【رمان و بیو♡】
+:« چی را میبینی لیا!» نمیدانم کَی اما جهان هم کنارم نشسته بود. او هم به آسمان مینگریست. و انگشتانش را به هم گره زده بود. -:« مهتاب را!!» +:« زیباست نه!» -:« تنهاست!» چقدر تفاوت بود در نگاه ما او زیبا میدید و من تنها..! جهان با این حرفم به سویم نگریست و من…
#ساده_دل
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_هجده هم
گاهی پیش میاید که انسان وجودش را برای همه کاینات بیگانه حس کند. همان روز هایی که میخواهد چمدانش را ببندد و با همه متعلقات دنیا خدا حافظی کند. انگار به سیاره ای دیگری تعلق داشته باشد. هیچ جا آرامش نمیگیرد. با این حال وقتی فکر میکند دیگر دوام نمیارد همان جاست که میبیند و تجربه میکند این را که آدم با هر شرایطی میتواند دوام بیارد. زنده گی مثل آب روانی است که سنگچل ها را چی بخواهد چه نخواهد با خودش جریان میدهد. در حقیقت ماهم بسان همان سنگچل های ته دریا با زنده گی مجبور هستیم جریان بیابیم.
آسمان آن روز صاف و درخشان بود. آفتاب هم گرم و صمیمانه میدرخشید. از شیشه پایین کشیده موتر به جاده ای صاف و خانه های اطراف آن مینگریستم. در دلم میگفتم کاش خانه ما نزدیک خانه خاله ام نبود. انگاه لازم نمیبود در هر مهمانی و چکر خانواده گی شان ما هم دعوت شویم. کنارم فریده و در کنار او در سیت عقب مادرم و خاله ام نشسته بودند. جهان پشت فرمان و کاکا طاهر در سیت پهلوی جهان نشسته بود. جهان انروز همه را به خوردن کباب دعوت کرده بود. آنهم کبابی که قرار بود خودش بپزد. هر چند خاله ام بار ها برایش گفته بود اخر در این زمستان خشک میله رفتن چی فایده ای دارد؟، اما جهان از اینکه دلش برای اینطور بیرون رفتن ها تنگ شده بود اصرار به رفتن به تاشقرغان، همان خانه ای پدری کاکا طاهر داشت. و همین بود که همه ما آنروز عازم سفر شدیم.
خوب برای من فرفی نداشت هر جای دنیا که میرفتم همان رویا و همان کابوس ها با من همراه بود.
موتر از جاده ای عمومی و اسفالت شده به سمت کوچه خام که به خانه ای کاکا طاهر میرسید، حرکت کرد. جهان در مسیر راه مدام در مورد طرز تهیه غذایی که میخواست بپزد حرف میزد و میگفت این طرز تهیه را از آشپز یکی از رستورانت های هند یاد گرفته است. اما من در همه مسیر راه ساکت بودم.
در گذشته وقتی کودک بودیم خاله ام در رخصتی تابستانی مکتب ما را به آنجا می آورد. طبیعت انجا خیلی دلنشین و زیبا بود. اطراف خانه را سبزه ها فرش کرده بودند و در فصل بهار گل های لاله هم آنجا یافت میشد. خانه پدری کاکا طاهر از خانه های گِلی و قدیمی بود. او به دلیل اینکه یگانه یادگار پدرش است خانه را ترمیم میکرد اما از نو نمی ساخت. حقیقتا من آنجا را خیلی دوست داشتم. من همیشه چیز های قدیمی را دوست داشتم..
خانه های قدیمی..
دوستان قدیمی...
کتاب های قدیمی..
رابطه های قدیمی..
چون آنها اصالت بیشتر دارند...
به همین علت بود که فریده همیشه مرا هم عصر حضرت آدم(ع) خطاب میکرد.
موتر در مقابل خانه متوقف شد. همه پیاده شدیم. کاکا طاهر و جهان از عقب موتر وسایل مورد نیاز که برای پخت غذا آورده بودند را برداشتند.
آن خانه ای قدیمی در مقابل چشمانم بود. هرچند سالها بود آنجا نیامده بودم اما آنجا زیاد با گذشته فرق نکرده بود. انگار همان گذشته بود با رنگ آمیزی جدید..
