه سطحی بیش نیست.اما عمق این دلبسته گی را جز خودم و خدایم احد دیگری نمی تواند درک کند.اخر ارزش یک رابطه به مدت دوامش نیست به شدت دوام اش اشد..
خلی سخت است اینکه از همان ادمی که سنگ صبورت فرضش میکردی، زمین بخوری و نادیده گرفته شوی. همانقدر که دوست داشته شدن حس ناب است، طرد شدن هم آنهم از سوی آنی که دوستش داری زجر آور است.
مادرم جهت تسلای دلم میگفت:« خدا را شکر دخترم که جسمت را نباختی، این حال بد که در گذر است و فراموشت میشود!»
یعنی نمیدانم چرا حالت ظاهر یا همان جسم لعنتی اینقدر برای مردم اهمیت دارد؟
اصلا چرا یکی نگران حال روح انسان نمیشود؟، چرا نمیدانند که درد روح کشنده تر از درد جسم است؟.
البته بعدا دانستم در عقب این مهربانی های مادرم چه حرفی بود!!..
......
حالات آن روز های زنده گی ام طوری بود که وجودم بالای خودم سنگینی میکرد و میخواستم همواره در کنج خلوت دراز بکشم و چشمانم را ببندم. بودنم در کنار دیگران حس بدم را افزایش میداد و بیشتر اذیتم میکرد. باز هم مادرم مجبورم ساخت در همین حالت روحی خراب با او به خانه خاله بیایم. البته نمیتوانست دوباره مرا در خانه تنها رها کند. هرچه نباشد آزموده را آزمودن خطاست.
خاله ام به مناسبت آمدن جهان از هند ما را به خانه اش دعوت کرده بود. طیاره جهان امروز عصر نشست میکرد و قرار بود برای استقبالش به میدان هوایی بروند. شوهر خاله ام، کاکا طاهر هم سفر کاری اش برگشته بود.
او برایم بخاری را روشن کرد و روی پاهایم کمپل نرم و گرمی را هموار کرده گفت:« لیا دخترم اینها را دور نکنی که برای زخمت هوای سرد خوب نیست». کاکا طاهر آنقدر مرد مهربانی بود که گاهی با بودن او در کنارم پدرم را احساس میکردم.
【رمان و بیو♡】
+:« چی را میبینی لیا!» نمیدانم کَی اما جهان هم کنارم نشسته بود. او هم به آسمان مینگریست. و انگشتانش را به هم گره زده بود. -:« مهتاب را!!» +:« زیباست نه!» -:« تنهاست!» چقدر تفاوت بود در نگاه ما او زیبا میدید و من تنها..! جهان با این حرفم به سویم نگریست و من…
#ساده_دل
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_هجده هم
 
گاهی پیش میاید که انسان وجودش را برای همه کاینات بیگانه حس کند. همان روز هایی که میخواهد چمدانش را ببندد و با همه متعلقات دنیا خدا حافظی کند. انگار به سیاره ای دیگری تعلق داشته باشد. هیچ جا آرامش نمیگیرد. با این حال وقتی فکر میکند دیگر دوام نمیارد همان جاست که میبیند و تجربه میکند این را که آدم با هر شرایطی میتواند دوام بیارد. زنده گی مثل آب روانی است که سنگچل ها را چی بخواهد چه نخواهد با خودش جریان میدهد. در حقیقت ماهم بسان همان سنگچل های ته دریا با زنده گی مجبور هستیم جریان بیابیم.
آسمان آن روز صاف و درخشان بود. آفتاب هم گرم و صمیمانه میدرخشید. از شیشه پایین کشیده موتر به جاده ای صاف و خانه های اطراف آن مینگریستم. در دلم میگفتم کاش خانه ما نزدیک خانه خاله ام نبود. انگاه لازم نمیبود در هر مهمانی و چکر خانواده گی شان ما هم دعوت شویم. کنارم فریده و در کنار او در سیت عقب مادرم و خاله ام نشسته بودند. جهان پشت فرمان و کاکا طاهر در سیت پهلوی جهان نشسته بود. جهان انروز همه را به خوردن کباب دعوت کرده بود. آنهم کبابی که قرار بود خودش بپزد. هر چند خاله ام بار ها برایش گفته بود اخر در این زمستان خشک میله رفتن چی فایده ای دارد؟، اما جهان از اینکه دلش برای اینطور بیرون رفتن ها تنگ شده بود اصرار به رفتن به تاشقرغان، همان خانه ای پدری کاکا طاهر داشت. و همین بود که همه ما آنروز عازم سفر شدیم.
خوب برای من فرفی نداشت هر جای دنیا که میرفتم همان رویا و همان کابوس ها با من همراه بود.
موتر از جاده ای عمومی و اسفالت شده به سمت کوچه خام که به خانه ای کاکا طاهر میرسید، حرکت کرد. جهان در مسیر راه مدام در مورد طرز تهیه غذایی که میخواست بپزد حرف میزد و میگفت این طرز تهیه را از آشپز یکی از رستورانت های هند یاد گرفته است. اما من در همه مسیر راه ساکت بودم.
در گذشته وقتی کودک بودیم خاله ام در رخصتی تابستانی مکتب ما را به آنجا می آورد. طبیعت انجا خیلی دلنشین و زیبا بود. اطراف خانه را سبزه ها فرش کرده بودند و در فصل بهار گل های لاله هم آنجا یافت میشد‌. خانه پدری کاکا طاهر از خانه های گِلی و قدیمی بود. او به دلیل اینکه یگانه یادگار پدرش است خانه را ترمیم میکرد اما از نو نمی ساخت. حقیقتا من آنجا را خیلی دوست داشتم. من همیشه چیز های قدیمی را دوست داشتم..
خانه های قدیمی..
دوستان قدیمی...
کتاب های قدیمی..
رابطه های قدیمی..
چون آنها اصالت بیشتر دارند...
به همین علت بود که فریده همیشه مرا هم عصر حضرت آدم(ع) خطاب میکرد.
موتر در مقابل خانه متوقف شد. همه پیاده شدیم. کاکا طاهر و جهان از عقب موتر وسایل مورد نیاز که برای پخت غذا آورده بودند را برداشتند.
آن خانه ای قدیمی در مقابل چشمانم بود. هرچند سالها بود آنجا نیامده بودم اما آنجا زیاد با گذشته فرق نکرده بود. انگار همان گذشته بود با رنگ آمیزی جدید..
نزدیک خانه که شدیم متوجه شدم نزدیک جیب مانتوی سرخم خاکی شده است. سرم را خک کرده خاکش را تکاندم و دوباره چادرم سیاهم را مرتب کردم که نظرم به جهان افتاد، با آنکه دستانش به کوره کباب وصل بود نگاهش مرا نشانه گرفته بود.به یک لحظه نفهمیدم چی را نگاه میکند؟
عقبم را دید چیزی جالب توجه نبود. در همان لحظه جهان نگاهش را از من گرفت و خودش را مصروف آماده سازی کوره ساخت. فریده کنارم بود و آن لحظه را تماشا میکرد اما خودش را به نفهمی زده چیزی نگفت. هر چقدر به چیزی نزدیک شویم کمتر آنرا میبینیم. همانطور که اگر تصویری را به چشم مان نزدیک کنیم، دیده نمی توانیم.زیرا تصویر در نقطه ای کور شبکیه چشم تشکیل میشود. دنیا هم نقطه کور دارد. بری دیدن بعضی چیز ها باید آز ان ها دور بود.
با صدای گفتگوی خاله ام با خاله صفیه به خود آمدم:
+:« خوش آمدید، همین که زنگ زدید همه جا را آماده کردم. خانه ها را پاک کرده و پنجره ها را باز گذاشتم تا هوا داخل خانه بیاید.!»
خاله ام در حالی که با او روبوسی میکرد گفت:« دستت درد نکند الهی، خیر بیینی!»
خاله صفیه در همسایه گی خانه خاله ام قرار داشت و در این همه سال جز وقتی های که خاله ام  به تفریح اینجا میامد خاله صفیه مراقب خانه شان بود.
بعد احوال پرسی با مادرم و کاکا طاهر، نگاهش به من افتاد و گفت:« تو لیا هستی نه دخترم ، از چشمانت شناختم، بیا اینجا!»
و اغوشش را به من باز کرد. من همانطوری که در اغوشش رفتم با لبخند گفتم:« خودم هستم خاله جان!»
+:« وای دخترم چقدر بزرگ شدی!»
از اغوشش جدا شدم و گفتم:« گذر زمان است دیگر!»
در دلم گفتم ای کاش بزرگ نمی شدم..
او بعد در اغوش گرفتن فریده خطاب به خاله ام گفت:« ماشاءالله جهان هم مرد جوانی شده است. وقتش است برایت عروس بیاورد.»
خاله ام گفت:« ان شاءالله میارم!» و نگاهی به من انداخت.
فریده چهار طرف را دیده گفت:« دخترت کجاست خاله؟»
+:« او عروسی کرد فریده جان!»
-:« اوو مبارک باشد.
【رمان و بیو♡】
اما بس است، کافیست! از جهان بهتر میابی؟ وقتش است که عقلت سر جایش بیاید دختر! به خدا قسم اگر زبان باز کنی شیرم را برایت نمی بخشم، یا با جهان عروسی نکنی حقم برایت حلال نباشد لیا!» و زد زیر گریه... خدایا در چی گردابی گیر مانده بودم! مادرم از همه جا راهم را بسته…
#ساده_دل
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_نزده هم
شاید تنها نه اما از نادر عروسانی بودم که پوشیدن لباس سفید برایم ذوق نیاورد. حاصل پوشیدن آن لباس اضطراب و دلهره ای بیش نبود. همه چیز آنقدر به سرعت اتفاق افتاد که اگر خودم هم می خواستم نمی توانستم مانع آن شوم.
جهان یک ماه پس از آمدنش به افغانستان به سِمت ریس بخش ای تی یکی از ادارات دولتی افغانستان در کابل تقرر یافت. از اینکه فقط یک ماه دیگر وقت داشت تا به وظیفه اش حاضر شود لذا مراسم ازدواج ما در همین مدت کوتاه صورت گرفت.
آن یک ماه به سرعت برق گذشت. همه مصروف تدارک مقدمات عروسی بودند. خرید لباس، جهزیه از طرف مادرم برای من، جز آن دوتا حلقه نامزدی و لباس سفید که خود جهان گرفته بود دیگر همه وسایل و خریداری به دوش مادرم، خاله ام و فریده بود. حلقه اش هنوز در دستم است اما دیدنش فقط حسرتی در دلم جا میماند و بس..
من شاهد بودم که چه شوری آن روز ها در خانه ای خاله آم برپا بود. اما بر خلاف آن دل من نه میلی بود و نه احساسی. هر زمانی که مرا با خودشان به خرید میبردند احساس میکردم به پاهایم وزنه ای سنگینی بسته اند. آنقدر در انتخاب لباس و وسایل ازدواجم بی میل بودم که ترجیح میدادم به ذوق آنها باشد. تا آن حد که خاله ام گفت:« در این قرن زنده گی کنی و مانند عروس های چهل سال قبل خجالت بکشی تازه دیدم لیا!، من به قربان این شرم و حیایت!» جهان در این مدت در کابل بود و آنجا تدارک خانه آینده ما را که به هزاران شوق میخواست در آنجا زنده گی کنیم، میدید. قرار بود یک هفته پس از ازدواج ما به کابل برویم. چون کار جهان آنجا بود. هر چند گلوی خاله ام را با این خبر بغض میگرفت اما دلخوشی حضور من در کنار جهان اخم جبینش را کم میکرد.
شاید آنجا بهترین مکان دنیا برای جفت ما میشد اگر من میگذاشتم. اگر آن روان افسرده و بیماری روحی امانم میداد.
.......
دستانم را روی دامن بزرگ و بف لباسم گرفته بودم. همان دستانی که دیشب فریده با حنا برایم نقاشی اش کرده بود. بالا تنه اش مملو از نگین ها درخشان مرواریدی بود که با نور چراغ های صالون جلایشش بیشتر میشد. دامنش صاف و ساده بود. آستین هایش به اندازه چهار انج بازویم را پوشانیده بود. جالی روی سرم از دامن لباسم هم دراز تر بود. به صورتم نگاه کردم. آن صورت نقاشی شده، آن موهای که مقدارش به پشت سرم حالت داده بودند و مقدارش را روی شانه هایم لوله کرده بودند. هیچ کدام به نظرم خوشایند نمی آمد. دستی را روی شانه ام حس کردم. به کمک آن آیینه قد نمای داخل اتاق عروس خانه سالون تصویر مادرم را در عقبم دیدم.