نزدیک خانه که شدیم متوجه شدم نزدیک جیب مانتوی سرخم خاکی شده است. سرم را خک کرده خاکش را تکاندم و دوباره چادرم سیاهم را مرتب کردم که نظرم به جهان افتاد، با آنکه دستانش به کوره کباب وصل بود نگاهش مرا نشانه گرفته بود.به یک لحظه نفهمیدم چی را نگاه میکند؟
عقبم را دید چیزی جالب توجه نبود. در همان لحظه جهان نگاهش را از من گرفت و خودش را مصروف آماده سازی کوره ساخت. فریده کنارم بود و آن لحظه را تماشا میکرد اما خودش را به نفهمی زده چیزی نگفت. هر چقدر به چیزی نزدیک شویم کمتر آنرا میبینیم. همانطور که اگر تصویری را به چشم مان نزدیک کنیم، دیده نمی توانیم.زیرا تصویر در نقطه ای کور شبکیه چشم تشکیل میشود. دنیا هم نقطه کور دارد. بری دیدن بعضی چیز ها باید آز ان ها دور بود.
با صدای گفتگوی خاله ام با خاله صفیه به خود آمدم:
+:« خوش آمدید، همین که زنگ زدید همه جا را آماده کردم. خانه ها را پاک کرده و پنجره ها را باز گذاشتم تا هوا داخل خانه بیاید.!»
خاله ام در حالی که با او روبوسی میکرد گفت:« دستت درد نکند الهی، خیر بیینی!»
خاله صفیه در همسایه گی خانه خاله ام قرار داشت و در این همه سال جز وقتی های که خاله ام به تفریح اینجا میامد خاله صفیه مراقب خانه شان بود.
بعد احوال پرسی با مادرم و کاکا طاهر، نگاهش به من افتاد و گفت:« تو لیا هستی نه دخترم ، از چشمانت شناختم، بیا اینجا!»
و اغوشش را به من باز کرد. من همانطوری که در اغوشش رفتم با لبخند گفتم:« خودم هستم خاله جان!»
+:« وای دخترم چقدر بزرگ شدی!»
از اغوشش جدا شدم و گفتم:« گذر زمان است دیگر!»
در دلم گفتم ای کاش بزرگ نمی شدم..
او بعد در اغوش گرفتن فریده خطاب به خاله ام گفت:« ماشاءالله جهان هم مرد جوانی شده است. وقتش است برایت عروس بیاورد.»
خاله ام گفت:« ان شاءالله میارم!» و نگاهی به من انداخت.
فریده چهار طرف را دیده گفت:« دخترت کجاست خاله؟»
+:« او عروسی کرد فریده جان!»
-:« اوو مبارک باشد.
#نویسنده_روشنا_امیری
#قسمت_هجده هم
گاهی پیش میاید که انسان وجودش را برای همه کاینات بیگانه حس کند. همان روز هایی که میخواهد چمدانش را ببندد و با همه متعلقات دنیا خدا حافظی کند. انگار به سیاره ای دیگری تعلق داشته باشد. هیچ جا آرامش نمیگیرد. با این حال وقتی فکر میکند دیگر دوام نمیارد همان جاست که میبیند و تجربه میکند این را که آدم با هر شرایطی میتواند دوام بیارد. زنده گی مثل آب روانی است که سنگچل ها را چی بخواهد چه نخواهد با خودش جریان میدهد. در حقیقت ماهم بسان همان سنگچل های ته دریا با زنده گی مجبور هستیم جریان بیابیم.
آسمان آن روز صاف و درخشان بود. آفتاب هم گرم و صمیمانه میدرخشید. از شیشه پایین کشیده موتر به جاده ای صاف و خانه های اطراف آن مینگریستم. در دلم میگفتم کاش خانه ما نزدیک خانه خاله ام نبود. انگاه لازم نمیبود در هر مهمانی و چکر خانواده گی شان ما هم دعوت شویم. کنارم فریده و در کنار او در سیت عقب مادرم و خاله ام نشسته بودند. جهان پشت فرمان و کاکا طاهر در سیت پهلوی جهان نشسته بود. جهان انروز همه را به خوردن کباب دعوت کرده بود. آنهم کبابی که قرار بود خودش بپزد. هر چند خاله ام بار ها برایش گفته بود اخر در این زمستان خشک میله رفتن چی فایده ای دارد؟، اما جهان از اینکه دلش برای اینطور بیرون رفتن ها تنگ شده بود اصرار به رفتن به تاشقرغان، همان خانه ای پدری کاکا طاهر داشت. و همین بود که همه ما آنروز عازم سفر شدیم.
خوب برای من فرفی نداشت هر جای دنیا که میرفتم همان رویا و همان کابوس ها با من همراه بود.