آن قدر بالای مادرم قهر بودم که نمی خواستم به صورتش نگاه کنم.زنده گی من که به مرداب غرق شده بود او سبب شد جهان را هم به آن مرداب بکشانم.
شانه ام را پایین کشیدم و سبب شد دستش از شانه ام بلغزد. قطرات اشک از همزمان از چشمانم لغزید و من زودتر مانع لغزیدنش از مژگان به گونه ام شده پاکش کردم.
مادرم آه عمیقی کشید و گفت:« میدانم قهر هستی و مرا نمی بخشی. حالا نمیدانی اما روزی مرا درک خواهی کرد که من درست ترین تصمیم را برایت گرفتم. فراموش نکن لیا، نکاح کرامت دارد.!»
در جوابش جز نگاهی بدی چیزی دیگر نثارش نکردم. فریده که سعی داشت دامنم را منظم کند گفت:« خاله ام راست میگوید شاید نمیدانی اما این به خیرت باشد.!»
قهرم دوچند شد و بالای فریده فریاد زده گفتم:« البته دیگر، درست است، حق با شماست، من احمقم، کودنم، نادانم هیچی نمی فهمم حالا درست شد!»
تا چیزی دیگری بگویند خاله ام داخل اتاق شد و بعد چند دقیقه که با مهر نگاهم کرد و  صورتم را بوسید گفت:« باید برویم همه منتظر عروس و داماد است!»
به کمک فریده از اتاق تبدیل لباس داخل عروس خانه شدم. جهان با آن دریشی سیاه شیک و آن صورت مردانه اش جذاب ترین مرد دنیا شده بود. اما کاش من در حالتی بودم که آن جذابیت به جای ترس مجذوبم میکرد.
او نگاه گرمی به من انداخت. نگاه های که از موقع آغاز محفل تا آن دم که اخرین بخش محفل بود مثل خار در قلبم فرو میرفت. شاید میخواست چیزی بگویم اما از مادرم و دیگران در آنجا خجالت کشید و فقط با گرفتن دستانم اکتفا کرد.
آه که از گرفتن دستانش عذابی مرا از درون میخورد. خودم را نفرین میکردم اما نمیشد. من در دستانش، در صورتش، در حرف هایش در همه رفتار هایش امیر را میدیدم. دست خودم نبود کاش میبود اما نمی توانستم این حس را از خودم دور کنم.
از آغاز تا پایان محفل مثل فلمی که سرعت پخشش بالا باشد برایم مبهم و تار است. رقصیدن فریده و خاله ام، حضورم با لباس نکاح و سفید در سالون ، مهمانان بیگانه و آشنا، هدایای که بر دست و گردنم گذاشتند، آن ژست های خاص عکاسی که برای من و جهان گفته میشد و من از بس اخم های صورتم بیشتر از لبخندم بود عکاس در عین گرفتن عکس گفته بود« عروس خانم دندان دارد؟»، حرف زدنم با علیا و علی از پشت خط اسکایپ، قطع کردن کیک، دیدن صورت مان در آیینه همه و همه مثل خواب
【رمان و بیو♡】
من بعد در اغوش گرفتن مادرم که هنوز او را نبخشیده بودم، خاله ای مهربانم، فریده ای که نصف وجودم بود و بوسیدن دست های کاکا طاهر که همچون پدر مهربانی برای من بود،با جهان وارد ترمینل میدان هوایی شدم. هر چند ما فقط به شهری دیگری میرفتم اما دوری جهان انهم بعد این…
#ساده_دل
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_بیستم
موقیعت ما در این کاینات بزرگ مثال سوزنی است که در قعر دریا می افتد. مگر دریا برای افتادن یک سوزن از جریان باز میماند؟
همینطور برای حالت ما هم کاینات از حرکت نمی ایستد. حال ما هر طوری که باشد، آفتاب هر روز طلوع میکند، شب و روز تبدیل و تغییر میابد، سیاره ها به دور خورشید میچرخند. خوشبخت باشیم یا بد بخت برای این دنیا چی فرقی دارد؟
خوبی این زنده گی همین است که بخواهی یا نخواهی با کاینات تو را هم به راه می اندازد. سرشت انسان همین است که با همه چیز خو میگیرد حتی با مصیبت و درد...
من هم با این همه تغییرات آرام آرام خو گرفتم. روز ها یکی پی دیگر به سرعت میگذشت. به قدری که گمان کردم به یک چشم به هم زدن بیست و پنج روز از ازدواج من و جهان گذشته است.
جهان یک هفته پس از آمدن ما به کابل سر وظیفه اش حاضر شد. آن یک هفته را هم برای اتاق خواب من تخت خواب و وسایل مورد نیازش را خریداری کرد. البته او هم اینرا پیش بینی نکرده بود که همسرش بعد از ازدواج از او خدا میخوابد.
اپارتمان سه اتاقه ما نزدیک محل کار جهان موقیعت داشت. سالون بزرگ رو روشن آن به اشپزخانه باز ختم میشد. شاید دلیل انتخاب آن نزد جهان همین بود که هنگام اشپزی کردن بتواند مرا نظاره کند که من نقش بر آبش کردم.
دو اتاق به سمت راست که یکی اتاق خواب جهان و دیگرش اتاق کارش بود. اتاق کوچک سمت چپ مربوط من میشد. هرچند جهان اصرار داشت من در اتاق بزرگ بخوابم و او جای من در اتاق کوچک بخوابد اما من قبول نکردم. روز اول که وارد اپارتمان شدم با دیدن این همه زحمات جهان که به تنهایی کشیده بود، با دیدن اتاق خواب که روی میزش وسایل آرایشی برای من چیده شده بود، همان اتاقی که جهان قبل از شنیدن حرف های آن شب من برای جفت ما آماده اش کرده بود، بار دیگر خنجری به قلبم فرو رفت..