موتر از جاده ای عمومی و اسفالت شده به سمت کوچه خام که به خانه ای کاکا طاهر میرسید، حرکت کرد. جهان در مسیر راه مدام در مورد طرز تهیه غذایی که میخواست بپزد حرف میزد و میگفت این طرز تهیه را از آشپز یکی از رستورانت های هند یاد گرفته است. اما من در همه مسیر راه ساکت بودم.
در گذشته وقتی کودک بودیم خاله ام در رخصتی تابستانی مکتب ما را به آنجا می آورد. طبیعت انجا خیلی دلنشین و زیبا بود. اطراف خانه را سبزه ها فرش کرده بودند و در فصل بهار گل های لاله هم آنجا یافت میشد. خانه پدری کاکا طاهر از خانه های گِلی و قدیمی بود. او به دلیل اینکه یگانه یادگار پدرش است خانه را ترمیم میکرد اما از نو نمی ساخت. حقیقتا من آنجا را خیلی دوست داشتم. من همیشه چیز های قدیمی را دوست داشتم..
خانه های قدیمی..
دوستان قدیمی...
کتاب های قدیمی..
رابطه های قدیمی..
چون آنها اصالت بیشتر دارند...
به همین علت بود که فریده همیشه مرا هم عصر حضرت آدم(ع) خطاب میکرد.
موتر در مقابل خانه متوقف شد. همه پیاده شدیم. کاکا طاهر و جهان از عقب موتر وسایل مورد نیاز که برای پخت غذا آورده بودند را برداشتند.
آن خانه ای قدیمی در مقابل چشمانم بود. هرچند سالها بود آنجا نیامده بودم اما آنجا زیاد با گذشته فرق نکرده بود. انگار همان گذشته بود با رنگ آمیزی جدید..
نزدیک خانه که شدیم متوجه شدم نزدیک جیب مانتوی سرخم خاکی شده است. سرم را خک کرده خاکش را تکاندم و دوباره چادرم سیاهم را مرتب کردم که نظرم به جهان افتاد، با آنکه دستانش به کوره کباب وصل بود نگاهش مرا نشانه گرفته بود.به یک لحظه نفهمیدم چی را نگاه میکند؟
عقبم را دید چیزی جالب توجه نبود. در همان لحظه جهان نگاهش را از من گرفت و خودش را مصروف آماده سازی کوره ساخت. فریده کنارم بود و آن لحظه را تماشا میکرد اما خودش را به نفهمی زده چیزی نگفت. هر چقدر به چیزی نزدیک شویم کمتر آنرا میبینیم. همانطور که اگر تصویری را به چشم مان نزدیک کنیم، دیده نمی توانیم.زیرا تصویر در نقطه ای کور شبکیه چشم تشکیل میشود. دنیا هم نقطه کور دارد. بری دیدن بعضی چیز ها باید آز ان ها دور بود.
با صدای گفتگوی خاله ام با خاله صفیه به خود آمدم:
+:« خوش آمدید، همین که زنگ زدید همه جا را آماده کردم. خانه ها را پاک کرده و پنجره ها را باز گذاشتم تا هوا داخل خانه بیاید.!»
خاله ام در حالی که با او روبوسی میکرد گفت:« دستت درد نکند الهی، خیر بیینی!»
خاله صفیه در همسایه گی خانه خاله ام قرار داشت و در این همه سال جز وقتی های که خاله ام به تفریح اینجا میامد خاله صفیه مراقب خانه شان بود.
بعد احوال پرسی با مادرم و کاکا طاهر، نگاهش به من افتاد و گفت:« تو لیا هستی نه دخترم ، از چشمانت شناختم، بیا اینجا!»
و اغوشش را به من باز کرد. من همانطوری که در اغوشش رفتم با لبخند گفتم:« خودم هستم خاله جان!»
+:« وای دخترم چقدر بزرگ شدی!»
از اغوشش جدا شدم و گفتم:« گذر زمان است دیگر!»
در دلم گفتم ای کاش بزرگ نمی شدم..
او بعد در اغوش گرفتن فریده خطاب به خاله ام گفت:« ماشاءالله جهان هم مرد جوانی شده است. وقتش است برایت عروس بیاورد.»
خاله ام گفت:« ان شاءالله میارم!» و نگاهی به من انداخت.
فریده چهار طرف را دیده گفت:« دخترت کجاست خاله؟»
+:« او عروسی کرد فریده جان!»
-:« اوو مبارک باشد.