آنچه بیشتر از هر چیزی رنجم میداد این بود که هر‌ که از بیرون به آشیانه ما میدید، زوج تازه ای را متصور میشد که در آن خانم خانه تا شب عاشقانه به انتظار شوهرش مینشست و برایش غذا میپخت، مرد هم شام وقتی خسته از کار برمیگشت با دیدن لبخند پر از مهر همسرش دوباره متولد میشد. اما در اصل درون آن خانه دو تا آدمی زنده گی میکرد که اساس باهمی شان را یک تفاهم تشکیل میداد.
مایه ای رنجم نگاه های معصوم و مهربان جهان بود که دردش بیچاره ام میکرد.
با آن که انتظار داشتم جهان با من بد رفتاری کند،  نگذارد از خانه پا بیرون بگذارم، اما نه جهان منزه از این تصور هایم بود. بر خلاف تصور من گرچه جهان هیچ تعهدی در برابر من نداشت اما باز هم هر روز سروقت خانه می آمد تا من تنها در آنجا نترسم. اکثریت کار هایش را خودش انجام میداد. همیشه آهنگ صدایش همیشه با من نرم و ملایم بود.حتی تشویقم کرد درخواست کار به نهاد های حقوقی بدهم تا در خانه تنها نمانم اما من حوصله حضور در جامعه را نداشتم. چیزی که در این میان ناگفته ماند این است که جهان تا از روی تصادف چشم اش به من نمی افتاد ، نگاهم نمیکرد.
شاید بگوید غنای علمی و تحصیلات عالی جهان سبب اینطور رفتار های پر از آرامش برای اطرافیانش باشد. اما نه هیچ کدام این رفتار ها به تحصیل ربط ندارد.من در هنگام پیش بردن قضایای حقوقی بیشتر به این برخورده بودم که طرف خشونت علیه خانم ها همان های بودند که بیرق روشن فکری شان در همه جا بلند بود.
حاصل این شخصیت جهان بلوغ ذهنی اش بود.از زمانی او را میشناختم همینطور بود.هرگاه مانعی سر راهش قرار میگرفت با نرمی با آن برخورد کرده همه جانبش را میسنجید و راهی برای بیرون رفت ز آن پیدا میکرد. نه مثل چوب شکننده بود، نه مثل سنگ سخت و نه مثل خاک پاشان، او آب بود. روان و ارام..
آز آن شب به بعد جهان یکبار هم نپرسید آن ادمی که دوستش داشتی کی بود؟
من هم برایش نگفتم علت آن روز های بیماری ام، ضعف کردنم بریدن رگ دستانم بود. چی فایده ای داشت اگر میگفتم جز اینکه اذیت میشد چیزی دیگری حاصل نداشت.
گاهی به این فکر میکردم جهان چرا اینطور تصمیم گرفت، که در آن خودش اذیت میشد؟
من ارزش این را نداشتم که خودش را برای راحتی من شکنجه کند. میدانستم اگر از جهان به این زودی ها جدا شوم حرف های مردم امانم نمیداد. آنها شاید به من برچسب های را میزدند که حقدارش نبودم. هرگز به این فکر نکردم حرف های آن شب من چه معنایی را برای جهان القا کرده؟، انقدر ذهنم درگیر و اشفته بود که حتی یکبار زحمت فکر کردن در این مورد را به خودم ندادم.
حالا خوب میدانم که من حال امروزم را مدیون الطاف جهان هستم. ازدواج با جهان با وجود همه درد های سختی که میکشیدم برایم شروع زنده گی دوباره بود. آن ازدواج سبب شد آرام آرام از مرز بی تفاوتی و گریز از حقیقت بیرون آمده به خود برگردم. ازدواجی که با جبر و اکراه، بی هیچ شوق و اشتیاقی صورت گرفت مرا دوباره با خودم مقابل ساخت.
اولین بار که خودم را دریافتم به آن روز برفی برمیگردد.
【رمان و بیو♡】
قبل آمدن به خانه چند تا بسکویت خوردم تا دوا را خورده بتوانم اما کاش فایده هم میداشت..» +:« پس بگیر این را بنوش، چای گیاهی است.!» و گیلاس چای را به سمتش پیش کردم. بدون درنگ گیلاس را گرفت و از آن جرعه ای نوشید. جهان را تا ان جا که می شناختم آدمی نبود که درد…
#ساده_دل
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_بیست_ویکم
 
« چرا آرامش نداریم؟
چون از خداوند دور هستیم!!
چرا آرامش نداریم؟
چون خداوند را یاد نمیکنیم..
او میفرماید« اگاه باشید که تنها با یا الله دلها آرامش میابند!»
خانم حمیده صاحب این سخنان بود. من در رسته سوم مهمانان نشسته بودم و به سخنان اوگوش میکردم. در آن کنفرانس استادان دانشگاه کابل و دیگر دانشگاه های دولتی افغانستان که خانم حمیده در یکی ازآن ها شاغل بود حضور داشتند. قطار های پشت سرمن مملو از شاگردان مدرسه و محصلین خانم حمیده بودند. دقیق نمیدانم اما شاید در حدود سه صد نفر آنجا حضور داشت.
احساس میکردم سخنان او فقط برای من است. جانم وز وز میکرد. به واقیعت هم چقدراز خداوند دور بودم؟
چقدر زمان میگذشت که من آرامش نداشتم. اما من او را یاد میکردم همیشه صدایش میزدم با این گمان که او هم مرا نمی خواهد.
« شاید بگوید ما که خدا را یاد میکنیم چرا آرامش نداریم. بله هم همان خدا میگویم اما نوعیت خدا گفتن ما فرق دارد. یکی با امید، یکی با نا امیدی، یکی با عشق، یکی با خشم یکی با درد یکی با غضب. همه ما یک طور خدا را یاد نمیکنیم. به همین دلیل است که پاسخ صداهای ما هم مطابق ارتعاشش است. کسی که با عشق صدا میزند با عشق پاسخ میگیرد کسی که با خشم صدا میزند با خشم پاسخ میگیرد.
خداوند متعال میفرماید:«قُلْ يَا عِبَادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلَى أَنْفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ ﴿ سوره زُمَر/۵۳﴾
بگو: ای بنده گان من که برخود اسراف وستم کرده اید. از رحمت خداوند نا امید نشوید که خداوند همه گناهان را میبخشد.
میبینید خداوند با چه عشقی صدا میزند. به بنده گان من!!، مارا به خودش نسبت میدهد. چقدر ارامش بخش است نه!
با خشم نه با عشق صدایت میزند.تنبیه نمیکند با تو مهربان است.حتی اگر با خشم ها صدایش بزنی برایت رهنمایی میفرستد. اگر چشم بینا داشته باشی.
اصلا نکته مهم اینجاست که خداوند بندگان را براى رحمت آفریده است، نه براى گرفتن انتقام و  عذاب، نه برای زجر کشیدن..
پس چرا به سویش رجوع نمیکنیم..؟»
قطره ای اشکی از مژگانم چکید. ندامت همه جانم را فرا گرفت.
【رمان و بیو♡】
او مبایلش را از روی میز گرفته رمزش را باز کرد و به من داده گفت:« بگیر هرقدر میخواهی حرف بزن..!» با خوشحالی از انجا دوباره به سالون برگشتم. تیرم به نشان خورده بود. تا جان داشتم همه حساب های اچتماعی جهان را چک کردم. وتس اپ، فیس بوک، مسنجر، انستاگرام همه اش را..…
#ساده_دل
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_بیست_و_دوم
هر رنجی حد و مرزی دارد آز ان حد و مرز که بگذرد یا رنگش را عوض میکند یا دیگر بی اهمیت میشود..
رنج که امیر برایم داد از آن دسته رنج هایی بود که جایش را با رنج ندامت عوض کرد..
اوج این ندامت را زمانی که کتابچه خاطرات جهان را مرور کردم دانستم..
به دو ماه بعد از ازدواج ما بر میگشت..!
من مصروف نظیف کردن آشپزخانه بودم که صدای مبایلم بلند شد.
روی صفحه اسم جهان هویدا گردید و من بدون لحظه ای درنگ پاسخ دادم:
+:« بلی!!، سلام جهان!»
-:« سلام لیا!
اگر میتوانی از کمپیوترم فایلی را که با نام دفتر ثبت است برایم بفرست، ضرور کار دارم..»
صدایش نارام بود لذا پرسیدم:« البته میتوانم اما چیزی شده؟، چرا صدایت نارام است ؟»
-:« در درد سر کوچکی افتاده ام، تو در موردش فکر نکن و زودتر آن فایل را برایم بفرست..هاا در الماری پایین میز کارت بانکی ام هم است از آن هم یک عکس بفرست..»
+:« چشم دو دقیقه بعد میفرستم. مواظبت باش!!»
تماس را قطع کرده به اتاق کار جهان رفتم. کمپیوترش را روشن کردم. جالب بود اما رمز نداشت. فایل مورد نظر را پیدا کرده برایش فرستادم. همین که الماری پایینی میز را باز کردم تا کارت بانکی را بگیرم چشمم به کتابچه ای با پوش چوبی که نقش های پشتش شبیه میناتوری مساجد هرات بود خورد. به یادم دارم زمانی که من و فریده صنف نهم مکتب بودیم کاکا طاهر برای من و علیا، جهان و فریده از آن کتابچه گرفته بود. به یاد ندارم کی کتابچه ام را پر کرده دور انداختم. اما کنجکاو شدم جهان چرا تا حال آن را نگهداشته!
حس کنجکاوی را کنار گذاشته از کارت بانکی جهان برایش عکس فرستادم. چند بار باخودم کلنجکار رفتم تا فکر آن کتابچه را از سرم بیرون کنم اما نشد. از جایم بلند شدم تا از اتاق بیرون شوم اما نتوانستم مانع خودم شوم. دوباره روی چوکی چرخ دار پشت میز جهان نشستم و کتابچه را گرفته روی میز گذاشتم. عذاب وجدان گرفتم از اینکه بدون اجازه جهان به وسایل شخصی اش دست میزنم اما با گفتن اینکه قصد سؤ استفاده از آن را ندارم خودم را تسلا داده کتابچه را باز کردم..
در صفحه اولش نوشته بود...
« برای کسی که همه عاشقانه هایم در یاد او سرازیر میشوند!!
لیا!
آهویی با چشمان زیباا!!»
لبخند اکنده با اضطراب بر لبانم نقش بست. از خودم پرسیدم یعنی حالا هم به همان کیفیت دوستم دارد؟
خودم پاسخ دادم که نه. چرا باید دوست داشته باشد..؟
با این همه رنجی که من برایش دادم دیگر امکان ندارد..
ته دلم آرزو کردم جوابم غلط باشد.
صفحه دیگری را ورق زدم...
« تو کی هستی که اینطور مرا در حصار خودت در آوردی..
تو کی هستی که همه عاشقانه هایم بی هیچ لمسی  برای تو ردیف میشوند..
که قلبم با خیالت در قفسش تنگی میکند..
تو کی هستی که همواره در حوض خیالم شنا میکنی..
که گل های سرخ احساسم را نوازش میکنی..
که می خواهم لای فر موهایت نفس بکشم..
که در باغچه آرزو هایم قدم میزنی. از جنس آن قدم های که حرکت اش را روی قلبم احساس میکنم..
تو کی هستی که حس اسارت آغوشت دیوانه ام میکند..
امان از خنده هایت، خنده های که خدا میداند چقدر دلتنگش هستم..
و ان اسم قشنگت..
اسمی که خلاصه بهترین ادبیات دنیا برای من است..
تو کی هستی که جز تو آنی دیگری در اندیشه ام نمی گنجد..
که با هیچ کسی در این دنیا از خود نمیشوم..با همه غریبه هستم..
تو کی هستی که جز کنارت حتی اگر خیال بیش نباشد کنار دیگری تاب نمی آورم..
تو کی هستی؟
میدانم کی هستی تو همانی هستی که خدا برای ویران کردن دل من فرستاده..
ایمان دارم دوست داشتن تو قشنگ ترین اتفاق زنده گی ام است و خواهد بود...»
ندانستم چطور شد اما لبریز از احساس و دل گرمی نسبت به جهان شدم، قلبم برایش میزد، از شوق لبم را گزیدم. میخواستم کنارم باشد تا تنگ در آغوشش بگیرم از او تشکر کنم بابت این همه عشق که دیر فهمیدم.
 
صفحه دیگری را ورق زدم، همانطور صفحات بعدش را جهان از همه چیز نوشته بود..
از هرباری که با او حرف زده بودم، از دعوا کردن هایم که گفته بود عاشقش است، از ساختن ادمک برفی، از رفتن ما به خانه پدری کاکا طاهر، از خنده های بلند من و فریده که صدایش به گوش همسایه ها رسیده بود بابتش جهان بالای فریده خیلی قهر شده و غر زد. چیزی که سبب شد من هفته ها با او حرف نزنم...
همه را خواندم تا به این نوشته ها رسیدم:« امروز نیامدی!!
منتظرت بودم، شاید خوب کردی، شاید میدانستی وداع با تو برایم سخت است. میدانم وقتی از احساسم  باخبر شوی برایم خواهی گفت چرا از اول برایت نگفتم.  اما نمی توانم حالا تا چهار سال آینده که اگر با دوره کارشناسی ارشد حسابش کنم شش سال آینده در انتظار بمانم. نمی خواهم تو رنج دوری را بکشی، من جای هر دوی مان تحمل میکنم. نگران هستم تا آمدنم منتظرم بمانی یانه!
【رمان و بیو♡】
همان لحظه با آن لرزه شدید و حال بدی که حس میکردم همه ای جسمم سرد میشود، حس میکردم کم کم از حال میروم و سرم بی اختیار روی میز خم شده بود، در آن حالتی که جسمم از اراده ام خارج شد و حس میکردم در بزرخ قرار دارم از اعماق دلم امیر را لعنت کرده دعا کردم در دنیا در…
#ساده_دل
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_بیست_و_سوم
نمیدانم چه مدتی در آن حالت ماندم. اخرین چیزی که به گوشم رسید صدای زنگ دروازه بود. سرم را به سختی بلند کردم.گردنم شخ مانده بود، چشمان و گونه هایم میسوخت، سرم از درد میکفید. خودم بیهوش شدم و خودم دوباره به حال آمدم. گمان میکردم صورتم نقش های پشت کتابچه را به خودش گرفته  ازبس ساعت ها روی کتابچه رویم را گذاشته بودم. چشمم به ساعت افتاد سه بعد از ظهر بود. صدای زنگ دَر دوباره بلند شد. از روی چوکی بلند شدم کمرم را راست کردم. درد بدی داشت. موهایم را پشت سرم بستم با پوشیدن چادر فولادی رنگم از اتاق به سمت دَر حرکت کردم. حتی به خودم زحمت ندادم که صورتم را بشویم. حوصله نداشتم و مهم نبود کی مرا در چه حالی میبیند. با باز کردن در صورت خانم حمیده پیش چشمانم ظاهر شد. یک لحظه با دیدن حالت چهره ام سایز چشمانش بزرگتر شد. شاید انتظار داشت به عنوان کسی که دوماه از عروسی اش گذشته با صورت بشاش و مرتب مقابل شود. لباس سیاه دامن دارم بد نبود اما حالت چهره ام او را کنجکاو نمود.
من با عرض سلام او را به خانه دعوت کردم. او بسته چاکلیت کاکاوی را به عنوان هدیه به دستم داده گفت:« وقت تر می خواستم بیایم اما فرصت نشد حتما خواست خداوند امروز بوده!»
با تشکر کردن بابت هدیه اش او را به سالون هدایت کردم و هر دو روی موبل نشستیم. او همانطور نگاهم کرده ساکت بود و من چشم به زمین دوخته بودم. واقعا هیچ اتفاق زنده گی تصادفی نیست و خداوند در لوح محفوظ از قبل آنرا جایگزین کرده است.مثل آمدن آنروز خانم حمیده به خانه ما...
از جایم بلند شدم تا چای و شیرینی برای مهمانم آماده کنم اما او دستم را گرفته مانع بلند شدنم شد. از اینکه با او در این حالت مقابل شدم خجل گشتم. او مثل اینکه از حالتم همه چیز را خوانده باشد با لبخند معنا داری گفت:« برای اینکه هوای تازه داخل اتاق شود باید پنجره ها را باز کنیم. برای اینکه درد ها از خانه ای دل بیرون شد باید پنجره ای دل را بروی کسی بگشاییم!!»
اناً به سویش نگاه کردم واشک به چشمانم حلقه زد. چقدر نیاز داشتم پنجره ای دلم را به روی یکی باز کرده درد هایم را بتکانم. چقدر از بار سنگین این قلب نفسم بند می آمد.
او دستش را روی شانه ام گذاشته گفت:« قلب های قسیم سبب جاری شدن اشک نمی شوند. اشک با سوختن قلب از چشم ها سرازیر میشود. تو بگو دخترم چی چیزی قلبت را میسوزاند؟»
قطره ای اشک از مژگانم چکید. میدانم او حالتم را از همان روز کنفزانس درک کرده بود. او طبیبی شد که برای زخم های روحم نسخه نوشت. نمیدانم چرا اما دلم خواست به بیگانه ای که چند روزی از آشنایی ام با او نمی گذشت پنجره ای دلم را باز کنم.که همین کار را هم کردم. از همه چیز برایش قصه کردم از امیر، از ذلیل شدن، از شکنجه کردن جهان، از عشق پر از عظمت او و از گلایه ام از خداوند که تا آن روز به زبان نیاورده بودم. او قضاوتم نکرد، سخت هم نگفت. بلکه به نرمی مرا درس داد. من با قلبی که از آتش حسرت میسوخت گفتم:« خداوند بی نهایت است و من از او بی نهایت خواستم. او ممکن ساز هر محالی است اما محال های زنده گی مرا ممکن نساخت. او قادر است و اراده مطلق بر همه چیز دارد. من از او برای امیر هدایت خواستم. دعای هایم را نپذیرفت و مرا با او چنان درگیر ساخت که تا مرز مرگ پیش رفتم.»
آرام و ملایم گفت:« خداوند خیر و شر، راه راست و غلط را برای همه بنده گانش اشکار نموده است. اراده ای همه در دنیا ازاد است. هر انسان خودش تصمیم میگیرد چی کسی در این دنیا باشد. خداوند قادر است در این که شکی نیست اما انطوری که تو قادر بودن را معنی میکنی میبود پس روز حساب چی معنی دارد؟
از کجا میدانی خداوند چقدر برای امیر هدایت فرستاد اما نفس اماره او اصلاح نشد. خداوند قادر است در یک لحظه همه انسان های روی زمین را هدایت کرده به اسلام سوق دهد اما چرا این کار را نمیکند چون اراده ای هر انسان دست خودش است.»
+:« حالا درست است نفس امیر اماره بود چرا من با او مقابل شدم؟، با انی که تقدیرم نبود!»
-:« همیشه در زنده گی با کسانی که مقابل میشویم لزومی ندارد تقدیر ما باشد. گاهی زنده گی ما را با کسانی مقابل میسازد تا از سرشت آن ها درس بگیریم!
【رمان و بیو♡】
با این سوالم تازه متوجه شد چی گفته، خودش را جمع  و جور کرده صاف نشست و طفره رفت:« یعنی گفتم باید یک شیرینی بخورم اگر نه اوضاع معده ام با این غذای تند بد خواهد شد!» با این حرفش سر آتش شوقم آب سرد ریخت. حرصم گرفت و دلم میشد با قاب پیش رویم به فرقش بزنم. اخم…
#ساده_دل
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_بیست_و_چهارم
چه روز قشنگی بود. بعد نماز صبح نخوابیدم. البته جهان همچنان..!
یک عالم کار کردم. نصف دیگر لباس هایم را کنار لباس های جهان در الماری جا کردم‌. حتی نزدیک بودن لباس هایم به لباس هایش هم برایم حس آرامش میداد. وسایل آرایشی ام را روی میز چیدم. جهان با من در پاک کردن خانه کمک کرد. شیشه های پنجره را صافی زدم. موبل ها را، سالون، حتی اتاق کار جهان را به کمکش پاک کردم. تا اینکه ساعت ده صبح از خسته گی روی موبل سالون ولو شدم. با این که موهایم را با چادر مثلثی پوشانده بودم باز هم مقدارش روی صورتم ریخته بود. چند نفس عمیقی گرفتم. جهان از اتاقش آماده شده بیرون شد. حمام گرفته و بر خلاف لباس رسمی هر روزش که دریشی بود اینبار پتلون مخملی سیاه رنگ با یخن قاق چهار خانه سبز و قهوه ای رنگ که حس میکردم دل من لای هر خانه آن گیر کرده با آن جمپر جیر قهوه یی به تن کرده بود. عطر خوش وجودش به مشامم میرسید و بسان گل میشگفتم. تا چشمش به من افتاد مقابلم ایستاد و دلسوزانه گفت: « مادر به این حال نبیندت، اینقدر خسته شدی؟»
با لبخند که خسته گی ام در آن هویدا بود جواب دادم:« مادرم نمیبیند.تو که میبینی!»
+:« خوب چه کار کنم خسته گی ات دور شود ، امر کنین!»
خنده ام گرفت و با شوخی گفتم:« مادرم را بیاور!»
میدانستم این کار امکان ندارد او دو شب قبل گفته بود به عروسی پسر کاکای جهان آمده نمی تواند هر چند من اصرار کردم‌.
جهان لبخندی زد و گفت:« کوششم را میکنم، حالا با اجازه تان من رفتم خدا نگهدار!»
-:« خدا نگهدارت!
کاش منم میتوانستم به استقبال شان بروم. میدانی هنوز غذا نپختم  اگر بروم تا برگشتنم ناوقت میشود!»
جهان همانطوری که از سالون خارج میشد گفت:« اگر خانه را دیده بودند منم نمی رفتم با تو کمک میکردم. وناراحت نباش مادرم میداند کار داشتی. اخر که همین جا میایند!» و رفت.
.......
برای یک سفره ای مهمانی فوق العاده غذا پختم. همه آن غذا هایی که در یک سفره ای افغانی باید باشد جز آشک و بولانی که وقت کافی برای پختش نداشتم. سوپ دلخواه کاکا طاهر، قابلی، کوفته، مرغ، سبزی، بادنجان سیاه، چپس، فرنی، بریانی برای جهان که اگر سه وعده هم می خورد سیر نمی شد. پیتزا هم برای فریده که خارج از لست غذا های افغانی در سفره اضافه کردم. البته زحمت خورد کردن و آماده کردن موادش را شب کشیده بودم. با این همه یادم رفت دَر اتاق خودم را ببندم.
ساعت دوازده ظهر بود که از حمام بیرون شدم. پنجابی سرخ رنگم را که اتو کشیده بودم، پوشیدم. آرایش ظریفی کردم. همانقدر که خاله ام قهر نشود چرا با صورت شسته در خانه مینیشنم. او هربار میگفت:« دختر باید اول به سر و وضع خودش برسد!»
ساعت دوازده و چهل آنها به خانه رسیدند. هیاهوی صدای فریده، خنده های خاله ام و به گوشم رسید. کاکا طاهر باز بی سر و صدا داخل خانه شده بود. با عجله به سمت شان رفتم اول خاله ام داخل سالون شد و مرا سخت در آغوش گرفت. چند بار صورتم را بوسید و قربان و صدقه ام رفت. یکباره بهتم زد. از دلتنگی با دیدن مادرم که کنار جهان ایستاده بود اشک در چشمانم حلقه زد. بعد از جدا شدن از آغوش خاله ام با عجله به سمتش رفتم و خودم را در آغوشش قایم کردم. حتی اگر قهر هم بودم او مادرم بود. دلم برایش تنگ شده بود. از اشک های من گریه مادرم هم بیرون زد. از عقب شانه مادرم نگاهی به جهان کردم. چشمکی به من زد.به این معنی که مادرت را آوردم. کار او بود. پنهان از من مادرم را قانع کرده بود بیاید تا دلتنگی من رفع شود. با چشمک اش خنده ام گرفت با گریه ام مخلوط شد. از آغوش مادرم جدا شدم و اشک هایم را پاک کردم او صورتم را بوسید و گفت:« گریه به خاطر چه دیوانه!، دق کردی بیا مزار!»
من که دوباره بغضم گرفته بود گفتم:« آخر دلم برای تان تنگ شده بود!»
خاله ام با کنایه و شوخی گفت:« در گذشته عروس خانه مادرش پایوازی میامد حالا ما مادرش را به خانه اش پایوازی آوردیم..جهان بیبینم نکند تو دل نمی کندی و نمیگذاشتی دختر بیاید و خودت را بی گناه جلوه میدادی!»
همه خندیدند و جهان معترض گفت:« نه مادر به خدا اگر من گناهی داشته باشم. خودش نیامد!، لیا  تویک چیزی بگو!»
من همانطوری که دست های کاکا طاهر را می بوسیدم و برایش خوش آمد میگفتم ساکت مانده چیزی در جواب جهان نگفتم‌. راست میگفت چند باری که او خواست مرا مزار ببرد خودم نخواستم. اصلا نمی خواستم آنجا برگردم همه بابت قهر بودن با مادرم هم بابت آن خاطرات تلخ..
خاله ام باز به جای من جواب داده گفت:« چی بگوید دختر!
اگر خودش هم نخواست حتما بخاطر تو بود که اینجا تنها نمانی!»
جهان شانه هایش را پایین انداخت و گفت:« تسلیمم مادر!، هر چه تو بگویی!! » و خندید. از اینکه من پاسخی به سوالش ندادم هم قهر نشد. حد اقل در چهره اش این چنین چیزی هویدا نبود.
نوبت من وفریده بود.
【رمان و بیو♡】
با خنده ای که در صدایش هویدا بود گفت:« نمی خواهم تنها بشنوی، باید بیبینی و بفهمی، بزرگ ها چی میگن!، شنیدن کی بود مانند دیدن! » خنده ام گرفت اما به رویم نیاوردم و لج کرده گفتم:« نمی خواهم به صورت کسی بیبینم که حالا خواهر مادرش را دیده بالای من غر میزند!» اینبار…
 
#ساده_دل
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_بیست_و_پنجم
صبح با نشاط از خواب برخاستم. نگاه فوری به جای خواب جهان انداختم دیدم به اصطلاح عام نه جای بود نه جولا..
ساعت هشت و سی صبح بود و جهان رفته بود سر کار..
آنروز از حس اینکه شب نزدیک جهان بودم و از ذوق عزیزانی که در کنارم بودن لبریز شوق بودم..
از اتاقم بیرون رفتم بعد گفتن صبح بخیر برای کاکا طاهر که در سالون اخبار تلویزیون را تماشا میکرد به سمت آشپزخانه رفتم. خاله ام مشغول دم کردن چای بود وفریده کنارش ایستاده او را کمک میکرد. زبانم را گاز گرفته با خودم گفتم:« اِ خدا جانم باید امروز وقت تر بیدار میشدم!»
خاله و مادرم همینطور سحر خیز بودند. زمستان بود یا بهار هفت صبح بیدار میشدند. با خجالت با خاله ام و فریده صبح بخیری کردم و گفتم:« شما خود تان را به زحمت نکنید من درستش میکنم!»
خاله ام با لحنی که سرشار از کنایه بود گفت:« صبح بخیرر لیاا جان، میگم کاش یک کم دیگر هم می خوابیدی؟
راستی جهان ساعت چند میره سر کار؟»
از شرم سرم را پایین انداخته گفتم:« ببخشید من امروز کمی بیشتر خواب ماندم.» بعد بدون اینکه متوجه منظور سوال خاله ام شوم گفتم:« نمیدانم ساعت چند میرود. معمولا پیش از اینکه بیدار شوم میرود!»
خاله ام حیران نگاه هم کرد. و چیزی نگفت. میدانستم این قهر خاله ام بابت خوابم نیست. چیزی دیگری او را ناراحت کرده بودم که من نمیدانستم. با اشاره ای چشم از فریده پرسیدم:« چی شده؟»
او هم بالا انداختن شانه اش برایم گفت:« نمیدانم!»
【رمان و بیو♡】
مرا از اغوشش جدا کرده گفت:« اگر دلت تنگ شده برایش زنگ بزن این چی دارد دیگر!» -:« نمی توانم زنگ بزنم!» +:« آها غرور میکنی، عاشق‌ مغرور ندیده بودم. صبر کن من زنگ میزنم، صدایش را هم در بلند گو میمانم!» نگاه معصومانه ای به فریده کردم و گفتم:« مسئله غرور نیست تو…
#ساده_دل
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_بیست_و_ششم
شیرین ترین زجر دنیا انتظار برای دیدن کسی است که میدانی فاتح همه قلمرو جسم
و روحت است. سپهساالری که سیاست جنگی اش با همه قهرمانان دنیا فرق دارد.
جهان همان سپهساالری بود که قبل جسمم روحم را فتح کرده و به آن مسلط شد.
اومیدانست وقتی روح انسانی را تسخیر کنی جسمش خود به خود به تسلط ات در
میاید. او با همه مردان دنیا فرق داشت. چیزی که مرا بیشتر مقهور و اسیرش
میساخت...
صبح دو روز دیگر هم با همان دلتنگی آغاز و تمام شد. تمام روز آشفته بودم و با
دلشوره عجیبی ساعت های طوالنی را میگذراندم. با این که از جهان قهر بودم چرا
زنگی پیامی برایم نکرده باز هم مهرم نسبت به او بیشتر میشد. اوقاتم خیلی تلخ بود.
حتی وقتی با فریده بی میل بازار رفتم یک لباس سیاه با نگین های طالیی رنگ
برای خودم انتخاب کردم. چیزی که موقع آمدن ما به خانه با انتقاد شدید خاله و
مادرم همراه بود. هر دوتایشان ضمن تمجید از ظرافت لباس رنگ آنرا تقبیح کرده
گفتند:» تازه عروس که سیاه نمی پوشد!«
دیگر به قول عام دلم تا شده بود که جهان تا رفتن خاله ام نمی آید. از این فکرم
خجالت میشدم اما آرزو میکردم زود تر از موعد بروند..
دیگر باورم شد که نکاح کرامت دارد. در عین حال ایمان داشتم این تنها خطبه نکاح
نیست که کرامت دارد گاهی از کرامت خود آدم هاست که زود مهر شان بر دل
مینیشند..
.......
لباس سیاهی که با ظرافت خاص نگین کاری شده بود را به تن کردم. آستین هایش
تا چهار انج بازویم را می پوشاند. البته بعد لباس افغانی که برای مراسم گذاشتن حنا
بروی کف دست عروس با اصرار فریده در هماهنگی با دیگر دختران پوشیدم.
موهایم را اتو کشیده صاف و ساده نصف اش را به یک طرف صورتم که طولش